موضوع نویسنده
- Feb
- 25
- 137
- مدالها
- 2
یلدا ضربهای به مدارک انباشته روی میزش زد. به مسخره صدایش را تغییر داد و با شعفی مصنوعی، چشموابرو آمد.
- میبینین چه کردم؟ همه رو دیوونه کردم. به نظرتون مشفق بهم تشویقی میده؟
آخرِوقت بود و تقریبا فقط خودشان و آبدارچی در شرکت مانده بودند. بقیه همکارهایشان رفته بودند. آنها هم به عمد صبر کردند که با هم راهی شوند. امروز روز موعد بود. پایان یک هفتهای که به حوریا اولتیماتوم داده بودند. سپهر پوزخند تمسخرآمیزی زد و همراهیاش کرد.
- حتما بانو یلدا! احتمالاً مِنباب تشویق، دفتر ترجمهشون رو پیشکشتون میکنن.
سپس لحنش معمولی شد.
- حالا جدی تموم شده؟ اگه تموم شده قربون دستت، بیا یک کمکی بده این مدارک دانشجوهایی که میخوان برن کانادا رو با هم تموم کنیم.
یلدا شانه بالا انداخت.
- من نمیتونم. اشکان دو ساعته تو کوچه بالایی منتظره! زیر پای بچهام علف سبز شده. شما هم جمع کنین بریم. فردا رو که ازمون نگرفتن.
مردمک حوریا چرخی در اتاق زد. اتاق بزرگی که ده میز چوبی خاکستری رنگ، دور تا دورش را گرفته بود. دکور اتاق خاکستری آبی بود. با دو گلدان که کنار پنجرهها گذاشته بودند. و قفسههایی برای هر نفر، مختص ترجمههایی که انجام داده بودند، درست کنار ورودی در!
آهی کشید و خیالش پرواز کرد به اولین روزی که به اینجا آمده بود. آن زمان همه چیز غریب بود، سخت بود؛ حالا ولی دو سال از عمرشان را در این دفتر سر کرده بودند، سر کرده بودند تا...
با عنوان مترجم وارد دفتر دارالترجمه مشفق شده بودند. هر سه نفرشان هم به دو زبان مسلط بودند. و چه بهترِ مشفق تا نیرویی استخدام میکرد که کار اضافهتری کند و حقوق کمتری بگیرد.
اشکان نتوانست همراهشان شود، چون مشفق او را میشناخت. بعد از رخ دادن آن اتفاق تلخ برای خواهرش، بیحساب به دفترش آمده و همهجا را به هم ریخته بود؛ نتیجهای هم از آن همه یقه پاره کردن حاصلش نشد، جز خوابیدن چند روزهاش در بازداشتگاه و همپیاله شدنش با یک مشت عیاش! چرا؟ چون مدرکی برای اثبات ادعایش نداشت.
خواهر اشکان و برادر سپهر قرار بود با هم به آلمان بروند. برای این هدف هم به هر دری زده بودند. تا روزی که یک از خدا بیخبر مشفق را به آنها معرفی کرد؛ با این وعده و امید که این آدم برای افراد علاقمند به مهاجرت وام بدون ضامن میدهد. وامی به پشتوانه سفته! غافل از آنکه ماهیت این پول نزول بود، نزول با بهره خانهمان سوز! آنها هم بیاطلاع از همهجا، هر چه مشفق برای بدبخت کردنشان تهیه کرده بود امضا کردند.
وقتی هم فهمیدند که دیگر کار از کار گذشته و مشفق همه سفتهها را به اجرا گذاشته بود.
خودشان ماندند و پول نحسی که چونان گلوله سربی آتش به زندگیشان انداخت.
خانوادههایشان مجبور شدند تنها داراییشان را که خانهشان بود برای بچه هایشان بفروشند، مبادا در عنفوان جوانی اسیر زندان شوند.
شقایش هم نتوانست ببیند حاصل شصت سال زحمت پدرش در باربری و رفتگری را، در یک شب، به باد داده است؛ با بیعقلی دست به خودکشی زد. خودکشیای که او را نکشت و زندگیای نباتی هدیهاش کرد. برادر سپهر، سینا هم از داغ عشق شقایق رو به اعتیاد آورد و از آن پس خودش را غرق گرداب کرد.
بعد از آن حادثه شوم، اشکان و سپهر کار و زندگیشان را ول کردند تا دست مشفق را رو کنند؛ بیخبر از آنکه مشفق حسابی گردن کلفت بود و هیچ ردی از خودش باقی نمیگذاشت. این باعث شد راه دیگری را برای انتقام برگزینند. وقتی هم او و یلدا فهمیدند گفتند یا هر چهارنفرمان با هم وارد این بازی میشویم، یا هیچکس حق بازی ندارد.
سرشان پر از شور جوانی بود و کلههایشان حسابی بوی قرمه سبزی میداد تا خودشان حقشان را از دنیا بگیرند. به قول یلدا میخواستند سهم خودشان را از گلوی زندگی بیرون بکشند. زندگیای که هیچ رحمی نداشت و از کودکی، به نداری و کم خوردن و کم پوشیدن عادتشان داد.
با دستی که به شانهاش خورد. انگار روح به تنش بازگشته باشد، یکه خورده، نگاه به چشمهای شیطان یلدا کرد.
- قشنگ تو یک جهان دیگه سیر میکنیها! کجایی بابا! ده بار صدات زدم.
نگاهش از او کنده شد و روی سپهر که پرسشآمیز خیرهاش بود، نشست. مشفق نباید قصر در میرفت. نه حالا که خودش زیر بار مشکلات مالی داشت کمر خم میکرد، و نه حالا که همهشان، سخت، نیازمند معجزه و تحولی در زندگیشان بودند. تصمیمش را گرفته بود. وقت جا زدن نبود. چهارنفری این راه را شروع کرده بودند، چهارنفری هم تمامش میکردند.
بیمقدمه، بااطمینان گفت:
- من هستم.
- میبینین چه کردم؟ همه رو دیوونه کردم. به نظرتون مشفق بهم تشویقی میده؟
آخرِوقت بود و تقریبا فقط خودشان و آبدارچی در شرکت مانده بودند. بقیه همکارهایشان رفته بودند. آنها هم به عمد صبر کردند که با هم راهی شوند. امروز روز موعد بود. پایان یک هفتهای که به حوریا اولتیماتوم داده بودند. سپهر پوزخند تمسخرآمیزی زد و همراهیاش کرد.
- حتما بانو یلدا! احتمالاً مِنباب تشویق، دفتر ترجمهشون رو پیشکشتون میکنن.
سپس لحنش معمولی شد.
- حالا جدی تموم شده؟ اگه تموم شده قربون دستت، بیا یک کمکی بده این مدارک دانشجوهایی که میخوان برن کانادا رو با هم تموم کنیم.
یلدا شانه بالا انداخت.
- من نمیتونم. اشکان دو ساعته تو کوچه بالایی منتظره! زیر پای بچهام علف سبز شده. شما هم جمع کنین بریم. فردا رو که ازمون نگرفتن.
مردمک حوریا چرخی در اتاق زد. اتاق بزرگی که ده میز چوبی خاکستری رنگ، دور تا دورش را گرفته بود. دکور اتاق خاکستری آبی بود. با دو گلدان که کنار پنجرهها گذاشته بودند. و قفسههایی برای هر نفر، مختص ترجمههایی که انجام داده بودند، درست کنار ورودی در!
آهی کشید و خیالش پرواز کرد به اولین روزی که به اینجا آمده بود. آن زمان همه چیز غریب بود، سخت بود؛ حالا ولی دو سال از عمرشان را در این دفتر سر کرده بودند، سر کرده بودند تا...
با عنوان مترجم وارد دفتر دارالترجمه مشفق شده بودند. هر سه نفرشان هم به دو زبان مسلط بودند. و چه بهترِ مشفق تا نیرویی استخدام میکرد که کار اضافهتری کند و حقوق کمتری بگیرد.
اشکان نتوانست همراهشان شود، چون مشفق او را میشناخت. بعد از رخ دادن آن اتفاق تلخ برای خواهرش، بیحساب به دفترش آمده و همهجا را به هم ریخته بود؛ نتیجهای هم از آن همه یقه پاره کردن حاصلش نشد، جز خوابیدن چند روزهاش در بازداشتگاه و همپیاله شدنش با یک مشت عیاش! چرا؟ چون مدرکی برای اثبات ادعایش نداشت.
خواهر اشکان و برادر سپهر قرار بود با هم به آلمان بروند. برای این هدف هم به هر دری زده بودند. تا روزی که یک از خدا بیخبر مشفق را به آنها معرفی کرد؛ با این وعده و امید که این آدم برای افراد علاقمند به مهاجرت وام بدون ضامن میدهد. وامی به پشتوانه سفته! غافل از آنکه ماهیت این پول نزول بود، نزول با بهره خانهمان سوز! آنها هم بیاطلاع از همهجا، هر چه مشفق برای بدبخت کردنشان تهیه کرده بود امضا کردند.
وقتی هم فهمیدند که دیگر کار از کار گذشته و مشفق همه سفتهها را به اجرا گذاشته بود.
خودشان ماندند و پول نحسی که چونان گلوله سربی آتش به زندگیشان انداخت.
خانوادههایشان مجبور شدند تنها داراییشان را که خانهشان بود برای بچه هایشان بفروشند، مبادا در عنفوان جوانی اسیر زندان شوند.
شقایش هم نتوانست ببیند حاصل شصت سال زحمت پدرش در باربری و رفتگری را، در یک شب، به باد داده است؛ با بیعقلی دست به خودکشی زد. خودکشیای که او را نکشت و زندگیای نباتی هدیهاش کرد. برادر سپهر، سینا هم از داغ عشق شقایق رو به اعتیاد آورد و از آن پس خودش را غرق گرداب کرد.
بعد از آن حادثه شوم، اشکان و سپهر کار و زندگیشان را ول کردند تا دست مشفق را رو کنند؛ بیخبر از آنکه مشفق حسابی گردن کلفت بود و هیچ ردی از خودش باقی نمیگذاشت. این باعث شد راه دیگری را برای انتقام برگزینند. وقتی هم او و یلدا فهمیدند گفتند یا هر چهارنفرمان با هم وارد این بازی میشویم، یا هیچکس حق بازی ندارد.
سرشان پر از شور جوانی بود و کلههایشان حسابی بوی قرمه سبزی میداد تا خودشان حقشان را از دنیا بگیرند. به قول یلدا میخواستند سهم خودشان را از گلوی زندگی بیرون بکشند. زندگیای که هیچ رحمی نداشت و از کودکی، به نداری و کم خوردن و کم پوشیدن عادتشان داد.
با دستی که به شانهاش خورد. انگار روح به تنش بازگشته باشد، یکه خورده، نگاه به چشمهای شیطان یلدا کرد.
- قشنگ تو یک جهان دیگه سیر میکنیها! کجایی بابا! ده بار صدات زدم.
نگاهش از او کنده شد و روی سپهر که پرسشآمیز خیرهاش بود، نشست. مشفق نباید قصر در میرفت. نه حالا که خودش زیر بار مشکلات مالی داشت کمر خم میکرد، و نه حالا که همهشان، سخت، نیازمند معجزه و تحولی در زندگیشان بودند. تصمیمش را گرفته بود. وقت جا زدن نبود. چهارنفری این راه را شروع کرده بودند، چهارنفری هم تمامش میکردند.
بیمقدمه، بااطمینان گفت:
- من هستم.