جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط NastaranHamzeh با نام [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 347 بازدید, 22 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع NastaranHamzeh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NastaranHamzeh
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
25
137
مدال‌ها
2
یلدا ضربه‌ای به مدارک انباشته روی میزش زد. به مسخره صدایش را تغییر داد و با شعفی مصنوعی، چشم‌وابرو آمد.
- می‌بینین چه کردم؟ همه رو دیوونه کردم. به نظرتون مشفق بهم تشویقی میده؟
آخرِوقت بود و تقریبا فقط خودشان و آبدارچی در شرکت مانده بودند. بقیه همکارهایشان رفته بودند. آن‌ها هم به عمد صبر کردند که با هم راهی شوند. امروز روز موعد بود. پایان یک هفته‌ای که به حوریا اولتیماتوم داده بودند. سپهر پوزخند تمسخرآمیزی زد و همراهی‌اش کرد.
- حتما بانو یلدا! احتمالاً مِن‌باب تشویق، دفتر ترجمه‌شون رو پیشکشتون می‌کنن.
سپس لحنش معمولی شد.
- حالا جدی تموم شده؟ اگه تموم شده قربون دستت، بیا یک کمکی بده این مدارک دانشجوهایی که می‌خوان برن کانادا رو با هم تموم کنیم.
یلدا شانه بالا انداخت.
- من نمی‌تونم. اشکان دو ساعته تو کوچه بالایی منتظره! زیر پای بچه‌ام علف سبز شده. شما هم جمع کنین بریم. فردا رو که ازمون نگرفتن.
مردمک‌ حوریا چرخی در اتاق زد. اتاق بزرگی که ده میز چوبی خاکستری رنگ، دور تا دورش را گرفته بود. دکور اتاق خاکستری آبی بود. با دو گلدان که کنار پنجره‌ها گذاشته بودند. و قفسه‌هایی برای هر نفر، مختص ترجمه‌هایی که انجام داده بودند، درست کنار ورودی در!
آهی کشید و خیالش پرواز کرد به اولین روزی که به اینجا آمده بود. آن زمان همه چیز غریب بود، سخت بود؛ حالا ولی دو سال از عمرشان را در این دفتر سر کرده بودند، سر کرده بودند تا...
با عنوان مترجم وارد دفتر دار‌الترجمه مشفق شده بودند. هر سه نفرشان هم به دو زبان مسلط بودند. و چه بهترِ مشفق تا نیرویی استخدام می‌کرد که کار اضافه‌تری کند و حقوق کمتری بگیرد.
اشکان نتوانست همراهشان شود، چون مشفق او را می‌شناخت. بعد از رخ دادن آن اتفاق تلخ برای خواهرش، بی‌حساب به دفترش آمده و همه‌جا را به هم ریخته بود؛ نتیجه‌ای هم از آن همه یقه پاره کردن حاصلش نشد، جز خوابیدن چند روزه‌اش در بازداشتگاه و هم‌پیاله شدنش با یک مشت عیاش! چرا؟ چون مدرکی برای اثبات ادعایش نداشت.
خواهر اشکان و برادر سپهر قرار بود با هم به آلمان بروند. برای این هدف هم به هر دری زده بودند. تا روزی که یک از خدا بی‌خبر مشفق را به آن‌ها معرفی کرد؛ با این وعده و امید که این آدم برای افراد علاقمند به مهاجرت وام بدون ضامن می‌دهد. وامی به پشتوانه سفته! غافل از آن‌که ماهیت این پول نزول بود، نزول با بهره خانه‌مان‌ سوز! آن‌ها هم بی‌اطلاع از همه‌جا، هر چه مشفق برای بدبخت کردنشان تهیه کرده بود امضا کردند.
وقتی هم فهمیدند که دیگر کار از کار گذشته و مشفق همه سفته‌ها را به اجرا گذاشته بود.
خودشان ماندند و پول نحسی که چونان گلوله سربی آتش به زندگی‌شان انداخت.
خانواده‌هایشان مجبور شدند تنها دارایی‌‌شان را که خانه‌شان بود برای بچه هایشان بفروشند، مبادا در عنفوان جوانی اسیر زندان شوند.
شقایش هم نتوانست ببیند حاصل شصت سال زحمت پدرش در باربری و رفتگری را، در یک شب، به باد داده است؛ با بی‌عقلی دست به خودکشی زد. خودکشی‌ای که او را نکشت و زندگی‌ای نباتی هدیه‌اش کرد. برادر سپهر، سینا هم از داغ عشق شقایق رو به اعتیاد آورد و از آن پس خودش را غرق گرداب کرد.
بعد از آن حادثه شوم، اشکان و سپهر کار و زندگی‌شان را ول کردند تا دست مشفق را رو کنند؛ بی‌خبر از آن‌که مشفق حسابی گردن کلفت بود و هیچ ردی از خودش باقی نمی‌گذاشت. این باعث شد راه دیگری را برای انتقام برگزینند. وقتی هم او و یلدا فهمیدند گفتند یا هر چهارنفرمان با هم وارد این بازی می‌شویم، یا هیچکس حق بازی ندارد.
سرشان پر از شور جوانی بود و کله‌هایشان حسابی بوی قرمه سبزی می‌داد تا خودشان حقشان را از دنیا بگیرند. به قول یلدا می‌خواستند سهم خودشان را از گلوی زندگی بیرون بکشند. زندگی‌ای که هیچ رحمی نداشت و از کودکی، به نداری و کم خوردن و کم پوشیدن عادتشان داد.
با دستی که به شانه‌اش خورد. انگار روح به تنش بازگشته باشد، یکه خورده، نگاه به چشم‌های شیطان یلدا کرد.
- قشنگ تو یک جهان دیگه سیر می‌کنی‌ها! کجایی بابا! ده بار صدات زدم.
نگاهش از او کنده شد و روی سپهر که پرسش‌آمیز خیره‌اش بود، نشست. مشفق نباید قصر در می‌رفت. نه حالا که خودش زیر بار مشکلات مالی داشت کمر خم می‌کرد، و نه حالا که همه‌شان، سخت، نیازمند معجزه و تحولی در زندگی‌شان بودند. تصمیمش را گرفته بود. وقت جا زدن نبود. چهارنفری این راه را شروع کرده بودند، چهارنفری هم تمامش می‌کردند.
بی‌مقدمه، بااطمینان گفت:
- من هستم.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
25
137
مدال‌ها
2
در حال شانه کردن موهای مواج و بلندش، مقابل آیینه، آهنگ غمگینی را زمزمه می‌کرد. افکارش مشوش بود‌. ترسی نهان کرده در دلش، دائم به قلبش سقلمه میزد.
نمی‌دانست چرا با وجود همه توجیهات، نمی‌توانست آن بخش از مغزش را که مربوط به دیار میشد خاموش کند. وقتی به آن قسمت فکر می‌کرد انگار در دلش رخت می‌شستند. کشمکش قلب و عقلش از یک طرف، از طرف دیگر احساسی که نمی دانست اسمش چیست، میان سرش پارازیت می‌انداخت.
قلبش می‌گفت:《به خاطر عشقت هم که شده نباید قبول می‌کردی. فکر می‌کنی اگر روزی دیار بفهمد تو را خواهد بخشید؟》
عقلش می‌گفت:《اصلا گور بابای عشق و همه داستان‌هایش، تو اصلا فکر کردی که این کار عاقلانه نیست؟ اگر گیر بیفتی چه کسی می‌خواهد کمک خرج مادرت باشد؟ اوضاع حریر و مادرت چه می‌شود؟》
و آن احساس مرموز، موزیانه اظهارنظر می‌کرد.《آن‌قدر آیه یاس نخوانید، الان وقت این حرف‌ها نیست‌. قرار نیست دیار هیچوقت متوجه این موضوع شود. قرار هم نیست گیر بیفتم. نمی‌توانم دست روی دست بگذارم که خواهرم کور شود، یا مادرم برای مخارج ما با مردی که هیچ تعلق خاطری به آن ندارد ازدواج کند.》
با شنیدن صدای در، دست از کار کشید. مثل این‌که آمده بود. رفته بود از بیرون شام بخرد.
بُرسش را روی دراور گذاشت. خواست موهایش را ببندد که پشیمان شد. دیار عاشق موهای بلندش بود‌.
از اتاق بیرون رفت. با دیدن او که در حال جابه‌جا کردن خوراکی‌ها بود، لبخند بی اراده و تلخی زد. دیار نمونه کامل یک مرد دلخواه برای هر دختری بود. همان اندازه امن، همان اندازه حمایت‌گر، همان اندازه...
- چرا اونجا ایستادی گیانم؟ بیا زودتر شام بخوریم برسونمت که دیر بشه مامانت ناراحت میشه.
پیش رفت و سعی کرد این لحظه خوش را با فکر و خیال بیهوده به خودش زهر نکند. وقتی اینطور به خصوص او را می‌خواند و محبت به جانش سرازیر می‌کرد، یادش می‌رفت می‌خواست چه بگوید.
- تو‌ خودت کار داری دوست داری من و زودتر برسونی، واِلا که مامان من با دیر رفتنم مشکلی نداره.
سپس جعبه پیتزا و سالادسزار را روی میز گذاشت.
دیار لبخند زد و حظ برد از بوی خوش شامپویی که وقتی موهایش را باز می‌گذاشت زیر بینی‌اش می‌پیچید.
- داری حرف می‌ذاری تو دهنم!
نوشابه‌ها را هم روی میز گذاشت و چشمش از تاپی که حوریا به تن کرده و با دست و دلبازی اندام خوش فرمش را در معرض دید گذاشته بود، عبور کرد.
حوریا زبان درازی کرد.
- حرف دلته دیارخان! من فقط بازگوش کردم.
دیار خندید. دستش را گرفت و او را به طرف خودش کشید. با قرار گرفتن او، میان آغوشش، دست دور کمرش انداخت و با شیطنت گفت:
- خب عزیزم شما فکر نمی‌کنی با این بلبل زبونی‌هاتون ممکنه به جای شام شما رو بخورم؟
با خباثت، لحنش را آرام‌تر کرد و اغواگرانه ادامه داد:
- با این موهای باز خوشبو، لباس نه چندان مناسب، به نظرت نباید یکم محتاط‌‌تر جواب من و بدی؟!
حوریا از برخورد نفس‌هایش زیر گلویش، قلقلکش آمد. خندید و دست روی سی*ن*ه اش گذاشت. درست جایی بالای قلبش! برای آن‌که ببیندش سرش را عقب برد. قد خودش کوتاه نبود، ولی دیار زیادی قدبلند بود. ریز خندید.
- انقدر فاز امانت داری گرفتی که صندوق امانات بانکم تا این حد نسبت به مشتری‌هاش مسئولیت‌پذیر نیست‌.
دیار از بالا ‌که به خرمایی‌های درشتش نگاه می‌کرد، دوست داشت سال‌ها در همین زاویه نگهش دارد. پارادوکس چشم‌هایش، با خال گوشه لبش، همیشه نسبت به او بی‌طاقتش می‌کرد. حوریا راست می‌گفت؛ اگر به قول او، این حس امانت‌داری نبود...
آب دهان قورت داد. گاهی اوقات کنترل کردن خودش، جدا برایش کار سختی بود. با آن‌که همین حالایش هم محرم بودند، اما دوست نداشت قبل از عقد اتفاقی بینشان بیفتد. رابطه‌شان در حد ع*ش*ق*ب*ا*ز*ی بود و بس! یکی از دلایلی هم که سعی می‌کرد اکثر قرارهایش با حوریا بیرون خانه باشد همین بود. چراکه گاهی به زحمت می‌توانست امیال سرکشش را کنترل کند. بوسه‌ای روی موهایش زد و از او جدا شد. برای آزاد کردن نفس سنگین شده‌اش، حرف را عوض کرد.
- گفتم شاید پیتزا نخوری برات سالادم گرفتم.
حوریا خنده‌اش را خورد و پشت میز نشست. وقتی دیار اینطور سرخ میشد و خودداری می‌کرد، دلش می‌خواست اذیتش کند.
- استاد بهشون برخورده؟
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
25
137
مدال‌ها
2
دیار از بی‌پروایی‌اش به خنده افتاد. جعبه پیتزا را باز کرد و به طرف اویی که روبرویش می‌نشست، گرفت. موضوعی را که می‌خواست موقع رفتنش بگوید، همین حالا گفت که بحث عوض شود.
- من احتمالا برای مقاله‌ام مجبورم سه هفته‌ای رو نباشم. این سه هفته از فردا شروع میشه. وقتی برگشتم برات یک سوپرایز عالی دارم.
حوریا که می‌رفت پیتزا را به درون دهانش ببرد، دستش میان زمین و هوا ماند. سه هفته نباشد؟ یعنی چیزی حدود یک ماه؟ آن هم از فردا؟ اصلا قسمت "سوپرایز عالی" را نشنید.
- کجا؟ چرا به من نگفتی؟
دیار ظرف سالاد را باز کرد و فاکتور گرفته از اخم‌های درهمش، عادی گفت:
- پس الان دارم چی می‌گم؟
حوریا پیتزا را به درون جعبه بازگرداند و دلگیر نگاهش کرد.
- خودت الان فهمیدی که باید بری؟ تو برای اینکه بری تحقیق مقاله‌ات رو کامل کنی حداقل از یک ماه پیش برنامه ریختی. بعد الان به من می‌گی؟
لب‌هایش را گاز گرفت تا خودش را کنترل کند. دیار همه معادلاتش را به هم می‌ریخت. همیشه طوری خونسرد نسبت به همه چیز برخورد می‌کرد که گاهی به خودش شک می‌کرد. برای هیچ کارش با او مشورت نمی‌کرد، مگر کاری که به‌طور مستقیم در ارتباط با خودش بود. وقتی هم اعتراض می‌کرد کاملاً عادی از آن موضوع رد میشد؛ انگار که مسئله خاصی نبوده و او بی‌خودی حساس شده.
- من برات کی‌ام دیار؟ یک دوست ساده؟ چون آدم دوست صمیمیش رو هم حتی در جریان این کارهاش قرار میده، چه برسه به نامزدش!
دیار سعی کرد ملایم‌تر برخورد کند. حوریا که نمی‌دانست داستان از چه قرار است. خودش هم سه روز پیش فهمیده بود.
- از من به دل نگیر عزیزم، خودمم سه روز پیش فهمیدم این مقاله نیاز به تحقیق حضوری تو منطقه محروم داره.
کاسه چشم‌های حوریا پر شد و لب‌هایش به لرزش افتاد. خسته شده بود، نه فقط از رفتارهای دیار، از همه چیز‌!
- باشه سه روز پیش فهمیدی، باور می‌کنم. چرا همون سه روز پیش نگفتی؟
دیار با دیدن صورت گر گرفته اش، از جا برخاست. نمی‌دانست این قضیه او را تا این حد برآشفته می‌کند، یعنی اصلا فکر نمی‌کرد موضوع مهمی باشد. آن‌قدر همیشه درگیر کار وزندگی‌اش بود که هیچگاه فرصت نکرد روحیه دخترها را بهتر بشناسد. تا قبل از او اصلا کسی وارد زندگی‌اش نشده بود. کنار صندلی‌اش زانو زد و دست‌هایش را گرفت.
- من نمی‌دونستم این قضیه برات مهمه. داری گریه می‌کنی؟ ببینمت؟ حوریا؟
قطره اشکی از چشم‌های حوریا فرو ریخت و به جای آن‌که به مردمک‌هایش نگاه کند، خیره به یقه لباسش شد. دیار پشیمان از بحثی که پیش از غذا به راه انداخته، پشت دست‌هایش را بوسید.
- آخه من دورت بگردم چرا همه‌اش خودت و اذیت می‌کنی؟ چرا انقدر مسائل کوچیک رو برای خودت بزرگ می‌کنی. گفتن سه روز پیش با الان چه فرقی به حال تو داره.
حوریا ناراحت از متوجه نشدنش، دست‌هایش را از دست او بیرون کشید.
- مشکل همینه که فرقش رو نمی‌فهمی. فکر می‌کنی هیچ فرقی نمی‌کنه.
دیار صبوری کرد. دوباره دست‌هایش را گرفت و پشتش را نوازش کرد. احتمال می‌داد روحیه‌اش بابت چشم‌های حریر و فشاری که رویش است به هم ریخته باشد. برای همین این اواخر تا این اندازه نسبت به همه چیز و همه ک.س واکنش اغراق‌آمیز بروز می‌داد.
- باشه قربونت برم، تو بگو من بدونم. فرقش چیه؟
بند گریه حوریا شکست و گفت:
- فرقش اینه که من می‌فهمم برام ارزش قائلی، بهم توجه می‌کنی. ولی تو اینجوری نیستی. غدی، مغروری، فقط به خودت فکر می‌کنی. انقدر برای کارهات به هیچ‌ک.س توضیح ندادی خیال می‌کنی به نامزدتم نباید توضیح بدی.
هق زد و آوای گریه‌اش بلندتر شد.
- بهت گفتم من بابا ندارم، خاطرات نوازشش انقدر دوره که بعضی اوقات یادم می‌ره اصلا بودن یه مرد تو خانواده چه شکلیه؛ تو گفتی من مثل پدرت ازت مراقبت می‌کنم. هم نامزدت می‌شم، هم بابات می‌شم. به من تکیه کن. ولی همه‌ش در حد همون حرف موند. تو حتی مثل یک نامزد معمولی هم کنارم نیستی چه برسه به اینکه بخوای دو تا نقش رو همزمان بازی کنی. ما الان یک سال و سه ماه که با همیم ولی تو...
دیار مستاصل بلند شد. تحت هیچ شرایطی طاقت گریه حوریا را نداشت. دلش می‌خواست وقتی او گریه می‌کند سر خودش را به دیوار بکوبد. به آغوشش گرفت و عذرخواهی کرد.
- هیش! باشه عزیزدلم! ببخشید. گریه نکن. قول میدم دیگه اینجوری نشه.
صورتش را میان دست‌هایش گرفت.
- اصلا بعدش رو شنیدی؟ گفتم برات یک سوپرایز دارم. به جون مامان روحی، به جون خودت، انقدر خوشحالت می‌کنه که یادت میره.
حوریا آرام‌تر شده بود. انگار دلش پر بود که تا تقی به توقی می‌خورد سد چشم‌هایش باز میشد. فین فینی کرد و پرسید:
- کجا می‌خوای بری؟
دیار، نوازش‌وار اشک‌هایش را پاک کرد. آن‌قدر پوستش سفید بود که به دقیقه نکشیده، دور چشم ها و نوک بینی‌اش سرخ شده بود. در دل به قربانش رفت. زیاد اهل ابراز احساسات زبانی نبود، ولی برای این دختر می‌مرد.
- یک روستایی هست نزدیک به مرز خراسان جنوبی، باید برم اونجا! با چندتا از بچه‌ها می‌ریم. سه هفته هم بیشتر طول نمی‌کشه.
تیله‌های خرمایی رنگ حوریا میان قهوه‌ای‌هایش دو دو زد. فکرش به سرعت ،همانند جورچینی، توی سرش معادلات را کنار هم چید. دیار سه هفته می‌رفت. فرصت خوبی بود. قبل از آن‌که برگردد آن‌ها کارشان را کرده بودند. ‌اینطور برایشان بهتر هم می‌شد. دیار مرد زرنگی بود. ممکن بود اگر باشد یک چیزهایی بو ببرد، اگر نبود...
بی‌مقدمه و بی‌فکر، تند گفت:
- باشه. پس مراقب خودت باش.
ابروهای دیار بالا پرید. چنان از این تغییر یکباره متعجب شد که ذهنش قفل کرد. حاضر بود قسم بخورد در این دقایقی که حوریا به چشم‌هایش نگاه می‌کرد اصلا فکرش اینجا نبود.
مرد خرفتی نبود، ولی نمی‌دانست این تغییر موضع یکباره را باید پای چه چیز بگذارد.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
25
137
مدال‌ها
2
حوریا با تشویش به دور و برش نگاه کرد. سر مشفق پایین بود و در حال خواندن مدارکی بود که او ترجمه‌اش کرده بود. آب دهان قورت داد. همه تنش از استرس، یخ کرده بود. می‌دانست کلید اتاقش را همیشه کجا می‌گذارد. در دلش لعنتی بر سپهر و یلدا فرستاد که این ماموریت سخت را برعهده او گذاشته بودند. البته چاره‌ای هم نبود، قرار بود هر ک.س مسئولیتی به عهده بگیرد. سپهر مسئول پراندن فیوزها، او مسئول برداشتن کلید و یلدا...
خرمایی ‌هایش را گرداند؛ به روی تابلوهای نصب شده بر دیوار که هر یک تصویر کشوری را نشان می‌دادند، تا مبل‌های چرم دسته بلندی که برای ارباب رجوع‌های به خصوصش روبروی میز گذاشته بود.
پا به پا شد و جلوتر رفت. عقربه‌های ساعت مربع شکلش که در پس زمینه‌اش، برج ایفل طراحی شده بود، به کندی داشت به طرف زمان مدنظر حرکت می‌کرد. وقتش بود. در دل با ثانیه‌شمار شروع به شمردن کرد.
یک! دستش در جیب مانتوی پاییزه‌اش نشست و خمیر را لمس کرد.
مجدد آب دهان قورت داد. ته حلقش انگار خاکستر پاشیده بودند بس که خشک بود.
دو! این اتاق تنها اتاقی بود که قفل درش را مشفق حتی به نگهبان شرکت هم نمی‌داد. واِلا باقی قفل‌ها را سپهر به راحتی توانسته بود با دوز و کلک از چنگ آبدارچی در بیاورد؛ و زندگی‌شان دقیقا به همین اتاق بند بود.
سه! تنها کسی که حق داشت در اتاق را باز کند و ببندد، فقط و فقط مشفق بود.
نفس متزلزلش را بیرون فرستاد.
چهار! فقط همین یک قدم مانده بود. یک قدم تا اجرایی شدن نقشه‌شان!
مشفق برگه‌ها را جابه‌جا کرد و سرفه ای زد. و او پلک‌هایش را باز و بسته کرد و به عنوان آخرین شمارش شمرد.
پنج! در یک حرکت، برق‌ها رفت و او با وجود دانستن اصل ماجرا، بی هوا از جا پرید.
مشفق ناچی کرد و برگه‌ها را روی میز گذاشت. غر زد:
- ای بابا! الان چه وقت برق رفتن بود.
ساعت نزدیک به پنج عصر بود و هوای پاییز هم که عاشق تاریکی!
مشفق صدایش را بالا برد.
- خانم جواهردوست!
جیغ‌های یکباره و بلند یلدا را شنید و کف دست عرق کرده اش را به مانتویش چسباند.
مشفق، متعجب نگاهی به او انداخت و هنوز دهانش باز نشده، سپهر، در اتاق را به ضرب باز کرد. با لحن مضطرب و آب‌و‌تاب داده خبر داد. قرارشان همین بود. که فضا را متشنج کنند.
- یکی از سرورها اتصالی کرده، فکر کنم داره آتیش سوزی میشه.
مشفق از پشت میز چوبی‌اش با عجله بلند شد و سپهر، نامحسوس دو انگشت دستش را به معنای دو دقیقه کنار پاهایش نشان داد. این یعنی فقط دو دقیقه برای انجام کارش وقت داشت.
سپس دست پشت مشفق گذاشت و در حال هدایت کردنش به بیرون، در را بست.
به سمت کتی که به لباس آویز مجاور پنجره آویزان بود پا تند کرد. شروع به گشتن در جیب‌هایش کرد. به شدت دست‌هایش می‌لرزید. ضربان قلبش از هزار عبور کرده بود و او با ذهنی خالی شده از همه چیز و پر شده از ترس، جیب بعدی را هم گشت. نفسش از لمس جای خالی‌اش بند آمد. در دل خدا خدا کرد. در سرش تکرار شد،《خدایا همین یکبار، می‌دونم کارم غلطه ولی تو رو خدا!》
ناامید دستش را به طرف جیب کوچکی که زیر یقه‌اش طراحی شده بود برد، و در کمال خوشبختی کلید همان‌جا بود. خمیر را از جیبش درآورد. چشم‌هایش مانند یویو بین ساعت و در و دست‌هایش می‌چرخید. سعی کرد لرزشش را کنترل کند.
بااحتیاط کلید را بین خمیر گذاشت و دو طرفش را روی هم فشرد تا رد آن بماند. از این تعجیل به نفس نفس افتاده بود. سعی می‌کرد به درستی کارش را انجام دهد تا نتیجه دردسری را که کشیده بودند به فنا ندهد.
کلید را با ملایمت از بین خمیر درآورد و با شالش، فرز آن را تمیز کرد. اگر فقط یک حرکت اشتباه از او سر میزد زندگی هر چهارنفره‌شان به تاراج می‌رفت. نفسش را با هیجان بیرون فرستاد. از کویری شدن بیش از حد دهانش، گلویش گرفته بود. انگار بزاقش هم کم شده بود.
داشت اشتباهی کلید را در جیب پایینی کت می‌گذاشت که میانه راه حواسش جمع شد و تا خواست آن را به جای اصلی‌اش برگرداند، صدای در، باعث شد قلبش هری بریزد و خون در بدنش منجمد شود.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
25
137
مدال‌ها
2
صدای سپهر، شریان‌هایش را آزاد کرد. با هول‌و‌وَلا پچ پچ کرد.
- یکی رفته فیوز و بزنه. وقت نداریم. بیا بیرون!
حوریا کلید را برگرداند و خمیر را در مشتش پنهان کرد. به طرف در رفت و سپهر خودش را عقب کشید. به محض آن‌که پا از اتاق بیرون گذاشت برق‌ها آمد.
خمیر را در جیب گذاشت و تیله‌هایش به سمت سپهر برگشت؛ برای آن‌که مطمئنش کند اثر کلید را برداشته، پلک روی هم گذاشت.
همه در اتاق ترجمه جمع شده بودند.‌ حتی صدوقی، منشی دفتر هم پشت میزش نبود. سرکی به اتاق کشید. با دیدن کامپیوتر یلدا که نیمی از سیم پشتش سوخته بود، خنده‌اش گرفت. رشته اشکان قبلا برق بود و خیلی خوب واکنش‌های شیمیایی و جریان‌ها را می‌شناخت. توصیه کرده بود که سیم‌ها را گرم‌تر از حد طبیعی‌اش کنند. تمام شب گذشته را صرف یلدا کرده بود تا نحوه گرم کردن سیم‌ها را به او آموزش دهد. عجیب که این پسر باهوش بود و چه حیف که نتوانست به جایگاه واقعی‌اش در این مملکت برسد. مشفق دست‌هایش را پشت کمر قفل کرده و با ابروهای گره خورده، بالای سر تاسیساتی ساختمان ایستاده بود تا ببیند مشکل پیش آمده از بابت چیست.
نگاه نگران یلدا به طرفش برگشت و او با سر تکان دادنی، دلش را قرص کرد.
از همین فاصله می‌توانست آزاد شدن نفسش را ببیند.
بقیه بچه‌ها هم طی جو پیش آمده، همهمه می‌کردند و هر کدام نظری می‌دادند.
اشکان خمیر را از دستش گرفت و درون ظرف پلاستیکی‌ای که با خودش آورده بود گذاشت.
- دم هر سه‌تون گرم! ترکوندین، من این بیرون داشتم پس می‌افتادم.
یلدا خندید و روی صندلی شاگرد، کج نشست تا به هر سه نفرشان دید داشته باشد.
- من همه‌اش استرس داشتم یکی سپهر و ببینه وقتی میره فیوزها رو دستکاری کنه.
سپهر به پشتی صندلی تکیه داد. با حالت خودپسندانه قلنج گردنش را شکاند. می‌دانست یلدا از این کار متنفر است و به عمد انجامش داد.
- بابا خیلی داداشت و دست کم گرفتی. یادت که نرفته اینی که جلوت نشسته یکبار برگه امتحانی خودش رو از تو اتاق اساتید کش رفته و آبی هم از آب تکون نخورده.
حوریا با استرس خندید. از گوشه چشم به سپهر که کنارش نشسته بود نظر انداخت. هنوز هم وقتی به امروز فکر می‌کرد تپش قلب می‌گرفت.
- ولی وقتی سپهر بی‌هوا اومد تو، من اشهدم و خوندم. گفتم حتما مشفقه!
سپهر غش‌غش خندید و شیشه را پایین کشید تا هوای آزاد وارد ماشین شود.
- راست میگه، قیافه‌اش خدا بود. تو اون تاریکی عین میت سفید شده بود.
یلدا، به اشکان که روی صندلی راننده نشسته و آرنجش را به فرمان تکیه داده بود، نگاه کرد.
- ولی قبول کنین کار حوریا از همه‌مون سخت‌تر بود. من جاش بودم حتما یک گندی می‌زدم.
سپس چهارنفرشان به هم زل زدند. خوب می‌دانستند امروز چه کار خطرناکی را از سرگذراندند. با چشم‌هایی که هیجان در آن سوسو میزد به خنده افتادند.
سپهر صاف‌تر نشست. دلهره نشسته بر انتهای خنده‌شان را حس می‌کرد. ابرو بالا داد و چشمکی زد.
- ولی خودمونیم، خوب کله خرایی هستیم.
حوریا، شالش را که از سرش، به دور گردنش افتاده بود، سر کرد. امروز که در شرایطش قرار گرفته بود بیشتر می‌فهمید کارشان تا چه اندازه می‌تواند ترسناک باشد. برای آن‌که اجازه پیشروی به افکار منفی‌اش ندهد، پرسید:
- خب قدم بعدی چیه؟ تا قبل از برگشت دیار باید این کار و تموم کنیم. می‌دونی که ده روز دیگه بر‌می‌گرده.
نگاهشان به طرف اشکان چرخید. گویی همه‌شان منتظر جواب از سمت او بودند. بالاخره او بزرگترین عضو گروهشان بود و تا حدود زیادی مغز متفکرشان! از آن‌جایی که تغییر رشته‌ای بود، سه سالی با آن‌ها تفاوت سنی داشت.
اشکان، متفکر به ته کوچه تاریک زل زد.
- باید تا جمعه صبر کنیم که نگهبان ساختمون مرتضوی باشه.
رو به سپهر پرسید:
- تنهاست دیگه، نه؟
سپهر لب‌هایش را با زبان، تَر کرد.
- آره! شب‌های جمعه شیفت اون و یعقوبیه! از ساعت دوازده تا سه مرتضوی، بعدشم یعقوبی!
حوریا، دست به هم پیچاند. با فکر به آن شب هم، ترس به جانش می‌افتاد.
- اگه زمانی که پیش بینی کردی درست نباشه چی؟
سپهر با اطمینان سر بالا انداخت.
- امکان نداره. من دو ماهه زیرنظرش گرفتم. درست از ساعت دو و ربع تا دو و نیم یا دو و چهل پشت دوربین‌ها نیست. میره نماز شب می‌خونه.
حوریا، دست روی قلبش گذاشت. عمیقاً احساس ناراحتی می‌کرد. خنده مایوسی کرد.
- ولی اگه گیر بیفتیم مرتضوی هم به دردسر می‌افته. ممکنه فکر کنن هم‌دستمونه!
یلدا سرش را به طرفین تکان داد. او در این داستان خوشبین‌ترین بود.
- نه حوریا... نه، ما گیر نمی‌افتیم!
سپهر حرفش را تاکید کرد. بیشتر از همه نگران بود و بروز نمی‌داد.
- حق با یلداست. با آتیش سوزی فرمالیته امروز جلوی اون همه چشم، امکان نداره کسی حتی شک کنه. همه فکر می‌کنن همون اتصالی باعث آتیش سوزیه!
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
25
137
مدال‌ها
2
با خستگی روی تخت فلزی‌ دراز کشید. پنجره باز بود و باد ملایم پاییزی، پرده صورتی رنگ را تکان می‌‌داد. از آن شب‌هایی بود که دلش می‌خواست تا صبح، شب زنده‌داری کند.
اتاق از بازتاب نور ماهی که از پنجره می‌تابید، اندکی روشن مانده بود. آوای ماشین‌هایی که تک‌وتوک از خیابان بالایی رد می‌شدند، محو به گوش می‌رسید و قلب او حسابی احساس سنگینی می‌کرد.
دستش را زیر سرش گذاشت و به حریر نگاه کرد.
تخت‌هایشان درست روبروی هم بود. از نحوه خوابیدنش، لبخندی به طعم لیموشیرین زد؛ اولش شیرین و آخرش تلخ! کاش این آخر هفته کذایی به خیر می‌گذشت تا او می‌توانست پول عمل را جور کند؛ خواهرش داشت اذیت میشد. حرفی نمی‌زد، اما...
حریر بالش را از زیر سرش برداشته و به آغوش گرفته بود. عادتش بود بدون بالش بخوابد، می‌گفت گردنم درد می‌گیرد.
رو برگرداند و اینبار، به سقف سفید زل زد. می‌دانست کارشان اشتباه است، اما وقتی یکی مثل مشفق چندین خانواده را به خاک سیاه می‌نشاند و جامه از تنشان می‌کند؛ آن‌وقت هیچ قانون و کارمایی هم جلودارش نبود، خودشان مجبور می‌شدند قاضی شوند و حکم کنند.
آهی کشید و قطره اشکی از گوشه چشمش چکید. کاش در اجرای این حکم شانس با آن‌ها یار بود. و او غصه‌دار گیرافتادنش نبود، غصه‌دار بعد از گیر افتادنش بود؛ که حریر چه می‌شود؟ مادرش چه می‌شود؟ دیار چه‌‌ می‌شود؟
دست روی پیشانی‌اش گذاشت. 《وای دیار..‌.‌ وای که اگر می‌فهمید حتماً تا ابد قیدش را میزد.》
پلک بست و اشک‌هایش همچون مرواریدهای درشتی که از کیسه اشرفی بر خاک بیفتند، بر روی گونه‌هایش ریخت.
همه چیز داشت آن‌طور که می‌خواستند پیش می‌رفت، ولی آیا آن‌ها از ته دل راضی بودند؟ بعید می‌دانست. آن‌ها فقط به دام افتادگانی بودند که از جبر روزگار داشتند دست به کار غلط می‌زند.
کاش برمی‌گشت به سیزده‌سالگی‌اش؛ آن‌وقتی که پدرش زنده بود و حریر تازه به دنیا آمده بود. آن‌وقتی که از شوق یک تازه‌وارد، نوای خنده‌هایشان تا هفت خانه آن‌طرف‌تر هم می‌رفت.
لعنت به آن تصادف شوم، که سایه سیاهش را بر زندگی‌شان نشاند و او حالا، با بیست و چهار سال و چند ماه سن، درست یازده سال بود که نوای پرمهر پدرش را نداشت.
سعی می‌کرد قوی باشد‌، شاید فقط ظاهرش را حفظ می‌کرد، اما از درون هنوز همان دختر بچه لوسی بود که دلش می‌خواست نوازشش کنند و لی‌لی به لالایش بگذارند.
پر از افسوس، شماره دیار را گرفت. نیاز داشت که با او حرف بزند.‌ حرف بزند تا مطمئن شود او هست، صدایش هست، نوازشش هست، آرامشش هست...
نوای ملایمش باعث شد گوشی را بیشتر به گوشش بچسباند.
- بیداری عزیزدلم؟
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
25
137
مدال‌ها
2
فس فسی کرد و از خیالش گذشت، چقدر عاشق این مرد است.
- برام حرف می‌زنی دیار؟ دلم گرفته!
دیار، ثانیه‌ای مکث کرد. سپس لحنش لطیف‌تر از برگ گل شد.
- دخترم چرا چند روزیه گرفته‌ست؟
پس فهمیده بود. این مرد خیلی بیشتر از خیلی او را می‌شناخت و کاش می‌دانست چقدر دوستش دارد.
- دیار تو من و دوستم داری، مگه نه؟
آوای پشت خط مطمئن بود.
- مگه میشه تو رو دوست نداشت آخه گیانم!‌
وقتی اینگونه او را می‌خواند و فقط و فقط برای او از کلمات کُردی استفاده می‌کرد، می‌خواست تا قیام قیامت در حوالی‌اش پرسه بزند. لب گزید تا گریه‌اش شدت نگیرد. بی‌فکر پرسید:
- اگه من کار اشتباهی بکنم بازم دوستم داری؟
سکوت دیار، طولانی شد. از سوال حوریا ترسید. نمی‌فهمید چرا این پرسش، دلهره به جانش انداخت. او دختری نبود که برای لوس‌بازی از این دست سوال‌ها بپرسد. گره میان ابروهایش افتاد.
- حوریا اتفاقی افتاده؟ چیزی هست که بخوای به من بگی؟
حوریا می‌خواست جیغ بکشد. فریاد بکشد و بگوید،《آره، می‌خوام بگم. بگم که دارم یک کاری می‌کنم. بگم که اگه تو بفهمی شاید ولم کنی، بگم که...》
عوض همه حرف‌هایی که در دلش بود، خنده‌ای غیرطبیعی‌ تحویلش داد. خنده‌ای که ته دلش خالی و پر از درد بود.
- آره! می‌خوام بهت بگم که خیلی دوست دارم. به اندازه همه روزهایی که کسی رو دوست نداشتم، به اندازه همه روزهایی که نمی‌دونستم عشق چیه، به اندازه بی نهایت دیار! باش دیار، همیشه باش.
دیار دلشوره گرفت. ابراز علاقه بی‌هنگام حوریا، دلِ گرفته‌اش، گریه‌های بی‌دلیل این اواخر، مهربانی‌های بیش از اندازه‌اش در هر تماس، همه‌اش باعث میشد حس خوبی نگیرد. او را بیشتر از خودش می‌شناخت‌. در حالت عادی روحیه نسبتاً پرشور و جنگ‌طلبی داشت. این رفتارهای تازه، او را از حوریای همیشگی فرسنگ‌ها دور می‌کرد.
هر چه فکر منفی بود به سرش هجوم برد. در نهایت، فکر مضحکی که از چرخه سرش عبور می‌کرد، این بود که نکند قصد خودکشی دارد. برای آن‌که روی این زالوی جان گرفته درون مغزش خط بزند، گفت:
- می‌دونی که تو هر شرایطی پشتتم، چه کنارت باشم چه نباشم. باید دیار مرده باشه که تو فکر کنی ممکنه نباشم. مگه من و کشته باشن که حضورم رو پشت سرت نبینی باوانم!
حوریا دست روی قلبش گذاشت. هنوز مثل اوایل رابطه‌شان وقتی دیار برایش حرف میزد تپش قلب می‌گرفت.
ممکن نبود از او بگذرد، نه؟
- تو که باشی همه‌چی خوبه!
آوای دیار اینبار جدی شد. نوعی تحکم آغشته به ترس در آن بود. گویی ندانسته می‌دانست که یک‌جا، یک خبرهایی هست.
- حوریا مراقب خودت باش تا من برگردم، خب؟ هر چی که نگرانت می‌کنه رو خودم درست می‌کنم، خب عزیزم؟
حوریا پلک بست. به خوبی می‌دانست که دیار همیشه همینطور برایش گفته، اما این‌بار... این‌بار همه‌چیز متفاوت بود. دیر بود، خیلی دیر بود برای آن‌که دیار بتواند همه نگرانی‌هایش را درست کند.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
25
137
مدال‌ها
2
دیار تلفن را قطع کرد و گوشی را زیر چانه‌اش نگه داشت. فکرش حسابی درگیر شده بود. نمی‌دانست رفتارهای حوریا را پای استرس و فشار برای چشم‌های خواهرش بگذارد، یا... یا مسئله دیگری که او نمی‌دانست چیست، ولی حسش می‌کرد.
از روی صندلی حصیری درون تراس بلند شد و دستش را به نرده‌های مشکی تکیه داد. هنوز در مهر ماه بودند، اما امشب از آن شب‌های سرد بی‌هویت بود که سوز بر تیره پشتش می‌نشاند.
خیره به گلدان‌ خشک شده ساختمان روبرویی، ذهنش، شروع به تفسیر رفتارهای حوریا کرد.
او می‌ترسید که ترک شود، اما چرا؟
چشم‌های حریر چه ربطی به رابطه آن‌ها داشت؟ دو دستش را کلافه از میان موهایش عبور داد و سپس، پس گردنش نگه داشت.
سعی کرد پازل‌های نامرتب درون سرش را جور دیگری حل کند. از خودش پرسید، 《حوریا باید چیکار کنه که باعث بشه من ترکش کنم؟》
شقیقه‌اش تیر کشید از جوابی که به خودش داد. فقط در صورتی که پای فرد دیگری در میان بود این امکان وجود داشت.
فک‌هایش غیرارادی چفت شد. 《این یک مورد اصلا به ذات این دختر نمی‌خورد... 》دیار به خود اعتماد داشت. یقین داشت دختری که انتخاب کرده، هیچ‌گاه درگیر خ*یانت یا عشق دیگری نخواهد شد. هر گمان دیگری شاید درست بود ولی این یک قلم...
پس قضیه چه بود؟ چه داستان دیگری می‌توانست باعث شود حوریا وحشت جدایی از او را داشته باشد.
به ستوه آمده از این به جایی نرسیدن، نفس عمیقی کشید و آن را با درماندگی فوت کرد.
صدای باز شدن در تراس، او را از عالم خودش بیرون کشید. شهیاد، با چهره‌ای خواب‌آلود و اخمی که نشان از کلافگی داشت، در آستانه در ایستاد. با حالتی که معلوم بود از سرما به خود می‌لرزد، گفت:
- چته تو سرما ایستادی؟ دو ساعته داری فکر می‌کنی. بیا تو بابا، چاییدی!
دیار هیچ تکانی نخورد. نگاه آشفته‌اش در صورتش دو دو زد. نمی‌توانست به سادگی از واکنش‌های عجیب و غریب حوریا بگذرد. به واسطه شغل و حرفه‌اش هر نشانه کوچکی برای او هشدار به حساب می‌آمد. بی‌حوصله گفت:
- گیرم شهیاد، بی‌خیالم شو!
ابروهای شهیاد بالا پرید. چیزی در لحن دیار، او را نگران کرد. برای لحظه‌ای، سکوت کرد و بعد با کمی مکث پرسید:
- عمو خوبه؟ اوضاع خونه روبراهه؟
دیار، دستش را روی نرده‌های فلزی گذاشت. سرمای فلز، از پوستش رد شد و تا مغز استخوانش نشست. سرش را تکان داد.
- آره، مشکل از خونه نیست.
شهیاد به در تراس تکیه داد. آن‌طور که با رکابی ایستاده بود، لرزش گرفت. با تردید پرسید:
- با حوریا دعوات شده؟ از این عادت‌ها نداشتین؟!
دیار، شستش را به حالت دورانی گوشه شقیقه‌اش فشرد. سردرد گرفته بود.
- نه! فقط نگرانم. این روزها یه جوریه، استرس داره. تحت فشاره! من الان باید کنارش باشم، نه اینجوری خودم و پنهون کنم فکر کنه تهران نیستم.
شهیاد نفسش را آهسته بیرون داد. دستش را روی شانه دیار گذاشت و با لحنی که سعی داشت آرامش‌بخش باشد، به او تسکین داد.
- از روی خوشی که خودت رو پنهون نکردی مرد مومن! دستور گرفتی. چند روز دیگه هم مهره مشفق و دار و دسته‌اش سوت میشه. تو این چند روز می‌خواد چه اتفاقی بیفته؟!
دیار، نگاهش را از او گرفت و به دوردست دوخت. درخت چنار که حالا سایه‌اش زیر نور چراغ خیابان کشیده شده بود، شبیه هیولایی عظیم به نظر می‌رسید که چنگال‌هایش را برای گرفتن چیزی باز کرده است. شهیاد راست می‌گفت، در این چند روز که اتفاقی نمی‌افتاد، می‌افتاد؟
غافل از آن‌که دقیقاً قرار بود در همین چند روز اتفاقاتی بیفتد که هیچکدامش در معادلات او نمی‌گنجید.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
25
137
مدال‌ها
2
***
حوریا دستکش‌های مشکی رنگ را به دستشان داد. باد، زوزه‌کشان خودش را از درزهای ماشین به داخل می‌کشاند و باعث میشد لرز به تنشان بشیند. لرزی که نه فقط از سرما، که بخشی‌اش بابت وحشت نهفته در قلب‌هایشان بود. صدای برگ‌های خشکیده‌ای که به ساز باد به رقص درآمده بود، به وهمشان دامن میزد.
ماشینشان درست نزدیک به در پشتی شرکت پارک شده بود. قسمتی که بریدگی داشت و سایه شاخه‌های درخت بلوط، از حیاط خانه‌باغی که عمرش به بیش از چند دهه می‌رسید، پراید فرسوده اشکان را به آغوش گرفته بود.
ساعت از یک‌و‌نیم شب گذر کرده بود و زمان زیادی تا لحظه موعود نمانده بود. نور چراغ‌های عَلم شده در کوچه، شبح‌های لاغری از ساختمان‌های شیشه‌ای بر روی آسفالت انداخته بودند.
آوای طنزآمیز سپهر، هر سه نفره‌شان را از جا پراند.
- رخ‌ها همه گرخیده‌، دل‌ها لرزیده....وای به احوال ما!
یلدا با مشت، به شانه او که پشت‌سرش نشسته بود کوبید.
- چه مرگته، قلبم اومد تو دهنم!
سپهر خندید و لودگی کرد. دخترها حسابی اضطراب داشتند و باید فضا را برایشان راحت‌تر می‌کرد.
- نرفته تو اینی، بری تو که پس می‌افتی. چته بچه؟
اشکان، یقه ژاکت مشکی‌اش را بالاتر کشید و دست‌هایش را بغل گرفت. به سپهر اشاره زد که وقتش است تصمیمی را که گرفته‌اند بازگو کند.
سپهر، مردد نگاهی بینشان چرخاند که حوریا بی‌طاقت پرسید:
- چیه؟ چرا چشم‌و‌ابرو میاین؟ چیزی هست که ما نمی‌دونیم؟
یلدا با نگرانی، کلاهی که به سر کرده بود را عقب راند. موهای جمع شده‌اش در کلاه، پس گردنش را می‌خاراند و اذیتش می‌کرد.
- جون به لب شدیم، بگین دیگه!
چهره سپهر جدی شد. اول به یلدا نگاه کرد و سپس، مردمک‌هایش را به حوریا دوخت. این فقط یک احتمال بود. با مکث گفت:
- ما قرار گذاشتیم...
سیبک گلویش بالاوپایین شد. این کوچکترین کاری بود که باید در حق این دوستی می‌کرد.
- من و اشکان تصمیمون این شد که اگه امشب گیر افتادیم، شماها رو فراری بدیم.
یلدا انگار که فشارش افتاده باشد، روی صندلی ولو شد. غده‌ای همچون سنگ، از قلبش بالا آمد و وسط گلویش نشست. ضربانش کُند شد.
- یعنی چی؟ اشکان؟
اشکان، دست‌های او را گرفت. شاید این آخرین شبی بود که اینطور راحت لمسش می‌کرد. تشویش، امان از سلول‌های روحش گرفته بود.
- یعنی همین! درک کن یلدا، بابا مامانت فقط تو رو دارن. من و سپهر اگه گیر بیفتیم اتفاق خاصی نمیفته، ولی اگه تو و حوریا...
حوریا میان حرفش پرید. خشمگین بود. گویی توده‌ای ابری شکل، سراسر شریان‌هایش را در برگرفته بود. نفسش به زور بالا می‌آمد. حالا که حرف از گیر افتادن شده بود، یاخته یاخته تنش تمنای عقب نشینی داشت.
- این تصمیم چهارنفرمونه، من نمی...
سپهر شانه‌های او را که برافروخته بود، در دست گرفت. تن صدایش محکم و با صلابت، بالا رفت.
- این دست تو نیست.
سپس، لحظه‌ای خاموش ماند و نوایش فروکش کرد.
- شما به خاطر ما اومدین تو این بازی، روا نیست پاتون گیر بشه.
حوریا احساس می‌کرد نوک بینی‌اش تیر می‌کشد. نیش اشک، پشت پلک‌هایش را داغ کرده بود. وقتی حرف میزد آوایش متزلزل بود. از این تصمیم یک‌طرفه عصبی بود.
- ما به خاطر خودمون اومدیم نه بخاطر شما! من واسه خواهرم کردم، یلدا هم واسه باباش!
اشکان، با موریانه‌هایی که به جان مغز و قلبش افتاده بودند و از درون داشتند پِی جانش را می‌خوردند، با ظاهری بی‌انعطاف لب زد:
- این شرط اومدنتونه! قبول نکنین، نمی‌‌ذاریم بیاین.
حوریا و یلدا به هم نگاه کردند. پر از شک و بی‌قراری بودند.
سپهر شانه‌های حوریا را فشرد تا تردید را از قلبش بدزدد.
- قول بده حوریا! برای حریر و مادرت، برای دیار؛ تو که نمی‌تونی از اون‌ها بگذری، می‌تونی؟
قطره اشک درشتی از چشم‌های یلدا چکید. انتخاب سختی را پیش رویشان گذاشته بودند. او از هرکسی می‌توانست بگذرد، ولی از اشکان نه! حوریا را راضی می‌کردند، او که راضی نمی‌شد.
اشکان از چشم‌هایش خواند و پیش از آن‌که بخواهد لب باز کند، دست روی لب‌های ملتهب از گریه‌اش گذاشت. می‌دانست یلدا تا چه اندازه دختر ترسویی است. اگر درصدی گیر می‌افتاد کابوس زندان او را می‌کشت.
- این حق انتخاب نیست یلدا، اجباره!
حوریا، پایین هودی زغالی رنگش را چنگ زد. لازم نبود که خیلی با آن‌ها روراست باشد، هان؟ یک "موافقم" مصلحتی که به جایی برنمی‌خورد، می‌خورد؟
- من... من قبول می‌کنم.
یلدا، ناامید به پشتی صندلی تکیه داد. گویی قلبش را در کوره گذاشته بودند، رگ‌هایش شعله می‌کشید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
25
137
مدال‌ها
2
در حالی که چشم‌هایشان دائم به اطراف می‌چرخید، خمیده و بااحتیاط، وارد اتاق شدند. روی همه دوربین‌های شرکت را با چسب چسبانده بودند و حالا فرصت اندکی داشتند تا نگهبانی متوجه تصاویر غیرعادی درون مانیتورها نشود.
نور ماه به سختی از پنجره‌های بلند و باریک، روی پارکت‌ نشسته بود.
تنها صدای تیک‌تاک ساعت دیواری، که در گوشه اتاق به دیوار متصل شده بود، در فضا می‌پیچید و یلدا پچ زد.
- فقط سیزده دقیقه وقت داریم.
کف دست‌های حوریا عرق کرده بود و با وجود دستکشی که به دست داشت، نم آن را حس می‌کرد. خرمایی‌هایش به طرف گاوصندوق کشیده شد. گوشه‌ اتاق، پشت میز چوبی بزرگ متعلق به مشفق تعبیه شده بود.
اشکان به طرف آن پا تند کرد و کنار گاوصندوق زانو زد. هیچ فرصتی برای معطل کردن نداشتند. سپهر، نور گوشی‌اش را روی شماره‌هایش گرفت.
یلدا، کنار در ورودی، با صفحه روشن موبایلش که ثانیه‌شمار را نشان می‌داد، کشیک می‌کشید و حوریا مسئول ریختن بنزین، دور تا دور اتاق بود. نقشه همین بود؛ که پس از سرقت پول و مدارک مهم، با یک آتش سوزی فرمالیته، همه چیز را پیچیده‌تر نشان دهند.
در دل حوریا محشر کبری برپا بود. احساس آشوب، در او می‌پیچید و سق دهانش را خشک می‌کرد. انگار هر لحظه ممکن بود صدای قدم‌هایش همه را خبردار کند و او را لو بدهد.
بوی بنزین همه‌جا را برداشته بود و سپهر به سرفه افتاد.
یلدا "هیش!" مضطربی گفت و بی‌تاب، پابه‌پا شد.
- ساکت! الان یکی می‌شنوه.
حوریا با خالی کردن آخرین قطره بنزین، به طرفشان رفت و مشوش زمزمه کرد:
- چی شد؟ باز نشد هنوز؟ وقت نداریم.
چشم‌های اشکان، از بوی تند بنزین، سرخ شده بود. اخم کرد. نمی‌فهمید چرا باز نمی‌شود.
- نمی‌دونم چه مرگشه، باز نمیشه. تو مطمئنی این همون رمزی بود که میزد؟
سپهر، کف زمین نشست و دست او را به عقب راند. آوایش خفه بود. به بو آلرژی داشت و همه گلویش به خارش افتاده بود. با تخسی گفت:
- اون دوربین لعنتی همین عدد و نشون داد. مگه اینکه تو این دو هفته تصمیم گرفته باشه این کوفتی رو تغییر بده.
حوریا داشت پس می‌افتاد. دستش را بند پشتی صندلی کرد. پاهایش می‌لرزید و هیچ اراده‌ای روی کنترلشان نداشت. تقریبا دو هفته پیش، سپهر یک دوربین مخفی کوچک، با آدامس به زیر میزش چسبانده بود که رمز گاوصندوق را بفهمند. اگر این یک مورد اشتباه میشد، همه زحمتشان به باد می‌رفت.
اینبار اشکان گوشی را نگه داشت تا سپهر خوب بتواند عددهای روی گاو صندوق را ببیند.
- خیلی خب، تو بزن! شاید من تمرکز نداشتم.
انگشت‌های سپهر روی اعداد نشست و با فشردن هر یک از آن‌ها، یک جان از جان حوریا کم میشد. در دل اعداد را تکرار می‌کرد. "هفت...پنج...یک...هشت...دو..."
سپهر سرش را به عقب برگرداند و نگاهشان کرد. دل در دل هیچکدامشان نبود، تنها یک عدد دیگر مانده بود.
سپهر آب‌دهان قورت داد. حوریا اظهارنظر کرد.
- شاید توی فیلم بد دیدیم، شاید عدد آخر سه نباشه، دو رو بزن، یا مثلا یک!
اشکان باامید تایید کرد.
- راست میگه! دست‌های مشفق روی عدد آخر بود. ما نمی‌دونیم دقیق سه بود یا دو! تو دو رو بزن، شاید گرفت.
سپهر، انگشت‌های متزلزلش را به طرف شماره دو برد و روی آن را فشرد. نفسشان در سی*ن*ه حبس شده بود و احساس می‌کردند اگر پلک بزنند، همه‌چیز خراب می‌شود.
که به یکباره، در گاوصندوق، با صدای "تگی" باز شد. انگار به آن‌ها دنیا را داده باشند، برای اولین بار از سر شب، لبخند شادی روی لب‌هایشان شکفت و سپهر با شوق تکرار کرد.
- تو معرکه‌ای دختر، تو معرکه‌ای! به خدا جات تو ایران نیست.
اشکان از تکه کلام مسخره‌اش در این شرایط حساس، با دلهره خندید. زیپ کوله مشکی‌اش را باز کرد و دستش را درون گاوصندوق برد.
حوریا از هیجان، در گاوصندوق را تا انتها باز کرد و از دیدن آن همه دلار روی هم تلنبار شده، گویی از مهلکه گریخته باشد، باری از روی قلبش برداشته شد. با همه خطاکار بودنش، خدا را شکر کرد.
اشکان تند تند همه‌چیز را در کوله می‌ریخت و نوای گام‌های شتاب‌زده یلدا هم او را از حرکت باز نداشت.
یلدا به دهانه در رسید و با قلبی که هزار در هزار میزد، وحشت زده گفت:
- بچه‌ها من یک نور قرمز دیدم...
نفسش بند رفت و دستش روی سی*ن*ه‌اش نشست.
- یکی... یکی... تو ساختمون...
لال شده، مغزش برای یافتن کلمه سی*ن*ه خیز می‌رفت.
- نور لیزر...
 
بالا پایین