- Jul
- 660
- 13,382
- مدالها
- 2
پارت۸۸
بعد از سقوط شاهین، هانیستا، پدر شهاب، هراسان وارد تالار قصر دِیمن شد! با دیدن جسم خونین پسرش، شتابزده خودش را بالای سر شهاب رساند و نبضش را چک کرد. دِیمن با بیتفاوتی به تشویش و نگرانی هانیستا از حال پسرش نگاه کرد.
- هی هانیستا! شهر رو بیکلانتر دیدی سرت رو پایین انداختی، بدون اذن دخول توی قصر اومدی! تو که از تاریکی هستی، میدونی پا گذاشتن توی حصار من یعنی چی!
هانیستا جنگجویی قوی هیکل با موهایی تیره و مجعد، شبیه به موهای پسرش و چشمانی آبی روشن، ریش و سبیل تیرهای بر چهره داشت که سیمایی جذاب و خشن به او داده بود.
هانیستا غمناک و ناآرام از پَرپَر زدن فرزندش جلوی دیدگانش، دستانش را مشت کرد و با نفرت و خشم به دِیمن خیره شد.
- چه بلایی سر پسرم اوردی؟ من کم خدمت تاریکی رو کردم؟ پسرم توی حصار تو اینجوری باید سلاخی بشه؟
دِیمن سری تکان داد.
- حق با توئه. اما حساب تو از قبیلهی آتش جداست. این شوالیه بیشتر دنبالهرو اون قبیلهست. تقصیر خودته که عرضه نداشتی خوب تربیتش کنی و به قبیلهی اون زن ت سپردیش.
هانیستا خشمگین بلند شد و شمشیرش را از نیام بیرون کشید.
- میدونی من در جنگیدن تا سر حد مرگ پا پس نمیکشم؛ لشکرت رو برای مبارزه با من فرا بخون، نه این دو جنگجوی بزدلت رو.
دِیمن اخمهایش را درهم کشید.
- حیف هانیستا! تو جنگجوی خوبی برای قبایل تاریکی بودی. اما اینکه اینجا مقابل من در حصار من روی من شمشیر کشیدی یعنی خ*یانت به قبیلهی خودت!
هانیستا غمی در صدایش لرزید.
- نمیدونم شاید تو هم روزی پدر شدی و این لحظه و حال من رو درک کردی. میدونم آخر کارم چی در انتظارمه، بزار این دو برن. شاهین پسر آیزنراست؛ پدر اون هیچوقت با اینکه ادارهی امور ماوراء دستش بود به حصارهای تاریکی تعدی* نکرد. بهتره سر دشمنی رو با قبیلهی آتش باز نکنی. اونها الان پادشاه پر قدرتی بر مسند سلطنت دارن؛ من هر تاوانی باشه جای پسرم میدم، فقط بزار این دو برگردن.
دِیمن لبخند پر غروری زد.
- همیشه وابستگیهای خونوادگی دست و پا گیرن. ولی برام جالبه بدونم یه پدر تا چه حد میتونه برای پسرش از خود گذشتگی کنه!
دِیمن ناگهان با سرعت سایهوارش به شهاب نزدیک شد و او را از زمین بلند کرد از پشت به خودش تکیه داد و دستش را درون سی*ن*هی او فرو برد و قلبش را در مُشت گرفت!
هانیستا با حرکت سریع دِیمن و دیدن قلب پسرش در مشت او، گویا قلب خودش از جای در آمد! شمشیر از دستش افتاد و مقابل دِیمن زانو زد!
دِیمن بلند خندید.
- چی شد؟ شمشیرت رو خیلی محکم از غلاف در اورده بودی! چرا انداختیش؟
فِرانک و آلبرت که شکستگیهای استخوانهایشان را ترمیم کردند، بلند شدند و با اشارهی دِیمن، شمشیر به دست بالا سر هانیستا آمدند و آلبرت شمشیر زیر گلوی هانیستا گذاشت؛ فِرانک هم ناگهان با بیرحمی شمشیرش را در کبد شهاب فرو کرد و بیرون کشید! خون سرخ رنگ او با بیرون کشیدن شمشیر بر صورت هانیستا پاشید. هانیستا با نالهی پُر دردی چشمانش را با اشک بست و فهمید که لحظات تجزیه پسرش را باید تماشا کند. در حالیکه قطرهای اشک بر گونهاش آرام باریدن گرفت، سعی کرد آخرین تلاشش را برای زنده نگه داشتن پسرش انجام دهد.
- نه، لطفاً تجزیهش نکن دِیمن! تنها چیزی که با خودم دارم، قدرت جنگاوری عقابم رو در اختیار هر کدوم از جنگجوهات که بخوای قرار میدم؛ من رو جای اون تجزیه کن!
مارگاریتا برخلاف قولی که به شاهین داد، بعد از دور شدن او، پا به درون حصار تاریکی گذاشت و آرام وارد قصر دِیمن شده بود. پشت ستونی پنهانی داشت وقایع اتفاق افتاده را نگاه میکرد و بعد از شکسته شدن گردن شاهین، امیدی دیگر به زنده ماندنشان نداشت.
دِیمن با شنیدن حرفهای هانیستا همانطور که قلب شهاب هنوز در مشتش بود، لبخند پیروزمندانهای به او زد.
- عاشق این تراژدیهای پدر و پسری هستم. این همخونها برای هم چه از خودگذشتگیهایی که نمیکنن!
هانیستا به چهرهی زیبای پسرش با حسرت نگاهی انداخت.
- بهش رحم کن دِیمن. بهخاطر تموم خدمتهایی که برات کردم، جون من رو بگیر، اون رو ببخش.
دِیمن متفکر سر تکان داد.
- باشه؛ قدرت جنگاوریت رو تمام و کمال به جنگجوی من فِرانک ببخش، همین الان انتقالش بده.
فِرانک با اشارهی دِیمن بهسمت هانیستا رفت. دستش را بهسمت او دراز کرد تا با ایجاد تماس با دست هانیستا بتواند قدرت عقاب جنگندهی او را که برایش ریاضت زیادی دیده بود، بدون زحمت برای خودش جذب کند. هانیستا با نگرانی از خلف وعدهی دِیمن او را نگریست.
- قبلش تضمینی بده بزاری این دو، زنده از اینجا خارج بشن.
دِیمن مشتش را باز کرد و دستش را از سی*ن*هی شهاب خارج نمود. جسم سنگین شهاب را مقابل هانیستا بر زمین رها کرد.
- خارج میشن. بهقدر کافی تنبیه شده که دردش تا آخر عمرش باهاش باشه. اما تو رو بعد از خلع قدرت، تجزیه نمیکنم! فقط باید مِن بعد بدون هیچ قدرتی تا ابدیت به عنوان سربازی در ارتش تاریکی بجنگی و خدمت کنی.
هانیستا نگاه حسرتباری به جسم بیجان پسرش انداخت و با بستن چشمانش پذیرفت. دست فِرانک را گرفت و قدرت جنگاوریش را که مانند رعد و برقی انتقال پیدا میکرد، وارد جسم او نمود! بعد از مدتی که تخلیه قدرت طول کشید، هانیستا شروع به لرزیدن کرد و با چند تکان بیهوش بر زمین افتاد. فِرانک هم چهار دست و پا نفسزنان از گرفتن قدرت زیاد هانیستا، بر زمین نشست و موهایش بر صورتش ریخت!
دِیمن کنار فِرانک زانو زد و لبخندزنان، دست نوازشی بر موهای طلائی تیرهی فِرانک کشید و چانهی او را بالا گرفت و با لذت به چشمان عسلی مایل به سبزش که پر از رگه های خونین شده بود نگاه کرد.
- تو در هر حالی جذابی، لعنتی. فیکس این قدرت سخته اما میدونم از پسش بر میای. این هم جای قدرتی که بهت قولش رو داده بودم اما ریاضتش رو ازت دزدیدن.
فِرانک که بعد از گرفتن قدرت زیاد هانیستا، احساس عطش میکرد با بیتابی نفسزنان گفت:
- تشنمه دِیمن! بهم خون بده؛ خیلی تشنمه!
دِیمن با لبخند مرموزش به ستونی که مارگاریتا پشت آن پنهان شده بود، اشاره کرد.
- فکر کنم پشت اون ستون منبع خون خوبی پنهون شده که عطش رو ازت میگیره!
مارگاریتا با شنیدن حرف دِیمن، فهمید او با حس برترش متوجه حضور او شده. خواست با سرعت خونآشامیاش از درب تالار خارج بشود که دِیمن با سرعت سایهوارش در آستانهی درب خروجی تالار مقابلش ایستاد و او را از بازوهایش در چنگش نگه داشت و مانع خروجش شد!
مارگاریتا که خود را مانند موشی در تله دید با وحشت در حالیکه دندانهای نیشش بیرون زده بود، سعی میکرد خودش را از چنگ دِیمن نجات دهد؛ در همان حالِ ترس و وحشتی که داشت، چنگی بر صورت دِیمن انداخت! دِیمن محکمتر نگهش داشت و با خشم به چشمان او خیره شد!
آلبرت برای کمک به نگه داشتن مارگاریتا به دِیمن نزدیک شد که او مارگاریتا را با عصبانیت به سی*ن*هی آلبرت کوبید و آلبرت محکم دستان قوی خود را به دور پیکر نحیف مارگاریتا قفل کرد! دِیمن با نگاه تهدیدآمیزی به مارگاریتا، غضبآلود خون صورتش را پاک کرد و جای زخمش ترمیم شد.
- بلایی سرت بیارم که یادت بمونه، چنگ به صورت تاریکی یعنی چی!
{پینوشت:
تعدی* به معنای آزار، اجحاف، دست درازی، تخطی، زورگویی، ستم، ظلم، حمله و تعرض میباشد.}
forumroman.com
بعد از سقوط شاهین، هانیستا، پدر شهاب، هراسان وارد تالار قصر دِیمن شد! با دیدن جسم خونین پسرش، شتابزده خودش را بالای سر شهاب رساند و نبضش را چک کرد. دِیمن با بیتفاوتی به تشویش و نگرانی هانیستا از حال پسرش نگاه کرد.
- هی هانیستا! شهر رو بیکلانتر دیدی سرت رو پایین انداختی، بدون اذن دخول توی قصر اومدی! تو که از تاریکی هستی، میدونی پا گذاشتن توی حصار من یعنی چی!
هانیستا جنگجویی قوی هیکل با موهایی تیره و مجعد، شبیه به موهای پسرش و چشمانی آبی روشن، ریش و سبیل تیرهای بر چهره داشت که سیمایی جذاب و خشن به او داده بود.
هانیستا غمناک و ناآرام از پَرپَر زدن فرزندش جلوی دیدگانش، دستانش را مشت کرد و با نفرت و خشم به دِیمن خیره شد.
- چه بلایی سر پسرم اوردی؟ من کم خدمت تاریکی رو کردم؟ پسرم توی حصار تو اینجوری باید سلاخی بشه؟
دِیمن سری تکان داد.
- حق با توئه. اما حساب تو از قبیلهی آتش جداست. این شوالیه بیشتر دنبالهرو اون قبیلهست. تقصیر خودته که عرضه نداشتی خوب تربیتش کنی و به قبیلهی اون زن ت سپردیش.
هانیستا خشمگین بلند شد و شمشیرش را از نیام بیرون کشید.
- میدونی من در جنگیدن تا سر حد مرگ پا پس نمیکشم؛ لشکرت رو برای مبارزه با من فرا بخون، نه این دو جنگجوی بزدلت رو.
دِیمن اخمهایش را درهم کشید.
- حیف هانیستا! تو جنگجوی خوبی برای قبایل تاریکی بودی. اما اینکه اینجا مقابل من در حصار من روی من شمشیر کشیدی یعنی خ*یانت به قبیلهی خودت!
هانیستا غمی در صدایش لرزید.
- نمیدونم شاید تو هم روزی پدر شدی و این لحظه و حال من رو درک کردی. میدونم آخر کارم چی در انتظارمه، بزار این دو برن. شاهین پسر آیزنراست؛ پدر اون هیچوقت با اینکه ادارهی امور ماوراء دستش بود به حصارهای تاریکی تعدی* نکرد. بهتره سر دشمنی رو با قبیلهی آتش باز نکنی. اونها الان پادشاه پر قدرتی بر مسند سلطنت دارن؛ من هر تاوانی باشه جای پسرم میدم، فقط بزار این دو برگردن.
دِیمن لبخند پر غروری زد.
- همیشه وابستگیهای خونوادگی دست و پا گیرن. ولی برام جالبه بدونم یه پدر تا چه حد میتونه برای پسرش از خود گذشتگی کنه!
دِیمن ناگهان با سرعت سایهوارش به شهاب نزدیک شد و او را از زمین بلند کرد از پشت به خودش تکیه داد و دستش را درون سی*ن*هی او فرو برد و قلبش را در مُشت گرفت!
هانیستا با حرکت سریع دِیمن و دیدن قلب پسرش در مشت او، گویا قلب خودش از جای در آمد! شمشیر از دستش افتاد و مقابل دِیمن زانو زد!
دِیمن بلند خندید.
- چی شد؟ شمشیرت رو خیلی محکم از غلاف در اورده بودی! چرا انداختیش؟
فِرانک و آلبرت که شکستگیهای استخوانهایشان را ترمیم کردند، بلند شدند و با اشارهی دِیمن، شمشیر به دست بالا سر هانیستا آمدند و آلبرت شمشیر زیر گلوی هانیستا گذاشت؛ فِرانک هم ناگهان با بیرحمی شمشیرش را در کبد شهاب فرو کرد و بیرون کشید! خون سرخ رنگ او با بیرون کشیدن شمشیر بر صورت هانیستا پاشید. هانیستا با نالهی پُر دردی چشمانش را با اشک بست و فهمید که لحظات تجزیه پسرش را باید تماشا کند. در حالیکه قطرهای اشک بر گونهاش آرام باریدن گرفت، سعی کرد آخرین تلاشش را برای زنده نگه داشتن پسرش انجام دهد.
- نه، لطفاً تجزیهش نکن دِیمن! تنها چیزی که با خودم دارم، قدرت جنگاوری عقابم رو در اختیار هر کدوم از جنگجوهات که بخوای قرار میدم؛ من رو جای اون تجزیه کن!
مارگاریتا برخلاف قولی که به شاهین داد، بعد از دور شدن او، پا به درون حصار تاریکی گذاشت و آرام وارد قصر دِیمن شده بود. پشت ستونی پنهانی داشت وقایع اتفاق افتاده را نگاه میکرد و بعد از شکسته شدن گردن شاهین، امیدی دیگر به زنده ماندنشان نداشت.
دِیمن با شنیدن حرفهای هانیستا همانطور که قلب شهاب هنوز در مشتش بود، لبخند پیروزمندانهای به او زد.
- عاشق این تراژدیهای پدر و پسری هستم. این همخونها برای هم چه از خودگذشتگیهایی که نمیکنن!
هانیستا به چهرهی زیبای پسرش با حسرت نگاهی انداخت.
- بهش رحم کن دِیمن. بهخاطر تموم خدمتهایی که برات کردم، جون من رو بگیر، اون رو ببخش.
دِیمن متفکر سر تکان داد.
- باشه؛ قدرت جنگاوریت رو تمام و کمال به جنگجوی من فِرانک ببخش، همین الان انتقالش بده.
فِرانک با اشارهی دِیمن بهسمت هانیستا رفت. دستش را بهسمت او دراز کرد تا با ایجاد تماس با دست هانیستا بتواند قدرت عقاب جنگندهی او را که برایش ریاضت زیادی دیده بود، بدون زحمت برای خودش جذب کند. هانیستا با نگرانی از خلف وعدهی دِیمن او را نگریست.
- قبلش تضمینی بده بزاری این دو، زنده از اینجا خارج بشن.
دِیمن مشتش را باز کرد و دستش را از سی*ن*هی شهاب خارج نمود. جسم سنگین شهاب را مقابل هانیستا بر زمین رها کرد.
- خارج میشن. بهقدر کافی تنبیه شده که دردش تا آخر عمرش باهاش باشه. اما تو رو بعد از خلع قدرت، تجزیه نمیکنم! فقط باید مِن بعد بدون هیچ قدرتی تا ابدیت به عنوان سربازی در ارتش تاریکی بجنگی و خدمت کنی.
هانیستا نگاه حسرتباری به جسم بیجان پسرش انداخت و با بستن چشمانش پذیرفت. دست فِرانک را گرفت و قدرت جنگاوریش را که مانند رعد و برقی انتقال پیدا میکرد، وارد جسم او نمود! بعد از مدتی که تخلیه قدرت طول کشید، هانیستا شروع به لرزیدن کرد و با چند تکان بیهوش بر زمین افتاد. فِرانک هم چهار دست و پا نفسزنان از گرفتن قدرت زیاد هانیستا، بر زمین نشست و موهایش بر صورتش ریخت!
دِیمن کنار فِرانک زانو زد و لبخندزنان، دست نوازشی بر موهای طلائی تیرهی فِرانک کشید و چانهی او را بالا گرفت و با لذت به چشمان عسلی مایل به سبزش که پر از رگه های خونین شده بود نگاه کرد.
- تو در هر حالی جذابی، لعنتی. فیکس این قدرت سخته اما میدونم از پسش بر میای. این هم جای قدرتی که بهت قولش رو داده بودم اما ریاضتش رو ازت دزدیدن.
فِرانک که بعد از گرفتن قدرت زیاد هانیستا، احساس عطش میکرد با بیتابی نفسزنان گفت:
- تشنمه دِیمن! بهم خون بده؛ خیلی تشنمه!
دِیمن با لبخند مرموزش به ستونی که مارگاریتا پشت آن پنهان شده بود، اشاره کرد.
- فکر کنم پشت اون ستون منبع خون خوبی پنهون شده که عطش رو ازت میگیره!
مارگاریتا با شنیدن حرف دِیمن، فهمید او با حس برترش متوجه حضور او شده. خواست با سرعت خونآشامیاش از درب تالار خارج بشود که دِیمن با سرعت سایهوارش در آستانهی درب خروجی تالار مقابلش ایستاد و او را از بازوهایش در چنگش نگه داشت و مانع خروجش شد!
مارگاریتا که خود را مانند موشی در تله دید با وحشت در حالیکه دندانهای نیشش بیرون زده بود، سعی میکرد خودش را از چنگ دِیمن نجات دهد؛ در همان حالِ ترس و وحشتی که داشت، چنگی بر صورت دِیمن انداخت! دِیمن محکمتر نگهش داشت و با خشم به چشمان او خیره شد!
آلبرت برای کمک به نگه داشتن مارگاریتا به دِیمن نزدیک شد که او مارگاریتا را با عصبانیت به سی*ن*هی آلبرت کوبید و آلبرت محکم دستان قوی خود را به دور پیکر نحیف مارگاریتا قفل کرد! دِیمن با نگاه تهدیدآمیزی به مارگاریتا، غضبآلود خون صورتش را پاک کرد و جای زخمش ترمیم شد.
- بلایی سرت بیارم که یادت بمونه، چنگ به صورت تاریکی یعنی چی!
{پینوشت:
تعدی* به معنای آزار، اجحاف، دست درازی، تخطی، زورگویی، ستم، ظلم، حمله و تعرض میباشد.}

عکس شخصیت - عکس شخصیتهای رمان در حصار ابلیس/اثر ساناز هموطن/کاربر رمان بوک
🍁تصاویر مربوط به پارت ۷۹ رمان...🍁...

آخرین ویرایش: