جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ساناز هموطن با نام [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,052 بازدید, 299 پاسخ و 67 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ساناز هموطن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ساناز هموطن
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,382
مدال‌ها
2
پارت۸۸

بعد از سقوط شاهین، هانیستا، پدر شهاب، هراسان وارد تالار قصر دِیمن شد! با دیدن جسم خونین پسرش، شتاب‌زده خودش را بالای سر شهاب رساند و نبضش را چک کرد. دِیمن با بی‌تفاوتی به تشویش و نگرانی هانیستا از حال پسرش نگاه کرد.
- هی هانیستا! شهر رو بی‌کلانتر دیدی سرت رو پایین انداختی، بدون اذن دخول توی قصر اومدی! تو که از تاریکی‌ هستی، می‌دونی پا گذاشتن توی حصار من یعنی چی!
هانیستا جنگجویی قوی هیکل با موهایی تیره و مجعد، شبیه به موهای پسرش و چشمانی آبی روشن، ریش و سبیل تیره‌ای بر چهره داشت که سیمایی جذاب و خشن به او داده بود.
هانیستا غمناک و ناآرام از پَرپَر زدن فرزندش جلوی دیدگانش، دستانش را مشت کرد و با نفرت و خشم به دِیمن خیره شد.
- چه بلایی سر پسرم اوردی؟ من کم خدمت تاریکی رو کردم؟ پسرم توی حصار تو این‌جوری باید سلاخی بشه؟
دِیمن سری تکان داد.
- حق با توئه. اما حساب تو از قبیله‌ی آتش جداست. این شوالیه بیشتر دنباله‌رو اون قبیله‌ست. تقصیر خودته که عرضه نداشتی خوب تربیتش کنی و به قبیله‌ی اون زن ‌ت سپردیش.
هانیستا خشمگین بلند شد و شمشیرش را از نیام بیرون کشید.
- می‌دونی من در جنگیدن تا سر حد مرگ پا پس نمی‌کشم؛ لشکرت رو برای مبارزه با من فرا بخون، نه این دو جنگجوی بزدلت رو.
دِیمن اخم‌هایش را درهم کشید.
- حیف هانیستا! تو جنگجوی خوبی برای قبایل تاریکی بودی. اما این‌‌که اینجا مقابل من در حصار من روی من شمشیر کشیدی یعنی خ*یانت به قبیله‌ی خودت!
هانیستا غمی در صدایش لرزید.
- نمی‌دونم شاید تو هم روزی پدر شدی و این لحظه و حال من رو درک کردی. می‌دونم آخر کارم چی در انتظارمه، بزار این دو برن. شاهین پسر آیزنراست؛ پدر اون هیچ‌وقت با این‌که اداره‌ی امور ماوراء دستش بود به حصارهای تاریکی تعدی* نکرد. بهتره سر دشمنی رو با قبیله‌ی آتش باز نکنی. اون‌ها الان پادشاه پر قدرتی بر مسند سلطنت دارن؛ من هر تاوانی باشه جای پسرم میدم، فقط بزار این دو برگردن.
دِیمن لبخند پر غروری زد.
- همیشه وابستگی‌های خونوادگی دست و پا گیرن. ولی برام جالبه بدونم یه پدر تا چه حد می‌تونه برای پسرش از خود گذشتگی کنه!
دِیمن ناگهان با سرعت سایه‌وارش به شهاب نزدیک شد و او را از زمین بلند کرد از پشت به خودش تکیه داد و دستش را درون سی*ن*ه‌ی او فرو برد و قلبش را در مُشت گرفت!
هانیستا با حرکت سریع دِیمن و دیدن قلب پسرش در مشت او، گویا قلب خودش از جای در آمد! شمشیر از دستش افتاد و مقابل دِیمن زانو‌ زد!
دِیمن بلند خندید.
- چی شد؟ شمشیرت رو خیلی محکم از غلاف در اورده بودی! چرا انداختیش؟
فِرانک و آلبرت که شکستگی‌های استخوان‌هایشان را ترمیم کردند، بلند شدند و با اشاره‌ی دِیمن، شمشیر به دست بالا سر هانیستا آمدند و آلبرت شمشیر زیر گلوی هانیستا گذاشت؛ فِرانک هم ناگهان با بی‌رحمی شمشیرش را در کبد شهاب فرو کرد و بیرون کشید! خون سرخ رنگ او با بیرون کشیدن شمشیر بر صورت هانیستا پاشید. هانیستا با ناله‌ی پُر دردی چشمانش را با اشک بست و فهمید که لحظات تجزیه پسرش را باید تماشا کند. در حالی‌که قطره‌ای اشک بر گونه‌اش آرام باریدن گرفت، سعی کرد آخرین تلاشش را برای زنده نگه داشتن پسرش انجام دهد.
- نه، لطفاً تجزیه‌ش نکن دِیمن! تنها چیزی که با خودم دارم، قدرت جنگاوری عقابم رو در اختیار هر کدوم از جنگجوهات که بخوای قرار میدم؛ من رو جای اون تجزیه کن!
مارگاریتا برخلاف قولی که به شاهین داد، بعد از دور شدن او، پا به درون حصار تاریکی گذاشت و آرام وارد قصر دِیمن شده بود. پشت ستونی پنهانی داشت وقایع اتفاق افتاده را نگاه می‌کرد و بعد از شکسته شدن گردن شاهین، امیدی دیگر به زنده ماندنشان نداشت.
دِیمن با شنیدن حرف‌های هانیستا همان‌طور که قلب شهاب هنوز در مشتش بود، لبخند پیروزمندانه‌ای به او زد.
- عاشق این تراژدی‌های پدر و پسری هستم. این هم‌خون‌ها برای هم چه از خودگذشتگی‌هایی که نمی‌کنن!
هانیستا به چهره‌ی زیبای پسرش با حسرت نگاهی انداخت.
- بهش رحم کن دِیمن. به‌خاطر تموم خدمت‌هایی که برات کردم، جون من رو بگیر، اون رو ببخش.
دِیمن متفکر سر تکان داد.
- باشه؛ قدرت جنگاوریت رو تمام و کمال به جنگجوی من فِرانک ببخش، همین الان انتقالش بده.
فِرانک با اشاره‌ی دِیمن به‌سمت هانیستا رفت. دستش را به‌سمت او دراز کرد تا با ایجاد تماس با دست هانیستا بتواند قدرت عقاب جنگنده‌ی او را که برایش ریاضت زیادی دیده بود، بدون زحمت برای خودش جذب کند. هانیستا با نگرانی از خلف وعده‌ی دِیمن او را نگریست.
- قبلش تضمینی بده بزاری این دو، زنده از اینجا خارج بشن.
دِیمن مشتش را باز کرد و دستش را از سی*ن*ه‌ی شهاب خارج نمود. جسم سنگین شهاب را مقابل هانیستا بر زمین رها کرد.
- خارج میشن. به‌قدر کافی تنبیه شده که دردش تا آخر عمرش باهاش باشه. اما تو رو بعد از خلع قدرت، تجزیه نمی‌کنم! فقط باید مِن بعد بدون هیچ قدرتی تا ابدیت به عنوان سربازی در ارتش تاریکی بجنگی و خدمت کنی.
هانیستا نگاه حسرت‌باری به جسم بی‌جان پسرش انداخت و با بستن چشمانش پذیرفت. دست فِرانک را گرفت و قدرت جنگاوریش را که مانند رعد و برقی انتقال پیدا می‌کرد، وارد جسم او نمود! بعد از مدتی که تخلیه قدرت طول کشید، هانیستا شروع به لرزیدن کرد و با چند تکان بی‌هوش بر زمین افتاد. فِرانک هم چهار دست و پا نفس‌زنان از گرفتن قدرت زیاد هانیستا، بر زمین نشست و موهایش بر صورتش ریخت!
دِیمن کنار فِرانک زانو زد و لبخندزنان، دست نوازشی بر موهای طلائی تیره‌ی فِرانک کشید و چانه‌ی او را بالا گرفت و با لذت به چشمان عسلی مایل به سبزش که پر از رگه های خونین شده بود نگاه کرد.
- تو در هر حالی جذابی، لعنتی. فیکس این قدرت سخته اما می‌دونم از پسش بر میای. این هم جای قدرتی که بهت قولش رو داده بودم اما ریاضتش رو ازت دزدیدن.
فِرانک که بعد از گرفتن قدرت زیاد هانیستا، احساس عطش می‌کرد با بی‌تابی نفس‌زنان گفت:
- تشنمه دِیمن! بهم خون بده؛ خیلی تشنمه!
دِیمن با لبخند مرموزش به ستونی که مارگاریتا پشت آن پنهان شده بود، اشاره کرد.
- فکر کنم پشت اون ستون منبع خون خوبی پنهون شده که عطش رو ازت می‌گیره‌!
مارگاریتا با شنیدن حرف دِیمن، فهمید او با حس برترش متوجه حضور او شده. خواست با سرعت خون‌آشامی‌اش از درب تالار خارج بشود که دِیمن با سرعت سایه‌وارش در آستانه‌ی درب خروجی تالار مقابلش ایستاد و او را از بازوهایش در چنگش نگه داشت و مانع خروجش شد!
مارگاریتا که خود را مانند موشی در تله دید با وحشت در حالی‌که دندان‌های نیشش بیرون زده بود، سعی می‌کرد خودش را از چنگ دِیمن نجات دهد؛ در همان حالِ ترس و وحشتی که داشت، چنگی بر صورت دِیمن انداخت! دِیمن محکم‌تر نگهش داشت و با خشم به چشمان او خیره شد!
آلبرت برای کمک به نگه داشتن مارگاریتا به دِیمن نزدیک شد که او مارگاریتا را با عصبانیت به سی*ن*ه‌ی آلبرت کوبید و آلبرت محکم دستان قوی خود را به دور پیکر نحیف مارگاریتا قفل کرد! دِیمن با نگاه تهدیدآمیزی به مارگاریتا، غضب‌آلود خون صورتش را پاک کرد و جای زخمش ترمیم شد.
- بلایی سرت بیارم که یادت بمونه، چنگ به صورت تاریکی یعنی چی!

{پینوشت:
تعدی* به معنای آزار، اجحاف، دست درازی، تخطی، زورگویی، ستم، ظلم، حمله و تعرض می‌باشد.}

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,382
مدال‌ها
2
پارت۸۹

دِیمن
توجه‌اش به تکان‌های ریز بدن شاهین جلب شد که داشت ترمیم میشد و به‌هوش می‌آمد. به آلبرت فرمان داد:
- زود این موش کوچولو رو به سیاهچال بِبَر، صداش رو هم خفه کن، نمی‌خوام کسی متوجه‌ی حضورش بشه!
مارگاریتا تا خواست دهان باز کند و شاهین را که در حال هوشیاری بود صدا بزند، آلبرت جلوی دهان او را گرفت و چون کودکی زیر بغلش زد و‌ از تالار خارج شد!
کمی طول کشید تا شاهین به‌هوش آمد و گنگ اطرافش را کاوید. دِیمن را بر تختش پر غرور در حالی‌که فِرانک هم کنارش ایستاده بود، دید. بعد از کمی، توجه شاهین به جسم بی‌هوش هانیستا جلب شد. سریع با نگرانی خودش را به او رساند، تکانش داد و ازش می‌خواست چشمانش را باز کند! استشمام بوی خون در فضا، نگاهش را به‌سمت جوی خونی که از زخم‌های تن بی‌جان شهاب جاری بود، کشاند! با خشم برخاست، این‌بار شمشیری که فِرانک سمت او انداخته بود را از زمین برداشت که باز جنگیدن را آغاز کند!
دِیمن با خونسردی به مضحکه دستانش را بالا آورد.
- واؤو ترسیدم، تسلیم!
دِیمن دوباره جدی شد از تختش برخاست و با قدم‌هایی محکم از چند پله‌‌ی مقابلش پایین آمد.
- شاهزاده‌ی ایرانی، زور بی‌خود نزن که زمان رو برای زنده نگه داشتن رفیقت از دست میدی. زندگی اون رو در قبال گرفتن قدرت جنگاوری پدرش بخشیدم. تا دیر نشده لشش رو بردار و از حصار من خارج شو وگرنه زخم‌هاش تو حصار تاریکی ترمیم نمی‌شن و به زودی بدنش خشک و تجزیه میشه.
شاهین که می‌دانست حق با دِیمن است با حالی منقلب به شهاب نگریست که خون زیادی از دست داده بود و با خشم شمشیر دستش را به‌سمت دِیمن بر زمین پرتاب کرد.
- فقط بدون خیلی رزلی که از احساسات خونواده‌گی و هم‌خونی، برای آروم کردن عقده‌های خودت استفاده می‌کنی. چون حیوون عوضی مثل تو هیچ‌وقت خونواده‌ای نداشته که بتونه این اندازه از خودگذشتگی رو برای هم‌نوعش حس کنه!
دِیمن بی‌حوصله چند قدم به‌سمت شاهین برداشت.
- خیله خب آدم با اخلاق و خونواده دوست، شهرت روحیات و اخلاقیات مثبت تو به گوشم رسیده. حتماً همون اندازه هم می‌دونی من یه اَبَر اهریمن تاریکم و نمی‌تونم احساسات و عواطف خونواده دوستانه‌ی تو رو درک کنم؛ تو خوب، من آدم بده. حالا زودتر گورت رو گم کن تا پشیمون نشدم!
شاهین خواست هانیستا را اول بر شانه‌اش بیندازد که دِیمن با تحکم گفت:
- اون نه! گفتم لش هم‌خونت رو جمع کن، بِبَر. هانیستا از تاریکیه. به عنوان سرباز در ارتش من بدون هیچ قدرتی باید خدمت کنه.
شاهین که از خشم دستانش را مشت کرده بود و از درون می‌لرزید، تُفی بر زمین انداخت! جسم خونین شهاب را بر شانه گرفت و به حالت تهدید سرتاپای دِیمن را برانداز کرد.
- من یه اَبَر اهریمن از ریاضت بر می‌گردم، مطمئن باش اون روز دشمنی من با تو بی‌پایانه. این رو توی یادت نگه دار.
شاهین بی‌خبر از اسارت مارگاریتا در حالی‌که شهاب را بر دوش داشت، دندان‌هایش را از خشم به پوزخند دِیمن برهم فشرد و از قصر خارج شد. شاهین با تمام ضعفی که در خودش حس می‌کرد در حالی‌که صدای کشیده شدن پاهایش بر زمین در سرش می‌پیچید، سلانه‌سلانه از حصار تاریکی خارج شد و شهاب را پشت حصار بر زمین گذاشت. چون خودش تمام نیرویش را از دست داده بود با پدرش ارتباط ذهنی گرفت و از او درخواست کمک نمود.
***
کاتار به همراه سیمسام و بارنج‌خان هر چه سعی کردند بتوانند طلسمی ببندند تا جادوی سیاه خون آماندا را از بین ببرند، نتوانستند! تنها بعد از آزمایشات جادوگری زیاد توانستند اکسیری را آماده کنند که بتواند تکثیر جادوی سیاه را درون خون آماندا متوقف کند تا دیگر انتشار پیدا نکند. اما باز هم از خطرات آن برای خود آماندا مطمئن نبودند و ترجیح دادند بدون در نظر گرفتن آن به خورد آماندا دهند! کاتار سریع اکسیر را برداشت و با اجازه‌ی کاساندان خودش را به قصر لوسیفر رساند.
لوسیفر و آمیدان که در خلاء با تکثیر جادوی سیاه بی‌جان و ناتوان شده بودند به‌سختی نفس می‌کشیدند. با شنیدن خبر آوردن اکسیر، توسط کاتار، لوسیفر خلاء را باز کرد و کاتار وارد سلول آن‌ها شد. با دیدن وضع به‌هم ریخته‌ی آن‌ دو مات ماند!
- سریع باید این اکسیر رو به خورد این زن بدیم تا با تکثیر جادوی درون او مبارزه کنه و جلوی انتشارش رو بگیره.
آمیدان نگران خواست از بهبودی آماندا مطمئن شود.
- برای خودش خطرناک که نیست، خوب میشه؟
نگرانی و سعی آمیدان برای زنده نگه‌ داشتن آماندا، برای کاتار غیر باور جلوه می‌نمود.
- سرورم، الان الویت مهار این جادوئه. ما این اکسیر رو تازه تونستیم با کلی مشقت به‌دست بیاریم. از عوارضش هنوز بی‌خبریم. لطفاً اجازه بدین زودتر تست کنیم. متأسفانه عالیجناب، مردم زیادی رو از دست دادیم؛ نباید بیشتر از این تعلل کنیم.
آمیدان ناچار پذیرفت و کاتار با کمک لوسیفر اکسیر را در دهان آماندا خالی کردند و منتظر تأثیر آن ماندند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,382
مدال‌ها
2
پارت۹۰

دِیمن
با کمک فِرانک بعد از بستن دوباره‌ی حصار تاریکی و نظم دادن به نگهبان‌های قصر و افرادش، نگاهی به او که به سنگینی نفس می‌کشید انداخت و لبخند تمسخرآمیزی زد.
- خوبه حالا بدون ریاضت قدرت گرفتی که این‌طوری به نفس‌‌نفس افتادی! با این حساب شانس اوردی به ریاضت دالان‌های زیرین ماوراء نرفتی؛ مطمئناً با این اوضاعی که داری، دووم نمیاوردی!
فِرانک عصبانی دست بر قفسه‌ی پر درد سی*ن*ه‌اش گذاشت.
- لعنتی بهت گفتم تشنمه. تو جای این‌که خونی به من برسونی، من رو برداشتی برای نظم دادن قصرت اوردی! معلومه از عطش دارم می‌سوزم و به نفس‌نفس میفتم.
دِیمن بی‌خیال گوشه چشمی نازک کرد.
- می‌رفتی خب رفع عطش می‌کردی. الان که یه خون‌آشام خوشگل هم توی سیاهچال داری. خون خون‌آشام‌ها سرشار از انرژیه و برای تو مغذی و لذیذه. فقط خشکش نکن! عجله هم نکن، درد نباید زود براش تموم بشه! کارت که باهاش تموم‌ شد، خبرم کن که من باهاش کار دارم.
فرانک طبق خواسته‌ی دِیمن به سراغ مارگاریتا در سیاهچال رفت. مارگاریتا را زنجیر شده در حالی‌که سعی می‌کرد با فریاد و دست و پا زدن از رفتن همراه او ممانعت کند، کشان‌کشان به سلول شکنجه برد و دست‌هایش را به حلقه‌های فولادینی که به دیوار متصل شده بودند، زنجیر کرد!
فِرانک در حالی‌که از گرفتن قدرت زیادی که هانیستا بهش انتقال داده بود به شدت احساس تشنگی می‌کرد با دست جلوی دهان مارگاریتا را که با وحشت فریاد میزد، نگه داشت و به او مجال حرکتی نداد؛ دندان‌های نیشش را با بی‌رحمی در گلوی او فرو برد و با ولع شروع به خوردن خون از جای سوراخ‌ها نمود. تا جایی که مارگاریتا که دستانش صلیب‌وار از دو سمت به دیوار زنجیر بود و با نگه داشتن جلوی دهانش توسط فِرانک، نفسش به سختی بالا می‌آمد؛ از درد و ضعف با رنگی سفید، سست شد و کم‌کم از هوش رفت!
مارگاریتا چند ساعت بعد با وحشت با صدای پُر درد و ناله دیگر زندانیان، کم‌کم هوشیاری‌اش را به‌دست آورد. چشمانش را باز کرد و خود را در سیاهچال با دست و پایی زنجیر شده بر زمین نمور سلولی دید! سعی کرد بنشیند و از درد بدنش از آزارهای فِرانک اشک‌هایش گرم بر گونه‌اش غلطیدند. با یادآوری تعرض بی‌رحمانه‌ی فرانک که در حین آن از درد و عذاب چند بار به‌هوش آمده و دوباره بی‌هوش شده بود، صدای هق‌هق گریه‌هایش با ناله‌ی دیگر اسیران درهم آمیخت!
با قدرت شنوایی بالایی که داشت صدای قدم‌های دِیمن را در حال پایین آمدن از پله‌های سیاهچال از دیگر صداها تشخیص داد و از ترس پاهای زنجیر شده‌اش را با درد درون شکمش جمع کرد.
دِیمن همراه فِرانک بعد از پایین آمدن از پله‌های نمور سیاهچال از فضای راهرویی تاریک و رعب‌آور که تنها با چند شعله‌ی آتش نور می‌گرفت و چپ و راست این راهرو سلول‌هایی با انواع وسایل شکنجه وجود داشت، عبور کرد.
زندانیانِ در حال شکنجه شدن فریادهای دل‌خراشی می‌کشیدند. دِیمن و فِرانک بی‌تفاوت به اطرافشان، وارد سلول تاریک مارگاریتا شدند. مارگاریتا با دیدن فِرانک که به شدت او را آزار داده بود با وحشت خودش را به گوشه‌ی دیوار سلول چسباند و در خودش جمع شد!
دِیمن به ترس مارگاریتا لبخند کثیفی به فِرانک زد و با نگاه مرموزش لباس‌ پاره شده‌ی او را برانداز کرد. با بدجنسی خاص خودش لحن شیرینی به صدایش داد.
- هی‌هی‌، یه بچه خون‌آشام با لباس جشن و مهمونی‌های سلطنتی!
دِیمن روی پا نزدیک صورت مارگاریتا نشست و چانه‌ی او را در دست گرفت و با چشم‌های وحشی‌اش خیره در چشمان پر وحشت او شد!
- خب بزار حدس بزنم... .
دِیمن کمی چشمانش را ریز کرد و با خواندن ذهن مارگاریتا لبخند زجرآوری به او زد!
- پدر و مادرت رو توی جشن معارفه‌ی پادشاه خوشگلتون کُشتم، نه؟
مارگاریتا از یادآوری جسم‌های تجزیه شده‌ی پدر و مادرش، اشک‌هایش بر روی گونه‌هایش روان شدند و با تنفر و غیظ تُفی بر صورت دِیمن انداخت!
فِرانک به او مهلت نداد و با زانو ضربه‌ای به صورت مارگاریتا زد که با پیشانی به دیوار سنگی سلول برخورد کرد و در حالی‌که خون از سرش بیرون پاشید بی‌هوش کف سلول افتاد!
دِیمن خشمگین خیسی صورتش را پاک کرد.
- تاریکی چقدر حقیر شده که یه بچه خون‌آشام جسارت می‌کنه تا پشت حصارش بیاد و این‌جوری من رو کوچیک بشماره! بازش کن، به سلول شکنجه بیارش!
مارگاریتا از صدای چکیدن خون از دستانش بر کف سنگی سلول شکنجه، به‌هوش آمد! حواسش را با دردی که در سرش داشت به سختی جمع کرد؛ متوجه‌ شد از پاهایش به سقف سلول با زنجیر آویزان شده و خون از بازوهایش که با خنجر خراش داده شده بودند از ساعد دستش می‌غلطید و از سر انگشتان کوچکش می‌چکید!
مارگاریتا با شنیدن فریاد پر درد و وحشتناک دیگر زندانیان، بند دلش پاره شد. کمی در نور پریده‌ی سلول دقت نمود و از پشت میله‌های فولادینی که به برق متصل بودند، دِیمن را خارج سلول بر صندلی‌ای دید که پا بر روی پا انداخته و با آرامش سیگاری می‌کشد و فِرانک هم کنار او ایستاده با لبخند تحقیرآمیزی او را برانداز می‌کرد!
دِیمن با غرور بدون این‌که رویش را به‌سمت مارگاریتا بچرخاند، غرید:
- یه خون‌آشام پست و حقیری مثل تو به چه جرأتی پا به حصار تاریکی گذاشته؟ از قدرت تاریکی و بی‌رحمی من چیزی نشنیده بودی یا خودت رو خیلی دست بالا گرفتی؟
مارگاریتا که ناامید، حس می‌کرد پایان کار اوست و دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد، بدون ترسیدن از دِیمن چشمانش را به او ریز کرد!
- از قساوت* قلب و بی‌رحمی تو همه به‌قدر کافی شنیدن و می‌دونن تو چه اهریمن پلیدی هستی. اما برای من اهمیتی نداری، فقط یه اهریمن عقده‌ای که هیچ‌وقت محبتی از خونواده‌ای نگرفتی و همین تاریک‌تر و کثیف‌ترت کرده!
دِیمن بدون این‌که خونسردی خودش را از دست بدهد، سری تکان داد.
- اما این‌جوری خیلی بده! من دلم می‌خواد برات با اهمیت باشم!
با اشاره‌ی دِیمن، فِرانک درب سلول را با کشیدن اهرمی که کنج دیوار خارج آن قرار داشت، بست!
دِیمن لبخند زجرآورش را با نگاه به چشمان مارگاریتا بر لب نشاند.
- هر وقت حس کردی برات دارم اهمیت پیدا می‌کنم، رو در وایسی نکن، بهم بگو.
فِرانک اهرم دیگری را کشید و هم‌زمان چند دریچه‌ی فولادی کوچک که پایین سلول مارگاریتا وجود داشت به حالت کرکره‌ای بالا رفتند! لحظاتی بعد سگ‌هایی وحشی و بزرگ با شتاب و غرش‌کنان بیرون دویدند و درنده و خون‌خوار به‌سمت بوی خونی که از دست‌های مارگاریتا می‌ریخت حمله‌ور شدند؛ با دیدن طوئمه آویزان شده با شتاب برای دریدن او به بالا می‌پریدند!
مارگاریتا وحشت‌زده سعی کرد خودش را از پاهایش بالاتر بکشد تا سگ‌ها با جهش به او نرسند. اما سگ‌ها خیلی زود از روی کمر یکدیگر جهش‌هایشان را بلندتر کردند و هر کدام به بدن او می‌رسیدند، تکه‌ای از گوشت تن او را می‌کندند و مارگاریتا تنها با درد و وحشت، فریادهای دل‌خراشی می‌کشید!
مارگاریتا وقتی فهمید ممکنه به زودی زنده‌زنده خورده شود، ترس عجیبی بر وجودش مستولی شد و با اشک و التماس فریاد زد:
- لطفاً این‌جوری عذابم نده. التماست می‌کنم راحتم کن، بُکُشیدم!
دِیمن بی‌تفاوت بلند خندید!
- انگار برات دارم اهمیت پیدا می‌کنم!
دِیمن‌ به فِرانک نگاهی انداخت.
- سگ‌ها رو سر جاشون برگردون، پایین بیارش.
فِرانک با سوتی سگ‌ها را از حمله متوقف کرد و به داخل دریچه‌ها برگرداند. مارگاریتا را با گوشت‌هایی آویزان و دریده شده پایین آورد و بی‌جان کف سلول خواباند.
دِیمن بالا سرش رفت و روی پا نشست و با تمسخر به نبض گردنش انرژی داد تا بی‌هوش نشود.
- چنگ که به صورتم زدی، من رو یاد پیشی کوچولوی احمقی انداختی که از ترس و وحشت تنها می‌تونه بدون فکر چنگ بندازه!
مارگاریتا با زحمت و التماس، لبانش از هم باز شدند.
- لطفاً از این درد خلاصم کن، من رو زودتر بکش!
دِیمن مرموز خندید.
- دلم می‌خواد به ذات خودت برگردونمت، یه پیشی کوچولویی که همیشه خاطره‌ی دریده شدن از سگ‌ها توی ذهنش بمونه و مجبور به فرار ازشون باشه.
مارگاریتا که از درد و خون‌ریزی ذهنش توان درک حرف‌های دِیمن را نداشت، با تزریق ماده‌ی دردناکی در رگ دستش، پلک‌هایش روی هم افتاد و کامل بی‌هوش شد!

{پینوشت:
قساوت* به معنای بی‌رحمی و‌ سنگدلی می‌باشد.}

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,382
مدال‌ها
2
پارت۹۱

کاتار
با نگاه پیروزمندانه‌ای به توقف خروج هاله‌های جادوی سیاه از ترک‌های شکم آماندا با هیجان روی بر لوسیفر نمود.
- جواب داد اکسیر، جادو متوقف شده!
لوسیفر هم با رضایت سر تکان داد.
- بله ظاهراً دیگه نشر نمی‌کنه.
آمیدان نگران از حال آماندا بالای سرش رفت و با نگاه پر پرسشی به کاتار نگریست.
- پس باید دیگه شکاف‌های شکمش رو بشه ترمیم کرد؟
آمیدان چون سکوت و تردید کاتار را دید با انرژی برترش سعی کرد آماندا را ترمیم کند. اما ناگهان خون غلیظی از دهان و بینی او بیرون پاشید و از کل تنش خون بیرون زد! هر سه هراسان یکدیگر را نگاه کردند؛ آمیدان خشمگین بر سر کاتار فریاد زد:
- این چه وضعیه! چرا این‌جوری شد؟
کاتار با تأسف به چشمان نگران آمیدان خیره شد.
- درسته اکسیر عمل کرد و انتشار جادوی سیاه متوقف شد، اما جادو کل بدن و خون بانو رو تسخیر کرده؛ متأسفانه به زودی اون رو از دست می‌دین!
آمیدان با‌خشم به حالت تهدید، یقه‌ی کاتار را در مشت گرفت.
- این همه توی این دخمه انرژی نذاشتیم اون رو زنده نگه داریم که تو با یه متأسفم از خودت رفع مسئولیت کنی. اگه قرار بود اون رو از دست بدیم، همون اول با کُشتنش انتشار جادو رو متوقف می‌کردم؛ چه نیازی به اکسیر تو بود؟
کاتار از خشم آمیدان به وحشت افتاد.
- سرورم ما همه تلاشمون رو کردیم، نمی‌دونستیم که این اکسیر ممکنه چه عوارضی روی بانو نشون بده. تمرکز ما روی متوقف کردنش بود؛ ما کم کاری نکردیم.
آمیدان با عصبانیت و بی‌قراری نگاهی به جان دادن آماندا انداخت، یقه‌ی کاتار را رها کرد.
- بالاخره باید راهی باشه! کاتار مگه میشه جادویی بدون اکسیر و طلسم‌بند وجود داشته باشه؟
کاتار با تأسف به بی‌قراری آمیدان سری تکان داد.
- این جادوی سیاهه سرورم! پادمیر و طلسمی هنوز برای مقابله باهاش در دسترس جادوگری در کل مأوراء نیست، مگر خود دِیمن که... .
آمیدان حرف کاتار را قطع کرد.
- باشه، پس پیش خود دِیمن می‌برمش!
آمیدان با گفتن این جمله در میان بهت کاتار و لوسیفر به‌سمت آماندا رفت و انرژی‌ای به قلب او‌ داد تا مرگش به تعویق بیفتد و او‌ را چون کودکی روی دستانش در آغوش گرفت و آرام نزدیک گوش آماندا زمزمه کرد:
- دووم بیار بانو‌، من هر جوریه پادمیر این جادو رو از اون جادوگر تاریک می‌گیرم!
آمیدان تا خواست از سلول خارج بشود لوسیفر با جدیت مقابلش ایستاد.
- دیوونه شدی! می‌خوای بری نزد تاریکی؟ فکر کردی اون براش اهمیت داره این زن کیه و چطوری داره جون می‌کَنه؟
آمیدان بی‌تفاوت از کنار لوسیفر همراه آماندا گذر کرد و از پله‌های سیاهچال بالا رفت. کاتار و لوسیفر هراسان پی او دویدند و سعی می‌کردند او را از رفتن منصرف کنند.
آمیدان وارد تالار قصر شد و خیل کُشته شدگان را دید که بیشتر از قبایل ضعیف‌تری مانند قبیله‌ی خون‌آشام‌ها بودند و شارلون به کمک افرادش در حال جمع‌آوری‌شان بود. آیزنرا با دیدن آمیدان و لوسیفر هراسان به‌سمت آن‌ها دوید.
- عالیجناب، پسرم شاهین همراه هانوفل در مرز حصار تاریکی تخلیه انرژی شدند. از من درخواست کمک کرده؛ لطفاً لشکری به همراه من بفرستین تا به حصار تاریکی حمله کنم و به یاری اون‌ها برم!
آمیدان با غمی ژرف از نظاره کشته شدگان در جواب درخواست لشکرکِشی آیزنرا سری به نفی تکان داد.
- این بازی کثیفی که اون دِیمن لعنتی راه انداخته، نباید این همه قربانی می‌گرفت. چون اون تنها دردش تاجگذاری من بود نه انتقام از مردمان قبایل دیگه! خودم تنهایی به قصرش میرم، سنگ‌هام رو باهاش وا می‌کَنم. هیچ‌کدوم حق دخالت و لشکرکِشی ندارین.
لوسیفر با خشم فریاد زد:
- نه، من این اجازه رو به تو نمی‌دم که با پای خودت پا به تله‌‌ی تاریکی بزاری. آره حق با توئه، نوک تیز نیزه‌ی کینه‌ی اون قلب تو رو‌ نشونه گرفته؛ چرا پس باید پا به تله‌‌ی اون بزاری؟ این همون چیزیه که اون از راه انداختن این کشتار می‌خواست که تو رو به درون تاریکی خودش بکشه.
آمیدان که برعکس همیشه عشق و نگرانی لوسیفر به خودش را با صبوری بیشتری تحمل می‌کرد، لبخند تلخی زد.
- وقتی من رو‌ آماده‌ی قبول مسئولیت این تاج و تخت می‌کردی، باید به این روز می‌اندیشیدی، نه الان که من رو وسط این تاریکی گرفتار کردی! من از چالش‌ها و مشکلات عادت به فرار ندارم، یک‌بار برای همیشه باید با اون تنها رو در رو بشم.
شارلون که نگران کنار آمیدان ایستاده بود، خواست آماندای غرق به خون را از آغوش او بگیرد.
- بانو رو به من بده. من هم همراهت میام.
آمیدان از دادن آماندا به شارلون سر باز زد.
- اینجا به کمک تو بیشتر نیازه، نگران نباشین. اگه تا فردا تاریکی شب برنگشتم، می‌تونین برای اداره‌ی امور هر تصمیمی بگیرین. اما فعلاً من پادشاه این قصر هستم و فرمان من اینه، هیچ کدومِ شما حق دخالت و لشکرکِشی رو ندارین. من با بانو همراه شاهین و هانوفل صحیح و سالم برمی‌گردیم؛ این رو به شما قول میدم.
لوسیفر چشمان پر بغضش را در چشمان مصمم آمیدان ثابت نگه داشت. می‌دانست این نگاه آمیدان یعنی هیچ جوری دیگر نمی‌تواند او را از تصمیمش منصرف نماید. با حسرت تلخی آهی کشید.
- بسیار خُب، «کارما» در اختیارته. می‌خواستم در مراسم تاجگذاریت پیش‌کِشت کنم. از این به بعد این تویی که به عنوان پادشاه ماوراء می‌تونی ازش استفاده کنی؛ با اون بری سریع‌تر می‌رسی!
آمیدان با ناباوری به چشمان پر بغض لوسیفر خیره شد.
- اما اون حیوون برای تو خیلی با ارزشه! یادگاری از... .
لوسیفر حرف آمیدان را قطع کرد.
- هیچی دیگه برای من از اون خاطرات باقی نمونده، تنها تویی که برام باقی موندی و از تو با ارزش‌تر چیزی ندارم!
آمیدان با احترام با کمی سر خم کردن پیش‌کِشی او را پذیرفت و برای رفتن به حصار تاریکی آماده شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,382
مدال‌ها
2
پارت۹۲

گوزن قهوه‌ای و عظیم‌الجثه‌ای که لوسیفر او را از زمانی که بچه گوزنی نحیف بود بزرگ نموده بود، کارما نام داشت که در زمان کودکی آمیدان از سرگرمی‌هایش، بازی و سواری بر او بود. حال که بزرگ شده و به گوزنی تنومند و تیزپا با شاخ‌هایی بسیار بزرگ، تبدیل شده بود به راحتی می‌توانست مسافت دو دیار و سرزمین را با سرعتی عجیب و جادویی طی مسیر کند و در کم‌ترین زمان به آن سرزمین برسد!
لوسیفر بیرون خروجی قصرش، کارما را که از قدرت درک و فهم حرف و سخن نیز برخوردار بود، نزد آمیدان که خود را از خون آماندا تمیز و لباس آراسته‌ای بر تن نموده بود، آورد و نزدیک گوش حیوان، چیزی زمزمه کرد! با چشمانی پر بغض و نوازش یال قهوه‌ای و بلندش، بوسه‌ای بر او زد؛ کارما سری تکان داد و لوسیفر تسمه‌ی چرمیِ دهنه‌ی او را به‌دست آمیدان سپرد.
آمیدان با نگاه قدر شناسانه‌ای به لوسیفر، سوار بر کارما در حالی‌که با یک دستش آماندای بی‌جان از خون‌ریزی را محکم در پتویی پیچیده و در آغوشش نگه داشته بود با دست دیگر محکم گردن کارما را گرفت و او را به رفتن هی کرد.
کارما با سرعت باد شروع به حرکت نمود! آمیدان تنها سعی می‌کرد خودش و آماندا را محکم نگه دارد و او را به‌سمت حصار تاریکی هدایت می‌نمود.
در سیاهچال دِیمن، مارگاریتا که به‌هوش آمد با دیدن دِیمن و فرانک بالای سر خود که با تمسخر او را نگاه می‌کردند با وحشت در خودش جمع شد و نالید:
- چرا نمی‌کُشیدم؟؟
اما مارگاریتا در آن لحظه با ناباوری جای شنیدن صدای خودش، میومیویی شنید! با وحشت به خودش نگاه کرد و جای بدن و دست و پای انسانی خود از زیر پیراهنی که هنوز بر تنش در ابعاد کوچک‌تر بود، بدن و دست و پنجه‌های گربه‌ای سفید را دید! قلبش گویی از رنجی عظیم کنده شد و صدای خنده‌های بلند دِیمن و فِرانک در سرش پیچید.
دِیمن از گوشت و موی پشت گردن مارگاریتا که حال او را با جادو به گربه‌ای کوچک و نحیف تبدیل نموده بود، گرفت و او را با خندیدنی به مضحکه بلند کرد.
- چطوری پیشی کوچولو؟ باور کن از اولت که یه خون‌آشام بی‌رنگ و رو بودی، خیلی زیباترت کردم. تازه بهت خاصیت چند رنگ شدن هم دادم! اگه از رنگ سفیدت خوشت نمیاد و تو رو یاد رنگ خون‌آشامیت میندازه، می‌تونی تغییر رنگ بدی!
مارگاریتا عاجز و دردمند با تکان‌های دست و پاهایش سعی کرد خودش را از چنگ دِیمن نجات دهد، دیگر حتی قدرت تکلم انسانی هم نداشت.
فِرانک به سلول شکنجه اشاره کرد.
- بهتره حالا که تبدیل به گربه‌ شده با اون سگ‌ها روبه‌روش کنی، ببینه می‌تونه باز هم از چنگ‌هاش استفاده کنه!
دِیمن متفکر با بدجنسی چشمانش را ریز کرد.
- آره فکر بدی نیست. تیکه‌تیکه شدن توسط سگ‌ها، بهتر از میومیو کردن به‌جای حرف زدنه!
دِیمن با لذت از آزار مارگاریتا که قطره اشکی از گوشه‌ی چشمان آبی گربه‌ایش چکید، پرسید:
- این‌طور نیست پیشی کوچولو؟ چیه چرا دیگه چنگ نمیندازی؟ چرا ساکتی؟ آخی نازی، یادم نبود دیگه زبون تند و تیزت هم جز میومیو قدرت تکلمی نداره!
مارگاریتا که در آن لحظه تنها آرزوی مرگ داشت با رفتن فِرانک به‌سمت اهرم سلول شکنجه، خودش را برای دریده شدن آماده کرد... نگهبانی سراسیمه از راهروی سیاهچال به‌سمت دِیمن دوید و با سر تعظیمی نمود.
- سرورم، مردی همراه زنی که در پتو پیچیده، پشت حصار اومده، میگه پادشاه ماورأست و درخواست ورود و دیدار با شما رو داره.
دِیمن چشمانش را به فِرانک ریز کرد و به لحن خاص خودش، پوزخندی را همراه کرد.
- دینگ‌دینگ، به وقت هیجانه! بازی با این پیشی کوچولو باشه برای بعد!
دِیمن، مارگاریتا را داخل سلول پرت کرد و رو به نگهبان دستور داد:
- حصار رو باز کنین وارد بشه. بعد از ورودش به قصر با حفاظت نگهبان‌ها به تالار اصلی بیارینش.
فِرانک از شنیدن آمدن خود آمیدان به آنجا، نگرانی در نگاهش موج زد.
- دِیمن، اون اگه خود آمیدان باشه قدرت‌های جهنمی زیادی داره، نباید داخل قصر راه بدیش.
دِیمن خونسرد شانه‌ای بالا انداخت.
- آمیدان خیلی باهوشه که خودش آماندا رو به تنهایی اینجا اورده! اون فهمیده دستش زیر ساطور منه. نگران نباش؛ یکم هیجان دیگه روزمون رو کامل می‌کنه!
فِرانک از خونسردی دِیمن متعجب‌تر شد.
- از کجا می‌دونی آماندا همراه اونه؟!
دِیمن نگاه عاقل اندر سفیه به فِرانک انداخت.
- معلومه زنی که در پتو پیچیده شده، آماندای بیچاره‌ست که از خون‌ریزی جادوی سیاه در حال جون کندنه.
فِرانک با تردید دستی بر پیشانی تا سرش کشید و موهایش را عقب‌تر داد.
- حالا می‌خوای چیکار کنی؟
دِیمن پشت شانه‌های پهن فِرانک چرخید و دستش را از روی شانه‌ی او تا سی*ن*ه‌ی ستبرش پایین کشید و با لحن مرموزی دهانش را به گوش او نزدیک نمود.
- شوالیه‌ی سرخ دلش نمی‌خواست آماندا بمیره! راستی تو چطور؟
فِرانک که می‌دانست نمی‌تواند ذهن بازیگردان دِیمن را بخواند، تنها شانه‌ای بالا انداخت و به سرعت خواست از نزدیکی صورت دِیمن استفاده کند و سرش را برگرداند تا بوسه‌ی غافلگیرانه‌ای بر گونه‌ی او بگذارد.
دِیمن سریع‌تر با فرزی و چالاکی که داشت خودش را عقب کشید و بلند خندید.
- آآ، به این راحتی‌ها هم نیست.
فِرانک‌ با لبخندی بر لب از چالاکی دِیمن نگاه تحسین برانگیزی به او کرد. دِیمن جدی‌تر شد و با نگاهی موذی‌ به فِرانک اشاره کرد همراهش برود. آن دو در حالی‌که خودشان را برای رویارویی با آمیدان آماده می‌کردند، بدون توجه به باز ماندن درب سلول مارگاریتا از پله‌های سیاهچال بالا رفتند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,382
مدال‌ها
2
پارت۹۳

آمیدان
وقتی پشت حصار تاریکی رسید، شاهین و‌ شهاب را بی‌جان و خالی از انرژی یافت. به هر دو انرژی داد و آن‌ها را سوار بر کارما نمود و‌‌ به او که حیوان فرمانبری بود، دستور داد آن دو را زودتر به قصر لوسیفر بازگرداند. آمیدان نیز همراه آماندا به پشت مرز حصار رفت و از نگهبان‌های دیدبانی درخواست ملاقات با دیمن را نمود.
بعد از پذیرفتن دِیمن به حضورش، آمیدان همان‌طور که آماندای بی‌جان را با احیای قلبش که با انرژی او می‌تپید در آغوش داشت، میان چندین نگهبان با نیزه‌هایی از قدرت تاریکی به تالار اصلی قصر دِیمن هدایت شد.
دِیمن با غرور بر تخت خود پاهایش را روی هم انداخته و نشسته بود. فِرانک و آلبرت هم در چپ و راست تخت او دست بر قبضه‌ی شمشیرشان ایستاده بودند.
آمیدان با قدم‌هایی محکم مسیر بلند تالار تا نزدیک تخت را پیش آمد. با منع جلوتر رفتن او توسط نگهبان‌های نیزه به‌دست در چند متری تخت دِیمن ایستاد. آماندا را همان‌طور که خونین بین پتو پیچیده بود با نگاهی جدی به دِیمن، مقابل او بر زمین گذاشت.
- این بازی رو تمومش کن، جادوت رو از تن این زن بیرون بکش. من اینجا هستم چون به خونواده‌م اهمیت میدم، پس توام می‌تونی به خواسته‌ت برسی.
دِیمن پوزخندی زد.
- خودت رو خیلی دست بالا گرفتی! تو قراره من رو به خواسته‌م‌ برسونی؟
آمیدان با همان جدیت جواب داد:
- تو سودای سلطنت بر ماوراء رو داری اما من اجبارش رو. این تاج و تخت برای من اندازه‌ی تو جذابیتی نداره؛ پس نیاز به کُشتار بیشتر نیست. من کنار وایمیستم تا تو مانع سلطنتت رو از بین ببری و به پادشاهی بر ماوراء برسی! مگه همین رو نمی‌خوای؟
دِیمن چشمانش را ریز کرد.
- تو که این همه از خودگذشتگی داشتی و به قول خودت اجبار، پس چرا در آرماگدون با اون اقتدار خواهان سلطنت شدی؟
آمیدان به آماندا اشاره کرد.
- گفتم خونواده برای من اهمیت داره. اونجا برای پسر این زن مجبور شدم مقابلت بایستم و الان می‌بینی برای مادر همون شوالیه، مقابلت با خضوع حاضر شدم. تو اگه مزاحمتی برای خاندان و قبیله‌ی من ایجاد نکنی، من هم آزاری به تو نخواهم رسوند.
دِیمن خنده تمسخزآمیزی زد.
- هِه، خونواده بزرگترین نقطه ضعف در ماوراء‌ست. اما ازت خوشم اومد، نشون دادی خیلی باهوش و ذکاوتی! فکر می‌کردم مثل اون لوسیفر و آیزنرا احمق در قبال قتل و کُشتار مردمت به‌سمت سرزمین من لشکرکِشی کنی.
آمیدان بدون این‌که از چهره‌اش بتوان به حال او پی برد با آرامشی عجیب به چشمان حیله‌گر دِیمن می‌نگریست!
- من می‌دونم تو چی می‌خوای، پس نیاز به کُشتار و دسیسه‌ی بیشتر نیست.
دِیمن از تخت پایین آمد و به‌سمت آمیدان گام برداشت. آلبرت و فِرانک هم نگران پشت او خواستند همراهیش کنند که با اشاره‌ی دست به آن‌ها فهماند سر جایشان بمانند. تا یک قدمی آمیدان پیش رفت و چشم در چشم او خیره ماند.
- واؤو، چه چشم‌های زیبایی! معصوم و پری‌وار! اما تو باید ابلیس نهانِ ترسناکی هم داشته باشی! طبق گفته‌ی پیشگوها، قدرت و سلطنت تو بر کائنات اتفاق خواهد افتاد. چطور پس می‌تونم به معصومیت این چشمان پر رمز و راز اعتماد کنم؟
آمیدان لبخند کمرنگ و مرموزی بر لب نشاند.
- تو‌ یه جادوگری و ممکنه دیدگاهت به پیشگویی‌ها با من فرق کنه. چون برای من ذره‌ای اهمیت نداره پیشگوها چی پیش‌بینی کردن. اما تو که نگرانی از اون پیشگویی‌ها رو داری، بهتر نیست جای دشمنی با من محتاط‌تر رفتار کنی؟
دِیمن ابروانش را درهم کشید.
- دیدی ابلیس درونت خودش رو داره نشون میده! داری تهدیدم می‌کنی؟ اون هم توی حصار خودم! تو هیچ می‌دونی کجا وایسادی بچه خوشگل؟ تو دقیقاً توی دل تاریکی‌ای. فقط کافیه عمقش رو بهت نشون بدم!
آمیدان خون‌سرد جواب داد:
- اگه من از عمق تاریکی تو ترس داشتم، اینجا در یک قدمیت نَایستاده بودم. این‌که میگم سودای سلطنت ندارم، معنیش این نیست که خودم و قدرت‌هام رو نشناسم. کاملاً برعکس، این تویی که الان نمی‌دونی من چه قدرت‌های جهنمی‌ای دارم و ممکنه خودت در خطر عمق چه خلاء آتشینی باشی!
فِرانک خشمگین به تهدید آمیدان با فریاد شمشیرش را از نیام بیرون کشید.
- دِیمن، نمی‌شنوی داره تهدیدت می‌کنه؟ بزار یادش بدم توی حصار تاریکی چطوری باید سخن بگه!
دِیمن بدون این‌که به‌سمت فِرانک برگردد، پشت به او دستش را بالا آورد که دخالت نکند و متفکر به چهره‌ی آرام آمیدان خیره شد.
- بالاخره من با یه ابلیس واقعی رو در رو شدم. وایسا ببینم! تو از اول می‌دونستی زنده نگه داشتن این زن بهونه‌ای میشه که تنها مثل یه ناجی و قهرمان بتونی به ملاقات من بیای، نه؟
دِیمن با ادامه‌ی سکوت آمیدان و یادآوری کشته شدن پدر و مادر مارگاریتا که خون‌آشام بودند، پوزخندی به او زد.
- پس درست حدس زدم! تو خوب می‌دونستی جادوی درون اون بیشترین آسیب رو به خونواده‌ی پدرت ارباب و قبیله‌ی هم پیمانش خون‌آشام‌ها که از قدرت کمتری برخوردار بودن، می‌زنه! برای همین اینقدر این زن رو زنده نگه داشتی تا به‌قدر کافی جادو برای کشتار عظیم خون‌آشام‌ها در تالار قصرت پخش بشه. وگرنه مرگ و‌ زندگی این زن بدکاره به پشیزی* برات نمیرزه که خطر اومدن به دل تاریکی رو براش بپذیری!
آمیدان احساسی در چهره‌اش نشان نداد و همچنان خونسرد دِیمن را برانداز می‌کرد!
- تو می‌تونی هر تفسیری داشته باشی.
دِیمن با موذی‌گری چرخی دور آمیدان زد.
- پس از من هم نباید اونقدری بدت بیاد؛ چون‌ من برای لوسیفر هم تاریکی پر عذابی هستم‌. تو ابلیس وحشتناکی هستی که پشت نقاب تزویرِ اهمیت به خونواده، دنبال انتقام از اون‌هایی.
آمیدان با آرامش ابروانش را بالا داد.
- تو آزادی هر جور می‌خوای من رو قضاوت کنی اما همین تفسیرت هم می‌تونه دلیل دیگه‌ای برای تو باشه که به حرفم اعتماد کنی. گفتم من کنار می‌مونم چون لوسیفر می‌خواست من ابزاری باشم برای انتقام از تو. اما من کاری رو که اون بخواد رو هرگز انجام نمی‌دم.
دِیمن سر تکان داد.
- باشه، من جادوی سیاه رو از این زن می‌گیرم؛ توام مثل یه قهرمان به قبیله‌ت برگرد. اما بعدش چطور می‌خوای از مسئولیت پادشاهی که بر گردنت گذاشتن، شونه خالی کنی؟
آمیدان با سیاست جواب داد:
- دلیل امتناع من نگرانی از حمله‌ی دوباره‌ی تاریکی و کشتار بیشتر مردمم میشه. من فقط یه پادشاه نمادین باقی می‌مونم و آرماگدون هم با وحشت از تاریکی با نمادین بودن من کنار میاد. توام تا می‌تونی از قبیله‌ی اون اهریمن‌ها کشتار بیشتری کن، ترس رو انتشار بده تا کُشنده‌ت رو پیدا کنی؛ بعد با خیال راحت به تخت سلطنتت تکیه بده!
دِیمن بلند خندید.
- واقعاً فکر کردی داری بچه خر می‌کنی. تو مگه از ماوراء نیستی، از سُلطه تاریکی بر ماوراء نگرانی‌ای نداری؟ مصلماً تاریکی به تو و قبیله‌ت هم رحم‌ نمی‌کنه.
آمیدان لحن خشن و جدی‌ای گرفت.
- بهت گفتم خونواده برام مهمه. تو اگه پادشاه عاقلی باشی می‌فهمی با کدوم قبایل باید مدارا کنی. تاریکی به تنهایی کسالت‌باره، سُلطه داشتن با نابود کردن فرق داره.
دِیمن به نفی سر تکان داد.
- هرگز به حرف و قول ابلیسی اعتماد نکردم و نخواهم کرد.
آمیدان بی‌تفاوت شانه بالا انداخت.
- می‌دونم، ازت اعتماد نمی‌خوام؛ سیاست می‌خوام. بزار پله‌پله پیش بریم. تو منافع خودت رو ببر من هم خواسته‌های خودم. این مثل یه توافق‌نامه بین ما می‌مونه.
دِیمن متفکر، سیگاری با فندک مار کبراش روشن کرد و به‌سمت آمیدان گرفت.
- می‌کِشی؟
آمیدان سیگار را از او گرفت.
- نه، اما دستت رو رد نمی‌کنم‌.
دِیمن لبخند مرموذی زد و سیگار رو مجدد از او گرفت، پُک عمیقی زد و دودش را به صورت آمیدان فوت کرد.
- ازت خوشم اومد، ابلیس زیبا! سال‌ها بود سیاست و کیاست و زیبایی و معصومیت و وحشت رو کنار هم ندیده بودم! باشه این توافق‌نامه رو ثبت می‌کنم؛ تو مثل یه قهرمان برمی‌گردی، خیالت راحت باشه.

{پینوشت:
پشیز* در مثال به معنای اندک و ناچیز می‌باشد و به معنای پاپاسی، پول خرد، پول سیاه، دینار، شاهی، عباسی، غاز و فلس نیز می‌باشد.}

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,382
مدال‌ها
2
پارت۹۴

مارگاریتا
که به گربه‌ی سفیدی تبدیل شده بود، غمگین و نااُمید بعد از رفتن دِیمن و فِرانک، گوشه‌ی سلولش کِز کرد و اشک‌هایش از چشمان گربه‌ایش بر گونه‌های پشمالوش می‌ریخت. همان‌طور که غمگین و وحشت‌زده از عاقبتی که در انتظارش بود اشک می‌ریخت، ناگهان نگاهش به لای درب نیمه باز سلول ماسید! او می‌دانست میله‌های سلول برق دارند اما درب آن کاملاً چفت نبود! کورسوی اُمیدی در دلش روشن شد و با خود اندیشید، بهتر است زنده بماند تا شاید راهی برای برگشتن به حال سابقش پیدا میشد و قبل از بازگشتِ دِیمن و فِرانک باید راه فراری پیدا می‌کرد.
خواست به‌سمت درب سلول برود و از آنجا خارج شود اما با نگاهی به سر و وضع خودش و‌ رنگ سفید و پیراهنی که بر تن داشت، تردید کرد. حتماً با این وجود به محض خروج از سلولش مورد توجه نگهبان‌های سیاهچال قرار می‌گرفت و‌ مجدد گیر می‌افتاد. پس تصمیم گرفت اول از شر لباس تنش خارج شود و شروع کرد با دندان و پنجه‌هایش آن را بر تنش کشیدن و دریدن تا توانست از شکاف‌هایی که بر آن ایجاد نمود، کلاً از تنش خارجش نماید!
مارگاریتا با یادآوری جمله‌ی دِیمن که گفت، (تازه بهت خاصیت چند رنگ شدن هم دادم!) پیش خودش فکر کرد، یعنی ممکن است بتوانم به رنگ سیاهی در بیایم و در تاریکی سیاهچال کمتر جلب توجه کنم! با این فکر تمرکزی گرفت و خواست رنگش سیاه شود و در کمال تعجب دید شروع به تغییر رنگ داد و کم‌کم موهای سفید تنش به تیرگی رفت و سیاه‌ِ‌‌سیاه شدند!
آرام و‌ گربه‌وار روی پنجه حرکت کرد و ابتدا سرکی از لای درب نیمه باز سلول به بیرون کشید، نگهبانی را دور و بر سلولش ندید اما باز با خود اندیشید، بیرون رفتنش به‌طور آشکارا ممکن است باعث گیر افتادنش شود. خوب اطراف را کاوید و بالای درب سلولش به قرنیز* باریکی از لبه‌ی دیوار که دور تا دور سقف راهروی سیاهچال وجود داشت، خیره ماند. او دیگر الان یک گربه بود و به‌ راحتی می‌توانست به‌جای رفتن از وسط راهرو از دیوار بالا برود و نزدیک سقفِ تاریک سیاهچال به‌‌ راحتی از روی همان قرنیز حرکت کند.
با این فکر مصمم‌تر از درب سلول خارج شد و سریع سعی کرد با کمک پنجه‌هایش از دیوار بالا برود. ابتدا کمی ناشیانه نتوانست خوب پنجه به دیوار بگذارد و در حالی‌که پنجه‌هایش بر دیوار کشیده میشد، پایین افتاد. اما مجدد سعی کرد و با سرعت بیشتری بالا رفت. این‌بار خود را به لبه‌ی قرنیز رساند و به آرامی و بی‌صدا از همان بالای دیوار شروع به حرکت به‌سمت درب خروجی سیاهچال نمود.
مارگاریتا با ترس و دلهره از بالای سر چند نگهبان که در راهروی سیاهچال در حال گشت زدن بودند، گذر کرد. شنیدن فریادهای پر درد و ناله‌های عذاب‌آور زندانیان تمرکزش را به‌هم می‌ریخت و مو به تنش سیخ می‌کرد. با دیدن درب فولادی و بزرگ سیاهچال که باز بود و سرنگهبان داشت چند نگهبان را تغییر شیفت می‌داد، برق شادی در چشمانش درخشید. آرام و کمین‌وار بالای دیوار درب منتظر ماند تا از فرصتی استفاده کند و بتواند از آنجا خارج شود.
سرنگهبان چند نگهبان را به‌سمت پله‌های سیاهچال همراهی کرد و فرمان داد نگهبان‌‌های جایگزین شده خارج شوند. مارگاریتا از همین چند قدم که او داخل سیاهچال شد استفاده کرد و به سرعت برق از دیوار پایین آمد و در حالی‌که او پشت به درب بود از آنجا به بیرون جهید و خودش را کنار دیوارهای سیاه تالاری که راه ورود به سیاهچال بود، چسباند تا استتار* شود و دیده نشود.
مارگاریتا مجدد به سقف تالار که بسیار بلندتر از سقف سیاهچال بود نگاهی انداخت و دید دور تا دور دیوارها همگی لبه‌های طاقچه مانندی دارند که طراحی‌های اهریمنانه‌ای بر آن‌ها نقش بسته است. با زحمت بیشتری از دیوار بلند بالا رفت و خود را بالای لبه‌ی طاقچه مانند رساند‌ و از همان‌‌جا که محل استتار خوبی در کم نوری قصر بود، شروع به حرکت کرد!
با وجود نگهبان‌هایی که در مسیر می‌دید نرم و بی‌سر و صدا از بالای سرشان در حالی‌که در تاریکی قصر دِیمن با رنگ سیاهش قابل رویت نبود، خودش را تا دروازه‌ی خروجی قصر که چندین نگهبان با نیزه‌هایی از قدرت تاریکی، نگهبانی می‌دادند، رساند.
وحشت از دیده شدن بر او چیره شد و می‌دانست از این راه اگر خارج شود، حتماً گیر می‌افتد. تصمیم گرفت راه دیگری را امتحان کند و از لبه‌ی دیوار مجدد به قصر برگشت! توجه‌اش به طبقه‌ی بالای قصر جلب شد که خدمه در رفت و آمد بودند. با چند پرش از لبه‌های دیوار خودش را به طبقه‌ی بالاتر رساند و روی پنجه‌هایش آرام، داخل اتاقی شد که پنجره‌ی بلندی به بیرون قصر داشت. صدای زوزه‌ی باد از لای پنجره‌ای که باز بود در اتاق می‌پیچید و پرده‌ی مخملین بزرگ آن را به وحشت تکان‌تکان می‌داد!
مارگاریتا خودش را از لای پنجره به بیرون رد کرد و لبه‌ی هِرِّه‌ی* آن از بیرون نشست و در میان هجوم باد بر پیکرش، پایین دیوار قصر را نگاه کرد‌. ارتفاع بلندی داشت اما در عوض پایین دیوار نگهبانی نبود و می‌توانست از سنگ‌های سیاه دیواره‌ی قصر استفاده کند و خودش را به پایین برساند‌!
دیگر راه برگشتی برایش نمانده بود و با غلبه بر ترسش به‌سمت اولین سنگ بیرون زده‌ی دیوار نمای قصر، خیز برداشت. با سرعت و تمرکز با جهش‌هایی بر سنگ‌ها خود را به پایین دیوار رساند و به سرعت به‌سمت صخره‌های کوچک سنگی که بیرون محوطه قصر بود دوید و پشت آن‌ها پنهان شد؛ در حالی‌که قلبش به شدت می‌تپید توجه‌اش به صدای پرندگانی که بالای قصر با سر و صداهایی خوفناک مشغول جاسوسی بودند، جلب شد! تنها چیزی که به ذهنش رسید این بود که باید سریع بدود و راهی را که از حصار تاریکی وارد شده بود را پیش بگیرد تا از آن خارج شود.
مارگاریتا شروع به دویدن کرد و در کمال تعجب دید هنوز سرعت خون‌آشامی‌اش را دارد و توانست با سرعت خودش را از حصار تاریکی که هنوز برای ورود آمیدان باز بود، خارج کند! به‌خاطر سرعت و رنگ سیاهی که داشت، نگهبان‌های برج دروازه‌ی ورودی حصار هم او را ندیدند!
مارگاریتا لرزان و خسته خودش را پشت تخته سنگی بیرون حصار تاریکی پنهان نمود و نفس‌‌نفس‌زنان سعی کرد خودش را آرام کند تا با تمرکز بتواند، راه برگشت به سرزمین آتش را پیش رو بگیرد.

{پینوشت:
قرنیز* یک قطعه‌ی معماری است که به صورت نواری در پایین یا بالای دیوار و به صورت ممتد قرار می‌گیرد. قطر قرنیزها متفاوت و برجسته بوده و معمولاً از جنس سنگ، گچ، چوب، پلاستیک، استیل، شیشه، پی وی سی و ام دی اف ساخته می‌شود.

استتار* یا (دیدگریزی) به هر گونه بهره بردن یا ترکیب کردن مواد و رنگ‌ها که ایجاد خطای دید، می‌نماید و باعث پنهان شدن یا سخت‌تر دیده شدن جانوران یا اجسام می‌شود که با محیط هم‌رنگ‌تر شوند، گفته می‌شود. استتار به معنای نهان کردن، پنهان کردن، اخفاء، پرهیز کردن و در پرده شدن می‌باشد.

هره* در اصطلاح و در تداول عامه به لبه‌ی پهن داخلی یا بیرونی دیوار یا پنجره گفته می‌شود که به آن کنگره و کلاغ‌پر هم گفته می‌شود.}

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,382
مدال‌ها
2
پارت۹۵

آمیدان
در حالی‌که موفق شد دِیمن را راضی کند که جادوی سیاه را از آماندا بردارد با اجازه‌ی دِیمن برای عبور از حصارش، توانست با سرعت همراه آماندا که هنوز بی‌هوش بود با گذر از تونل ذهنش به قصر لوسیفر بازگردد.
با بازگشت موفقیت‌آمیز آمیدان، لوسیفر همراه کاتار با شوق به استقبالش آمدند. آمیدان، آماندا را به کاتار سپرد تا با تزریق خون، دوباره بتوانند او را ترمیم کنند. آمیدان با نگرانی از لوسیفر جویای احوال شاهین و شهاب شد.
- نگران نباش اون‌ها هم همراه کارما به قصر رسیدن و با کمک کاتار خون گرفتن. آیزنرا اون‌ دو رو به قصر خودش برده.
لوسیفر کنجکاو به آمیدان نزدیک‌تر شد.
- چطور تونستی دِیمن رو برای خارج کردن جادوی سیاه از آماندا راضی کنی؟
آمیدان بی‌تفاوت و بدون احساسی در چهره‌اش جامی برای خودش پر کرد.
- تاجگذاری من اشتباه بزرگی بود، دِیمن تشنه به این تاج و‌ تخته. هر کاری برای داشتنش ازش بر میاد! این‌جوری فقط جون آدم‌های بی‌شماری گرفته میشد.
لوسیفر از خونسردی و بی‌تفاوتی آمیدان در قبال تاج و‌ تختش حیرت کرد!
- نگو که از اون ترسیدی و می‌خوای از سلطنتت پا پس بکشی؟
آمیدان خشمگین جام خالی را بر روی میز کریستالی قصر لوسیفر کوبید.
- من اگه معنی ترس رو می‌فهمیدم، اون همه ریاضت جهنمی رو‌ به‌جون نمی‌خریدم که عروسک خیمه شب بازی دست تو بشم!
لوسیفر با ناباوری از خشم آمیدان چند قدم عقب‌تر رفت.
- آمیدان من با تو بازی نکردم! چرا نمی‌فهمی این تاج و تخت برای تو مقدّر شده؛ تو نمی‌تونی با بهونه اوردن از زیرش شونه خالی کنی.
آمیدان جدیت بیشتری به خشم چهره‌اش داد.
- مِن بعد من فقط یه پادشاه نمادینم! هر جور که قبلاً به کمک آیزنرا امور ماوراء رو می‌چرخوندین، ادامه بدین؛ من مسئولیتی قبول نمی‌کنم. به اون تاریکی لعنتی هم قول دادم تا کُشنده‌ش رو نابود نکرده، فقط یه پادشاه نمادین باشم.
لوسیفر عصبانی به آمیدان با نگاه تأسف‌باری نگریست.
- فکر نمی‌کردم برای سلطنتت اینقدر سست باشی که به این راحتی اون دِیمن افعی بتونه ترس رو توی دلت بکاره و توام لرزون شونه خالی کنی.
آمیدان بی تفاوت به خشم لوسیفر از کنارش گذر کرد.
- هر جور راحتی فکر کن.
آمیدان به قصد رفتن به قصر خودش به‌سمت درب خروجی تالار رفت. لوسیفر فریاد زد:
- تو به پادشاهی کائنات مقدر شدی، دست و پای بی‌خود نزن! بالاخره باید این مسئولیت رو بپذیری.
آمیدان بی‌توجه بدون این‌که به پشت سرش نگاه کند از قصر لوسیفر خارج شد و به‌سمت قصر خودش حرکت کرد.
فِرانک بعد از اجازه‌ی رفتن دادن به آمیدان، توسط دِیمن، خشمش بیشتر شده بود.
- دِیمن واقعا‌ً فریب ظاهر و حرف‌هاش رو خوردی؟ چطوری تونستی بهش اعتماد کنی؟
دِیمن خونسرد با لذت به ابروان گره شده‌ی فِرانک نگریست.
- اعتماد نکردم! اما چیزی رو که ازش مطمئن شدم اینه که اون واقعاً دنبال سلطنت نیست. چون تنفرش از لوسیفر و خواسته‌ی اون واقعی بود.
فِرانک با بدبینی با تکان سرش حرف او‌ را رد کرد.
- من این‌طور فکر نمی‌کنم، اون یه ابلیس خطرناکه، دِیمن. نباید می‌ذاشتی به این راحتی حصارت رو بشکنه؛ اون حالا خیلی راحت می‌تونه به این سرزمین از تونل ذهنش رفت و آمد کنه.
دِیمن بی‌خیال به جیب‌هایش دنبال پاکت سیگارش دست گذاشت.
- سخت نگیر فِرانک، در هر حال ما زَهره چشم ازشون گرفتیم. تا کُشنده‌ی من هم پیدا نشه و نابودش نکنم، نمی‌تونم ادعای سلطنت کنم. پس در این زمان ماوراء به پادشاهی نمادین نیاز داره؛ کی بهتر از نواده‌ی لوسیفر که به خون خود اون تشنه‌ست. باور کن کِش‌مَکش جذابی بین این دو در حال شکل‌گیریه. اون‌چه که من توی نگاه این بچه ابلیس دیدم، نفرت بی‌حد و مرزیِ که به لوسیفر داره!
فرانک به کمک دِیمن پیش آمد و پاکت سیگار خودش را مقابلش گرفت.
- در هر حال نباید ازش غافل بشیم به‌خصوص که اون شوالیه و پسر آیزنرا رو هم زنده رها کردی. اون‌ها هم مِن بعد دشمن‌های سرسختی برای تاریکی خواهن بود.
دِیمن با بی‌تفاوتی شانه بالا انداخت و سیگاری از پاکت مقابلش خارج کرد.
- اگه به عمق تاریکی من فکر کنن به نفعشونه که از حصار من دور بمونن. فِرانک این حرف‌ها رو ول کن، بیا بریم پیش پیشی کوچولومون یکم سرگرم بشیم.
فِرانک با سر تکان دادن به بی‌خیالی دِیمن، سیگار بین لب‌های او را روشن نمود و به‌سمت سیاهچال همراهی‌اش نمود. از راهروی تاریک سیاهچال به‌سمت سلول مارگاریتا رفتند و در کمال تعجب درب سلول را باز و خالی از حضور مارگاریتا دیدند!
دِیمن پوزخندی به تعجب فِرانک زد و‌ به‌جای پنجه‌های مارگاریتا بر دیوار کنار درب سلول نگاهی انداخت، سرش را به‌سمت سقف راهروی سیاهچال و لب دیوار قرنیزی آن بالا کرد.
- حق با توست فِرانک! وقتی یه گربه‌ی بی‌دست و پای زخمی می‌تونه به این راحتی از حصار من فرار کنه، چرا نباید از آمیدان، ابلیسی با اون سیاست و کیاست نگران بود؟
فِرانک خشمگین رد پنجه‌های مارگاریتا را بر دیوارهای سیاهچال با نگاهی پر غضب دنبال کرد.
- میرم دنبالش، نمی‌تونه زیاد دور شده باشه.
دِیمن با نگاه تمسخرآمیزی او را برانداز نمود و دود سیگارش را به صورت فِرانک فوت کرد.
- پیدا کردن یه گربه‌ی احمق به چه درد تو می‌خوره؟ درسته از حصار من خارج شده اما باز هم فقط یه گربه‌ی بیچاره‌ست! فکر می‌کنی حیوون ضعیفی مثل اون چقدر می‌تونه در ماوراء دووم بیاره؟
فِرانک با ولع تلخی دود سیگار دِیمن را بلعید.
- پس برات تدارک سرگرمی بهتری می‌بینم، مثل همیشه آهنگ‌هاش با تو!
دِیمن لبخند مرموزی زد.
- به وقت هیجانه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,382
مدال‌ها
2
پارت۹۶

آمیدان
به محض ورود به قصرش با شارلون روبه‌رو شد که نگران و منقلب به استقبال او‌ آمد. آمیدان لبخند خسته‌ای به صورت او پاشید.
- من خوب‌ خوبم، جای هیچ نگرانی نیست.
شارلون بازوی آمیدان را فشار مردانه‌ای داد.
- خوشحالم که زود برگشتی.
آمیدان عمیق‌تر به نگاه آشفته‌ی شارلون دقیق شد.
- اما خوشحالی‌ای توی نگاهت نمی‌بینم؟!
شارلون سر پایین انداخت، آمیدان نگران‌تر شد.
- شارلون، اتفاقی افتاده؟
شارلون با اندوه نفس بلندی کشید و با تردید مکثی نمود. کمی برای حرفی که می‌خواست بر زبان بیاورد با خود کلنجار رفت تا نهایت در مقابل نگاه نگران آمیدان، سکوتش را شکست.
- متأسفانه فِرد... .
شارلون از نگاه هراسان آمیدان حرفش را نیمه تمام گذاشت... آمیدان با تشویش صدایش را بلند کرد:
- فِرد چی، شارلون؟
شارلون غمگین سرش را پایین نگه داشت.
- فِرد مُرده!
آمیدان متحیر به گفته‌ی شارلون با ناباوری تک خنده‌ی عصبی زد!
- چی داری میگی؟ یعنی چی که مُرده؟!
شارلون با تأسف سر تکان داد.
- وقتی در بین جمعیت بی‌جون و در حال تجزیه پیداش کردم؛ نه نبض داشت، نه قلبش میزد! فقط موفق شدم جسمش رو‌ از تالار مملو از جادوی سیاه خارج کنم.
آمیدان عصبی و‌ به‌هم ریخته فریاد زد:
- کجاست! کجا نگه داشتیش؟
شارلون به‌سمت درب خروجی نگاهش مات ماند.
- توی اتاق خودش گذاشتمش!
آمیدان هراسان‌ به اتاق فِرد که در بخش تالار خدمه‌ بود وارد شد. با دیدن جسم بی‌رنگ و روی فِرد، خشکش زد و آه از نهادش بلند شد! آشفته جنازه‌ی فِرد را در آغوش کشید و با درد و‌ غم از دست دادن عزیزی، بلند به گریه افتاد و او را به سی*ن*ه‌ی خودش می‌فشرد!
شارلون با دیدن عکس‌العمل عجیب آمیدان از مرگ فِرد، دست بر شانه‌ی او گذاشت.
- کاریه که شده. تنها فِرد رو از دست ندادیم، خیلی از خدمه و ندیمه‌ها هم... .
آمیدان عصبانی با چشمانی خونین و به اشک نشسته سر برگرداند و به چشمان نگران شارلون خیره شد.
- کاترین هم در تالار بود، نکنه اون هم... !
آمیدان حرفش را ادامه نداد و با تردید به چشمان شارلون دقیق‌تر شد. شارلون با اندوه سری تکان داد.
- فقط تونستم بهش انرژی بدم، نزارم جسمش تجزیه بشه.
آمیدان خشمگین و مصمم از کنار فِرد بلند شد، اشک‌هایش را پاک کرد.
- هر دو رو‌ به اتاق پنهان بیار!
شارلون از جدیت آمیدان نگران و آشفته شد.
- آمیدان، نمی‌خوای که احیاشون کنی؟
آمیدان بدون کوچک‌ترین تردیدی مصمم‌تر پاسخ داد:
- چرا نباید احیاشون کنم؟ پس این همه ریاضت دیدم به چه کارم میاد، اگه توان احیای دو تا از عزیزترین کسانم رو هم نداشته باشم؟
شارلون سعی کرد صدایش را پایین نگه دارد.
- تو خودت می‌دونی اگه از قدرت احیات استفاده کنی، دیگه نمی‌تونی از اَبَر خدایان اهریمنی فرمان نبری. باید برای جایگزینی انرژی که برای احیا بهت میدن، براشون قربانی بگیری. این یعنی اون‌وقت تو مجبوری در قبال انرژی و قدرتی که از اون‌ها می‌گیری در خدمتشون باشی!
آمیدان گویا چیزی برایش اهمیتی نداشت.
- من در قبال انرژی و قدرتی که برای احیای این‌ها میدم، انرژی جایگزینی نمی‌خوام.
شارلون شانه‌های آمیدان را با محبت گرفت.
- آمیدان، لطفاً احساسی تصمیم نگیر. با این کار تو انرژی زیادی از دست میدی، انرژی احیا تو رو ضعیف می‌کنه؛ تاریکی در کمین توئه!
آمیدان مصمم دستان شارلون را کنار زد.
- مهم نیست، کاری که بهت گفتم رو انجام بدم.
آمیدان از اتاق فِرد خارج شد و شارلون مردد باقی ماند، می‌دانست چاره‌ای جز اطاعت دستور او را ندارد. شارلون جنازه‌ی فِرد و کاترین را به اتاق پنهان قصر برد.
داخل اتاق پنهان، مانند مکعب سفیدی بود با چند تخت تابوت مانند و بلند که در بالاترین نقطه‌ی قصر آمیدان قرار داشت‌! دیوارهای آن کاملاً حصار شده در فضایی از انرژی خلاء خود آمیدان قرار گرفته بود تا هیچ انرژی از آن خارج نشود!
آمیدان در این اتاق می‌توانست از انرژی برترش استفاده کند و تشعشعات انرژی زیاد و خطرناکش برای اطرافیان که ضعیف‌تر بودند و‌ مضر بود از آنجا خارج نمی‌شد که باعث آسیب به دیگر خدمه قصرش شود. معمولاً در ماوراء قدرت‌های بزرگ و اَبَر اهریمن‌ها برای استفاده از انرژیشان از این اتاق‌های حصار شده در خلاء استفاده می‌کردند.
شارلون نگران باز تکرار کرد:
- آمیدان این کار رو نکن به عواقبش نمیرزه. تو در قبال بازگردوندن روح این دو، مجبوری از اَبَر خدایان اهریمنی پیروی کنی.
آمیدان با نگاه مطمئنی سعی کرد به شارلون اطمینان و‌ آرامش بیشتری بدهد.
- می‌دونم نگران چی هستی. اما من انرژی زیادی لازم ندارم. قبل از اومدن به قصر به لوسیفر هم اعلام کردم، من مسئولیت پادشاهی ماوراء رو گردن نمی‌گیرم. به دِیمن هم قول دادم یه پادشاه نمادین باشم تا اون به پادشاهی برسه.
شارلون با دهانی باز با ناباوری به آمیدان خیره ماند!
- تو دیوونه شدی؟ می‌فهمی به قدرت رسیدن تاریکی یعنی چی؟!
آمیدان کلافه چند قدم در اتاق برداشت.
- اون ماوراء رو‌ نابود نمی‌کنه.
شارلون خنده‌ی عصبی زد.
- نابود نمی‌کنه؟! پس تو اون افعی رو هنوز نشناختی!
آمیدان بی‌حوصله لباس تنش را که می‌دانست با قدرت زیاد گرفتن گرم‌ترش می‌کند و دست و پا گیر می‌شود در آورد و به روی شانه‌ی شارلون پرتاب کرد و او را از درب اتاق بیرون هُل داد.
- اینجا نباشی بهتره، نمی‌خوام آسیبی از تشعشعات انرژیم ببینی.
شارلون با بسته شدن درب اتاق پنهان و ماندن پشت درب، آشفته و نگران لباس آمیدان را در دست گرفت و شروع به قدم زدن کرد و با خودش غر میزد:
- پسره‌ی دیوونه، کلاً مغزش رو از دست داده! می‌خواد سلطنت رو به تاریکی بسپاره! چی پیش خودش فکر کرده؟ اون به هیچ‌کدوم از قبایل ماوراء رحم نمی‌کنه. در سر اون افعی فقط سلطه‌ی تاریکی و نابودی بقیه‌ی قدرت‌های اهریمنیه.
آمیدان در اتاق مکعب به جناره‌های بی‌جان فِرد و کاترین نگاهی انداخت و دستانش را بالا برد و شروع به قدرت گرفتن از اَبَر خدایان اهریمنی برای احیای آن دو نمود. او باید در قبال دادن مقدار زیادی از انرژی برتر خود به اهریمنان در عوض از آن‌ها قدرت احیا می‌گرفت!
شارلون هم نگرانی‌اش از خالی شدن انرژی برتر آمیدان بود که با ریاضت زیاد به‌دست آورده بود که اگر می‌خواست دوباره انرژی از دست رفته‌اش برگردد باید برای اَبَر اهریمنان خدمتی انجام می‌داد و بیشتر آن خدمات، کشتار و قربانی انسان‌های ماورائی و زمینی و در اختیار قرار دادن ارواح و انرژی آن‌ها به ابر اهریمنان پلید بود.
آمیدان با قدرت گرفتن از اَبَر اهریمنان، انرژی عظیمی به شکل رعدهایی سفیدِ براق از بدن و دست‌هایش بیرون می‌زد! وقتی رعدها ضخیم‌تر و قوی‌تر شدند، آمیدان دست‌هایش را پایین آورد و روی قلب فِرد و کاترین گذاشت، انرژی عظیم اَبر اهریمنی‌اش را (مانند برقی که دستگاه شوک الکترونیکی برای احیای قلب یا سی پی آر بیماری ایجاد می‌کند) وارد قلب آن دو نمود.
هر دو با ورود انرژی و شوک به قلبشان، تکان محکمی خوردند و با انرژی دیگری هم‌زمان با نفس عمیق و پر وحشتی که گویی از زیر آب و در حال خفه شدن بیرون کشیده شدند، چشمانشان را برای لحظاتی باز کردند! قلب هر دو احیا شد و ضربان گرفت اما مجدد با ضعف بی‌هوش شدند.
آمیدان خسته و نفس‌زنان در حالی‌که کلی از انرژی برتر خود را از دست داده بود، کنار تابوت‌های آن دو بر زمین نشست و در خودش جمع شد با خوشحالی به صدای تپیدن قلب دو عزیزش گوش سپرد و با خود زمزمه کرد:
- این صدا رو هرگز از من نگیرین، تاوانش با من!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,382
مدال‌ها
2
پارت۹۷

کاترین
ندیمه‌ی مخصوص آمیدان بود که همراه لارا و ماریا از قبیله‌ی طبیعت به خواست لوسیفر برای خدمت و نگهداری آمیدان به قصر او آورده شده بودند و از همان سال‌های کودکیِ آمیدان چون مادری دلسوز کنارش باقی مانده بود.
کاترین بانوی جوان و زیبایی بود با موهایی طلایی و بلند، چهره‌ای سفید و بینی‌ای با نوکی سر بالا و گِرد، گونه‌هایی زیبا و برجسته با چشمانی به رنگ سبز تیره که گاه یشمی رنگ می‌شد. سن او در ۲۵ سالگی متوقف شده بود. اما چون آمیدان را از کودکی پرورانده بود به او چون مادری عشق می‌ورزید! آمیدان هم بسیار به کاترین وابسته بود و او را همچون بانو‌ کارمینا دوست داشت.
کاترین و فِرد بعد از احیای دوباره و به‌دست آوردن انرژی تحلیل رفته‌شان، قضیه‌ی مرگ و احیای مجددشان توسط آمیدان را از شارلون شنیدند و با ناباوری از زندگی دوباره‌ای که آمیدان به آن‌ها داده بود، نزد او رفتند.
آمیدان خسته و بی‌رمق در بارگاهش روی تختش بر کمر دراز کشیده و به سقف بلند اتاق چشم دوخته بود. هر دو از پشت درب اتاق آمیدان با چند ضربه بر آن اجازه‌ی ورود خواستند. آمیدان با خستگی بر تختش نشست و به آن دو گفت داخل شوند. ابتدا فِرد وارد شد و پشت سر او کاترین. هر دو در مقابل آمیدان با سر تعظیمی کردند و آمیدان لبخند پر مهری بر آن‌ها زد.
- می‌دونم برای تشکر از زندگی دوباره‌تون اومدین. اما باید بگم شما هر دو برای من خیلی عزیز بودین، این احیا رو لطفی برای خودتون به حساب نیارین. در واقع من به خودم لطف کردم و خواستم شما رو همچنان در کنار خودم داشته باشم.
فِرد با اندوه به چهره‌ی خسته‌ی آمیدان چشم دوخت.
- سرورم، شما نباید انرژی برتر خودتون رو برای موجود بی‌ارزشی چون من از دست می‌دادین!
آمیدان از تخت پایین آمد و به فِرد نزدیک شد، دست بر شانه‌ی او گذاشت.
- این چه حرفیه مرد! تو برای من خیلی با ارزشی.
فرد اشک‌هایش از چشمان سیاهش فرو ریخت؛ بغض راه گلویش را بسته بود.
- شما به من قول داده بودین که اگه مُردم، بهم اجازه‌ی مرگ بدین و روحم رو آزاد بزارین!
آمیدان اخم‌هایش را درهم کشید.
- فِرد، تو به تقدیرت نمرده بودی که من سر قولم بمونم؛ تو به جادو کُشته شده بودی و روح تو به تاریکی کشیده میشد! آیا واقعاً دنبال چنین مرگی هستی؟
فِرد با اشک سر تکان داد و ناگهان دست آمیدان را با محبت گرفت و بوسه‌ای بر آن گذاشت!
آمیدان با تواضع دستش را کشید.
- این چه کاریه مرد! گریه نکن، تو ارزشت خیلی بیشتر از این‌هاست.
فِرد گویا نمی‌توانست با هیچ جمله‌ای محبت آمیدان را قدردانی کند، فقط اشک‌هایش را با سر آستینش پاک نمود و پر سپاس به چشمان زیبای آمیدان خیره شد.
- شما واقعاً یه پادشاه بی‌نظیر و با گذشتین. امیدوارم بتونم در مدت حیات و عمر خودم، خدمتگزاری وفادار و به‌درد بخور برای شما باشم‌.
آمیدان با لبخند دوستانه‌ای دستی بر بازوی او گذاشت.
- تو قراره کنار من پیر بشی و من رو پسرم صدا بزنی، پس لطفاً دیگه برای مردن عجله نکن!
فِرد در میان اشک‌هایش لبخند پر مهری به آمیدان زد و شانه‌ی او را بوسید.
- حتماً همین‌طور میشه. می‌دونم خسته‌ هستین و بانو کاترین هم اینجا در انتظار موندن، فعلاً مرخص میشم، دوست خوب من!
آمیدان با لبخند رضایت بخشی خروج او را از اتاق تماشا کرد و بعد روی بر کاترین که بغض کرده نگاهش می‌کرد، آغوشش را باز نمود.
- بیا بانو، جای تو اینجاست!
کاترین در حالی‌که اشک‌هایش بر گونه‌اش روان بود با سرعت خودش را در آغوش آمیدان انداخت، صورتش را میان سی*ن*ه‌ی مردانه‌ی او پنهان نمود و با هق‌هق به گریه افتاد!
آمیدان با محبت موهای او را نوازش داد و بوسه‌ای بر سرش گذاشت.
- بانو، لطفاً این‌جوری گریه نکن، قلب من از اشک‌های شما آزرده میشه!
کاترین با شرمساری سر از امنیت سی*ن*ه‌ی آمیدان برداشت و با متانت و ادب سر خم نمود.
- سرورم، من رو ببخشین که باعث دردسر و ضعف شما شدم.
آمیدان دستان کاترین را در دست گرفت و بوسه‌ای بر آن گذاشت.
- فقط خسته‌ام بانو، دلم یه خواب در کنار آرامش وجود شما رو می‌خواد‌!
کاترین در میان اشک‌هایش لبخند پرمهری به او زد و به آرامی از روی میز بلند طلایی رنگ و طرح‌دار کنج اتاق آمیدان، دستگاه چنگ طلایی کوچک او را برداشت.
- می‌دونین هنوز به‌خوبی شما نمی‌تونم بنوازم.
آمیدان با همان لبخند خسته‌اش، بر تختش برگشت و آرام بر شانه به‌سمت کاترین دراز کشید.
- بانو، شما پنجه‌های جادویی‌ای در نواختن دارین! مهربانو، لطفاً برای من بنوازین و باز من رو در حال و هوای کودکیم رها کنین.
کاترین با محبت به آرامی و با رعایت آداب ندیمگی‌اش، کنار تخت آمیدان بر صندلی‌ای نشست و با نگاهی که پر از مهر مادری بود، آرام شروع به نواختن ساز چنگ کرد.
آمیدان همان‌طور که محو‌ تماشای سرانگشتان کاترین بر تن طلایی ساز چنگ بود با آرامشی که از نوای محزون و زیبایی که کاترین می‌نواخت، می‌گرفت، آرام‌آرام چشمانش سنگین شد و پا به دنیای خواب گذاشت.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین