- Jul
- 660
- 13,386
- مدالها
- 2
پارت۱۰۸
ده سال قبل در ماوراء... بعد از رفتن شاهین و هانوفل به ریاضت صعبالدوام و همچنین رفتن شارلون به جنگل دِهشت برای گرفتن قدرت حیوانی، آمیدان هم با قولی که به دِیمن داده بود که پادشاهی نمادین باشد با وجود مخالفتهای لوسیفر از رفتن او به زمین، ماوراء را به همراه گربهی شاهین، مارگاریتا به قصد سرزمین ایران ترک کرد.
چند روزی در خانهی شاهین در تهران ماندگار شد. مارگاریتا را به سرایدار خانهی او سپرد و با تصمیمی جدی برای زندگی روی زمین، ایران را به قصد کشور سوئیس ترک نمود و در شهر بِرن برای خودش خانه و زندگیای آرام و لوکس تشکیل داد.
شارلون مدتی بعد با بهدست آوردن قدرت حیوانی خرس بعد از فیکس آن با اجازه گرفتن از لوسیفر برای مراقبت از آمیدان و تنها نگذاشتن او به بِرن سفر کرد و آمیدان هم با رویی باز از او استقبال نمود.
لوسیفر که از کُشتار و کارهای خلاف روی زمین انسانها، انرژی اهریمنی زیادی بهدست میآورد با باندهای مافیایی زیادی که زیر نظر او بودند در زمین کار میکرد. از جمله قاچاق انسان، مواد مخدر و اسلحه و... سرکردههای ماورائی او در زمین تحت فرمان لوسیفر بودند و بیشتر کارهای مافیاییاش را پیش میبردند.
لوسیفر مدتی بعد از به زمین رفتن آمیدان، نزد او رفت و ازش خواست حالا که بر روی زمین اقامت دارد، سرکردگی یک سری از باندهای مافیایی او را در همان کشور سوئیس عهدهدار شود. علیرغم میل باطنی آمیدان و مقاومتش در مقابل خواستههای او، کمکم با اصرارها و گاه اجبارهایش، آمیدان و شارلون را وارد معاملات مافیایی خود نمود.
در آن ده سال آمیدان گاهی به نُدرت به ماوراء و قصرش رفت و آمد میکرد و با وجود اخباری که از چپاولها و ویرانگریهای دِیمن میشنید، بیتفاوت بدون دخالتی در امور ماوراء به زندگی زمینی خودش باز میگشت.
ده سالی از زندگی مافیایی آمیدان در شهر بِرن، پایتخت سوئیس گذشته بود که لوسیفر او را به ماوراء احضار نمود! آمیدان برای دیدار با لوسیفر به ماوراء رفت و او با اصرار و خواهش از آمیدان خواست برای مدتی سوئیس را ترک کند به ایران برود و محلهای که قرار بود لوسیفر در آن محمولهی بزرگی را جابهجا نماید را در حصار خود بکشد و حواسش باشد قدرتهای اهریمنی دیگر از این حصار عبور نکنند.
آمیدان هم از روی اجبار پذیرفت و چند ماهی میشد به سرزمین ایران آمده و در محله مورد نظر لوسیفر آپارتمانی دو طبقه خریداری نموده بود و همراه شارلون که در ایران شاهپور صدایش میزد و خودش نیز به نام امید تغیر نام داده بود، موقتاً برای اجرای فرامین لوسیفر در آن محله زندگی میکردند. آنها دار و دسته زیادی هم در کل محل با قدرت و پول برای زیر نظر گرفتن آن محله در اختیار داشتند.
بنا به دستور لوسیفر تمام افراد مشکوکی که در آن محل انرژیای از ماوراء داشتند را شناسایی میکردند و سر به نیستش مینمودند و حالا که محل تقریباً پاکسازی شده بود، لوسیفر از امید خواسته بود از درون مدرسه ابتدایی المهدی انرژی خود را برای حصار کردن محل بفرستد و تا هر جا که دامنه شعاع قدرتش میرسید در حصار انرژی او فرو برود!
امید و شاهپور نیز با نقشهی جا زدن خودشان به عنوان مهندسینی که طراح و ناظر اجرای پروژه شوفاژکشی مدرسه بودند، راهی آن مدرسه شده تا آمیدان بتواند حصار قدرت خود را از آن نقطه آغاز کند!
شاهپور به عصبانیت امید که با وارد شدنش به پذیرایی آپارتمان تازهساز و تر و تمیزش، سوئیچ دوو سفید رنگش را بر روی میز کوتاه، بین مبلمان پرت کرد، متعجب نگریست!
- بشین برات یه قهوه درست کنم، آرومت میکنه.
امید خودش را روی کاناپه چرمی و مشکی پذیرایی خانهاش رها کرد و آرنجش را روی پیشانی و چشمهایش حائل نمود. باز چشمان پر اشک سوزان بهیادش آمد، کلافه روی کاناپه نشست و دستی لای موهایش کشید.
شاهپور همانطور که در آشپزخانه مشغول آماده سازی قهوه بود از حال امید ناراحت شد و لحنی جدی به خود گرفت.
- تو چته پسر؟ این چه حس احمقانهای به اون دختربچه پیدا کردی؟
شاهپور قهوه جوش را روی گاز گذاشت و از آشپزخانه بیرون آمد و با همان لحن ادامه داد:
- تو ده سال بین زیباترین دختران سوئیسی و چشم رنگی مثل رباط به ابراز احساساتشون پوزخند میزدی، حالا اینجا با دیدن یه دختر کمسن که نصفش هم تازه زیر مانتو و مقنعهش دیده نمیشه اصلاً چه شکلیه به این حال و روز افتادی!
امید عصبانی و کلافه به حرفهای شاهپور گوش میداد و خودش هم نمیتوانست رفتار عجیبش را در قبال آن دختر درک کند!
- من فقط چشمهاش رو دیدم، لعنتی با نصف زیر مانتو و مقنعهش چیکار دارم؟ یه چیزی توی نگاهش هست من رو داره دیوونه میکنه، انگار مثل آهنربا داره قلب من رو بهسمت خودش میکشه! اصلاً دلم میخواد وقتی نگاهش میکنم توی چشمهاش گم بشم، حل بشم، میفهمی؟
شاهپور چیزهایی را که میشنید باور نمیکرد و با سر تکان دادن لبخند عصبی زد.
- چرت نگو امید، داری گُندهش میکنی! من منکر زیبایی چشمهای اون دختربچه نیستم اما نه اینکه دیگه توی چشمهاش بخوای حل بشی؛ نمیخوام ناراحتت کنم اما تو به اکسیرهایی که سابق استفاده میکردی، نیاز داری!
امید با ناباوری سرتاپای شاهپور را با نگاه خشمگینی برانداز نمود.
- داری میگی جنون من برگشته؟
شاهپور غمگین چند قدم به او نزدیک شد.
- امید من اون نگاه جنونوار سابقت رو چند بار امروز توی چشمهات دیدم! متأسفم اما فکر میکنم دوباره یه مشکلی هست و باید سریعتر تحت درمان قرار بگیری. تو قبلاً هم به بازی با کودکان و... .
امید خشمگین برخاست و با فریاد حرف شاهپور را قطع کرد.
- چون اون دختر کم سن و ساله، تو فکر میکنی به چشم بچه و با حس و حال جنون و کودککُشی که سابق داشتم، بهش نگاه میکنم؟ توی این ده سال که همراه من روی زمین بودی از من بیتعادلی و جنون دیدی؟
شاهپور گیج و مستأصل سر تکان داد.
- نه ندیدم، اما در مورد این دختر رفتارت حتی نگاهت، طبیعی نیست!
امید از عصبانیت داغی دردناکی در کل رگهای متورم شدهاش حس میکرد و دلش میخواست حس خالصانهاش به آن دختر را شاهپور باور کند.
- چرا باورم نمیکنی؟ من قصد آسیب زدن بهش رو ندارم، کاملاً هم تعادل ذهنی دارم و میدونم چی میخوام.
شاهپور با حیرت و کمی وحشت پرسید:
- خب، چی میخوای؟
امید باز با همان نگاهی که شاهپور ازش وحشت کرده بود به نقطهای دور خیره شد.
- بحثش رو تموم کن.
شاهپور باعجله به سر رفتن قهوهی روی اجاق گاز به آشپزخانه دوید و پیچ شعلهی اجاق را بست. دو فنجان قهوه ریخت و با نگاه پُرسرزنشی به امید، قهوهها را مقابل او روی میز گذاشت.
- امید اجازه بده «برنارد» رو خبر کنم.
امید قهوهاش را برداشت.
- بهت گفتم من کاملاً حواسم جمعِ و تعادل دارم، نیاز به جادوگر و اکسیر و اَجیمَجی هم ندارم. از فردا افرادت رو همه جا دنبال دخترِ پخش میکنی که دورادور چهار چشمی مراقبش باشن! خودمون هم توی مدرسه حواسمون بهش هست.
شاهپور از خونسردی امید عصبانیتر شد.
- هواش رو داشته باشن که چی بشه؟ امید، قراره برای یه دختربچهی دبستانی چه اتفاقی بیفته که بهپا لازم داشته باشه؟
امید شانه بالا انداخت.
- نمیدونم، اون چشمهایی که من دیدم خیلی حادثهخیز هستن. تو کاری که من بهت میگم رو انجام بده، همین. در ضمن من به لوسیفر مشکوکم! ما تا حالا هزاران بار کارهای مافیاییش رو دیدیم، معاملاتش رو براش انجام دادیم اما اینجا چی؟ چند ماهه ما رو فرستاده توی این محله و فقط دنبال پاکسازی و حصار کردنشه. از معاملات و به قول خودش، بیزینسش* هم خبری نیست!
شاهپور از حرف امید در فکر فرو رفت و قهوهاش را آرامآرام نوشید.
- خب آره، توی این زمینه حق با توئه. من هم به اینکه ما رو به مدرسه فرستاد و میخواد نقطهی اوج انرژیت برای حصار، اونجا باشه مشکوک شدم!
امید نگرانی در عمق نگاهش هویدا شد.
- نگرانی من برای اون دختر که میگم چهار چشمی باید مراقبش باشیم اینه که مبادا قراره از سمت نیروی اهریمنی به این محل حملهای بشه که لوسیفر این همه روی حصارِ سفت و سخت اینجا تأکید داره. برای همین میخوام اگه حملهی ماورائی به این محل شد، حداقل بتونم جون اون دختر رو حفظ کنم و تحت حمایت خودم باشه.
شاهپور همانطور متفکر سر تکان داد.
- با وجود همهی این احتمالات، احساسی که توی نگاه تو به اون دختر هست، توجیه نمیشه. اما در این هم که لوسیفر هنوز داره برای برگردوندن تو به ماوراء و ادامهی نشستن بر تخت پادشاهی تلاشش رو میکنه، شکی نیست. به نظرت هنوز برای انتقام از دیمن به سلطنت تو نیاز داره؟
امید با اطمینان چشمانش را لحظهای روی هم گذاشت.
- البته، شک نکن دشمنی بین اون و دِیمن بینهایته و پایان ناپذیز.
شاهپور انگار ذهنش در آن لحظات تازه فرصت اندیشیدن به اتفاقات گذشته را پیدا کرده بود.
- عجیبه دِیمن با اون همه ادعا و قدرت هنوز نتونسته کُشندهش رو نابود کنه و به سلطنت بشینه تا توام از زیر بار این عنوان بیرون بیای!
امید هم لحن مشکوکی به جملهاش داد.
- آره معلوم نیست گیر کارش کجاست! اما اینجور که شنیدم خیلی از سرزمینهای طبیعت رو دنبال کُشندهش زیر و رو و نابود کرده!
شاهپور نگرانتر شد.
- تو هنوز نمیخوای کاری کنی و بزاری اون توی ماوراء هر غلطی میخواد بکنه؟
امید لبخند تلخی زد.
- من فقط میخوام روی زمین زندگی کنم، مشکلات ماوراء به من مربوط نمیشه!
{پینوشت:
بیزینس* یک اصطلاح تجاری به معنای کسب و کارها، در مقیاسی از شرکتهای انفرادی تا شرکتهای بینالمللی در اندازههای کوچک تا بزرگ میباشد.}
forumroman.com
ده سال قبل در ماوراء... بعد از رفتن شاهین و هانوفل به ریاضت صعبالدوام و همچنین رفتن شارلون به جنگل دِهشت برای گرفتن قدرت حیوانی، آمیدان هم با قولی که به دِیمن داده بود که پادشاهی نمادین باشد با وجود مخالفتهای لوسیفر از رفتن او به زمین، ماوراء را به همراه گربهی شاهین، مارگاریتا به قصد سرزمین ایران ترک کرد.
چند روزی در خانهی شاهین در تهران ماندگار شد. مارگاریتا را به سرایدار خانهی او سپرد و با تصمیمی جدی برای زندگی روی زمین، ایران را به قصد کشور سوئیس ترک نمود و در شهر بِرن برای خودش خانه و زندگیای آرام و لوکس تشکیل داد.
شارلون مدتی بعد با بهدست آوردن قدرت حیوانی خرس بعد از فیکس آن با اجازه گرفتن از لوسیفر برای مراقبت از آمیدان و تنها نگذاشتن او به بِرن سفر کرد و آمیدان هم با رویی باز از او استقبال نمود.
لوسیفر که از کُشتار و کارهای خلاف روی زمین انسانها، انرژی اهریمنی زیادی بهدست میآورد با باندهای مافیایی زیادی که زیر نظر او بودند در زمین کار میکرد. از جمله قاچاق انسان، مواد مخدر و اسلحه و... سرکردههای ماورائی او در زمین تحت فرمان لوسیفر بودند و بیشتر کارهای مافیاییاش را پیش میبردند.
لوسیفر مدتی بعد از به زمین رفتن آمیدان، نزد او رفت و ازش خواست حالا که بر روی زمین اقامت دارد، سرکردگی یک سری از باندهای مافیایی او را در همان کشور سوئیس عهدهدار شود. علیرغم میل باطنی آمیدان و مقاومتش در مقابل خواستههای او، کمکم با اصرارها و گاه اجبارهایش، آمیدان و شارلون را وارد معاملات مافیایی خود نمود.
در آن ده سال آمیدان گاهی به نُدرت به ماوراء و قصرش رفت و آمد میکرد و با وجود اخباری که از چپاولها و ویرانگریهای دِیمن میشنید، بیتفاوت بدون دخالتی در امور ماوراء به زندگی زمینی خودش باز میگشت.
ده سالی از زندگی مافیایی آمیدان در شهر بِرن، پایتخت سوئیس گذشته بود که لوسیفر او را به ماوراء احضار نمود! آمیدان برای دیدار با لوسیفر به ماوراء رفت و او با اصرار و خواهش از آمیدان خواست برای مدتی سوئیس را ترک کند به ایران برود و محلهای که قرار بود لوسیفر در آن محمولهی بزرگی را جابهجا نماید را در حصار خود بکشد و حواسش باشد قدرتهای اهریمنی دیگر از این حصار عبور نکنند.
آمیدان هم از روی اجبار پذیرفت و چند ماهی میشد به سرزمین ایران آمده و در محله مورد نظر لوسیفر آپارتمانی دو طبقه خریداری نموده بود و همراه شارلون که در ایران شاهپور صدایش میزد و خودش نیز به نام امید تغیر نام داده بود، موقتاً برای اجرای فرامین لوسیفر در آن محله زندگی میکردند. آنها دار و دسته زیادی هم در کل محل با قدرت و پول برای زیر نظر گرفتن آن محله در اختیار داشتند.
بنا به دستور لوسیفر تمام افراد مشکوکی که در آن محل انرژیای از ماوراء داشتند را شناسایی میکردند و سر به نیستش مینمودند و حالا که محل تقریباً پاکسازی شده بود، لوسیفر از امید خواسته بود از درون مدرسه ابتدایی المهدی انرژی خود را برای حصار کردن محل بفرستد و تا هر جا که دامنه شعاع قدرتش میرسید در حصار انرژی او فرو برود!
امید و شاهپور نیز با نقشهی جا زدن خودشان به عنوان مهندسینی که طراح و ناظر اجرای پروژه شوفاژکشی مدرسه بودند، راهی آن مدرسه شده تا آمیدان بتواند حصار قدرت خود را از آن نقطه آغاز کند!
شاهپور به عصبانیت امید که با وارد شدنش به پذیرایی آپارتمان تازهساز و تر و تمیزش، سوئیچ دوو سفید رنگش را بر روی میز کوتاه، بین مبلمان پرت کرد، متعجب نگریست!
- بشین برات یه قهوه درست کنم، آرومت میکنه.
امید خودش را روی کاناپه چرمی و مشکی پذیرایی خانهاش رها کرد و آرنجش را روی پیشانی و چشمهایش حائل نمود. باز چشمان پر اشک سوزان بهیادش آمد، کلافه روی کاناپه نشست و دستی لای موهایش کشید.
شاهپور همانطور که در آشپزخانه مشغول آماده سازی قهوه بود از حال امید ناراحت شد و لحنی جدی به خود گرفت.
- تو چته پسر؟ این چه حس احمقانهای به اون دختربچه پیدا کردی؟
شاهپور قهوه جوش را روی گاز گذاشت و از آشپزخانه بیرون آمد و با همان لحن ادامه داد:
- تو ده سال بین زیباترین دختران سوئیسی و چشم رنگی مثل رباط به ابراز احساساتشون پوزخند میزدی، حالا اینجا با دیدن یه دختر کمسن که نصفش هم تازه زیر مانتو و مقنعهش دیده نمیشه اصلاً چه شکلیه به این حال و روز افتادی!
امید عصبانی و کلافه به حرفهای شاهپور گوش میداد و خودش هم نمیتوانست رفتار عجیبش را در قبال آن دختر درک کند!
- من فقط چشمهاش رو دیدم، لعنتی با نصف زیر مانتو و مقنعهش چیکار دارم؟ یه چیزی توی نگاهش هست من رو داره دیوونه میکنه، انگار مثل آهنربا داره قلب من رو بهسمت خودش میکشه! اصلاً دلم میخواد وقتی نگاهش میکنم توی چشمهاش گم بشم، حل بشم، میفهمی؟
شاهپور چیزهایی را که میشنید باور نمیکرد و با سر تکان دادن لبخند عصبی زد.
- چرت نگو امید، داری گُندهش میکنی! من منکر زیبایی چشمهای اون دختربچه نیستم اما نه اینکه دیگه توی چشمهاش بخوای حل بشی؛ نمیخوام ناراحتت کنم اما تو به اکسیرهایی که سابق استفاده میکردی، نیاز داری!
امید با ناباوری سرتاپای شاهپور را با نگاه خشمگینی برانداز نمود.
- داری میگی جنون من برگشته؟
شاهپور غمگین چند قدم به او نزدیک شد.
- امید من اون نگاه جنونوار سابقت رو چند بار امروز توی چشمهات دیدم! متأسفم اما فکر میکنم دوباره یه مشکلی هست و باید سریعتر تحت درمان قرار بگیری. تو قبلاً هم به بازی با کودکان و... .
امید خشمگین برخاست و با فریاد حرف شاهپور را قطع کرد.
- چون اون دختر کم سن و ساله، تو فکر میکنی به چشم بچه و با حس و حال جنون و کودککُشی که سابق داشتم، بهش نگاه میکنم؟ توی این ده سال که همراه من روی زمین بودی از من بیتعادلی و جنون دیدی؟
شاهپور گیج و مستأصل سر تکان داد.
- نه ندیدم، اما در مورد این دختر رفتارت حتی نگاهت، طبیعی نیست!
امید از عصبانیت داغی دردناکی در کل رگهای متورم شدهاش حس میکرد و دلش میخواست حس خالصانهاش به آن دختر را شاهپور باور کند.
- چرا باورم نمیکنی؟ من قصد آسیب زدن بهش رو ندارم، کاملاً هم تعادل ذهنی دارم و میدونم چی میخوام.
شاهپور با حیرت و کمی وحشت پرسید:
- خب، چی میخوای؟
امید باز با همان نگاهی که شاهپور ازش وحشت کرده بود به نقطهای دور خیره شد.
- بحثش رو تموم کن.
شاهپور باعجله به سر رفتن قهوهی روی اجاق گاز به آشپزخانه دوید و پیچ شعلهی اجاق را بست. دو فنجان قهوه ریخت و با نگاه پُرسرزنشی به امید، قهوهها را مقابل او روی میز گذاشت.
- امید اجازه بده «برنارد» رو خبر کنم.
امید قهوهاش را برداشت.
- بهت گفتم من کاملاً حواسم جمعِ و تعادل دارم، نیاز به جادوگر و اکسیر و اَجیمَجی هم ندارم. از فردا افرادت رو همه جا دنبال دخترِ پخش میکنی که دورادور چهار چشمی مراقبش باشن! خودمون هم توی مدرسه حواسمون بهش هست.
شاهپور از خونسردی امید عصبانیتر شد.
- هواش رو داشته باشن که چی بشه؟ امید، قراره برای یه دختربچهی دبستانی چه اتفاقی بیفته که بهپا لازم داشته باشه؟
امید شانه بالا انداخت.
- نمیدونم، اون چشمهایی که من دیدم خیلی حادثهخیز هستن. تو کاری که من بهت میگم رو انجام بده، همین. در ضمن من به لوسیفر مشکوکم! ما تا حالا هزاران بار کارهای مافیاییش رو دیدیم، معاملاتش رو براش انجام دادیم اما اینجا چی؟ چند ماهه ما رو فرستاده توی این محله و فقط دنبال پاکسازی و حصار کردنشه. از معاملات و به قول خودش، بیزینسش* هم خبری نیست!
شاهپور از حرف امید در فکر فرو رفت و قهوهاش را آرامآرام نوشید.
- خب آره، توی این زمینه حق با توئه. من هم به اینکه ما رو به مدرسه فرستاد و میخواد نقطهی اوج انرژیت برای حصار، اونجا باشه مشکوک شدم!
امید نگرانی در عمق نگاهش هویدا شد.
- نگرانی من برای اون دختر که میگم چهار چشمی باید مراقبش باشیم اینه که مبادا قراره از سمت نیروی اهریمنی به این محل حملهای بشه که لوسیفر این همه روی حصارِ سفت و سخت اینجا تأکید داره. برای همین میخوام اگه حملهی ماورائی به این محل شد، حداقل بتونم جون اون دختر رو حفظ کنم و تحت حمایت خودم باشه.
شاهپور همانطور متفکر سر تکان داد.
- با وجود همهی این احتمالات، احساسی که توی نگاه تو به اون دختر هست، توجیه نمیشه. اما در این هم که لوسیفر هنوز داره برای برگردوندن تو به ماوراء و ادامهی نشستن بر تخت پادشاهی تلاشش رو میکنه، شکی نیست. به نظرت هنوز برای انتقام از دیمن به سلطنت تو نیاز داره؟
امید با اطمینان چشمانش را لحظهای روی هم گذاشت.
- البته، شک نکن دشمنی بین اون و دِیمن بینهایته و پایان ناپذیز.
شاهپور انگار ذهنش در آن لحظات تازه فرصت اندیشیدن به اتفاقات گذشته را پیدا کرده بود.
- عجیبه دِیمن با اون همه ادعا و قدرت هنوز نتونسته کُشندهش رو نابود کنه و به سلطنت بشینه تا توام از زیر بار این عنوان بیرون بیای!
امید هم لحن مشکوکی به جملهاش داد.
- آره معلوم نیست گیر کارش کجاست! اما اینجور که شنیدم خیلی از سرزمینهای طبیعت رو دنبال کُشندهش زیر و رو و نابود کرده!
شاهپور نگرانتر شد.
- تو هنوز نمیخوای کاری کنی و بزاری اون توی ماوراء هر غلطی میخواد بکنه؟
امید لبخند تلخی زد.
- من فقط میخوام روی زمین زندگی کنم، مشکلات ماوراء به من مربوط نمیشه!
{پینوشت:
بیزینس* یک اصطلاح تجاری به معنای کسب و کارها، در مقیاسی از شرکتهای انفرادی تا شرکتهای بینالمللی در اندازههای کوچک تا بزرگ میباشد.}

عکس شخصیت - عکس شخصیتهای رمان در حصار ابلیس/اثر ساناز هموطن/کاربر رمان بوک
🍁تصاویر مربوط به پارت ۹۹ رمان...🍁

آخرین ویرایش: