جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ساناز هموطن با نام [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,212 بازدید, 299 پاسخ و 67 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ساناز هموطن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ساناز هموطن
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۲۸

فِرانک
از عصبانیت دِیمن نگران به شعله‌های خشم در چشمان او نگریست.
- نریوس و لوسیفر هر کاری هم بکنن، حریف عمق تاریکی تو نمی‌شن.
دِیمن پورخند عصبی زد.
- فکر می‌کنی من از این کُشنده ترس دارم؟ مگه خنجر اون چقدر می‌تونه توی عمق تاریکی قلب من بشینه؟
فرانک هم ناخواسته خشمگین شد و تن صدایش را بالاتر برد.
- پس چه مرگته؟ نزدیک ده ساله آروم و قرار رو از خودت گرفتی، همه‌ش دنبال ستاره‌ی اون کُشنده‌ی لعنتی‌ای!
دِیمن ناگهان یقه‌ی فِرانک را گرفت و او را به دیوار کوباند.
- من نمی‌تونم از اون ابلیس رو دست بخورم، این برای من عین مرگه، می‌فهمی؟
فِرانک به آرامی دستانش را از هم باز کرد و به نشانه‌ی تسلیم بالا نگه داشت.
- آروم باش، خیله خُب؛ فهمیدم!
دیمن با غیظ یقه‌ی فِرانک را رها کرد.
- برو‌ لوح انتقال قدرت رو بیار. مِن بعد من فرمانروای تاریکی نیستم!
فِرانک با ناباوری، خشمگین سر تکان داد.
- نه‌نه دِیمن، این اشتباه احمقانه رو نکن. تو نباید قدرت فرمانروایی تاریکی رو از دست بدی؛ می‌فهمی؟
دِیمن با همان خشم سرتاپای فِرانک را برانداز نمود.
- مثلاً می‌خواد چی بشه؟ با از دست دادن یه عنوان از قدرت یا عمق تاریکیم کم میشه؟ هان، چی قراره بشه؟
فِرانک با نگرانی کمی به دِیمن نزدیک‌تر شد.
- هیچ‌کدوم از این‌ها هم اتفاق نیفته به این فکر کردی اگه اون جسم برتری که مدت‌هاست در حال آماده‌سازیش هستی و می‌خوای قدرتت رو بهش انتقال بدی از کنترلت خارج بشه، دیگه نمی‌تونی مقابلش قد راست کنی؟ تو از جسم یه انسان رو به زوال، یه جسم برتر ماورائی ساختی! اون الان خیلی قدرتمنده؛ این رو بفهم!
دیمن با غرور کمی چانه‌اش را بالا گرفت و زاویه دیدش را مستقیم در نگاه نگران فِرانک خیره نگاه داشت.
- ما باید مقابل رو دستی که از لوسیفر خوردیم، سال‌ها پنهونی جسم برتر آمیدان رو ساخت و الان هم داره تدارک جسم برتر کُشنده‌ی من رو می‌بینه، یه جسم برتر و قوی‌تر رو کنیم. تو بفهم، این از روی ضعف و ترس نیست؛ اون ابلیس باید بفهمه این منم که خدای مکر و کیدم. حالا زمان این رسیده که اون از ما رو دست بخوره!
فِرانک سعی کرد لحنش را آرام‌تر و منطقی‌تر نشان دهد.
- اما این رو دست زدن به اون ممکنه به قیمت غافل‌گیری خودت هم تموم بشه. این جسم خطرناکه دِیمن. چیزی تو نگاهشِ که نمی‌شه بهش اعتماد کرد.
دِیمن لبخند تلخی زد.
- مثلاً چی؟ عقده، انتقام، تنفر، درد، تاریکی؟ توی چشم‌های من چی؟ این‌ها رو‌ نمی‌بینی!
فِرانک خواست چیزی بگوید که دِیمن دستش را به معنای سکوت او بالا برد‌.
- آره دوست من، توی چشم‌های اون همه‌ی این‌ها رو می‌بینی چون این من بودم که از یه جسم رو به زوال، اون جسم برتر رو ساختم! اون رو از قدرت خودم شکل دادم تا درد مشترک تاریکی رو با من داشته باشه؛ مثل نیمه‌ی دیگه‌ای از خودِخودِ منه! اما نگرانی تو بی‌مورده چون کاملاً تحت اختیار خودمه. هر وقت اراده کنم می‌تونم تاریکی‌ای که بهش دادم رو ازش سلب کنم! در عوض وقتی من فرمانروای تاریکی نباشم کُشنده‌ای هم ندارم و لوسیفر تموم نقشه‌هاش نقش بر آب میشه.
فرانک با لحن پر غمی چشمانش در چشمان بی‌قرار دِیمن دودو زد.
- دِیمن اون جسم توی این ده سال‌، تموم ریاضت‌های اهریمنی رو گذرونده! باور کن اگه قدرت تاریکی رو که تنها برگ برنده‌ی تو مقابل بقیه‌ی اَبَر اهریمن‌هاست رو به اون انتقال بدی، دیگه نمی‌تونی جلودارش باشی!
دِیمن با اطمینان لبخند کم‌رنگی بر چهره‌ی عصبی فِرانک پاشید.
- تو کاری که بهت گفتم رو انجام بده، یه لوح بزن به آرماگدون خبر انتقال قدرت من به جسم برتر دیگه‌ای رو نشر بده. مِن بعد من دیگه پادشاه تاریکی نیستم؛ این رو همه باید بفهمن و جانشین من رو به رسمیت بشناسن. من هم میرم زمین تا «میکا» رو به قصر بیارم!
فِرانک با کلافگی اصرار خود را بی‌فایده دید.
- چرا حالا خودت بری دنبالش؟ احضارش کن!
دیمن با نگاه عجیبی به نقطه‌ای دور خیره ماند!
- میکا یه کار نیمه تموم داره، باید کمکش کنم. تو مراسم انتقال قدرت رو مهیا کن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۲۹

صدای پیانوی حِزن‌انگیزی در فضای خانه‌ی دور از شهر در حومه‌ی شهر (ویسالیای) ایالت (کالیفرنیای آمریکا) در مسیر پارک ملی و جنگلی (سکویا) در خانه‌ی ویلایی طرح چوب‌های سفید و‌ سقف شیروانی در دل شب طنین‌انداز بود.
مردی با غمی ژرف در حالی‌که نور آباژوری بر نیم‌رخ چهره‌اش از سمت چپ می‌تابید و موهای سیاه و مواجش بر صورت عبوس و زاویه‌دارش سایه افکنده بود، پشت صندلی پیانوی سیاهش، تمام دردها و غم‌هایش را با نوایی عجیب با غم تاریکی شب شریک شده بود!
ده سال قبل دِیمن به فکر داشتن جسم بَدَلی برای جایگزینی خود افتاد که اگر نتوانست از روی رصد ستاره‌‌ی کُشنده‌اش او را بیابد و بکشد، برگ برنده‌ای در مقابل سلاحی چون کُشنده‌اش در دست دیگر قدرت‌ها و لوسیفر داشته باشد تا به وقت ضرورت بتواند قدرت پادشاهی تاریکی را به بَدَل خود انتقال بدهد.
برای انتقال قدرت تاریکی، دِیمن باید طالعی را رصد می‌کرد که ستاره‌ی پر نوری داشته باشد که بتواند با ریاضت‌های تاریکی، جسمش را قوی کند تا قدرت‌های تاریکی او را تاب بیاورد. دیمن با رَمل و‌اُسطُرلاب خود توانست ستاره‌ی پر نوری را رصد کند؛ میکا انسانی بود که درخشندگی ستاره‌ی طالع او توجه دِیمن را جلب نمود و بعد بررسی جا و مکان او، برای یافتنش به زمین رفت.
دِیمن وقتی به مکان حضور میکا بر روی زمین دسترسی پیدا کرد و برای اولین بار در زمین از طریق تونل ذهنش خودش را به او رساند که میکا بر بالای پل (گلدن‌گیت) در ورودی خلیج (سانفرانسیسکو) ایستاده بود و با اسلحه‌ای در دست، قصد شلیک به سر خود را داشت تا بعد از خودکشی از بالای پل به درون اُقیانوس آرام بیفتد!
دِیمن تا میکا را ایستاده بر بالای گارد آهنین و قرمز رنگ پل دید با سرعت ماورائیش به سمتش حرکت نمود و دستش که در حال چکاندن ماشه‌ی اسلحه بود را بالا گرفت و تیری به هوا شلیک شد!
دِیمن، میکا را محکم نگه داشت و با خودش عقبی بر روی پل انداخت. به سرعت رگ گردن او را فشرد و بی‌هوشش نمود و با خود به ماوراء برد... و حالا ده سال از آن شب شوم گذشته بود و میکا در طی این سال‌ها با دیدن سخت‌ترین ریاضت‌های اهریمنی و تاریکی که دِیمن بر او متحمل نمود، جسم برتری به‌دست آورده بود!
میکا به رسمِ عادت تنهایی‌هایش، غمگین در حال نواختن پیانو بود که دیمن پشت سر او ظاهر شد! میکا دست از نواختن کشید و‌ بدون این‌که پشت سرش را نگاه کند با صدایی عاری از هر گونه احساسی پرسید:
- چی می‌خوای؟
دیمن دستانش را روی سی*ن*ه‌اش برهم قفل کرد.
- وقتشه؛ می‌خوام قدرت پادشاه تاریکی رو بهت انتقال بدم!
میکا از روی صندلی نیمکتی پیانو برخاست، قد و هیکل بزرگش آن اندک نور آباژور را هم بلعید! چشمان آبی روشنش به طوسی روشن می‌رفت و از لحاظ قد و هیکل و قیافه ظاهری چون بدلی از خود دِیمن بود! میکا نگاه سردش را درون چشمان موذی دِیمن ثابت کرد.
- می‌دونی با این کارت ممکنه خودت رو نابود کنی، من به تو‌‌ ترحمی ندارم!
دیمن پوزخندی زد‌.
- من به تو‌ زندگی دوباره دادم؛ پس می‌تونم هر وقت بخوام دوباره ازت بگیرمش.
میکا سرش را با نگاه پر کینه‌ای به دِیمن تکان داد.
- اشتباهت همینه، تو چیزی به من ندادی. تو در قبال گرفتن همه چیز من، فقط عمق تاریکی بیشتری به من نشون دادی!
دِیمن لبخند مرموزی بر لب نشاند و چاقوی بلند و بزرگی را از پشت کمرش بیرون کشید و سمت میکا گرفت.
- الان برای این حرف‌ها دیر شده. با ریاضت‌ها و قدرت‌هایی که از روی عطشت برای انتقام گرفتی، راه برگشتی برای خودت نذاشتی. بگیر، آخرین رگ اتصال به انسانیتت رو هم بزن، باید بریم.
میکا با نگاهی مردد به لبه‌ی تیز و بلند چاقو، جمله‌ی دِیمن در سرش پژواک گرفت، (آخرین رگ انسانیت!)
دِیمن متوجه تردید در نگاه میکا شد.
- تو ده سال عذاب و‌ ریاضت دیدی! همه‌ی اون دردها و سختی‌ها رو برای این لحظه‌، لحظه‌ی انتقامت تحمل کردی. بگیر، تمومش کن!
میکا با یادآوری دردی که در این ده سال متحمل شده بود، تردید را کنار گذاشت و با حس انتقام، چاقو را از دیمن گرفت و در حالی‌که چوب کف خانه زیر قدم‌های بلند و سنگینش ناله می‌کرد، سمت درب خانه‌اش رفت و از آنجا خارج شد!
قرص ماه در آسمان کامل بود و صدای زوزه‌ی باد بین درختان درهم تنیده‌ی اطراف خانه‌ای که میکا به‌سمتش گام بر می‌داشت با صدای جیرجیرک‌ها درهم آمیخته بودند.
میکا آهسته درب خانه‌ای که چند متر با خانه‌ی او فاصله داشت را با کلیدی باز نمود و درب با صدای ناله‌ای بر روی پاشنه چرخید. وارد آن خانه شد و مجدد درب را آرام بست، کلید را در آن چرخاند و از داخل قفل نمود! خانه دوبلکس* بود و با چند پله‌ی مارپیچ به طبقه‌ی بالا می‌رفت که اتاق خواب‌ها در آنجا قرار داشتند.
میکا آرام و سایه‌وار در حالی‌که چاقوی بلندی در دستش بود از پله‌ها بالا می‌رفت؛ گویی سایه پر هیبتش بر دیوار راه‌پله‌ با چاقویی در دست از خودش سریع‌تر به بالا می‌خزید و تاریکی درون او خون‌ریزتر بود!
میکا با رسیدن به طبقه‌ی بالا، درب اتاق خواب نیمه باز پدرش را تا آخر باز نمود و به چهره‌ی او در حالی‌که کنار همسرش در خواب بودند، دقیق شد. در یک آن تمام خاطرات پر عذاب دوران کودکیش، کتک خوردن‌هایش زیر مشت و لگد پدر دائم‌الخمرش که هر شب با بدمستی و عربده‌کِشی او و مادرش را زیر بار مشت و لگد می‌گرفت و گاهی هم به خواهر کوچک‌ترش حمله‌ور میشد، مقابل چشمانش جان گرفت!
میکا بدون این‌که بفهمد لبه‌ی تیز چاقو را در مشتش می‌فشرد، صحنه‌ی مرگ مادرش در همان خانه، بار دیگر مقابل دیدگانش جان گرفته بود و آن را به تکرار می‌دید که مادرش در حالی‌که پدرش سر او را به نرده‌ی چوبی پله‌ها کوبید با ناله‌ی ضعیفی سرخی خون سرش در لحظه‌ی آخر جلوی دید او را که در چشمان پسرش نگاهی انداخت، گرفت!
صدای چکیدن قطرات خون از کف دست مشت شده‌ی میکا از لبه‌ی تیز چاقو‌ بر کف چوبی خانه در فضا طنین‌انداز شد! اما میکا نه چیزی می‌شنید نه دردی حس می‌کرد! غرق در دیدن خاطرات لحظات تلخی شده بود که شبی از درد آن‌ها تا مرز خودکشی رفت و دِیمن او را از مرگ نجات داد! اما حالا که زنده مانده بود، تنها با حس انتقام گرفتن برای تَک‌تَک آن‌ دردها، سختی و ریاضت‌های کُشنده‌ای را متحمل شده بود!
صحنه‌‌هایی از آزار و اذیت او و خواهر کوچک‌ترش توسط نامادریشان بعد مرگ مادرش، نفس‌هایش را سنگین‌تر نمود. چقدر با تحریک آن زن، نامادری بد ذاتش، پدرش دست و پای او را می‌بست و خواهرش را در مقابل او که خون خونش را می‌خورد با ترکه کُتک میزد تا تمام تن و لباسش غرق خون میشد! بعد نوبت خود میکا می‌رسید و همان‌طور که او را بسته بود با ترکه و مشت و لگد به جانش می‌افتاد در حالی‌که نامادریشان که او نیز دائم‌الخمر بود، گوشه‌ای می‌ایستاد و با دود کردن سیگاری شکنجه آن دو را با لذت نگاه می‌کرد!
دِیمن سایه‌وار پشت سر میکا ظاهر شد و به چکیدن خون از مشت او با لبخند پر لذتی نگاه کرد و می‌دانست قلب او دیگر چیزی جز درد و تاریکی حس نمی‌کند!
میکا با جان گرفتن صحنه‌ی وان خونینی مقابل دیدگانش که خواهرش درون حمام در آن، بی‌جان افتاده بود چون پدر دائم‌الخمرش با تعرض به او باعث شد رگ دستش را بزند و خودش را بکشد با نفرت بیشتری لبه‌ی تیز چاقو را در مشتش فشرد. نگاه آخر چشمان آبی و زیبای خواهرش که در وان پر شده از آب و خون، باز مانده بود با صدای قطرات خون دستش چون رگبار تندی در سرش ضرب گرفت و بعد صدای دِیمن را شنید:
- تمومش کن!

{پینوشت:
خانه‌ی دوبلکس* به بیانی ساده‌تر می‌توان گفت که اگر دو طبقه ساختمان توسط پلکان داخلی به یکدیگر متصل شوند، این منزل دوبلکس به شمار می‌آید. در طراحی خانه دوبلکس از دو طبقه به منظور ساخت یک واحد مسکونی استفاده می‌شود.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۳۰

میکا
با فرمان دِیمن بدون تعلل وارد اتاق خواب پدرش شد و گلوی او‌ را با دست خونینش فشرد! پدرش هراسان چشمانش را گشود و با دست و پا زدن و خِرخِر کردن او، همسرش نیز بیدار شد.
زن هراسان و‌ با فریاد از دیدن هیبت بزرگ و خشمگین میکا که با نگاهی عاری از هرگونه احساسی در حال خفه کردن همسرش بود از تخت پایین پرید و وحشت‌‌زده خواست از درب اتاق به بیرون فرار کند تا برای گرفتن کمک به پلیس زنگ بزند که دِیمن مقابل او در آستانه‌ی درب ظاهر شد! زن فریاد پر وحشتی کشید، دِیمن خونسرد دست بر شانه‌ی او گذاشت و در چشمانش خیره شد، کنترل ذهنش را در دست گرفت.
- نترس، آروم‌ باش. نیاز نیست فرار کنی.
زن که ذهنش در کنترل دِیمن در آمد، بی‌اراده آرام و بی‌صدا ایستاد!
دِیمن لبخند کثیف و پرلذتی به او زد.
- آفرین، فقط آروم بمون تا نوبت مرگت برسه!
زن که قدرت حرکت نداشت، تنها توانست بی‌صدا به دست و پا زدن شوهرش نگاه کند و دِیمن با همان خونسردی بر روی مبلی که در اتاق خواب قرار داشت، نشست و پاهایش را روی هم انداخت!
میکا گلوی پدرش را رها کرد و تا او خواست نفسی بگیرد، چاقو را بالا برد و در پهلوی پدرش فرو نمود! با فریاد او چاقو را بیرون کشید و دوباره با ضربه‌ی دیگری در همان پهلویش فرو برد!
دِیمن با لذت از پاشیدن خون بر ملحفه‌های سفید به هیجان آمد.
- اوف، بالاتر نزن. کبدش رو نگه دار؛ وگرنه زود می‌میره.
میکا بدون احساس و ترحمی به چشمان پر وحشت پدرش نگریست.
- یه بار مردن کمشه!
میکا وحشیانه به یاد مشت و لگد‌های پدرش، چاقو را در هر جایی از تن او فرو می‌برد و از پاشیدن خون داغش بر روی دیوار بالای تخت و صورت خود لذت می‌برد و به یاد وان خون در میان فریادهای پر درد پدرش، تمام ملحفه‌ی تخت را از خون او گلگون نمود!
پدر میکا در حال خِرخِر کردن و جان دادن، چشمانش از حدقه بیرون زد و تنها درون چشمان پر کینه‌ی پسرش خیره ماند تا کم‌کم تقلا کردنش آرام شد و پلک‌هایش بر روی هم افتاد!
میکا با مرگ پدرش با چهره‌ای خونین و خشمگین به دِیمن نگریست و حالتی هجومی به خود گرفت که دِیمن با بالا بردن دست‌هایش بلند زیر خنده زد!
- خیله خُب برزخ نشو، روحش مال خودت، احیاش می‌کنم!
دِیمن که سریع روح پدر میکا را بعد از مرگش در همان چند لحظه درون تاریکی‌اش بلعیده بود با خشم میکا دوباره به کالبد او بازگرداند و احیاش نمود! پدر میکا هراسان با نفس سنگینی چشمانش را از مرگ گشود و دوباره با ترمیم پارگی‌ها و آسیب دیدگی‌هایش به زندگی بازگشت!
میکا این‌بار به پدرش مهلت حرکتی نداد و از موهای پر پشت و جو‌ گندمی او که موهای خود میکا هم از حجم و جنس شبیه او بود، گرفت و بلندش نمود؛ کشان‌کشان او را در حالی‌که با درد و وحشت فریاد می‌کشید از پله‌ها پایین برد! به ابتدای نرده‌ی چوبی پله‌ها که رسید، با بی‌تفاوتی به التماس‌های پدرش که خودش را از ترس نجس کرده بود، همان‌طور که موهای او را در دست داشت با شدت چندین بار پشت هم پیشانیش را به همان شکل که مادرش را کشته بود به نرده‌ی ضخیم و چوبی راه پله‌ کوبید! میکا اینقدر با خشم و فریاد این کار را ادامه داد تا مغز پدرش از پیشانی متلاشی شده‌اش بیرون ریخت!
دِیمن بالای راه پله در حال دود کردن سیگاری با لذت از شقاوت* میکا با پدرش، پُک عمیقی به سیگارش زد.
- کافیه، عذاب روحش رو به من بسپار.
میکا عصبانی سر دیمن فریاد زد:
- تو خفه شو، دخالت نکن.
دِیمن بی‌تفاوت شانه‌ای بالا انداخت و ناگهان زن پدر میکا را با انرژی تاریکش جلو کشید و از پله‌ها به پایین پرتاب کرد! با لذت در حالی‌که غلت خوردنش به پایین را تماشا می‌کرد، پُک عمیق دیگری به سیگارش زد.
- نوبتت داشت دیر می‌شد!
زن با فریاد تمام پله‌ها را غلت‌زنان به پایین پرتاب شد و با سر و صورتی خونین جلوی پای میکا افتاد!
میکا با دیدن زن پدرش، روح‌ پدرش را درون تاریکی درونش بلعید و جنازه‌اش را رها نمود. زن را از موهایش بلند کرد. با دیدن گردنبند خواهرش دور گردن او خشمگین‌تر شد! دندان‌های نیشش بیرون زد و در حالی‌که چاقوی خونین هنوز در دستش بود، دندان‌هایش را در گلوی زن فرو برد.
زن وحشت‌زده از چیزهای باور نکردنی‌ای که می‌دید با التماس و فریاد‌زنان می‌خواست رهایش کند که ناگهان میکا در همان حال که خونش را می‌مکید، چاقو را در پهلوی او فرو برد و چرخاند!
درد کشنده بر تمام وجود زن چیره شد و با فریاد دل‌خراشی پاهایش سست شد. میکا گلویش را رها کرد و گردنبند را از گردن او کند و در حالی‌که با نفرت و انزجار در چشمان وحشت زده‌اش نگاه می‌کرد خون دور دهانش را پاک کرد.
میکا بی‌توجه به التماس‌های پر وحشت نامادری‌اش از موهای او گرفت و کِشان‌کِشان، همان‌طور که رد خون بر کف چوبی زمین کشیده میشد او را داخل حمام برد؛ آب را در وان باز کرد تا پر شود! صدای ناله‌ی زن که با آخرین رمق‌هایش التماس می‌کرد تا رهایش کند، میان صدای شُرشُر آبِ در حال پر شدن درون وان، گم میشد! میکا با خشم فریاد زد:
- خواهر من توی همین وان به‌خاطر تو و اون شوهر کثیفت رگ دستش رو‌ زد. می‌دونم توام با اون هم‌دست بودی که خواهر بیچاره‌ی من رو بی‌آبرو کنین که خونه رو ترک کنه که جای خود آشغالت رو باز کنی!
زن با التماس سعی کرد خودش را روی پاهای میکا بیندازد.
- ما فکر نمی‌کردیم خودکشی کنه! میکا خواهش می‌کنم، التماست می‌کنم من رو نکش؛ من بد کردم، تو رحم‌ کن!
میکا اما خشمناک و پرانزجار دیگر امانش نداد، همان‌طور از موهایش او را بلند کرد و در وان پر شده از آب کوباندش، داخل وان سرش را زیر آب فرو برد! زن با تمام قوا دست و پا میزد و آب وان که از خون او قرمز شده بود با صدای شِلپ‌شِلپِ تقلای او زیر آب به شدت بیرون می‌پاشید و لباس میکا از آب سرخ رنگ خیس شده بود!
میکا آنقدر سر نامادری‌اش را زیر آب نگه داشت تا کم‌کم دست و پایش از تقلا افتاد و خفه شد‌؛ سر او‌ را رها کرد و جنازه‌ی بی‌جانش روی آب آمد.
دِیمن شانه‌اش را به چهارچوب درب حمام تکیه داد، ته سیگارش را زیر پایش له کرد و با خونسردی دست به سی*ن*ه، سراپای خیس و خونین میکا را برانداز نمود.
- از الان تا همیشه وقت داری ارواحشون رو عذاب بدی، بیا بریم؛ تو دیگه انسانیتی نداری که به اینجا وصل باشی!
میکا بار دیگر به وان گلگون شده از خون زنِ پدرش نگریست. چشمانش را بست و با گذاشتن گردنبند یادگار خواهرش در جیب شلوارش، سعی کرد آخرین خاطره‌ای که از مواجه شدن با جنازه‌ی خواهرش در وان خونین داشت را نیز رها کند و همراه دِیمن برای ورق زدن فصل جدیدی از زندگی بدون مرگ و اَبَر اهریمنی‌اش به ماوراء برود!

{پینوشت:
شقاوت* به معنای بیرحمی، قساوت می‌باشد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۳۱

لوسیفر
با نشر خبر انتقال قدرت پادشاه تاریکی از طریق دِیمن به میکا، هراسان به قصر طبیعت نزد نریوس رفت.
نریوس هم‌ که خبر جانشینی دِیمن را شنیده بود و این‌که اَبَر اهریمن‌های آرماگدون هم با سنجش قدرت میکا این انتقال قدرت و پادشاهی او بر تاریکی در ماوراء را پذیرفته بودند و میکا را ناچار به عنوان پادشاه تاریکی ثبت نموده بودند، نگران و کلافه لوسیفر را در اتاق پذیرایی بارگاهش پذیرا شد.
- لوسیفر، این افعی چی توی سرشه؟ اینجوری ما مجبوریم بازی کُشنده رو با جانشین اون شروع کنیم؛ چون طالع قدرت ملکه‌ی طبیعت به عنوان کُشنده‌ی پادشاه تاریکی ثبت شده! دِیمن باز راهی برای دور زدن قوانین پیدا کرد! با گرفتن عنوان پادشاه تاریکی از خودش، دیگه کُشنده‌ای نداره و کاری از ما برنمیاد! کشتن جانشینش هم چه فایده‌ای داره، عین این می‌مونه که خودمون رو خلع سلاح کنیم.
لوسیفر هم عصبانی با تأسف سری تکان داد.
- هیچ‌کدوم از اون اَبَر اهریمن‌های آرماگدون عُرضه‌ی مقاومت و مخالفت با خواسته‌ی اون تاریکی لعنتی رو نداشتن. راحت اجازه میدن هر جور می‌خواد قوانین رو دور بزنه!
نریوس مستأصل شروع به قدم زدن نمود.
- فکری بکن لوسیفر. از نماینده‌ی طبیعت در آرماگدون شنیدم، دِیمن جسم برتری از این جانشین جدیدش ساخته و بسیار قدرتمند و خشنه! می‌گفت هیچ انعطافی مقابل اَبَر اهریمن‌ها نشون نداده و با قدرت تاریکیش به همه هشدار داده!
لوسیفر کمی متفکر سکوت کرد‌ سپس با جدیت به نریوس خیره شد.
- نباید آخرین سلاحمون رو خرج این جانشین کنیم. دِیمن دقیقاً همین رو می‌خواد. اگه میکا رو بکشیم این افعی راحت بدون کُشنده‌ای دوباره به تخت و تاجش می‌رسه و این جانشین احمق رو طعمه سرِ قلاب کرده! من آمیدان رو به محل اختفا* همزاد در زمین که کُشنده رو در طالعش پنهون کردیم، فرستادم و ازش خواستم کل اون محل رو حصار کنه تا هیچ قدرت ماورائی نتونه وارد محل زندگی اون دختر بشه و بهش نزدیک بشن.
نریوس برق شادی زودگذری در چشمانش درخشید.
- این که عالیه، حصار آمیدان خیلی قویه و هیچ قدرتی نمی‌تونه به راحتی ازش عبور کنه. همین‌جوری باید اون دختر رو حفظ کنیم تا به بلوغ برسه. تا اون زمان جسم اِلِزا هم آماده شده و قدرت طبیعت رو می‌تونیم بهش انتقال بدیم!
تامارا که هر بار خبر آمدن لوسیفر را می‌شنید، سراپا گوش و چشم میشد و از هر راهی برای جمع کردن اخبار مهم برای دیمن پیش می‌رفت، این‌بار به بهانه‌ی سرکشی بر کار خدمه‌ی تالار بارگاه نزدیک اتاق پذیرایی که لوسیفر و نریوس در حال صحبت بودند، ایستاده بود و با قدرت برتری که از دیمن پنهانی داشت، همان‌طور که به چند خدمتکار وظایفی را گوش‌زد می‌نمود، گوش‌هایش را هم تیز کرده بود و می‌توانست به‌ راحتی حرف‌های آن‌ها را شنود کند‌!
در همان لحظه جادوگر قصر طبیعت «ملبورن»، پیرمرد محاسن سفید با موهای بلند و سفید که پشت سرش بسته بود، هراسان وارد بارگاه شد و با اجازه‌ی نریوس، بعد درب زدن با دستپاچگی وارد اتاق پذیرایی شد.
- آه جناب لوسیفر چه خوب اینجا هستین؛ اتفاق وحشتناکی افتاده!
لوسیفر نگران نریوس را نگریست و نریوس پریشان پرسید:
- چی شده ملبورن! چه اتفاقی افتاده؟
ملبورن نفسی چاق* کرد.
- عجله کنید به اتاق رصد بیاین، ستاره‌ی کُشنده‌ی‌ تاریکی تو آسمون ظاهر شده!
لوسیفر و نریوس با وحشت از جای کنده شدند و باعجله همراه ملبورن به اتاق رصد رفتند! تامارا که به خوبی همه چیز را شنیده بود به سرعت خودش را به اتاقش رساند و سریع با دیمن ارتباط ذهنی گرفت.
- سرورم بالاخره روز موعود رسید، ستاره‌ی کُشنده‌ی تاریکی توی آسمون ظاهر شده، خودم از جادوگر طبیعت شنیدم. همه اینجا هراسون شدن، شما هم حتماً الان می‌تونین رصدش کنین. در ضمن فهمیدم اون قدرت طبیعت رو توی یک جسم زمینی پنهون کرده بودن و با قدرت پسرخونده‌ی جناب لوسیفر، پادشاه آمیدان، روی زمین حصار کردن. می‌خوان قدرت طبیعت رو بعد بلوغ از اون جسم زمینی بگیرن و به جسم اِلِزا انتقال بدن.
دیمن از شنیدن اخبار تامارا متعجب باعجله خودش را به اتاق رصد رساند و با نشان‌دار بودن ستاره‌ی کُشنده‌اش از طبیعت به راحتی آن را رصد نمود! رَمل و اُسطرلابش را با شتاب آورد تا با طاس انداختن، جا و مکان و مسافت قدرت طبیعت را پیدا نماید. اما هر چه سعی کرد محل و مسافت را نمی‌توانست ردیابی کند! با خود زمزمه کرد:
- حق با تاماراست این طالع در حصار پر قدرت آمیدان باید باشه، پس اون هم سر قولش نموند و دستش با لوسیفر تو یه کاسه‌ست. این یعنی صلح‌نامه‌ای دیگه بینمون نمی‌مونه.

{پینوشت:
اختفا* به معنای پنهان کردن، نهفتن، استتار، نهان سازی می‌باشد.

نفس چاق* کردن به معنای نفس گرفتن، تندرست کردن می‌باشد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۳۲

کاتار
هم با احضار لوسیفر سریع خودش را به اتاق رصد جادوگر ملبورن در قصر طبیعت رساند. لوسیفر با دیدن کاتار پریشان چند قدم سمت او برداشت.
- کاتار چه اتفاقی افتاده! چرا ستاره‌ی کُشنده‌ی تاریکی قابل رویت شده؟
کاتار متحیر خودش را پشت تلسکوپ پر قدرت و پیشرفته‌ی ملبورن رساند و ستاره‌ی کُشنده‌ی تاریکی را رصد نمود و با دیدن آن در آسمان بسیار حیرت نمود!
- این محاله! چطور ممکنه ستاره‌ی قدرت طبیعت آشکار بشه!
ملبورن چوب دستی بلند و جادویی در دستش را بر زمین کوبید.
- مصلماً طلسم پنهون سازی‌ای که بسته بودین شکسته، جادوگر کاتار!
کاتار متفکر قدم زد و لوسیفر عصبانی او‌ را زیر نظر گرفت.
- کاتار حرفی بزن، چه اتفاقی افتاده؟
کاتار مغموم، صدایش را آهسته‌تر نمود.
- در یه صورت ممکنه این طلسم باطل شده باشه که ستاره‌ی همزادش افول کرده باشه!
نریوس هم پریشان چند قدم به کاتار نزدیک‌تر شد.
- منظورت از افول اینه که همزاد در زمین مُرده؟!
کاتار نگران سر تکان داد.
- بله اون ستاره حتماً خاموش شده!
همه با نگرانی در سکوت به یکدیگر نگریستند! نریوس ناباورانه سری تکان داد.
- اما... اما اون جادوگر پیراما گفت تقدیر اون همزاد تا بلوغش تغییری نداره!
نریوس عصبی سمت لوسیفر چرخید.
- مگه نه لوسیفر! مگه اون پیشگو این رو نگفت؟ توام که گفتی آمیدان کل محل زندگی اون دختر رو حصار کرده، پس قدرت ماورائی هم نمی‌تونسته بهش نزدیک بشه؛ این تنها احتمالی بود که پیراما گفت ممکنه طالع اون رو تغییر بده.
کاتار نگران پشت دستگاه تلسکوپ برگشت.
- صبر کنین ستاره‌ی همزاد رو رصد کنم، احتمالاً باید خاموش شده باشه.
کاتار مشغول رصد ستاره‌ی سوزان شد و کمی بعد زمزمه کرد:
- هنوز تو حصار عالیجناب آمیدان باید باشه، نمی‌شه رصدش کرد!
ملبورن در تأیید حرف کاتار پلک‌هایش را لحظاتی بر روی هم فشار داد.
- بهتره با خود سرورم آمیدان ارتباط بگیرین و ازش بخواین حصار رو برداره تا ستاره رو رصد کنیم.
لوسیفر هراسان پیشنهاد ملبورن را پذیرفت.
- بزارین خودم باهاش ارتباط می‌گیرم.
لوسیفر سعی کرد با آمیدان ارتباط ذهنی بگیرد و در کمال تعجب دید او تمام راه‌های ارتباطی ذهنش را بسته! نگران‌تر شد شروع به قدم زدن نمود.
- این عجیبه! هیچ‌وقت راه ارتباط ذهنش با من رو نمی‌بست!
کاتار سعی کرد جو پُرتَنش اطرافش را آرام‌تر کند.
- نگران نباشین، با رَمل و اُسطُرلاب می‌تونم جا و مکانش رو در گوی نشونتون بدم!
کاتار با استفاده از رَمل و اُسطرلاب ملبورن، امید را ردیابی نمود و تصویرش را در گوی ظاهر کرد. با دیدن آمیدان در تختخواب در حالی‌که به پهلو خوابیده بود، یک دستش هم زیر سر سوزان بود و هر دو‌ در خواب بودند، دهان هر چهار نفر از حیرت باز ماند!
کاتار با ناباوری به لوسیفر نگریست.
- عالیجناب، این... این همون دخترِ، همزاد نیست؟
لوسیفر احساس کرد پاهایش لرزید، حسی که سالیان سال بود تجربه‌اش نکرده بود! قلبش منقبض شد و ناخواسته دستش را بر روی آن گذاشت. نریوس با نگرانی دست برشانه لوسیفر نهاد.
- لوسیفر حالت خوبه؟ چی شده! میشه یکی توضیح بده چه خبره اینجا؟
کاتار با ناباوری چند بار خیره به تصویر داخل گوی پلک زد!
- آمیدان به همزاد نزدیک شده، همین ممکنه طالع اون دختر رو تغییر بده! اما... اون‌که زنده‌ست! پس چطور طلسم باطل شده؟
نریوس خشمگین فریاد زد:
- لوسیفر مار توی آستین پرورش دادی! به آمیدان گفتی دخترِ رو حصار کنه تا قدرتی از ماوراء نزدیک همزاد نشه، خودش از قصد بهش نزدیک شده! حتماً می‌خواد با این کارش به ما ضربه بزنه.
لوسیفر با چشمانی خشمناک نگاه چپ‌چپی به نریوس انداخت.
- بی‌خود شلوغش نکن نریوس، آمیدان اصلاً نمی‌دونست چرا ازش خواستم اون محل رو حصار کنه. بهش گفتم به خاطر معاملات مافیایی روی زمین، نمی‌خوام قدرت اهریمنی بویی ببره چه فعالیتی توی اون محل انجام میدم. اصلاً اون از وجود همزاد و پنهون‌سازی قدرت کُشنده‌ی تاریکی در اون دختر زمینی، روحش هم خبر نداره!
نریوس با ناباوری دوباره به تصویر آن‌ها خیره شد.
- پس همزاد تو بغل اون چه غلطی می‌کنه، لوسیفر؟ هر چیه نزدیکی یه اَبَر اهریمنی مثل آمیدانِ که باعث باطل شدن طلسم پنهون‌سازی شده.
لوسیفر کلافه مسیر کوتاهی را در رفت و برگشت قدم زد!
- نمی‌دونم نریوس، نمی‌دونم تو بغل اون چه غلطی می‌کنه!
کاتار متفکر نگاه نگرانش را از گوی برنمی‌داشت.
- شاید فقط بازی تقدیرِ عالیجناب.
نریوس و لوسیفر همزمان گفتند:
- منظورت چیه؟
کاتار به گوی اشاره کرد.
- به نظرتون این نزدیکی آمیدان به اون دختر یکم عاشقانه به نظر نمیاد؟ ببینین چطور با آرامش کنارش خوابیده!
لوسیفر فریاد خشمناکی کشید.
- نه، چرند نگو! پسر من چه عشقی می‌تونه به یه انسان حقیر داشته باشه؟!
ملبورن لبخند تلخی زد.
- جناب لوسیفر هر چند برای شما ممکنه ناخوشایند باشه اما انگار تقدیر بازی عجیبی رو با قبیله‌ی شما شروع کرده باشه! امیدوارم تراژدی* تلخ عاشقی شما با دشمنی دِیمن برای پسرخونده‌تون تکرار نشه!
حرف‌های جادوگر ملبورن و کاتار در سر لوسیفر پژواک گرفت. با لحنی فریادگونه دست بر دوطرف گیجگاهش گذاشت.
- نه‌، نه‌، نه... من نمی‌زارم اون تاریکی بار دیگه به ریش ما بخنده.
لوسیفر نفس‌زنان از خشم روی به کاتار ایستاد.
- عجله کن باید به زمین بریم، باید با آمیدان حرف بزنم.
نریوس نگران چند قدم پیش آمد.
- تکلیف ستاره‌ی قدرت طبیعت چی میشه؟ چطوری‌ دوباره پنهونش کنیم؟
لوسیفر پوزخند عصبی زد.
- فکر کردی اون افعی تا الان نفهمیده اون کیه و کجاست؟ اون هم تا الان اون طالع رو رصد کرده، اِلِزا رو آماده کنین تا قدرت رو زودتر بهش انتقال بدیم.
لوسیفر با گفتن حرف آخرش همراه کاتار برای رفتن به زمین از اتاق رصد خارج شدند!

{پینوشت:
تراژدی* نوعی نوشته یا نمایشی است که موضوعی غم‌انگیز دارد و غالباً بدبختی‌ها، شکست‌های عشقی، شکنجه‌های جسمی و روحی و خ*یانت را نشان می دهد.}

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۳۳

شاهپور
هراسان درب اتاق خواب امید در خانه‌ی دو طبقه‌ی زمین او‌ را باز کرد و با دیدن او کنار سوزان بر روی تخت با حیرت در آستانه‌ی درب خشکش زد!
امید با باز شدن درب، سریع رو به او چرخید و انگشت اشاره‌اش را روی بینیش گذاشت و با اشاره به او فهماند، ساکت باشد تا بیرون بیاید.
شاهپور مبهوت مانده بود که امید آرام سر سوزان را بلند کرد، دستش را که زیر سر او بود بیرون کشید و سایه‌وار از تخت پایین رفت؛ شاهپور را از آستانه‌ی درب به بیرون هُل داد و از اتاق خارج شدند. امید درحالی‌که صدایش را تا حد ممکن آهسته می‌نمود، تمام سعی خود‌ را نیز انجام داد تا درب اتاق را نیز آرام ببندد.
- چیه! چته؟
شاهپور نگرانی در چشمانش دو‌دو میزد!
- امید با اون دختر چیکار کردی؟ بگو چه بلایی سرش اوردی؟
امید، شاهپور را سمت راه‌پله هدایت کرد.
- برو پایین ببینم تو اصلاً چی میگی؟!
هر دو باهم به طبقه‌ی پایین خانه رفتند و شاهپور هراسان پرسید:
- امید اون دختر توی تخت تو چیکار می‌کنه؟ لطفاً نگو کار احمقانه‌ای کردی!
امید متحیر، ابروانش را درهم گره کرد.
- چی میگی؟ چرا باید کار احمقانه‌ای بکنم! تو چته؟
شاهپور سعی کرد نگرانی خودش را به امید نیز منتقل کند.
- لوسیفر با من ارتباط گرفت، خیلی عصبانی بود! گفت سریع به آمیدان بگو حصارش رو برای من باز کنه! می‌خواد به زمین بیاد؛ اون هم اینجا، این خونه که توی حصار توئه!
امید بی‌تفاوت شانه‌ای بالا انداخت.
- خب بیاد که چی؟
شاهپور از بی‌تفاوتی امید کلافه او را برانداز نمود.
- من که نمی‌دونستم تو کجایی. دخترِ رو از مدرسه‌ برداشتی ببری بیمارستان، بعد هم ارتباط ذهنت رو بستی! کل بیمارستان‌های تهران رو زیر پا گذاشتم دنبالت! حالا می‌بینم لوسیفر عصبانی ارتباط گرفته که آمیدان کنار اون دخترِ چه غلطی می‌کنه؟ گفتم کدوم دختر، کجاست مگه؟ میگه تو خبر مرگت چه رفیقی که خبر نداری آمیدان توی اتاق خوابش روی تختش با یه دختر خوابیده! اومدم خونه می‌بینم به‌به، من از صبح سرگردون توی این بیمارستان اون بیمارستان، نگران، دنبال آقا می‌گردم؛ این دخترِ رو اورده خونه کنارش، راحت خوابیده!
امید قیافه حق به جانبی گرفت.
- اولاً خوابیده‌‌خوابیده راه ننداز، بعد هم به لوسیفر چه ارتباطی داره اصلاً من با اون دختر چه کار کردم یا کنار کی خوابیدم؟
شاهپور از حیرت چشمانش درشت‌تر شد!
- جواب من رو بده، مگه قرار نشد ببریش بیمارستان؟ خُب اینجا چیکار می‌کنه! چرا اوردیش خونه؟ امید اون یه دختربچه‌ی زمینیه، تو یه اَبَر اهریمنی، نزدیکی تو به اون می‌دونی یعنی چی! می‌خوای ذوبش کنی؟
امید کلافه با دست به سی*ن*ه‌ی شاهپور کوبید.
- چرند نگو، من فقط کنارش خوابم برد؛ همین. یعنی من رو اینقدر احمق فرض کردی! می‌خوای بگی من نمی‌فهمم جسم اون در مقابل جسم‌ من دووم نمیاره؟
شاهپور نفس بلندی کشید.
- خیله خُب، پس چرا اینجا اوردیش؟
امید سعی کرد با لحن آرام‌تری صحبت کند.
- اول بردمش بیمارستان. از پس لخته‌ی توی سرش بر نمیومدن. مجبور شدم خودم لخته رو رفع کنم و زخم‌ سرش رو ترمیم کردم، کم مونده بود از دست بره. موندنش توی بیمارستان با دخالت من درست نبود؛ اوردمش اینجا خودم بهش انرژی دادم. ضربان و نبضش هم میزون شد. کمی استراحت نیاز داره، همین. می‌برمش خونه‌ش بیدار شد.
شاهپور چشمانش را کمی ریز کرد.
- توی جراحی مغزش یعنی دخالت کردی؟
امید باز احساس کلافه‌گی نمود.
- آره، گفتم مجبور شدم. کار دکترهای اون بیمارستان نبود.
شاهپور گویا نگاه مشکوکش به امید پایانی نداشت.
- پس چرا ارتباط ذهنت رو بستی؟
امید با پرخاش عصبانیت خودش را از سؤال جواب‌های شاهپور نشان داد.
- چرا سین‌جیم* می‌کنی! ارتباط ذهنم رو بستم کمی بتونم کنارش بخوابم، همین! حتماً لوسیفر باز برای این معاملات مافیائیش خواسته ارتباط بگیره نتونسته؛ از توی گوی ردیابیم کرده که با دخترِ دیده خوابیدم. نگران نباش خودم به ماوراء میرم، نمی‌خواد اون بیاد. حصار که سر جاشه، باز معلوم نیست چه مرگشه!
شاهپور که قانع نشده بود سعی کرد بحث را تمام کند.
- پس زودتر برو. دخترِ رو‌ هم تا بیدار نشده وحشت کنه، بهتره به خونه‌ی خودش برگردونی.
امید نگاه عجیبی به شاهپور انداخت و به سمت پله‌ها رفت.
- ن‍ُچ، من تا خودش بیدار نشه، می‌خوام پیشش باشم! توام دیگه مثل اجل معلق توی اتاق نمیای!
شاهپور هراسان چند قدم دنبال امید رفت.
- امید دیوونه‌بازی در نیار، بزار بره!
امید با نگاه خشمگینی سرش را سمت شاهپور چرخاند.
- دنبالم نیا! گفتم می‌خوام پیشش باشم؛ نزار عصبانی بشم. جای این حرف‌ها یه سوپ بگو «فاطمه» خانم درست کنه، بیدار شد آماده باشه.
امید به طبقه‌ی بالا پیش سوزان برگشت و شاهپور با حیرت ماند باید چه کار کند!

{پینوشت:
سین‌جیم* کردن به معنای استنطاق کردن، بازجویی و بازخواست کردن و پرس وجو کردن، می‌باشد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۳۴

فاطمه
خانم زنی پا به سن، تنها و کم بضاعت* بود که چند درب خانه‌‌ی اجاره‌ایش با خانه‌ی امید در زمین فاصله داشت و به عنوان کارگر از امید دستمزد می‌گرفت و هر وقت او را خبر می‌کردند، رسیدگی به کارهای خانه‌ی آن‌ها را عهده می‌گرفت؛ اما هرگز غذایی در آن خانه نپخته بود و این‌که شاهپور مبلغی به او داد و ازش خواست وسایل تهیه سوپی را خریداری و آماده نماید، فاطمه خانم را متعجب نمود!
سوزان با سقوط از پله‌های مدرسه‌، هر چند امید سریع او را به بیمارستان رساند؛ دچار ضربه‌ی مغزی شده بود و علی‌رغم تلاش دکترها روحش از جسمش جدا شد، سبکبال و با آرامشِ رویاگونه‌ای به‌سمت بالا رفت!
روح‌ سوزان از میان ابرهای پنبه‌ای که شبیه نقاشی‌های کودکی‌اش بود و همیشه آرزو داشت بر روی آن‌ها بتواند بخوابد، بدون هیچ تحرکی به سمت بالا حرکت می‌کرد. صداهایی خیلی ضعیف از هیاهوی دکترها و پرستارها بالای سر جسمش در بیمارستان می‌شنید که کم‌کم با بالاتر رفتن، صداها محو شدند و تنها سکوت آرامش‌بخش عجیبی بر اطرافش حکم فرما بود!
سوزان کمی بعد احساس کرد پاهایش در میان مِه و ابرها بر جایی سفت‌تر قرار گرفتند و پیش رویش درب بزرگ و طلائی، هلالی شکل و میله‌میله ظاهر شد که به هیچ دیواری متصل نبود و اطراف و پشت میله‌های درب طلائی تا چشم کار می‌کرد مِه و ابرهای پفکی زیبا دیده میشد.
میل عجیبی سوزان را برای گذر از درب طلائی و رویایی در بر گرفت و قدم‌هایش را به‌سمت آن بر تن سپید ابرهای زیر پایش که محکم‌تر شده بودند، سریع‌تر برداشت!
سوزان از زیبایی و کشش رویاگونه‌ی محیط پشت درب طلائی، بدون هیچ فکر و وحشتِ کَنده شدن از زمین، فقط بی‌تابانه به‌سمت درب با اشتیاق و خوشحالی می‌دوید و کم‌کم دو لنگه‌ی میله‌میله‌ی درب با نزدیک شدن سوزان از هم باز می‌شدند!
چند قدم بیشتر نمانده بود از دروازه‌ی طلائی و رویایی عبور کند که ناگهان گردباد مَکنده‌ی عجیبی از پشت سرش بلند شد و با قدرت و سرعت، سوزان را به درون خود به عقب کشید! ابرها هم همراه سوزان علی‌رغم مقاومت او به عقب کشیده شدند و عین پر کاهی سوزان را وحشت‌زده بلند کرد و به درون خود بلعید!
سوزان با سر و صدای وحشتناکی که مانند برخورد دو قطار عظیم‌الجثه به‌هم بود در حالی‌که ترس لزجی در وجودش حس می‌کرد، فریادکِشان از روی تَن ابرهای رویائی به درون گردباد خاکستری کشیده شد! لحظاتی بعد سوزان در حالی‌که حس می‌کرد قلبش از وحشت در حال انفجار است، بر روی زمینی پرتاب شد و گردباد با آن صدای هولناکش، ناگهان خاموش و ناپدید شد!
سوزان دست بر قلبش گذاشت و هراسان با ترس و وحشت به اطراف و پیرامونش دقت کرد. همه جا در سکوت خلسه‌واری فرو رفته بود و خودش را در علفزاری زیبا با گل‌های بلند سپید بابونه دید که گل‌های ریز سرخ و زردی هم بر روی علف‌ها در ارتفاع پایین‌تر در همه جای دشت سرسبز و وسیع پخش بودند!
آرام و با احتیاط از زمین بلند شد. علف‌ها تا ساق پاهایش بلند بودند و با حس خیسی و‌ رطوبت آن‌ها با خود اندیشید، (من مُردم یا توی خوابم!) سوزان قلبش از فکر مرگ و تنها ماندن در دنیایی دیگر، بدون خانواده‌اش منقبض شد و درد سراپایش را گرفت. اشک‌هایش جاری شدند و هراسان شروع به فریاد کشیدن و دویدن بر روی علفزار نمود و با التماس از خدا می‌خواست اگر مرده، اجازه بدهد برگردد و اگر خواب است بیدار شود!
دسته‌ای پروانه‌ی طلائی از بین علف‌ها بلند شدند و دور سوزان به پرواز در آمدند. سوزان با دیدن آن‌ها ایستاد و با شنیدن ترنم بال‌هایشان کمی سعی کرد آرام‌تر شود، تمرکز کند. با تسلط و جرأت بیشتر به خودش با سر انگشتانش بال چند تا از پروانه‌ها را آهسته لمس نمود و با خود اندیشید، (اگه من مردم و روح هستم پس این‌ها رو چطوری لمس می‌کنم!)
سوزان با این فکر چند نیشگون از دست خود گرفت و از حس درد لبخند زد و با خود گفت:
- حتماً خواب هستم. آره این یه رویای زیباست که شاید برام تکرار نشه.
سوزان با این فکر کمی از استرس و غمش کمتر شد و چون کودکی در دشت زیبا و پر گل با لذت شروع به دویدن نمود. گیسوان بلند و سیاهش به دست بازیگر باد به پرواز و رقصیدن در آمد و پروانه‌های طلائی همان‌طور که سوزان می‌دوید و دامن حریر بلند و سپیدی که بر تن داشت، روی علف‌های نمناک و بلند کشیده میشد، همراه او در شولای* گیسوان پریشانش به پرواز در آمده بودند!
امید کنار سوزان بر روی تخت، دوباره دستش را زیر سر او گذاشته بود و با وصل شدن به ذهن سوزان، او را در دنیای رویایی‌اش با حسی پر از خواهش و خواستن در علفزار زیبا تماشا می‌کرد و لبخند پر لذتی بر لبانش نقش بسته بود.
سوزان می‌دوید، می‌چرخید، گاه می‌پرید. گل‌های زیبای دشت را می‌چید و در حالی‌که پروانه‌ها او را احاطه می‌کردند به هوا می‌پاشید و زیر باران گلبرگ‌های گل‌های خوش عطر و بو با فریاد شادی وخنده، می‌چرخید و دامن بلند و حریرش با حرکت و چرخش باد به هوا بلند میشد و گلبرگ‌ها بر روی آن می‌ریختند!
امید قلبش دیوانه‌وار خودش را به جداره‌ی سی*ن*ه‌اش می‌کوباند؛ گویا کنار سوزان، باد هوس‌رانی شده بود و پُرشهوت دور ساق‌ها و پاهای او چرخ میزد و بر تن تازه بلوغ شده‌ی او حریصانه دست نوازش می‌کشید! خود را علفزاری زیر پاهای سوزان حس می‌کرد و قدم‌های پروانه‌سان او را با تمام وجود بر سی*ن*ه‌ی عاشقش نقش میزد. هر چه بود دلش می‌خواست همان‌ جا در همان رویا کنار سوزان برای قرن‌ها زمان بایستد و او باد باشد و دخترک را درون خود ببلعد!

‌{پینوشت:
بضاعت* به معنی سرمایه، مایه، ثروت، دارایی، مال، مکنت، ملک می‌باشد.

شولا* به معنای خرقه، جامه گشاد و بلندی که روی لباس‌های دیگر می‌پوشند، می‌باشد.
}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۳۵

لوسیفر
همراه کاتار در بازگشت به قصرش در اتاق رصد، خشمگین از این‌که هنوز امید حصارش را به روی او نگشوده بود از درون گوی جادویی به خواب دوباره و پر لذت او در کنار سوزان می‌نگریست! کاتار با احتیاط زبان گشود.
- قربان به خشمتون مسلط بشین، این رو در نظر بگیرین سرورم آمیدان نمی‌دونن این دختر همون همزاده و چیزی از نقشه‌های ما نمی‌دونستن؛ ناخواسته به این دختر نزدیک شدن.
لوسیفر با ناراحتی چانه‌اش را به رسم عادت کمی بالا گرفت. در این حالت چشمان حیله‌گرش کشیده‌تر نشان می‌داد.
- نشنیدی نریوس اون رو متهم می‌کرد که از قصد به دخترِ نزدیک شده!
کاتار لبخند تلخی بر لب نشاند.
- مهم اینه شما خودتون می‌دونین سرورم آمیدان از چیزی خبردار نیستن و نباید با خشم تصمیم نادرستی بگیرین.
لوسیفر چشمانش را برای کاتار ریز کرد.
- منظورت چیه؟ چه تصمیمی پس باید گرفت؟
کاتار به گوی اشاره نمود.
- می‌دونم تکرارش براتون ناخوشاینده اما توجه سرورم آمیدان به این دختر، ممکنه حسی عمیق پشتش پنهون باشه. اگه می‌خواین دخترِ نابود بشه، باید بی‌سر و صدا کارش رو تموم کنین. سرورم آمیدان رو اگه در جریان بزارین که اون‌ جسمِ همزاد، کُشنده‌ی تاریکیه، با تموم قوا ممکنه مقابلتون بایسته!
لوسیفر با تعجیب چند بار پشت هم پلک زد.
- به خاطر یه انسان حقیر مقابل من بایسته؟!
کاتار محتاطانه جواب داد:
- عالیجناب ایشون سرورم آمیدان هستن، پادشاه کائنات، پیش‌گویی‌ها رو که فراموش نکردین!
لوسیفر متحیر به کاتار چشم دوخت.
- چی می‌خوای بگی حرف‌هات رو نمی‌فهمم! این الان تهدیدِ من بود؟
کاتار نگران کمی قدم زد.
- تهدید برای همه‌مون! عشق برای یه اَبَر اهریمن ماورائی به نُدرت پیش میاد؛ خودتون تجربه‌ش رو داشتین. این ممکنه برای خیلی‌ها از جمله خود سرورم آمیدان گرون تموم بشه. لطفاً با سیاست در مقابل ایشون رفتار کنین. توی این چند سال که به زمین رفتن، آروم‌تر شدن و کم و‌ بیش از همون جا به فرامین شما گوش می‌دادن و انجام وظیفه می‌کردن. اما خودتون بهتر می‌شناسیدشون؛ اگه عصبانی بشن، برای همه‌مون خطرناک میشه!
لوسیفر هیجان‌زده صدایش از خشم لرزید.
- عشق چیه کاتار؟ چرا داری قضیه رو بزرگ می‌کنی! یه هیجان زود گذره. آمیدان از بچه‌گی به عروسک بازی و‌ کشتار کودکان کم سن، بازی و شکنجه دادنشون علاقه داشت. این دختر هم می‌بینی که کم سن و ساله، من مطمئنم برای همون میل درونیشه که بهش داره توجه نشون میده و میل بازی کردن با اون رو داره! چند روز دیگه از بازی باهاش خسته میشه و رهاش می‌کنه. اگه آمیدان اهل عشق و عاشقی بود که تا الان یکی از هزاران بانوی زیبا و پُرقدرتی که حاضر بودن برای اون خودشون رو قربونی کنن رو پذیرفته بود، نه یه دختربچه‌ی حقیر زمینی رو!
کاتار ابروانش را بالا داد.
- امیدوارم اینطور باشه عالیجناب. اما چیزی توی نگاه سرورم آمیدان هست که من همیشه ازش در هراس بودم. چیزی که این حس رو به آدم میده که نمی‌شه هیچ‌وقت نه ایشون رو شناخت نه پیش‌بینیشون کرد!
لوسیفر لبخند تلخی زد.
- من هم این حس رو بهش دارم. اما همین ابلیس جذاب‌تری ازش می‌سازه! از همه بدتر اینه که اگه اون بخواد واقعاً از این دختر حمایت کنه، پس چطوری دختره رو میشه کُشت؟
کاتار متفکر دستی به چانه‌اش کشید.
- عجله نکنین. بزارین اول تکلیف جسم اِلِزا روشن بشه، اصلاً ببینیم توان حفظ قدرت ملکه‌ی طبیعت رو داره، اگه همه چی خوب پیش رفت با نقشه‌ای به وقتش کار همزاد رو تموم می‌کنیم تا قدرت طبیعت از اتصال به روح اون جدا بشه و به جسم اِلِزا انتقالش بدیم.
لوسیفر با کنجکاوی پرسید:
- چطور جسم زمینی این بچه توان نگهداری قدرت ملکه‌ی طبیعت رو داره، اون‌وقت جسم اِلِزا که این همه انرژی برتر بهش دادیم، نداره؟!
کاتار متفکرانه جواب داد:
- قربان این جسم همزاد فقط به قدرت طبیعت برای پنهون کردنش متصل شده، توان استفاده از چنین نیروی عظیمی رو هرگز نداره. اما جسم اِلِزا می‌تونه قدرت رو در اختیار بگیره و از نیروی برتر اون درون خودش استفاده کنه و با تاریکی بجنگه!
لوسیفر کمی بیشتر اندیشید.
- حق با توست، خشم قدرت منطق ذهن رو از بین می‌بره. اگه الان آمیدان بفهمه من برای حصار اون محل فریبش دادم، باز رفتارش با من تغییر می‌کنه. بهتره فعلاً چیزی ندونه که اون دختر کُشنده‌ی تاریکیه. اما برای دور کردنش از جسم همزاد تا بیشتر طلسم و تقدیرش رو تغییر نداده، باید بهونه‌ای پیدا کنیم.
کاتار سری در تأیید سخنان لوسیفر تکان داد.
- درسته نزدیکی سرورم آمیدان به اون جسم می‌تونه تقدیر دخترِ رو تغییر بده اما این‌که اون طلسم باطل شده، ربطی به این موضوع نمی‌تونه داشته باشه!
لوسیفر نگرانی در سیمایش نشست.
- پس به نظرت چی باعث باطل شدن اون طلسم شده؟
کاتار با کلافگی ابرویی بالا داد.
- قبلاً هم گفتم، فقط مرگ همزاد می‌تونست اون طلسم رو باطل کنه!
لوسیفر به گوی اشاره کرد.
- کاتار می‌بینی که زنده‌ست!
کاتار با نگرانی به گوی خیره ماند.
- در ظاهر بله!
لوسیفر چشمان تیله‌ایش را در چشمان کاتار بُراق کرد.
- چی می‌خوای بگی؟ واضح حرف بزن!
کاتار با کمی حالت دستپاچگی سعی کرد موضوع بحث را تغییر بدهد.
- نمی‌دونم سرورم، اصلاً نمی‌فهمم چی میگم! اجازه بدین بیشتر کنکاش کنم. بهتره با سیاست با سرورم آمیدان حرف بزنیم و ببینیم ایشون اصلاً در مورد این دختر چی می‌دونن و چه توضیحی برای نزدیکی بهش دارن. فکر کنم بهتره نشون ماه دختر رو بهونه کنیم و بگیم این نشون از طبیعته و ایشون نباید بهش نزدیک بشن، برای شأن و منزلت خودشون و قبیله خوب نیست.
لوسیفر نگران از هراس و دستپاچگی کاتار نگاهی به گوی و لبخند لذت بخش آمیدان در کنار سوزان انداخت.
- فعلاً که داره عروسک بازی می‌کنه و انگار نه انگار بهش گفتم حصارش رو‌ برای ما باز کنه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۳۶

سوزان
در دشت وسیع و سرسبزی که در رویای آن بود، هر چه زمان بیشتری می‌گذشت، انگار بی‌پرواتر و خوشحال‌تر میشد و با لذت بر روی علف‌ها و گل‌های زیبای دشت غلت می‌خورد و پُر هیجان فریاد می‌کشید!
امید که به ذهن او متصل بود و حرکات او را در رویا می‌دید، هر لحظه انگار قلبش پر تپش‌تر میشد و میل عجیبی برای داشتن سوزان در آن دشت او را در بر گرفته بود!
سوزان روی بر آسمان آبی و زیبای بالای سرش روی علف‌ها دراز کشید. باد ‌وار پیراهنش را از روی ساق‌های سفیدش بالا برد، دور اندام ظریفش پیچی خورد و موهایش را بر چهره‌اش پریشان نمود. سوزان از مدهوشی باد لبخند زد و دستش را به‌ سمت پروانه‌های طلائی بالای سرش بلند کرد و پروانه‌ها با تَرَنُّم* بال‌های زیبایشان، دست و انگشتان او را نوازش می‌دادند!
امید حال عجیبی را در خود حس می‌کرد که برای بار اول بود آن را تجربه می‌نمود، تمام جزء‌جزء تنش خواهش و نیاز به داشتن سوزان شده بود! دلش چیزی را می‌خواست که می‌دانست نباید تسلیم آن شود. چیزی درونش مدام تکرار می‌کرد، (چرا باید بزاری از این دنیای رویایی خارج بشه؟ تو قدرت نگه داشتن او‌ن رو توی این دنیا داری؛ مثل کارمینا اون رو می‌تونی فقط برای خودت نگه داری، بدون این‌که کسی بفهمه چه اتفاقی افتاده!) ابلیس درون امید بیدار شده بود و هر لحظه کنترل بیشتری بر او می‌گرفت.
سوزان با تحرک بیشتر پروانه‌ها و دور شدنشان از اطراف دستش، متعجب بر روی علف‌های نمناک نشست. صدای دویدن‌های باد بر اندام سبز علف‌ها و‌ سابیدن تن آن‌ها برهم، تنها صدایی بود که در دشت شنیده میشد. سوزان کمی دورتر توجه‌اش به دسته‌ی بزرگی از پروانه‌های طلائی جلب شد. از زمین برخاست و با دقت بیشتری به نزدیک شدن آن‌ها خیره ماند و ناگهان در ازدحام بال زدن پروانه‌ها، هیبت پری‌وار انسانی را تشخیص داد! زنی با موهایی طلائی بلند و چهره‌ای زیبا و چشمانی سبز؛ این چشمان را انگار بارها دیده بود! زن در چند قدمی سوزان نگران چشمانش را به چشمان او ثابت نگه داشت!
سوزان باز حس کرد حتماً مرده و او فرشته‌ای است که برای بردنش آمده است. ناخواسته دستان لرزانش را سمت صورت کارمینا برد تا از واقعی بودنش اطمینان حاصل کند و با لمس گونه‌ی او با خود در سکوت ذهنش می‌اندیشید، این چشم‌ها را کجا دیده است که صدای نگران کارمینا در سرش پژواک گرفت.
- بیدار شو، نباید بیشتر از این اینجا بمونی!
سوزان با شنیدن صدای زیبای زن، گویی نیروی عظیمی او را با سرعت به عقب پرتاب نمود و او با حسی مابین ترس و لذت چشمانش را با هیجان گشود و دو تا چشم سبزی که در رویا می‌دید را مقابلش دید که خیره به او نگاه می‌کند! دستش همان‌طور که در رویا گونه‌ی کارمینا را لمس می‌کرد بر گونه‌ی امید بود و خیره در چشمان او! سوزان ناگهان حس کرد از ارتفاع بلندی سقوط کرده و با وحشت از درک پیرامونش و وجود امید، هراسان با فریادی خودش را عقب کشید!
سوزان از وجود خودش بر روی تخت در کنار امید به قدری وحشت‌زده شده بود که هیچ‌جوری نمی‌توانست ترس خودش را کنترل نماید و در حالی‌که تمام بدنش به لرزه افتاده بود، جیغ‌کِشان سعی می‌کرد از تخت پایین برود و انگار پاها و اندامش از لرزش زیاد، توان همراهی او را نداشتند!
امید هم که وحشت زیاد سوزان را دید، سعی کرد او‌ را نگه دارد تا آرام‌تر شود که این کار او بیشتر باعث ترس سوزان شد! سوزان با فریادهای کمک‌کمک از تخت بلند شد و سمت پنجره‌ی ریلی اتاق دوید و آن را به کنار کشید تا از مردم در حال رفت و آمد کمک بخواهد که امید سریع خودش را به او‌ رساند و مانع باز شدن کامل پنجره شد، آن را بست و‌ سعی کرد با لحن موقرانه‌ای* او را آرام کند.
- آروم باش ماه، کاریت ندارم!
سوزان که از ترس انگار مغزش کار نمی‌کرد، اولین چیزی که دستش آمد، گلدان پشت پنجره‌ی اتاق بود که هراسان برداشت و بدون فکر سمت امید پرتاب نمود! امید جا خالی داد و گلدان مقابل پای شاهپور که از فریادهای سوزان هراسان بالا آمده بود در لحظه‌ای که درب اتاق را گشود، افتاد با پخش شدن خاکش، چند تکه شد!
سوزان با دیدن شاهپور ناخواسته سمت او دوید و مثل کودکی با گریه و التماس به لباس او چنگ زد!
- تو رو خدا کمکم کن!
شاهپور با دیدن عجز و وحشت سوزان او را پشت خود کشید و مقابل بهت امید، خشمگین ایستاد.
- چه کار داری می‌کنی امید؟ بهت گفتم این یه دختربچه‌ست!
امید با ناباوری به خشم شاهپور و سوزان که با لرزش پشت او پنهان شده بود و چنگش را از لباس او‌ بر نمی‌داشت، نگریست.
- من! من که کاریش ندارم!
شاهپور که خودش هم نمی‌دانست چرا اینقدر عصبانی شده، باز با خشم بر سر امید فریاد کشید.
- دیگه باید چه کار کنی؟ گفتم بهت بیدار بشه اینجا باشه، می‌ترسه!
شاهپور سمت سوزان چرخید و مقابلش با آرامش و مهربانی روی پا نشست و نگاهش در چشمان زیبا و پُر اشک سوزان مات ماند.
- نترس خانم کوچولو، من نمی‌زارم کسی بهت آسیبی بزنه.
امید از حرکت شاهپور خشمی عجیب سراپایش را گرفت و با عصبانیت سمت آن‌ها رفت. سوزان از دیدن خشم امید، وحشت‌زده و جیغ‌کشان از درب اتاق بیرون فرار کرد و از پله‌ها پایین دوید!
شاهپور مقابل امید با عصبانیت ایستاد و سعی کرد مانع از ادامه‌ی تعقیب سوزان بشود.
- هی، امید... هی، آروم باش. گوش کن، اون ترسیده؛ بزار آرومش کنم. اینجا توی محل با سر و صدا نباید جلب توجه کنیم!
امید یقه‌ی شاهپور را با چشمانی که از خشم شعله می‌کشید در مشت گرفت!
- تو چه کاره‌ی اونی که آرومش کنی؟
شاهپور پر قدرت بازوهای امید را میان دستانش گرفت و اینبار با لحن فریادگونه‌ای سعی کرد امید را متوجه شرایط اطرافش نماید.
- به خودت مسلط شو امید، میگم نباید تو در و همسایه جلب توجه کنیم، بزار ساکتش کنم.
امید از فریاد شاهپور کمی سعی کرد بر خشمش مسلط شود و شاهپور مُشت او را از یقه‌ی لباسش باز نمود و برای آرام کردن سوزان از پله‌ها پایین دوید!

{پینوشت:
تَرَنُّم* به معنای زمزمه، سرایش، نجوا، آواز، نغمه می‌باشد.

موقرانه*
به معنای بزرگانه، باوقار، با حالتی مؤدب، با متانت و سنگین می‌باشد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۳۷

سوزان
خودش را به درب خروجی خانه رسانده بود هر چه سعی می‌کرد آن را باز کند، نمی‌شد و بدون این‌که کلیدی بر روی آن باشد، قفل بود!
شاهپور آرام و بااحتیاط طوری که بیشتر موجب وحشت سوزان نشود به او نزدیک شد و سعی کرد با لحنی پر اطمینان او را آرام نماید.
- لطفاً نترس، کسی اینجا نمی‌خواد اذیتت کنه.
سوزان با بغض صدایش لرزید.
- من رو چطوری اینجا اوردین؟ در رو باز کن تو‌ رو خدا، بزار برم.
شاهپور صدایش را آهسته‌تر کرد.
- گوش کن ماه، تو از پله‌های مدرسه افتادی، یادت میاد؟
با یادآوری شاهپور یک دفعه انگار سوزان از خوابی دیگر بیدار شد و مبهوت ماند. در ذهنش به یاد آورد که در حین بالا رفتن از پله‌های مدرسه از وحشت دیدن امید و شاهپور از پله‌ها سقوط کرده بود. شاهپور که بهت سوزان را دید، ادامه داد:
- یادت اومد؟ تو افتادی بی‌هوش شدی، ما اول به بیمارستان بردیمت. اونجا به‌هوش که اومدی، گفتن مشکلی نداری؛ می‌تونیم به خونه بیاریمت. اما تو به خاطر داروهای مسکنی که بهت تزریق کرده بودن، خوابت برده بود. اینجا اوردیمت تا بیدار بشی، همین!
سوزان اشک‌های گرمش بر گونه‌هایش روان شدند.
- یادمه، افتادم. اما بعد اون هیچی تو‌ یادم نیست! چرا خونه‌ی خودمون نبردینم؟ چرا در رو قفل کردین؟ این پیرهن چیه تن من؟!
شاهپور تازه انگار دید لباس سوزان تغییر کرده و دستپاچه برای این‌که بیشتر از این او نترسد در حالی‌که در ذهنش به امید گفت، (لعنت بهت) به مِن‌مِن افتاد!
- آهان..‌. خدمتکار خونه، فاطمه خانم، لباس رو تنت کرده. لباس‌هات چیز شده بود... عِه... کثیف شده بودن. الان هم رفته برات سوپ درست کنه بیاره، اصلاً جای نگرانی نیست. اگه بخوای داد و بیداد راه بندازی، تو در و همسایه آبروریزی میشه و برای تو کلی حرف و حدیث درمیاد. من قول میدم مشکلی برات پیش نمیاد و بی‌سر و صدا تو‌ رو به خونه‌ت می‌رسونیم!
سوزان با یادآوری خانه‌شان با وحشت پرسید:
- ساعت چنده؟ وای خدا من دیر کردم! از مدرسه باید خونه می‌رفتم، بگو چقدر زمان گذشته؟
شاهپور با شرمندگی نگرانی سوزان را درک کرد.
- نزدیک نیمه شبه، تو اینجا خواب بودی!
سوزان پاهایش سست شد و تکیه به درب نتوانست روی پاهایش بایستد و شُل روی زمین افتاد! شاهپور نگران به او نزدیک‌تر شد.
- حالت خوبه؟
سوزان با هق‌هق سرش را روی زانوانش گذاشت، درون خودش جمع شد و بلند به گریه افتاد و با خودش زمزمه‌وار نالید:
- من جواب خونه و آقا جونم رو چی بدم؟ شب شده و من هنوز خونه نرفتم. ای خدا چه خاکی توی سرم بریزم!
امید خونسرد از پله‌ها پایین آمد و شاهپور را از سر راهش با خشم کنار زد و مقابل سوزان نشست، موهای او را از اطرافش که با گذاشتن سرش بر زانوانش روی شانه‌ها و پاهایش ریخته بود، کنار زد! سوزان با وحشت سرش را بالا گرفت و از نزدیکی چشمان سبز امید به خودش باز دچار وحشت شد. با ترس دستان او را پس زد و فریاد زد:
- به من دست نزن، از من دور شو.
امید این‌بار بازوهای سوزان را محکم گرفت و از پشت درب بلندش کرد! سوزان که کم مانده بود از ترس قالب تهی کند و زبانش بند آمد، تنها با التماس به شاهپور نگریست. امید، سوزان را با خود برد و روی مبل نشاند و با لحن آرام و پُرمهری سعی کرد کمی از آن استرس او را خارج نماید.
- گریه و ترس بسه ماه خوشگلم. به حرفم گوش کن.
سوزان که تمام تنش می‌لرزید در گوشه‌ای از مبل کز کرد و آرام اشک‌های گرمش روی گونه‌هایش جاری شد، امید از گریه‌ی او واضح اعصابش به‌هم ریخت!
- نگران خونه نباش، من فاطمه خانم خدمتکار خونه رو باهات می‌فرستم که بگه تموم این مدت که خواب بودی پیش اون توی خونه‌ی اون بودی. بیدار که شدی جا و مکانت رو گفتی و اون هم به خونه‌تون رسوندت. واسه افتادنت هم لازم نیست بگی توی مدرسه افتادی، میگی توی خیابون افتادی از هوش رفتی و این خانم پیدات کرده و به بیمارستان برده. در اثر آمپول‌های مسکن هم گیج و خواب بودی، حالت که بهتر شده آدرس خونه رو دادی، این خانم هم برگردوندتت، همین!
سوزان از اون همه سناریو چیدن امید در لحظه‌ای کوتاه، گریان مات ماند.
- چرا همون اول پیش خونواده‌م نبردینم؟
امید نگاه عاشقانه‌ای به سوزان انداخت که او باز در خودش جمع شد! با چشمان عجیبش خیره در نگاه پر وحشت سوزان در کمال تعجبِ شاهپور، عاشقانه زمزمه کرد:
- خواستم پیش من باشی!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین