- Jul
- 660
- 13,412
- مدالها
- 2
پارت۱۴۸
سوزان با چتر گُلگُلیِ صورتی و قرمزش بعد چند روز غیبت و استراحت در خانه، وارد مدرسه شد. روی سکوی مدرسه ایستاد، چتر را بست و با لذت سرش را بالا گرفت؛ از خیس شدن صورتش زیر باران ریز و تند بهاری، نفس عمیقی کشید.
روزهای بارانی و برفی معمولاً دانشآموزان را صف نمیبستند. درب سالن را باز میگذاشتند و دانشآموزها با هیاهو از خیس شدن در زیر باران وارد راهروی مدرسه و کلاسهایشان میشدند. سوزان هم با همان حال و هوای سر زندگی وارد سالن مدرسه شد.
آرزو و چند دوست دیگرش در راهرو با دیدن سوزان، جیغکشان سمتش دویدند. او را در آغوش کشیدند و با سر و صدا بالا پایین میپریدند و اظهار دلتنگی میکردند. سوزان هم با خوشحالی و لبخندزنان همراه آنها شادی میکرد که ناگهان نگاهش به نگاه امید که همراه شاهپور از چند پلهی ورودی به سالن از درب کوچک مدرسه بالا آمد، مات ماند!
با ورود امید و شاهپور به داخل سالن مدرسه، ولولهای بین دانشآموزها افتاد. دخترها با دادن خبر آمدن مهندس به یکدیگر، آنهایی را هم که در کلاسها بودند را بیرون میکشیدند و همه جا سخن از جذابیت و زیبایی خیره کنندهی مهندس رادمهر و همکارش بود!
امید نگاهش را با لبخند درون چشمان سوزان ثابت کرد و بیتوجه به هیاهوی دانشآموزها از شوق دیدن او، صاف سمت سوزان که با وحشت او را مینگریست، آمد.
- بَهبَه ماه، بالاخره به مدرسه تشریف اوردین.
شاهپور که تعجب دوستان اطراف سوزان را دید، سریع دخالت کرد.
- خانم ماهرویی، شما نبودین کلید رو ما از دوستتون میگرفتیم؛ فهمیدیم ناخوش هستین! بهتر شدین حالا؟
سوزان با لحنی آرام، نگاه خشمگینش را از چشمان امید گرفت.
- ممنونم، خوبم.
سوزان از بین بقیه دانشآموزها در حالیکه کیفش را با سنگینی حمل میکرد، بیتفاوت به امید از پلهها بالا رفت و با خود میاندیشید، این چشمها چه رازی دارند که هر بار آنها را میبیند، سرمای عجیب و ترسناکی وجودش را در بر میگیرد!
شاهپور، امید را کنار کشید و صدایش را پایین آورد.
- نمیبینی همه روی تو زوم* کردن؟ چرا تابلوش میکنی! اینجا زود حرف درمیاد، ممکنه براش ایجاد دردسر بشه.
امید غمی در نگاهش نشست.
- نمیدونم چه کار کنم، چشماش رو میبینم، اصلاً کنترل روی خودم ندارم! شاهپور یه کاری کن یه گوشهی خلوت بیارش؛ من دلم بیتابش شده. باید باهاش حرف بزنم، این سردی رفتارش عصبیم میکنه!
شاهپور کلافه سر امید غُر زد.
- امید مگه بچهای! این تابلو بازیها چیه درمیاری؟ همه دارن نگاهمون میکنن!
امید عصبی شاهپور را کنار زد و سمت دفتر رفت!
- تو عُرضهی کاری رو نداری، بهانه نیار!
امید وارد دفتر مدرسه شد و خانم شماخی را تنها در دفتر دید. هنوز بقیه معلمها و کادر آموزشی نیامده بودند. خانم شماخی هم با دیدن امید از جای برخاست و از دیدن چشمهای زیبا و عجیب امید، دستپاچه نفس بلندی کشید!
- آقای مهندس رادمهر خیلی خوش اومدین.
امید با لبخندی تصنعی به خانم شماخی نزدیک شد و چشمانش را درون چشمان او ثابت کرد، کنترل ذهنش را در دست گرفت!
- از این به بعد تنها ماهرویی باید مسئول اتاق لوازم و ابزار کار باشه و کنار من تا پایان کار بمونه.
خانم شماخی که خودش متوجه نشد امید چه القایی به ذهن او داده، مات به امید نگاه میکرد! امید با رعایت ادب لبخند دوستانهای به او زد.
- ببخشین مصدعاوقات* شدم، کلید اتاق انبار رو بدین که کارگرها رو داخل بیارم، کار رو شروع کنن.
خانم شماخی لبخند دلبرانهای به صورت امید پاشید.
- بله حتماً، ماهرویی مسئول اون اتاقه. میگم که کنار شما باشه!
خانم شماخی با عذرخواهی از کنار امید عبور نمود و از دفتر بیرون رفت؛ آرزو را در سالن دید.
- کنعانی، ماهرویی اومده؟
آرزو با تردید سر تکان داد.
- بله خانم، رفت بالا، توی کلاسش باید باشه.
خانم شماخی خواستهاش را تأکیدی اعلام نمود.
- برو لطفاً صداش کن بیاد، کلید انبار رو تحویل بگیره؛ بگو کنار مهندس بمونه تا کارشون تموم بشه.
آرزو میدانست سوزان دوست ندارد نزدیک امید باشد.
- خانم اگه میشه کلید رو به من بدین، ماهرویی زیاد سرحال نبود، هنوز کسالت داره.
خانم شماخی باز تأکید نمود.
- نه جانم، گفتم برو صداش کن.
شاهپور دست به سی*ن*ه شانهاش را به چهارچوب درب دفتر تکیه داد و به امید که روی صندلی در دفتر نشسته بود نگاه شماتتباری انداخت.
- اینجوریه پس، القا ذهنی! عُرضه خودت همین بود؟
امید شانهای بالا انداخت.
- این هم خاصیت انسان برتر بودنه؛ باید ازش استفاده کرد!
شاهپور با تأسف سری تکان داد.
- تو دیگه تنها یه انسان برتر نیستی، یه اَبَر خدایی امید! اون یه دختر کم سنه، بدون هیچ قدرتی؛ این انصاف نیست، جدال نابرابریه!
امید مغرورانه اخمهایش را درهم کشید.
- یعنی برای یه اَبَر خدا یه امتیاز کوچیک هم نمیشه قائل شد؟ این همه دختر به قول تو اینجا هستن، من فقط یکیشون رو خواستم؛ این زیاده؟
شاهپور نگران سوزان، وارد دفتر مدرسه شد.
- زیاد نیست، اجبارش درست نیست. بزار مثل بقیه خودش جذبت بشه.
امید از روی صندلی بلند شد.
- جلب نظر اون برام مهم نیست، مهم اینه یه اَبَر خدا چی میخواد؛ بقیه باید اطاعتش کنن!
شاهپور از لحن پُرغرور امید تعجب کرد!
- تو که میخواستی خودت رو خلع قدرت کنی، چی شد ادعای خدایی داری میکنی؟!
امید متفکرانه اندیشید.
- آره، اونکه از امشب تو برنامهمون هست، دوست من نگران نباش، من اَبَر خدای متعادلیم!
{پینوشت:
زوم* کردن در اصطلاح به معنای دقت بیشتر و بزرگنمایی میباشد.
مصدعاوقات* شدن به معنای مزاحم وقت کسی شدن، وقت کسی را تلف کردن، وقت کسی را گرفتن و زحمت دادن میباشد.}
forumroman.com
سوزان با چتر گُلگُلیِ صورتی و قرمزش بعد چند روز غیبت و استراحت در خانه، وارد مدرسه شد. روی سکوی مدرسه ایستاد، چتر را بست و با لذت سرش را بالا گرفت؛ از خیس شدن صورتش زیر باران ریز و تند بهاری، نفس عمیقی کشید.
روزهای بارانی و برفی معمولاً دانشآموزان را صف نمیبستند. درب سالن را باز میگذاشتند و دانشآموزها با هیاهو از خیس شدن در زیر باران وارد راهروی مدرسه و کلاسهایشان میشدند. سوزان هم با همان حال و هوای سر زندگی وارد سالن مدرسه شد.
آرزو و چند دوست دیگرش در راهرو با دیدن سوزان، جیغکشان سمتش دویدند. او را در آغوش کشیدند و با سر و صدا بالا پایین میپریدند و اظهار دلتنگی میکردند. سوزان هم با خوشحالی و لبخندزنان همراه آنها شادی میکرد که ناگهان نگاهش به نگاه امید که همراه شاهپور از چند پلهی ورودی به سالن از درب کوچک مدرسه بالا آمد، مات ماند!
با ورود امید و شاهپور به داخل سالن مدرسه، ولولهای بین دانشآموزها افتاد. دخترها با دادن خبر آمدن مهندس به یکدیگر، آنهایی را هم که در کلاسها بودند را بیرون میکشیدند و همه جا سخن از جذابیت و زیبایی خیره کنندهی مهندس رادمهر و همکارش بود!
امید نگاهش را با لبخند درون چشمان سوزان ثابت کرد و بیتوجه به هیاهوی دانشآموزها از شوق دیدن او، صاف سمت سوزان که با وحشت او را مینگریست، آمد.
- بَهبَه ماه، بالاخره به مدرسه تشریف اوردین.
شاهپور که تعجب دوستان اطراف سوزان را دید، سریع دخالت کرد.
- خانم ماهرویی، شما نبودین کلید رو ما از دوستتون میگرفتیم؛ فهمیدیم ناخوش هستین! بهتر شدین حالا؟
سوزان با لحنی آرام، نگاه خشمگینش را از چشمان امید گرفت.
- ممنونم، خوبم.
سوزان از بین بقیه دانشآموزها در حالیکه کیفش را با سنگینی حمل میکرد، بیتفاوت به امید از پلهها بالا رفت و با خود میاندیشید، این چشمها چه رازی دارند که هر بار آنها را میبیند، سرمای عجیب و ترسناکی وجودش را در بر میگیرد!
شاهپور، امید را کنار کشید و صدایش را پایین آورد.
- نمیبینی همه روی تو زوم* کردن؟ چرا تابلوش میکنی! اینجا زود حرف درمیاد، ممکنه براش ایجاد دردسر بشه.
امید غمی در نگاهش نشست.
- نمیدونم چه کار کنم، چشماش رو میبینم، اصلاً کنترل روی خودم ندارم! شاهپور یه کاری کن یه گوشهی خلوت بیارش؛ من دلم بیتابش شده. باید باهاش حرف بزنم، این سردی رفتارش عصبیم میکنه!
شاهپور کلافه سر امید غُر زد.
- امید مگه بچهای! این تابلو بازیها چیه درمیاری؟ همه دارن نگاهمون میکنن!
امید عصبی شاهپور را کنار زد و سمت دفتر رفت!
- تو عُرضهی کاری رو نداری، بهانه نیار!
امید وارد دفتر مدرسه شد و خانم شماخی را تنها در دفتر دید. هنوز بقیه معلمها و کادر آموزشی نیامده بودند. خانم شماخی هم با دیدن امید از جای برخاست و از دیدن چشمهای زیبا و عجیب امید، دستپاچه نفس بلندی کشید!
- آقای مهندس رادمهر خیلی خوش اومدین.
امید با لبخندی تصنعی به خانم شماخی نزدیک شد و چشمانش را درون چشمان او ثابت کرد، کنترل ذهنش را در دست گرفت!
- از این به بعد تنها ماهرویی باید مسئول اتاق لوازم و ابزار کار باشه و کنار من تا پایان کار بمونه.
خانم شماخی که خودش متوجه نشد امید چه القایی به ذهن او داده، مات به امید نگاه میکرد! امید با رعایت ادب لبخند دوستانهای به او زد.
- ببخشین مصدعاوقات* شدم، کلید اتاق انبار رو بدین که کارگرها رو داخل بیارم، کار رو شروع کنن.
خانم شماخی لبخند دلبرانهای به صورت امید پاشید.
- بله حتماً، ماهرویی مسئول اون اتاقه. میگم که کنار شما باشه!
خانم شماخی با عذرخواهی از کنار امید عبور نمود و از دفتر بیرون رفت؛ آرزو را در سالن دید.
- کنعانی، ماهرویی اومده؟
آرزو با تردید سر تکان داد.
- بله خانم، رفت بالا، توی کلاسش باید باشه.
خانم شماخی خواستهاش را تأکیدی اعلام نمود.
- برو لطفاً صداش کن بیاد، کلید انبار رو تحویل بگیره؛ بگو کنار مهندس بمونه تا کارشون تموم بشه.
آرزو میدانست سوزان دوست ندارد نزدیک امید باشد.
- خانم اگه میشه کلید رو به من بدین، ماهرویی زیاد سرحال نبود، هنوز کسالت داره.
خانم شماخی باز تأکید نمود.
- نه جانم، گفتم برو صداش کن.
شاهپور دست به سی*ن*ه شانهاش را به چهارچوب درب دفتر تکیه داد و به امید که روی صندلی در دفتر نشسته بود نگاه شماتتباری انداخت.
- اینجوریه پس، القا ذهنی! عُرضه خودت همین بود؟
امید شانهای بالا انداخت.
- این هم خاصیت انسان برتر بودنه؛ باید ازش استفاده کرد!
شاهپور با تأسف سری تکان داد.
- تو دیگه تنها یه انسان برتر نیستی، یه اَبَر خدایی امید! اون یه دختر کم سنه، بدون هیچ قدرتی؛ این انصاف نیست، جدال نابرابریه!
امید مغرورانه اخمهایش را درهم کشید.
- یعنی برای یه اَبَر خدا یه امتیاز کوچیک هم نمیشه قائل شد؟ این همه دختر به قول تو اینجا هستن، من فقط یکیشون رو خواستم؛ این زیاده؟
شاهپور نگران سوزان، وارد دفتر مدرسه شد.
- زیاد نیست، اجبارش درست نیست. بزار مثل بقیه خودش جذبت بشه.
امید از روی صندلی بلند شد.
- جلب نظر اون برام مهم نیست، مهم اینه یه اَبَر خدا چی میخواد؛ بقیه باید اطاعتش کنن!
شاهپور از لحن پُرغرور امید تعجب کرد!
- تو که میخواستی خودت رو خلع قدرت کنی، چی شد ادعای خدایی داری میکنی؟!
امید متفکرانه اندیشید.
- آره، اونکه از امشب تو برنامهمون هست، دوست من نگران نباش، من اَبَر خدای متعادلیم!
{پینوشت:
زوم* کردن در اصطلاح به معنای دقت بیشتر و بزرگنمایی میباشد.
مصدعاوقات* شدن به معنای مزاحم وقت کسی شدن، وقت کسی را تلف کردن، وقت کسی را گرفتن و زحمت دادن میباشد.}

عکس شخصیت - عکس شخصیتهای رمان در حصار ابلیس/اثر ساناز هموطن/کاربر رمان بوک
🍁تصویر مربوط به پارت ۱۳۹ رمان...🍁

آخرین ویرایش: