جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ساناز هموطن با نام [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,237 بازدید, 299 پاسخ و 67 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ساناز هموطن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ساناز هموطن
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۴۸

سوزان
با چتر گُل‌‌گُلیِ صورتی و قرمزش بعد چند روز غیبت و استراحت در خانه، وارد مدرسه شد. روی سکوی مدرسه ایستاد، چتر را بست و با لذت سرش را بالا گرفت؛ از خیس شدن صورتش زیر باران ریز و تند بهاری، نفس عمیقی کشید.
روزهای بارانی و برفی معمولاً دانش‌آموزان را صف نمی‌بستند. درب سالن را باز می‌گذاشتند و دانش‌آموزها با هیاهو از خیس شدن در زیر باران وارد راهروی مدرسه و کلاس‌هایشان می‌شدند. سوزان هم با همان حال و هوای سر زندگی وارد سالن مدرسه شد.
آرزو و چند دوست دیگرش در راهرو با دیدن سوزان، جیغ‌کشان سمتش دویدند. او را در آغوش کشیدند و با سر و صدا بالا پایین می‌پریدند و اظهار دلتنگی می‌کردند. سوزان هم با خوشحالی و لبخندزنان همراه آن‌ها شادی می‌کرد‌ که ناگهان نگاهش به نگاه امید که همراه شاهپور از چند پله‌‌ی ورودی به سالن از درب کوچک مدرسه بالا آمد، مات ماند!
با ورود امید و شاهپور به داخل سالن مدرسه، ولوله‌ای بین دانش‌آموزها افتاد. دخترها با دادن خبر آمدن مهندس به‌ یکدیگر، آن‌هایی‌ را هم که در کلاس‌ها بودند را بیرون می‌کشیدند و همه جا سخن از جذابیت و زیبایی خیره کننده‌ی مهندس رادمهر و همکارش بود!
امید نگاهش را با لبخند درون چشمان سوزان ثابت کرد و بی‌توجه به هیاهوی دانش‌آموزها از شوق دیدن او، صاف سمت سوزان که با وحشت او را می‌نگریست، آمد.
- بَه‌بَه ماه، بالاخره به مدرسه تشریف اوردین.
شاهپور که تعجب دوستان اطراف سوزان را دید، سریع دخالت کرد.
- خانم ماه‌رویی، شما نبودین کلید رو ما از دوستتون می‌گرفتیم؛ فهمیدیم ناخوش هستین! بهتر شدین حالا؟
سوزان با لحنی آرام، نگاه خشمگینش را از چشمان امید گرفت.
- ممنونم، خوبم.
سوزان از بین بقیه دانش‌آموزها در حالی‌که کیفش را با سنگینی حمل می‌کرد، بی‌تفاوت به امید از پله‌ها بالا رفت و با خود می‌اندیشید، این چشم‌ها چه رازی دارند که هر بار آن‌ها را می‌بیند، سرمای عجیب و ترسناکی وجودش را در بر می‌گیرد!
شاهپور، امید را کنار کشید و صدایش را پایین آورد.
- نمی‌بینی همه روی تو زوم* کردن؟ چرا تابلوش می‌کنی! اینجا زود حرف درمیاد، ممکنه براش ایجاد دردسر بشه.
امید غمی در نگاهش نشست.
- نمی‌دونم‌ چه کار کنم، چشماش رو می‌بینم، اصلاً کنترل روی خودم ندارم! شاهپور یه کاری کن یه گوشه‌ی خلوت بیارش؛ من دلم بیتابش شده. باید باهاش حرف بزنم، این سردی رفتارش عصبیم می‌کنه!
شاهپور کلافه سر امید غُر زد.
- امید مگه بچه‌ای! این تابلو بازی‌ها چیه درمیاری؟ همه دارن نگاهمون می‌کنن!
امید عصبی شاهپور را کنار زد و سمت دفتر رفت!
- تو عُرضه‌ی کاری رو نداری، بهانه نیار!
امید وارد دفتر مدرسه شد و خانم شماخی را تنها در دفتر دید. هنوز بقیه معلم‌ها و کادر آموزشی نیامده بودند. خانم شماخی هم با دیدن امید از جای برخاست و از دیدن چشم‌های زیبا و عجیب امید، دستپاچه نفس بلندی کشید!
- آقای مهندس رادمهر خیلی خوش اومدین.
امید با لبخندی تصنعی به خانم شماخی نزدیک شد و چشمانش را درون چشمان او ثابت کرد، کنترل ذهنش را در دست گرفت!
- از این به بعد تنها ماهرویی باید مسئول اتاق لوازم و ابزار کار باشه و کنار من تا پایان کار بمونه.
خانم شماخی که خودش متوجه نشد امید چه القایی به ذهن او داده، مات به امید نگاه می‌کرد! امید با رعایت ادب لبخند دوستانه‌ای به او زد.
- ببخشین مصدع‌اوقات* شدم، کلید اتاق انبار رو بدین که کارگرها رو داخل بیارم، کار رو شروع کنن.
خانم شماخی لبخند دلبرانه‌ای به صورت امید پاشید.
- بله حتماً، ماه‌رویی مسئول اون اتاقه. میگم که کنار شما باشه!
خانم شماخی با عذرخواهی از کنار امید عبور نمود و از دفتر بیرون رفت؛ آرزو را در سالن دید.
- کنعانی، ماه‌رویی اومده؟
آرزو با تردید سر تکان داد.
- بله خانم، رفت بالا، توی کلاسش باید باشه.
خانم شماخی خواسته‌اش را تأکیدی اعلام نمود.
- برو لطفاً صداش کن بیاد، کلید انبار رو تحویل بگیره؛ بگو کنار مهندس بمونه تا کارشون تموم بشه.
آرزو می‌دانست سوزان دوست ندارد نزدیک امید باشد.
- خانم اگه میشه کلید رو به من بدین، ماه‌رویی زیاد سرحال نبود، هنوز کسالت داره.
خانم شماخی باز تأکید نمود.
- نه جانم، گفتم برو صداش کن.
شاهپور دست به سی*ن*ه شانه‌اش را به چهارچوب درب دفتر تکیه داد و به امید که روی صندلی در دفتر نشسته بود نگاه شماتت‌باری انداخت.
- این‌جوریه پس، القا ذهنی! عُرضه خودت همین بود؟
امید شانه‌ای بالا انداخت.
- این هم خاصیت انسان برتر بودنه؛ باید ازش استفاده کرد!
شاهپور با تأسف سری تکان داد.
- تو دیگه تنها یه انسان برتر نیستی، یه اَبَر خدایی امید! اون یه دختر کم سنه، بدون هیچ قدرتی؛ این انصاف نیست، جدال نابرابریه!
امید مغرورانه اخم‌هایش را درهم کشید.
- یعنی برای یه اَبَر خدا یه امتیاز کوچیک هم نمی‌شه قائل شد؟ این همه دختر به قول تو اینجا هستن، من فقط یکی‌شون رو خواستم؛ این زیاده؟
شاهپور نگران سوزان، وارد دفتر مدرسه شد.
- زیاد نیست، اجبارش درست نیست. بزار مثل بقیه خودش جذبت بشه.
امید از روی صندلی بلند شد.
- جلب نظر اون برام مهم نیست، مهم اینه یه اَبَر خدا چی می‌خواد؛ بقیه باید اطاعتش کنن!
شاهپور از لحن پُرغرور امید تعجب کرد!
- تو که می‌خواستی خودت رو خلع قدرت کنی، چی شد ادعای خدایی داری می‌کنی؟!
امید متفکرانه اندیشید.
- آره، اون‌که از امشب تو‌ برنامه‌مون هست، دوست من نگران نباش، من اَبَر خدای متعادلیم!

{پینوشت:
زوم* کردن در اصطلاح به معنای دقت بیشتر و بزرگ‌نمایی می‌باشد.

مصدع‌اوقات* شدن به معنای مزاحم وقت کسی شدن، وقت کسی را تلف کردن، وقت کسی را گرفتن و زحمت دادن می‌باشد.}

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۴۹

آرزو با گفتن فرمان خانم شماخی به سوزان همان‌طور که حدس میزد شاهد عکس‌العمل عصبی او شد.
- به من ربطی نداره، من نمی‌خوام نزدیک اون پسره‌ی از خودراضی بشم. این همه آدم اینجا دارن براش غش و ضعف میرن، بگو‌ کلید رو به یکی از اون‌ها بده!
آرزو با نگاهش نشان داد ناراحتی سوزان را می‌فهمد.
- من هم گفتم کلید رو به من بده اما خانم شماخی گفت تو باید بری. بهتره خودت بری بهش بگی، حرف من رو که گوش نداد!
سوزان عصبی از کلاس خارج شد و به طبقه پایین رفت، داخل دفتر امید و شاهپور را آنجا مشغول گپ زدن با خانم شماخی دید! خانم شماخی با دیدن سوزان لبخند رضایت‌آمیزی بر لب نشاند.
- این هم از ماه‌رویی، بیا عزیزم کلید رو بگیر؛ کنار آقای مهندس باش تا لوازم مورد نیازشون رو بردارن.
سوزان بدون این‌که به نگاه مشتاق امید توجهی کند، صدایش از خشم لرزید.
- ببخشین خانم من نمی‌تونم، حالم اصلاً خوب نیست؛ کلید رو به کنعانی بدین.
خانم شماخی که تحت القا ذهن امید بود، لحن جدی‌تری به خود گرفت!
- مگه می‌خوای چه کار کنی؟ تازه اگه حالت هم خوب نیست، بهتره اصلاً اونجا بشینی. نمی‌خواد سر کلاس درس بری؛ من خودم به معلمت میگم!
سوزان بغض راه گلویش را بست و در مقابل لحن تأکیدی خانم شماخی نتوانست دیگر اعتراضی کند. کلید را با ناراحتی از او گرفت با نگاه شماتت‌باری به امید از پله‌ها بالا رفت! آرزو نگران از احوال غمگین سوزان به کنارش آمد.
- نشد، نه؟
سوزان همان‌طور غمگین سکوت کرد. آرزو با کنجکاوی پرسید:
- سوزان تو چت شده؟ اصلاً انگار آدم قبل نیستی! لااقل برام تعریف کن چه اتفاقی یهو برات افتاد؟ چطوری بدون مانتو و مقنعه از مدرسه غیبت زد؟
سوزان کلافه روی از آرزو گرفت.
- ولم کن بابا.
سوزان با دیدن امید که لبخندزنان از پله‌ها بالا آمد با حرص لب پایینش را از داخل جوید و عصبانی سمت اتاق انبار رفت، درب آن را باز کرد. کارگرها بالا آمدند و با فرمان شاهپور شروع به خارج کردن وسایل نمودند. امید هم از فرصت استفاده کرد و به سوزان نزدیک‌تر شد.
- ماه بداخلاق برو داخل اتاق، وسایلی که خارج میشه رو لیست کن!
سوزان که در کنار درب ورودی اتاق ایستاده بود، یکه خورد!
- من؟!
امید ابرویی بالا داد و چشمانش را با برق عجیبی در چشمان سوزان خیره نگاه داشت.
- پس کی؟ تو مگه مسئول انبار نیستی؟ باید بدونی چی خارج میشه، چی اضافه میشه!
سوزان با خشم غرید.
- مگه انبار طلاست؟ دو تا دونه لوله و گچ و سیمان، این حرف‌ها رو نداره!
امید چشمانش را خمارتر نمود و طوری دستش را به چهارچوب در حائل کرد که سوزان بین او و در گیر افتاد.
- این همه زبون یهو از کجا در اومد؟
سوزان خواست از زیر دست او خارج شود، امید حلقه دستش را تنگ‌تر کرد و مانع او شد.
- شاید به نظر تو وسایل کار این کارگرها بی‌ارزش باشه اما توی این اتاق، وسایل مدرسه هم هست. اگه چیزی جابه‌جا بشه یا گم شه، تو مسئول‌ هستی!
سوزان دست امید را با حرص از مقابلش کنار زد؛ از کنار او عبور کرد و سمت کلاسش رفت! امید صدایش را بالا برد:
- هی ماه، کجا؟
سوزان خشمگین روی برگرداند.
- من ماه نیستم آقای مهندس، ماه‌رویی هستم. با دختر خاله‌ت که حرف نمی‌زنی!
امید با چشمانی پر شیطنت از حاضرجوابی سوزان به شاهپور که متعجب از زبان‌درازی سوزان داشت نزدیک امید میشد، نگاه کرد؛ دلش غَنج* رفت.
- ماه که هستی، فقط نمی‌دونم روزها چطوری همه جا می‌درخشی؟!
سوزان کلافه پشتش را به او نمود و به راهش ادامه داد. امید باز چشمانش از شیطنت برق زد.
- خانم ماه‌رویی برگرد، شما مسئول این اتاقی!
سوزان عصبی دستش را روی سرش گذاشت و فریاد زد:
- می‌دونم‌می‌دونم؛ دارم میرم خبر مرگم کیفم رو بیارم، بتونم یادداشت کنم!
شاهپور ازعکس‌العمل سوزان بلند خندید. امید هم لبخندزنان دوباره خواست باشیطنت سوزان را حرص بدهد که شاهپور جلوی دهانش را گرفت و در حالی‌که هر دو از خنده ریسه می‌رفتند، امید را به داخل اتاق انبار هُل داد.
- لعنت بهت، بزار بره؛ دختره رو دیوونه‌ کردی!

{پینوشت:
غَنج* رفتن به معنای شل شدن، سست شدن، حسی مانند قش و ضعف رفتن دل، سخت خواهان و آرزومند کسی بودن می‌باشد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۵۰

سوزان
بدون این‌که بداند، تحت القا ذهنی ناظم و معلمش، تمام آن روز را مجبور شد کنار امید در اتاق انبار بگذراند! امید با کار تراشیدن‌ برای نوشتن و لیست کردن، لحظه‌ای او را رها نکرد!
سوزان بر صندلی محصلی که میز کوچکی به آن وصل میشد، نشسته بود و کلافه هر چه که امید می‌گفت را یادداشت می‌کرد. کارگری وارد اتاق شد و کیسه‌ی پاکتی سیمان را بر کولش انداخت؛ کیسه دوم سیمان را هم بلند کرد و بر روی آن یکی بر شانه‌اش گذاشت تا از اتاق بیرون ببرد‌. مقابل سوزان که رسید، او سرش را بالا گرفت و به کارگر نگریست که ببیند چند گونی از اتاق خارج می‌کند که یادداشت نماید. کارگر محو چشمان زیبای سوزان حواسش پرت شد و ناگهان کیسه‌ی رویی سیمان از روی زیری سُر خورد و‌ محکم مقابل سوزان به زمین خورد، ترکید! تمام پودر سیمان به هوا بلند شد و به سر و صورت و لباس‌های سوزان پاشید؛ طوری که او کلاً خاکستری شد! کارگر بیچاره وحشت‌زده از جیغ سوزان دستپاچه سمت او دوید.
- به خدا خودش افتاد!
امید که حال بد سوزان را دید، خشمگین گلوی کارگر را میان راه گرفت و در حالی‌که کیسه دوم هنوز روی شانه‌اش بود به دیوار کوبیدش و کیسه دومی هم از شانه‌ی او به زمین افتاد و ترکید! تمام اتاق را گرد سیمان گرفته بود و سوزان در حالی‌که از سوزش چشم‌هایش جایی را نمی‌دید، کلاً حس کرد راه نفسش هم بسته شده و به شدت به سرفه افتاد!
شاهپور از التماس‌های کارگر که امید داشت خفه‌اش می‌کرد، خودش را به اتاق رساند و امید را کنار کشید. سریع بازوی کارگر را گرفت و با توپ و تشر از اتاق بیرون انداختش. امید نگران کنار سوزان رفت و در حالی‌که چشم‌های او را پودر سیمان گرفته بود، سعی کرد با مقنعه‌ی سوزان صورتش را تمیز کند.
سوزان با سرفه زدن هراسان از سوزش چشم‌هایش، آرام و قرار نداشت و دستان آلوده از سیمانش را هی به چشمانش می‌کشید. امید نگران مُچ دست‌های سوزان را در دستانش نگه داشت.
- ماه به چشمات دست نمال، چشم‌هات رو باز نگه دار، بزار فوت کنم؛ این‌جوری بدتر میشه.
سوزان با درد سوزش، درمانده در حالی‌که جایی را نمی‌دید، فقط اشک از ‌چشمانش می‌ریخت و از درد و سوزش می‌نالید. امید از حال بد او نگران‌تر شد.
- ماه، من رو نگاه کن، می‌بینی چیزی؟ چشم‌هات رو باز نگه دار، بزار فوت کنم.
سوزان با درد چشمانش را باز کرد و تنها تصویر تاری که قابل تشخیص نبود را از امید دید! با عجز نالید:
- نمی‌بینم، نمی‌بینم! کور شدم، چشم‌هام داره آتیش می‌گیره!
امید با نگرانی بر سر کارگرها که در دهانه‌ی اتاق جمع شده بودند، فریاد زد:
- آب بیارین.
امید، همان‌طور که دستان سوزان را در دستانش نگه داشته بود، صورتش را نزدیک صورت او کرد که بر چشمانش فوت کند و ناگهان به رنگ سبز چشمان سوزان در قرمزی اطراف آن از نمایی نزدیک‌تر مات ماند! سوزان عصبی در حالی‌که سعی می‌کرد دستانش را از دستان امید خارج کند، فریاد زد:
- کور شدم، فوت کن، چرا فوت نمی‌کنی؟
شاهپور که متوجه حال جنون‌وار امید شد، بازویش را گرفت و سعی کرد او را کنار بکشد.
- بزار من کمکش کنم، بلند شو.
امید که می‌دانست توان نگاه کردن از آن زاویه نزدیک به چشمان سوزان را ندارد و نفسش سنگین شده بود، دستان سوزان را رها کرد و کنار رفت! شاهپور با عجله خودش مقابل سوزان نشست و چند بار درون چشمان او فوت کرد. کارگری بطری آب خوردنی که داشت را آورد و شاهپور آب را توی مشتش می‌ریخت و صورت سوزان را با دقت و ظرافت می‌شست. امید در حالی‌که صدای ضربان قلب خودش را می‌شنید، تنها محو تماشای او شده بود.
سوزان تازه کمی تاری چشمان خون افتاده‌اش کنار رفت و با دیدن خیل کارگران در آستانه‌ی درب اتاق خجالت زده، بغض کرد! شاهپور متوجه شرم سوزان شد و سریع با تشر به کارگرها، آن‌ها را دور کرد. امید خودش را کمی جمع و جور کرد و نگران کنار سوزان بر روی پا نشست.
- حالت خوبه ماه؟ می‌بینی؟
سوزان ناگهان عصبی بغضش ترکید.
- آره خیلی خوبم! چی از جون من آخه می‌خواین؟ هر بلایی چرا باید سر من بیاد! من نمی‌خوام اینجا باشم، چرا اجبارم می‌کنین؟
شاهپور هم از حال سوزان غمگین او را نگریست.
- اتفاقی بود افتاد به خیر گذشت، خودت رو ناراحت نکن.
سوزان با اشک نالید.
- چه خیری! آبروی من رو همه جا دارین می‌برین، همین مونده این کارگرها هم برام حرف و حدیث درست کنن.
شاهپور با مهربانی سعی کرد سوزان را آرام‌تر کند.
- چه حرف و حدیثی گلم، خودت رو الکی اذیت نکن!
سوزان باز با گریه به بهت امید نگریست که بدون حرکتی فقط به چشمان اشکبار او خیره مانده بود.
- چه حرف و حدیثی؟ اون روز که تو قنادی آبروم رو این آقا جلوی دوست پدرم برد. حالا به گوش آقا جونم هم رسوندن؛ روم نمی‌شه دیگه توی چشم‌هاش نگاه کنم. همین فقط مونده از مدرسه خونواده‌م رو هم بخوان، یه دردسر دیگه برام درست کنین!
امید که گریه پُربغض سوزان را دید قلبش انگار تیر کشید، دوباره دستان سوزان را میان بهت او و شاهپور در دستانش گرفت.
- گریه نکن ماه خوشگلم، من نمی‌زارم کسی باعث ریختن اشک از این چشمای خوشگلت بشه. اینقدر این جنگل چشم‌هات رو بارونی نکن!
سوزان با ترس از حال جنون‌وار امید، خواست دستانش را از دستان او بیرون بکشد اما امید در حالی‌که چشم از چشمان او بر نمی‌داشت، محکم‌تر نگهش داشت!
سوزان حس کرد این صحنه در جایی قبلاً برایش تکرار شده اما امید می‌دانست سوزان خلاء رویای او را به یاد ندارد و با خودش فکر کرد، گرمای دستان سوزان را بیشتر از سرمایی که در رویا داشت دوست دارد! شاهپور که وحشت سوزان را دید دست بر شانه‌ی امید گذاشت.
- بزار بره لباس‌هاش رو تمیز کنه.
امید به سختی خودش را راضی کرد دستان او را رها کند. سوزان هراسان از اتاق خارج شد و به طبقه پایین دوید تا در آبدارخانه باز به کمک خانم منافی، لباس‌ها و صورتش را تمیز نماید.
شاهپور با رفتن سوزان به امید با شماتت نگریست.
- امید داری چیکار می‌کنی؟ این بچه بازی‌ها چیه؟ امید به کف دستانش نگاه کرد و با ولع آن‌ها را بویید.
- حالم رو خوب می‌کنه همه چی این دختر. دست خودم نیست، نمی‌تونم از خودم دورش کنم!
شاهپور ابروهایش را بالا داد.
- ولی من احساس می‌کنم، حالت داره هر روز وخیم‌تر میشه تا خوب شدن!
امید با اندوه چشمانش را لحظاتی روی هم گذاشت.
- اون که آره، خرابم. اما حواسم هست، نگران نباش.
شاهپور باز امید را مورد شماتت قرار داد.
- اگه حواست بود چطور نتونستی از اتفاق افتادن کیسه سیمان، جلوگیری کنی؟ خودت می‌دونی ما انسان‌های برتر و ماورائی، چند دقیقه قبل از وقوع هر اتفاقی، می‌تونیم حسش کنیم! نکنه کار خودت بوده؟
امید یکه خورد و در سکوتش به فکر فرو رفت. شاهپور از سکوت امید با ناباوری سراپای او را برانداز نمود.
- واقعاً تو باعث افتادن کیسه سیمان شدی؟
امید سکوتش را نشکست و تنها سری به نفی تکان داد و متفکر از اتاق خارج شد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۵۱

نوای حزن‌انگیز پیانو در قصر تاریکی طنین‌انداز بود... در بلندترین اتاق قصر تاریکی، مقابل پنجره‌ای بزرگ که قرص کامل ماه چون چراغی درخشان، نور خود را از آن به داخل اتاق تاریک و نیم‌رخ غمگین میکا می‌تاباند، او با درد عمیقی از تاریکی که در بندبند وجودش حس می‌کرد در حال نواختن نوای محزونی بر پیانو‌ی بزرگ و سیاهش بود که با شنیدن صدای آن غمی عجیب بر تمام قصر و خدمه و نگهبان‌ها سایه می‌افکند!
میکا تحت تأثیر قدرت‌های تاریکی که دِیمن به او منتقل نموده بود، شباهت زیادی از لحاظ ظاهری به او داشت. چهره‌ای عبوس و مردانه با همان جذابیتِ زاویه‌های چهره‌ی دِیمن و چشمانی آبی روشن که هنگام خشم مایل به سپید و طوسی میشد! ابروانی رو به بالا با گره‌ای در وسط دو خط ابروانش که چهره‌ای خشن‌تر و جدی‌تری نسبت به دِیمن به او می‌داد. رنگ پوستی گندم‌گون داشت و موهایی مجعد و سیاه که مانند موهای دِیمن درهم فرو می‌رفتند و معمولاً بلند تا روی شانه‌اش بود. از لحاظ قد و هیکل هم به درشتی و عضلانی دِیمن میشد و اگر لباسی متفاوت از سبک پوشش دِیمن را بر تن نمی‌کرد از پشت سر، خدمه آن دو را باهم اشتباه می‌گرفتند!
میکا معمولاً از بالاپوشی بلند که قسمت‌های سی*ن*ه و شانه آن جنس فولادی و زرهی داشت و شلوار چرمین استفاده می‌کرد که کمربند پهن فلزی دور تا دور کمرش را می‌گرفت که جلوی آن تصویری از چهره‌ای اهریمنی داشت و اگر پیراهن و شلوار بر تن می‌کرد، بیشتر اوقات شنل سنگین و سیاهی دور یقه پیراهنش می‌بست که هنگام حرکت او را با ابهت‌تر نشان می‌داد. از تاج جواهر سیاه رنگی هم تنها زمانی استفاده می‌کرد که از خارج قصر میهمانی داشت. دِیمن اما اسپرت‌تر و راحت‌تر لباس می‌پوشید و علاقه به پیراهن‌های حریر تیره و شلوارهای جذب چرم داشت و زمانی هم که بر تخت می‌نشست، تنها گاهی اوقات که اجبار به پوشیدن لباس رسمی‌تری را داشت به‌رسم پادشاهان ماوراء از بالاپوش بلند تیره استفاده می‌کرد.
دِیمن بدون این‌که اجازه‌ی ورود بگیرد، درب اتاق پیانو‌ را گشود و داخل شد؛ میکا بی‌اهمیت همچنان به نواختن ادامه داد! دِیمن آرنج راستش را بر قسمت بالای پیانو حائل کرد و دستش را زیر سرش گذاشت و به غم چهره‌ی عبوس میکا از فاصله‌ای نزدیک‌تر خیره شد.
- کافیه، با این صدای لعنتی به‌قدر کافی فضای قصر رو ترسناک و دلهره‌آور کردی!
میکا دست از نواختن برداشت و خشمگین نگاهش کرد.
- گورت رو گم کن بیرون از قصر اگه خیلی دلهره گرفتی!
دِیمن پوزخندی زد.
- دلهره دل می‌خواد کوچولو، چیزی که ما نداریم. بلند شو تا تاریکی سنگینه باید اون الهه‌ی یاری‌رسون رو شکار کنی.
میکا کنجکاو چشمانش را در چشمان موذی دِیمن ریز کرد و منتظر شنیدن ادامه‌ی حرف او‌ شد.
- با طلسمِ تاریکی به حصار طبیعت نفوذ کردم. توی اقیانوس طبیعت، قایقی برات آماده‌ست. فقط سوار شو، کمی پیش برو تا قایق رو منهدم کنم! نباید اصلاً برای نجات جونت از قدرتت استفاده کنی. باید از اون الهه، اِلِزا، کمک‌ بگیری و وانمود کنی در حال غرق شدنی. وقتی چشم‌هاش توی آسمون ظاهر شد، بهت انرژی از طبیعت میده که بتونی اونقدری شنا کنی که خودت رو از اون معرکه و غرق شدن نجات بدی. اما تو نباید واقعاً شنا کنی، فقط وانمود به غرق شدن کن تا مجبور بشه خودش به کمکت بیاد!
دِیمن خنجری را به‌سمت میکا گرفت.
- این خنجر قدرت تاریکی داره. باید وقتی بهت نزدیک میشه، همون‌جا خلاصش کنی!
میکا بدون تردید خنجر را گرفت. از پشت پیانو بلند شد، خنجر را در پشت کمرش جا داد.
- صبر می‌کردی قدرت طبیعت رو بهش انتقال بدن، بعد می‌کشتمش.
دِیمن نگاهش را موذی‌‌تر نمود.
- نگران قدرت طبیعت نباش. تونستم جای اون رو هم پیدا کنم. از بین بردن قدرت طبیعتی که به یه جسم بی‌دفاع زمینی وصلش کردن، بدون این جسم برترِ اِلِزا، کاری نداره. کار اون هم می‌سازم! فقط تو‌ باید زودتر این جسم که انرژی برتر گرفته رو نابود کنی تا نتونن اون قدرت کُشنده رو بهش انتقال بدن! اگه اِلِزا رو نابود کنیم، بعد کشتن جسم همزاد روی زمین، قدرت طبیعت هم چون به اون وصله و جسم جایگزینی برای انتقال نداره، نابود میشه.
میکا با بی‌اعتمادی سراپای دِیمن را برانداز نمود.
- بعدش اگه من کُشنده‌ای نداشته باشم، تو چه غلطی می‌خوای بکنی؟
دِیمن لبخند مرموزی زد.
- می‌ترسی تاریکی کُشنده‌ای نداشته باشه، خودم نابودت کنم؟
میکا هم همان پوزخند پرغرور را تحویل دِیمن داد.
- از اول هم وقتی مثل یه بزدل پشت پادشاهی من قایم شدی تا ته نقشه‌ت رو می‌دونستم. اما این رو توی یادت نگه‌دار، همیشه اونی که فکر می‌کنی اتفاق نمیفته؛ چرخ گردون بازی‌های عجیبی داره!
دِیمن با بی‌قیدی شانه بالا انداخت.
- اینقدر بدبین نباش! من و تو از هم قدرت می‌گیریم، حس‌هامون و لذت‌هامون یکیه. تو هر چی خون ریختی تو این مدت، من هم همراه تو غرق لذت بودم. تو نگران پادشاهیت نباش. من به تسخیر همه‌ی جهان و کائنات فکر می‌کنم. وقتی تاریکی همه جا رو فرا بگیره برای من چه فرقی می‌کنه پادشاهش تو باشی یا من؟ مهم لذت و قدرتیه که باهم شریکیم!
میکا با همان احوال مشکوک به سی*ن*ه‌ی دِیمن کوبید از سر راهش او را کنار زد و در حالی‌که از اتاق خارج میشد با جدیتی که خشم زیادی در وجود دیمن ریخت، تاکید کرد:
- من‌ نمی‌زارم تو از من حس لذت داشته باشی، زیاد دل‌خوش نباش!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۵۲

دِیمن
با کمک جاسوسی تامارا در قصر طبیعت، فهمیده بود اِلِزا، همان جسم منتخب برای انتقال قدرت طبیعت است که کُشنده‌ی تاریکی بود. با رصد ستاره‌ی اِلِزا که دارای قدرت الهه‌ی یاری‌رسان در طبیعت بود، می‌دانست برای کمک به غرق شدگان چگونه عمل می‌کند و با کشیدن نقشه‌ی غرق شدن میکا در اقیانوس طبیعت، او را در تله تاریکی کشاند!
میکا از طریق تونل ذهنی که دِیمن با استفاده از قدرت تاریکی‌اش از حصار طبیعت باز کرده بود، وارد قایقی در اقیانوسی که در سرزمین طبیعت وجود داشت، شد. با خوردن اکسیری که دِیمن به او داده بود انرژی تاریکش پنهان و انرژی‌ای از خود طبیعت همراه او بود که این انرژی باعث میشد اِلِزا انگیزه‌ی بیشتری برای یاری به او داشته باشد!
دِیمن همراه فِرانک در اتاق کارش، پاهایش را برهم روی میز انداخته بود و از داخل گوی ردیابی خود که با استفاده از خون میکا با رَمل و اُسطرلاب، راحت ردیابیش می‌نمود، او را نظاره می‌کردند.
میکا مقداری که سوار بر قایق به عمق اقیانوس پیش رفت، دِیمن طلسمی را که بر قایق گذاشته بود، فعال نمود تا قایق از هم بپاشد و میکا درون اقیانوس بدون استفاده از قدرتش سردرگم بماند.
میکا طبق خواسته‌ی دِیمن با انهدام قایق از انرژی برترش برای رهایی خود از امواج استفاده ننمود و تنها سعی کرد با شنا کردن، خود را از غرق شدن نجات دهد. با حس استیصال و نشان دادن غرق شدن خود از الهه‌ی یاری‌رسان در اقیانوس، اِلِزا، کمک خواست.
اِلِزا که این قدرت را داشت که به درخواست کمک غرق شدگان پاسخ گوید با گرفتن سیگنال یاری خواستن میکا که انرژی طبیعت را هم داشت، سراسیمه در حالی‌که پیراهن زیبای چسبان نقره‌ای رنگی که سرتاسر آن با سنگ‌ها و جواهراتی به رنگ بِژ پوشیده شده بود، بر تن داشت از اتاق تجملاتی‌اش در دربار نریوس به تراس بزرگی که مقابل اتاقش بود، آمد. موهای بلند و طلائی خود را که تاج زیبای جواهری بر آن‌ها نهاده بود و به‌دست باد بر شانه‌های عریانش بازی می‌کردند را با عجله به یک سمت شانه‌اش مهار نمود تا قدرت یاری رساندن چشمان خود را برای کمک به غریقی فعال نماید.
تراس با ستون‌های کوتاه سفید سنگی که زنجیروار با طراحی اشکالی از طبیعت به‌هم وصل بودند، حفاظ شده بود. دو ستون بزرگ سفید سنگی هم کناره‌های آن قرار داشت که با طراحی‌هایی از اشکال طبیعت به رنگ طلائی، زیباتر و با ابهت‌تر به‌چشم می‌آمدند و وزن تراس بالاتر بر روی آن‌ها بود.
اِلِزا به ستون‌های کوتاه حفاظ بالکن تکیه داد و صورت معصوم و زیبایش را به‌سمت آسمان پر ستاره و کهکشان بالای سرش گرفت. با تمرکز و قدرتی که از طبیعت داشت، چشمانش را در آسمان تاریک اقیانوس برای کسی که از او یاری می‌خواست، روشن نمود!
چشمان زیبای آبی رنگ‌ اِلِزا چون دو چراغ روشن و نورانی در سیاهی آسمانِ مخوف اقیانوس مواج پدیدار شد و با فرستادن انرژی برتر از چشم‌هایش، سعی کرد با کمک به غریق، او توان شنا کردن پیدا کند و بتواند به ساحل خودش را برساند.
میکا که می‌دانست اِلِزا با قدرت ذهنش توان دیدن او را در خروش امواج دارد، برای ادامه‌ی کمک گرفتن از او، خود را بی‌جان‌تر نشان داد و وانمود می‌کرد توان ادامه‌ی شنا کردن را ندارد! چند بار با مهارت سرش را زیر امواج خروشان اقیانوس برد و باز با تقلا بالا آمد تا لحظاتی بعد در میان صدای مهیب خروش امواج بدون تکان و دمر، طوری که صورتش زیر آب بود، بی‌حرکت بر سطح اقیانوس ماند!
الزا که در ذهنش توان دیدن مغروقین را داشت، با حیله‌ی میکا گمان کرد او در حال مرگ است و دیگر توانی ندارد؛ به‌سرعت به‌فکر پرواز افتاد!
اِلِزا برای پرواز با قدرت‌هایی که از طبیعت در اختیار داشت، دو جفت بال‌ سفید و زیبا از پشت کمرش بیرون زد و فرشته‌سان از بالای تراس اتاقش به‌سمت اقیانوس به پرواز درآمد! خودش را بال‌‌زنان در حالی‌که صدای ترنم بال‌هایش در صدای ناله‌ی بلند باد گم میشد به بالای اقیانوس تاریک با صداهای مخوف امواج رساند. با پیدا کردن جسم بی‌حرکت میکا، بر بالای سر او درون اقیانوس شیرجه زد! این‌بار اِلِزا با قدرت‌های برتری که از طبیعت داشت، بال‌هایش درون کمرش ناپدید شدند و در عوض باله‌هایی برای شنا درآورد و شبیه به پری دریایی زیبایی شد که هم دُم و باله داشت هم چند پای هشت‌پا شکل سیاه تا بتواند غریق را به‌راحتی حرکت دهد و روی آب نگه دارد!
اِلِزا در حالی‌که جسم بی‌حرکت میکا را در آغوش گرفت با کمک دُم و پاهای خود، ضربه‌های امواج سرکش را درهم شکست و بر سطح آب حرکت نمود تا به ساحل صخره‌ای رسید. میکا را در آغوش خود با زحمت و نفس‌زنان بر صخره‌ی بزرگی بالا آورد و رو به بالا خواباند.
اِلِزا بر بالای صخره، مجدد تغییر شکل داد؛ باله و پاهای هشت‌پا شکلش ناپدید شدند و با همان پیراهن زیبا و بلندِ پر زرق و برق نقره‌ای در حالی‌که باد حریرهای ابریشمی آن را همراه موهای طلائی‌اش تکان می‌داد با نگرانی بالای سر میکا بر روی صخره نشست و سر او را بر زانو گرفت؛ گوشش را بر روی سی*ن*ه‌ی میکا گذاشت و با گوش دادن به صدای ضربان قلب او که برای فریب اِلِزا ضربانش را ضعیف نموده بود، فهمید قلب غریق کند و ضعیف می‌زند!
دستش را بر قلب میکا گذاشت و با انرژی دادن سعی کرد قلب او را که وانمود می‌کرد بیهوش شده و ضربانش رو به خاموشی‌ است، احیا کند و نبضش را به‌کار بیندازد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۵۳

دِیمن
با نظاره کردن وقایع اقیانوس در گوی جادویی‌اش، لبخند پیروزمندانه‌ای بر لب نشاند.
- فِرانک، طبیعت چه الهه‌های زیبایی داره! بی‌خود نیست تو فقط دور و بر برده‌های طبیعت می‌چرخی.
فِرانک لحن دلخورانه‌ای به خود گرفت.
- چه فایده؛ تامارا رو که از من گرفتی.
دِیمن بلند خندید.
- از وقتی تامارا رفته بیشتر از صد تا برده‌ی طبیعت رو کُشتی، هنوز جای اون رو نگرفتن؟
فِرانک با بدجنسی پوزخندی زد.
- تامارا رو یعنی نمی‌خوای بکشم؟
دِیمن با بی‌قیدی نگاهش را سمت گوی چرخاند.
- صبر داشته باش، فعلاً نوبت اِلِزاست. بالاخره کل طبیعت روزی باید نابود بشن؛ تامارا هم مال خودت، تو بکشش!
میکا در بالای صخره‌ای در ساحل اقیانوس طبیعت، کم‌کم با انرژی گرفتن از اِلِزا، چشمانش را باز کرد و از زیر آبشار موهای طلائی و خیس او که روی سی*ن*ه‌ی میکا برای دادن انرژی احیا خم شده بود به چشمان زیبا و نگران اِلِزا نگریست!
اِلِزا هم با گشودن چشمان میکا از دیدن رنگ چشمان عجیب او، بی‌اراده به چشمانش خیره ماند و از زیبایی چهره و جذابیت میکا، لبخند پر مهری بر لب آورد و کمی بیشتر به‌سمت صورت او خم شد و صدایش را بلند کرد تا از خروج امواج گذر کند.
- حالت خوبه؟ از کدوم قبیله‌ای؟ وسط اقیانوس چیکار می‌کردی!
میکا بدون این‌که از چشمان زیبای اِلِزا از فاصله‌ای نزدیک، چشم بردارد؛ نزدیک گوش او زمزمه کرد:
- چشمان اِلِزا... واقعاً اندازه‌ی افسانه‌ای که داره، زیباست!
اِلِزا کمی شرم نمود.
- چشمان شما هم خیلی گیرا و جذب کننده‌ست؛ نمی‌شه از نگاه کردن بهشون چشم برداشت!
میکا بدون هیچ احساسی در نگاهش، همان‌طور که سرش بر زانوی اِلِزا از پایین به چهره‌ی معصوم او خیره شده بود، آرام دستش را بین گیسوان طلائی او برد!
- فقط حیف که این افسانه باید پایان بگیره!
اِلِزا از جمله‌ی بی‌روح میکا ترسی را در وجود خود حس کرد! خواست از او فاصله بگیرد که ناگهان میکا با دستی که بین موهای او برده بود، محکم گیسوان خیس اِلِزا را دور مشتش پیچید و با فریاد درد او، سریع اِلِزا را به زیر اندام تنومند خود کشید و هر دو مچ دست او را باهم در مشت‌ قوی خود مهار کرد و بالای سرش نگه داشت؛ قدرت تاریکی خود را رها کرد و چون ماری به دور پیکر نحیف اِلِزا پیچید!
الزا فریادکِشان از درد خُرد شدن استخوان‌هایش با دیدن هاله‌ی سیاه اطراف میکا، فهمید در دام تاریکی افتاده و همان‌طور که صدای فریاد دلخراشش در صدای امواج مهیب اقیانوس گم میشد با وحشت سعی می‌کرد با قدرت چشمانش میکا را از خودش دور کند!
میکا به ناتوانی اِلِزا از نفوذ قدرتش به تاریکی جسم خود، پوزخندی زد.
- تو فقط یه افسانه‌ای، من اما خود تاریکیم!
اِلِزا که ناتوانی خود را زیاد دید، شروع به فریاد کشیدن و کمک خواستن از طبیعت نمود.
اقیانوس مواج و خشمگین شد و با صدای ترسناک و مهیبی با ضربه‌ی امواجش، خودش را به صخره کوبید و با سنگینی آب به‌شدت به تن میکا ضربه‌ای زد و او کمی تکان خورد! دِیمن از پای گوی فریاد زد:
- بجنب لعنتی، کارش رو تموم کن تا طبیعت بهت حمله نکرده!
میکا همان‌طور که دستان اِلِزا را در مشت داشت و صدای فریاد پر درد کمک خواستن او با وحشت و استیصال در صدای غرش بلند و خشمگین امواج گم میشد با دست دیگرش خنجر تاریکی را از پشت کمرش بیرون آورد... برق کشیده شدن خنجر زیر نور ماه با وحشتی خیس بر چشمان اِلِزا که چون خرگوشی نحیف و بی‌دفاع در چنبره‌ی ماری بی‌رحم و عظیم گیر افتاده بود، نشست و طنین التماس او‌ را بلند کرد.
- نه، نه خواهش می‌کنم من رو نکش؛ من به تو کمک کردم!
میکا بی‌توجه به التماس او نگاهی به خروش موج غول‌پیکری که سمت او می‌آمد، انداخت و درست در لحظه‌ی برخورد موج سهمگین به اندامش با شقاوت و بی‌رحمی خنجرش را بر چشم اِلِزا فرود آورد!
فریاد درد جان‌خراش اِلِزا با صدای درهم شکستن موج مهیب بر پیکر میکا درهم آمیخت و میکا همان‌طور که ضربه‌های امواج را دوام می‌آورد، خنجر را با بی‌رحمی در صدای ناله‌ی اِلِزا از درد کُشنده‌ی چشمش بیرون کشید، خون داغی بر چهره‌ میکا پاشید و با لذت از بوی خون، با صدایی عاری از هر احساسی فریاد زد:
- این تاوان و پایان کار کسیِ که بخواد، کُشنده‌ی تاریکی باشه!
میکا به اِلِزا فرصت بیشتری نداد و بلافاصله خنجر را بر چشم دیگر او فرو برد و ناله‌ی پایانی او میان خروش اقیانوس محو شد و دیگر صدایی از اِلِزا خارج نشد... دستانش شل در مشت میکا از تقلا باز ماند و خون سرخی که از چشمانش بر صخره ریخت چون اشکی با غم دامان امواج بر دل اقیانوس کشیده شد!
«پوسایدون»* خدای افسانه‌ای اقیانوس و دریا، شبیه مرد قوی و سن داری که ریش و سبیل بلندی داشت، خشمگین از امواج سهمگین شکل گرفت! پوسایدون با عصای سه شاخه که از قدرت امواج بود از تن اقیانوس بالا آمد و درست در زمانی که میکا می‌خواست قلب اِلِزا را از سی*ن*ه‌اش دربیاورد با قدرت عصایش، بر میکا انرژی عظیمی وارد کرد! با برخورد انرژی صاعقه مانند پوسایدون بر میکا و صخره‌ی زیر تنِ بی‌جانِ اِلِزا، سنگ‌ها از هم شکستند و هر دو در اقیانوس فرو رفتند.
میکا بعد از سقوط، زیر آب فرو رفت؛ جسم بی‌جان اِلِزا نیز آرام‌آرام در حالی‌که چشمانش چون لانه‌ی خالی پرندگان بی‌فروغ شده بود و موهایش چون خوشه‌های طلا زیر آب تکان‌تکان می‌خوردند از مقابل میکا در عمق آب کشیده شد!
میکا حواسش را در عمق به اطرافش جمع کرد و پوسایدون را دید که خشمگین با عصای سه شعله‌‌ی پر قدرتش از زیر آب به‌سمت او می‌آید. به‌سرعت با انرژی برتری که داشت، تیز به سطح اقیانوس خیز برداشت. از آب که بالا آمد، بال‌های بزرگ و سیاهی از پشت کمرش بیرون زد و به پرواز درآمد!
پوسایدون در حالی‌که غمگین جسم بی‌جان اِلِزا را در آغوش داشت به دنبال میکا از زیر آب با خروش بالا آمد و با عصایش ضربه‌ی دیگری به سمت میکا در آسمان پرتاب نمود! میکا با سرعت بالایی که داشت با مهارت جا خالی داد و بیشتر اوج گرفت و از تیررس پوسایدون دور شد!
دِیمن با لذت از دیدن جسم بی‌جان اِلِزا در آغوش پوسایدون که موهای طلائی او بر سطح آب بازی می‌کردند و خون سرخ رنگی از چشمانش سی*ن*ه‌ی امواجی شکل پوسایدون را سرخ می‌نمود، خیالش راحت شد و با نعره‌ی وحشتناک و پر خروش پوسایدون از مرگ بی‌رحمانه‌ی اِلِزا، لذتی همراه با شقاوت و بی‌رحمی در چشمانش نشست.
- واوو، چشمان اِلِزا... یه افسانه‌ی دیگه هم از طبیعت تموم شد!
دِیمن سرخوش از جایش برخاست و به فِرانک که او هم نگاهش پر از وحشی‌گری و لذت بود، نزدیک شد و با لودگی دست بر شانه‌ی او گذاشت.
- خیلی وقتِ برات شعر نخوندم!
فِرانک با نگاه عاشقانه‌ای به چشمان موذی دِیمن خیره ماند.
- بخون، حالا که کبکت خروس می‌خونه! تو فقط برای من شعر بخون.
دِیمن با بدجنسی خاص خودش پشت فِرانک چرخید و دستانش را بر شانه‌های او حائل نمود و‌ نزدیک گوش فِرانک که با لذت از گرمای نفس دِیمن چشمانش را بست با صدای سِحر کننده‌ای زمزمه کرد:
(چشمان تو آنچنان ژرفند که به‌گاه خم شدن برای نوشیدن از آن‌ها، تمامی خورشیدها را دیدم که خود را در آن‌ها می‌نگرند!
همه ناامیدان، برای مردن، خود را به درون آن‌ها پرتاب کرده‌اند!
چشم‌های تو چنان عمیقند که من در آن‌ها، عقل خود را از دست دادم!
بادها به عبث در کمین اندوه‌های لاجوردی‌اند؛
اما چشمان تو از آن‌ها روشن‌ترند،
آنگاه که اشکی در آن می‌درخشد، چشمانت آسمانِ پس از باران را به رشک وا می‌دارد!
هیچ شیشه‌ای آبی‌تر از زمانی نیست که شکسته می‌شود.
چشم‌های تو در تیره‌بختی، دریچه‌ای مضاعف می‌گشاید که از آنجا معجزه پادشاهان تکرار می‌شود!
کودکی که مسحور تصاویر زیباست، کمتر شگفت زده می‌شود، زمانی که تو چشم‌های پر عظمت خویش را می‌گشایی!
نمی‌دانم راست یا دروغ
گویی رگبار باران، گلهای وحشی را می‌گشاید.
در شبی زیبا جهان با انفجاری درهم شکست،
بر بالای صخره‌هایی مرجانی که کشتیْ غرق شدگان آتش می‌افروزند،
من بر فراز دریا می‌دیدم که می‌درخشند،
چشمان اِلِزا، چشمان اِلِزا، چشمان اِلِزا...)*

{پینوشت:
پوسایدون* Poseidon یا پوزئیدون به یونانی از خدایان اساطیری یونان است که او به عنوان خدای آب‌های شور و شیرین و دریاها، رودخانه‌ها، سیل، خشک‌سالی، زمین لرزه و اسب‌ها به‌شمار می‌رود و نام پوزئیدون به معنی «سرور (شوهر) زمین» است. نیزۀ سه‌ شاخه و گاو نر نمادهای وی می‌باشند.


شعر چشمان الز*ا اثری از #لوئی-آراگون می‌باشد. لوئی آراگون (به فرانسوی: Louis Aragon ) رمان‌نویس و شاعر سوررئالیست اهل فرانسه بود. او به همراه #آندره-برتون از بنیان‌گذاران مکتب ادبی سوررئالیسم بودند.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۵۴

لوسیفر
و جادوگر کاتار هراسان با درخواست فوری آمدن آن‌ها به قصر طبیعت، وارد تالار اصلی قصر نریوس شدند و با دیدن جسم بی‌جان اِلِزا وسط تالار و جمع شدن ارشدهای قصر کنار نریوس دور او، بهت زده خشکشان زد!
لوسیفر با عجله جلو رفت و دست بر نبض گردن اِلِزا گذاشت و با اندوه به چشمان خالی شده‌ی او نگریست؛ نریوس غمگین سری به تأسف تکان داد.
- اون افعی توی تله‌ی تاریکی کشوندش.
لوسیفر خشمگین سرش را بالا گرفت و همان‌طور که به‌حالت نشسته کنار اِلِزا بود به نریوس نگاه شماتت‌باری انداخت.
- عرضه‌ت همین‌قدر بود؟ تاریکی بیاد تو سرزمین خودت و بانوی قصرت رو سلاخی کنه! پس این همه الهه‌ی پوشالی توی این سرزمین به چه کاری میان؟
نریوس کلافه چند قدم بر کف تالار قصرش برداشت و دوباره سمت چشمان خشمگین لوسیفر چرخید.
- حق با توئه، حصار من رو شکستن! اما از کجا فهمیدن اِلِزا رو باید بکشن؟ کسی جز ما نمی‌دونست اون جسم برای چه هدفی داره انرژی برتر می‌گیره!
کاتار چانه‌اش را متفکرانه خاراند.
- احتمالاً در بارگاهتون جاسوسی باید داشته باشین که متوجه ریاضت دادن بانو اِلِزا شده و دِیمن رو خبردار کرده.
نریوس با سر تکان دادن حدس کاتار را رد کرد.
- امکان نداره! کسی از بارگاه من که حصار جادویی داره با دنیای خارج نمی‌تونه ارتباط بگیره؛ اون هم با تاریکی و من نفهمم؟!
لوسیفر خشمگین از کنار جسم بی‌جان اِلِزا برخاست.
- اگه تو دِیمن رو خوب می‌شناختی، الان این وضع رو نداشتی. انگار تاریکی رو خیلی دست کم گرفتی! دِیمن خودش یه ابر جادوگره، چه طلسمی ممکنه برای اون غیر قابل نفوذ باشه؟ تاریکی هر روز داره کلی از اراضی سرزمینت رو می‌بلعه و حالا اینقدر جسارت پیدا کرده که تا بارگاه قصرت هم پیش‌رَوی کرده؛ تو هنوز از امکان نداره‌ها سخن میگی!
نریوس برافروخته خواست حرفی بزند، لوسیفر بی‌تفاوت به او رو به کاتار ادامه داد:
- در ضمن الان وقت چطور و چرا نیست. خوشبختانه نتونسته قلب اِلِزا رو خارج کنه و از بین نبرده! کاتار، آیا میشه آسیب‌های تاریکی رو ترمیم کرد؟
کاتار متفکر، ابروانش را بالا داد.
- بله قربان، قلب رو میشه با اکسیر و انرژی ابراهریمن‌ها احیا کرد؛ اما... .
کاتار مکثی نمود و به چشمان گود و سیاه شده‌ی اِلِزا نگاهش را ثابت نگه داشت.
- اما چون با خنجر تاریکی بهش حمله شده این چشم‌ها دیگه قابل ترمیم نیستن و قدرت چشم‌ها رو تسخیر کردن؛ دیگه نمی‌شه روشنایی سابق را بهش برگردوند!
نریوس غمگین سرش را پایین گرفت.
- اِلِزا بدون چشم‌هاش قدرتی نداره!
لوسیفر با جدیت تأکید نمود:
- در هر حال قلب رو میشه به کار انداخت. قبل از این‌که روحش تسخیر تاریکی بشه، باید احیاش کنیم.
نریوس با تکان دادن سرش پذیرفت. اِلِزا را بر روی دست بلند کرد و به اتاق حصار شده‌ی احیا رفتند.
اِلِزا را بر تخت خواباندند و کاتار با کمک جادوگر ملبورن اکثیری آماده کردند و درون قلب او تزریق نمودند! بعد از تزریق اکسیر، لوسیفر همراه نریوس دستانشان را بر قلب اِلِزا گذاشتند و با قدرت برتری که داشتند از اَبَر اهریمنان قدرت بیشتری برای احیای اِلِزا درخواست نمودند!
لحظاتی بعد از تمرکز گرفتن آن دو با درخواست کمک از ابر اهریمنان، صدای غرش رعد مانند وحشتناکی بلند شد و انرژی عظیمی از سمت اَبَر خدایان اهریمنی مانند صاعقه با غرش خوفناکی وارد بدن لوسیفر و نریوس شد! آن دو هم با تحمل ضربات سهمگین با تکان‌های شدیدی از برخورد انرژی اهریمنی بر پیکرشان، آن انرژی را به قلب اِلِزا وارد می‌کردند!
لحظاتی بعد اِلِزا با چند تکان محکم در میان غرش انرژی اَبَر اهریمن‌ها با وحشت فریادی کشید و روحش به کالبدش بازگشت! با برداشتن دستان نریوس و لوسیفر از قلب اِلِزا، انرژی و صدای ترسناک اهریمنی خاموش شد!
قلب اِلِزا به کمک انرژی‌ای که از کمک اَبَر اهریمنان از نریوس و لوسیفر گرفت احیا شد و آن دو در قبال گرفتن انرژی احیای یک تن از ابرخدایان اهریمنی، باید چند صد روح و انرژی دیگر برای اَبَر اهریمنان قربانی می‌کردند و معمولاً از برده‌هایی که در اسارت از سرزمین‌های دیگر داشتند، این غرامت را پرداخت می‌نمودند!
اِلِزا بعد از احیا، درد کُشنده‌ای را در سر و چشمانش حس کرد و خود را درون تاریکی رعب‌آوری می‌دید! صداهای ترسناکی در سرش می‌پیچید، دستانش را در هوا تکان می‌داد و در حالی‌که چیزی نمی‌دید و درکی از پیرامونش جز فشار تاریکی نداشت، وحشت‌زده فریادهای دلخراشی می‌کشید و التماس می‌کرد که او را بکشند و از این درد رها کنند!
کاتار چند اکسیر درون چشمان او ریخت تا شاید درد آرام‌تر شود اما اِلِزا با دردی غیر قابل تحمل در سر و چشمانش، فریادهای پر عذابی می‌کشید!
لوسیفر متوجه شد جادوگرها با اکسیرهای جادوئی از آرام کردن اِلِزا عاجزند، توصیه کرد اِلِزا را بیهوش نگه دارند تا شاید با گذر زمان، اکسیرها از شدت درد جانکاه چشمانش کم کند.
لوسیفر خشمگین و به‌هم ریخته به نریوس که از دیدن حال وخیم و نزار اِلِزا، بغض سنگینی گلویش را گرفته بود، نگریست.
- این‌جوری که نمی‌شه اجازه بدی هر وقت که دوست دارن به سرزمینت حمله کنن و تو هم بعدش سکوت کنی! اون تاریکی لعنتی تموم زحمات و انرژی که برای جسم برتر دادن به اِلِزا متحمل شدیم رو هم تسخیر کرده؛ باید لشکری تدارک ببینی و به تاریکی اعلام جنگ کنی.
نریوس نگرانی در چشمانش موج زد.
- لوسیفر، مهم‌تر از جنگ با تاریکی، فکری باید برای اون قدرت کُشنده‌ی تاریکی کرد. اگه اون هم از دست بدیم دیگه امیدی به توقف تاریکی نمی‌مونه و کل ماوراء رو تسخیر می‌کنه. قدرت کُشنده‌ی تاریکی بدون جسم برتری که بتونیم اون رو بهش انتقال بدیم، درون جسم زمینیِ بی‌دفاع در خطر نابودیه؛ به‌خصوص که ستاره‌ش هم آشکار شده!
کاتار هم نگرانی در صدایش مشهود شد.
- بله، جناب نریوس درست میگن. سرورم آمیدان هم به دستور شما حصار محافظش رو از اون محل برداشته. بهتره سریع طلسم اتصال قدرت طبیعت رو برداریم و از اون جسم زمین جداش کنیم.
لوسیفر با غضب رو به کاتار و ملبورن فریاد زد:
- خیله خُب، پس معطل چی‌ هستین؟ بجنبین!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۵۵

ابتدا برای طلسم بستن، نیاز به شیء فلزی بود که به اشکال مختلف برای هر طلسمی استفاده میشد. سپس وِرد مخصوص هر نوع طلسم را همراه با انرژی اهریمنی آن جادو بر آن شیء فلزی که همان مهره‌ی طلسم نام داشت، می‌خواندند و با قدرت جادویشان آن را مهر و موم می‌نمودند تا کسی جز خود جادوگر آن طلسم، قدرت باطل کردنش را نداشته باشد. هر طلسمی که بسته میشد سِحرِ باطل مخصوص به‌خودش را داشت که وِرد آن سِحر، تنها در اختیار جادوگری بود که آن طلسم را بسته بود و به‌نُدرت میشد طلسمی را بدون سِحر باطلش باز کرد؛ مگر جادوگری که به همه‌ی سِحر باطل‌ها دسترسی داشته باشد که این تنها از عهده‌ی جادوگران انجمن آکاریستا برمی‌آمد که بعد قتل‌عام آن‌ها توسط دِیمن، تنها خود او باقی مانده بود که چنین قدرت جادویی را داشت! ترس بیشتر جادوگران از دِیمن بیشتر در همین زمینه بود و سعی می‌کردند اصلاً مقابل او عرض اندامی نکنند!
جادوگر ملبورن و جادوگر کاتار در اتاقی پر از وسایل جادوگری و اکسیرها و طلسم‌های قصر نریوس، مهره‌ی طلسم اتصال ملکه‌ی طبیعت را که شبیه به قلب فلزی سیاهی بود که وسط آن فلز، سرخ رنگ بود و بر روی جسم همزاد بسته و آن را به طالع کُشنده‌ی طبیعت وصل نموده بودند را روی میزی در وسط اتاق جادو گذاشتند. هر دو جادوگر تمرکز گرفتند و دستانشان را به‌حالت انرژی دادن بر بالای فلز مهره‌ی طلسم گرفتند و با خواندن سِحر باطل بر آن و دادن انرژی اهریمنی جادوئیشان، خواستند طلسم را باطل کنند تا از جسم همزاد جدا شود!
لوسیفر و نریوس هم در اتاق جادو، کنار هم دست به‌سی*ن*ه در نوای منحوس خواندن وِرد آن دو جادوگر با نگرانی سکوت کرده بودند! وقتی صدای وِرد خواندن جادوگرها اوج بیشتری گرفت، لوسیفر و نریوس با دیدن انرژی زیادی که آن دو به طلسم می‌دادند و انرژی سنگینی که شبیه مِه اتاق را فرا گرفته بود، نگران به یکدیگر نگریستند!
با تکرار خواندن کلمات وِردِ سِحر باطل توسط جادوگرها، انرژی غلیظی هم در اتاق پخش میشد! دقایقی بعد با فشار سنگینی از انرژی جادو، کاتار و ملبورن، نفس‌زنان در حالی‌که حس خالی شدن از انرژی جادوییشان را داشتند، ساکت شدند و با خستگی به یکدیگر نگریستند! لوسیفر با نگرانی و تشویش پرسید:
- چی شد! نکنه نمی‌تونین باطلش کنین؟
کاتار ترس و نگرانی در چشمانش دودو زد!
- طلسم انگار از سِحر باطلش پیروی نمی‌کنه!
ملبورن هم با همان وحشت تأیید کرد:
- درسته، چیزی طلسم رو تغییر داده!
نریوس خشمگین سمت ملبورن هجوم برد.
- جادوگر احمق! این طلسم در اختیار تو بوده، چی تغییرش داده؟
ملبورن دستپاچه با ناراحتی خودش را عقب‌تر کشید.
- قربان من اون رو در دسترس کسی قرار ندادم؛ اگه این‌طور بود الان این مُهره‌ی طلسم سالم نمونده بود!
لوسیفر کلافه سعی کرد جو را آرام‌تر کند.
- شاید‌ وِرد رو اشتباه می‌خونین، بیشتر تمرکز کنین و دوباره سعی کنین.
کاتار با اطمینان سری تکان داد.
- امکان نداره، حق با جادوگر ملبورنِ، این طلسم از سِحر باطلش پیروی نمی‌کنه!
نریوس که با حمله تاریکی به سرزمینش تحت فشار بیشتری بود، فریادش را بلند نمود!
- درست حرف بزنین چی می‌تونه باعث این اختلال شده باشه؟
ملبورن گنگ به کاتار نگریست. کاتار نگاهش را به دوردست خیره نگه داشت.
- من قبلاً هم به جناب لوسیفر گفتم، تنها یه چیز می‌تونست طلسم پنهون سازی که بر روی ستاره‌ی قدرت طبیعت بسته بودیم رو باطل کنه و اون هم مرگ ستاره‌ی همزاد بود!
لوسیفر هم صدایش را بلند کرد:
- کاتار قبلاً گفتی، من هم گفتم اون دختر زنده‌ست، مگه خودت ندیدیش؟
کاتار خشمی در صدایش اوج گرفت!
- نخیر! جناب لوسیفر من هم به شما گفتم، بله در ظاهر زنده‌ست. بهتره علت سر منشأ این اختلال رو از پسرخونده‌تون جناب آمیدان بپرسین!
لوسیفر با خشمی که نتوانست مهار کند و هاله‌ی آتشینی دورش ظاهر شد، سمت کاتار خیز برداشت و یقه‌ی او را در مشت گرفت.
- بی‌عرضگی خودتون رو به آمیدان من ربط ندین!
کاتار با وحشت از حلقه‌ی آتشین هاله‌ی دور لوسیفر، از هُرم داغی آتش فریاد زد:
- جناب لوسیفر لطفاً آروم باشین. این رو قبول کنین پسر خونده‌ی شما ابلیسی غیر قابل پیش‌بینیه. خواهش می‌کنم احساسات پدرونه‌تون رو کنار بزارین و با منطق بیشتری به موضوع نگاه کنین. این دختر حتماً مرده و روحش در تسخیر جناب آمیدانه. قدرت طبیعت هم که به روح اون ستاره وصل بود الان در تسخیر قدرت جهنمی بزرگیه که این طلسم دیگه از اختیار ما خارج شده! لطفاً به حرف‌هام توجه کنین. من بعد از سال‌ها تجربه در علم جادو به شما دارم میگم این طلسم تنها با مرگ اون همزاد باطل شده و کسی جز سرورم آمیدان نمی‌تونه مسببش باشه!
لوسیفر یقه‌ی کاتار را رها کرد و تلویی خورد و دستش را به میز گرفت. چشمانش ازخشم گشاد شده بود و پوست و گوشت صورتش از داغی آتش جهنمی درونش در حال ذوب شدن بود و چهره جهنمیش پدیدار میشد!
لوسیفر سعی کرد با منطق به حرف‌های کاتار بیندیشد. بار دیگر رفتار آمیدان و بستن راه ارتباط ذهنش با خودش را به یاد آورد و با گیجی در میان وحشت دیگران از چهره‌ی ترسناک جهنمی او در حالی‌که نیمه‌ای از گوشت و پوست چهره‌اش ذوب شده بود و استخوان‌های فک و صورتش با پِی‌های خونین پیدا بود، زمزمه کرد:
- یعنی آمیدان دنیای تسخیر داره؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۵۶

سوزان
سر ظهر برای رفتن به مدرسه از درب حیاط خانه‌شان خارج شد. دو پسر قد بلند و هیکل‌مند را سر کوچه‌شان دید که تا از مقابلشان عبور نمود با نگاهشان او را تعقیب کردند و به محض رد شدن از آن‌ها، پشت سر او آرام و کمی با فاصله حرکت نمودند!
سوزان که متوجه شد توسط آن دو تعقیب می‌شود با خود حدس زد، (باید این پاییدن‌ها کار مهندس سمج مدرسه باشه، حتماً این‌ دو تا از افراد گوش به فرمون اون هستن.) اما هر چه چشم گرداند خود امید یا دوستش شاهپور را ندید!
سوزان مغموم و سر به زیر قدم‌هایش را سرعت داد و ناگهان با رسیدن مقابل مسجد محل، خیل مردمی سیاه‌پوش و شیون‌کِشان را دید که جنازه‌ای را حمل می‌کردند. کمی با ترس خودش را کنار کشید و در نوای بلند مردان زیر جنازه که زمزمه می‌کردند، (به‌عزت و شرف لااله‌الاالله...) پدرش را دید که برافروخته و پر اندوه کنار آن‌ها حرکت می‌کند!
سوزان با وحشت نزدیک پدرش شد و دست او را گرفت و با تشویش پرسید:
- آقا جون چی شده؟ کی مُرده؟
حاج معین دست سوزان را با مهربانی فشرد و با اندوه او‌ را نگریست.
- دوستم آقای محرمی قناد، فوت کرده.
سوزان با وحشت در حالی‌که زبانش لکنت افتاده بود، پرسید:
- چرا؟ یهو... چی شد؟
حاج‌ معین سری تکان داد.
- مرگ که خبر نمی‌کنه دخترم. ظاهراً دیشب با این پسر جوونی که مغازه‌ی خرازی داشت، توی اتوبان روی موتور بودن که زمین می‌خورن و زیر ماشینی رفتن، هر دو در دم مُردن!
حاج معین لرزش دست سوزان را در دست خود حس کرد و از رنگ پریدگی چهره‌ی او نگران شد.
- سوزان بابایی، حالت خوبه؟ دخترم مرگ حقه، این همه ترس نداره؛ آروم باش.
سوزان بغض سنگینی در گلویش چنبره زده بود و خودش هم نمی‌دانست که چرا در مرگ آن دو خود را مقصر می‌دانست! تلویی خورد و حاج معین به سرعت زیر بغل او را گرفت و نگهش داشت. با عذرخواهی از اطرافیانش از کنار خیل مشایعت کننده‌های متوفی، کنار آمد و دخترش را با نگرانی کناری کشید و او را روی جدول کنار پیاده‌رو نشاند.
- دخترم، آروم باش. بشین برات یه نوشابه بگیرم.
حاج معین سریع به بقالی که آن نزدیکی بود رفت و سوزان با نگاه کردن به آن دو پسر که هنوز از دورتر او را زیر نظر داشتند، لرزش عجیبی را بر تمام اندام خود حس کرد و با خود اندیشید، (یعنی ممکنه اون دو رو کشته باشن! نه این فکر احمقانه چیه توی سرم افتاده، این حتماً یه اتفاقه؛ ربطی به من و مهندس نداره. مگه اون اصلاً قاتلِ که بخواد کسی رو بکشه!)
سوزان با دیدن حاج معین که نوشابه شیشه‌ای کوچک کوکای زردی در دست، بالای سرش آمد، سعی کرد خودش را جمع و جور کند و با خوردن نوشابه، حالش کمی جا آمد. پدرش از برگشتن رنگ و‌ روی او لبخندی زد.
- امروز خودم تا مدرسه می‌رسونمت.
سوزان از حس امنیت پدرش که دست او را با محبت در دست داشت و تا دم مدرسه مشایعتش کرد با خیالی آسوده و لذتی که با دنیا تعویضش نمی‌کرد، وارد مدرسه شد.
***
لوسیفر که با حرف‌های کاتار تقریباً قانع شده بود، آمیدان باید در تغییر تقدیر و باطل شدن طلسم پنهان سازی ستاره‌ی قدرت طبیعت نقشی داشته باشد، هر چه سعی نمود با او ارتباط ذهنی بگیرد، مؤثر نشد! خمشگین روبه‌روی کاتار دستانش را بر میز مقابلش در اتاق کارش کوبید!
- باز مدار ذهنش رو بسته، ببین می‌تونی ردیابیش کنی؟
کاتار که خون آمیدان را نگهداری می‌کرد با استفاده از جادوی ردیابی به کمک رَمل و اُسطرلابش، او را رصد نمود و بر گوی آشکار کرد!
لوسیفر با دهانی باز آمیدان را در زیرزمینی صلیب‌وار و سرپا زنجیر شده دید که دست‌مالی در دهانش فرو کرده بودند و او دندان‌هایش را از درد ضربات مشت و لگد شاهپور و بهمن بر آن فشار می‌داد! لباسی جز شلوارک کوتاهی بر تن نداشت و تمام پیکر عضلانی‌اش ترکیده و از خون او سرخ بود!
لوسیفر با بهت دست بر قلبش که ضربانش شدت گرفت و خون داغی به سرتاسر رگ‌های او می‌ریخت گذاشت. کاتار نگران حرکات او را زیر نظر داشت.
- آروم باشین جناب لوسیفر، فکر نمی‌کنم اجباری در کار باشه؛ انگار تعمداً* دارن شکنجه‌ش میدن!
لوسیفر ناگهان مثل بمب ساعتی از خشم منفجر شد!
- لعنتی‌ها، عجله کن باید به زمین بریم!

{پینوشت:
تعمداً به معنای از قصد و به عمد می‌باشد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۵۷

سوزان
با دیدن آرزو که در راهروی مدرسه به استقبال او آمد با نگرانی اطرافش را نگاهی انداخت.
- مهندس نیومده؟
آرزو از شیطنت‌، چشمانش برق زد.
- اووه... بزار برسی، جواب سلام ما رو نداده سراغ مهندس رو می‌گیری! نه بابا، امروز انگار کار تعطیله؛ کارگرها شیفت صبح کار کردن.
سوزان بازوی آرزو را گرفت و او را درون کلاس خالی در طبقه‌ی پایین مدرسه کشید. آرزو متعجب با دهانی باز به سوزان خیره ماند!
- چیه! چت شده ماه؟
سوزان
با دستپاچگی سعی کرد لرزش صدایش را کمتر نماید.
- آرزو، آقای محرمی مُرده!
آرزو که اصلاً به‌یادش نبود آقای محرمی کیه با گیجی کمی این پا اون پا کرد.
- خدا بیامرزتش، فامیلتون بود؟
سوزان باز با هیجان بازوی او‌ را در چنگش گرفت!
- بابا، آقای محرمی قناد! باهم رفتیم وسایل کیک خریدیم.
آرزو آهی کشید.
- آخِی، خدا بیامرزتش! خُب تو چرا اینجوری از مردنش ناراحتی؟!
سوزان آشفته در کلاس مسیری را شروع به قدم زدن نمود سپس دوباره سمت آرزو برگشت.
- آقای محرمی با اون پسر خرازیه، هر دو باهم روی موتور بودن، زمین خوردن، مُردن! می‌فهمی چی می‌خوام بگم‌؟ مرگ این دو نفر چرا باهم باید توی یه روز اتفاق بیفته؟!
آرزو کمی در سکوت به توضیحات سوزان فکر کرد و در ذهنش کلمات را حلاجی نمود؛ صدایش ناخواسته از هیجان بلند شد!
- می‌خوای بگی مهندس و دوستش ممکنه سرشون رو‌ زیر آب کردن؟
سوزان با عجله جلوی دهان او را گرفت و به‌سمت درب اتاق نگاهی انداخت.
- هیس، چرا داد می‌زنی؟
آرزو صدایش را پایین‌تر آورد.
- دختر، مگه این‌ها قاتل یا دیوونه‌ هستن؟ آدم‌هایی به این باشخصیتی رو چه به کشتن؟
سوزان سعی کرد تُن صدایش را پایین نگه دارد.
- من نمی‌گم کُشتنشون. اما دلم آشوب شده! توی اتاق انبار که بودیم، اینقدر از ریختن سیمان و سوزش چشم‌هام عصبی شدم با گریه گفتم بهشون که آقای محرمی به پدرم گفته اون‌ها مزاحم‌ من شدن.
آرزو از حیرت چشمانش گشاد شد!
- خُب، مگه بعدش چیزی گفتن؟
سوزان با یادآوری نگاه پر جنون امید حرف‌هایش را تکرار کرد:
- آره مهندس با لحن عجیبی به من گفت ماه خوشگلم! بعدم یادمه گفت، من نمی‌زارم کسی باعث ریختن اشک از این چشم‌های خوشگلت بشه!
آرزو هم کمی مشوش شد.
- نه! هر چی هم باشن قاتل که نیستن. دختر این فکر و خیال‌ها رو از ذهنت دور کن. مهندس فقط انگار بدجور دلش به این چشم‌های خوشگلت گیر کرده.
سوزان مضطرب دستانش را درهم چنگ نمود.
- نمی‌تونم، یه حس بدی به چشم‌ها و نگاه‌های این مهندسِ دارم، ازش می‌ترسم آرزو!
آرزو بی‌خیال خندید.
- من فکر می‌کنم چون عاشقت شده، نگاهش به تو با بقیه فرق داره. تازه باید از خدات هم باشه. مهندس به این خوشگلی، همه‌ی محل دنبالش هستن. اما اون چشمش فقط دنبال توئه!
سوزان با غیظ دست به سی*ن*ه ایستاد.
- توام دلت خوشه‌ ها، من هیچم ازش خوشم نمیاد. آدم مرموزیه! امروز توی محل ندیدمش اما دو نفر رو بپا فرستاده بود، تا دم مدرسه با این‌که با آقا جونم اومدم، دنبالمون دورادور میومدن!
آرزو گویا دوباره در رویائی گم شد!
- خوش به‌حالت، ببین چقدر براش مهمی که مواظبته؛ حتی وقتی خودش نیست!
سوزان عصبی، دلیل نگرانی خودش را نمی‌فهمید!
- چرند نگو، من نگران رضا هستم؛ آرزو نکنه برای اون هم اتفاقی... .
سوزان از استرس حرفش را نیمه تمام رها نمود، آرزو نیز اخمی کرد.
- زبونت رو‌ گاز بگیر؛ برای جوون مردم بد نخواه! چرا باید برای اون هم اتفاقی بیفته؟ حالا این دو برحسب تقدیر باهم بودن، فوت شدن؛ به رضا چه دخلی داره؟!
سوزان نگران سریع به میان حرف آرزو پرید.
- میگم‌ امروز تا مهندس نیست از مدرسه تعطیل که شدیم، میای بریم توی محلشون یه سر و گوش آب بدیم؟
آرزو اندکی در سکوت اندیشید.
- پس اون دو تا بپات چی میشن؟
سوزان چشمانش را با کلافگی چرخاند.
- باز هم از در بزرگه بیرون می‌ریم. اون‌ها موقع تعطیل شدن جلوی در کوچیکه‌ی مدرسه وایمیستن. از سر خیابون هم نمی‌ریم. از پشت کوچه، خرابه‌ی کانال می‌ریم از ته خاکی محلشون در میایم.
آرزو کمی ترس در نگاهش نشست.
- سوزان اون خرابه جای خلوت و ترسناکیه، تهش هم به خیابون درختی می‌خوره!
سوزان از بهانه تراشی آرزو ناراحت اخمی کرد.
- خُب بابا نیا، خودم میرم.
سوزان خواست از کلاس خارج شود، آرزو دنبالش دوید و بازویش را گرفت.
- من مگه تو‌ رو ول می‌کنم، تنها بری! میام، الکی قهر نکن‌.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین