جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ساناز هموطن با نام [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,284 بازدید, 299 پاسخ و 67 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ساناز هموطن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ساناز هموطن
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
661
13,414
مدال‌ها
2
پارت۱۶۸

صدای قدم‌های سنگین شهاب در زره فولادینی که بر تن داشت در قصر آیزنرا، پدر شاهین، بعد از موفقیت حمله به قصر تاریکی و انجام انتقامی که ده سال انتظارش را می‌کشیدند در سرسرای بارگاه شاهین پیچید و او با چند ضربه به درب اتاق شخصی شاهین، وارد شد.
شهاب از دیدن برده‌های خشک شده از خون و تلنبار شده بر روی هم، کف اتاق شاهین در آستانه‌ی درب اتاق خشکش زد! با بهت به شاهین که هنوز در حال خون خوردن از گلوی برده‌ای بود خیره ماند!
شاهین نفس‌زنان برده‌ی خشک شده از خون بدنش را گوشه‌ای پرتاب کرد. با اندوه خون اطراف دهانش را پاک کرد.
- تشنمه! اصلاً هر چی خون می‌خورم‌، انگار تشنه‌تر میشم!
شهاب نگران به بیرون اتاق در راهرو بارگاه شاهین نگاهی انداخت و درب را بست و داخل شد.
- نباید بزاری پدرت بویی از این اوضاع ببره.
شاهین با بغض و اندوه به برده‌های خشک شده از خون تنشان نگاهی انداخت و به شهاب نزدیک شد.
- یعنی چه مرگمه؟ چرا حالم این‌جوریه! نمی‌تونم عطشم رو کنترل کنم، نباید اون‌ها رو خشک می‌کردم، باز هم تشنمه! می‌فهمی؟ انگار همه رگ‌هام سراسر مذاب شدن، دارم می‌سوزم!
شهاب شانه‌های شاهین را در دست گرفت.
- آروم باش، نباید توی بارگاهت کشتار می‌کردی. باید قبل این‌که خدمه و ندیمه‌های بارگاهت بویی ببرن، این اوضاع احوال رو سر و سامان بدیم.
شاهین غمگین صورتش را میان دستانش پنهان نمود.
- من نمی‌خوام همچنین موجودی باشم، من هیچ برده‌‌ای رو تا به الان خشک نکرده بودم!
شهاب صدایش را پایین‌تر آورد.
- شاهین محکم باش؛ من و تو دیگه اون آدم‌های سابق نیستیم. با ریاضت‌ها و قدرت‌‌هایی که گرفتیم، مصلماً تغییرات زیادیم درونمون شکل گرفته! اما نباید تسلیم زیاده‌خواهی قدرت‌های اهریمنی درونمون بشیم، باید سریع‌تر بتونیم خودمون رو کنترل کنیم.
شاهین کلافه و مستأصل به زحمت آب دهان خشک شده‌اش را قورت داد.
- تشنمه! چطوری می‌تونم این عطش رو کنترل کنم؟ تا احساس تشنگی هست کنترلی روی خوردن خون ندارم! نمی‌تونم مثل گذشته حواسم رو جمع کنم تا برده‌ها زنده بمونن؛ نگاه کن همه رو خشک کردم!
شهاب سری با تأسف تکان داد و گیسوان بریده شده‌ی آماندا را از درون زره‌‌اش بیرون کشید و مقابل شاهین گرفت.
- تو نمی‌تونی عطشت رو از بین ببری، من هم نتونستم خشمم رو کنترل کنم!
شاهین با دهانی باز موهای پُرپشت آماندا را با هاله‌ای که از آن حس کرد، تشخیص داد و با ناباوری چند بار پلک زد.
- چه کار کردی شهاب؟!
شهاب پوزخند تلخی زد.
- کُشتمش! بدون ذره‌ای احساس ندامت و ترحم، کُشتمش!
شاهین با چشمانی گشاد شده به تارهای خونین طلائی گیسوان آماندا خیره ماند!
- نه، نه تو این کار رو نمی‌کنی، بگو شهاب تو مادرت رو نکشتی!
شهاب بی‌تفاوت پشت به شاهین کرد و موهای نیمه خونین آماندا را درون زره‌اش فرو برد و سمت درب اتاق رفت.
- باید افراد محرم رو بفرستیم اینجا رو پاک‌سازی کنن! بیا دوست من، کمکت می‌کنم بدون جلب توجه در لایه‌های زیرین زمین رفع عطش کنی. ما نمی‌تونیم از خود جدیدمون فرار کنیم، مِن بعد شاید هر دو از این کارهای غیر قابل باور زیاد انجام بدیم!
لوسیفر که خبر شبیخون شاهین و شهاب بدون کسب اجازه و هماهنگی با او به قصر تاریکی را شنیده بود، بسیار برافروخته و عصبانی آن‌ها را به قصر خود احضار نمود.
شاهین و شهاب که بعد ده سال ریاضت دیدن و برگشتن از ریاضت‌های صعب‌الدوام با قدرت‌های اَبَر اهریمنی بازگشته بودند و برای گرفتن انتقامشان از‌ دِیمن و قصر تاریکی بیتاب بودند، بعد از کشتار عظیمی که در قصر تاریکی به راه انداختند با لذت آرامش بعد از انتقام و رفع عطش شاهین با خوردن خون برده‌های بسیاری که پنهانی در لایه‌های زیرین زمین با کمک قدرت اهریمنی شهاب صورت گرفت به‌محضر لوسیفر رسیدند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
661
13,414
مدال‌ها
2
پارت۱۶۹

لوسیفر
خشمگین در تالار پذیرایی از میهمان قصرش با شاهین و شهاب رو‌به‌رو شد و از انرژی بالا و هیبت تنومند و‌ پر قدرت هر دو تعجب نمود!
لوسیفر که بی‌تفاوتی آن دو را در سکوتشان به‌خودش دید، چشمانش را ریز کرد.
- این سکوت نشون دهنده‌ی این‌ِ که چون قدرت‌های برتر یه اَبَر اهریمن پر قدرت رو به‌دست اوردین، فکر کردین هر کاری بخواین می‌تونین انجام بدین!
شهاب با همان لحن غد و خشن خود جواب داد:
- این هر کاری نبود، فراموش کردین ما با همین حس انتقام از تاریکی راهی ریاضت شدیم؟
لوسیفر ابروانش را درهم کشید.
- شماها با حس انتقام شخصی که داشتین، کل قبیله رو توی خطر انداختین! با این حمله‌ی بدون هماهنگیتون با سران قبیله، علناً به دِیمن اعلان جنگ کردین. فکر کردین با یه شبیخون می‌تونین ذره‌ای از عمق تاریکی اون رو خدشه‌دار کنین؟ در عوض اون دیگه بهونه داره که جنگ با قبیله‌ی آتش رو علنی کنه.
شاهین پوزخندی زد.
- باید ازش بترسیم؟ در هر حال اون دشمن قبیله ما بود، چه پنهانی چه علنی!
لوسیفر با تأسف سری تکان داد.
- شماها اون افعی رو نمی‌شناسین تا همیشه کینه‌ش رو ازتون حفظ می‌کنه. برعکس شماها که بدون فکر هر کاری انجام می‌دین، اون تو کمین موقعیت مناسب می‌مونه!
شاهین بی‌تفاوت دستی درون موهای خاکستری_طلایی زیبایش کشید.
- مهم نیست، تو هر موقعیتی ما از پس اون بر میایم!
لوسیفر خشمگین‌تر شد.
- پس اگه به آرماگدون احضار شدین، غرامت این کشتار و به‌هم ریختن صلح و آرامش ماوراء رو خودتون پرداخت می‌کنین، قبیله در قبال این بی‌فکری شما مسئولیتی نداره.
شاهین سر تکان داد.
- من به تنهایی مسئولیت تمام این شبیخون به تاریکی رو با هر غرامتی می‌پذیرم.
لوسیفر که می‌دانست شاهین قدرت برتر زیادی به‌دست آورده و در صدد استفاده بیشتر از او بود، ترجیح داد آن بحث را مختومه نماید.
- همین‌طور باید باشه. حالا باید منتظر عکس‌العمل تاریکی باشیم. من صلاح می‌بینم اگه موافق باشین، کمی از ماوراء دورتون کنم و برای مأموریتی به زمین برین!
شاهین و شهاب با بی‌اعتمادی که به لوسیفر داشتند به یکدیگر نگریستند و لوسیفر ادامه داد:
- به زمین برین و هر دوتون محله‌ای که مرکز فعالیت‌های مافیایی مهمی برای انرژی از زمین به قبیله آتش هست رو حصار کنین. نباید دِیمن یا هر قبیله‌ی دیگه‌ای حالا که از شماها زخم خوردن با فهمیدن فعالیت‌های ما وقفه‌ای در امور مافیایی ما به‌وجود بیارن و جلوی انرژی که از کارهای خلاف انسانی کسب می‌کنیم رو بگیرن.
شهاب و شاهین کنجکاو به لوسیفر خیره ماندند و او نگاهش را به شاهین خیره نگه داشت.
- نگران نباش، زمین اون هم سرزمین مادریت فکر نمی‌کنم مأموریت سختی برات باشه. شماها که توی ایران‌زمین برای خودتون خونه و زندگی و امکانات رفاهی خوبی هم دارین.
شهاب ابروانش را از تعجب با پلک‌هایش بالا کشید.
- از کی تا حالا کارهای مافیایی قبیله‌ی آتش در ایران صورت می‌گیره؟
لوسیفر با سر تأیید کرد.
- آره، برای مدتی کوتاه باند خلافی اونجا مستقر کردیم و معاملات خوبی داره صورت می‌گیره.
شهاب مشکوک، کنجکاوتر شد.
- چه معاملاتی؟ کدوم باند؟
لوسیفر بی‌تفاوت به سؤال شهاب، سعی کرد به کنجکاوی او پایان بدهد.
- چند و چون این باند و معاملاتش سکرته* و به شما ربطی پیدا نمی‌کنه. من فقط مدتی به قدرت برتر شما برای حصار محله‌ای نیاز دارم.
شهاب مجدد با همان لحن خشک و بدون اعتماد خود ادامه داد:
- مگه آمیدان روی زمین نیست؟ چرا از قدرت برتر پسرت استفاده نمی‌کنی؟!
لوسیفر نگاه کلافه و خشمگینی به شهاب انداخت.
- تو عادت داری همه چی رو با بدبینی نگاه کنی. شماها از رفتار آمیدان با من بی‌خبرین؟ نمی‌دونین اون حاضر نیست به من کمکی بده؟
شاهین با تأسف اخمی کرد.
- از آمیدان بعید بود که ده سال به‌راحتی به این افعی اجازه بده هر غارتگری و چپاولی می‌خواد توی ماوراء انجام بده و مثل ترسوها میدون رو خالی کرد تا اون تاریکی هر روز قوی‌تر بشه!
لوسیفر هم سری با تأسف تکان داد.
- بله، اون اهمیتی به آینده‌ی قبیله و ماوراء نمی‌ده. اما الان امید قبیله‌ی آتش مقابل چپال‌گری‌های تاریکی به دلاورهایی مثل شماهاست‌. در صورت امتناع آمیدان از ادامه سلطنت، باید بتونیم تو رو، پسر آیزنرا به تخت پادشاهی بنشونیم.
شاهین جدی‌تر شد.
- من سودای سلطنت ندارم. اما نمی‌تونم اجازه بدم تاریکی باعث نابودی قبیله و خونواده‌م بشه! من و هانوفل هر کاری ازمون بر بیاد برای نابودی اون تاریکی لعنتی انجام می‌دیم.
لوسیفر با خوشحالی لبخندی بر لبانش نشست.
- این عالیه. خوشحالم که ده سال پیش به دلاوری‌های شما اعتماد کردم و به ریاضت صعب‌الدوام فرستادمتون. شاید ابتدا فکر می‌کردین من با شما دشمنی کردم اما حالا که در اوج قدرتین، می‌فهمین من چه کمک بزرگی به شما کردم.
شهاب پوزخندی زد.
- شاید هم فکر نمی‌کردی زنده برگردیم‌!
لوسیفر اخمی کرد.
- اگه این فکر رو می‌کردم و دنبال نابودیتون بودم، نمی‌زاشتم زنده برگردین، شوالیه! فکر نکن از روند قدرت گیریتون بی‌اطلاع بودم. من با انرژی آتشینی که برای شما می‌فرستادم، همیشه شماها رو پشتیبانی کردم!
شاهین با ادب سر خم کرد‌.
- ما می‌دونیم انرژی آتشین پر قدرتی در تموم این سال‌ها در بالاترین حد ممکن همراهمون بوده و ازت سپاسگزاریم. حتماً خواسته‌ی شما رو براورده می‌کنیم. ما به زمین می‌ریم و با حصارمون پوششی که لازم دارین رو فراهم می‌کنیم.

{پینوشت:
سکرت* به معنای رازآلود، پنهانی و مخفی می‌باشد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
661
13,414
مدال‌ها
2
پارت۱۷۰

میکا
در قصر تاریکی خشمگین از کشتار و از دست دادن افراد زیادی که در شبیخون شاهین و شهاب از بین رفته بودند در صدد فراهم کردن سپاه قدرتمندی بود تا به سرزمین آتش حمله‌ای را آغاز کنند. او ارشدهای قصرش را در تالار اصلی قصر جمع کرده بود و به هر کدام وظیفه‌ای را گوش‌زد می‌کرد. دِیمن آرام و مرموز دست به سی*ن*ه به ستون مقابل تخت پادشاهی میکا تکیه داد و سخنان تأکیدی او را قطع نمود.
- ما نباید با سرزمین آتش بجنگیم.
همه‌ی ارشدها با بهت به‌سمت دِیمن سر چرخاندند و بعد از لحظاتی سکوت، جیسون خشمگین چند قدم سمت دِیمن برداشت.
- دِیمن ما این همه تلفات دادیم، جنگ‌جویی مثل شوالیه آلبرت رو از دست دادیم که سپاه بی‌شماری رو فرماندهی می‌کرد؛ کم مونده بود حتی سردارت فرانک هم تجزیه بشه! تعداد سربازهایی که در لحظه تجزیه شدن شمارشش از دستمون در رفته؛ چطور می‌تونی با این خونسردی بگی نباید با اون‌ها بجنگیم؟!
بقیه ارشدها هم در تأیید حرف جیسون شروع به همهمه و غر زدن کردن. دِیمن با همان خونسردی خاص خودش به میان آن‌ها جلو آمد.
- این شبیخون رو پادشاه سرزمین آتش هدایت نمی‌کرد. این حمله از طرف دو نفر از دشمن‌های قدیمی تاریکی صورت گرفته‌. آمیدان پادشاه سرزمین آتشه که با من صلح‌نامه‌ای امضا کرده. اگه ما به سرزمین آتش حمله کنیم، یعنی این ما هستیم که اول صلح‌نامه رو نادیده می‌گیریم؛ لوسیفر هم با این بهونه اجازه نمی‌ده آمیدان به تعهداتش برای کنار موندن از سلطنت پایبند بمونه.
میکا با خشم فریاد زد:
- تو از متعهد نبودن یه بچه خوشگل که مدت‌هاست حتی به ماوراء هم نیومده و مثل موش روی زمین پنهون شده، ترس و واهمه داری؟
ارشد دیگری هم وارد بحث شد.
- در هر حال این حمله اول از طرف قبیله‌ی آتش صورت گرفته، دشمن‌های قدیمی که میگی از همون قبیله هستن؛ پس اون‌ها بودن که اول صلح‌نامه رو نادیده گرفتن.
دِیمن سر تکان داد.
- بی‌خود احساسی و از سر خشم تصمیم نادرستی نگیرین که ابلیسی مثل لوسیفر با اعلان جنگ ما، پادشاهی ماوراء رو مجدد در قبیله‌ی خودش دست بگیره. اون الان معطل این حمله‌ست تا با وجود قدرت برتری مثل پسر آیزنرا حتی آمیدان رو کنار بزاره و شاهین رو به سلطنت برسونه!
جیسون می‌دانست دِیمن بدون فکر حرفی نمی‌زند. اما از شدت شبیخونی که خورده بودند بسیار کلافه بود.
- پس تو میگی چیکار باید بکنیم؟ با این همه کشته سرمون رو هم پایین بگیریم و تو کل ماوراء این خفت و ننگِ ترسو بودن قبیله‌ی تاریکی بپیچه!
دیمن نگاه عاقل اندر سفیه به جیسون انداخت.
- همه در ماوراء می‌دونن تاریکی از هیچ خطایی نمی‌گذره و منتظر انتقام ما هستن؛ همین انتظار برای قبیله‌ی آتش زجرآور میشه. صبور باشین، من قبل هر عکس‌العملی باید با آمیدان حرف بزنم. اگه اون هم طالب شکستن صلح‌نامه باشه، فرزند تاریکی نیستم اگه تموم سرزمین‌های آتش رو درون تاریکیم نبلعم.
میکا که می‌دانست دِیمن تجربه بیشتری در رویارویی با موانع و مشکلات ماوراء دارد، ترجیح داد فرصتی به او دهد تا خود امور را سر و سامان بدهد.
- بسیار خب، خودت به این اوضاع رسیدگی کن. اما چه آمیدان صلح‌نامه رو بپذیره چه نه، باید اون شوالیه و پسر آیزنرا سزای جسارتی که به سرزمین تاریکی کردن رو ببینن. این رو تو اموری که باید انجام بدی، فراموش نکن!
دِیمن با سر پذیرفت.
- اون‌ها از حالا به بعد هرگز از کینه‌ی تاریکی در امان نخواهن موند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
661
13,414
مدال‌ها
2
پارت۱۷۱

«فصل سوم»​


شاهپور و بهمن خسته و نفس‌زنان از کُتک زدن امید، کف زیرزمین روی پا، مقابل جسم خونین امید که تمام اعضا و جوارحش ترکیده بود، نشستن و با ناامیدی به ترمیم با سرعت جراحات و زخم‌های او چشم دوختند! بهمن بی‌رمق آهی کشید.
- امید این کار فایده نداره، باز هم ترمیم شدی!
شاهپور هم با همان حس ناامیدی و کلافگی عرق روی پیشانیش را پاک کرد.
- زمان ترمیمت هم اصلاً تغییر نمی‌کنه!
امید عصبانی فریاد زد:
- آخر انرژیتون رو بزارین. با ضرب بیشتر بهم ضربه بزنین.
شاهپور سر تکان داد.
- ما خودمون کلاً خالی شدیم، تحلیل رفتیم! این راهش نیست؛ جسم تو یه جسم برتره با چند تا مشت و لگد و پارگی از قدرت برترت چیزی کم نمی‌شه.
امید با خشم زنجیرهایی که به حلقه‌ی فولادینی که از سقف آویزان بود و دور مچ دستانش بسته شده بودند را با شدت کشید و آن‌ها با صدای شق‌شق سنگینی پاره شدند! چند ضربه‌ی شدید با زنجیرها به کمر و پهلو و شکم خودش زد. با فریاد خودش را محکم به دیوار سنگی زیر زمین کوباند و سنگ‌های دیوار خرد شد و زمین ریخت!
شاهپور و بهمن با نگرانی به افتادن امید نگاه کردند، شاهپور سمت او دوید و بلندش کرد.
- امید این راهش نیست، آروم باش.
امید عصبانی با فریادی چندین بار پشت سرش را به سنگ‌های دیوار کوبید. شاهپور با عجله دستش را پشت سر امید حائل نمود و داغی خون سر او را بر کف دستش حس کرد؛ از حال جنون‌وار امید منقلب شد.
- این چه دردیِ به جونت افتاده؟ امید به‌خودت مسلط شو! تو هنوز خیلی زمان داری. می‌تونیم با کمک اکسیری چیزی جسمت رو ضعیف کنیم. بزار با برنارد مشورت کنیم؛ اون جادوگر خوبی شده، شاید بتونه بدون این خودزنی‌ها ضعیفت کنه.
امید چشمان پر بغضش را به شاهپور دوخت.
- من سی سال از عمرم رو انرژی برتر گرفتم، چطور با یه اکسیر می‌تونم ضعیف شم!
شاهپور سعی کرد امید را دلداری بدهد.
- شاید زمان‌بَر باشه اما از این راهی که تو داری میری بهتره. چند روزه اینجا خودت رو حبس کردی و فقط کارمون شده کتک زدن و شکنجه‌ کردنت. اما می‌بینی جسم تو با این چیزها ضعیف نمی‌شه! کمی آرامشت رو به‌دست بیار تا راه منطقی‌تری پیدا کنیم.
بهمن دست به سی*ن*ه و متأثر برای آرام کردن امید، فکری به ذهنش رسید.
- چند روز دیگه تولد سوزانِ، نمی‌خوای بری ماهت رو ببینی؟
امید چشمانش را با کنجکاوی ریز کرد و از زمین بلند شد، خاک روی بدنش گویی با خون او گِل شده بود.
- تو از کجا می‌دونی تولد سوزان کِیه؟
بهمن با غرور بادی به غبغبش* انداخت.
- امروز ظهر آرزو رو دیدم، داشت تو یه مغازه‌ی کادویی با وسواس می‌چرخید. چون زیاد معطل کرد، رفتم توی مغازه و بهش گفتم چیه اینجا اینقدر معطلی؟ گفت فردا تولد دوستم سوزانِ، می‌خوام براش یه کادوی جذاب بخرم. از من هم نظر خواست، من هم بهش پیشنهاد دادم یه آلبوم عکس بگیره.
شاهپور و امید با بهت به‌هم نگاه کردند و شاهپور سعی کرد خنده‌اش را جمع کند.
- ته پیشنهاد جذابت این بود؟!
بهمن شانه بالا انداخت.
- آخه خودم می‌خوام یه دوربین عکاسی براش بخرم، گفتم آلبوم هم لازم میشه!
امید خشمگین سمت بهمن رفت.
- تو خیلی غلط می‌کنی می‌خوای به اون هدیه بدی!
بهمن عقب‌عقب از خشم امید فرار کرد و بلند زیر خنده زد.
- خیل‌ خُب بابا، شوخی کردم. خواستم ببینم چقدر غیرت زمینی پیدا کردی.
امید ایستاد و به بهمن چپ‌چپ نگاه کرد.
- دیگه نشنوم از این لودگی‌ها کنی‌ ها.
شاهپور باز هم سعی کرد نخندد.
- فکر بدی هم نیست، من هم می‌تونم چند حلقه فیلمش رو بهش هدیه بدم؛ سی و شش تاییش بهتره‌.
امید به شاهپور هم با رگ گردن متورم نگاه پر حسدی کرد! بهمن و شاهپور به قیافه حسود امید بلند خندیدند. امید سعی کرد آرام باشد و سمت سطل آب بزرگی که روی زمین گذاشته بودند و کاسه پلاستیکی درونش بود، رفت و در حالی‌که آب را با کاسه برداشت و از روی سر و شانه‌هایش ریخت تا خون و خاک روی تنش تمیز شود، خطاب به بهمن با لحنی سؤالی پرسید:
- تو اول گفتی چند روز دیگه تولد سوزانِ، بعد گفتی آرزو گفته که فردا تولدشه؟
بهمن جواب داد:
- آره، آرزو تو توضیحاتش اضافه کرد تولدش بیستم، یک‌شنبه‌ست. اما چون فردا جمعه‌ست و تعطیله، خونواده‌ش می‌خوان مهمونی تولدش رو بگیرن.
شاهپور نیز کنجکاو شد.
- آرزو چرا این حرف‌ها رو برای تو توضیح میده؟
بهمن با شیطنت خندید.
- براش یه نامه نوشتم گفتم باهم دوست بشیم، اون‌ هم قبول کرده به‌شرط این‌که کسی نفهمه که حرفش توی محل نپیچه.
شاهپور حیرت بیشتری کرد.
- از کی تا حالا؟ دیوونه شدی؟
بهمن جدی شد.
- خُب دوستیم، مگه چیه؟
امید هم پوزخندی زد.
- شاهپور توام بهتره فکر یه دوست دختر باشی.
شاهپور سری با تأسف تکان داد.
- برای هر دوتون متأسفم. واقعاً بچه بازیتون گرفته!
امید لحنش را با نگاهش جدی‌‌تر نشان داد.
- من که می‌خوام بگیرمش، بازی‌ای توی کار نیست. بهمن رو نمی‌دونم؟
بهمن با ذوق دستانش را برهم قفل کرد.
- من‌ هم بگیرم.
شاهپور متحیر هر دو را نگاه می‌کرد که امید و بهمن به بهت او بلند زیر خنده زدند.‌ شاهپور هم از خنده‌ی آن‌ها خندید.
- تصور کنین لوسیفر باید بیاد روی زمین، بره خواستگاری دختر کوچولوی حاج معین!
امید لبخند شیرینی بر لبانش نشست.
- چرا لوسیفر؟ یادت رفته پدر من هنوز در قید حیاته. ارباب لااقل کت و شلوار و عصای جذاب‌تری داره تا لوسیفر با اون قیافه‌ی وسواسی و عصا قورت داده!
شاهپور که به‌خوبی امید را می‌شناخت، می‌دانست با همه لحن شوخ او، عزم جدی پشت حرف‌هایش هست، کمی نگران شد.
- امید واقعاً می‌خوای روی زمین پیمان ببندی؟
امید لبخندش جمع شد.
- این حرف‌ها رو بی‌خیال. فکر تدارک جشن تولد روز یک‌شنبه باشین. می‌خوام برای ماه تولد بگیرم، توی همین خونه‌ باغ!
شاهپور چشمانش رنگ حیرت گرفت.
- امید جدی که نمی‌گی؟!
امید جدی چند کاسه آب دیگر روی بدنش ریخت.
- کاملاً جدیم، این ویلا رو آذین می‌بندیم، یادتون رفته تولد من هم هست؟ دهم ماه مِی* میشه بیستم اردیبهشت. من و سوزان توی یک روز به دنیا اومدیم، یه مهمونی مفصل با جمع بچه‌های تحت فرمونمون و با یه گروه ارکست راه میندازیم.
شاهپور و بهمن با ناباوری به یکدیگر نگاه کردند و شاهپور مجدد با نگرانی پرسید:
- چطوری می‌خوای اینجا بیاریش؟ این خونه باغ تا شهر کلی فاصله‌ داره. جدا از این مسئله، سوزان از تو می‌ترسه.
امید از حرف شاهپور کلافه، کاسه‌ی آب را بر زمین کوبید.
- بالاخره که چی؟ باید ترسش بریزه!
بهمن با تردید به شاهپور نگاه کرد و او هم به مِن‌مِن افتاد.
- من هم فکر می‌کنم این کار درستی نیست. بهتره همین یه هدیه براش بگیری و کم‌کم توی دلش جا باز کنی و ترسش رو بریزی. اصلاً هنوز نامه‌ هم که براش ننوشتی!
امید حوله‌ای را روی دوشش انداخت و به‌شوخی بهمن توجهه‌ای نشان نداد.
- همینی که گفتم رو انجام بدین، خودم می‌دونم چطوری اینجا بیارمش.
شاهپور مجدد معترض شد.
- نه امید، اون هنوز کم سنه؛ نزدیکی تو بهش می‌ترسونتش. چرا نمی‌فهمی، سوزان تو یه خونواده‌ی مذهبی بزرگ شده. حتی لمس دستش هم اون رو مؤذب و وحشت‌زده می‌کنه!
امید بی‌تفاوت شانه‌ای بالا انداخت.
- من می‌فهمم، برای همین می‌خوام زودتر به رسم زمین عقدش کنم، اون هم عادت می‌کنه!

{پینوشت:
غبغب* برجستگی یا آویزانی زیر چانه است که در اثر افتادگی عضلات و پوست صورت و گردن صورت می‌گیرد و ممکن است به‌صورت مادرزادی در فرد وجود داشته‌ باشد. یا در اثر چاقی فرد، چربی زیر چانه جمع شود و غبغب را ایجاد کند.

ماه مِی* یا مِه (May) سومین ماه ۳۱ روزه و پنجمین ماه تقویم میلادی می‌باشد. نام این ماه از مایا، ایزد بانوی یونان الهام گرفته شده و در روم باستان به عنوان ایزد بانوی زایش و الهه باروری معروف بود. این ماه میلادی معمولا از ۱۲ اردیبهشت تا ۱۱ خرداد در تقویم شمسی مصادف می‌شود.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
661
13,414
مدال‌ها
2
پارت۱۷۲

ظهر جمعه اتاق پذیرایی بزرگ خانه‌ی حاج معین، مملو از میهمان‌های دعوتی از دانش‌آموزان مدرسه شده بود. پذیرایی خانه‌ی سوزان دو دست مبل راحتی قهوه‌ای رنگ داشت که مقابلشان دو میز میزبان پایه‌دار مستطیلی بزرگ که هر کدام چهار میز کوچک‌تر که به اصطلاح عسلی‌ به آن‌ها می‌گفتند، زیرشان قرار گرفته بود. کف اتاق پذیرایی فرش‌های زمینه آبی دست‌باف و گران‌قیمتی جلوه‌گری می‌نمود و پرده‌هایی گیپور که بر روی پنجره‌های بلند آن که از ایوان مقابل نور می‌گرفت، آویز شده با گل‌های توری با هنر دست سهیلا، خواهر سوزان و مادرش بر روی پرده‌ها طرح شکوفه خورده بودند! میز تلویزیون بزرگ چوبیِ قهوه‌ای رنگی، مقابل پنجره بود که تلویزیون رنگی بزرگی با لامپ تصویر، روی آن قرار داشت و در طبقات پایین میز تلویزیون، دستگاه ویدئو فیلم کوچک و دستگاه جدیدتر آن ویدئوی فیلم بزرگ که آن زمان داشتنش ممنوعیت داشت و در هر خانه‌ای پیدا نمی‌شد، به چشم می‌خورد! دو طرف میز تلویزیون، دو باند بزرگ مستطیلی شکل قهوه‌ای رنگ هم قرار گرفته بود که به دستگاه استریو پخش کاست وصل بودند که در دهه‌ی هفتاد، جزو با کیفیت‌ترین دستگاه‌های پخش بودند و میهمان‌ها از صدای بلند آهنگی که از آن‌ها پخش میشد، غرق لذت می‌شدند! حاج معین با آن‌که آدم متدینی بود اما می‌دانست دختر پسر جوانش سهیلا و سهیل خواسته‌ها و شور و نشاط جوانیشان نباید با اعتقادات او کور شود و در حد مجاز در دیدن فیلم‌های هندی و جنگی، آن‌ها آزاد بودند و همه چیز را سر جای خودش می‌پسندید و به ایمان و اعتقادات خانواده‌اش اطمینان کامل داشت.
سوزان از کلاس اول هر سال در جشن تولدی که پدرش برای او می‌گرفت، تمام دوستان و هم‌کلاسی‌هایش را دعوت می‌کرد و در طی این چند سال بعضی از دوستانش که حتی دعوت هم نمی‌شدند با دانستن تاریخ تولد او همین که می‌فهمیدند امسال هم جشن تولدی برپاست به‌صورت خود جوش در میهمانی تولد سوزان شرکت می‌کردند!
علاوه بر دوستان مدرسه‌ای سوزان چندین دوست و هم‌سن او از هم‌بازی‌های محله‌شان هم حضور پیدا می‌کردند و آن سال یک میهمان ویژه هم دعوت بود، او دختر عموی سوزان، «هستی» بود که برای حضور او و مادرش که خانه‌شان خارج تهران بود، روز تولد را جمعه انداخته بودند تا او بتواند همراه خانواده‌اش در مراسم جشن تولد شرکت کند.
سوزان که هستی را بسیار دوست داشت، تنها دختر هم‌سن و سال و هم‌بازی او در خانواده و فامیل بود و به هستی بسیار احساس نزدیکی می‌کرد.
هستی سه سال از سوزان بزرگ‌تر بود و او نیز همانند سوزان از تغییر طالع و ستاره‌ی خود قبل تولد بی‌اطلاع بود. هیچ‌کدام از آن‌ها نمی‌دانستند روزی طالع آن دو قرار بود یکی شود و با تغییر جنسیت هستی، این پیوند برای همیشه از بین رفته بود!
آن دو در دنیای نوجوانی خود با احساس وابستگی و محبتی که به‌هم داشتند، بسیار سرزنده و باشیطنت بودند. در کل فامیل وابستگی آن‌ دو هم‌خون به‌هم زبان‌‌زد بود و چون دو خواهر جدا نشدنی در هر فرصتی که در خانواده دست می‌داد، کنار هم و هم‌راز یکدیگر بودند.
هستی در آن زمان تولد یازده سالگی سوزان، نوجوانی چهارده ساله بود با صورتی گرد و گونه‌های برجسته، چشمانی سیاه، خمار و درشت. ابروانی کشیده، بینی گرد و گوشتی متناسب با چهره داشت. لب‌هایش زیبا و قلوه‌ای با رنگ پوستی سبزه مایل به گندمی. موهای بلند و حالت دار به رنگ خرمائی تیره داشت که گاهی آن‌ها را به حالت فِر درشت و لوله‌لوله نیز در می‌آورد. اندامش تو پر و کمی تپل بود و قدی متوسط که سوزان با وجود سن کمتر، قدش از او کمی بلندتر بود.
آرزو هم از نزدیکی سوزان به دختر عمویش باخبر بود و گاهی که هستی به خانه‌ی عمویش می‌آمد و چند روزی می‌توانست بماند، او هم سعی می‌کرد کنار آن‌ها باشد و دوستی بین آن‌ها شکل گرفته بود.
آن روز در جشن تولد سوزان کلی حرف داشتند که هستی از آن‌ها بی‌خبر بود. آرزو که نسبت به سوزان که میزبان و صاحب مجلس تولد بود، فرصت بیشتری برای خلوت کردن با هستی داشت با آب و تاب از دیدار اولشان با امید، مهندس مدرسه و وقایع و اتفاقاتی که افتاده بود، شرح می‌داد و با پچ‌پچ و خنده‌هایشان، کنجکاوی بقیه دوستان را هم برانگیخته بودند!
هستی که از آخرین اتفاقی که برای آن دو افتاده بود، آویزان ماندنشان از بلندی تل خاک کانال و پیدا شدن نجات‌ دهنده‌ای مرموز، شنید با کنجکاوی سوزان را کنار خودشان جای دادند و با صدای آهسته‌ای که در میان موج صدای استریو و رقص دختران به زور شنیده میشد با هیجان از سوزان پرسید:
- خب این یکی پسره کی بود؟ دوباره اصلاً دیدینش؟
سوزان سر تکان داد.
- نمی‌دونم کی بود و یهو از کجا پیداش شد، همین‌قدر می‌دونم تا قبل پیدا نشدن سر و کله‌ی این مهندسِ، محل ما از این پسرهای عجیب‌ غریب نداشت.
آرزو با یادآوری صحنه‌ی آویزان ماندنش از شیب کانال و موش‌ها، چندش و وحشت دوباره‌ای وجودش را در برگرفت.
- سوزان من اصلاً از ترسم چهره‌ی اون پسره یادم نیست، فقط لباس‌های سیاهش توی ذهنمه. شبیه هنرپیشه‌های آمریکایی لباس پوشیده بود!
سوزان خندید و با یادآوری چهره و تیپ جذاب دِیمن، حالت رویاگونه‌ای به‌خود گرفت.
- اما من هیچ‌وقت اون برق نگاه آبی از یادم نمی‌ره. لباس‌هاش هم انگار چرم خاصی بودند. به‌قول آرزو اصلاً اینجاها از این چیزها نمی‌پوشن!
هستی خندید.
- شاید هم آدم فضایی بوده، برای نجات شماها ظاهر شده!
سوزان کمی در سکوت اندیشید و نگاه زیبایش را به روبه‌رویش دوخت.
- بعید هم نیست، من اصلاً نفهمیدم چطوری و از کجا یهو ظاهر شد!
سوزان به دستش نگاهی انداخت و ادامه داد:
- فشار دستش هم خیلی محکم بود و دردش رو هنوز روی رگ‌های مُچم حس می‌کنم.
آرزو با اطمینان تأکید کرد.
- شک نکن از همین بپاهای مهندس بود. در هر صورت به‌موقع به دادمون رسید.
سوزان با نگاه به مُچ دستش ناگهان از جای پرید و با تشویش مقابل آرزو ایستاد.
- وای ساعتم کو؟ آرزو بدبخت شدم، ساعت مُچی امانتیِ سهیلا اون روز دستم بود. حتماً اونجا افتاده!
آرزو نیز از تشویش سوزان نگران شد.
- مطمئنی جای دیگه نزاشتی؟
سوزان غمگین سر تکان داد.
- آره فقط همون روز دستم انداخته بودم، بعدش هم حواسم نبود که دستم نیست. حالا جواب سهیلا رو چی بدم؟ هدیه مامان بزرگم بهش بود، خیلی براش با ارزشه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
661
13,414
مدال‌ها
2
پارت۱۷۳


ساعات کلیشه‌ای* جشن تولد سوزان با شادی و سر و صدا و رقص دختران در حال سپری شدن بود.
سوزان با پیراهن کوتاه قرمزی که بر تن داشت و موهایش که از دو سمت بالای سرش پاپیون کرده بود، چون گلوله‌ی آتشینی در جمع می‌درخشید! دوستانش مدام او را برای رقصیدن وسط می‌کشیدند. آرزو و هستی هم کنار دیگر دختران در اوج انرژی و سبک‌بالی با موهایی باز و پریشان، فارغ از هر اندیشه و خیالی، مشغول رقص و پایکوبی بودند!
بعد از ساعاتی بزن برقص‌های دخترونه، نوبت به آوردن کیک بزرگ و زیبایی که پدر سوزان سفارش داده بود، شد. بعد هم دختران چند تایی کنار سوزان و کیک، عکس‌های یادگاری با دوربین عکاسی که سهیلا با وسواس ازش نگهداری می‌کرد، انداختند. لحظاتی بعد سوزان با تمام وجود سلامتی برای خانواده‌اش و بعد هم معلم شدنش را آرزو کرد و در میان کف زدن دوستانش، شمع یازده سالگی تولدش را فوت نمود. با رقص چاقویی که هستی برای دادن چاقو به سوزان انجام داد، کیک هم بریده شد و مادر سوزان برای تقسیم بین میهمان‌ها آن را به آشپزخانه برد.
حین تقسیم کیک، سهیلا برای باز کردن هدیه‌های تولد پشت میز میزبان وسط پذیرایی نشست و صدای آهنگ را کم کردند و او با خواندن و نام بردن، کادوهایی که آورده بودند را باز می‌کرد و در میان هیاهو خواندن دختران، (باز شود، دیده شود، بلکه پسندیده شود) به همگی آن را نشان می‌داد.
کادوی آرزو که باز شد میان بقیه هدیه‌های آمده، چشم‌گیرتر بود. یک آلبوم عکس بزرگ، همراه دوربین عکاسی لنزداری که آخرین مدل دوربین عکاسی در آن زمان بود و چند حلقه فیلم نگاتیوی سی و شش تایی عکاسی!
سوزان با ذوق آرزو را در آغوش فشرد و از او تشکر نمود.
- وای چی کردی دختر! حالا چطوری من جبران کنم؟
آرزو آرام در گوش سوزان نجوا کرد:
- فقط آلبوم هدیه‌ی منه، نگران نباش. دوربین و فیلم‌ها هدیه بهمن و دوست مهندس، شاهپورِ!
سوزان عصبانی در میان جمع، تنها با نگاه شماتت‌باری توانست او را سرزنش کند. در همان زمان باز شدن هدیه‌ها، هدیه شکیل و بی‌نامی، توجه همه را به خود جلب کرد!
سهیلا، خواهر سوزان که مشغول باز کردن و خواندن کادوها بود چندین بار جعبه کادویی زیبایی را نشان داد و پرسید:
- این مال کیه؟
اما کسی آن را گردن نمی‌گرفت. آرزو با شیطنت با ابروانش به سوزان اشاره‌ای کرد که بند دل او گویی پاره شد اما نمی‌خواست حدس آرزو‌ را که از اشاره‌ی او گرفت، باور کند. آرزو که خودش هم بسیار کنجکاو شده بود آیا حدسش درست است یا نه، سهیلا را خطاب قرار داد.
- آجی بازش کن، شاید توش نوشته مال کیه.
سهیلا هم کنجکاو با وسواس درب جا کادویی زیبا که به رنگ طلایی بود و پاپیون پارچه‌ای قرمز زیبایی روی درب آن کشیده شده بود را برداشت و در میان نگاه مشتاق و کنجکاو میهمانان، جعبه‌ی جواهری با روکش مشکی مخملی، خارج کرد! با تردید درب آن جعبه جواهر را نیز باز نمود و همه دهانشان از درخشش سِت جواهر گردنبند و دستبند و گوشواره زیبایی که نگین‌هایی رنگیِ درشت داشت و می‌درخشید، باز ماند!
سهیلا دستپاچه به شناسنامه جواهر در قاب بالایی جعبه دقت کرد و سریع درب آن را بست. پاکت کوچکی که ته جعبه کادویی بود را برداشت و کارت پستال کوچکی که عکس گل و قلب زیبایی رویش بود را از درون پاکت در آورد و تای آن را باز کرد و با چشم خواند: (تولدت مبارک ماه زیبا... مهندس امید رادمهر)


همه کنجکاو می‌پرسیدند،(بخون دیگه، هدیه از طرف کیه؟ کی همچنین هدیه‌ای فرستاده!) سهیلا که دختر با سیاستی بود، لبخند تصنعی بر لب نشاند و می‌دانست چنین هدیه‌ای از طرف مرد ناشناسی، میان کاسه بشقاب‌ها و مجسمه‌هایی که دوستان سوزان آورده بودند، موجب شایعه سازی برای خواهرش می‌شود و با درایت* سریع خودش را جمع و جور کرد.
- این هدیه پدرم به دختر ته‌تغاریشه. البته درسته خیلی پر زرق و برقِ اما سِت نقره‌ست. بعداً خود سوزان کارت‌ پستالش رو هم می‌خونه.
همه دست زدند و سوزان هم بی‌خبر از همه جا خوشحال خواست جواهر را از نزدیک ببیند که سهیلا چشمانش را در چشم‌های سوزان درشت کرد!
- حالا بعداً، این پیش منه، فرار که نمی‌کنه! بیا عروسک‌هایی که آقا جون برات خریده رو هم ببین. سهیلا سریع کادوی اصلی حاج معین که چند عروسک کوچک و یک سِت بلوز دامن بود به دست سوزان داد و چون می‌دانست آن سِت جواهر باید گران‌قیمت باشد، زود آن را از بین هدیه‌های دیگر برداشت و در شلوغی کیک خوردن دختران به اتاق خودش برد، درون کمدش گذاشت و درب آن را کلید کرد!


{پینوشت:
کلیشه‌ای* بودن در برخی از موارد در معنای "کاری یا کلامی تکراری که ملال‌آور است" به‌کار می‌رود. که می توان به جای آن از عبارت "نخ‌نما بودن" استفاده کرد.

درایت* به معنای عقل، ملاحظه، مهارت، سلیقه، تشخیص، دریافت و درک می‌باشد.
}

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
661
13,414
مدال‌ها
2
پارت۱۷۴

تولد که از بعد نهار شروع شده بود تا عصر با خوردن کیک و ساندویج‌های سرد الویه و کالباس، همراه نوشابه اتمام گرفت. با رفتن قبل تاریکی میهمان‌ها که بیشتر دانش‌آموزان مدرسه و دوستان سوزان بودند، تقریباً خانه خلوت شد و تنها از بین دوستان، آرزو ماند که همیشه از طرف خانواده‌اش در این مراسم‌ها اجازه‌ی بیشتر ماندن داشت و معمولاً خود حاج معین او را در پایان مهمانی‌ها به خانه‌شان می‌رساند. میهمان دیگر هم هستی و مادرش بودند که برای شام قرار بود دو برادر هستی، همراه پدرش هم به جمع آن‌ها اضافه شوند.
هستی که تعریف مهندس زیبا و جنتلمن محل را از آرزو که با آب و تاب از زیبایی او گفته بود، شنید؛ کنجکاو دنبال بهانه‌ای می‌گشت تا بتواند او را ببیند.
- بیاین به بهونه خرید بیرون بریم، شاید مهندستون توی محل باشه، من هم ببینمش.
سوزان با گرفتن پول از مادرش برای خرید تنقلات، اجازه گرفت همراه هستی و آرزو بیرون بروند که سهیلا دخالت کرد.
- لازم نکرده شما بیرون برین، سهیل رو می‌فرستم هر چی می‌خواین بخره!
هستی که سهیلا را مانع بیرون رفتنشان دید، باز اصرار کرد.
- دختر عمو آخه من یه چیزی هم می‌خوام، نمی‌شه به سهیل بگم از بقالی بگیره.
سهیلا که با دیدن آن هدیه بسیار نگران شده بود، با پا فشاری هستی، نگاه معنی‌داری به سوزان انداخت.
- باشه، قبلش من با سوزان یه کاری دارم.
سهیلا، سوزان را همراه خودش به درون اتاقش فرا خواند، سوزان بی‌خبر از همه جا وارد اتاق شد.
- بله آجی؟
سهیلا چشم غره‌ای به سوزان رفت و با لحن خشمگینی پرسید:
- مهندس امید رامهر کیه؟
سوزان جا خورد و به مِن‌مِن افتاد.
- من که به مامان گفتم، مهندسیِ که مدرسه‌مون رو داره شوفاژکشی می‌کنه. گفتم به آقا جون بگه سوءتفاهم بوده!
سهیلا درب کمد را باز کرد و جعبه جواهر را بیرون آورد.
- سوءتفاهم چیه! این سِت، جواهره که مهندس امید رادمهر برای تولد جنابعالی فرستاده؛ می‌دونی این الان چقدر قیمتشه؟!
سوزان دهانش باز ماند و بریده‌بریده گفت:
- تو که... گفتی هدیه... آقا جونه!
سهیلا لحن تندی به خود گرفت.
- جلوی اون همه آدم چی می‌گفتم؟ یعنی تو بی‌خبر بودی کی این رو فرستاده؟ حتماً یکی از دوستات از اون آقا گرفته و اورده بین کادوهات گذاشته، وگرنه بال که نداشته بیاد تو!
سوزان تنها شَکَش به آرزو می‌رفت اما می‌دانست اگر آرزو اطلاع داشت، حتماً به او می‌گفت، مثل هدیه‌هایی که از بهمن و شاهپور گرفته بود و خیلی راحت بهش گفت. صدای خشمگین سهیلا بار دیگر افکار سوزان را درهم شکست که ازش می‌خواست بگوید کدام دوستش این هدیه را گرفته و حتماً او را هم در جریان گذاشته؛ سوزان با کلافگی ابروانش را درهم کشید.
- آجی به‌خدا من نمی‌دونم کی اورده و مهندس چرا همچنین هدیه‌ای فرستاده!
سهیلا نزدیک سوزان شد، سعی کرد لحنش را دوستانه‌تر کند.
- آجی خوشگلم، قربونت برم، این‌که چرا همچین هدیه‌ای رو برای کسی می‌فرستن، دلیلش واضحه. اون مهندس دنبال جلب نظر و توجه توئه. اما تو باید اگه کسی برات مزاحمتی ایجاد می‌کنه به خونواده‌ت بگی. تو سن و سالی نداری که یه مهندس بخواد برات دردسری درست کنه. فکرش رو بکن اگه آقا جون این رو ببینه چی میشه؟
سوزان وحشت‌زده چشمانش به آب نشست.
- تو رو خدا سهیلا به کسی چیزی نگو، من خودم فردا تو مدرسه باهاش حرف می‌زنم، هدیه‌ش هم پس میدم‌.
سهیلا سری تکان داد.
- نه، متأسفم. به آقا جون نمی‌گم اما مامان فردا با تو باید به مدرسه بیاد و خودش با این آقا برخورد کنه. حالا برو بقیه شک می‌کنن؛ به کسی هم چیزی نگو حتی هستی و آرزو.
سوزان غمگین سر پایین انداخت و کنار هستی و آرزو رفت، چادر سفید گل‌دارش را سر انداخت و همراه آن‌ها از خانه برای خرید خارج شدند. هستی و آرزو از همان ابتدا با چشم دنبال حضور امید و دوستانش می‌گشتند اما جز چند پسری که سر کوچه کشیک می‌دادند، اثری از خود مهندس نبود! آرزو به هستی کنایه‌ای زد.
- شانس توئه خبری ازشون نیست. البته چند روزی میشه مهندس رو توی مدرسه هم ندیدیم!
آرزو روی کرد به سوزان که از او بپرسد او هم در این چند روز، مهندس را ندیده که متوجه ظاهر گرفته‌ی سوزان شد.
- چرا بُق کردی؟ چیزی شده؟ سهیلا مگه چی گفت!
سوزان چادرش را جلوتر کشید و چون همیشه هستی و آرزو هم‌رازهایش بودند، علارغم خواسته‌ی سهیلا راز سِت جواهر را به آن‌ها گفت!
هستی و آرزو باهم گفتند:
- یعنی جواهر واقعی بود؟!
سوزان مشکوک به آرزو نگریست.
- تو یعنی نمی‌دونستی؟ آرزو این بسته چطوری اومده بین کادوهای من؟ راستش رو بگو، کاریت ندارم؛ تو اوردیش نه؟
آرزو با ناراحتی گوشه چشمی نازک کرد.
- سوزان من مگه دیوونه‌م بزارمش بین هدیه‌ها؟ خوب خودم یواشکی می‌دادم دستت!
هستی چشمانش را ریز کرد.
- فکر کنم این آقا مهندس شما، دلش نمی‌خواسته هدیه‌ش رو پنهونی بده. وگرنه همون تو مدرسه به خودت می‌داد یا از آرزو می‌خواست، مثل هدیه دوست‌های دیگه‌ش، پنهونی به‌دستت برسونه.
سوزان نگرانی در چشمانش موج زد.
- یعنی می‌خواست پیش خونواده‌م آبروی من رو ببره؟
هستی بلند خندید.
- آبرو چرا ببره؟ مگه با دادن چنین هدیه گرون‌قیمتی از کسی آبرو می‌برن؟ اون انگار با این هدیه گرون‌قیمت می‌خواسته بهت بگه تو براش خیلی هم با ارزشی. چرا نمی‌گیری، دختر اون می‌خواد پیش خونواده تو اعلام حضور کنه!
آرزو و سوزان مبهوت به یکدیگر نگریستند!
- اعلام حضور! برای چی؟
هستی با لحن شوخی چشمکی زد.
- شک نکنین، می‌خواد داماد حاج معین بشه!
سوزان دستپاچه بند دلش انگار پاره شد.
- دامادِ چی؟ من مگه چند سالمه؟ این حرف‌ها چیه!
آرزو هم متفکر، حرف هستی را تأیید کرد.
- حق با هستیِ. سوزان اون داره خودش رو به خونواده‌ت نشون میده، احتمالاً قصدش ازدواج با توئه!
سوزان وحشت‌زده چادرش را محکم زیر گلویش جمع کرد.
- غلط کرده، ول کنین بابا. مگه آقا جونم من و توی این سن و سال شوهر میده!
آرزو باز خواست بگوید مامان بزرگ من نُه سالگی عروسی کرد که سوزان انگار فکرش را خواند و خشمگین چشمانش را در چشمان او درشت کرد.
- اگه از مامان بزرگت بگی با زانو میام تو حلقت‌ هااا!
آرزو بلند خندید و کمی قدم‌هایش را سرعت بخشید و از سوزان و هستی فاصله‌ی بیشتری می‌گرفت.
- بادا بادا مبارک بادا، ایشاالله مبارک بادا. ماه ما داره عروس میشه، بادا بادا مبارک بادا!
آرزو هنگام خوندن مبارک بادا با شیطنت، درون بقالی فرار کرد و سوزان با غیظ در حالی‌که چادرش را دورش جمع نمود، غرغرکنان دنبالش دوید!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
661
13,414
مدال‌ها
2
پارت۱۷۵

سوزان
که در پایان روز تولدش بعد از رفتن میهمان‌ها، کلی از طرف سهیلا و مادرش پنهانی از پدر و برادرش برای هدیه‌ی جواهر مهندس، مؤاخذه شده بود؛ فردا صبح همراه مادرش راهی مدرسه شدند تا مریم خانم با مهندس روبه‌رو شود و بعد شماتت و برخورد جدی با او، آن جواهر را پس بدهد. اما باز آن روز خبری از مهندس در مدرسه نبود! سوزان به مادرش گفت:
- مامان جون نگران نباشین، شما برگردین. من خودم اگه دیدمش باهاش برخورد جدی می‌کنم و جواهر رو پس میدم.
اما مریم خانم مصر، پیشنهاد سوزان را رد کرد.
- نه، این جواهر رو به‌دست تو نمی‌تونم بدم. کلی قیمتشه، اگه گم کنی چه خاکی توی سرمون بریزیم. خودم مجدد زنگ آخر میام، شاید اومده باشه و باهاش حرف بزنم.
بعد از رفتن مادر سوزان، آرزو که می‌دانست شری برای سوزان درست شده، نزدیکش آمد.
- باور کن کار من نبوده، می‌دونم به من شک داری! اما من روحم هم خبردار نبود مهندس برای تو هدیه‌ای خریده!
سوزان با ناراحتی ابروان هشتی‌اش را درهم کشید.
- هدیه بهمن و شاهپور هم نباید میاوردی. اصلاً چه دلیلی داره اون‌ها به من هدیه بدن؟ بزار یکم حواس خونواده‌م از هدیه‌ها پرت شه، اون‌ها رو هم میارم بهشون برگردون. الان اگه بگم یه شر دیگه‌م درست میشه.
آرزو با شرمندگی با گوشه مقنعه‌اش شروع به بازی کرد.
- من نمی‌خواستم بیارم، همش با بهمن مخالفت کردم‌. اصلاً نمی‌‌دونم چرا برخلاف میلم باز رفتار کردم!
سوزان پوزخندی زد.
- تو همیشه در نهایت، خلاف میلت رفتار می‌کنی! با بهمن هم می‌گفتی دوست نمی‌شی. آخه الان توی سن و سال من و تو، کی دوست پسری با سن و سال بهمن داره؟
آرزو با دلخوری لب پایینش را کمی جلو داد.
- من چند ماه دیگه دوازده ساله‌ میشم. گفتم که چون نیمه دوم سال به‌دنیا اومدم یه سال دیر مدرسه اومدم.
سوزان گوشه چشمی نازک کرد.
- باشه تو بزرگ. این‌جور هم که مامان بزرگ خدا بیامرزت رو الگو قرار دادی، چند سالی هم برای شوهر کردن، دیر کردی!
آرزو از کنایه سوزان خندید.
- من مثل تو دنبال درس و مدرسه نیستم، دلم می‌خواد زودتر از این دفتر کتاب رها شم!
سوزان با نگرانی از طرز فکر آرزو آهی کشید.
- نمی‌دونم چرا از وقتی این مهندس پاش رو توی مدرسه گذاشته، یه ریز بدبختیِ که داره سر من میاد! آخه می‌خواست هدیه‌ای هم بده، کتابی، خودنویسی، عطری، اصلاً هر کوفتی، یواشکی می‌داد به تو، بیاری. جواهر به این گرونی رو فقط برای به رخ کشیدن پول و پلش فرستاده، پسره‌ی از خودراضی افاده‌ای!
آرزو با حیرت پلک‌هایش را بالا داد.
- کجاش افاده‌ایه؟!
سوزان با خشم آرزو را نگریست.
- افاده‌ای نیست؟ به سایه‌ش میگه باهام نیا بو میدی. نمی‌بینی چقدر نسبت به اطرافش محتاطه؟ تا حالا نفهمیدی از همه با فاصله می‌ایسته؟
آرزو بهت زده سرش را به چپ و راست تکان داد.
- نه من همچین چیزی حس نکردم. به تو که خیلی می‌خواد نزدیک شه!
سوزان کلافه روی نوک پنجه‌هایش کمی بلند شد.
- نمی‌دونم چرا اینقدر رفتارهاش رو مخمه. یه چیزی تو‌ی نگاهشه! نمی‌فهمم غروره، کبره، اطمینان زیاد به‌خودشه، یه‌جور احساس هراس... .
آرزو با خنده حرف سوزان را قطع کرد.
- اووه، همین‌طور قطار می‌کنی. توی نگاهش هیچی نیست؛ جز عشق و دوست داشتنت. یکم هم شاید حسادت و این‌که مراقبته، همین!
سوزان باز خشمگین‌تر شد.
- مردک از خودراضی، فکر کرده خونواده‌ی ما جواهر ندیده‌ست. الان هُل می‌شیم دو دستی بهش می‌چسبیم. آقا جون من بفهمه خون به‌پا می‌کنه.
آرزو هم نگرانی در چشمانش نشست.
- آره، من هم فکر کنم آقا جونت نباید بفهمه، خدا کنه مامانت بهش نگه.
سوزان کلافه آهی کشید.
- مامانم نمی‌گه. از سهیلا بیشتر می‌ترسم. وای آرزو ساعتش هم گم کردم، هنوز حواسش نیست! این هم بفهمه، حسابی از دستم پُر میشه. حالا چیکار کنم؟
آرزو هم نگران اوضاع سوزان سعی کرد راه کمکی پیدا کند.
- یه‌جوری گردن خودش بنداز، بگو دادم بهت، یادت نیست!
سوزان با اندوه چشمانش را پایین گرفت، مژه‌های بلندش بر گونه‌هایش نشست.
- سهیلا خیلی حواس جمع و باهوشه. اصلاً نمی‌شه چیزی رو گردنش انداخت! باید دوباره دم کانال بریم، یه سر و گوشی آب بدیم. اونجا زیاد پر رفت و آمد نیست، ممکنه ساعت گوشه کناری افتاده، کسی هنوز ندیده باشه.
آرزو با وحشت چند قدم عقب رفت.
- نه، نه! حرفش هم نزن، من که نمیام. خودت باید این‌بار تنها بری؛ گفته باشم!
سوزان مغموم احساس کرد با مشکلاتی که پشت سر هم برایش رخ می‌داد، کوه سنگینی روی دوشش افتاده و بدون حرفی با دلی پر درد، سمت کلاسش رفت. آرزو که متوجه ناراحتی سوزان شد، دنبالش دوید.
- خیله خب، حالا نمی‌خواد لب و لوچه‌‌ت رو آویزون کنی، یه کاریش می‌کنیم. وایسا بابا، یه خبر خوب برات دارم.
سوزان با کنجکاوی ایستاد.
- باز خدا رو شکر یه خبر خوب هم میشه شنید. بگو، می‌شنوم؟
آرزو لبخندی پهنای صورتش را پوشاند و دستانش را مانند جادوگران در هوا چرخاند.
- جی‌جی جی‌جینگ! آمار رضا رو از زن همسایه‌شون که دوست مامانمه در اوردم.
سوزان دهانش باز ماند.
- دوست مامانت؟ چطوری؟ باز تابلو کردی؟
آرزو با نیمه باز کردن چشمانش اطمینانی به سوزان داد.
- نه بابا، حرفه‌ای عمل کردم. آخه دوست مامانم خیاطه، همسایه رضا این‌ها هم هست. گفتم پارچه برای دوستم اورده بودیم، اندازه‌ش رو بگیرین؛ زنگ خونه رو زدیم، نبودین. از یه همسایه‌تون که یه پسری با پای شکسته جلوی در نشسته بود، پرسیدم، نیستین؟ گفت نه نیستن. گفت آهان آقا رضا بوده. گفتم بهتون نگفت؟ کمی فکر کرد و گفت، دیروز دیدمش با پای گچ گرفته جلوی در نشسته بود، چیزی نگفت. گفتم خب آخه من هم نگفتم چیزی بگه.
سوزان با تمام غمی که در دلش بود لبخند زیبایی بر لبانش نقش بست.
- خدا رو شکر که پس اتفاق بدتری براش نیفتاده. آفرین این‌بار مغزت خوب کار کرده!
آرزو باشیطنت خندید.
- حالا ظهر بزار مامانت رو ببینم، یه اجازه برای یه روز بعد از مدرسه ازش می‌گیرم که بیای مثلاً باهام ریاضی برای امتحان نیم ثلث کار کنی. بعد با خیال راحت می‌ریم یه سر دم کانال ببینیم می‌تونیم ساعت رو پیدا کنیم.
سوزان خوشحال گردن آرزو را چسبید و گونه‌اش را بوسید.
- رفیق باید این‌جوری باشه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
661
13,414
مدال‌ها
2
پارت۱۷۶

یک‌شنبه روز تولد سوزان، باز هم مریم خانم چادر به‌سر، صبح زود همراه دخترش سوزان با ست جواهر، راهی مدرسه شدند.
دو کوچه پایین‌تر از کوچه خودشان که رسیدند، ناگهان پسری بسیار خوش‌تیپ و زیبا از داخل کوچه بیرون آمد و در پیاده‌رو مقابل مریم خانم و سوزان ایستاد!
سوزان از دیدن مهندس با کت تک و خوش‌دوختی که زیبایی او‌ را دو چندان کرده بود، قلبش از وحشت انگار ایستاد! مریم خانم هم از دیدن به یک‌باره‌ی چنین جوان زیبا و خوش‌پوشی مقابلش، بدون این‌که توان چشم برداشتن از چشمان امید را داشته باشد، قدم‌هایش سست شدند، ایستاد.
امید کت اسپرت طوسی_لاجوردی بر تن و شلوار راسته سپیدی بر پا داشت که کاملاً بر اندام تنومند او نشسته بود. پیراهن مردانه‌ی جنس حریر سفید و جذبی که زیر کت پوشیده بود، اندام عضلانی‌اش را بیشتر نشان می‌داد. همان‌طور که مریم خانم و سوزان محو تماشای زیبایی چشمگیر او بودند، امید به‌سرعت در همان نگاه اول، ذهن مریم خانم را با انرژی برتری که داشت به کنترل خودش درآورد و با ادب و نزاکت و شخصیتی که از خود نشان می‌داد، مادر سوزان را خطاب قرار داد:
- سلام بانو، صبحتون بخیر. بنده مهندس امید رادمهر هستم. می‌دونم جسارت زیادی کردم و بدون هماهنگی هدیه‌ای برای دختر خانم شما فرستادم. اما من قصد بی‌ادبی و مزاحمت ندارم، قصد و نیت من خیره.
مریم خانم که کنترلی دیگر بر ذهن خود نداشت، توان چشم برداشتن از چشمان سبز و عجیب امید را هم در خود نمی‌دید و از خواستگاری یهویی امید دستپاچه شد.
- سلام علیکم، خواهش می‌کنم. مشخصه از شما و رفتارتون که قصدتون مزاحمت نیست!
امید به سوزان که هنگ بود و باورش نمی‌شد دارد چه اتفاقی میفتد، لبخند مرموزی زد.
- من می‌دونم این‌جور خواستگاری کردن در خور شخصیت دختر خانم و خونواده محترم شما نیست، برای همین اومدم از شما خواهش کنم با همسرتون صحبتی بفرمایین و روزی رو برای حضور رسمی من و خونواده‌م برای امر خیر تعیین بفرمایین.
مریم خانم که تمام وجودش شده بود خواستن چنین دامادی، چنگ سوزان بر پشت چادرش که کمی چادر او را عقب کشید را فهمید و لبخندش را پشت چادرش که به دندان گرفت، پنهان نمود؛ بی‌تفاوت به وحشت دخترش اهمیتی نداد.
- البته، بله حاج آقا حتماً باید اول در جریان قرار بگیرند... .
ناگهان سوزان که رفتار عجیب مادرش را نمی‌فهمید با صدایی که از خشم و هیجان می‌لرزید، حرف مریم خانم را با صدایی لرزان و معترض قطع کرد.
- مامان چی می‌گین! آقا جون چی رو در جریان باشن؟ لطفاً اون ست جواهر رو بهشون پس بدین، بریم.
مریم خانم که تازه انگار یادش آمد ست جواهر همراهش هست با دستانی لرزان آن را مقابل امید گرفت.
- این پیش خودتون باشه. بهتره!
امید چشمانش را کمی از خشم به سوزان ریز کرد و با همان ادب ادامه داد:
- هدیه رو که پس نمی‌دن بانو! این فقط یه پیش‌کشی خیلی کوچیک برای قبل آشنایی بود. مطمئناً دفعات بعد آشنایی، پیش‌کشی‌های بزرگتری لازمه. لطفاً این رو از طرف من به عنوان هدیه کوچیکی بپذیرین و از همسرتون حتماً بخواین زمانی رو برای خدمت رسیدن تعیین کنن.
مریم خانم که کاملاً تحت اراده امید بود با خوشحالی ست جواهر را باز زیر چادرش پنهان نمود!
- چشم، دستتون درد نکنه. حتماً با حاج آقا صحبت می‌کنم!
سوزان که بغض داشت خفه‌‌اش می‌کرد، نمی‌توانست چیزهایی که می‌شنید را باور کند! امید نگاه مالکانه‌ای به ترس سوزان انداخت.
- امروز روز تولد دختر خانم شماست، می‌خواستم اگه اجازه بفرمایین، این ماه زیبا ساعاتی همراه من باشن. هم جشن تولدی براشون تدارک دیدم، هم فرصتیِ که بیشتر باهم آشنا بشیم. البته شما هم به خونه و حاج آقا چیزی نگین. قول میدم در سلامت کامل قبل اومدن پدرش، برگردونمش.
سوزان با وحشت و لرزان پشت مادرش پنهان شد و چادر او را با بغض در چنگش کشید.
- مامان بیا بریم، مامان تو رو خدا بیا زودتر بریم!
مریم خانم باز با لبخند چرخید و ناگهان شانه‌های سوزان را گرفت و جلوتر کشیدش!
- بله، چرا که نه! من به شما کاملاً اطمینان دارم!
سوزان که دلیل رفتار مادرش را نمی‌فهمید، وحشت‌زده خواست از آنجا فرار کند که ناگهان امید محکم مچ دست او را گرفت و نگهش داشت و در حالی‌که کیف مدرسه‌ی او را از دستش می‌گرفت، تن صدایش را آرام‌تر کرد.
- ماه آروم باش، این‌جوری جلب توجه می‌کنی و فقط برای خونواده‌ات توی محل بد میشه. بیا سوار ماشین شو!
سوزان که در کمال ناباوری اسارت خود را در دست امید دید، دیگر نتوانست جلوی فرو ریختن اشک‌هایش را بگیرد و چون بره بی‌پناهی بغضش ترکید و با گریه و عجز به مادرش نگریست.
- تو چه‌جور مادری هستی! داری من رو می‌سپری دست پسری که اصلاً نمی‌شناسیش؟!
مریم خانم مسخ شده باز خندید!
- برو دخترم، مهندس زحمت کشیده برات تولد گرفته. خیالت راحت باشه، من نمی‌زارم تو خونه کسی بفهمه. در هر حال قبل ازدواج باید باهم بیشتر آشنا بشین. فقط قبل اومدن بابات خونه باش!
مریم خانم با گفتن این جمله بی‌توجه به هق‌هق پر درد سوزان و التماس‌هایش که تنهایش نگذارد، چون رباطی چرخید و دور شد! سوزان که مچ دستش در گره مشت امید بود و توان دنبال مادرش رفتن را نداشت با ناامیدی و اشک در حالی‌که قلبش چون قلب گنجشک کوچکی در میان پنجه‌های عقابی قدرتمند، خودش را به در و دیوار سی*ن*ه‌اش می‌کوبید، دور شدن مادرش را می‌دید و حس می‌کرد روحش نیز با قدم‌های او از کالبدش خارج می‌شود. چشمانش تار و تارتر شد و فقط حس کرد به آسفالت زمین نزدیک می‌شود!
امید زیر بغل سوزان را گرفت تا به زمین سقوط نکند، او را سریع سمت اتومبیلش درون کوچه برد و رگ گردنش را کمی فشار داد تا کامل بیهوش شود و داخل اتومبیل گذاشت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
661
13,414
مدال‌ها
2
پارت۱۷۷

شاهپور
با چند ضربه به درب اتاق امید در خانه باغ با کسب اجازه‌ی او وارد شد. با دیدن امید که با وسواس چند پیراهن عروسکی در چند رنگ مختلف را برانداز می‌کرد و کنار سوزان که او را بیهوش روی تخت خوابانده بود، می‌گذاشت؛ بند دلش انگار پاره شد! امید بدون این‌که به اندوه چشمان شاهپور نگاه کند، گویی ذهن او را خواند!
- اون‌جور که تو فکر می‌کنی نیست!
امید سرش را بالا گرفت و این‌بار جدی‌تر درون چشمان نگران شاهپور خیره شد.
- من خوبم شاهپور، دنبال لَلِه* و دایه هم نمی‌گردم.
شاهپور پوزخندی زد.
- خوب! با این لباس‌های عروسکی؟!
امید عصبانی نفس بلندی کشید.
- این لباس‌ها ربطی به چیزی که تو کله‌ی توئه نداره.
شاهپور هم نفس خشمگینش را بیرون داد.
- ربط داره امید، تو این دختر رو داری به چشم عروسک‌های زنده‌ای که لوسیفر در اختیارت می‌ذاشت، می‌بینی!
امید خشمگین با سرعت ماورائیش ناگهان به شاهپور چسبید و یقه‌ی او را در دست گرفت و با حرص دندان‌های کلید شده‌اش را برهم فشار داد.
- نزار دوستیمون با اراجیفی که میگی از هم بپاشه.
شاهپور هم پُر خشم یقه‌ی امید را در مشت گرفت!
- دوست اونه که تو شرایط بدِ رفیقش هواش رو داشته باشه. امید تو حالت بدِ، بد! من دارم اون جنون لعنتیت رو دوباره تو رفتارهات می‌بینم.
امید دیگر نتوانست خشمش را کنترل کند و شاهپور را همان‌طور که از یقه‌اش گرفته بود، همراه خودش به‌سمت دیوار هُل داد و پشت او را محکم به چهارچوب آهنی درب اتاق کوبید و دستش را روی قلب او گذاشت.
- می‌خوای قلبت رو از سی*ن*ه‌ت درارم؟
شاهپور غمگین و پریشان به رگه‌های خونین اطراف چشمان سرخ شده از خشم امید نگریست!
- درار! آخرش هم این قلب تنها به دست تو باید خاموش بشه. اما هرگز تو حال بدت رهات نمی‌کنم.
امید نفس‌نفس‌زنان سعی کرد آرامش خودش را به‌دست بیاورد و کم‌کم رنگ چشمانش به‌حالت سابق برگشت. دستش را از روی قلب شاهپور برداشت و کمی از او فاصله گرفت؛ مغموم به سوزان نگریست.
- باور کن حس بازی باهاش رو ندارم. می‌خوام فقط مال خودم باشه، نمی‌خوام آزارش بدم.
شاهپور شانه‌های امید را گرفت و او صورتش را سمت شاهپور برگرداند و به چشمانش خیره شد، شاهپور لبخند غمگینی به او زد.
- می‌فهمم، می‌تونی بهم قولی بدی؟
امید اخمی کرد.
- چی؟
شاهپور نگران به معصومیت سوزان که هنوز بیهوش بر تخت افتاده بود، نگاهی انداخت.
- قول بده تلقین ذهنی بهش ندی و تا دلش رو به‌دست نیاوردی اجباری بهش نکنی. می‌تونی این قول رو بهم بدی؟
امید پوزخندی زد.
- دیوونه شدی شاهپور! تو من رو چی فرض کردی؟ الان این دختر رو اوردم اینجا که ازش سوءاستفاده کنم؟ من میگم می‌خوام داشته باشمش، دلم کنارش آرومه. می‌خوام یه زندگی دور از تموم قدرت‌های ماورائی کنارش داشته باشم. چون سنش هنوز کمه فکر می‌کنی من به خاطر جنون سابقم بهش علاقه پیدا کردم. نه این‌طور نیست. اگه این‌جوری فکر می‌کردم تو همین سن نگهش می‌داشتم، من اما می‌خوام اون بزرگ بشه، رشد کنه، بالغ شه، کنار من پیر بشه. اما کنار من، می‌فهمی کنار من باشه!
شاهپور نفس بلندی کشید.
- باشه کنار خودت نگهش دار، فقط آزارش نکن. بهش فرصت بده، ترسش ازت بریزه؛ خودش بهت دل ببنده.
امید با بستن چشمانش اطمینانی به شاهپور داد.
- همین کار رو می‌کنم. اما قبلش باید از خونواده‌ش بگیرمش، مطمئن بشم اصلاً برای من نگهش می‌دارن و بتونه بدون ترس، کنارم باشه تا من هم راحت‌تر بتونم دلش رو به‌دست بیارم.
شاهپور سر تکان داد.
- پس خواهشاً خودت این لباس‌‌ها رو تنش نکن. بزار به‌هوش بیاد از خودش بخواه بپوشه. یادم نرفته اون سری هم از مدرسه بردیش و یه لباس ماورائی تنش کردی!
امید به لباس‌ها اشاره کرد.
- اولاً این‌ها لباس‌های زمینی هستن که براش خریدم. بعد هم من اون لباس رو تنش نکردم، پیش کاترین بردمش؛ اون لباسش رو تنش کرد!
شاهپور از حیرت دهانش باز ماند!
- با این جسم ضعیف بردیش ماوراء؟ امید دیوونه شدی؟!
امید غمگین از شاهپور فاصله گرفت.
- میشه هی سین‌جیم نکنی؟ حتماً لازم بوده که بردمش!
شاهپور مشکوک‌ امید را برانداز کرد.
- مثلاً چه لزومی یا اجباری داشتی، ببریش؟
امید دوباره سمت شاهپور رفت و او را از شانه‌هایش به بیرون از درب اتاق هُل داد.
- اینقدر سؤال‌های بی‌خودی نپرس. برو بیرون می‌خوام به‌هوشش بیارم‌؛ بعد حرف می‌زنیم!

{پینوشت:
لَلِه* یا لَلِگی عنوانی شغلی در دربار دوره صفوی و امپراتوری عثمانی بوده است که به سرپرست شاهزادگان صفوی و عثمانی اطلاق می‌شده‌ است. لَل‍ِه به عبارتی وکیل و همه‌ کاره‌ی شاهزاده‌های نابالغ و خرد محسوب می‌شده‌ است. مقام للگی همیشه در اختیار قزلباش‌ها بود و آن‌ها نسبت به تصدی آن حساسیت بسیار داشتند
.}
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین