- Jul
- 660
- 13,412
- مدالها
- 2
پارت۱۳۸
با چرخیدن کلید در درب خانه، سوزان از زیر بار سنگین نگاه امید رها شد و هر سه به سمت درب نگاه کردند؛ فاطمه خانم با قابلمهی سوپی در دست وارد شد! سوزان با دیدن یک زن نفس راحتی کشید و فاطمه خانم با دیدن سوزان که مثل پرندهی زخمی و وحشتزدهای روی مبل در خودش جمع شده بود و گریه میکرد، مبهوت ماند!
شاهپور برای اطمینان دادن به سوزان برای گرفتن قابلمه از دست فاطمه خانم جلو رفت.
- بیا این هم فاطمه خانم که تو رو پیدا کرده!
فاطمه خانم گیج و مبهوت با کمی ترس خواست چیزی بگوید که شاهپور سریع قابلمهی سوپ را از دستش گرفت و طوری که سوزان صورت او را نبیند، چشم در چشم فاطمه خانم ایستاد و با انرژی چشمانش سریع کنترل ذهن او را در دست گرفت!
- فاطمه خانم شما که رفتی سوپ درست کنی، این ماه ما بیدار شد و خیلی ترسید. اما بهش گفتیم شما به همه کارهاش رسیدی و لباسهاش هم شما عوض کردی.
فاطمه خانم که دیگر اختیاری از خودش نداشت و به خواست شاهپور حرف میزد، حرف او را تأیید نمود.
- آره دخترم نگران نباش، سوپ برات پختم بخوری جون بگیری.
سوزان انگار کمی آرامتر شد و اشکهایش را از روی گونههایش زدود.
- من سوپ نمیخوام، اگه میشه من رو به خونهمون ببرین. الان مامان بابام دق کردن.
امید نگاه مهربانی به سوزان انداخت.
- ماه قشنگم، نگران نباش. فاطمه خانم زحمت کشیده برات سوپ پخته، یکم بخور بعد میبریمت.
سوزان باز از لحن عجیب و عاشقانهی امید توی دلش خالی شد و اخمهایش را درهم کشید.
- میگم نمیخوام بخورم. میخوام برم.
امید بیتوجه به حرف سوزان، به فاطمه خانم امر کرد:
- لطفاً یه بشقاب برای این ماه لجباز سوپ بکشین.
سوزان با بهت به امید که انگار حرف او را نشنیده بود، خیره ماند! شاهپور سریع فاطمه خانم را به آشپزخانه برد.
- آره الان زود برات میکشه، یکم بخور بعد میبریمت!
سوزان کمی به خودش جرأت داد و لحنش با امید جدیتر شد.
- میتونم به پدرم بگم به خاطر اوردنم اینجا ازت شکایت کنه.
امید که با همه وجود میخواست هر جوری شده فقط سوزان را داشته باشد، طوری که فاطمه خانم نشنود با نگاهی پُر خواهش به سوزان خیره ماند.
- من هم میتونم یه عمر حبس این چشمها رو بکشم، اما... !
سوزان خشمگین منتظر ادامهی حرف او ماند و امید با چشمک شیطنتآمیزی، صدایش را آهستهتر کرد:
- اما لباسهات رو یادگاری نگه میدارم!
سوزان با هیجان از جایش پرید، دستانش را مقابل امید مشت کرد خواست فریاد بزند اما نفهمید چرا او هم صدایش را تند و عصبانی، آهسته کرد!
- لباسهام کجاست؟ به چه حقی لباسهای من رو برداشتی؟
امید با بدجنسی به لحن تند سوزان خندهی شیرینی زد و با همان شیطنت نگاهش با تجسم سوزان روی پلههای مدرسه زمزمهوار لحظاتی چشمانش را روی هم گذاشت.
- کت زرد، کلاه شاپو روی موهای خوشگلت! دلم میخواد باز برام بپوشی.
سوزان انگشت اشارهاش را با خشم سمت امید گرفت که فاطمه خانم از آشپزخانه با سینیای وارد پذیرایی شد؛ سوزان خشمش را فرو خورد، عصبانی دستانش را بر روی سی*ن*هاش گره کرد و دوباره روی مبل نشست. سعی کرد تظاهر کند لبخند عاشقانهی امید را نمیبیند! امید سینی را از فاطمه خانم گرفت و تشکر کرد و با لحن شوخی به سوزان نگریست.
- خب ماه لجباز، خودت میخوری یا من قاشققاشق بدم بخوری؟
سوزان با حرص بشقاب سوپ را از روی سینی برداشت و همه را تندتند هورت کشید و بشقاب را محکم روی سینی کوبید! امید با لبخند محو شیرینی و زیبایی سوزان به گوشهی لب خودش اشاره کرد.
- اینجات سوپی شد!
سوزان با حرص دور دهانش را دست کشید و عصبانی غر زد:
- مگه نگفتی بخورم برمیگردونیم خونه. تو رو خدا زودتر بریم، خونواده من الان دق کردن.
امید دستش را روی چشمش گذاشت.
- چشم ماه زیبا، اطاعت امر!
امید از فاطمه خانم سؤال کرد:
- توی خونه مانتویی، چادری، چیزی داری بیاری که ماه بپوشه، اینجوری که نمیشه خونه بردش.
فاطمه خانم اطاعت کرد.
- چشم، میرم از خونه الان چادر براشون میارم.
امید با رفتن فاطمه خانم با لبخند به سوزان خیره شد.
- برو بالا توی همون اتاقی که بودیم، بلوز و شلوارت رو بپوش. اما کت و کلاهت پیش من میمونه.
سوزان که در آن لحظه تنها دغدغهاش دیر رفتن به خانه بود، بیتفاوت به حرف امید از پلهها بالا دوید تا لباسش را عوض کند. امید محو تماشای او در آن پیراهن حریر زیبا با موهای باز و پریشانش به بالا رفتن او از پلهها چشم دوخت!
شاهپور هم با بالا دویدن سوزان از پلهها، چشمانش را ریز کرد و به لباس تن سوزان که پیراهن زیبا و بلند از جنس حریر سپیدی بود دقت نمود. از فکری که در سرش آمد توی دلش انگار خالی شد و با خود اندیشید، (نه، چطور ممکنه؟!)
forumroman.com
با چرخیدن کلید در درب خانه، سوزان از زیر بار سنگین نگاه امید رها شد و هر سه به سمت درب نگاه کردند؛ فاطمه خانم با قابلمهی سوپی در دست وارد شد! سوزان با دیدن یک زن نفس راحتی کشید و فاطمه خانم با دیدن سوزان که مثل پرندهی زخمی و وحشتزدهای روی مبل در خودش جمع شده بود و گریه میکرد، مبهوت ماند!
شاهپور برای اطمینان دادن به سوزان برای گرفتن قابلمه از دست فاطمه خانم جلو رفت.
- بیا این هم فاطمه خانم که تو رو پیدا کرده!
فاطمه خانم گیج و مبهوت با کمی ترس خواست چیزی بگوید که شاهپور سریع قابلمهی سوپ را از دستش گرفت و طوری که سوزان صورت او را نبیند، چشم در چشم فاطمه خانم ایستاد و با انرژی چشمانش سریع کنترل ذهن او را در دست گرفت!
- فاطمه خانم شما که رفتی سوپ درست کنی، این ماه ما بیدار شد و خیلی ترسید. اما بهش گفتیم شما به همه کارهاش رسیدی و لباسهاش هم شما عوض کردی.
فاطمه خانم که دیگر اختیاری از خودش نداشت و به خواست شاهپور حرف میزد، حرف او را تأیید نمود.
- آره دخترم نگران نباش، سوپ برات پختم بخوری جون بگیری.
سوزان انگار کمی آرامتر شد و اشکهایش را از روی گونههایش زدود.
- من سوپ نمیخوام، اگه میشه من رو به خونهمون ببرین. الان مامان بابام دق کردن.
امید نگاه مهربانی به سوزان انداخت.
- ماه قشنگم، نگران نباش. فاطمه خانم زحمت کشیده برات سوپ پخته، یکم بخور بعد میبریمت.
سوزان باز از لحن عجیب و عاشقانهی امید توی دلش خالی شد و اخمهایش را درهم کشید.
- میگم نمیخوام بخورم. میخوام برم.
امید بیتوجه به حرف سوزان، به فاطمه خانم امر کرد:
- لطفاً یه بشقاب برای این ماه لجباز سوپ بکشین.
سوزان با بهت به امید که انگار حرف او را نشنیده بود، خیره ماند! شاهپور سریع فاطمه خانم را به آشپزخانه برد.
- آره الان زود برات میکشه، یکم بخور بعد میبریمت!
سوزان کمی به خودش جرأت داد و لحنش با امید جدیتر شد.
- میتونم به پدرم بگم به خاطر اوردنم اینجا ازت شکایت کنه.
امید که با همه وجود میخواست هر جوری شده فقط سوزان را داشته باشد، طوری که فاطمه خانم نشنود با نگاهی پُر خواهش به سوزان خیره ماند.
- من هم میتونم یه عمر حبس این چشمها رو بکشم، اما... !
سوزان خشمگین منتظر ادامهی حرف او ماند و امید با چشمک شیطنتآمیزی، صدایش را آهستهتر کرد:
- اما لباسهات رو یادگاری نگه میدارم!
سوزان با هیجان از جایش پرید، دستانش را مقابل امید مشت کرد خواست فریاد بزند اما نفهمید چرا او هم صدایش را تند و عصبانی، آهسته کرد!
- لباسهام کجاست؟ به چه حقی لباسهای من رو برداشتی؟
امید با بدجنسی به لحن تند سوزان خندهی شیرینی زد و با همان شیطنت نگاهش با تجسم سوزان روی پلههای مدرسه زمزمهوار لحظاتی چشمانش را روی هم گذاشت.
- کت زرد، کلاه شاپو روی موهای خوشگلت! دلم میخواد باز برام بپوشی.
سوزان انگشت اشارهاش را با خشم سمت امید گرفت که فاطمه خانم از آشپزخانه با سینیای وارد پذیرایی شد؛ سوزان خشمش را فرو خورد، عصبانی دستانش را بر روی سی*ن*هاش گره کرد و دوباره روی مبل نشست. سعی کرد تظاهر کند لبخند عاشقانهی امید را نمیبیند! امید سینی را از فاطمه خانم گرفت و تشکر کرد و با لحن شوخی به سوزان نگریست.
- خب ماه لجباز، خودت میخوری یا من قاشققاشق بدم بخوری؟
سوزان با حرص بشقاب سوپ را از روی سینی برداشت و همه را تندتند هورت کشید و بشقاب را محکم روی سینی کوبید! امید با لبخند محو شیرینی و زیبایی سوزان به گوشهی لب خودش اشاره کرد.
- اینجات سوپی شد!
سوزان با حرص دور دهانش را دست کشید و عصبانی غر زد:
- مگه نگفتی بخورم برمیگردونیم خونه. تو رو خدا زودتر بریم، خونواده من الان دق کردن.
امید دستش را روی چشمش گذاشت.
- چشم ماه زیبا، اطاعت امر!
امید از فاطمه خانم سؤال کرد:
- توی خونه مانتویی، چادری، چیزی داری بیاری که ماه بپوشه، اینجوری که نمیشه خونه بردش.
فاطمه خانم اطاعت کرد.
- چشم، میرم از خونه الان چادر براشون میارم.
امید با رفتن فاطمه خانم با لبخند به سوزان خیره شد.
- برو بالا توی همون اتاقی که بودیم، بلوز و شلوارت رو بپوش. اما کت و کلاهت پیش من میمونه.
سوزان که در آن لحظه تنها دغدغهاش دیر رفتن به خانه بود، بیتفاوت به حرف امید از پلهها بالا دوید تا لباسش را عوض کند. امید محو تماشای او در آن پیراهن حریر زیبا با موهای باز و پریشانش به بالا رفتن او از پلهها چشم دوخت!
شاهپور هم با بالا دویدن سوزان از پلهها، چشمانش را ریز کرد و به لباس تن سوزان که پیراهن زیبا و بلند از جنس حریر سپیدی بود دقت نمود. از فکری که در سرش آمد توی دلش انگار خالی شد و با خود اندیشید، (نه، چطور ممکنه؟!)

عکس شخصیت - عکس شخصیتهای رمان در حصار ابلیس/اثر ساناز هموطن/کاربر رمان بوک
🍁تصاویر مربوط به پارت ۱۲۹ رمان...🍁

آخرین ویرایش: