جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ساناز هموطن با نام [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,226 بازدید, 299 پاسخ و 67 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ساناز هموطن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ساناز هموطن
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۳۸

با چرخیدن کلید در درب خانه، سوزان از زیر بار سنگین نگاه امید رها شد و هر سه به سمت درب نگاه کردند؛ فاطمه خانم با قابلمه‌ی سوپی در دست وارد شد! سوزان با دیدن یک زن نفس راحتی کشید و فاطمه خانم با دیدن سوزان که مثل پرنده‌ی زخمی و وحشت‌زده‌ای روی مبل در خودش جمع شده بود و گریه می‌کرد، مبهوت ماند!
شاهپور برای اطمینان دادن به سوزان برای گرفتن قابلمه از دست فاطمه خانم جلو رفت.
- بیا این هم فاطمه خانم که تو‌ رو پیدا کرده!
فاطمه خانم گیج و مبهوت با کمی ترس خواست چیزی بگوید که شاهپور سریع قابلمه‌ی سوپ را از دستش گرفت و طوری که سوزان صورت او را نبیند، چشم در چشم فاطمه خانم ایستاد و با انرژی چشمانش سریع کنترل ذهن او‌ را در دست گرفت!
- فاطمه خانم شما که رفتی سوپ درست کنی، این ماه ما بیدار شد و خیلی ترسید. اما بهش گفتیم شما به همه کارهاش رسیدی و لباس‌هاش هم شما عوض کردی.
فاطمه خانم که دیگر اختیاری از خودش نداشت و به خواست شاهپور حرف می‌زد، حرف او را تأیید نمود.
- آره دخترم نگران نباش، سوپ برات پختم بخوری جون بگیری.
سوزان انگار کمی آرام‌تر شد و اشک‌هایش را از روی گونه‌هایش زدود.
- من سوپ نمی‌خوام، اگه میشه من رو به خونه‌مون ببرین. الان مامان بابام دق کردن.
امید نگاه مهربانی به سوزان انداخت.
- ماه قشنگم، نگران نباش. فاطمه خانم زحمت کشیده برات سوپ پخته، یکم بخور بعد می‌بریمت.
سوزان باز از لحن عجیب و عاشقانه‌ی امید توی دلش خالی شد و اخم‌هایش را درهم کشید.
- میگم نمی‌خوام بخورم. می‌خوام برم‌.
امید بی‌توجه به حرف سوزان، به فاطمه خانم امر کرد:
- لطفاً یه بشقاب برای این ماه لجباز سوپ بکشین.
سوزان با بهت به امید که انگار حرف او‌ را نشنیده بود، خیره ماند! شاهپور سریع فاطمه خانم را به آشپزخانه برد.
- آره الان زود برات می‌کشه، یکم بخور بعد می‌بریمت!
سوزان کمی به خودش جرأت داد و لحنش با امید جدی‌تر شد.
- می‌تونم‌ به پدرم بگم‌ به خاطر اوردنم اینجا ازت شکایت کنه.
امید که با همه وجود می‌خواست هر جوری شده فقط سوزان را داشته باشد، طوری که فاطمه خانم نشنود با نگاهی پُر خواهش به سوزان خیره ماند.
- من هم می‌تونم یه عمر حبس این چشم‌ها رو بکشم، اما... !
سوزان خشمگین منتظر ادامه‌ی حرف او ماند و امید با چشمک شیطنت‌آمیزی، صدایش را آهسته‌تر کرد:
- اما لباس‌هات رو یادگاری نگه می‌دارم!
سوزان با هیجان از جایش پرید، دستانش را مقابل امید مشت کرد خواست فریاد بزند اما نفهمید چرا او هم صدایش را تند و عصبانی، آهسته کرد!
- لباس‌هام کجاست؟ به چه حقی لباس‌های من رو برداشتی؟
امید با بدجنسی به لحن تند سوزان خنده‌ی شیرینی زد و با همان شیطنت نگاهش با تجسم سوزان روی پله‌های مدرسه زمزمه‌وار لحظاتی چشمانش را روی هم گذاشت.
- کت زرد، کلاه شاپو روی موهای خوشگلت! دلم می‌خواد باز برام بپوشی.
سوزان انگشت اشاره‌اش را با خشم سمت امید گرفت که فاطمه خانم از آشپزخانه با سینی‌ای وارد پذیرایی شد؛ سوزان خشمش را فرو خورد، عصبانی دستانش را بر روی سی*ن*ه‌اش گره کرد و دوباره روی مبل نشست. سعی کرد تظاهر کند لبخند عاشقانه‌ی امید را نمی‌بیند! امید سینی را از فاطمه خانم گرفت و تشکر کرد و با لحن شوخی به سوزان نگریست.
- خب ماه لجباز، خودت می‌خوری یا من قاشق‌قاشق بدم بخوری؟
سوزان با حرص بشقاب سوپ را از روی سینی برداشت و همه را تندتند هورت کشید و بشقاب را محکم روی سینی کوبید! امید با لبخند محو شیرینی و زیبایی سوزان به گوشه‌ی لب خودش اشاره کرد.
- اینجات سوپی شد!
سوزان با حرص دور دهانش را دست کشید و عصبانی غر زد:
- مگه نگفتی بخورم برمی‌گردونیم خونه. تو رو خدا زودتر بریم، خونواده من الان دق کردن.
امید دستش را روی چشمش گذاشت.
- چشم ماه زیبا، اطاعت امر!
امید از فاطمه خانم سؤال کرد:
- توی خونه مانتویی، چادری، چیزی داری بیاری که ماه بپوشه، این‌جوری که نمی‌شه خونه بردش.
فاطمه خانم اطاعت کرد.
- چشم، میرم از خونه الان چادر براشون میارم.
امید با رفتن فاطمه خانم با لبخند به سوزان‌ خیره شد.
- برو‌ بالا توی همون اتاقی که بودیم، بلوز و شلوارت رو بپوش. اما کت و‌ کلاهت پیش من می‌مونه‌.
سوزان که در آن لحظه تنها دغدغه‌اش دیر رفتن به خانه بود، بی‌تفاوت به حرف امید از پله‌ها بالا دوید تا لباسش را عوض کند. امید محو‌ تماشای او در آن پیراهن حریر زیبا با موهای باز و‌ پریشانش به بالا رفتن او از پله‌ها چشم دوخت!
شاهپور هم با بالا دویدن سوزان از پله‌ها، چشمانش را ریز کرد و به لباس‌ تن سوزان که پیراهن زیبا و بلند از جنس حریر سپیدی بود دقت نمود. از فکری که در سرش آمد توی دلش انگار خالی شد و با خود اندیشید، (نه، چطور ممکنه؟!)
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۳۹

فاطمه
خانم با چادر گل‌دار سفیدی بازگشت. سوزان از پله‌ها با پوشیدن بلوز و شلوار مدرسه‌اش در حالی‌که سعی می‌کرد موهایش را پشت سرش پیچ بدهد و بین پیچش و تا خوردگی‌ها بدون گیره‌ی سری آن‌ها را مهار کند، پایین آمد. امید و شاهپور کنار هم هر دو محو تماشای او بودند! سوزان بی‌توجه به آن‌ها چادر را گرفت و بر سر انداخت و اضافه‌ی آن را زیر بغلش زد.
- لطفاً زودتر بریم.
فاطمه خانم به امید که محو‌ نگاه کردن به سوزان بود با تعجب نگریست!
- آقا، آقا امید، بریم؟
امید و شاهپور دستپاچه به‌هم نگاه کردند و انگار امید توان فرمان دادن برای رفتن سوزان را نداشت! شاهپور که حال او را فهمید دست روی شانه‌‌اش گذاشت.
- من می‌برمشون، حواسم هست چی باید بگن.
امید غمگین در حالی‌که نمی‌توانست از چشم‌های اشک‌آلود سوزان چشم بردارد، چند قدم سمت او برداشت و با صدای محزونی با حسرت به او خیره شد.
- نگران نباش ماه، فقط بیشتر مراقب خودت باش!
سوزان بی‌توجه به نگاه غمگین امید از درب خارج شد و شاهپور همراه فاطمه خانم هم پشت سر او خارج شدند. امید با حس کوه دردی سنگین روی شانه‌هایش از رفتن سوزان با خود زمزمه کرد:
- برمی‌گردی ماه، تو مال منی!
سوزان در پشت اتومبیل دوو سیلو سفید رنگ امید که اتومبیل مدل بالایی در آن دوره به حساب می‌آمد با رانندگی شاهپور، هر چه به خانه‌شان نزدیک‌تر میشد با صدای رعد و برق و ریزش باران، وحشت بیشتری وجودش را فرا می‌گرفت! شاهپور برف پاک‌کن‌ها را روشن کرد و از داخل آیینه‌ی جلوی اتومبیل با مهربانی به چشمان نگران سوزان خیره شد.
- ماه نگران نباش، اتفاقی قرار نیست بیفته. تو واقعاً برات حادثه‌ای پیش اومده، خونواده‌ت هم درک می‌کنن.
شاهپور که کنترل ذهن فاطمه خانم را داشت، خیالش از نقش بازی کردن او‌ راحت بود. سر خیابان خانه‌ی سوزان که رسیدند او پدرش را دید که با چند مرد از همسایه‌ها از جمله آقای محرمیِ قناد، نگران در حالی‌که از بارانِ شدت گرفته، خیس شده بودند، ایستاده و در حال صحبت بودند! شاهپور با دیدن آن‌ها به سوزان یادآوری نمود:
- سرت رو‌ بدزد، نباید توی ماشین ببیننت!
سوزان با ترس سرش را پایین آورد و شاهپور دو خیابان بالاتر رفت و اتومبیل را داخل کوچه نگه داشت و فاطمه خانم را خطاب قرار داد:
- این دو کوچه رو همراه این دختر برید و برای پدرش با توضیح بگین چه اتفاقی افتاده.
فاطمه خانم نگران نگاه پرسشگرانه‌ای به شاهپور انداخت.
- پسرم بگو چی بگم؟
شاهپور با لبخند اطمینان بخشی به هر دوی آن‌ها آرامش بیشتری داد.
- نگران نباشین، هر چی لازم باشه رو می‌گین و مشکلی پیش نمیاد!
سوزان نگران و لرزان همراه فاطمه خانم پیاده شد و با پاهایی که توان راه رفتن نداشتند، زیر بارش تند باران‌های اردیبهشتی، سمت خیابان خودشان حرکت کردند. کمی که نزدیک شدند پدر سوزان که قلبش از نگرانی دیر کردن دخترش در حال ایستادن بود از دور با دیدن یک زن و دختری چادری که خیس شده بودند، چند قدم هراسان سمت آن‌ها برداشت و ناگهان فریاد زد:
- سوزان، سوزان منه! خدای من شکرت، دخترم!
حاج معین با تمام قدرت و سرعت سمت دخترش دوید و دیگر مردها هم در پی او. با رسیدن به سوزان و‌ دیدن چشمان اشکبار و نگرانش، بند دل حاج معین گویی پاره شد، روی زمین زانو زد!
- سوزان چی شده بابایی؟ حالت خوبه؟
سوزان بی‌تاب به گردن پدرش آویخت و با هق‌هق به گریه افتاد. فاطمه خانم‌ که کنترل ذهنش دست شاهپور بود با اعتماد به نفس به پدر سوزان و بقیه مردها که بهت زده و نگران منتظر جوابی از سوزان بودند، نزدیک‌تر شد.
- آقایون این دختر چند ساعتی پیش من بوده. نگران چیزی نباشین، در صحت کامل و سلامت هم هست. فقط توی راه برگشت از مدرسه انگار افتاده زمین و سرش ضربه خورده. من که دیدمش بی‌هوش روی زمین افتاده بود که خدا رو شکر رسوندمش بیمارستان و بعد عکس گرفتن از سرش، گفتن مشکلی نیست. فقط چون مسکن بهش تزریق شده بود با گیجی به خواب رفته بود. بیدار که شد آدرس اینجا رو داد و من هم اوردمش به خونواده‌ش برسونمش. حاج معین با نگرانی سر سوزان را وارسی کرد.
- کجا بابا افتادی؟ چرا افتادی! چی شد بهت آخه عمر بابا؟
سوزان از بغض و اشک صدایش به زور شنیده میشد.
- نمی‌دونم اصلاً چرا افتادم، حتماً پام به چیزی گیر کرده؛ اما الان خوبم.
حاج معین، سوزان را که از رگبار تند باران، خیس آب شده بود در آغوشش بلند کرد و به فاطمه خانم با نگاه قدرشناسانه‌ای نگریست.
- خانم، من نمی‌دونم چطور باید از شما تشکر کرد که زحماتتون رو برای دخترم بتونم جبران کنم. واقعاً تا آخر عمر به شما مدیونم. بفرمایین بریم منزل. مادر دخترم خیلی بیتابی می‌کرد، همسایه‌ها به زور نگهش داشتن. شما رو ببینه و خودتون تعریف کنین، آروم‌تر میشه، فقط بگین دخترم رو کدوم بیمارستان بردین، هر چقدر هم هزینه کردین، من جبران می‌کنم. فاطمه خانم‌ با خوش‌رویی لبخندی زد.
- چشم، بریم من با خانمتون حرف بزنم. آدرس خونه‌ خودم رو هم میدم. من زن تنهایی هستم و از دخترتون هم مثل چشم‌هام مراقبت کردم؛ جای هیچ نگرانی نیست. آدرس بیمارستان رو هم میدم، می‌تونین برید پرسجو کنین.
با حرف‌های اطمینان بخشی که شاهپور از زبان فاطمه خانم گفت، خیال همه راحت شد و حاج معین در حالی‌که دخترش را محکم در آغوش گرفته بود با قدم‌هایی استوار، خیس از باران، سوزان را چون نیمه‌ای از قلب و وجودش به سی*ن*ه می‌فشرد. سوزان هم سر بر شانه‌های محکم و قوی پدرش گذاشته بود و همراه فاطمه خانم و بقیه مردهای همسایه به خانه‌شان روانه شدند!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۴۰

شاهپور
که درون اتومبیل برف پاک‌‌کن‌ها را روشن گذاشته بود و در نوای یکنواخت کشیده شدن آن‌ها بر شیشه‌ی جلوی اتومبیل، دورتر از خیابان خانه‌ی سوزان با تمرکز کردن می‌خواست حرف‌های فاطمه خانم خوب پیش برود با باز شدن درب اتومبیل و نشستن امید که خیس‌خیس شده بود، یکه خورد!
- اینجا بودی؟!
امید بدون این‌که جواب او را بدهد با حسادت خاصی به پدر سوزان که او را در آغوش داشت و دور می‌شدند از بین حرکت برف پاک‌کن‌ها خیره ماند!
- چرا اون مرد بغلش کرده؟
شاهپور بهت زده از حال جنون‌وار امید، تشویشی درونش حس کرد!
- مرد؟ اون پدرشه!
امید جدی با نگاه پُرحسدی چشم از آن‌ها بر نمی‌داشت!
- هر چی؛ من اون دختر رو می‌خوام!
شاهپور خشمگین کف دستش را روی فرمان اتومبیل کوبید!
- بچه بازیه دیگه، نه؟ می‌خوای عروسک بازیت رو روی زمین هم ادامه بدی؟!
امید ناگهان با خشم یقه‌ی شاهپور را در مُشت گرفت.
- فکر نکن امشب متوجه خود شیرینیت نشدم!
شاهپور سری تکان داد و با حرص دست امید را پس زد.
- فکر کردی من هم نفهمیدم چه غلطی کردی؟ اگه نمی‌خوای اینجا عروسک بازی کنی، اون لباس رو برای چی تن ماه کردی؟ اون لباس زمینی نیست، من پارچه‌های ماورائی رو خوب می‌شناسم؛ امید کجا برده بودیش؟ به من راستش رو بگو!
امید بی‌تفاوت به استنطاق* شاهپور حال جنون‌واری داشت!
- گفتم می‌خوامش، نه برای عروسک بازی، نه آزار. می‌خوام تو خونه‌ی من باشه، نه خونه‌ی اون مرد! می‌خوام خودم ازش مراقبت کنم!
شاهپور کم مانده بود از تعجب چشمانش از حدقه بیرون بزند!
- امید چی داری میگی؟ اون یه جسم زمینیه، توی خونه‌ی تو باشه که چی بشه؟ می‌دونی با یه تصمیم اشتباه ممکنه باعث از بین بردنش بشی؟ نزدیکی جسم تو به جسم اون باعث ذوب شدنش میشه، اینه خواستنت؟
امید سکوت کرد و صدای شلاق باران بر شیشه‌ها و سقف اتومبیل شدیدتر شد، شاهپور نگران از حال امید سعی کرد با آرامش بیشتری او را مجاب نماید.
- بیا بریم ماوراء، برنارد باید تو‌ رو ببینه. تو به اکسیر نیاز داری.
امید که لحظه‌ای چشمان سوزان از جلو نظرش کنار نمی‌رفت انگار حرف‌های شاهپور را نمی‌شنید و در صدای غرش رعد و شق‌شق باران گم شده بود! شاهپور که جوابی از او نشنید، ادامه داد:
- امید اصلاً بیا یه مدت به ماوراء برگردیم. من امروز خبردار شدم شاهین و شهاب از ریاضت برگشتن؛ دارن قدرت‌هاشون رو فیکس می‌کنن. بیا بریم دیدنشون.
امید همچنان سکوت پر هیاهویی که در ذهن داشت را نشکست و شاهپور با کلافگی نفس بلندی کشید.
- اصلاً مگه نگفتی خودت میری دیدن لوسیفر؟ هی امید، با توام!
امید نگاه ماتی به شاهپور کرد و در حالی‌که ذهنش در خیال چشمان اشک‌آلود سوزان گم شده بود، خلسه‌وار با خود زمزمه نمود:
- چشم‌هاش... !
شاهپور مبهوت ماند و عصبانی به امید توپید.
- من این همه دارم با تو حرف می‌زنم، تو فکرت پیش چشم‌های اونه!
امید حال عجیبی داشت، انگار در آن فضا و مکان نبود و هنوز زمزمه‌وار با خودش حرف میزد!
- چشم‌هاش... آره چشم‌هاش، شبیه جنگل‌های بارون زده بود!
شاهپور دو دستی فرمان اتومبیل را گرفت و با صدای آهسته و خسته‌ای، پیشانیش را بر روی دستانش گذاشت.
- لطفاً امید دردسر جدید درست نکن، بیا برگردیم. اون چشم‌ها رو‌ هم فراموش کن تا بهش آسیب نزدی!
صدای بسته شدن درب اتومبیل، شاهپور را به خودش آورد و‌ سرش را از روی دستانش بلند کرد و امید را دید که از اتومبیل پیاده شده! فریادزنان شیشه را با سرعت پایین داد.
- زیر این بارون کجا داری میری؟
امید از شیشه‌ای که‌ شاهپور پایین داده بود با نگاه بی‌رنگی او را نگریست.
- می‌خوام به یاد چشم‌های بارونی قشنگش زیر این بارون قدم بزنم؛ نه تصمیم اشتباه بگیرم، نه بهش آسیب بزنم. فقط داشته باشمش!
شاهپور با حیرت در ناله‌ی برف پاک‌کن به دور شدن امید که سنگین قدم برمی‌داشت، زیر سیلی باران خیره ماند.
- این رو کجای دلم بزارم؟ یه ابلیسِ عاشقِ دیگه!

{پینوشت:
استنطاق* به معنای بازپرسی، بازجویی، تحقیق، سین‌جیم کردن می‌باشد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۴۱

لوسیفر
با شنیدن صدای چنگ زیبا و رویائی که از باغ کریستالی قصرش بلند بود با شادمانی پشت پنجره‌ی اتاقش در بارگاهش که روی به باغ بود، رفت. باد موهایش را آشفته نمود و در حالی‌که لبخند بر لب داشت از بالا به هیبت زیبای امید پشت دستگاه چنگ نگریست!
لوسیفر با عجله روبدوشامبر* ابریشمین را از تنش خارج نمود، لباس سلطنتی بلندش را بر تن کرد و در حال بیرون رفتن از اتاق، موهای طلائی بلندش را یک سمت شانه‌اش ریخت و همان‌طور که از پله‌ها پایین می‌رفت، سعی می‌کرد آن‌ها را با دست کشیدن، مرتب‌تر کند. موریس پایین پله‌ها با دیدن لوسیفر که بسیار از آمدن امید شاداب بود، لبخندی به چهره‌ی بشاش او‌ پاشید.
- صبح بخیر عالیجناب.
لوسیفر هم با لبخند جواب داد:
- صبح بخیر موریس، پسرم کی اومد؟ چرا خبرم نکردی؟
موریس با ادب سر خم نمود.
- زمان زیادی نیست که اومدن، خودشون خواستن با صدای چنگ ایشون بیدار بشین.
لوسیفر لبخندش بیشتر پهنای صورتش را در بر گرفت.
- آره واقعاً فکر خوبی بود، مدت‌ها بود این صدا توی این قصر پر ماتم طنین‌انداز نشده بود. دلم خیلی بیتاب آمیدانِ، لطفاً وسایل پذیرایی مفصلی به باغ بیار.
موریس هم از شادی و لبخند لوسیفر که سال‌ها بود بر چهره‌ی او کم می‌دید، شاد و با لبخند، سر خم نمود و اطاعت کرد. لوسیفر با قدم‌های بلند از میان درختان کریستالی باغش به سمت امید رفت. صدای نوای دل‌انگیز ساز چنگ با صدای برخورد الماس‌های آویزان از درختان کریستالی به‌هم با بازی باد، درهم آمیخته بود. لوسیفر از دیدن نیم‌رخ زیبای امید در انعکاس نور خورشید بر ساز کریستالی که روی صورت او بازی می‌کرد، محو تماشای او ایستاد! امید با دیدن لوسیفر، دست از نواختن کشید. بلند شد، کمی سر خم نمود.
- شاید فکر کردی چون بزرگ شدم، نمی‌تونم دیگه با سر و صدا کردن بیدارت کنم؟
لوسیفر با شعف و شوق چشمان تیله‌ایش از اشک حلقه زد، دستانش را با عشق سمت امید باز کرد و او را در آغوش کشید. امید بدون اعتراض اجازه داد لوسیفر دلتنگی خود را آرام کند. لوسیفر نیز در حالی‌که از نم شدن چشمانش اِبایی نداشت، بازوهای امید را گرفت از آغوشش کمی دورترش نمود و با بغض درون چشمان زیبا و آرام او نگریست.
- من هنوز صدای هیاهو و شیطنت‌های کودکانه‌ی تو رو توی این باغ می‌شنوم!
امید لبخند غمگینی زد و با حسرت به بازی الماس‌ها و سر و صدایی که از تکان دادن باد داشتند، نگریست.
- این باغ اون زمان سرسبز و‌ زیبا بود!
لوسیفر سر تکان داد.
- سرسبزی و شادابی دوباره، شادی و شعف کودکانه‌ای می‌خواد یا محبت بزرگ‌منشانه‌ای! به چه دل خوشی‌ای این باغ بی‌روح کریستالی سبز بشه؟ تو که سال‌هاست اجازه ندادی محبت و بزرگیت جایگزین سر و صدای پر شعف کودکانه‌ت بشه! امید کنایه‌ای زد.
- حق با توئه، شاید نیاز باشه پسرخونده‌ی دیگه‌ای رو توی این باغ رشد بدی، البته با سلیقه و وسواس بیشتری که فرمان‌‌بری بهتری هم یادش بدی.
لوسیفر ابرویی بالا داد.
- خودت می‌دونی تو دیگه برای من تکرار نشدنی‌ای، همه‌ی وجود و دارایی و قدرت‌هام مال خودته.
امید نگاهی دوباره به الماس‌های آویزان شده‌ی باغ انداخت.
- اگه من فرزندی داشته باشم چی؟ مایل نیستی باز سر و صدای کودکی، این باغ سرد و بی‌روح رو سرسبز کنه؟
لوسیفر از شنیدن حرف امید صدای پُرتپش ضربان قلب خودش را شنید و برق شادی در چشمانش درخشید.
- یعنی ممکنه آمیدان، من فرزند تو رو در آغوش بگیرم؟ بگو تصمیمی برای تولید مثل ازخودت داری؟
- امید بلند خندید.
- تصمیمی ندارم اما قول بده اگه من فرزندی داشتم این باغ این شکلی نباشه. دلم نمی‌خواد تیزی الماس‌ها دست و پای بچه‌م رو خراش بده!
لوسیفر از حال خوش امید احساس سرحالی و سرزندگی کرد.
- حتماً، نسل تو از برترین نسل‌های من میشه. من کل ماوراء رو‌ به پاش می‌ریزم.
لوسیفر دست بر پشت شانه‌ی امید گذاشت و او را با خود سمت میز پذیرایی بزرگ از چوب درختان کهن‌سال ماورائی برد. موریس که میز پذیرایی جذابی چیده بود با انواع دسرها و میوه‌‌ها و نوشیدنی‌ها با نشستن آن‌ها سر میز، شروع به پذیرایی و پر کردن جام‌ها نمود. لوسیفر در حالی‌که با دادن سلامتی، جام پر شده‌اش را جرعه‌جرعه می‌نوشید با سیاست سعی کرد موضوع بحث را به زمین بکشاند.
- من واقعاً دلتنگ دیدنت بودم، خواستم به زمین بیام اما انگار سرت اونجا خیلی شلوغه، حصارت رو باز نکردی!
امید که می‌دانست لوسیفر او‌ را کنار سوزان دیده، به جام نوشیدنی‌اش بر روی میز خیره ماند.
- من به امر خودت اون محله رو حصار کردم‌.
لوسیفر نگران عکس‌العمل امید لبخند مصنوعی بر لب نشاند.
- می‌دونم، مجبور شدم از داخل گوی ردیابیت کنم و دیدم کنار دختر کم سنی در زمین بودی!
امید نگاهش را از جام گرفت و نگاه جدی به لوسیفر انداخت.
- کم سن هست اما بزرگ میشه!
لوسیفر از شنیدن جمله امید جام در دستش خشک شد.
- بزرگ میشه؟ منظورت چیه آمیدان!
امید
با تعجب لوسیفر جدی‌تر او را نگریست.
- مگه نوه نمی‌خواستی؟
لوسیفر احساس کرد دهانش را تلخی چسبناکی پر کرد! با سرعت بیشتری جام را سر کشید و با حالی منقلب جام خالی را بر روی میز کوباند.
- داری با من شوخی می‌کنی، نه؟
امید جدی توی چشمان او خیره شد.
- چرا شوخی کنم؟ اومدم ازت درخواست کنم قدرت‌هایی که به من از خودت انتقال دادی رو پس بگیری!
لوسیفر خشمگین جام خالی روی میز را با پشت دستش به زمین پرتاب کرد و صدای شکستنش در بین هیاهوی زنگ‌دار الماس‌های درختان پژواک گرفت! چشمانش را پر خشم به چشمان امید خیره نگه داشت.
- آمیدان لطفاً روزمون رو با این اَراجیف* خراب نکن!
امید اخم‌هایش را درهم کشید.
- چه اَراجیفی؟ از اون دختر خوشم اومده تا من قدرت‌هام رو تخلیه کنم، چند سال زمان می‌بره‌‌، اون هم بزرگ شده! می‌خوام خالی از هر قدرت ماورائی، مثل یه انسان باهاش زندگی کنم!
لوسیفر از شنیدن حرف‌های امید با حالی دگرگون که به زحمت روی صندلی تعادلش را نگه داشته بود، روی بر موریس نمود که با حیرت به امید چشم دوخته بود.
- کاتار رو احضار کن.
موریس با سر اطاعت نمود و برای احضار کاتار به داخل قصر برگشت. لوسیفر دور دهانش را که انگار آن هم تلخ بود با دستمال کنار بشقابش تمیز نمود.
- انگار زندگی کنار انسان‌های بی‌ارزش باعث شده فراموش کنی، کی و چی هستی! تو هر چقدر هم خودت رو از قدرت‌های ماورائی خالی کنی، باز هم یه جسم برتر ماورائی، اون هم از نسل ابلیس داری که با نزدیکی به یه جسم زمینی ذوبش می‌کنی؛ تو هرگز نمی‌تونی از ذات آتشینت فرار کنی!

{پینوشت:
روبدوشامبر* یک نوع از پوشاک داخل منزل است که معمولاً بلند است و دور کمر آن با کمربندی بسته می‌شود و بر روی تن‌پوش خواب یا فقط پیژامه پوشیده می‌شود.


اراجیف* به معنای بیهوده، شایعات، مهملات، ‌گویی و یاوه می‌باشد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۴۲

امید
با شنیدن حرف‌های آزار دهنده‌ی لوسیفر که باز بر ابلیس بودن او تأکید نمود، غمگین و خشمگین صدایش را بلند کرد.
- این رو بفهم لوسیفر، من هرگز به این زندگی ابلیس‌واری که تو می‌خوای برام بسازی، برنمی‌گردم.
لوسیفر هم با خشم کف دستش را بر روی میز کوبید و کمی سمت امید خیز برداشت.
- توی این شرایط که اون تاریکی لعنتی قوانین بازی با کُشنده‌ش رو‌ دور زده و جای خودش جسم برتر دیگه‌ای رو با قدرت‌های تاریکی جایگزین کرده، تو دنبال عروسک بازی به زمین رفتی؟ اصلاً خبر داری پادشاه جدیدی بر سرزمین‌های تاریکی حکم‌فرمایی می‌کنه که همین‌طور از وقتی اومده داره خون می‌ریزه و انرژی اضافه می‌کنه؟
امید کمی صدایش را آرام‌تر کرد.
- برای من که قصد موندنِ اینجا رو ندارم چه اهمیتی داره کی به تخت سلطنت می‌شینه، دیمن یا جانشینش؟ من می‌خوام روی زمین بمونم، همین!
صدای کاتار از کمی دورتر که داشت از درون باغ به سمت میز پذیرایی نزدیک میشد، بلند شد.
- سرورم اهمیت باید داشته باشه، تاریکی سودای* نابودی زمین رو هم داره!
کاتار در چند قدمی امید ایستاد و با سر تعظیمی نمود.
- شما هم با نابودی زمین توسط تاریکی، اونجا دووم نمیارین.
امید پوزخندی به تمسخر زد.
- واقعاً ترسوندیم کاتار! چه فاجعه‌ای، یه تاریکی بدِ گُنده اگه زمین رو نابود کنه، من هم حتماً نابود میشم!
کاتار در حالی‌که سعی می‌کرد خشمش را در چهره‌اش نشان ندهد، جدی‌تر شد.
- شاید شما نابود نشین، اما دخترِ چی؟ اون هم می‌تونه دووم بیاره؟
امید با خشم از روی صندلی بلند شد و یقه‌ی کاتار را گرفت.
- جادوگر کثیف، چرا باید اون دختر رو رصد کنی؟
لوسیفر به سرعت از ترس سم زدن امید به کاتار از جای برخاست و آن دو را از هم دور نمود.
- آمیدان آروم باش، حرفی زدی جوابت رو بشنو.
امید خشمگین به لوسیفر خیره شد.
- انتخاب من، زندگی من، خواسته‌ی من به شماها چه ارتباطی داره که اون دختر رو رصد کردین؟
کاتار سعی کرد امید را برای شنیدن ادامه صحبت‌هایش کنجکاوتر نماید.
- سرورم اون دختر رو تنها ما رصد نکردیم!
لوسیفر باحیرت در چشمان کاتار خیره ماند که آیا او می‌خواهد حقیقت را بگوید! آمیدان طبق خواسته‌ی کاتار با کنجکاوی چشمانش را سمت او چرخاند.
- منظورت چیه؟
کاتار نگاه اطمینان بخشی به لوسیفر انداخت.
- اون دختر نشونی از طبیعت توی سرش داره، می‌تونین خودتون برید و ببینین. هر ستاره‌ای هم که از طبیعت نشون داشته باشه، چه روی زمین چه ماوراء، مورد هجوم و حمله‌ی تاریکی قرار می‌گیره!
امید با نگرانی به چشمان حیله‌گر لوسیفر نگریست.
- نشون طبیعت چه کوفتیه! شماها از کجا فهمیدین؟
کاتار با خونسردی ادامه‌ی بحث را دست گرفت.
- این که شما جذب یه دختر بچه شدین برامون ایجاد کنجکاوی کرد. با رصد ستاره‌ش فهمیدیم اون از قدرت جذب ماه که از انرژی‌های طبیعته، نشون داره‌! پس مطمئن باشین دیمن هم آمار تموم ستاره‌های نشون‌دار طبیعت رو داره و توی لیست نابودیش هست! حالا فکرش رو بکنین بدون قدرت‌های ماورائی، مثل یه انسان، چطور می‌تونین از اون دختر حمایت کنین؟ اگه تراژدی جناب لوسیفر برای شماهم اتفاق بیفته، باید شاهد... .
امید خشمگین حرف کاتار را قطع کرد.
- ساکت باش ملعون. من با دیمن صلح‌نامه امضا کردم، طی این سال‌ها هم نه اون زیر امضاش زده نه من. بی‌خود داستان‌سرایی نکن!
لوسیفر با عصبانیت به امید پرخاش نمود.
- آمیدان این‌ها داستان‌سرایی نیست. صلح‌نامه رو دیمن امضا زده، الان پادشاه تاریکی میکاست. پادشاهی بی‌رحم و بی‌گذشت که با هیچ‌ک.س صلح و سازشی نداشته؛ تو اگه بدون قدرت باشی اون به تو‌ هم رحم نمی‌کنه!
امید با غیظ به لوسیفر توپید.
- همیشه از روی خوش نشون دادن به تو مثل سگ پشیمون میشم، این بار هم روش! من تصمیمم رو گرفتم و با این حرف‌ها هم کاری ندارم. شنیدم شاهین با قدرت‌های برتری برگشته، اگه خیلی نگران سرزمین‌های آتشینتون مقابل پادشاه جدید تاریکی هستین، اون رو به تاج و تخت بنشونین تا باهاش مقابله کنه. فقط دست از سر من بردارین!
امید خشمگین ناپدید شد و به زمین برگشت. لوسیفر که از عصبانیت و نگرانی داشت دیوانه میشد، صندلی چوبی عظیمی را از پشت میز برداشت و با فریاد چند بار بر زمین کوبید تا کاملاً خرد شد و بر زمین ریخت! کاتار آرام آرنج‌هایش را بر روی هم، در آغوش گرفت.
- آروم باشین جناب لوسیفر. من گفتم به شما احساس آمیدان به اون دختر عمیقه.
لوسیفر با خشم فریاد زد:
- که چی؟ گفتن تو چه دردی از من دوا می‌کنه؟
کاتار باز خونسردی خودش را حفظ نمود.
- صبر داشته باشین، عشق همون‌ اندازه که یه نقطه ضعفه، می‌تونه نقطه‌ی قوت هم بشه!
لوسیفر سعی کرد آرام‌تر باشد.
- چی تو‌ی سرته؟!
کاتار لبخند پلیدی پهنای چهره‌اش را در برگرفت.
- فکرش رو بکنین نشونی اون دختر رو دِیمن داشته باشه! بهتره از آمیدان بخواین حصارش رو از روی اون محله برداره!
لوسیفر با حیرت سراپای کاتار را برانداز نمود.
- خُب دِیمن دختره رو پیدا کنه، می‌کُشه!
کاتار شانه بالا انداخت.
- ما اون دختر رو فقط برای پنهون سازی قدرت طبیعت لازم داشتیم. حالا که ستاره پیدا شده، طلسم اتصالش رو هم قطع می‌کنیم و قدرت رو به اِلِزا انتقال می‌دیم. کشتن اون دختر بدون قدرت طبیعت به ما ربطی پیدا نمی‌کنه. اما ممکنه با مرگ اون به دست دِیمن، آمیدان با حس انتقام برای گرفتن قدرت‌های برتر تشنه‌تر بشه!
لوسیفر چشمانش را ریز کرد.
- حق با توئه. دِیمن و آمیدان باید مقابل هم قرار بگیرن و مرگ اون دختر بهترین انگیزه میشه! ولی اگه قدرت طبیعت درون اون دختر نباشه، چرا دِیمن باید اون رو بکشه؟
کاتار چشمانش را با موذی‌گری ریزتر نمود.
- اون در هر حال همزاده و جسمی که قدرت رو داشته، رد قدرت طبیعت درون اون باقی می‌مونه. وقتی رصدش کنه می‌فهمه یه جسم همزاده و مطمئن باشین برای کشتنش هر کاری می‌کنه.
لوسیفر سری با خباثت* ابلیس‌گونه‌ای تکان داد.
- نمی‌زارم آمیدان رو یه انسان حقیر از من دور کنه!

{پینوشت:
سودا* به معنای اندیشه، خیال، مالیخولیا، وسواس، اشتیاق، عشق، هوس و میل شدید می‌باشد.

خباثت* به معنای بدجنسی، بدسرشتی، بدنهادی، پست فطرتی، پلیدی، شرارت، بدطینت گشتن می‌باشد.}

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۴۳

شاهپور
در زمین به خانه که برگشت، امید را بر روی کاناپه در حالی‌که ساعدش را روی چشم‌هایش حائل نموده بود، دید که دراز کشیده. دلخور او را خطاب قرار داد.
- دیشب یهو ول کردی رفتی، انگار نه انگار گند دیروزت رو باید جمع می‌کردی. از صبح پوستم کنده شد بس ذهن کنترل کردم تا پرونده‌ی پزشکی برای سوزان در بیمارستانی تشکیل بدم؛ می‌دونستم پدرش به این راحتی‌ها ول کن قضیه نمی‌شه.
شاهپور که عکس‌العملی از امید ندید، روی مبلی نشست.
- حتماً پیش لوسیفر رفتی که این‌طوری دمق برگشتی؟
امید ساعدش را از روی چشمانش برداشت و روی کاناپه نشست.
- امروز اصلاً حواست به سوزان بود؟
شاهپور کلافه دستی درون موهای مواجش کشید.
- ببین امید اگه دنبال دایه برای اونی، من نیستم؛ خودت می‌دونی و ماهت!
امید در تُن صدایش نگرانی عمیقی نهفته بود.
- ممکنه جونش در خطر باشه!
شاهپور از لحن جدی امید تعجب کرد و با حیرت او را نگریست.
- چرا باید جون یه دختر بچه‌ی زمینی در خطر باشه؟!
امید حرف‌های کاتار از نشان طبیعت را بازگو کرد و شاهپور مشکوک در فکر فرو رفت‌.
- حرف‌هاشون رو باور کردی؟
امید سر تکان داد.
- همین که رصدش کردن، شک نکن چیزی کنجکاوشون کرده!
شاهپور هم نگران شد.
- تو واقعاً تصمیمت جدیه؟ می‌خوای مثل یه انسان خودت رو خلع قدرت کنی؟
امید پوزخندی زد و مشکوک‌ به شاهپور نگریست.
- چه زود اخبار بهت رسیده!
شاهپور غمگین لبخند تلخی زد.
- آره، همین یه ساعت پیش لوسیفر خیلی عصبانی با من ارتباط ذهنی گرفت و گفت ازش چه درخواستی داشتی. این هم گفت بهت بگم نیازی دیگه به حصارت نداره و می‌تونی دنبال عروسک بازیت باشی؛ احتمالاً ازت ناامید شده!
امید بی‌تفاوت شانه‌ای بالا انداخت.
- بهتر، این آخرین کاری بود که براش انجام دادم. مصلماً بعد خلع قدرت‌هام، حصاری هم نمی‌موند!
شاهپور با چشمان نگرانش در نگاه مصمم امید، خیره شد.
- از زندگیِ بدون هیچ قدرت و انرژی ماورائی، هراسی نداری؟ این می‌تونه برای امثال ما که هر کاری رو با انرژی برتر به سهولت انجام می‌دادیم ،خیلی سخت باشه!
امید چهره‌ای کاملاً مصمم به خود گرفت.
- تو می‌دونی من علاقه‌ای به برگشتن به ماوراء ندارم، عمر ما هم که کوتاه نمی‌شه! دلم می‌خواد لااقل اندازه‌ی عمر یه انسان خوشحال و خوشبخت کنار دختری که بهش علاقه دارم زندگی کنم؛ به نظرت این چیز زیادی که من از کل این عمر طولانی و ملال‌آور می‌خوام؟
شاهپور لبخند دوستانه‌ای به امید زد.
- نه خُب، فکر بدی نیست‌ اگه بخوای واقعاً روی زمین بمونی! اما اگه حرف‌های کاتار درست باشه و این پادشاهِ جدیدِ تاریکی، قصد جنگیدن و نابودی زمین رو داشته باشه، تو بدون قدرت‌هات نمی‌تونی اون دختر رو اینجا حفظ کنی.
امید کلافه چشمانش را روی هم گذاشت.
- اون‌ها زیادی از تاریکی می‌ترسن. دِیمن تا الان زیر امضاش نزده.
- شاهپور مردد اندیشید.
- اما دِیمن خیلی حیله‌گره، مطمئناً بی‌خود برای خودش رقیب قدرتی مثل میکا رو بر تخت پادشاهی ننشونده؛ حتماً نقشه‌ای توی سرشه!
امید با بی‌خیالی پاهایش را روی هم جابه‌جا نمود.
- خُب معلومه نقشه‌ای داره. اما به حال ما چه فرقی می‌کنه چه کسی اون یکی رو نابود می‌کنه! من دنبال یه زندگی بی‌سر و صدا یه گوشه‌ی دنیام. بدون این‌که تو مسائل قدرت‌ها و امورات ماوراء دخالتی کنم. مگه اصلاً توی این ده سال غیر این بوده؟ الان هم لوسیفر دو قدرت برتر شاهین و شهاب رو داره، نمی‌دونم چه اصراری برای سلطنت من داره!
شاهپور خنده‌ی تلخی زد.
- ما دنبال خیلی چیزها هستیم که بهمون آرامش بده، اما می‌دونی زندگی ما به ماوراء گره خورده و قدرت‌های اهریمنی هرگز به راحتی اجازه نمی‌دن ما هم اون روی خوش زندگی رو ببینیم!
امید سری تکان داد.
- آره حق با توئه، فعلاً فقط تو افراد بیشتری برای مراقبت از ماه بزار؛ هر جا میره باید دورادور مراقبش باشیم.
شاهپور انگار یاد موضوعی افتاد.
- آهان، امروز گفتن اصلاً مدرسه نرفته، انگار هنوز حالش سر جا نیومده!
امید نگاهش نگران شد.
- دلم می‌خواد زودتر کنار خودم بیارمش، این‌جوری خیالم راحت‌تره از نگهداریش!
شاهپور لبخندی زد.
- یعنی تو از پدر و مادرش بهتر می‌تونی ازش مراقبت کنی؟
امید نگاهش رنگ حسادت گرفت.
- معلومه که بهتر می‌تونم، من نمی‌زارم آب توی دلش تکون بخوره!
شاهپور بلندتر خندید.
- صبر کن اول ببین سوزان رو تو این سن و سال کم بهت میدن. اینجا ایرانه، رسم و رسومات خودشون رو دارن. باید بری خواستگاری، عقدش کنی تا بتونی اون رو داشته باشی!
امید جدی شد.
- خودم می‌دونم الان سنش کمه. اما من تا قدرت‌هام رو کنار بزارم چند سالی زمان می‌بره. تا اون زمان هم سوزان سنش بیشتر شده؛ بعد به خواستگاریش میرم. دیگه از من بهتر داماد می‌خوان؟
شاهپور برخاست و با لبخند روی دسته‌ی چرمی کاناپه نزدیک امید نشست.
- اون‌وقت با کدوم خونواده؟ نکنه لوسیفر رو می‌خوای به خواستگاری ببری؟
امید نگاهش غمگین شد‌.
- بدی زمین این رسم و رسومات دست و پا گیره. تا من ضعیف بشم شرایط رو جفت و جور می‌کنم، نگران نباش.
شاهپور لحن شوخی به خود گرفت.
- اگه جواب رد بشنوی، دیگه قدرتی هم نداری که ذهنشون رو کنترل بکنی و جوابشون مثبت بشه!
امید هم از شوخی شاهپور لبخند کم‌رنگی زد.
- من اون‌وقت مجبورم از اون خواستگارهای سمج زمینی بشم و زیر پنجره‌شون هی گیتار بزنم!
شاهپور نگاه پر مهری به امید از عشق بی‌پروایی که نشان می‌داد انداخت.
- واقعاً دومادی مثل تو آرزوی هر خونواده‌ایه؛ مگه میشه این چشم‌ها رو دید و جواب منفی داد؟
امید بلندتر خندید.
- فراموش نکن دختر اون‌ها، خودش چشم‌هایی داره که خیلی زیباتر و معصوم‌تر از چشم‌های یه ابلیسه!
شاهپور لبخند بر لبانش خشک شد.
- امید این چه حرفیه! تو داری از خلع قدرت‌های جهنمیت حرف می‌زنی، بعد دوباره خودت رو ابلیس می‌خونی؟!
امید نگاه عجیبی به شاهپور انداخت.
- خلع قدرت من چیزی از ماهیت وجودی من کم نمی‌کنه دوست من، ذات من از آتشه!
شاهپور جدی شد.
- پس با این ذهنیت حق نداری به خودت اجازه بدی پا درون زندگی اون دختر معصوم بزاری!
امید پوزخند ترسناک و ابلیس‌واری زد.
- شاید همون ابلیس عاشق شده و اون رو می‌خواد، کی می‌تونه جلوی خواسته‌ی یه موجود جهنمی رو بگیره؟
شاهپور که انگار تغییر حال امید را نمی‌توانست درک کند، سکوت کرد و با وحشتی که سعی می‌کرد پنهانش کند به نگاه عجیب امید که انگار شخصیت جدیدی در آن ظهور کرد، خیره ماند!
امید با همان جدیت و مصممی در حالی‌که نگاه ترسناکش را از شاهپور گرفت به سمت پله‌های طبقه‌ی بالا رفت.
- از فردا شب‌ها به خونه باغ می‌ریم، باید تا می‌تونین شکنجه‌م بدین تا زودتر جسمم ضعیف‌ بشه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۴۴

پدر سوزان برای اطمینان از حرف‌های فاطمه خانم با گرفتن آدرس بیمارستانی که گفته بود دخترش را به آنجا برده، برای پرسُجو به اطلاعات اورژانس بیمارستان رفت و با صحنه‌سازی شاهپور و درست کردن پرونده‌ی پزشکی که با کنترل ذهنی متصدی بخش انجام داده بود، خیالش راحت شد.
سوزان که بعد اتفاقات آن روز نحس، کسل و خسته به نظر می‌آمد، چند روزی به خواسته‌ی خانواده‌اش به مدرسه هم نرفت و در خانه استراحت نمود.
باران تند اردیبهشتی با سر و صدا بر روی داربستی که درخت مو قدیمی کل آن را بر روی داربست حیاط در برگرفته بود، می‌بارید. سوزان با احساس خستگی سر بر زانوی مادرش، مریم خانم که در حال پاک کردن سبزی در بالکن بود، گذاشت و از پشت توری حفاظ حشرات به ریزش دانه‌های درشت باران چشم دوخت! مریم خانم به خسته جانی سوزان نگاهی نگران انداخت.
- سوزان، مامان، نمی‌خوای بدویی زیر بارون بخونی، (بارون میاد چه‌چه، پشت خونه‌ی هاجر؟)
سوزان غمگین بدون این‌که جوابی به پرسش مادرش بدهد به یاد دشتی که درون آن خودش را دیده بود، پرسید:
- مامان، آدم اگه بمیره کجا میره؟
مریم خانم با ناراحتی شاخه ریحان در دستش را بر روی سینی رها کرد.
- دختر زبونت رو گاز بگیر، این حرف‌ها چیه!
سوزان از زانوی مادرش سر بلند نمود، چشمان زیبایش را به صورت گرد و سفید مادرش دوخت.
- من فکر کنم مرده بودم، بی‌هوش نشده بودم!
مریم خانم محکم با دست گِلی به گونه‌اش کوبید.
- دور از جونت، این حرف‌ها رو نزن؛ دختر قلبم رو خون کردی!
سوزان که آشفتگی مادرش را دید باسکوت از جای بلند شد و آرام چند پله‌ی بالکن را پایین رفت. درون حیاط زیر چکیدن قطره‌های باران از برگ‌های پهن درخت مو ایستاد و همان‌طور که خیس میشد با خودش فکر کرد، مردن سخت نیست، اون دشت خیلی قشنگ بود! مادر سوزان از پشت توری ایوان، با نگرانی از حال عجیب سوزان او‌ را زیر نظر داشت.
- اون شب نحس که جونمون از دیر کردنت به لبمون رسید، پدرت نگران کل محل رو برای پیدا کردنت زیر پا گذاشت. آقای محرمی که فهمید پدرت دنبال تو می‌گرده و به خونه نیومدی؛ بهش چیزی گفته بود که نگران‌تر شدیم!
سوزان با شنیدن حرف مادرش انگار بند دلش پاره شد و به یاد آورد آقای محرمی قناد، آن روز امید را دیده بود که مزاحم او شده بود! مریم خانم با تیزبینی مادرانه‌اش متوجه‌ی پریدگی رنگ سوزان شد!
- چرا نگفتی تو محل پسری مزاحمت شده؟
سوزان دست و پایش شروع به لرزش نمود و احساس کرد خیسی قطره‌های باران سرمای عجیبی به درون تنش داد! با لرز دستانش را در آغوش گرفت و به مِن‌مِن افتاد.
- مزا... حم چیه حرف در میا... رن الکی.
مادرش با طعنه گوشه چشمی نازک کرد.
- تا نباشد چیزکی، مردم نگویند چیزها. اگه چیزی هست بهتره دختر اول مادرش رو محرم بدونه؛ آقا جونت خیلی نگران شده. گفت ازت بپرسم اگه مزاحمی داری بگی خودش باهاش برخورد کنه!
سوزان وحشت در چشمان معصومش لانه کرد.
- نه مامان، تو رو خدا به آقا جون بگو سوءتفاهم بوده، اون بنده خدا اصلاً مزاحم‌ نبود.
مریم خانم مشکوک دست از پاک کردن سبزی‌ها برداشت و تمام حواسش را معطوف سوزان نمود.
- پس کی بوده؟
سوزان باز دستپاچه شد.
- یه مهندسِ توی مدرسه‌مون داره با کارگرهاش برای کلاس‌ها شوفاژکشی می‌کنه، من کلید اتاقی که لازم داشتن رو دیر بهشون دادم، یکم عصبانی شد. بعد من رو توی مغازه دید، اومد عذرخواهی کرد. این آقای محرمی بی‌خود بزرگش کرده! به آقا جونم لطفاً بگین که سوءتفاهم شده.
سوزان دیگه اجازه نداد مادرش بیشتر سؤال کند و خودش را به سرویس گوشه‌ی حیاط رساند و با بستن درب آن، نفس راحتی برای فرار از نگاه مشکوک مادرش کشید و در دلش به خبرچینی آقای محرمی در حالی‌که گفته بود چیزی به پدرش نمی‌گوید، لعنت فرستاد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۴۵

سوزان
به خواست مادرش که نگران حال و احوال عجیب او شده بود و نمی‌خواست او تنها در اتاقش بماند در اتاق خواهر بزرگ‌ترش سهیلا، کنار او به خواب رفته بود.
سهیلا با صدای غرش شدید آسمان‌خراش با ترس چشمانش را از خواب گشود و صدای ضرب پُرشدت باران بر کانال کولر که از دریچه‌ی آن در اتاقش شنیده میشد، خواب را از سرش پراند. آرام بر روی تشکش که سوزان هم کنارش در خواب بود، نشست و به چهره‌ی معصوم و زیبای خواهر کوچک‌ترش در خواب، زیر نور کم‌سوی چراغ خواب سبز رنگ، نگاهی انداخت. پتوی کنار رفته‌ی او را بر روی اندامش کشید. ناگهان از برخورد دستش به تن سرد سوزان یکه خورد و آرام دستش را روی پیشانی او گذاشت. با نگرانی و تعجب بیشتر، دست و پاهایش را هم چک کرد و از سرمای عجیب تن سوزان دچار هراس شد! گوشش را نزدیک بینی او برد و با شنیدن صدای نفس‌های آرام سوزان نفس راحتی کشید؛ پتو را بیشتر تا زیر چانه‌ی او بالا آورد. با خود فکر کرد، (چه سرمای عجیبی تنش داره، دور از جونش عین مِیت شده!)
سوزان در خواب باز خودش را در دشت زیبای گل‌های سفید بابونه دید. اما این‌بار آرامش قبل را نداشت! آسمان رنگ گرگ و میش خوفناکی داشت و صدای زوزه‌ی باد در علفزار و صدای کشیده شدن تن و تکان‌های علف‌ها برهم با فکر این‌که مُرده باشد، باعث وحشتش شده بود!
سوزان با دیدن پروانه‌های طلائی، غمگین روی علف‌های بلند نشست و با نگرانی اطرافش را کاوید. ناخودآگاه با چشم دنبال زن زیبارویی می‌گشت که سری قبل در این دشت دیده بود!
صدای قدم‌هایی بر روی تن علف‌ها از پشت سرش موهای تنش را سیخ کرد و با ترس سرش را سریع برگرداند تا فضای پشت خود را ببیند. اما فقط تکان خوردن چند علف توجه‌اش را جلب نمود و ناگهان گرمای عجیبی را کنارش حس کرد؛ سر تا برگرداند امید را دید که کنارش روی علف‌ها نشسته و نگاهشان درهم گِره خورد!
سوزان ترس کُشنده‌ای سراپایش را در بر گرفت، احساس کرد دهانش خشک شده و توان هیچ حرکت و حرفی نداشت. امید بی‌محابا* دست دور شانه‌ی او انداخت و بیشتر او را به خود نزدیک کرد و عاشقانه به چشمان پُروحشت سوزان خیره ماند!
- ماه چرا اینقدر از من می‌ترسی؟ من که به تو آزاری نرسوندم!
سوزان چشمانش را بست و سعی کرد تمرکز کند و در ذهنش داشت کنکاش می‌کرد، (من الان توی خوابم، آره کنار سهیلا خوابیده بودم؛ دارم یه کابوس می‌بینم) با این افکار با بغض فریاد زد:
- سهیلا تو رو خدا من رو بیدار کن، سهیلا صدام رو می‌شنوی؟
امید بلند خندید و بوسه‌ای بر روی چشم بسته‌ی سوزان گذاشت!
- چرا از سهیلا کمک می‌خوای؟ بدون اجازه‌ی من نمی‌تونی از این رویا خارج بشی!
سوزان از بوسه‌ی داغ امید بر روی چشمش، هراسان چشمانش را گشود و با خشم و فریاد دست امید را از دور شانه‌اش کنار زد.
- چطوری توی خواب من اومدی؟ من مُردم، نه؟ من روحم؟
امید جدی شد و شانه‌های سوزان را مجدد در دستان پُرقدرتش گرفت و او را روی علف‌ها خواباند؛ بی‌توجه به تقلا و ترسی که داشت، محکم او را در چنگ خود نگه داشت!
- ماه، دلم می‌خواد با من توی این رویا برای همیشه بمونی!
سوزان اینقدر وحشت کرده بود که قلبش داشت از ضربان بالا منفجر میشد و اشک‌های گرمش بر گونه‌هایش باریدن گرفتن.
- تو رو خدا ولم کن، بزار برگردم! سهیلا‌‌سهیلا بیدارم کن؛ تو‌رو جون آقا جون بیدارم کن!
امید همان‌طور که سوزان را نگه داشته بود حسی از حسادت‌ در نگاهش نشست.
- آقا جونت رو خیلی دوست داری، نه؟
سوزان با هق‌هق به التماس افتاد.
- بزار برم، خواهش می‌کنم. چرا هم تو خواب هم بیداری، اذیتم می‌کنی؟
امید ابروانش را درهم کشید و‌ اخمی کرد.
- چرا فکر می‌کنی می‌خوام اذیتت کنم؟
امید شانه‌های سوزان را رها کرد، از جای برخاست، دست سوزان را گرفت و بلندش نمود.
- بیا، اینقدر ازمن نترس؛ می‌خوام اینجا رو نشونت بدم!

{پینوشت:
بی‌محابا* به معنای بی‌باک، بی‌پروا، بی‌ملاحظه، بی‌ادب و گستاخ می‌باشد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۴۶

امید
با گرفتن مچ دست سوزان از لمس تن سرد او احساس لذت عجیبی سراپایش را در بر گرفت! او را در حالی‌که همان لباس سفید و بلند تنش بود همراه خودش برد.
سوزان وحشت‌زده در حالی‌که مچ دستش محکم در دستان گرم امید قفل شده بود، تنها با کشیدن او همراه خودش، ناچار دنبالش قدم برمی‌داشت و به بازی موهای طلائی و زیبای امید به دست باد می‌نگریست. امید هم با گوش دادن به ضربان بلند و پر استرس سوزان، همراه صدای گام‌های ظریف او بر تن دشت، گاهی با لذت سر می‌چرخاند و به کشیده شدن پیراهن بلند سوزان بر روی گل‌ها و علف‌ها و رقص پروانه‌های طلائی دور موهای پریشان او که باد با سرخوشی آشفته‌شان می‌کرد، می‌نگریست و محو این همه زیبایی، محکم‌تر مُچ دست او را می‌فشرد!
کمی که دورتر شدند ناگهان سوزان خود را در فضای متفاوت از آن دشت دید. این فضا بسیار وسیع و زیباتر و سرسبزتر با درختان تنومند و قدمت‌داری بود که سایه تاریک‌تری بر دشت سبز و پر گل انداخته بودند. پروانه‌های رنگارنگ زیادی در همه جای دشت در پرواز بودند و رودخانه‌ی زلالی از بین درختان در تن دشت در حال گذر بود. سوزان از ترسی که کنار امید تجربه می‌نمود با مقاومت ایستاد.
- من رو کجا می‌بری؟ چرا نمی‌تونم بیدار بشم؟
امید لبخند پُرمهری بر لب نشاند.
- بیا نترس، می‌خوام سرچشمه‌ی این رود رو نشونت بدم.
سوزان دستش را سعی کرد از گره‌ی قوی دست مُشت شده‌ی امید بیرون بکشد. اما امید با نگاه عاشقانه‌ای به تقلای او، محکم‌تر نگهش داشت و محو نگریستن به ترس چشمان او شده بود. سوزان ناامید از رها کردن دستش دوباره با احساس عجز و ناتوانی به گریه افتاد.
- من نمی‌خوام با تو جایی بیام. من رو برگردون خونه‌مون، خواهش می‌کنم؛ نمی‌خوام جایی بیام، می‌خوام برگردم خونه!
امید حس می‌کرد با اشک و ترس سوزان، دچار حال عجیبی می‌شود! گویا میل به تصاحبش در او قوی‌تر و بی‌منطق‌تر میشد! با لحن خشک و‌ بدون شفقتی، نگاه عجیبی به وحشت چشمان سوزان انداخت؛ همان نگاهی که نشانه‌های جنون او را در خود داشت.
- بس کن، خونه‌ی تو اینجاست!
ناگهان صدای کارمینا، مادرش، از پشت سرش بلند شد:
- رهاش کن، نباید اینجا نگهش داری!
امید متعجب سمت کارمینا نگریست! سوزان از دیدن دوباره‌ی آن زن، در هیبتی سفید_طلائی و فرشته‌سان، امیدوارتر شد. با التماس سعی کرد دستش را از دست امید بیرون بکشد و‌ سمت کارمینا بدود.
- خانم کمکم کنین، من باید برگردم. خواهش می‌کنم کاری کنین مثل دفعه‌ی قبل بتونم از این کابوس بیدار بشم!
کارمینا با دیدن فشار بیشتر مشت گره شده‌ی پسرش به دور مچ نحیف سوزان، نگاه شماتت‌باری به چشمان پر جنون امید انداخت.
- التماس‌هاش رو نمی‌شنوی؟ بزار برگرده. دیر میشه، تنش سرد میشه؛ اون یه انسانِ، نباید اینجا نگهش داری!
امید با نگاهی غمگین به مادرش نگریست. انگار چیزی درون او مصمم توان اطاعت از خواسته‌ی کارمینا را ازش می‌گرفت! کارمینا که تردید امید را دید با خشم تکرار کرد:
- با توام، گفتم بزار برگرده. اون نمی‌تونه اینجا باشه!
امید با شنیدن لحن بلند و خشمگین مادرش، نگاه شرمنده‌ای به چشمان غمگین و خشمگین او انداخت و علی‌رغم میل باطنیش با اکراه مشت محکمش را باز کرد و دست سوزان را رها نمود!
ناگهان سوزان حس کرد به درون تاریکی کشیده شد. از بالای بلندی مرتفعی درون جسم خودش سقوط کرد و همراه غرش بلند آسمان‌خراش با جیغی چشمانش را گشود!
سهیلا سریع برق اتاق را روشن نمود. تن سرد او را در آغوش گرفت و از گریه‌ی پُر وحشت سوزان دستپاچه شده بود.
- آجی چیزی نیست، صدای رعد و برق بود. ببین من کنارتم عزیزم، نترس من پیشتم!
سوزان با درک پیرامونش و آغوش گرم سهیلا، آرام‌تر شد و اینقدر ذهنش سنگین بود که چیزی از آن رویا جز سقوطی که کرده بود را به خاطر نداشت.
- آجی، بزار همین‌ جا توی بغلت بخوابم. تو رو خدا ولم نکن؛ من همش فکر می‌کنم مُردم!
سهیلا با محبت و نگرانی موهای پریشان سوزان را نوازش کرد و پیشانیش را بوسید.
- خدا نکنه آجی خوشگلم، حسودات بمیرن. بخواب من همین جا کنارت بیدارم. اصلاً خوابم نمیاد، تو راحت بخواب قربون اون چشم‌های خوشگلت برم.
سوزان با گرم شدن دوباره‌ی بدنش در آغوش پر محبت خواهرش، خیالش راحت شد که زنده است و دوباره به خواب رفت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۴۷

همان‌طور که سوزان با محبت خواهرانه‌ی سهیلا به خواب رفت، امید غمگین در خلاء رویایی‌اش کنار کارمینا نشست و آرام موهای طلائی مادرش را از کناره‌های صورتش کنار زد و او را که با عصبانیت نمی‌خواست به چشمان امید نگاه کند، خطاب قرار داد:
- بانو، نمی‌خوای نگام کنی؟ دلت میاد این چشم‌های مهربون رو ازم بگیری؟
کارمینا غمگین به مقابلش چشم دوخته بود.
- تو به من قول دادی آمیدان، مقابل بدی‌های ذاتت مقاومت می‌کنی!
امید با اندوه چانه‌ی مادرش را گرفت و به آرامی صورت او را سمت خود چرخاند.
- اون دختر رو می‌خوام بانو، باور کنین دوستش دارم، می‌خوام مال خودم باشه. همین گوشه از این دنیای رویایی، فقط ما باشیم و دست کسی هم بهمون نمی‌رسه.
کارمینا متعجب از اعتراف امید به عشقش با نگاه کردن به چشمان درخشان او طاقت نیاورد. با بغض دست پر محبتی بر سر امید کشید، سر او را بر روی سی*ن*ه‌اش گرفت و بوسه‌ای بر روی موهایش گذاشت.
- مادرت کاش هزاران جون دیگه داشت تا فدای این چشم‌های عاشقت کنه. خیلی خوشحالم که عاشق شدی، می‌دونم این عشقی که تو نگاهته، هوس و خواهش نیست!
امید دست مادرش را گرفت و همان‌طور که سرش بر سی*ن*ه‌ی کارمینا بود بوسه‌ای بر دست او گذاشت.
- می‌تونیم هر سه تامون اینجا با آرامش زندگی کنیم، کسی به این دنیا راهی نداره!
کارمینا با محبت سر پسرش را نوازش داد.
- اما پسر زیبای من، اینجا دنیای پس از مرگیِ که تو می‌تونی به ارواح تحت تسخیرت بدی، آمیدان چطوری به اینجا میاریش؟ من اگه بعد مرگم به این دنیا راه پیدا کردم، چون خودم خواستم روحم در تسخیر تو باشه. اما اون دختر زنده‌ست، یه انسان زمینیِ، چطوری به این دنیا می‌کشونیش؟
امید آهی کشید و در میان بهت کارمینا غمگین زمزمه‌ کرد:
- چون اون هم مُرده!
کارمینا اندوه نگاهش سنگین‌تر شد‌ و ترس در چشمانش لانه کرد!
- تو کُشتیش؟
امید یکه خورد!
- نه، نه من نکشتمش! اون خودش به تقدیرش مُرد.
کارمینا انگار وحشتش بیشتر شد! کمی در اندوه سکوتش اندیشید. از جایش بلند شد و در هیاهوی صدای درهم پیچیدن برگ‌های درختان تنومند با تکان‌های باد، همراه شُرشُر صدای رودخانه، نگاهش در دوردست دشت زیبا گم شد!
امید هم برخاست و کنار او ایستاد. نگران به نیم‌رخ غمگین مادرش خیره شد. کارمینا همچنان نگاه غمگینش در دوردست دشت گم شده بود.
- اگه به تقدیرش مُرده، روحش باید پیش خداش باشه؛ اما... !
کارمینا خشمگین به چشمان مصمم امید نگریست.
- اما روحش در تسخیر توئه، نه؟
امید شانه‌های مادرش را با آرامش در دست گرفت و او را کامل سمت خودش چرخاند.
- نزاشتم بره پیش خداش، نتونستم!
کارمینا هراسان سر تکان داد.
- آمیدان اون یه انسانِ، تو نمی‌تونی دست توی تقدیرش ببری. تو این اجازه رو نداری! بهم بگو چطور این کار رو کردی؟
امید مادرش را در آغوش کشید و با اشک و بغض آرام در گوش او زمزمه نمود:
- دوستش دارم بانو، نمی‌تونم اجازه بدم خداش از من بگیرتش!
کارمینا از تپش سنگین قلب امید در آغوشش، انگار قلبش را خنجر می‌کشیدند و ناخواسته موهای او را نوازش داد و با نگرانی همراه او اشک ریخت.
- اون دختر اگه به تقدیرش مرده و تو تونستی دوباره احیاش کنی و روحش رو در تسخیر بگیری، یعنی با خدای اون در افتادی و حتماً باید غرامت سنگینی بدی، این‌طور نیست؟
امید در حالی‌که سرش بر شانه‌ی مادرش بود، آرام اشک‌هایش بر گونه‌هایش سُر خوردند.
- این مهم نیست، من از غرامت دادن اِبایی ندارم. مهم اینه که الان دارمش و تونستم بهش زندگی‌ای دوباره بدم و بعد مرگش، روحش باز در اختیار منه!
کارمینا که از حرف‌های جنون‌وار امید ترسیده بود با عجز به گریه افتاد.
- آمیدانم، خواهش می‌کنم این کار رو نکن! من می‌دونم احیای دوباره‌ی اون برای تو غرامت سنگینی داره، مقابل این جنون ایستادگی کن؛ بزار به تقدیرش پیش پروردگارش برگرده!
امید با خشم مادرش را از شانه‌هایش گرفت و از آغوش خود دورترش نمود و صدایش را بلندتر کرد.
- میگم عاشقش شدم، اون چشم‌های سبزش لحظه‌ای از ذهنم دور نمی‌شه، نمی‌تونم رهاش کنم!
کارمینا با هق‌هق جلوی پای امید زانو زد و سرش را پایین گرفت.
- با خدای انسان‌ها در نیفت پسرم. التماست می‌کنم بزار بره. غرامت احیای اون دختر تو رو جهنمی‌تر می‌کنه. تو مجبور میشی برای جونی که به یه انسان بر خلاف خواسته‌ی پروردگارش به کمک نیروهای اهریمنی برگردوندی به خواسته‌ی اَبَر اهریمن‌های جهنمی، جون‌های زیادی بگیری! من می‌دونم این کار چه غرامت سنگینی داره!
امید در سکوت فقط به التماس و ناله مادرش خیره مانده بود! کارمینا سرش را بالا گرفت و با صدایی لرزان با نگاهی پر عجز و التماس به چشمان پر جنون آمیدان مات ماند.
- پسر قشنگم، به حرف‌هام گوش بده، من با علم به این‌که می‌دونستم اگه روحم رو در اختیارت قرار بدم در تمام درد و عذاب جهنم تو شریک میشم، خواستم توی این دنیا کنار تو باشم. اما فکر می‌کنی دنیای تسخیرت‌ همیشه اینقدر آروم و رویائی بوده؟ هیچ می‌دونی من چقدر تو جهنم درون تو عذاب کشیدم، سوختم! نزار اون دختر به این جهنم برسه، اون هنوز کم سنه و پر از آرزو.
امید حال عجیبی داشت انگار از شنیدن این‌که مادرش به خاطر بودن کنار او حاضر شده بود خودش را در جهنم درون او شریک کند، احساس لذت می‌کرد.
- این خیلی خوبه که شما رو اینجا دارم، ماه هم باید به این دنیا عادت کنه!
کارمینا خشمگین از جنون نگاه امید از زمین برخاست و سیلی به صورت او زد!
امید آرام چشم‌هایش را بست، نفس عمیقی کشید و خشمش را کنترل کرد. دست کارمینا را گرفت و بوسه‌ای بر آن گذاشت با لحن بی‌احساس و جنون‌واری در چشمان به آب نشسته او خیره شد.
- ممنون که به خاطر بودن با من همه‌ی این عذاب‌ها رو تحمل می‌کنین بانو. اما من خیلی کوچیک بودم که می‌دونستین قدرت تسخیر روحتون رو‌ دارم. پس از همون زمان امیدی به خوی پری‌وار من نداشتین که الان از من این خواهش رو دارین. این خود شما بودین که لذت اولین تسخیر روح رو به من دادین؛ خودتون خوب می‌دونستین چه موجود پلیدی رو به وجود اوردین.
کارمینا در حالی‌که با ناباوری از شنیدن حرف‌های پسرش، اشک‌هایش داغ روی گونه‌هایش می‌ریختند، نالید.
- نه، نه این‌طور نیست، پسرم... !
امید با خشم دستش را بالا آورد و حرف مادرش را قطع کرد.
- شما به خاطر بودنِ با من تسلیم تسخیر من نشدین؛ فقط چون می‌دونستین من یه ابلیس جهنمی هستم با علمِ بر این، جهنم من رو به جهنم لوسیفر ترجیح دادین! پس بدونین بانو، من پسر شما ابلیسی نیستم که اموال و تعلقات و چیزهایی که باید داشته باشم رو رهاش کنم. شما هم توی این دنیا چه رویائی چه جهنمی، جزو تعلقات من هستین و باید با من بمونین؛ ماه هم از حالا به بعد جزو اموال منه!
امید در مقابل لرزش چانه و اشک کارمینا، بوسه‌ای بر پیشانی او گذاشت و از دنیای خلاء خود ناپدید شد. کارمینا دستش را با درد روی قلبش گذاشت در حالی‌که نمی‌توانست روی پاهایش بایستد بر زمین افتاد و بلندبلند در میان حلقه‌ی پرواز پروانه‌های طلائی با غمی سنگین و روحی مجروح از زخم حرف‌های پسرش به هق‌هق افتاد!

 
آخرین ویرایش:
بالا پایین