جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستانک [درماندگان] اثر «احمد آذربخش کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط ahmadazr با نام [درماندگان] اثر «احمد آذربخش کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 795 بازدید, 18 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [درماندگان] اثر «احمد آذربخش کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ahmadazr
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
نام اثر : درماندگان
نویسنده: احمد آذربخش
ژانر: تراژدی، اجتماعی
عضو گپ نظارت: S.O.W(11)

خلاصه:
روایتی از جهنم بیان می‌شود . جهنمی برای پدر و مادر عاشق . وقتی عشق به فرزندان زندگیشان را بهشت که نه جهنم می‌سازد. فرزندانی در اوج لطافت و‌ معصومیت ولی آزار دهنده. جهنمی که داغ می‌شود و داغ‌تر و از گوشه و کنار بر هیزم‌هایش افزوده می‌شود. شاید آن‌ها در دل خود می‌گویند آتش بگیر تا که بفهمی چه می‌کشم. آتشی را که عشق با سیلی و بوسه خنک‌تر می‌کند ولی، ولی آیا آن‌ها به آخر خط خواهند رسید؟ به یک رهایی شیرین؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,906
39,350
مدال‌ها
25
1687553475448.png


-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»

×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
موضوع نویسنده

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
مقدمه
گاهی در زندگی هر چه‌قدر هم قانع باشی و شکرگذار انگار نمی‌شود. هر چه‌قدر در برابر سختی‌ها و مشکلات مثل ایوب صبور باشی و مقاوم بازم نمی‌شود. شاید به یک جایی برسی، کم بیاوری. خسته شوی در چالش با زندگی. گاهی باید سرنوشت را پذیرفت و ببینی به کجا می‌کشاندت.
..
شب بود و در آسمان شهر ستاره‌ای نبود و در انتهای کوچه تاریک خانه‌ای قدیمی و گلی به‌زور خودش را نشان می‌داد و در کنارش زمین خاکی که آخرش به یک کانال می‌رسید و سه، چهار تا خانه با فاصله‌های زیادی از آن قرار داشت. صدای جیغ و ناله‌های زن و دختری به گوش می‌رسید. باد می‌وزید و صداها در باد گم میشد و بیشتر شبیه زوزه میشد. گوشه دور افتاده‌ای از شهر با خانه‌ها ی قدیمی. صدای جیغ و گریه از همان خانه قدیمی می‌آمد. خانه‌ای که به‌نظر متروکه بود و شاید سال‌ها کسی در آن‌جا زندگی نکرده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
آن خانه حیاط کوچکی داشت که پر بود از آشغال و زباله و وسایل بدرد نخور و موتور سه چرخ قراضه‌ای که در گوشه‌ای قرار داشت.
جیغ‌ها و ناله‌ها حالا بیشتر شنیده میشد. چراغ‌های خانه روشن بود. از پشت شیشه درب حمام سایه‌های زن و مردی دیده میشد که با هم گلاویز بودند. مرد زن را به سمت خودش می‌کشید و زن جیغ میزد و
می‌گفت.

- نکن خودم رو می‌کشم نکن ولم کن.
در اتاق دیگری صدای گریه‌های دختر جوانی می‌آمد که انگار توسط کسی شکنجه میشد و مرد جوانی که داشت می‌خندید و از کارش لذت می‌برد . به راستی آن‌جا چه‌خبر بود چه اتفاقی داشت می‌افتاد؟
آن‌ها که بودند جن و از ما بهتران بودند یا شاید هم آدم‌های پلیدی که داشتند نقشه شومشان را عملی می‌کردند؟! آن زن و دختر جوان را طعمه خود کرده بودند!
دقایقی به همین وضعیت سپری شد. یک‌هو صدای در حیاط آمد کسی در را میزد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
دو نفر با ظاهر آراسته در کوچه پشت در چند دقیقه ماندند کسی در را باز نکرد و با ماشین مدل بالای خود رفتند. ساعت چهار صبح بود و همه‌جا تاریک بود و سکوت... مرد مسن و کچلی با ریش و سبیل کوتاه با آشفتگی و سراسیمگی سوار بر موتور سه چرخ از خانه بیرون زد. دیگر خبری از صدای زن و دختر نمی‌آمد احتمالاً او و همدستانش آن‌ها را کشته بودند. جای‌جای خانه وسایلی شکسته و همه جا به هم ریخته شده بود. حتی آشپزخانه مثل این‌که دزدانی دیشب خانه را زیر و رو کرده بودند. صدای آهسته دو مرد از یکی از اتاق‌ها می‌آمد. پیرمردی با ریش بلند به آن مرد مسن می‌گفت.
- این تکه کاغذ را در آب بنداز و به زن به‌خوران و این یکی را غروب به قبرستانی ببر و خاک کن و هم‌زمان حتما پانزده بار بگو رفع کن دفع کن عفو کن.
مرد مسن با ریش و سبیل کوتاه با ظاهری گیج فقط سر تکان می‌داد. پیرمرد ریش بلندبلند شد و تسبیح به دست، کتاب بزرگی را زیر بغل زد و از اتاق خارج شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
در آشپزخانه صدای خنده‌های ریزی همراه با جویدن چیزی می‌آمد و با هر بار خوردن نفس‌های بلندی می‌کشید و آروق بلندی میزد. بی‌شک آدمیزاد نبود. دختر جوانی با ظاهر ژولیده، موهای فر و پوست سبزه و لباس‌های گشاد پاره‌ای که تنش بود گوشه آشپزخانه با پاهای باز نشسته بود. گردنش را کج کرد و به مرد مسن خیره شد و در حالی‌که مقدار زیادی پیاز و بادمجان دوربرش ریخته بود به پیاز گاز میزد و به مرد مسن نگاه می‌کرد. کف دستش را پر نمک می‌کرد و لیس میزد و کاسه‌ای ترشی که با نون می‌خورد و سرکه‌ش را می‌نوشید. مرد با حالتی از ناراحتی و عصبانیت به دختر نگاه کرد. نفس عمیقی کشید و وارد هال شد، نگاهی به دیوارهای پر از خط و خطوط و لکه کرد به ساعت کج شکسته‌ی روی دیوار، به کنترل تلویزیون شکسته‌ای که گوشه‌ای افتاده بود به لباس‌های زنانه پاره که همه‌جا پخش شده بود. سیم برقی که شده بود و آویزان بود.
بر روی مبل کهنه‌ای که پارچه‌ای پاره داشت نشست و دستانش را با ناراحتی بر سرش کشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
مرد مسن به سمت زنی که در رخت‌خواب دراز کشیده بود، رفت. سرش را بوسید و روسری گلداری که بر صورتش کشیده بود را کنار زد گفت.
- بیداری عزیزم ؟
زن با صدای خفه و بغض‌آلودی گفت.

- چرا نذاشتی دیشب خودم رو بکشم؟ من که نفت ریخته بودم رو خودم فقط یه جرقه لازم بود. یهو اومدی تو حموم نذاشتی.
مرد گفت.

- تو که چراغ خونم هستی بی‌تو این خونه سوت و کوره. از دست این بچه ها که نه دعای ملا کارسازه نه دوای دکتر. منم کمتر از تو غم و غصه ندارم منتهی همش این تو جمع میشه به رو نمیارم. این زبون بسته‌ها هم تو تنهایی و عالم خودشون دارن زجر می‌کشن. هر چند اذیت می‌کنن ولی دلم به‌حالشون می‌سوزه. من همیشه کنارتم خانمم نمی‌ذارم تنها بمونی یا بترسی.
زن دست‌های مرد را گرفت و موقع صحبت همش یک‌جا را نگاه می‌کرد. حتی به صورت مرد هم نگاه نمی‌کرد و از پشت چشمان کاملاً سفید و بی‌حرکتش قطره‌های اشکی جاری شد و گفت.

- کی از تو مراقبت می‌کنه کی بفکر تویه! نه می‌تونم ببینمتون نه غذا براتون درست کنم، خونه تمیز کنم و... هم این‌که می‌ترسم دیگه غصه کوری داره من رو می‌کشه.
مرد گفت.
- خدا بزرگه کار می‌کنم از اینور اونور یه پولی گیر میارم عملت می‌کنیم خوب میشی. آدم همیشه به یک جایی میرسه که مجبور میشه سرنوشت خودش قبول بکنه. به این چیزا
فکر نکن.
زن گفت.

- خسته‌ای عزیزم، باز درست نخوابیدی ها. مرد گفت.
- نه والا... بار هم گیرم نیومد. رفتم توی یه کوچه افتادن دنبالم می‌خواستن من رو بزنن، فکر کردن دزدم، تا به‌ زور بهشون گفتم روزی من تو این سطل‌های زباله‌هاست. نگرانت بودم از دیشب تا حالا چند بار می‌خواستم تصادف کنم گیج شده بودم هر چی می‌خواستم بیام خونه راه را گم می‌کردم. نوبت برای بچه‌ها هم نگرفتم فقط مجبورم داروهاشون بگیرم. راستی پسرم کجاست؟
زن گفت.

- هنوز خوابه، دیشب خواهرش رو خیلی اذیت کرد صداش می‌اومد.
گوشی مرد چندین بار زنگ خورد و مرد قطع می‌کرد. زن پرسید.

- حتما صابخونه‌ست ها؟
مرد گفت.

-ام... م... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
مرد هر روز ساعت چهار صبح با موتورش بیرون می‌رفت. ضایعات بازیافتی لوازم دست دوم، کارتن، پلاستیک و هرچیزی که می‌توانست جمع می‌کرد و می‌فروخت تا بتواند شکم بچه‌هایش را سیر کند و باید حتماً تا قبل از ساعت ده صبح تا قبل از بیدار شدن پسرک به خانه بر می‌گشت. زن در اتاق تاریکی نشسته بود. پرده‌ها همه کشیده شده بود و همه‌جا تاریک بود. فرقی هم به‌حالش نداشت چون هیچ‌جا را نمی‌دید. همیشه خلوت را دوست داشت و کلی غرق تفکر میشد. او یک ماهی بود که کامل نمی‌دید آن‌هم به‌خاطر بی‌پولی و عمل نکردن به‌موقع و فشاری که
به عصب چشمش وارد شده بود. دکتر گفته بود که گریه زیاد و استرس و ضعف اعصاب باعث نابینایی تدریجی شده و او هر روز بیشتر غصه می‌خورد یک‌هو در اتاق به‌شدت بسته شد. صدای پاها و خنده‌های دورگه پسرش می‌آمد که نزدیک میشد. اکثر مواقع می‌ترسید که نکند مشت یا لگد یا چیزی پرتاب کند. خودش را داشت آماده می‌کرد و کمی جمع شد که یک‌هو پسر پانزده ساله خودش را در آغوش مادرش انداخت و کمی خندید و روسریش را بویید و مادر هم سرش را بوسید و دستی به کله و موهای فر کوتاهش کشید و گفت.

- ها؟ اومدی باز شیطونی کنی ها؟ حوصلت سررفته؟
و با وجودی که پسر نوجوان نمی‌شنید ولی با او مشغول صحبت شد. اتاق همه‌جا پر بود از لباسهایی که کف زمین و دوربرشان پخش شده بود.
دختر جوان و لاغر با موهای کوتاه فر که لباس‌های شلخته و نامناسبی تنش بود. دختر جوان بیست ساله بالغی که واقعاً زیبا هم بود. وارد اتاق شد دور خود چرخ میزد و نگاه به کف دستش می‌کرد. می‌خندید و آواز می‌خواند و می‌گفت.
- همه چی آرومه. همه چی آرومه. خوشحالم. خوشحالم.
مادرش دست میزد و می‌گفت.

- آفرین دختر قشنگم. بیا یواش بخون بابات خوابه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
عصر بود مرد مسن وارد آشپزخانه شد. دختر را که طبق معمول کنار یخچال و قفسه‌های سیب زمینی و پیاز نشسته بود و مشغول خوردن بود از آشپزخانه بیرون کرد. کف آن‌جا را جارو زد و به سمت ظرف‌هایی که از چند روز پیش تا الان جمع شده بود رفت و مشغول ظرف شستن شد. طبق عادت هر روز، پسرک لباس‌های مورد علاقه‌اش را پوشید. یک تی شرت قرمز و شلوارک راه‌راه که جلویش را با قیچی کمی پاره کرده بود و کش شلوارک را تا آخر بیرون کشیده بود و غیر از آن‌ها چیز دیگری نمی‌پوشید به سمت پدرش در آشپزخانه که داشت آخرین ظرف‌ها را می‌شست رفت. با اصرار و صداهایی که از گلو در می‌آورد. دست پدرش را گرفت که سر مغازه ببرد. برعکس او خواهرش اصلاً از بیرون رفتن خوشش نمی‌آمد. هر وقت بیرون می‌رفت صداها را در سرش با شدت بیشتر و به‌صورت عجیبی حس می‌کرد. صدای مردمی که مثل غول‌ها حرف می‌زدند. صدای نفس‌هایشان و خنده‌هایشان بلند بود. هر کوچه و خیابان در نظرش انگار یک میدان جنگ بود. ماشین‌ها، تانک‌های بزرگی بودند که به‌سمتش می‌آمدند. موتورهایی که جیغ گوش‌خراشی داشتند . همه با هم به‌شکل ترسناکی جمع می‌شدند و او را دچار وحشت می‌کردند. به چهره آدم‌ها نگاه نمی‌کرد. آن‌ها برایش مرموز بودند. شاید مثل جادوگرها با دست و پاهای بلند که به‌سمتش می‌رفتند و می‌خواستند او را بکشند و از شلوغی می‌ترسید و با گریه و زاری او را به خانه برمی‌گرداند. مدت‌ها بود که او را بیرون نبرده بودند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
پسرک با اشتهایی تمام نشدنی ساندویچ فلافلش را گاز می‌زد و پدرش نوشابه‌ای در دهانش می‌گرفت، کمی می‌نوشید و آروق بلندی میزد. از ساندویچی بیرون آمدند. پدر را به یک سوپرمارکت کشاند و چند تا چیپس و پفک و تنقلات برداشت و پدرش همه را حساب کرد. به اسباب‌بازی فروشی هم یه‌سری زدند و چند تا اسباب‌بازی خرید که همان لحظه هم اوراقشان کرد. هر روز مرد او را به این چند تا مغازه سرکوچه می‌آورد و اگر یک روز او را بیرون نمی‌برد جیغ و داد و فریاد راه می‌انداخت و هر لحظه ممکن بود خانه را به آتش بکشد. پدرش جیب خالیش را نشان می‌داد و می‌گفت.
- دیگه نیست. کارکرد امروزم هم خرج کردی تمام شد.
و به‌زور قانع میشد و با شکمی پر راهی خانه میشد.
پسرک دراز کشیده بود و پدرش بالای سرش نشسته بود و شکمش را ماساژ می‌داد. او ساعت‌ها پس از پرخوری همیشه یا دست‌شویی بود یا دست پدر را می‌گرفت و بر شکمش می‌گذاشت. او با صورت پف و چشمان گرد و درشت پنج سال از خواهرش کوچک‌تر بود. حالا هم پشت لبش سبز شده بود.
جثه درشتی داشت خودش را همیشه در بغل پدر یا مادرش می‌انداخت. مرد او را بوسید و دستی به سرش کشید و گفت.

- امان از دست تو و پرخوری ت... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین