جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ در پی دیدار تو] اثر«meliss کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات توسط Meliss با نام [ در پی دیدار تو] اثر«meliss کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 721 بازدید, 13 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات
نام موضوع [ در پی دیدار تو] اثر«meliss کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Meliss
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Meliss
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
تنها پرستاری که با بدخلقی‌هایم می‌ساخت و به پای درد و دلم می‌نشست.
برخلاف بقیه که برایشان جز انجام وظیفه و رسیدگی به بیماران چیزی مهم نبود، او همیشه و در هر شرایطی مرهم دل خسته‌ام بود... .
- دیدمش!
با شنیدن صدای گرفته‌ام که به زور شنیده میشد، اشارپ بافتنی‌اش را دورم‌ انداخت.
- دیدیش؟ حالش خوب بود؟
اشکی‌ از گوشه‌ی چشمم چکید، سرم را روی پایش گذاشتم تا مثل همیشه، شنونده‌ی داستان تلخم باشد.
- خوب بود... با دنیا بستنی می‌خوردن!
از همون‌ها که من دوست داشتم.
همتا با دستش سرم را نوازش کرد و گفت:
- بگو... همه‌ی احساساتت رو‌ بهم بگو تا آروم بشی.
- آروم بشم؟ ویرونه شدم... .
می‌دونی دنیا، رفیق ده ساله‌ی من بود؟
رفیق دوران دبیرستانم!
از همون موقع‌ها؛ زمانی که سپهر یواشکی می‌اومد از در مدرسه رفت و آمد من رو نگاه می‌کرد، همه‌چیز رو می‌دونست.
یک ماه بعدش، سپهر جلو اومد و من هم چون این مدت شناخت کمی نسبت بهش پیدا کرده بودم گفتم که حرفی ندارم!
با هم، بعد مدرسه می‌رفتیم بیرون و از تموم این قرار‌ها، فقط دنیا خبر داشت!
خانواده‌ی سپهر اعیونی نشین بودن و ثروتمند!
درست برعکس خانوده‌ی من... .
دو سالی گذشت، هر روز که می‌گذشت علاقه‌مون به هم بیشتر می‌شد.
قرار شد بیاد خواستگاری‌؛ مادرش به شدت مخالف بود و معتقد بود سطح فرهنگی و مالی‌مون به هم نمی‌خوره!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
تلخندی زدم و آهی از روی حسرت کشیدم.
- چه می‌دونست عشق چیه؟
نمی‌فهمید وقتی یک روز بدون اون نمی‌تونی زندگی کنی، یعنی چی!
پدر من هم که مخالفت مادرش رو دید، گفت دخترم رو نمیدم که پس فردا توسری خور بشه!
این‌قدر سپهر رفت و اومد که بالاخره بابا راضی شد، اما باز هم خانواده‌ی اون مخالف بود.
چند سری با دنیا رفتیم خونشون، دنیا که وضع مالیشون خیلی بهتر از ما بود چشمش عجیب سپهر رو گرفته بود!
من یه دختر بودم! این رو خوب می‌فهمیدم!
دلبری‌هاش رو پیش سپهر می‌دیدم و چیزی نمی‌گفتم!
گریه‌ام به هق‌هق تبدیل شده بود... دلم فریاد زدن می‌خواست.
- یه روز برگشت بهم گفت از زندگیش برم بیرون.
گفتم تو کی هستی که برای زندگی من تعیین تکلیف می‌کنی؟
چشمانم تار می‌دید، بریده بودم از این روزگار بی‌انصاف!
- برگشت بهم گفت من و سپهر قراره نامزد کنیم... از زندگیم برو بیرون!
بعدش هم که خودت بهتر می‌دونی؛ خانواده‌ای که تردم کردند، پسری که همه‌ی زندگیم بود و ولم کرد... دردی که دیگه درمون نداشت!
بعد از شیمی درمانی منتظر حتی یک بار اومدنش بودم؛ اما این حسرت رو تا ابد روی دلم گذاشت!
فکر می‌کرد طوریم نیست... مسخره بازیه...
همتا دستان سردم را لمس کرد و نگران گفت:
- می‌خوای بریم داخل؟
سرم گیج می‌رفت، نفسم به سختی بالا می‌آمد اما کوتاه گفتم:
- نه‌... خوبه.
ناچار سری تکان بیشتر من را پوشاند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
بغض راه گلویم را بسته بود؛ گویی توان حرف زدن نداشتم‌!
- من دلم رو به چی خوش کنم همتا؟
- به بودن خدای بالا سرت!
- خدا؟ پس چرا هر چی صداش می‌زنم نمی‌شنوه؟!
لبخند مهربانی زد و گفت:
- می‌شنوه عزیزم... صداش بزن، از ته دل!
سردم شده بود... دلم یک خواب آرام تمنا می‌کرد!
چشم‌هایم را بستم و لب زدم:
- دلم خود خدا رو می‌‌خواد... خدا...!
صدای نگران همتا را زیر گوشم می‌شنیدم زمانی که بدن بی‌رمقم را تکان می‌داد و اسم دکتر را داد می‌زد.
دیگر نای ادامه دادن نداشتم... .
تک‌تک اعضای بدنم خستگی را فریاد می‌زدند...!
چشم‌هایم سنگین شد و تاریکی مطلق که سرانجامش آرامش ابدی بود!
***
«راوی»
با شنیدن صدای زنگ گوشی شیرین، خم شد و گوشی را برداشت.
اشک‌هایش با دیدن اسم «سپهر» که روی گوشی خاموش و روشن می‌شد، شدت گرفت.
همین که تماس را وصل کرد؛ صدای بغض دار و التماس گونه‌ی او را شنید.
- شیرین... شیرین جانم؟ من اشتباه کردم شیرین... .
من بدون تو نمی‌تونم! بیا دوباره مثل قدیم بشیم... من هنوز هم دوستت دارم شیرین!
وقتی دید هیچ جوابی نگرفت، نگران صدا زد:
- شیرینم...؟
همتا با گریه هق‌ زد و نگاهش را به شیرین دوخت.
کجا رفتی لیلیِ در پیِ مجنون؟ کجایی که ببینی مجنونت هنوز هم دوستت دارد؟
- دیر کردی... سه سال چشمش به در بود که یک ثانیه فقط ببینتت!
خیلی دیر کردی سپهر، شیرین رفت! از غم دوریت رفت!
با شنیدن صدای گریان زنی، مشکوک پرسید:
- شما؟
- می‌دونی سه سال چی کشید؟ شبی نبود که بدون گریه و خوندن خاطراتش بخوابه... روزی نبود که با سردرد بیدار نشه و ما به زور مسکن آرومش کنیم!
دستش را روی صورت معصوم او کشید و با گریه گفت:
- شیرین چند دقیقه پیش تموم کرد سپهر!
صدای دختری که زجه می‌زد و اسم شیرین را پشت سر هم صدا می‌زد، همچون خنجر تیزی بر قلبش فرو رفت.
ناباور دو زانو روی زمین افتاد. چه گفته بود؟ شیرین مرد؟ شیرین عسلش؟ همه‌ی زندگی‌اش؟
امکان نداشت... شیرین او را تنها نمی‌گذاشت...!
با گریه، سرش را روی زمین گذاشت و اسم خدا را فریاد زد... .
گاهی اوقات، چه‌قدر زود دیر می‌شود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
« طرف صحبتم با کسی است که قدر عزیزش را نمی‌داند...!
روایت در پی دیدار تو را همچون تلنگری برای خودت بدان!
کنارش باش، قدر دوست داشتنش را بدان!
گاهی اوقات، خیلی زود دیر می‌شود!
روزی نرسد که حسرت صدا زدنش بر دلت بماند!
هوایش را بیشتر داشته باش، دنیا کوچک‌تر از چیزی است که مهلت عمر دوباره را به تو بدهد!»

پایان ۱۴۰۲/۲/۱۶
ساعت ۸:۴۰
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین