- Jan
- 956
- 3,349
- مدالها
- 2
تنها پرستاری که با بدخلقیهایم میساخت و به پای درد و دلم مینشست.
برخلاف بقیه که برایشان جز انجام وظیفه و رسیدگی به بیماران چیزی مهم نبود، او همیشه و در هر شرایطی مرهم دل خستهام بود... .
- دیدمش!
با شنیدن صدای گرفتهام که به زور شنیده میشد، اشارپ بافتنیاش را دورم انداخت.
- دیدیش؟ حالش خوب بود؟
اشکی از گوشهی چشمم چکید، سرم را روی پایش گذاشتم تا مثل همیشه، شنوندهی داستان تلخم باشد.
- خوب بود... با دنیا بستنی میخوردن!
از همونها که من دوست داشتم.
همتا با دستش سرم را نوازش کرد و گفت:
- بگو... همهی احساساتت رو بهم بگو تا آروم بشی.
- آروم بشم؟ ویرونه شدم... .
میدونی دنیا، رفیق ده سالهی من بود؟
رفیق دوران دبیرستانم!
از همون موقعها؛ زمانی که سپهر یواشکی میاومد از در مدرسه رفت و آمد من رو نگاه میکرد، همهچیز رو میدونست.
یک ماه بعدش، سپهر جلو اومد و من هم چون این مدت شناخت کمی نسبت بهش پیدا کرده بودم گفتم که حرفی ندارم!
با هم، بعد مدرسه میرفتیم بیرون و از تموم این قرارها، فقط دنیا خبر داشت!
خانوادهی سپهر اعیونی نشین بودن و ثروتمند!
درست برعکس خانودهی من... .
دو سالی گذشت، هر روز که میگذشت علاقهمون به هم بیشتر میشد.
قرار شد بیاد خواستگاری؛ مادرش به شدت مخالف بود و معتقد بود سطح فرهنگی و مالیمون به هم نمیخوره!
برخلاف بقیه که برایشان جز انجام وظیفه و رسیدگی به بیماران چیزی مهم نبود، او همیشه و در هر شرایطی مرهم دل خستهام بود... .
- دیدمش!
با شنیدن صدای گرفتهام که به زور شنیده میشد، اشارپ بافتنیاش را دورم انداخت.
- دیدیش؟ حالش خوب بود؟
اشکی از گوشهی چشمم چکید، سرم را روی پایش گذاشتم تا مثل همیشه، شنوندهی داستان تلخم باشد.
- خوب بود... با دنیا بستنی میخوردن!
از همونها که من دوست داشتم.
همتا با دستش سرم را نوازش کرد و گفت:
- بگو... همهی احساساتت رو بهم بگو تا آروم بشی.
- آروم بشم؟ ویرونه شدم... .
میدونی دنیا، رفیق ده سالهی من بود؟
رفیق دوران دبیرستانم!
از همون موقعها؛ زمانی که سپهر یواشکی میاومد از در مدرسه رفت و آمد من رو نگاه میکرد، همهچیز رو میدونست.
یک ماه بعدش، سپهر جلو اومد و من هم چون این مدت شناخت کمی نسبت بهش پیدا کرده بودم گفتم که حرفی ندارم!
با هم، بعد مدرسه میرفتیم بیرون و از تموم این قرارها، فقط دنیا خبر داشت!
خانوادهی سپهر اعیونی نشین بودن و ثروتمند!
درست برعکس خانودهی من... .
دو سالی گذشت، هر روز که میگذشت علاقهمون به هم بیشتر میشد.
قرار شد بیاد خواستگاری؛ مادرش به شدت مخالف بود و معتقد بود سطح فرهنگی و مالیمون به هم نمیخوره!
آخرین ویرایش توسط مدیر: