جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [دفن شدگان] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط AsAl° با نام [دفن شدگان] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 236 بازدید, 9 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [دفن شدگان] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع AsAl°
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AsAl°
موضوع نویسنده

AsAl°

سطح
1
 
کپیست انجمن
کپیست انجمن
Feb
2,806
11,042
مدال‌ها
4
به نام خدایی که نوری بی‌نهایت و روشنایی بی‌منت است‌.

نام اثر: دفن شدگان
ژانر: ترسناک، درام
نویسنده: عسل
عضو تیم نظارت گپ (۲)
خلاصه:

روزی که قرار بود برای همیشه از این‌جا خلاص شوم، یک اتفاق مرا پایبند به ماندن کرد. یک اتفاق نبود، بلکه سهل انگاری گروه پزشکی دانشکده بود. جوان‌های سال اول با یک اشتباه کل جهان را دگرگون کرند. بهترین دانشمندان نتوانستند ما را نجات دهند اما یک نفر ناجی بشریت شد و او، مسبب اشتباه بود.
 
آخرین ویرایش:

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,593
4,684
مدال‌ها
2
1708584409757.png


-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.


🚫قوانین تایپ داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال 10 پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل 20 پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از 25 پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما 30 پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»



×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AsAl°

سطح
1
 
کپیست انجمن
کپیست انجمن
Feb
2,806
11,042
مدال‌ها
4
مقدمه: در نگاه همه ترس غوغا می‌کرد. هیچ‌کَس جرئت رفتن نداشت. ما هفت نفر مانده‌ بودیم و کاری جز گریه و استرس نداشتیم. آنها تعدادشان بی‌شمار بود اما ما امید به بقا داشتیم، تا اینکه همان فرد خطاکار پا پیش جلو گذاشت! ما را از این منجلاب بیرون کشید اما خودش قربانی اشتباه خودش شد.
 
موضوع نویسنده

AsAl°

سطح
1
 
کپیست انجمن
کپیست انجمن
Feb
2,806
11,042
مدال‌ها
4
خوشحال بودم چون امروز، روز آخری بود که در این دانشگاه حضور داشتم. حس شادی و دلشوره در بدنم جریان داشت. شادی برای رفتن و دلشوره برای چیزی که نمی‌دانم!
با بچه‌ها قرار گذاشتیم که بعد از جشن به رستوران مادرم برویم و آنجا غذای لذیذی بخوریم. منتظر به مدیر دانشکده نگاه می‌کردم تا اسمم را بخواند اما صدای پیام گوشی‌ام آمد. گوشی‌ام را از درون لباس بلند فارغ التحصیلی‌ام در آوردم و نگاهی به آن کردم. پیام از گیسو، رفیق صمیمی‌ام بود. پیام را باز کردم که نوشته بود:
«نهان یک سر بیا کلاس، لطفاً قبل از خوندن اسمت بیا! بچه‌ها کارت دارن.»
امان از دست بچه‌ها! می‌دانم چه کسی این فکر شوم را در سرشان انداخته بود. علی، پسر شر و شیطون کلاس بود! هنوز تا خواندن اسمم زمان زیادی مانده بود برای همین آرام و بدون جلب توجه از بین صندلی‌های چیده شده گذر کردم. مراسم، درون حیاط دانشکده برگزار میشد. بعضی از دانشجو‌ها گرد هم بودند و صبحت می کردند، برخی با دقت حرف‌های آقای خطیبی را گوش می‌دادند. از پله‌های راهرو بالا رفتم و در شیشه‌‌ای‌ کلاس را با شدت باز کردم. ناگهان برف شادی تمام صورتم را پر کرد. با حرص آن‌ها را پاک کردم که برف شادی را در دست علی دیدم. با آن لباس بلند به سمتش پا تند کردم که صدای جیغی در راهرو پیچید. بعد از آن هم صدای جیغ چند نفر سالن را پر کرد. به کاری که داشتند توجه‌ای نکردم. در کلاس را باز کردم که هیاهویی مرا غافلگیر کرد. تمامی دانشجویان در سالن می‌دویدند. آرشام مرا کنار زد و به رفت و آمد دیگران خیره ماند. تمام آن حس خوب پر کشید و جایش را نگرانی و ترس پر کرد. لرزش دستانم به وضوح دیده می‌شد. از دور چند نفر با سر و شکل خونی بیرون زدند. شکل عجیبی داشتند. حال غیر از نگرانی، تعجب در بدنم کمی پیدا شد.گردنشان کج بود و به سمت سروصدا می‌دویدند. دست و پاهایشان را کج و چپه می‌گذاشتند و صدای فریادشان بلند بود. ناگهان یکی از آن‌ها روی یک دختر افتاد و پوست صورتش را از جا کند. گوشت و پوست دخترک از صورتش جدا شد. بعد از چند ثانیه دخترک تبدیل به آن‌ها گشت. لیوان آب از دست میترا بر روی زمین سقوط کرد و باعث جلب توجه آنها شد.
 
موضوع نویسنده

AsAl°

سطح
1
 
کپیست انجمن
کپیست انجمن
Feb
2,806
11,042
مدال‌ها
4
صورت تمام آنها به سمتمان چرخید. میخکوب، صورت خون‌آلود آن‌ها را نگاه می‌کردم که آرشام من را به عقب هول داد. خودش سریع به داخل اتاق آمد، در کشویی و تمام شیشه‌ای را بست و قفل کرد. از شدت ضربه بر روی زمین افتاده بودم. سرم را بالا آوردم که صورت گریان میترا جلوی چشمانم ظاهر شد. گوشه‌ی کلاس، روی زمین نشسته بود و پاهایش را در بغل گرفته بود. اشک از چشمانش می‌بارید. از روی زمین بلند شدم و نگاهی به بقیه کردم. علی همراه با گیسو عقب ایستاده بودند و بیرون را نگاه می‌کردند. آرشام پشت در نشسته بود و سرش را درون دستانش گرفته بود. لباسم سرتاسر خاکی و موهای سیاهم از مقنعه به بیرون جهیده بود. ترس از آنچه اتفاق افتاده می‌افتاد، رهایم نمی کرد. کمی عقب رفتم که پایم به صندلی گیر کرد. سرم گیج می‌رفت.
- خانم نهان ملک زاده!
مدیر دانشکده صدایم میزد. گویا هنوز این حیوانات به بیرون نرفته بودند. با چشمان دو‌دو زن به سمت پنجره کلاس رفتم. به مدیر چشم دوختم که دوباره نامم را خواند. پدر و مادرم اطراف را نگاه می‌کردند. دنبال من بودند اما من نمی‌توانستم بیرون بروم. ناگهان آن موجودات به بیرون راه یافتند. هرج و مرج در حیاط راه یافته بود. نگران خانواده‌ام بودم اما نمی‌توانستم کاری کنم. یکی از آن موجودات روی پدرم پرید و گردنش را گاز زد. مادرم با تمام تلاش می‌خواست آن حیوان وحشی را به کنار پرت کند اما زورش نمی‌رسید. بعد از کاری که آن حیوان انسان‌نما هولناک با پدرم کرد، نوبت به مادرم رسید. مادرم وقتی دید آن حیوان غیرقابل کنترل قصد حمله به آن را دارد، عقب‌عقب رفت. آن انسانی که خوی زامبی داشت، سرش را کج کرد، به مادرم مثل غذایی لذیذ نگاه می‌کرد. این‌بار ترس بیشتری در بدنم جریان یافت. اشک از چشمانم می‌بارید و کسی کمکم نمی‌کرد. پدرم هنوز روی زمین دراز کشیده بود و مادرم می‌خواست فرار کند. محکم بر روی شیشه زدم و نام مادرم را صدا زدم. هیچ‌کَس صدایم را نمی‌شنید. باید مادرم را نجات می‌دادم. یک لحظه دچار جنون شدم. فقط تنها خواسته‌ای که داشتم، نجات مادرم بود. به سمت در پا تند کردم. بچه‌ها با ترس و نگرانی به این دیوانگی‌ام نگاه می‌کردند. به آنها بی‌توجه بودم. به در کلاس رسیدم که هنوز بعضی از آنها پشت در بودند.
 
موضوع نویسنده

AsAl°

سطح
1
 
کپیست انجمن
کپیست انجمن
Feb
2,806
11,042
مدال‌ها
4
آرشام از جا بلند شد. خواستم به کناری هلش دهم اما مانع از این کارم شد. محکم مرا در گرفته بود و اجازه‌ی هیچ کاری نمی‌داد. جیغ می کشیدم و می‌خواستم به بیرون بروم. فقط در آن لحظه نجات مادرم مهم بود. آرشام حلقه‌ی دستاش را دور بدنم محکم کرد. بعد از چند دقیقه که دیدم تلاشم فایده‌ای ندارد به پالتوی مشکی‌ای بلندش چنگ زدم و گریه سر دادم. بچه‌ها کم‌کم جسارت به خرج دادند و نزدیکم شدند. گیسو کنارم نشست و سرم را در بغل گرفت. دیگر بچه‌ها با ترحم نگاهم می‌کردند. حالا که آخریم لحظات زندگی پدر و مادرم بود باید آنها را خوب نگاه کنم برای همین گیسو را پس زدم و به سمت پنجره دویدم. مادرم هنوز تقلا می‌کرد تا از دست آن حیوان چندش‌آور نجات یابد اما امکان نداشت. با شدت به پنجره کوبیدم اما صدایی به بیرون نمی‌رفت. اشک‌هایت خشک نمی‌شد و من هم تلاشی برای پنهان کردنشان نداشتم. علی به کنارم آمد و بیرون را تماشا کرد. نمی‌دانم چه شد که نگاه مادرم به من و علی افتاد. فرار از یادش رفت و ما را تماشا کرد. زیر لب چیزی گفت اما متوجه نشدم. آن حیوان انسان‌نما از غفلت مادرم سواستفاده کرد و روی مادرم پرید. در یک چشم بهم زدن گردن مادرم را گاز کند. مادرم هنوز تقلا می‌کرد. دیگر نمی‌دانستم چه کنم. گریه سر دهم یا بیرون بروم؟ نمی‌دانستم! علی که این اتفاق را دیده بود، دستش را دور شانه‌ای نحیفم که حال خمیده شده بود، انداخت. زانوهایم خم شد زیرا توانی وزنم همراه با آن کوله‌بار غم را نداشت. هم‌زمان با من، علی هم نشست و غم و اندوهم را تماشا کرد. چشمانم را بستم تا این خونخواری را نبینم.
- بچه‌ها الان چی‌کار کنیم؟
صدای میترا بود. همیشه سوال‌هایش همیشه در زمان نامناسب بیان می‌شد. حوصله‌ی آنها را نداشتم الان فقط خانه‌ی نقلی مادربزرگم را همراه با چای‌های خوش‌عطر مادرم می‌خواستم. فقط شوخی‌های پدرم که رمان را نمی‌شناخت را می‌خواهم اما در جای نامناسبی گیر کرده بودم.
- میترا نظر خودت چیه؟
میترا که از لحن مسخره گیسو، اعصابش بهم ریخت با لحن توهین‌آمیزی لب گشود:
- آخه عزیزم، من که پدرم پول نداده تا همیشه شاگرد اول بشم پس به نظرم تو نظر بده!
 
موضوع نویسنده

AsAl°

سطح
1
 
کپیست انجمن
کپیست انجمن
Feb
2,806
11,042
مدال‌ها
4
گیسو مغموم به کنارم آمد. صدای هق‌هقم بالا آمده بود. آرشام و میترا هم به ما پیوستند اما سینا هنوز در سرجایش ایستاده بود. همگی به او چشم دوخته بودیم تا عکس‌العملش را بفهمیم که یک دفعه به سمتمان برگشت و گفت:
- یک فکری به ذهنم زد!
میترا که از همه‌ی ما دل‌نگران و ترسوتر بود، با آن مانتوی کوتاهِ مشکی‌اش از کنار آرشام بلند شد و از سینا پرسید:
- چه فکری به ذهنت زده؟!
بعد از این حرف، سینا نگاهی به ما کرد و بعد از کمی تعلل گفت:
- به نظرم خودمون رو برسونیم یک جای بهتر!
ناگهان آرشام لبش به خنده باز شد و با کلماتی مقطع گفت:
- آخه... کودن! این رو... که ما... هم می‌دونستیم!
سینا بی‌توجه به حرف آرشام باز هم ادامه‌ی حرفش را گفت:
- ببینید در الان می‌شکنه پس بهتره خودمون قبل از اینکه بمیریم، از اینجا بریم!
با نظرش موافق بودم، پس از جا بلند شدم که دست علی روی زمین سقوط کرد. تا خواستم ببخشید را بگویم نگاهم به بیرون کشیده شد. وضعی که در حال روی دادن بود را نمی‌توانستم توصیف کنم. همگی به شکل وحشتناکی به حیوان تبدیل شده بودند، فقط کافی بود تا فرد زنده‌ای را بیابند و آن را بخورند. عقل و هوش از سرشان بیرون رفته بود. بدن انعطاف‌پذیری پیدا کرده بودند و به هیچ عنوان آسیب نمی‌دیدند چرا که آقای سبحانی، استاد میان‌سالی چه امسال به دانشکده آمده بود، به شکم یکی از آنها چاقو زد اما آن حیوان هولناک شانه‌اش را گاز گرفت و پوست دست بدبخت را از جا کند. عقی به این وضع زدم که آرشام و گیسو به طرفم آمدند و اوضاع را دیدند. گیسو که از همه‌ی ما دل نازک‌تر بود، اشک از چشمان درشت مشکی‌اش پایین آمد. آرشام وای اسفناکی کشید و از جلوی پنجره کنار رفت. علی که وضع را دیده بود تمایل به دیدن دوباره نداشت اما سیما و میترا جلو آمدند و وضع را دیدند. عصبی کلاه سورمه‌ای روی سرم را به کناری پرت کردم. دستی به موهای درهمم کشیدم و رو به سینا گفتم:
- اون فکر مسخره‌ای که داشتی رو بگو!
روی زمین روبه‌روی علی نشست.
- از طریق پنجره می‌ریم پایین!
علی که از نگفتن کار اصلی از زبان سینا حرصی شده‌ بود، به پای سینا ضربه‌ای زد که طفلک پایش را گرفت و آخی از بین لبانش به بیرون سر خورد.
- آخه مرتیکه چرا درست و حسابی حرفت رو نمی‌گی؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AsAl°

سطح
1
 
کپیست انجمن
کپیست انجمن
Feb
2,806
11,042
مدال‌ها
4
سینا ضربه‌ای را که خورده بود، جبران کرد.
- ببینید باید خودمونو برسونیم طبقه پایین تا از اونجا بتونیم بریم بیرون! برای همین تنها راه‌کار اینه که از پنجره بریم پایین! کلاس را دید زدم دیدم لباس کار و طناب و چند تا پارچه اینجاست. می‌تونیم اینا رو به هم گره بزنیم و از طریق اون بیایم پایین!
علی از تصمیم احمقانه سینا کلافه شده بود از جا بلند شد و پس گردنی به سینا زد.
- تو سر تو مغز هست سینا؟! چطوری بیایم پایین از کجا مطمئنی اون پایین زامبی نباشه؟
سینا همان‌طور که پشت گردنش را ماساژ می‌داد پاسخ آرشام را داد:
- اگر کار من احمقانه‌ست؟ تو بگو چیکار کنیم؟ نکنه می‌خوای اینجا بمونیم که شیشه رو بشکنن بیان تو؟!
حرف سینا درست بود. آن وحشی‌ها آن‌قدر به در ضربه زده بودند که اگر دیر دست به کار بشویم، داخل می‌آمدند.
با آن حال بدی که داشتم از کنار علی بلند شدم و به همه بچه‌ها گفتم:
- بچه‌ها سینا راست میگه. اگر اینجا بمونیم اونا یک دفعه حمله می‌کنند ولی اگر بریم پایین،شاید بتونیم نجات پیدا کنیم یا اصلاً شاید هنوز به پایین نرفته باشن.
به تیکه آخر حرفم میترا خندید و گفت:
- نهان یه چیزی بگو با عقل جور در بیاد! خوبه الان دیدی جلوی چشمای هممون مادرت رو سلاخی کردن!
از یادآوری آنچه دیده بودم دلخوری عجیبی از دست میترا در دلم ایجاد شد اما حال فرصت کینه و کنایه نبود. به سمت سینا رفتم و دستم را سویش گرفتم. این کارم باعث شد تا بقیه بچه‌ها هم بلند شوند و کاری که سینا می‌خواست انجام دهد را، انجام دهند.
پدر سینا آتش‌نشان بود و به خوبی می‌دانست چگونه از وسایل کم فرصتی عالی رقم زند. پرده‌هایی را که به گوشه کشیده شده بودند را از جا کندیم. از داخل کیف گیسو قیچی پیدا کردیم و سعی کردیم پرده‌ها را برش دهیم. علی و آرشام تند تند پرده‌ها رو می‌کندن و من آنها را برش. گیسو میترا هم بعضی از صندلی‌ها را جلوی در می‌چیندند که اگر شیشه شکست، آنها سری به داخل نفوذ نکنند. سینا لاس دیده بود را برداشته بود و آن را ماهرانه گره می‌زد. دو تیکه از پرده را که برش داده بودم زیر بغل زدم و پیش سینا بردم. علی آرشام کار پراکنده را تمام کردند و به کمک دخترها شتافتند. همه چیز آنقدر تند و با نگرانی انجام می‌شد که نمی‌دانستیم آیا کارمان درست است یا نه؟ اما اگر این کارمان نادرست بود باز هم برای نجات از این وضعیت امید داشتیم. به سختی سه پرده را به سه قسمت تقسیم کردم. شانه‌ام درد می‌کرد اما باید این کار را تمام می‌کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AsAl°

سطح
1
 
کپیست انجمن
کپیست انجمن
Feb
2,806
11,042
مدال‌ها
4
بعد از اتمام کار نفس راحتی کشیدم و بی‌توجه به خاکی شده لباس‌هایم، روی زمین دراز کشیدم. بچه‌ها هنوز مشغول کار بودند. با صدای آرشام سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم.
- خیلی خسته شدی؟!
سری تکان دادم و لب زدم:
- خیلی! گونه‌ام انگار داره از جا در میاد!
لبخند کوتاهی زد که زود محو شد. بعد از چند دقیقه، صدای شاد سینا بلند شد:
- خانم‌ها و آقایون! هر چه زودتر بار و بندیل را جمع کرده چون می‌خواهیم هر چه زودتر به طبقه‌ی پایین پرواز کنیم! خلبان سینا هستم!
همه‌ی بچه‌ها به این حرفش خندیدند غیر من!
قرار شد اولین نفری که به پایین برود خود سینا باشد تا بهترین مکان را برای رفتن پیدا کند. به لباسم نگاهی انداختم. آخر مگر میشد با لباس بلند و دست و پا گیر به پایین رفت. اطراف را نگاهی انداختم که لباس گرم یکی نظرم را جلب کرد. به سمت لباس رفتم که نگاه بچه‌ها به سمت کشیده شد. عصبی در صورتشان غریدم:
- می‌خوام برم لباس عوض کنم! بفرمایید تو!
علی و آرشام خجالت زده سینا را راهنمایی کردند اما گیسو با نگاهی هیز دنبالم کرد. برای اینکه خدایی نکرده رویشان برنگردد، رفت پشت میز استاد که آن‌طرف کلاس بود. به سختی در آن زیر لباس سورمه‌ایم را در آوردم و تند لباس گرم را تند زدم. برای کمی بزرگ بود اما از آن لباس قبلی بهتر بود. خداراشکر زیر لباس فارغ‌التحصیل‌ایم بافت مشکی‌ام را داشتم مگر نه نمی‌توانستم پالتوی پیدا شده را تن کنم. رنگ پالتو نارنجی مانند رنگ‌های برگ‌های پاییزی بود و حس نشاط را به ارمغان می‌آورد. از زیر میز بیرون آمدم که متوجه شدم، همه به غیر از من و علی و گیسو به پایین نرفته‌اند. گیسو طناب را گرفت تا به پایین بیاید. او چشمانش را بسته بود و زیر لب چیزی می‌خواند. شدت ضربه‌هایی که به در می‌خورد زیاد بود و ممکن بود در بشکند. گیسو ترس از ارتفاع داشت برای همین دست و پایش می‌لرزید. به سمتش رفتم و در گوشش زمزمه کردم:
- گیسو به هیچی فکر نکن! برو! خواهش می‌کنم زودتر برو تا اون ها نیومدن!
سری تکان داد و نفس عمیقی کشید. آرام‌آرام پایش را درون گره‌هایی که سینا ایجاد کرده بود، قرار می‌داد. بعد از چهار دقیقه طاقت‌فرسا به پایین رسید. نفسی که حبس کرده بودم را رها کردم چون احتمال داشت، گیسو به‌خاطر ترسش روی طناب می‌ماند و جیغ می‌کشید اما با موفقیت به پایین رسید.
 
موضوع نویسنده

AsAl°

سطح
1
 
کپیست انجمن
کپیست انجمن
Feb
2,806
11,042
مدال‌ها
4
نگاهی به علی کردم که برود پایین که گفت:
- تو برو پایین تا من بیام!
اماکن نداشت این کار بکنم چون در ترک برداشته بود و نزدیک بود، شیشه بر روی زمین بریزد.
- آخه تو... .
مرا محکم به سمت پنجره هل داد و گفت:
- برو نهان! برو معطل نکن!
سری تکان دادم و روی پنجره رفتم. پای راستم را درون گره گذاشتم و با صلوات کمی پایین رفتم. علی مضطرب نگاهم می‌کرد. حق داشت چون در ترک دیگری برداشت و صدایش به گوش رسید. سعی کردم، کارهایم را تند انجام دهم اما پایم سرخورد و نزدیک بود به پایین سقوط کنم ولی دستم درون گره‌ی بالای سرم گیر کرده بود. صدای داد علی می‌آمد که می‌گفت:
- نهان مراقب باش!
صدای دادش شدت ضربه‌ها را بیشتر کرده بود. بالاخره بعد از دقایقی به پایین رسیدم. علی به طناب آویزان شده بود که شیشه فرو ریخت. صدایی که داد باعث ترسمان شد. دلشوره‌ای عمیق گرفته بودم. آخر علی را جور دیگر دوست داشتم. علی سعی می‌کرد تند به پایین بیاید. سرم را بیرون آورده بودم و نگاهش می‌کرد. اختیار اشک‌هایم را نداشتم. سر آن زامبی های چندش‌آور بیرون آمده بود و تقلای علی را داشتند. علی همین‌که به پایین رسید، اشک‌هایم را پاک کردم چون دلم نمی‌خواستم تا متوجه احساسم شود. علی سرش را بالا آورد که متوجه نگاهم شد. چشمکی زد و سری تکان داد. لبخندی زدم که ناگهان یکی از آن حیوانات که شکلی خون‌آلود داشت، دستش به طناب گیر کرد بود و روی طناب تاب می‌خورد. آن‌ها از خودشان طناب ساخته بودند. به زود می‌خواست به داخل بیاید. آرشام جارو کنار کنج اتاق را برداشت و محکم به آن زد وای او نه افتاد و نه ضربه‌ای دید. آرشام محکم و چند‌بار با آن چون جارو به آن حیوان انسان‌نما زد اما چوب شکست و او کاری نشد. آرشام با خشمی عجیب چوب شکسته را درون بدن آن موجود کرد که خونش به شدت روی صورتش فوران کرد عقی از این صحنه زدم که علی بدنم را در بر گرفت و عقب راند. خودش میکروسکوپ داخل آزمایشگاه را برداشت و با گفتن « برو کنار آرشام» آن را روی صورت آن زامبی انداخت. آن حیوان تاب بلندی خورد و با شدت روی زمین سقوط کرد. آرشام سریع پنجره را بست و روی زمین نشست.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین