جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

دلنوشته {دلبر جان} اثر •_Morvarid_story کاربر انجمن رمان بوک•

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته دل نوشته های کاربران توسط _Morvarid_story با نام {دلبر جان} اثر •_Morvarid_story کاربر انجمن رمان بوک• ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,002 بازدید, 18 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته دل نوشته های کاربران
نام موضوع {دلبر جان} اثر •_Morvarid_story کاربر انجمن رمان بوک•
نویسنده موضوع _Morvarid_story
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DLNZ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,616
مدال‌ها
5
گفتی چرا گریه می‌کنی...؟!
مستی را بهانه‌ی این خون خوردن‌های دلم نمی‌کنم امّا... .
این سرگشته به گمراهیِ تابناکِ اندوهِ واژه‌ها پناه برده بود؛ که تو از دروازه‌ی قرون بی‌انتهای لبخند آمدی... .
و این اشک‌ها از سر ترس است دلبر جان.
از این می‌ترسم که مبادا لایقِ پاکیِ سبزِ دشتِ چشمانت نباشم... .
 
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,616
مدال‌ها
5
دلبر جان، این روزها وقت و بی‌وقت به یاد صورت تابناکِ هم‌چون ماهت، لبخند مهمان لبانم می‌شود.
تو ای مردِ روزهای سخت من... .
تو ای بادبان محکمِ کشتی زندگی‌ام... .
با این زن چه کردی که تا ابد جز با تو بودن را نمی‌خواهد...؟
 
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,616
مدال‌ها
5
برای ما از بوسه‌هایی گفتند که نباید هم‌چون آبی خنک و زلال، میان لب‌های خشک از عطشِ دوری هزارساله‌ی ما جریان می‌یافت.
امّا دلبر جان! من و تو با کدامین قاعده‌ این عاشقی را بازی کردیم،که این سیب سرخ حوا را، از هرچه هست بیش‌تر دوست داریم، حتی به قیمت اخراج‌مان از بهشت...؟
 
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,616
مدال‌ها
5
دلبر جان، اگر روزی به قبیله‌ی تَن‌خستگی‌های مردانه‌ات برگردم، به چشم‌های اساطیری‌ات که قدمتی برابر با تولّدِ کهکشان راه‌ شیری دارد، بوسه خواهم زد... ‌.
آه چه می‌توان کرد، که دل‌تنگی را نه توان گفتن است و نه توان شنیدن... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,616
مدال‌ها
5
در کدام ستاره گم شدی که هرچه نگاه می‌کنم، سوسویی از این آسمان غریب راه را نشانم نمی‌دهد... .
به دشت بی ستاره قدم گذاشتن چه فایده دارد اگر تو، آن‌جا به انتظارم نمانده باشی... .
دلبر جان، این جنگلِ تاریکِ شب برای غربت من گریه می‌کند، یا برای نبودن تویی که از هر خنده‌ات هزاران ستاره می‌بارید...؟
 
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,616
مدال‌ها
5
دلبر جان، به یک‌رنگی امروزمان قسم، من به این باور رسیده‌ام که دیگر فرقی نمی‌کند، اگر تو را من صدا کنند و من را تو... .
این خواستن که ما را در هم غرق کرده بوی خاک نم خورده می‌دهد... .
شاید که این درهم تنیدگی را، دخترکانی زیبارو نشسته در برابر دار قالی پرنقش و نگاری، در زمانی دور، در صدها سال پیش رج به رج به هم بافته‌اند؛ به نیت عشق من و تو؛ آبی، قرمز، سبز، سپید... .
 
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,616
مدال‌ها
5
دلبر جان، برای خستگی‌هایت بمیرم؛که با تمام رنج‌هایت هنوز هم‌، چون اقیانوسی بی‌انتها من‌ را با خود به رژفای خواب‌های رنگی می‌بری؛ برایت بمیرم که بی اخم نگاهم می‌کنی، که هر روز و هر لحظه، دل به رویای محبت مردانه‌ات می‌دهم و هزاران بار چون پروانه‌ای به دور چشمان سبزت می‌گردم.
تو در من تا ابد آبی و سبزی، هم‌چون دریا، هم‌چون جنگل... .
 
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,616
مدال‌ها
5
آن شب که رویای با تو بودن پرکشید، تا خود صبح برای تمام کودکان گريان سرزمینم لالایی خواندم و خود نیز چون کودکی که از آغوش مادر جدا مانده گریه کردم.
و همان روز که برگشتی و خاطرات بودنت را زنده کردی، دوباره لبخند آشنای خورشید را به خانه راه دادم... .
دلبر جان! تو همانی که زیر و رو می‌کند، هرآنچه را که در من است... .
 

DLNZ

سطح
7
 
🝢ارشد بازنشسته🝢
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
May
3,428
13,043
مدال‌ها
17
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[کادر مدیریت بخش ادبیات]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین