در بین جاده میدوم.
حواسم به فالهایم است.
میترسم از کمربند و سیلیهای دردآور.
صدای بوق میشنوم.
اعتنا نمیکنم.
نگاهم به فال هاست.
بوق بلندتر نواخته میشود.
نگاهم بالا میآید.
نوری چشمم را میزند.
و این بار آغوشی نصیبم میشود.
آغوشی که گرم نیست؛
اما آرامش را برای تن رنج دیدهام به ارمغان آورد.
بوسهای نصیبم میشود.
نه بوسه با محبت پدرانه،
بلکه آسفالت کف جاده بر سرم بوسه های زبر مینشاند.
و بازی شطرنج من...
در یک حرکت کیشومات میشود.
پایان