جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دلیجه‌ای میمیرد] اثر «ebi. نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Nafiseh.H با نام [دلیجه‌ای میمیرد] اثر «ebi. نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 476 بازدید, 30 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دلیجه‌ای میمیرد] اثر «ebi. نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nafiseh.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nafiseh.H
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
بسم هو؛
عنوان: دلیجه‌ای میمیرد
ژانر: جنایی؛ عاشقانه.
نویسنده: ebi.
عضو گپ: S.O.W(9)
چکیده:
نیاز دختر جوان و خیره سری که سر جریاناتی از ایران دور و ساکن امارات است با مزدوری و واسطه‌گری نامدارهای دو سمت مرز در پی رسیدن به پول و ثروت است که عاقبت زیاده‌خواهی و زیرآبی رفتن‌های پیاپی سرش را به باد داده و پایش را به بازی که بی‌شباهت به مرگ نیست باز می‌کنند و این آغاز بدبختی‌های دلیجه‌ی کوچک است... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ASHOB

سطح
5
 
˶⁠کاربر ویژه انجمن˶⁠
کاربر ویژه انجمن
May
2,070
6,790
مدال‌ها
6
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx-1.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
«مقدمه»
پرندگان پشت بام را دوست دارم
دانه‌هایی را که هر روز برای‌شان می‌ریزم... .
در میان آن‌ها
یک پرنده‌ی بی‌معرفت است
که می‌دانم روزی به آسمان خواهد رفت؛
و برنمی گردد،
من او را بیشتر دوست دارم.​
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
***
بسم هو؛
خیره به خورشیدی که پشت پرده‌ای از ابرهای سیاه غلیظ پناه گرفته بود دست سردم را از حصار دست‌های گرم و مهربانش بیرون کشیدم و بی‌توجه به او، به نرده حصار شده‌‌ای که بین من و دریا فاصله می‌انداخت تکیه زدم. صدای پرندگان دریایی و موج‌های خشمگینی که خود را به بدنه‌ کشتی‌های غول پیکر باربری و مسافر بری می‌کوبیدند میان شلوغی و همهمه‌ی کارگران و ماهی‌ گیرانی که گوشه و کناره‌های بندر داد می‌زدند گم شده بود، با وجود تمام صداهایی که همچون ضربه‌ای به دیواره‌های اتاقک ذهنم کوبیده می‌شدند حواسم به «او» بود که با شنیدن صدای فندکش اخم مهمان ابروهایم شد و غریدم:
- نکش اون لعنتی رو!
صدایش میان بلند شدن صدای زمخت بوق کشتی خیلی ضعیف به گوشم رسید:
- نیاز دارم بهش.
سمتش برگشتم و دست‌هایم را در جیب سویشرت ارتشی‌ام فرو بردم، دود غلیظ سیگار میان بوی گند ماهی از مشامم عبور کرد و باعث در هم شدن چهره‌ام شد:
- مردشور خودت و نیازت رو ببرن، حالم رو به هم زدی!
خندید و چشم‌‌های تیره‌اش با محبت خیره‌ام شد:
- دور از جون نیازم، ولی بوی ماهی رو با این بهمن یکی نکن.
بدون این‌که ذره‌ای از اخمم کم کنم حق به جانب انگشتم را سمتش گرفتم:
- ببین، این‌بار خیلی جدی‌ام... این کوفتی رو ترکش می‌کنی، شنفتی؟ بهمن و اسفندش هم فرقی نمی‌کنه.. سیگار‌، سیگاره!
با دوباره بلند شدن بوق گوش خراش و بلند کشتی چهره‌ام درهم شد:
- انگاری تا کرمون نکنه وِل کن نیست.
بینی‌ام را بالا کشیدم و سرم را سمت دیگر برگرداندم و غر زدم:
- بیا، ان‌قدر معطلم کردی کل هیکلم بوی گند ماهی و سیگار میده، بابا سفر قندهار نمیری که داری ان‌قدر خودت رو لوس می‌کنی... .
تا خواست چیز دیگری بگوید دستم را تخت سی*ن*ه‌اش کوبیدم و هولش دادم:
- حرف نزن و برو... د برو دیگه!
خندید و حینی که قدم‌هایش را عقبکی برمی‌داشت کلاه لبه‌دارش را کمی خم کرد و برایم دست تکان داد، صدای بلند و سرشار از امیدش در گوشم طنین انداخت و لبخند را مهمان لب‌هایم کرد:
- زود برمی‌گردم نیاز، بهت قول میدم!
دستی به گونه‌ی خیسم کشیدم و نگاهم پی آسمان رفت، باران می‌بارید؟
خبری از باریدن نبود و ابرهایی که من می‌دیدم هم جز چزاندن احساسات ما آدم‌ها، قصد دیگری نداشتند، وگرنه که پس از سه روز پرسه زدن در آسمان ‌بالای سر این آدم‌ها، حرفی را برای گفتن پیش می‌‌کشیدند.
با خستگی روی زمین نشستم و پاهایم را دراز کردم، نیم بوت‌های ساق بلند یاسر که به زور گره‌های کور و سفت یکجا بند شده بود به پایم سنگینی می‌کرد، او کفش زیاد داشت و حواسش که به کم و زیاد شدن شان هم نبود، چه اشکالی داشت اگر ناخونکی به کالکسیون اموالش می‌زدم؟
با ظاهر شدن کاخ مجلل و اعیانی‌اش پشت پلک‌هایم گوشه‌ی لبم چین خورد، لامصب چه عشقی هم می‌کرد... .
- هی دختر... .
با صدای زمخت مردانه‌ای پلک‌هایم را گشودم و کلاه مشکی را از روی چشم‌هایم بالاتر کشیدم، یاسر برای شناسایی از خراش کنار چشمش که شاهکار شاهین رئیس بود گفته بود، چشم ریز کردم و نگاه کاوش‌گرانه‌ام را در پی یافتن زخم تازه و خراش صورت، جا به جای چهره‌اش گرداندم، شاید هم در آن هوای نیمه تاریک چراغ‌های خاموش پشت کشتی ضعف بینایی‌ام طبیعی بود. دستم را سمتش گرفتم و با گرفته شدن دستم از جا برخواستم که باز پرسید:
- نیاز تویی؟
- بستگی داره تو کی باشی!
چشم ریز کرد و سرش را جلو آورد که با چشم‌ها گشاد شده عقب کشیدم و دستم تخت سی*ن*ه‌اش نشست:
- هی‌هی! چرا داری مثل سگ بو می‌کشی! چی می‌خوای؟
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
چهره‌اش در هم شد و با عقب کشیدن سرتاپایم را رصد کرد:
- چه بوی گندی میدی!
توهین و لحن بدش اخم را مهمان چهره‌ام کرد:
- اگه مثل حیوون بو نکشی کمتر این بوی گند رو احساس می‌کنی! چی می‌خوای؟
- همون چیزی که سر تحویلش این همه علافی کشیدی.
بدون ذره‌ای مکث پشت حرفش خنده‌ام را رها کردم و با تمسخر چشم‌های گشاد از تعجب ظاهری‌ام را به چهره‌ی احمق و سردرگمش انداختم:
- علافی؟ من فقط واسه خودم علافی می‌کشم، دوباره می‌پرسم... چی می‌خوای؟
اخم کرد و با مشت‌های گره کرده قدمی سمتم برداشت و غرید:
- خوب می‌دونی واسه چی این‌جام پس بازی در نیار!
سرتاپایش را با تمسخر رصد کردم، حیف آن کت و شلوار سیاه مارک‌داری که به تن داشت، زیادی حیفش بود!
آدم احمق‌تر از تو نبود بفرستند؟ رمزشونو بگو بابا... .
بدون توجه به اخم غلیظی که میان ابروهای بلند و پرش نشسته بود باز خندیدم و به تیزی که در جیب سویشرتم پنهان کرده بودم چنگ زدم، نه چهر‌ه‌ی خشنش بلکه گیجی و مشکوک بودنش مرا می‌ترساند.
پوف کلافه‌ای کشید و به کله‌ی بی‌مویش چنگی انداخت، بعد از این همه مدت هنوز هم به خطر عادت نکرده بود و قلبم ناموزون می‌کوبید. با قدمی که سمتم برداشت آماده‌ی درآوردن تیزی ده سانتی بودم که با شنیدن آن عدد نحس چهار رقمی دست لرزانم شل شد و نفس آسوده‌ام را نامحسوس بیرون دادم.
مرد درشت هیکلی بود و خواسته و ناخواسته چهره‌ی خشنش مرا هنوز هم می‌ترساند، تا خواست قدمی سمتش بردارد که پا پیش گذاشتم و با کوبیدن دستم تخت سی*ن*ه‌اس مانع از نزدیک‌تر شدنش شدم و بی‌توجه به او ملف زرد رنگ را از بین شیار بین دو سبد سر ریز از ماهی بیرون کشیدم که صدای متعجب و عصبی‌اش خطی به خط‌های خراشیده‌ی اعصابم افزود:
- گندت بزنن... .
نیشخندی زدم و حینی که تراول‌های تا نخورده را از دستش می‌گرفتم لب زدم:
- تازه محتواش فوق سریه، بهتره زیر لباس قایمش کنی.
با دندان قروچه پوشه‌ را از دستم چنگ زد:
- فقط خفه شو!
خندیدم و حینی که خروجی کشتی را در پیش گرفته بودم دستم را در هوا تکان دادم:
- اون‌وقته که سرتاپای توام از این بوی گند بگیره... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
***
دستی به موهای نرم و مشکلی‌اش کشیدم که تکانی خورد و با ملوسی خودش را به سی*ن*ه‌ام چسباند که خندیدم و حینی که روی زمین می‌گذاشتمش آهسته لب زدم:
- زیاد دور نری ها! زود میام پیشت، برو پسر خوب.
چشم‌های درشت آبی رنگش را تابی داد داد و با تکان دادن دمش در هوا سمت مخالفم قدم برداشت، یک سالش نشده هم برای خودش مردی بود... .
با شنیدن صدای محافظی که از بدو ورود ذره‌ای تنهایم نگذاشته بود اخم‌هایم در هم رفت و از روی زمین بلند شدم، انگار که دوربین‌های گوشه و کناره‌های سالن کافی نبود که سر خری را هم پی‌ام روانه کرده بودند.
- رئیس به گربه حساسیت داره!
اهمیتی ندادم و با مرتب کردن سویشرتم و در آوردن کلاه مشی از سرم پاسخش را دادم:
- این دیگه مشکل رئیسته!
ابروهای کم پشتش بیشتر به هم نزدیک شد و بدون گفتن چیزی باز همچون قبل با صاف کردن سی*ن*ه‌اش راست ایستاد و دست‌هایش را در هم قلاب کرد که نیشخندی زدم.
قرار نبود اتفاق بدی بیفتد و من نباید اِن‌قدر بی‌قرار می‌بودم، من مجموعه‌ای از ترس و وحشت‌های پنهان شده‌ای بودم که هر آن در انتظار آمدن بلایی نابهنگام لحظه‌هایش را به دلشوره و استرسی بی‌پایان می‌فروخت... .
با شنیدن صدای قدم‌هایی آب دهانم را قورت دادم و از نگاه یاقوتی رنگ زن قاب شده بر دیوار چشم گرفتم. طبق معمول دستم روی تیزی پنهان شده‌ی جیبم مشت شد و لبخندم نشانی از بی‌قراری داشت. نفس عمیقی کشیدم، با عمیق‌تر کردن خط لبخندم برگشتم و با بالا فرستادن ابروهایم لب گشودم که با نشستن دستکش‌های چرم مشکی‌ روی گونه‌ام حرفم نصفه ماند.‌ می‌گویند همیشه اولین‌ها بیشتر درد دارند اما من باور ندارم، دردها هرچه‌قدر هم بگذرد دردشان به همان تازگی‌ست و بیشتر و کمتر‌ی هم کشک است، اگر نه که بعد از این همه سیلی پوستم می‌بایست کلفت می‌شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
با دیدن نگاه یخی‌اش نیشخندم عمیق‌تر می‌شود، شستم را گوشه‌ی لبم می‌کشم و لب می‌گشایم:
- ناز شست... .
که بی‌هوا باز سمت دیگر صورتم می‌کوبد، فکم را روی هم می‌فشارم تا دهانم بی‌هوا باز نشود و هر آن‌چه که نباید را بیرون نریزم... خب انصافاً واکنشش کمی عادی به‌نظر می‌رسد، ایمان دارم که این تازه اولش است و امیدوارم این آغاز پر از درد پایانی خوش‌ داشته باشد. دستی به بینی‌ام کشیدم و با دیدن سرخی خون چهره‌ام در هم شد، ناکس بد می‌زد!
- ای سگ تو روحتون آخه... چرا چپ و راست هی می‌خوابونین تو صورتم؟ لااقل بگین چه غلطی کردم که... .
با کوبیده شدن دوباره‌ی دستش روی صورتم لحظه‌ای چشم‌هایم سیاهی رفتند و و اشک جمع شده پشت پلک‌هایم دیدم را تار کرده بود، با ضعف قدمی به عقب برداشتم و با حصار کردن یکی از دست‌هایم مقابل صورت نالیدم:
- رئیس وایسا... وایسا یه دقیقه آخه... رئیس گوش کن... تو که نامرد نبودی قربونت، چی‌کار... .
با کوبیده شده‌ی دوباره‌ی دستش به صورتم صدای جیغم بلند شد:
- د بابا دو دقیقه نزن! چه غلطی کردم که خودم خبر ندارم؟
صورت نازنینم از فرط سوزش به گزگز افتاده بود، از فرط خشم نفس‌نفس می‌زدم، اگر دو محافظ گردن کلفت کنارم مثل سگ نگهبانی‌اش را نمی‌کردند همین حالا چاقوی پنهان شده در لباسم را در شکمش فرو می‌کردم و تمام دل و روده‌ی اعیانی‌اش را کف زمین براق و لیسیده شده‌ی کف پایم می‌ریختم تا بداند نیاز آن‌قدرها هم بی‌عرضه نیست!
صدای عصبی‌اش را که حالا بیش از همیشه بم‌ و خش‌دار شده بود از فاصله‌ای نزدیکی به گوشم خورد و آدرنالین خونم را بالاتر می‌برد:
- از هرچی بگذرم از خ*یانت نمی‌گذرم!
چشم‌هایم گشاد شد، لحن وحشت‌ناک و صدای بمش مو را بر تنم سیخ می‌کرد، می‌فهمیدم که قلبم قصد کوتاه آمدن دارد، صدای بلند تپش‌های تحلیل رفته‌اش را می‌شنیدم، بدن سر شده‌ام را سمتش حرکت دادم و با حالتی شوک زده لب‌هایم بی‌اراده جنبید:
- چی میگی رئیس؟
قدمی به عقب برداشت و رو به دو محافظ با بی‌رحم‌ترین صدای ممکن لب زد:
- ببرینش.
من نباید می‌مردم، من... صدای جیغم بلند شد:
- من خ*یانت نکردم، گوش کن آخه؛ من باید باهات حرف بزنم.
با اسیر شدن بازویم در دست یکی از آن‌ها تقلا کردم و با کوبیدن آرنجم در سی*ن*ه‌اش موفق شدم کمی فاصله بگیرم، اشک دیدم را تار کرده بود و صدای جیغم در کاخ اعیانی‌اش می‌پیچید:
- رئیس نباید باور کنی، بذار حرف بزنم... رئیس!
با کوبیده شدن دستش روی بازویم جیغ زدم که دست‌هایم را از پشت اسیر کرد، گریه‌ام می‌آمد، من نمی‌خواستم بمیرم، من بارها طعم مرگ را چشیده بودم و حالا بیش از هر چیز دلم یک زندگی خوب می‌خواست.
گازی به دست یکی‌شان زدم که با داد دستش را از بازویم پس کشید، تا آن یکی خواست مشتی به صورتم بخواباند سرم را دزدیم و مشت گره کرده‌‌اش روی صورت آن یکی نشست، با تمام رعب و وحشت افتاده برجانم و شوک‌زدگی‌ام موفق شدم کسی که مشت زده بود را روی آن یکی دیگر هل دهم و باعث افتادن‌شان روی پیانوی سفیدی که در چند قدمی‌مان گذاشته شده بود شوم، صدای دادم میان صدای داد و فریاد آن‌ها و صدای ناهنجار بلند شده از نوت‌های پیانو گم شد:
- دیگه به من دست نزنید سگ‌های کثیف!
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
من نباید می‌مردم، من قرار بود زندگی کنم، نفس بکشم و با حالی خوب به خانه‌ی سبزم برگردم، برای آن‌هایی که منتظرم بودند... .
قبل از این‌که محافظ‌های لعنتی سمتم بیایند سمت رئیسی که با بی‌خیالی داشت سمت در قدم برمی‌داشت دویدم و مقابلش قد علم کردم، قدم‌های محکم و سریعش وادارم می‌کرد پا به‌ پایش عقبکی بردارم، صدایم میان صدای فحش و نفرین‌های آن دو نفر گم شده بود و از فرط اضطراب و هیجان به نفس‌نفس زدن افتاده بودم:
- من خائن نیستم رئیس، باید باور کنی... قرار نبود اون‌جوری بشه، بابا وایسا یه دقیقه... اون شب یاسر چیز خورم کرده بود، چه می‌دونم فقط تو حال خودم نبودم... رئیس!
با اسیر شدن دوباره‌ی بازوهایم میان پنجه‌های آن دو نفر به تقلا افتادم و نگاه امیدوار و نم‌زده‌ام را به او دوخته بودم:
- بهم یه فرصت بده... تو رو خدا!
یکی‌شان با آرنج ضربه‌ای به پهلویم کوبد که مچهره‌ام از درد در هم شد، لعنتی‌ها! نامردی از سر و روی‌شان می‌بارید!
عصبی‌ با پشت پا ضربه‌ای زیر شکمش نشاندم و صدای فریادش با فشاری که به آن یکی بازویم توسط شخص دیگر وارد شد مساوی بود. بدون توجه به آن‌ها خیره به چشم‌های مرد قد بلند مقابلم نالیدم:
- من اهل خ*یانت نیستم، بهت ثابت می‌کنم؛ اصلاً... اصلاً هرچی تو بگی فقط بذار زنده بمونم، خب؟ خب رئیس؟
نگاه نافذ تیره رنگش را به چشم‌هایم دوخت، نفس‌نفس‌ زنان به دهانش زل زده بودم، به راستی کلمات هم عجب زوری دارند، نفس‌هایم بند یکی از دو کلمه‌ای بود که قرار بود بشنوم و من از فرط اضطراب و استرس رو به موت بودم.
صدای بم و گیرایش انگار که قلبم را از تپش وا داشت، نگاهم بین نگاه و دهانش در گردش بود، نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاد، در یک لحظه، در یک صدم ثانیه و میان نفس‌های بلندم که رپ به خلاصی بود.
- آخر هفته، جایی که من میگم... .
گیج و سرگردان نگاهم را روی چهره‌ی اخموی محافظ کنار دستی‌ام گرداندم و باز خیره‌ی چشم‌هایش شدم، عجیب بود، با وجود ناآرامی‌های قلبم و لرزش تمام بدنم آرام گرفته بودم و صدایش باز در گوشم طنین انداخت:
- کافیه بباری، اون‌وقته که سرت رو می‌ذارم رو سی*ن*ه‌ات... .
نمی‌دانم چه‌قدر گذشته بود، نگاهم را دور تا دور کاخ خالی از محافظش گرداندم، مردک سی و دو ساله عرضه نداشت بدون سگ‌هایش حتی تا دم مستراح هم برود.
اشک‌هایم را با پشت دست پس زدم و خیره به راهی که رفته بود جیغ کشیدم:
- ازت متنفرم رئیس!
دلم می‌خواست یاسر لعنتی را آتش بزنم، گفته بود هیچ‌ک.س نمی‌فهمد، مگر نه این‌که فقط من و او و خدا عهد بسته بودیم پس ماجرای امروز چه می‌گفت؟
با حالی خراب از عمارت نفرین شده‌اش بیرون زدم و به لطف تراول‌های نازنین ته جیبم بدون نگرانی بابت کرایه‌ی گرانی که مسیر طولانی مسببش بود، تاکسی گرفتم و خودم را به خانه‌‌ رساندم، خانه‌ی خودم... ‌آن‌جایی که با همه‌ی کوچک و نقلی بودنش لازم نبود برای ذره‌ای آرامش نقش بازی کنم.
با کرختی کلاه را از سرم کندم و موهای سنجاق شده‌ام را از پشت باز کردم و اجازه دادم رها شوند، سویشرت زمخت ارتشی را هم روی کنسول پرت کردم و به صدای شکستن لیوان اهمیتی ندادم. امروز خودم به اندازه‌ی کافی شکسته بودم و هیچ حوصله‌ی جمع کردن خودم را هم نداشتم، لیوان که جای خود داشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
دستی به گوشه‌ی لبم کشیدم و با سوزش عمیقش چهره‌ام در هم شد:
- خیر نبینی به حق پنج تن!
تن خسته‌ام را روی کاناپه پرت کردم و اجازه دادم دستم روی زمین آویزان شود، پاهایم عضو اضافی بودند که از آن سمت کاناپه‌ی چرم دو نفری بیرون افتادند و من را به این باور رساندند که ای بی‌چاره!
تو حتی برای خودت هم اضافیی!
هنوز هم باورم نمی‌شد، فرصت زنده ماندن داشتم، فرصت زندگی کردن برای خودم، حتی اگر اضافی‌ترین آدم روی زمین هم باشم. صبح روز بعد حالم بهتر بود، به لطف کرم مارک‌دار برنز محبوبم موفق شدم درصد قابل توجهی از کبودی گونه و گوشه‌ی بینی‌ام را بپوشانم، پوست آن‌چنان سفیدی نداشتم که ردشان بخواهد زیاد اذیتم کند و حالا گندم‌گونی چهره‌ام هم به لطف پودر و کرم برنز نسبتاً تیره‌رنگ چندان جلوه نمی‌کرد... .
به ویلای یاسر رفتم، انتظار داشتم همچون همیشه این موقع از روز خواب باشد، در ذهنم آن‌قدر فانتزی برایش چیده بودم که داشت منفجر می‌شد، مثلاً با داد و قال در را هل داده و صدایم را روی سرم بگذارم و سپس او با چهره‌ای خواب‌آلود بیاید و بپرسد که چه شده و من باز جیغ بکشم، یا بالای تختش ظاهر شوم و چنان داد بکشم که از خواب بپرد، یا با یک لیوان آب سرد همراه با تکه‌های یخ از خجالت خواب سر ظهره‌اش در بیایم... اما نباید فراموش می‌کردم که روزگار همیشه با من سرناسازگاری دارد‌ که برخلاف همیشه سرحال و خندان در استخر یافتمش. دختری کنارش بود و آن‌قدر به چشم‌هایش سرمه و مداد مالیده بود که به زور عنبیه‌ی ریز سبز رنگش میان مژه‌های بلند و سیاهیِ زیر و بالای چشم‌هایش دیده می‌شد.
- این وقت روز؟ خیر باشه!
سرم را بالا انداختم و با برداشتم قدمی به عقب لب از لب گشودم:
- من همیشه برات مسبب خیرم.
نیشخندی زد که دندان نیش طلایش خود را به رخ کشید و برقی زد. اشاره‌ای به دختر کناری‌اش کرد رو به من لب زد:
- در اون که شکی نیست، بی‌خبر اومدنته که من رو به شک می‌ندازه.
لگدی به سینی مقابلم زدم که باعث واژه‌گون شدن جام و ریختن محتوایش در سینی شد، صدای شکستن و برخورد خورده شیشه‌ها به کف زمین در فضا پیچید، صدای حرصی‌اش بلند شد:
- مریضی؟ این چه غلطی بود آخه؟
- جاستین فهمیده.
ابروهای پرش که حالا به لطف آب تنی خیس و نا مرتب بودند به هم نزدیک شد و با نزدیک شدنش به لبه‌ی سکو پرسید:
- چی میگی؟ چی رو فهمیده؟
دستس را سمتم گرفت که بینی‌ام چین خورد و اخم میان ابروهایم جا خوش کرد، انتظار چه داشت؟
با انزجار به چشم‌هایش نگاه کردم و لب زدم.
- کثیفه!
و با چشم به دخترک احمقی که ماهرانه در سمت پنج متری درحال شنا بود اشاره کردم که منظورم را فهمید و سرش تکان داد، ناراحتی و خرد شدن غرورش اصلاً برایم مهم نبود، درد من چیز دیگری بود که او نمی‌فهمید و ا درکش عاجز بود.
حوله را از روی رختکن برداشت و با جدیتی که حالا مهمان کلامش شده بود پرسید:
- قرار نیست سر چیزهای کوچیکی که ممکنه پیش بیاد آرامش من و خودت رو به هم بزنی... .
انگار که آتشم زدند. صدای جیغم در کل محوطه پیچید و حتی نگاه دخترک بیست و چند ساله هم زیادی رویم سنگینی می‌کرد:
- من نزدیک بود بمیرم می‌فهمی؟ اون لعنتی داشت من رو می‌کشت، قرار بود سرم رو ببرن... .
نم موهای بلندش را که کمی پایین‌تر از شانه می‌رسید را با حوله گرفت و اشاره‌ای به صندلی‌های گوشه‌ی محوطه کرد:
- حرف می‌زنیم.
نیشخندی زدم، این‌بار کوتاه نمی‌آمدم، من یاد گرفته بودم جانم را دوست داشته باشم، یک‌بار مرده بودم و حالا قرار نبود نفس‌هایم را با پول معامله کنم!
- تو بهش گفتی آره؟
یاسر: چرت و پرت نگو... .
تا خواست قدمی سمت میز پر از خوراکی و نوشیدنی بردارد حوله‌ی تن پوشش را از پشت کشیدم که عصبی سمتم برگشت و با فشردن مچم غرید:
- معلوم هست چه مرگته؟!
بدون کوچک‌ترین حالتی در چهره‌ام نگاه حق به جانبم را در چشم‌های تیره‌اش دوختم و دستم را با شدت از مچش خارج کردم، چندش‌وارانه به دستش نگاه کردم و غریدم:
- گفتم کثیفه!
کلافه لیوان نوشیدنی خنکی که تکه‌های یخ در آن خودنمایی می‌کردند را برداشت:
- فهمیده که فهمیده، کارش بهم گیره، نمی‌ذارم بلایی سرت بیاره‌‌... .
دستی به گوشه‌ی زخم شده‌ی لبم کشیدم و غر زدم:
- همدیشب که کتکم زد کجا بودی؟ نمی‌تونم به حرف‌های قشنگت دل خوش کنم، حرف‌های تو مثل باد معده‌ست!
لیوان پایه بلندس را به میز کوبد و صدای غرش نزدیکش باعث شد قدمی به عقب بردارم و به دیوار پشت سرم تکیه کنم.
یاسر: نیاز یادت نره من کی هستم! مواظب حرف‌هایی که می‌زنی باش.
با چندش به سرتاپای خیس دخترک عرب نگاه کردم که لبخند مضحکی زد، امثال او فقط حالم را بد می‌کردند، امثال او را خوب می‌شناختم، بدون این‌که به یاسر نکاه کنم مخاطب قرارش دادم:
- همباور کن از بوی گند ماهی هم حال به هم زن‌تره... .
خوش‌حال بودم دخترک زبانم را نمی‌فهمد، یاسر نیشخند زد و نوشیدنش‌‌اش را یک نفس سر کشید.
قبل از این‌که قدمی سمت خروجی بردارم چیزی یادم آمد که بابتش این همه راه را آمده بودم، سمتش برگشتم و با ابروهای بالا پریده گفتم:
- آخر هفته قراره واسه جاستین پشت میز بشینم، مثلا بهم یه فرصت دیگه داده... تنها کاری که می‌تونی واسم بکنی اینه کسی رو بفرستی که بهم ببازه وگرنه... .
و با نیشخند شستم را در امتداد گردنم کشیدم و سرم کج شد که با اخم غرید:
- زهرمار!
خندیدم و با دست تکان برایش خارج شدم.
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
خندیدم و با دست تکان دادن برایش سمت پله‌های خروجی ته اتاق استخر حرکت کردم، به لطف نورگیرهایی که گوشه و کنار بالای دیوارهای پنج متری حاکم بود حتی بدون ‌وجود نورافکن‌های غفول پیکر هم یاسر می‌توانست از لحظات نابش نهایت استفاده را ببرد... .
آخرن پله‌ی زیرزمین را هم طی کردم و با تابش شدید خورشید امارات بر چشم‌‌هایم، برعکس لبخندی که هیچ رقمه از لب‌های بی‌رنگم پاک نمی‌شد پلکم لحظه‌ای جمع شد... .
با وجود تمام بدبختی‌های حل نشده‌ای که در ذهنم صف کشیده بودند لبخند زدم، من هنوز هم زنده بودم و نفس می‌کشیدم و این از تمام مصیبت‌های زندگی‌ام مهم‌تر بود.
قرار بود یاسر کمکم کند، یاسر کمکم می‌کرد‌، او قول داده بود کمکم کند تا باز بتوانم به زندگی برگردم، به خانه و به خودم.
نگاهم را با میان چمن‌های کوتاه شده‌ و مجسمه‌های سنگی که گوشه و کنار حیاط به چشم می‌خورد گرداندم و با ندیدنش صدایم بلند شد:
- کجا رفتی پسر؟ من دارم میرم.
البته که طفلک حق هم داشت ان‌قدر هم‌چوم عقده‌ای‌ها در باغ و خانه و کاخ‌های این و آن بدون‌ کوچک‌ترین خستگی برای خودش بچرخد و عشق کند، چرا که در خانه‌ی پنجاه متری من از این خبرها نبود.
با دیدن دم بلند و سیاهش که از پشت درختچه‌ی کنار در بیرون زده بود خندیدم و با گذاشتن کلاه لبه‌‌دار چریکی روی سرم سمت در پا تند کردم، می‌دانست دنبالش می‌گردم و خودش را برایم لوس می‌‌کرد.
- می‌خوای قایم شی دمت رو لااقل جمع کن احمق!
با خنده دست‌هایم را دورش پیچیدم و بی‌توجه به تقلاها و چنگ انداختن‌های مداومش سفت در آغوش گرفتمش، او باید همراهم می‌آمد تا تنها نباشم، یک روز من همدمش بودم و حالا او می‌بایست جبران می‌کرد... .
***
به دیوار تکیه دادم و دست به سی*ن*ه نگاهم را میان جمعیتی که در هم می‌لولیدند گرداندم، حالم از تک‌تک‌شان به هم می‌خورد، صدای جیغ‌ دخترها و خنده‌های کریهی که از پسرها برمی‌خواست میان صدای موزیک بلند عربی گم شده بود. از صبح حالم خوش نبود و طبیعی بود برای قماری که نمی‌دانستم سر چیست ان‌قدر بی‌قرار باشم، بوی الکلی که با عطرهای مختلف عربی و فرانسوی ادغام شده بود تهوعم را چند برابر می‌کرد.
 
بالا پایین