- May
- 2,243
- 21,363
- مدالها
- 5
- هی دختر!
به سمت صدا برگشتم و با دیدن شخصی که صدایم میزد سعی کردم خودم را پیدا کنم، نیاز به نیاز این روزهایم داشتم و در واقع، من به این نیاز، محتاج بودم!
از پاگرد گذشتم و نزدیکش که شدم با اخم سر تا پایم را رصد کرد:
- از کارهای رئیس سر در نمیارم، مثلاً الان تو به چه دردمون میخوری؟
متقابلاً اخمی تحویلش دادم و بیتوجه به او، سمت رئیسی که در سالن روی مبل اسپرتی لم دادهبود پا تند کردم، ویلای لوکس و مدرنی بود و با دیدن چیدمان و رنگبندی ست ملایم سفید و سورمهایاش کیف میکردم. پول حال آدم را خوب میکرد، مردم باید به این باور میرسیدند که پول آدم را از زنده بودن به زندگی کردن میرساند، شاید پول خیلی از مشکلها را حل نمیکرد اما حلال و کلید خیلی دیگر که بود، برای آن درصد کمی از بدبختیها هم که راه حل نود میتواست وسیلهای باشد که آدم کمتر به آنها فکر کند... .
رئیس بدبختی نداشت چون پول داشت، حتی یاسر هم وقتی پولدار شد با همهی بدبختیهایش خداحافظی کرد و یا بهتر بگویم، بدبختی ها با او خداحافظی کردند، اما من هنوز هم گوشهای از قلبم هر شب فشرده میشد، هنوز هم وقتی ناراحت میشدم چیزهایی در چشمهایم داغ میشدند و من هنوز هم خوشبختی را، هنوز هم حال خوب و شادی را نفهمیدهبودم.
جاستین گفت واسطهگر باشم، مثل قبل عمل کنم و به سود او قدم بردارم هرچند لابهلای جملات و کلماتش که با لحنی دستوری در صورتم میکوبید تحقیر و حس مرئوسانه خوابیدهبود، هرچند از بیک.س و کار بودنم گفت که میتواند با یک اشتباهم راحت و بیدرد سر سرم را روی سی*ن*هام بگذارد و مرا با خشم خود آشنا کند و معین هم با نیشخند زیرچشمی نگاهم کرد که در جواب همهیشان تنها پوزخند زدم، دست مشت کردم و چیزی در سی*ن*هام جوشید... .
***
به سقف خانهی کوچکم خیره شدم که آب از آن چکه میکرد، سقفی که برخلاف سقف چهار طَبَق خانهی یاسر، نهنه! کاخ یاسر، نه طلاکوب شده بود و نه خبری از لوسترهای آویزان رویش بود، من از بهترینها هیچ شانسی نداشتم. از حرص دندان فشردم و با کندن کلاه هودی از سرم پوف کلافهای کشیدم.
باید سریعتر به حال خودم فکری میکردم تا کمتر زیر بار این همه بدبختی درب و داغان شوم. سمت آشپزخانهای که در دو کابینت و یخچال کوچکی در گوشهی حال خلاصه شدهبود راه افتادم و با دیدن پیالهی نصف و نیمه از نوشیدنی، صهبا را لعنت کردم، باز چشم من را دور دیده بود و گند به بار آوردهبود. با دیدن یخچال خالی که جز یک بطری آب معدنی و چند موز سیاه و له لورده شده آه از نهادم برخواست و نتوانستم در بستن دربش آرام عمل کنم. سرم درد میکرد و تلفن همراهم را گم کردهبودم و این برای من اوج بیچارگی بود؛ تمیزی و جمع و جور بودن خانه گواه از سر زدنهای صهبا داشت، دخترک جدا از اخلاقهای من نپسندانهاش کدبانویی بود!
حین چنگ زدن به حوله از میخ دیوار کوب شدهی کنار در، نگاهم به قاب عکس خودم و یاسر افتاد که سفت در آغوشم گرفتهبود. از فرط خنده، قهوهی چشمهای نازنینش چین افتادهبود و دندانهای یکدست سفیدش برق میزد، نیاز هفده ساله هم میان دستهایش احساس برتری میکرد و حالا او نبود... .
نیشخندی به رویش پاشیدم و انگشت اشارهام سمتش نشانه رفت:
- هیهی یاسر! الان که قراره از هم دور باشیم کی ضرر میکنه؟ من یا تو؟
خندیدم و دستهایم را در هوا تاب دادم، دیوانه بود که حتی یک نفر را هم دنبالم نفرستادهبود، اصلاً مهم بود؟ یاسر برای من مهم بود؟ شاید در حد یک رفیق و نه بیشتر اما باز هم، شاید یک درصد یا نه، شاید هم یک دهم از یک صدم درصد، اما باز هم و باز هم... .
- معلومه که، منِ احمق!
دستی به نم چشمم کشیدم و لگدی به درب آلومینیومی زدم، صدایم انگار که از ته چاه میآمد:
- بیمعرفت.
***
صدای فریادش را میشنیدم که در میان رقص شعلهها، دستهای نیمه سوختهاش هویدا بود و مرا التماس میکرد؛ او که لال بود پس این ضجهها چه میگفت؟
- نیاز من میترسم؛ نیاز بیا بریم!
دست سردش روی بازویم نشست، من اما بر خلاف او و همچون آتش مقابلم گرمگرم بودم، زمین پوشیده از برفی که پاهایم تا چند سانتیمتری در آن فرو رفتهبود هم از حرارت درونم کم نمیکرد، صورت گر گرفتهام و نگاه دریدهام خیره به مردی بود که به پنجره میکوبید؛ چند سال داشت؟نمیدانم، اما از نیاز پانزده ساله زیادی بزرگتر بود، او حتی از من هم بیرحمتر بود!
- آجی بریم، من دارم میمیرم... نیاز تو رو خدا!
ناگهان پنجره شکست و من خشک شده خیرهی مردی بودم که از چشمهایش خون میبارید و پلکهای نیمه سوختهاش وحشت را درمن بر دو چندان میکرد؛ انگار همه چیز برعکس شدهبود و این نیاز بود که در مقابل فریاد او، نای لب گشودن نداشت، از ترس و وحشت، از بیچارگی... .
- نیاز میشنوی صدام رو؟ نیاز... نیاز!
پلکهای ملتهبم را گشودم و با گیجی به حمام نگاه کردم، دستم روی پیشانیام نشست، کی خوابم بردهبود؟
صدا سر و صداهای صهبا که به در میکوبید شدید روی اعصابم بود، دستم روی گلوی خشکیدهام نشست و آب دهانم را قورت دادم:
- صهبا نزن! الان میام.
حوله را دور تنم پیچیدم و در حالی که تنم هنوز هم از کابوس مزخرفی که مغزم در خواب برایم پلی کردهبود میلرزید از حمام خارج شدم که او را مقابلم دیدم.
صهبا: نیاز!
نگاهم به چشمهای زیبایش که دریایی از اشک بود افتاد، لحنش دلتنگ که نبود! بود؟
به سمت صدا برگشتم و با دیدن شخصی که صدایم میزد سعی کردم خودم را پیدا کنم، نیاز به نیاز این روزهایم داشتم و در واقع، من به این نیاز، محتاج بودم!
از پاگرد گذشتم و نزدیکش که شدم با اخم سر تا پایم را رصد کرد:
- از کارهای رئیس سر در نمیارم، مثلاً الان تو به چه دردمون میخوری؟
متقابلاً اخمی تحویلش دادم و بیتوجه به او، سمت رئیسی که در سالن روی مبل اسپرتی لم دادهبود پا تند کردم، ویلای لوکس و مدرنی بود و با دیدن چیدمان و رنگبندی ست ملایم سفید و سورمهایاش کیف میکردم. پول حال آدم را خوب میکرد، مردم باید به این باور میرسیدند که پول آدم را از زنده بودن به زندگی کردن میرساند، شاید پول خیلی از مشکلها را حل نمیکرد اما حلال و کلید خیلی دیگر که بود، برای آن درصد کمی از بدبختیها هم که راه حل نود میتواست وسیلهای باشد که آدم کمتر به آنها فکر کند... .
رئیس بدبختی نداشت چون پول داشت، حتی یاسر هم وقتی پولدار شد با همهی بدبختیهایش خداحافظی کرد و یا بهتر بگویم، بدبختی ها با او خداحافظی کردند، اما من هنوز هم گوشهای از قلبم هر شب فشرده میشد، هنوز هم وقتی ناراحت میشدم چیزهایی در چشمهایم داغ میشدند و من هنوز هم خوشبختی را، هنوز هم حال خوب و شادی را نفهمیدهبودم.
جاستین گفت واسطهگر باشم، مثل قبل عمل کنم و به سود او قدم بردارم هرچند لابهلای جملات و کلماتش که با لحنی دستوری در صورتم میکوبید تحقیر و حس مرئوسانه خوابیدهبود، هرچند از بیک.س و کار بودنم گفت که میتواند با یک اشتباهم راحت و بیدرد سر سرم را روی سی*ن*هام بگذارد و مرا با خشم خود آشنا کند و معین هم با نیشخند زیرچشمی نگاهم کرد که در جواب همهیشان تنها پوزخند زدم، دست مشت کردم و چیزی در سی*ن*هام جوشید... .
***
به سقف خانهی کوچکم خیره شدم که آب از آن چکه میکرد، سقفی که برخلاف سقف چهار طَبَق خانهی یاسر، نهنه! کاخ یاسر، نه طلاکوب شده بود و نه خبری از لوسترهای آویزان رویش بود، من از بهترینها هیچ شانسی نداشتم. از حرص دندان فشردم و با کندن کلاه هودی از سرم پوف کلافهای کشیدم.
باید سریعتر به حال خودم فکری میکردم تا کمتر زیر بار این همه بدبختی درب و داغان شوم. سمت آشپزخانهای که در دو کابینت و یخچال کوچکی در گوشهی حال خلاصه شدهبود راه افتادم و با دیدن پیالهی نصف و نیمه از نوشیدنی، صهبا را لعنت کردم، باز چشم من را دور دیده بود و گند به بار آوردهبود. با دیدن یخچال خالی که جز یک بطری آب معدنی و چند موز سیاه و له لورده شده آه از نهادم برخواست و نتوانستم در بستن دربش آرام عمل کنم. سرم درد میکرد و تلفن همراهم را گم کردهبودم و این برای من اوج بیچارگی بود؛ تمیزی و جمع و جور بودن خانه گواه از سر زدنهای صهبا داشت، دخترک جدا از اخلاقهای من نپسندانهاش کدبانویی بود!
حین چنگ زدن به حوله از میخ دیوار کوب شدهی کنار در، نگاهم به قاب عکس خودم و یاسر افتاد که سفت در آغوشم گرفتهبود. از فرط خنده، قهوهی چشمهای نازنینش چین افتادهبود و دندانهای یکدست سفیدش برق میزد، نیاز هفده ساله هم میان دستهایش احساس برتری میکرد و حالا او نبود... .
نیشخندی به رویش پاشیدم و انگشت اشارهام سمتش نشانه رفت:
- هیهی یاسر! الان که قراره از هم دور باشیم کی ضرر میکنه؟ من یا تو؟
خندیدم و دستهایم را در هوا تاب دادم، دیوانه بود که حتی یک نفر را هم دنبالم نفرستادهبود، اصلاً مهم بود؟ یاسر برای من مهم بود؟ شاید در حد یک رفیق و نه بیشتر اما باز هم، شاید یک درصد یا نه، شاید هم یک دهم از یک صدم درصد، اما باز هم و باز هم... .
- معلومه که، منِ احمق!
دستی به نم چشمم کشیدم و لگدی به درب آلومینیومی زدم، صدایم انگار که از ته چاه میآمد:
- بیمعرفت.
***
صدای فریادش را میشنیدم که در میان رقص شعلهها، دستهای نیمه سوختهاش هویدا بود و مرا التماس میکرد؛ او که لال بود پس این ضجهها چه میگفت؟
- نیاز من میترسم؛ نیاز بیا بریم!
دست سردش روی بازویم نشست، من اما بر خلاف او و همچون آتش مقابلم گرمگرم بودم، زمین پوشیده از برفی که پاهایم تا چند سانتیمتری در آن فرو رفتهبود هم از حرارت درونم کم نمیکرد، صورت گر گرفتهام و نگاه دریدهام خیره به مردی بود که به پنجره میکوبید؛ چند سال داشت؟نمیدانم، اما از نیاز پانزده ساله زیادی بزرگتر بود، او حتی از من هم بیرحمتر بود!
- آجی بریم، من دارم میمیرم... نیاز تو رو خدا!
ناگهان پنجره شکست و من خشک شده خیرهی مردی بودم که از چشمهایش خون میبارید و پلکهای نیمه سوختهاش وحشت را درمن بر دو چندان میکرد؛ انگار همه چیز برعکس شدهبود و این نیاز بود که در مقابل فریاد او، نای لب گشودن نداشت، از ترس و وحشت، از بیچارگی... .
- نیاز میشنوی صدام رو؟ نیاز... نیاز!
پلکهای ملتهبم را گشودم و با گیجی به حمام نگاه کردم، دستم روی پیشانیام نشست، کی خوابم بردهبود؟
صدا سر و صداهای صهبا که به در میکوبید شدید روی اعصابم بود، دستم روی گلوی خشکیدهام نشست و آب دهانم را قورت دادم:
- صهبا نزن! الان میام.
حوله را دور تنم پیچیدم و در حالی که تنم هنوز هم از کابوس مزخرفی که مغزم در خواب برایم پلی کردهبود میلرزید از حمام خارج شدم که او را مقابلم دیدم.
صهبا: نیاز!
نگاهم به چشمهای زیبایش که دریایی از اشک بود افتاد، لحنش دلتنگ که نبود! بود؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: