جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دلیجه‌ای میمیرد] اثر «ebi. نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Nfis.H با نام [دلیجه‌ای میمیرد] اثر «ebi. نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,472 بازدید, 56 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دلیجه‌ای میمیرد] اثر «ebi. نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nfis.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nfis.H
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,243
21,363
مدال‌ها
5
- هی دختر!
به سمت صدا برگشتم و با دیدن شخصی که صدایم می‌زد سعی کردم خودم را پیدا کنم، نیاز به نیاز این روزهایم داشتم و در واقع، من به این نیاز، محتاج بودم!
از پاگرد گذشتم و نزدیکش که شدم با اخم سر تا پایم را رصد کرد:
- از کارهای رئیس سر در نمیارم، مثلاً الان تو به چه دردمون می‌خوری؟
متقابلاً اخمی تحویلش دادم و بی‌توجه به او، سمت رئیسی که در سالن روی مبل اسپرتی لم داده‌بود پا‌ تند کردم، ویلای لوکس و مدرنی بود و با دیدن چیدمان و رنگ‌بندی ست ملایم سفید و سورمه‌ای‌اش کیف می‌کردم. پول حال آدم را خوب می‌کرد، مردم باید به این باور می‌رسیدند که پول آدم را از زنده بودن به زندگی کردن می‌رساند، شاید پول خیلی از مشکل‌ها را حل نمی‌کرد اما حلال و کلید خیلی دیگر که بود، برای آن درصد کمی از بدبختی‌ها هم که راه حل نود می‌تواست وسیله‌ای باشد که آدم کمتر به آن‌ها فکر کند... .
رئیس بدبختی نداشت چون پول داشت، حتی یاسر هم وقتی پول‌دار شد با همه‌ی بدبختی‌هایش خداحافظی کرد و یا بهتر بگویم، بدبختی ‌ها با او خداحافظی کردند، اما من هنوز هم گوشه‌ای از قلبم هر شب فشرده می‌شد، هنوز هم وقتی ناراحت می‌شدم چیزهایی در چشم‌هایم داغ می‌شدند و من هنوز هم خوشبختی را، هنوز هم حال خوب و شادی را نفهمیده‌بودم.
جاستین گفت واسطه‌گر باشم، مثل قبل عمل کنم و به سود او قدم بردارم هرچند لابه‌لای جملات و کلماتش که با لحنی دستوری در صورتم می‌کوبید تحقیر و حس مرئوسانه خوابیده‌بود، هرچند از بی‌ک.س و کار بودنم گفت که می‌تواند با یک اشتباهم راحت و بی‌درد سر سرم را روی سی*ن*ه‌ام بگذارد و مرا با خشم خود آشنا کند و معین هم با نیشخند زیرچشمی نگاهم کرد که در جواب همه‌ی‌شان تنها پوزخند زدم، دست مشت کردم و چیزی در سی*ن*ه‌ام جوشید... .
***
به سقف خانه‌ی کوچکم خیره شدم که آب از آن چکه می‌کرد، سقفی که برخلاف سقف چهار طَبَق خانه‌‌ی یاسر، نه‌نه! کاخ یاسر، نه طلاکوب شده بود و نه خبری از لوسترهای آویزان رویش بود، من از بهترین‌ها هیچ شانسی نداشتم. از حرص دندان فشردم و با کندن کلاه هودی از سرم پوف کلافه‌ای کشیدم.
باید سریع‌تر به حال خودم فکری می‌کردم تا کمتر زیر بار این همه بدبختی درب و داغان شوم. سمت آشپزخانه‌ای که در دو کابینت و یخچال کوچکی در گوشه‌ی حال خلاصه شده‌بود راه افتادم و با دیدن پیاله‌ی نصف و نیمه از نوشیدنی، صهبا را لعنت کردم، باز چشم من را دور دیده بود و گند به بار آورده‌بود. با دیدن یخچال خالی که جز یک بطری آب معدنی و چند موز سیاه و له لورده شده آه از نهادم برخواست و نتوانستم در بستن دربش آرام عمل کنم. سرم درد می‌کرد و تلفن همراهم را گم کرده‌بودم و این برای من اوج بی‌چارگی بود؛ تمیزی و جمع و جور بودن خانه گواه از سر زدن‌های صهبا داشت، دخترک جدا از اخلاق‌های من نپسندانه‌اش کدبانویی بود!
حین چنگ زدن به حوله از میخ دیوار کوب شده‌ی کنار در، نگاهم به قاب عکس خودم و یاسر افتاد که سفت در آغوشم گرفته‌بود. از فرط خنده، قهوه‌ی چشم‌های نازنینش چین افتاده‌بود و دندان‌های یک‌دست سفیدش برق می‌زد، نیاز هفده ساله هم میان دست‌هایش احساس برتری می‌کرد و حالا او نبود... .
نیشخندی به رویش پاشیدم و انگشت اشاره‌ام سمتش نشانه رفت:
- هی‌هی یاسر! الان که قراره از هم دور باشیم کی ضرر می‌کنه؟ من یا تو؟
 خندیدم و دست‌هایم را در هوا تاب دادم، دیوانه بود که حتی یک نفر را هم دنبالم نفرستاده‌بود، اصلاً مهم بود؟ یاسر برای من مهم بود؟ شاید در حد یک رفیق و نه بیشتر اما باز هم، شاید یک درصد یا نه، شاید هم یک دهم از یک صدم درصد، اما باز هم و باز هم... .
- معلومه که، منِ احمق!
 دستی به نم چشمم کشیدم و لگدی به درب آلومینیومی زدم، صدایم انگار که از ته چاه می‌آمد:
- بی‌معرفت.
***
 صدای فریادش را می‌شنیدم که در میان رقص شعله‌ها، دست‌های نیمه سوخته‌اش هویدا بود و مرا التماس میکرد؛ او که لال بود پس این ضجه‌ها چه می‌گفت؟
- نیاز من می‌ترسم؛ نیاز بیا بریم!
 دست سردش روی بازویم نشست، من اما بر خلاف او و همچون آتش مقابلم گرم‌گرم بودم، زمین پوشیده از برفی که پاهایم تا چند سانتی‌متری در آن فرو رفته‌بود هم از حرارت درونم کم نمی‌کرد، صورت گر گرفته‌ام و نگاه دریده‌ام خیره به مردی بود که به پنجره می‌کوبید؛ چند سال داشت؟نمی‌دانم، اما از نیاز پانزده ساله زیادی بزرگ‌تر بود، او حتی از من هم بی‌رحم‌تر بود!
- آجی بریم، من دارم می‌میرم... نیاز تو رو خدا!
ناگهان پنجره شکست و من خشک شده خیره‌ی مردی بودم که از چشم‌هایش خون می‌بارید و پلک‌های نیمه سوخته‌اش وحشت را درمن بر دو چندان می‌کرد؛ انگار همه چیز برعکس شده‌بود و این نیاز بود که در مقابل فریاد او، نای لب گشودن نداشت، از ترس و وحشت، از بی‌چارگی... .
- نیاز می‌شنوی صدام رو؟ نیاز... نیاز!
پلک‌های ملتهبم را گشودم و با گیجی به حمام نگاه کردم، دستم روی پیشانی‌ام نشست، کی خوابم برده‌بود؟
صدا سر و صداهای صهبا که به در می‌کوبید شدید روی اعصابم بود، دستم روی گلوی خشکیده‌ام نشست و آب دهانم را قورت دادم:
- صهبا نزن! الان میام.
حوله را دور تنم پیچیدم و در حالی که تنم هنوز هم از کابوس مزخرفی که مغزم در خواب برایم پلی کرده‌بود می‌لرزید از حمام خارج شدم که او را مقابلم دیدم.
صهبا: نیاز!
نگاهم به چشم‌های زیبایش که دریایی از اشک بود افتاد، لحنش دلتنگ که نبود! بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,243
21,363
مدال‌ها
5
قدمی سمتم برداشت و قبل از این‌که به خودم بیایم دست‌هایش را دور تنم پیچید:
- نیاز، نیاز‌نیاز... کجا بودی؟ من داشتم می‌مردم از نگرانی!
با تردید دستم را روی دست‌هایش که دور گردنم قفل شده‌بود گذاشتم:
- خفه‌م کردی بابا!
عقب کشید و حینی پشت دستش را سریع رو چشم‌های سرخ شده‌اش می‌کشید با صدای تو دماغی و‌ گرفته‌ای نالید:
- ببخشید، ببخشید؛ باورم نمیشه نیاز!
جوابش را ندادم و تیشرت آستین حلقه‌ای و جین مشکی و اورکت مشکی‌ام را از کمد‌ لباس بیرون کشیدم، صهبا دختر زیادی احساساتی بود و من همیشه از این خصلتش خوشم نمی‌آمد.
صهبا: یه چیزی بگو!
بی‌حوصله نگاهش کردم و حینی که اشاره کردم برگردد تا لباس بپوشم لب زدم:
- داشتم یه خواب خیلی‌خوب می‌دیدم، یه رویای خیلی قشنگ و مامانی که سرکار خانم باز با بی‌ملاحظه بازی‌هاش جفت پا پرید وسط رویای قشنگم.
صدای بهت‌زد‌اش باعث بالا رفتن گوشه‌ی لبم شد:
- تو حموم؟!
تیشرت را پوشیدم و حین چک کردن کت مشکی‌ام، بدون این‌که نیم‌نگاهی خرجش کنم پاسخ دادم:
- مثل این‌که آره... فلو کو؟
سمتش برگشتم و با دیدن نگاه محزونش قدمی سمتش برداشتم، نکند بلایی سر گربه‌ام آمده باشد؟ از او هیچ چیز بعید نبود، با نگرانی قدمی سمتش برداشتم و تکرار کردم:
- میگم فلو کو صهبا؟
نگاه پر اشک و گله‌مندش که بالا آمد گیج و با قلبی که سرشار از ترس و هراس شده بود لب زدم:
- با توام احمق، جواب منو بده!
گاهی بد روی اعصابم می ‌رفت، مثل حالا که می‌خواستم خفه‌اش کنم! من داشتم پس می‌افتادم و او برایم اشک می‌ریخت، باد می‌دانست که هیچ‌گاه سکوت برای من جواب نمی‌دهد، سکوت فقط نگاهم را اشکین می‌کرد، سمتش هجوم بردم و با چنگ زدن به یقه‌ی پیراهن آبی خوش دوخت و دخترانه‌اش غریدم:
- لال شدی؟ میگم... .
با شنیدن صدای «میو‌»یی سرم سمت در چرخید و به اویی که با ناز و کرشمه دمش بالا بود و قدم‌هایش را پشت سر هم و با منظم‌ برمی‌داشت نگاه کردم، عزیز دل من که خوب بود پس... ‌.
سرم با شتاب سمتش برگشت و بدون‌ این‌که حواسم باشد و یقه‌اش را رها کنم خیره به نگاهش لب زدم:
- چته؟
سیبک گلویش بالا و پایین شد، نگاهم به یقه‌ی مچاله شده‌اش میان مشتم افتاد، دنباله‌ی نگاه را گرفتم و با دیدن خراش و کبودی روی گردنش انگار چیزی در وجودم فرو ریخت...‌ .
- چی‌شده؟
بغضش شکننده‌تر از شیشه شکست و من خیره به دختری بودم که مقابلم خون گریه می‌کرد، گیج قدمی به عقب برداشتم و دست لرزانم مشت شد، میان صدای گریه‌ی بلندش، میان میو‌میو کردن‌های فلو که خودش را به پاهایم می‌مالید و انتظار گوشه نگاهی از من را می‌کشید شکستم، قلبم انگار نمی‌کوبید اما لب‌هایم بی‌اختیار از خودم جنبید و صدای زمزمه مانندم برخواست:
- من از دست تو چه غلطی کنم؟ خاک تو سرت صهبا، خاک تو سرت!
دلم برایش می‌سوخت، البته که هرکس تقاص احمق‌ بازی‌های خودش را می‌داد و صهبا هم از این قاعده مستثنی نبود؛ می‌خواست در آغوشش بگیرم و دست بر سرش بکشم؟ یا آرامش کنم؟
بی‌اختیار صدایم داشت بالا می‌رفت، دلم می‌خواست بلندتر بر سرش فریاد بکشم و بگویم تو یک احمق واقعی هستی!
او چه انتظاری از من داشت؟ که دلداری‌اش بدهم و بگویم اتفاقی نیفتاده‌است عزیز دل من؟
اما می‌دانستم اتفاق افتاده‌بود! وقتی حرف نمی‌زد و تنها گریه‌ی جان‌سوزش را نشانم می‌داد، خیلی هم اتفاق بزرگی افتاده‌بود و من اصلاً قصد دلداری‌اش را نداشتم، می‌خواستم خفه‌اش کنم و محکم بر فرق سرش بکوبم و حالا او می‌خواست دست‌هایم را دور تن ظریفش بپیچم و برایش بی‌خیال گذشته بخوانم؟
من اهل این کارها نبودم، مرا دوست خود می‌دانست؟ خب به درک! همه‌ی آدم‌ها که مثل هم فکر نمی‌کنند، او دوست من نبود، در واقع من آدم دوست‌شدن با کسی نبودم. دوستی من به نیاز کوچک درونم که جایی دور جایش گذاشته‌بود محدود می‌شد و حالا خواسته‌ی او، زیادی بزرگ بود، من جز خودم دوستی نداشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,243
21,363
مدال‌ها
5
لیوان آبی دستش دادم با دندان فشردن سعی بر نگفتن چیزی کردم اما باز هم نشد نگویم، قلبم داشت می‌ترکید و او گریه می‌کرد اما من نمی‌توانستم بگریم، صدای دادم جانم را فشرد و او را نمی‌دانم:
- حقته! هر بلایی سرت میاد حقته... الانم آبغوره نگیر‌، صدای گریه‌ت حالم رو بد می‌کنه.
با چنگ زدن به کلاه مشکی‌ام، حینی که سمت در می‌رفتم، با صدای آرامی که خش میانش افتاده‌بود لب زدم:
- رفتی در رو قفل کن، مشکی رو هم با خودت ببر... شاید چند روزی نبودم بی‌خود نگران نشو.
به لطف محله‌ی خلوتی که ساکنش بودم کارهایم باعث وارد حاشیه شدنم نمی‌شد، البته مزید بر این‌که با کسی هم ارتباط نداشتم و جز مرد همسایه‌ی مقابلم که گاهی با سگش این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت هم کسی را نمی‌شناختم.
از دکه‌ی کنار خیابان که زن چاق روزنامه‌فروش می‌چرخاندش گذشتم و دست در جیب طول خیابان را قدم می‌زدم، آخ که دلم می‌خواست از دست ندانم کاری‌های صهبای احمق جفت‌مان رابه آتش بکشم، من برایش ناراحت نبودم، من برای هیچ‌ک.س جز خودم حق خرج کردن احساسم را نداشتم، اشکی از گوشه‌ی چشمم چکید‌ که سریع با انگشت گرفتمش و دستم مشت شد... .
با کشیده‌شدن بازویم سکندری خوردم و بهت‌زده و گیج به عقب چرخیدم، چه اتفاقی داشت می‌افتاد؟
انگار بدبختی قصد رها کردنم را نداشت!
مرد گردن کلفت بدقواره را قبلاً هم دیده‌بودم، از آدم‌های شیخ بود که یک‌بار جیب‌های عقب شلوارش را خالی کرده‌بودم.
مستأصل قدمی به عقب برداشتم و قبل از این‌که من لب بگشایم صدای کریهش در گوشم طنین انداخت:
- بَه، تو آسمون‌ها دنبالت می‌گشتیم دختر!
سرم از فرط درد داشت منفجر می‌شد و این مردک راهم را سد کرده‌بود و داشت برایم شاخ و شانه می‌‌کشید؟ ترس در حرکاتم مشهود بود با این حال نیشخند نمادینی زدم و سرتا پایش را از نظر گذراندم:
- لونه سگ‌ها قایم پاتوقت بود، چطور از خیابون سر در آوری؟ کشیک من رو می‌کشیدی؟
متقابلاً گوشه‌ی لبش به سمت بالا انحنا یافت و قدمی سمتم برداشت که نامحسوس قدمی به عقب برداشتم.
- زبون دراز هم که هستی بلا، اصلا‌ً می‌دونی چیه؟ تخصص من کوتاه کردن زبون شما دختراست، اصلا‌ً مخصوص‌ترش می‌دونی کجاست؟ کوتاه‌ کردن زبون تو یکی که خیلی رو مخ شیخی.
خندیدم تا ترس لعنتی کمتر جلوه کند و نگاه لرزانم رسوایم نکند، نیاز داشتم پشت یک نفر پناه بگیرم و بگویم تو را به‌خدا مواظب این بی‌چاره‌ی ترک برداشته باش، مبادا بشکند!
با دیدن تیک عصبی پلکش خنده‌ام را به نیشخندی خلاصه کردم و لب زدم:
- خیلی می‌سوزی‌‌ها! حق هم داری، شیش شمش طلا چیز کمی نیست.
نیشخندی زد که قدمی به عقب برداشتم و با چشمکی اشاره به زخم کنار ابرویش افزودم:
- خوبه من رو می‌بینی نشدی، شیخ عاشقته که کورت نکرده‌ها!
قبل از این‌که سمتم هجوم بیاورد صدای منحوسش مو بر تنم سیخ کرد:
- می‌بینم حقته بمیری، آشغال! به حساب اون یکی دختره هم می‌رسم، فکر کردین اون‌ور آب برین قسر در رفتین آره؟
جفت دست‌هایش را روی سی*ن*ه‌ام کوبید که افتادم و روی زمین غلتی خوردم، دلم می‌خواست گریه کنم، نمی‌فهمیدم چرا گریستن ان‌قدر سخت است؟
با بیرون کشیدن چاقوی کوچکم از مچ بند مشکی با صدایی لرزان ادامه دادم:
- د بدبخت کردن جوون‌های کشور من شده براتون منبع کسب ثروت، هرچی سرتون آوردم کم‌تونه... .
با نشستن لگدش به پهلویم صدای فریادم بلند شد و از درد تنم منقبض شد.
چرا این‌ روزها نمی‌گذشت؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,243
21,363
مدال‌ها
5
بالای سرم ایستاده‌بود و با قمه‌ای اندازه‌ی ساعدم برایم صدا بالا می‌برد:
- ساقی که خودت بودی زنیکه!
به زور سرپا ایستادم و بی‌توجه به حرفش دستی به چشم‌های نم‌زده‌ام کشیدم و چاقو را سمتش گرفتم:
- نزدیکم بشی سوراخ‌سوراخت می‌کنم!
صدای قهقهه‌اش لرزه بر تنم انداخت، موهایش را دم اسبی بسته‌بود و مرا یاد موهای بلند یاسر می‌انداخت. آخ که یاسر! نامت هم روی قلبم نمک می‌پاشد... .
به چشم‌های داغ کرده‌ام خیره شد و حینی که قدمی سمتم برمی‌داشت لب زد:
- اوخی، گریه چرا؟ به پا با خودت رو زخمی نکنی... شیخ گفته یه‌جوری بزنمت صدای سگ بدی، بعدش ببرمت پیشش ولی این وسط میشه یه کار دیگه هم کرد... .
برق تیزی نگاهم را می‌لرزاند، من باید یک عمر زنده می‌ماندم و حداقلش یک روز زندگی می‌کردم، باید زندگی می‌کردم.
با اسیر شدن جفت بازوهایم در دستش صدای جیغم در آمد:
- دستت رو بکش آشغال!
چنان فشاری به دستم وارد کرد که چاقو از دستم رها شد و صدای برخورد تیغه‌اش با کف خیابان لحظه‌ای باعث بستن پلک‌هایم شد. حالم از هر نفس‌هایش داشت به هم می‌خورد.
- موهات خیسه... .
صدای ضربان قلبم گوش‌هایم را کر کرده‌بود، لعنت به این موهای خیس که باز داشت آفت جانم می‌شد، لعنت به صهبا که این‌چنین باز این نارنگی بد قواره و حال به‌هم‌زن را در گلویم چپانده‌بود!
- آخ دختر!
باید کاری می‌کردم، باید می‌کشتمش؛ من باید... .
از درد خم شد و صدای فریادش به پا خواست، سریع چاقو را چنگ زدم و با لگدی که نثار دستش کردم قمه از دستش رها شد و قبل از این‌که سمتم هجوم بیاورد چاقو را روی دستش کشیدم که صدای فریادش در فلک پیچید و من لحظه‌ای گیج به دست سرخ‌شده از خونش خیره شدم.
صهبا از همه‌ی این دردها مهم‌تر بود، حالا فقط صهبا مقابل چشمم بود، صهبای گریان نوزده ساله‌ی بی‌چاره که در این ملک غریب، بی‌کسی در آغوشش کشیده‌بود و به نیاز بدبخت‌تر از خودش پناه آورده‌بود.
مطمئن بودم شیخ دست از سرم بر نخواهد داشت، آدم به شدت کینه‌ای بود و من به بهترین شکل ممکن اعصابش را برای پیاده‌روی هدف قرار داده‌بودم، به‌خاطر چه؟ نمی‌دانم...‌ شاید دیوانه بودم شاید هم مرض داشتم اما بیش از هرچه، او حالم را به هم می‌زد، من از امثال او نفرت داشتم.
سند ویلا و شش شمش طلا از گاوصندوقش کش رفته‌بودم همه را در ازای مشکی عزیزم به یکی از دخترهای دورش بخشیده‌بودم و بد‌ سوزانده‌بودمش و حالا او قصد تلافی داشت و به دست و پا می‌زد بسوزانتم، اما من نمی‌سوختم، من نمی‌سوزم چرا که من باور دارم ققنوس‌‌ها هرگز نمی‌سوزند... .
نگاهم را در خیابان نسبتاً خلوت چرخواندم‌ و ماشین تماماً مشکی را زیر سایه‌ی ساختمان نقلی که کنارش دو درخت نخل واقع بود تشخیص دادم.
قرار بود امشب برای اولین‌بار در جایی که نمی‌دانستم کجاست کشیک بدهم، البته که تنها هم نبودم اما به عنوان اولین روز کاری که قرار بود برای جاستین و آدم‌های حال به‌هم‌زنش کار کنم آرامشم را گرفته‌بود.
حینی که سمت آن سمت خیابان قدم برمی‌داشتم با کتانی‌های سفیدم به سنگی که وسط آسفالت خیابان افتاده‌بود لگدی زدم و به ناکجا آباد پرتابش کردم.
در جلوی ماشین را گشودم و بدون‌ نگاه کردن به کسی که پشت رل نشسته‌بود روی صندلی گرم و نرم لکسوز جا خوش کردم و شروع به باد زدن خودم کردم:
- خیلی گرمه ها!
- معلومه کدوم گوری هستی؟ واسه بیست دقیقه تأخیرت چه دلیلی داری؟
گردن چرخواندم و با دیدن همانی که در ویلا دیده‌بودم گوشه‌ی لبم رو به بالا رفت:
- عه تویی؟ سلام.
ابروهای پر و به هم ریخته‌اش بیشتر در هم لولید و حینی که استارت می‌زد زیر لب غرید:
- سلام و زهر مار!
لبم خندید و با خیال راحت‌تری به پشتی صندلی تکیه دادم:
- اعصاب نداری‌ها! کلاً رئیس هرچی گند اخلاقه رو جمع کرده دور خودش.
لبخندم عمیق‌تر شد با حالی سرخوش ادامه دادم:
- عوضش هرچی شما اخلاق و رفتارتون قهوه‌ایه مال من یه صورتی قشنگ و لایته.
چشم غره‌ای که رفت باعث کمرنگ شدن لبخندم که نشد هیچ، انگیزه‌ام را برای پرسیدن سوال و صحبت کردن را بیشتر کرد:
- جذبه‌ت رو قربون، حالا شما اسمت چیه عمویی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,243
21,363
مدال‌ها
5
بی‌حوصله لب زد:
- بهتره از الان تا رسیدن به مقصد خفه‌شی!
لبخند زدم و نگاهم را به خیابان سوق دادم:
- اسمت چیه؟
با دستم چند ضربه به شیشه زدم و ادامه دادم:
- بهت می‌خوره از این اسم خفن داشته مثلاً اصغر شیشصد و دو، یا نمی‌دونم ‌چی‌چی مشکی، هان؟ البته که خیلی هم خفن نیستی ها! ولی خب، هرچی باشه آدم خلافی دیگه.
صدای حرصی و خش‌دارش باز در گوشم طنین انداخت:
- موندم رئیس چی تو رو دیده که راضی به قبول کردنت شده؟
سمتش چرخیدم که نگاه عصبی و براقش را به چشم‌هایم سوق داد و‌ از میان فک قفل شده‌اش غرید:
- تا برسیم و از دستت خلاص شم دهنت رو می‌بندی، صدات رو نشنوم!
قبل از این‌که حرفش تمام شود همراه با چشمکی پرسیدم:
- اسمت چیه؟
گاهی عجیب زندگی مزه می‌داد، دلخوشی‌های کوچکم را دوست داشتم، روی مخ بودن را، متمایز بودن را و البته پر حاشیه بودن را.
هرچند که فهمیدن نام مرد کچل و کله کنده‌ی کنارم که پوست گندم‌گون و آفتاب سوخته‌اش که مرا یاد شخصیت منفی‌های فیلم‌های جنایی آمریکایی می‌انداخت برایم مهم نبود اما مجبور کردنش به گفتن و بر زبان آوردنش که «محسن» باشد حسابی چسبید.
نگاهم را با کنجکاوی دورتا دور محوطه‌ای که به لطف نورافکن‌های بزرگ از تاریکی‌اش کم شده‌بود چرخواندم، جز چند ماشین و موتور مشکی که کنار درخت‌های وسط حیاط پارک شده‌بودند چیزی به چشم نمی‌خورد. از بالای شانه نگاهی به منی که از ترس لب‌هایم را می‌جویدم انداخت و صدای خش‌دار و بم مردانه‌اش را به رخ کشید:
- می‌دونی واسه چی این‌جاییم؟
شانه‌ای بالا انداختم و حینی که به داخل سرک می‌کشیدم لب زدم:
- رئیس گفت فقط قرار اوضاع رو مدیریت کنیم و نگهبانی بدیم؛ حالا واسه چی مدیریت کنیم رو نمی‌دونم.
از آن آدم‌های نچسبی بود که به دلم نمی‌نشست، جواب هیچ یک از سوالاتم را نداد و وقتی با دیدن رئیس در تیپ همیشه رسمی‌اش در کنار مرد دیگری متعجب خواستم چیزی بگویم غرید که خفه شوم و من هم از عمد حین برگشت پایش را به تلافی رو مخ بودنش محکم لگد کردم. فکر می‌کردند من احمقم، حتی وقتی آن مرد بور اشاره‌ای به من کرد جاستین با تمسخر به گیجی‌ام نگاه کرد، من آن مرد را دیده‌‌بودم و می‌شناختمش، در کار تجارت بود؛ البته که همه‌ی این آدم‌های عوضی کثافت‌ کاری‌هاشان را با نام تجارت سرپوش می‌گذاشتند؛ اصلاً برای من که مهم نبود، بود؟ اما این‌که او یک‌بار من را کنار شیخ دیده‌بود، خیلی مهم بود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,243
21,363
مدال‌ها
5
دو هفته است از صهبا بی‌خبرم، نمی‌دانم زنده است یا مرده، و اگر زنده است حالش چه‌طور است؟
اما برای من چندان هم که مهم نیست، یعنی هست اما زور می‌زنم که نباشد، یعنی هرشب قلبم از فکرهای آزاردهنده و تجسم چهره‌ی زیبایش در هاله‌ای از اشک مچاله می‌شود اما کاری از دستم برایش ساخته نیست و تنها می‌توانم با فحش دادن و مشت کوبیدن به بالشم، خودم را بازیابم، گاهی اوقات فکر می‌کنم ما آدم‌ها به فراموشی محتاج‌تریم تا به خاطره، ما از خاطره‌ها خنجر می‌سازیم و با آن خنجر، خط می‌اندازیم روی تمام چیز زندگی و تمام زندگی‌مان به گنداب کشیده می‌شود.
با صدای یکی از پسرها نگاهم را از شعله‌های رقصان آتش سرخ و زردی که چوب‌های بی‌نوا را به جلز و ولز کردن انداخته‌است می‌گیرم، به زبان انگلیسی چیزی می‌گوید و منتظر نگاهم می‌کند که سر تکان می‌دهم و حینی که با تکه‌ای چوب زغال‌های درون آتش را جابه‌جا می‌کنم پاسخ می‌دهم:
- نمی‌فهمم چی میگی داداش، ولی مطمئنم حق با توئه.
امین که مردی حدود سی و خوردی ساله است و از طرفی، مافوق تیم امنیت سری به نشانه‌ی تأسف تکان می‌دهد و رو به من می‌گوید:
- ازت پرسید قصد برگشت به ایران رو نداری؟
به پسرک آمریکایی مقابلم نگاه کرده و بی‌حوصله «نچ»ی زمزمه می‌کنم، با صدای اگزوز ماشینی از آن سمت حیاط صدای غر زدنم بلند می‌شود:
- تحفه‌تون فقط بلده ناهنجاری صوتی ایجاد کنه، هی با پا اون گاز بی‌چاره رو فشار میده که چی؟
امین با خنده نگاهم می‌کند و لب‌های باریکش از زیر سبیل‌های کوتاه مشکی‌رنگش تکان می‌خورند:
- سخت نگیر، جز تو رفتارش با همه خوبه، بچه خوبیه.
چیزی نمی‌گویم و و به آتش خیره می‌شوم، این را نگوید چه بگوید؟
دو هفته از حضورم در این‌جا به عنوان یکی از افراد جاستین گذشته‌بود و پایم هم کماکم رو به بهبود بود، به جز حضور و آزار و اذیت‌های آن محسن نام و معینی که حتی با خودش هم سر جنگ داشت مشکلی نداشتم البته که من هم از پس خودم برمی‌آمدم.
با شنیدن قدم‌هایی سر برگرداندم و با دیدن قامت محسنی که این سمتی می‌آمد دندان قروچه‌ای کردم:
- مرده‌لباس شخصی رو ببرن!
هر سه‌مان بلند شدیم، برخلاف آن دو نفر که زیر لب سلامی زمزمه کردند فقط خیره و با تنفر نگاهش کردم که با سنگینی نگاهم سیگار را از کنج لبش برداشت و ابروی پهنش را بالا داد:
- چیه، ارث بابات رو بالا کشیدم و خبر ندارم؟
جوابش را ندادم و حینی که سمت ساختمان حرکت می‌کردم بلند داد زدم:
- سیب زمینی‌ها درست شد صدام بزنید، سهم من رو به کسی دادین ندادین ها!
با حرص و زهر چشم به ماشین‌های لوکس و براق‌شان که در حیاط ردیف شده‌بود نگاه کردم، البته که من آدم حسودی هم نبودم.
نگاهی به دور و برم انداختم و وقتی از نبودن کسی مطمئن شدم سمت رخش مشکی که می‌درخشید راه افتادم و لگدی به لاستیک‌هایش زدم که صدای دزدگیرش بلند شد انگار قلبم ایستاد، من سلطان گند زدن‌ها بودم، با استرس از کنارش فاصله گرفتم:
- آخ بمیری نیاز، چی‌کار کنم؟
سمت مجسمه دویدم و پشتش پناه گرفتم که صدای داد محسن بلند شد:
- کی اونجاست؟
با دست محکم به پیشانی‌ام کوبیدم که صدای داد دیگری هم بلند شد:
- محسن بچه‌ها رو صدا کن، انگار یکی این‌جاست.
این‌بار صدای معین بود که هم‌زمان صدای خشاب کردن اسلحه‌اش باقدم‌هایش در هم آمیخته‌بود.‌
آب دهانم را قورت دادم و از پشت مجسمه‌ی گرگ مرمرین بیرون آمدم، قبل از این‌که چیزی بگویم با دیدن اسلحه‌ای که در دستش بود زبانم چرخید و هول‌زده زمزمه کرد:
- اسلحه چرا؟
- مشکوک نگاهم کرد که چشم‌هایم گشاد شد و قدمی به سمتش برداشتم:
- چرا اون‌جوری نگاه می‌کنی؟ شاید یکی پریده رو ماشین صدای دزدگیرش بلند شده، چرا اسلحه می‌کشی؟
صدای قدم‌هایی و سپس صدای محسن ما بین ترسم خط انداخت:
- چی‌شده؟
قدمی به عقب برداشتم و نگاه از چشم‌های ریزشده‌ی معین گرفتم و بلند محسن را مخاطب قرار دادم:
- هیچی نشده، نمی‌خواد بیاین، من دیدم گربه بود!
معین با نیشخندی که دندان نیشش را به رخ می‌کشید اشاره‌ای به من کرد که از ترس قدمی به عقب برداشتم و رو به محسن لب زد:
- داشته باش.
محسن با اخم‌هایی در هم و درحالی که اسلحه‌ در دست داشت هم به ما ملحق شد و باعث شد برای هزارمین بار به خودم برای بچه بازی‌هایم لعنت بفرستم، گلویم خشک شده‌بود و نگاهم دودو می‌زد، مگر چه‌کار کرده‌بودم؟
محسن: جریان چیه؟
مشکوک به چهره‌ی مشوشم نگاه کرد که چشم گشاد کردم و قدمی به عقب برداشتم:
- چیه؟ مگه من دروغ دارم بگم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,243
21,363
مدال‌ها
5
معین به محسن نگاه کرد و حینی که عقب می‌کشید مخاطب قرارش داد:
- می‌خواست یه غلطی بکنه، شک ندارم.
نگاه نفرت‌بارم را از او گرفتم، درعین استرس دلم از حال هردو نفرشان به هم می‌خورد، محسن با همان اخم همیشگی‌اش قدمی سمتم برداشت و خواست یقه‌ام را بگیرد که قدمی به عقب برداشتم و صدایم بالا رفت، نمی‌فهمیدم‌شان، مگر یک صدای دزدگیر این حرف‌ها را داشت؟
- دستتو بکش ببینم! تو چی‌کاره‌ای این وسط؟
معین با بهت تک خنده‌ای زد و زمزمه کرد:
- بچه پرو رو ببین آخه! با چهارتا سگ گوشه و کنار ساختمون گربه کجا بود ابلَه؟
محسن: گفتم این یه چیزیش میشه ها، نفوذیه.
صبرم تمام شد، از دست خودم عصبی بودم، من با سکوتم باعث شده بودم آن‌ها فکر کنند از آن دسته دخترهای ساده‌ و بی‌‌دست و پایم که هرچه دل‌شان می‌خواهد می‌توانند بارم کنند.
کاش می‌شد از شر آن نیاز کوتاه فکری که با افکار بی‌سر و تهش سر می‌کرد را آتش بزنم.
با خشم به معینی که خونسرد و راضی به این وضعیت نگاه می‌کرد چشم دوختم و با بیرون کشیدن چاقوی ضامن‌داری که همیشه‌ی خدا همراهم بود با حرص داد زدم:
- چی می‌خوای بشنوی عوضی؟ آره‌آره، می‌خواستم با این گند بزنم به ماشین خوشگلت، راضی شدی؟ آره؟
قدمی به عقب برداشتم و جیغ زدم:
- حالا دست از سرم بردارین وگرنه با همین چشمای جفتتون رو در میارم!
سمت ساختمان دویدم که صدای داد: محسن را شنیدم:
- تو دیوونه‌ای دختر، روانی!
روی پله‌ها ایستادم و بلندتر از او جیغ زدم:
- خودتی و هفت جد و آبادت مرتیکه‌ی سیاه سوخته! هی هیچی نمیگم بدتر می‌کنن... .
با حرص و خشم آستین سویشرت بنفشم را به پیشانی‌ام کشیدم و تا خواستم برگردم سی*ن*ه‌ به سی*ن*ه‌ی جاستینی شدم که با اخم کم‌رنگی نگاهم می‌کرد؛ صدای بلند ضربان قلبم را می‌شنیدم که از استرس قصد شکافتن سی*ن*ه‌ام را داشت.
- این‌جا چه‌خبره؟
نگاه از چهره‌ی جدی و اخم‌های به هم پیوسته‌اس گرفتم، می‌خواستم چه‌کار کنم؟ به سختی آب دهانم را قورت دادم و بدون‌ نگاه کردن به چشم‌هایش لب زدم:
- هیچی!
تا خواستم راهم را کج کنم مچ دستم اسیر پنجه‌ی انگشتانش شد و چهره‌ام‌ از درد، در هم شد؛ دست که نبود، فولاد بود انگار!
صدای بمش را در فاصله‌ی کمی شنیدم که رگه‌هایی از عصبانیت داشت:
- صدای دادتون همه جا رو برداشته!
معین و محسن هم آمدند و جاستین سوالش را تکرار کرد و من حالم از لهجه‌ی مزخرفی که به زور کلمات را ادا می‌کرد به هم خورد، آب دهانم را قورت دادم و با ترس به دو نفری که با پیروزی نگاهم می‌کردند نگاه کردم، دیوانگی‌هایم سرم را به باد می‌داد و انگار یادم رفته بود این‌جا خانه‌ی یاسر نیست که روی غلط‌های اضافی‌ام چشم پوشی کند. چشم‌های آن لعنتی برق می‌زد، تیله‌های سبزش براق‌تر از همیشه به من دوخته شده‌بود و چه‌قدر آن لحظه دلم می‌خواست چشم‌هایش را از حدقه در بیاورم، پوست لبم را به دندان کشیدم که فشار دست جاستین بیشتر شد و چشم‌هایم از درد روی هم افتاد و صدای لرزانم بلند شد:
- از اون دوتا بپرس رئیس، چرا دست من رو چسبیدی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,243
21,363
مدال‌ها
5
با التماس نگاه محسنی کردم که با تمسخر نگاهم می‌کرد و برق چشم‌هایش، چشم‌های سوزانم را می‌زد، چشم‌های سیاه ریز شده‌اش شرورترداز هر زمانی بود.
جاستین: انگار کسی قرار نیست حرف بزنه!
صدای همراه با تهدیدش لرزه به تنم انداخت و به آنی نگاهم به اشک نشست، او یک عوضی به تمام معنا بود که خبر از خوی وحشی‌گری‌اش داشتم، تا خواستم لب از لب بگشایم صدای محسن با صدای جیرجیرک‌های حیاط در هم آمیخت:
- انگاری گربه پریده رو ماشین صدای دزدگیرش بلند شده، خیالتون راحت باشه حواسمون هست، قبل این‌که دختره بخواد غلط اضافی بکنه کارش ساخته‌ست.
بازویم را با ضرب از دستش بیرون کشیدم و با اخم نگاهش کردم که جفت ابروهایش بالا پرید، قبل از این‌که چیزی بگوید زمزمه کردم:
- حالا دیدی من کاری نکردم، پس بیشتر از این اذیتم نکن رئیس.
انگشت اشاره‌اش را به نشانه‌ی تهدید تکان داد که اعتنایی نکردم، همه‌ی این‌ها تقصیر آن دو نفری بود که مقابلم ایستاده‌بودند، باید احتیاط می‌کردم، انگار نقش آدم‌های عوضی در زندگی من هیچ‌گاه خالی نمی‌ماند. با نفرت نگاه پر تمسخرشان را پشت سر گذاشتم، ذات بدی داشتند.
نزدیک آتشی که خودم کبریتش را زده‌بودم شدم و به سیب‌زمینی‌های سوخته و سیاه شده‌ای که صدای ترق‌ترق سوختن‌شان میان آن حجم از چوب به گوشم می‌رسید خیره شدم، سیب زمینی‌ها دردشان نمی‌آمد؟ درد سوختن را احساس نمی‌کردند؟ ناله نمی‌کردند؟
خندیدم و با چوب بزرگ‌ترین‌شان را بیرون کشیدم و صبر کردم تا کمی سرد شود.
- امیدوارم کُلِت نسوخته باشه چون هلاک یه لقمه‌تم به مولا!
باز به آتش خیره شدم، به گرمایی که به صورتم را می‌سوزاند و رقص شعله‌هایش که فقط می‌سوزاندند، البته که می‌سوزاندند و سوزانده بودند هم؛ همه‌ی هستی‌ام را... .
***
- گوشی‌ جدیدم را در جیب شلوار اسلش مشکی‌ فرو کردم و کلاه سویشرت مشکی‌ را روی سرم کشیدم. مغزم از انبوه افکاری که از دیشب تا حالا در سرم جولان می‌خورد رو به انفجار بود، دیشب با یاسر صحبت کرده‌بودم و علی‌رغم آن حجم از چیز خفیفی که در گلویم گیر کرده‌بود و چشم‌هایم را تا مرز بارش پیش می‌برد بلند خندیده‌بودم و به او گفته‌بودم از کارم خیلی خوشحالم و او با حرص و خشم از آن‌چه جاستین با یک اشتباه کوچکم در آینده‌ای نه چندان دور می‌آورد گفته‌بود... .
دستگیره را گشودم و قبل از خارج شدن به اتاق کوچکی که مشترکاً با یکی از خدمتکارهای در اختیارم قرار گرفته‌بود چشم چرخواندم که جز یک کمد دیواری سفید و بزرگ و دو تخت در دو گوشه‌ی اتاق و قالی کوچکی که روی پارکت‌های روشن خودنمایی می‌کرد چشم چرخاندم و از اتاق خارج شدم. دلم هوای دریا را کرده‌بود و گذاشتن سر روی زانوهایم، اندکی فکر کردن یا شاید هم سفر به خاطرات، جایی که فقط خودم باشم اما نمی‌شد، یعنی محال بود و یاسر در تک‌تک خاطراتم بود، در تک‌تک لحظاتم و من چه‌قدر بدبخت بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,243
21,363
مدال‌ها
5
- هی دختر!
با شنیدن صدای محسن از انتهای راهرو که به در مشکی رنگی ختم می‌شد چشم گرفتم سمت او برگشتم؛ با دیدن تیپ رسمی و کرواتی که مشغول ور رفتنش بود ابروهایم بالا پرید و کنج لبم کج شد:
- چه خوشتیپ شدی محسن خان!
محسن: به امین بگو ماشین‌ها رو حاضر کنه که تا یه ربع دیگه حرکت می‌کنیم.‌
سرم را به نشانه‌ی مثبت تکان دادم و بی‌توجه به اخم و تلخی که میان چشم‌های تیره‌اش نشست خندیدم و سرم را به چپ و راست تکان دادم:
- باشه بابا، حالا نگفتیا، داری میری سر قرار؟
اشاره‌ای به کرواتی که هیچ‌جوره نمی‌توانست جمعش کند کردم و ادامه دادم:
- می‌خوای برات درستش کنم؟
با حرص و خشم چشم گشاد کرد و غربد:
- بهتره دهنت رو ببندی و فقط کاری که بهت گفتم رو انجام بدی!
از محسن خوشم نمی‌آمد، اما می‌دانستم همچون معین نمی‌تواند تنفر برانگیز باشد و این را ثابت کرده‌بود. بدون این‌که رویم را از او بگیرم قدمی به عقب برداشتم و با همان نگاه خندان ادامه دادم:
- یه‌کم هم به فکر من باش بابا، این تیپای دخترکش چیه می‌زنی؟ نمیگی نیاز غش می‌کنه؟
با خشم دست از کروات شل مشکی که دور گردنش افتاده‌بود کشید و انگشتش را سمتم تکان داد:
- یادت نره کی هستی و واسه چی اینجایی! پس خفه شو و... .
دستم روی نرده‌ی طلایی پله‌ها نشست و با خنده حرفش را قطع کردم:
- جونم! حتی عصبی شدنت هم جذابه... .
دادی زد و با خشم سمتم پا تند کرد که با ترس و جیغ پله‌ها را دویدم و خودم را به حیاط رساندم، دنبالم نیامده‌بود، دستم را از روی زانوهایم برداشتم و قد راست کردم. گفته‌بود بچه‌های امنیت را جمع کنم و خودش انگار داشت برای رفتن به جایی حاضر می‌شد. سر در آوردن از کارشان بیش از آن‌چه قکر می‌کردم مشکل بود و هنوز دقیق نمی‌دانستم جاستین و تشکیلاتش دقیق پی چه چیزی هستند... .
دو هفته از حضورم در آنجا می‌گذشت و همه چیز خیلی عادی داشت پیش می‌رفت، شاید خسته‌کننده، شاید عادی، شاید بدون هیجان و انگار که افتاده بودم میان یک زندگی معمولی و عادی، مثل آدم‌های آن بیرون... .
خیره به امواج آرام دریا که سایه‌ی زیبای خورشید را در آغوش گرفته‌بودند دکمه‌‌ی ارسال وویس را لمس کردم و بدون توضیح دیگری گوشی را داخل جیب شلوار جین مشکی‌ام سر دادم.
پوف کلافه‌ای کشیدم و صدف شکسته‌ای که کنارم افتاده‌بود را سمت آب‌ پرتاب کردم و زمزمه‌ام میان صدای زوزه‌ی باد و امواج آرامی که روی هم می‌غلتیدند گم شد:
- چه‌قدر ازت بدم میاد نیاز!
نمی‌دانم چرا اما دلم از این روزها گرفته‌بود، از این روزگار، از این زندگی که سهم من نبود.
- لزومی نداره از دست خودت شاکی باشی، من و شیخ کافی هستیم.
با شنیدن صدای آشنایی از پشت سرم دستم روی ماسه‌های نم‌زده مشت شد، او این‌جا بود؟ مگر مهم بود؟
لبم واکنش نشان داد و پوزخند عصبی کنج لبم نشست. با احساس نزدیک‌ شدنش و سپس جا گرفتنش کنارم سرم را سمت مخالف برگرداندم و و پوف کلافه‌ای کشیدم:
- اومدی چی‌کار؟در ضمن، تو و اون شیخت هم دیگه واسم مهم نیستین که شاکی بودنتون برام اهمیتی داشته باشه.
سنگینی نگاهش باعث شد سرم را سمتش برگردانم و از فاصله‌ی نزدیکی که کنارم نشسته‌بود نگاهم به چشم‌های تیره‌اش دوخته شود.
سکوتش مجابم می‌کند با لحن محکم‌تری ادامه دهم:
- من دیگه پیشت بر نمی‌گردم یاسر.
نگاهم به موهای بازش افتاد که حالا بدون کش باد میان‌شان انگشت می‌کشید و در هوا تاب‌شان می‌داد، دلتنگی تا نوک زبانم آمد، که چه‌قدر دلم برای دوباره بودن در کنارش تنگ شده‌است، که چه‌قدر دلم هوای مهربان نگاهش را کرده‌است اما... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,243
21,363
مدال‌ها
5
- چرا حرف نمی‌زنی؟
دلم داشت درون سی*ن*ه‌ام فشرده می‌شد، انگار که چیزی درون سی*ن*ه‌ام می‌سوخت. لپ‌هایم را باد کردم و موهای جلوی صورتم را کنار زدم و حینی که بلند می‌شدم ادامه دادم:
- خیلی‌خب بابا فهمیدم، با من کاری نداری و تو هم اومدی دریا رو ببینی، من که بخیل نیستم، هر چه‌قدر می‌خوای بشین و ببین.
دست خیس و پر از خاک و ماسه‌ام را باز می‌کنم و ماسه‌ها را روی زمین می‌ریزم و کَفَش را روی شلوارم می‌کشم تا کمی تمیز شود. حرف‌های یک ماه پیشش در گوشم تکرار می‌شوند، باید زودتر بروم، باید قبول کنم او من را دوست ندارد. هنوز چند قدمی برنداشته‌ام که صدای محکمش متوقفم می‌کند:
- بهتره هرچه زودتر این بازی رو تموم کنی نیاز!
ابروهایم را نمایشی بالا می‌اندازم و دست به کمر سمتش برمی‌گردم، به بهانه‌ی دعوا، به بهانه‌ی لجبازی یا هر چیز دیگری می‌خواهم کمی بیشتر صدایش را بشنوم، حتی اگر بد بارم کند:
- بازی؟ کی گفته این یه بازیه؟ اصلاً کی گفته من به حرفت گوش می‌کنم؟
نیشخندی می‌زند و از بالا نگاهم می‌کند:
- مجبوری نیاز، مجبور!
ابروهایم به هم می‌پیوندند:
- اون‌وقت کی من رو مجبور می‌کنه؟ تو؟!
برمی‌گردم و دست‌هایم را دورم‌ می‌پیچم و ادامه می‌دهم:
- تو گند زدی به همه چی یاسر، دل من رو شکوندی و الان هم به حرفت گوش نمیدم.
رگه‌هایی از خنده را در صدایش حس می‌کنم، می‌خندد؟ می‌شود برگردم و به چین‌های افتاده کنار چشمش نگاه کنم؟
یاسر: آخ نیاز، احمق کوچولوی من، کی بزرگ میشی تو؟
اعتنایی نمی‌کنم و همچنان از نگاه کردن به او سر باز می‌زنم، بی‌اعتنا به دلم، بی‌اعتنا به چشم‌هایم که حالا می‌سوزند، اصلاً کاش می‌شد به همه‌چیز بی‌اعتنا باشم.
حالا پشت سرم ایستاده‌است که صدایش را از فاصله‌ی نزدیک‌تری می‌شنوم و لحنی که حالا کمی جدی شده‌است:
- یه هفته وقت داری نیاز، با پای خودت بر می‌گردی و... .
حرفش را با لجبازی می‌برم و با ابروهای بالا رفته لب می‌زنم:
- بهت گفتم یاسر، من دیگه به حرفت گوش نمی‌کنم.
بی‌توجه به دندان قروچه و نیاز گفتنش که دستم را مشت می‌کنم و از او فاصله می‌گیرم، آن‌قدر راه می‌روم که صدای فریاد‌ با عصبانیتش که صدایم می‌زند کم‌کم گم می‌شود.
حالا از نیاز این روزها بیشتر بدم می‌آید، از او متنفرم، او هم خودش را می‌رنجاند و هم بقیه را... .
دستم را در جیب‌های سویشرتم می‌کنم و پیاده، راه ویلا را در پیش می‌گیرم، دور است اما به این راه رفتن نیاز دارم، سعی می‌کنم یادم برود نقطه‌نقطه‌ی حضور یاسر را، تلاش می‌کنم بودن آن روزهایش را با نبودن‌های این روزهایش کمرنگ کنم اما مگر می‌شود با انداختن سنگ پیاپی در آب، ماه را از حافظه‌ی آب گرفت؟
امان از نیاز کوچک سرکش درونم که هیچ‌گاه قدم به قدمم راه نیامده‌است، نه حالا و نه هیچ وقت دیگر، او اما نمی‌فهمد که من برای زنده ماندنم و زندگی میان این دنیای بی‌رحم، نه به او، بلکه محتاج «من» این روزهایم هستم، او نمی‌فهمد، او هیچ‌گاه نمی‌فهمد، نم چشمم را با آستین می‌گیرم و با آزاد کردن یقه‌ام سعی در کنار زدن دست پنهانی می‌کنم که گلویم را می‌فشارد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین