- May
- 2,243
- 21,363
- مدالها
- 5
با بلند شدن صدای گوشیام نگاه از قوطی رانی جلوی پایم میگیرم و به شمارهی رندی که اندی پیش مخاطبم بود نگاه میکنم، میدانستم تماس میگیرد، به میزان عجول بودنش آگاه بودم. بدون فوت وقت انگشتم روی صفحه میلغزد، تماس را برقرار میکنم، صدای خشدار و مذخرفش که فارسی را با لحجهی عربی، مذخرف بلغور میکند گوشم را میآزارد:
- الو نیاز؟ این دیگر چه مذخرفاتی بود که فرستادی؟ لعنتی حواست هست داری یا جون خودت بازی میکنی؟
میخندم و به آسمان بالای سرم که مرز آبی بودن را رد کردهاست مینگرم و لحظهای از ذهنم میگذرد رنگ چشمهای من هم آبی است؟ آبی نیست اما... .
خندهام عمیقتر میشود، و ناخودآگاه از ذهنم میگذرد چهقدر این هوای صاف و صیقلی، امروز برایم خفه کننده است.
- مجنون شدی؟ با توام!
با شنیدن دوبارهی صدایش که حالا کمی خشم را هم میشود مابینش دریافت، زبان روی لبم میکشم و ذهنم پی وویسی میرود که ساعتی پیش برایش فرستادهبودم، لب به سخن باز میکنم:
- کیف حالک یا اخی؟
نگاهم به آن سمت خیابان میافتد و با دیدن آن موجود نفرتانگیز دستم مشت میشود، با اینحال سکوتش مجابم میکند ادامه دهم:
- عصبانی نشو قربونت، کاری که بهت گفتم رو بکن، سعی کن راضیش کنی سینا، یه فکرایی دارم.
صدایش رنگ خواهش میگیرد:
- احمق نباش نیاز، اون الان به خونت تشنهست، بهتره... .
نمیشود از صحنهی مقابلم چشم بگیرم، چشمهایم میسوزند و حینی که سمت گارد ریل خیابان میدوم حرفش را میبرم:
- سینا اگه کاری که بهت گفتم رو نکنی خودم میام اونجا، الانم باید قطع کنم.
گوشی را در جیب سویشرتم سر میدهم و حینی که نگاهم به مقابل است از روی گارد ریل میپرم، نگاهم روی خندههای بلندش است که تمام ردیف سی دندانش را به نمایش گذاشتهاست، پوزخندی کنج لبم مینشیند، و همزمان ماشینی با سرعت از مقابلم میگذرد و برای بیموقع پریدنم به خیابان فحشی نثارم میکند که جدی نمیگیرم، حالا چیزهای مهمتری است که قلبم را میسوزاند.
قبل از اینکه سوار رخش سفیدش شود تمام توانم را در پاهایم میریزم و سمتش پا تند میکند، همزمان اشک درچشمم مینشیند، او یک عوضی به تمام معناست که میخندد، وقتی صهبا میگرید او حق خندیدن ندارد.
مهم نیست که یک طبقهی این آسمان خراش شرکت اوست و ممکن است کسی ما را ببیند، در سمتش را میگشایم که با چشمهای گشاد شده چیزی را به زبانش بلغور میکند که نمیفهمم و با ابروی بالا پریده اشارهای به بیرون میکنم و لب میزنم:
- یه دقیقه بیا پایین.
گیج نگاهم میکند که مشتم محکمتر میشود و بلندتر تکرار میکنم:
- بیا پایین میگم، اِهدِأ بچه خوشگل، اِهدَا!
با اخمهای درهم چیزی میگوید که باز نمیفهمم و با چشم به بیرون اشاره میکنم، بیحوصله پیاده میشود و تا کفشهای وری مشکیاش روی آسفالت مینشیند دست مشت شدهام را نشانش میدهم و با نیشخندی عصبی میپرسم:
- این رو میبینی؟ ألا تَرىٰ؟ العُمى؟
قبل از اینکه فرصت گیج شدن به او بدهم مشتم در صورتش مینشیند و صدای دادش بلند میشود، بدون اینکه فرصتی بدهم، با لگد به شکمش میکوبم و صدای فریادم ما بین صدای بد و بیراههایش بلند میشود:
- من رو نمیشناسی، نه؟ اومدم جونت رو بگیرم.
- الو نیاز؟ این دیگر چه مذخرفاتی بود که فرستادی؟ لعنتی حواست هست داری یا جون خودت بازی میکنی؟
میخندم و به آسمان بالای سرم که مرز آبی بودن را رد کردهاست مینگرم و لحظهای از ذهنم میگذرد رنگ چشمهای من هم آبی است؟ آبی نیست اما... .
خندهام عمیقتر میشود، و ناخودآگاه از ذهنم میگذرد چهقدر این هوای صاف و صیقلی، امروز برایم خفه کننده است.
- مجنون شدی؟ با توام!
با شنیدن دوبارهی صدایش که حالا کمی خشم را هم میشود مابینش دریافت، زبان روی لبم میکشم و ذهنم پی وویسی میرود که ساعتی پیش برایش فرستادهبودم، لب به سخن باز میکنم:
- کیف حالک یا اخی؟
نگاهم به آن سمت خیابان میافتد و با دیدن آن موجود نفرتانگیز دستم مشت میشود، با اینحال سکوتش مجابم میکند ادامه دهم:
- عصبانی نشو قربونت، کاری که بهت گفتم رو بکن، سعی کن راضیش کنی سینا، یه فکرایی دارم.
صدایش رنگ خواهش میگیرد:
- احمق نباش نیاز، اون الان به خونت تشنهست، بهتره... .
نمیشود از صحنهی مقابلم چشم بگیرم، چشمهایم میسوزند و حینی که سمت گارد ریل خیابان میدوم حرفش را میبرم:
- سینا اگه کاری که بهت گفتم رو نکنی خودم میام اونجا، الانم باید قطع کنم.
گوشی را در جیب سویشرتم سر میدهم و حینی که نگاهم به مقابل است از روی گارد ریل میپرم، نگاهم روی خندههای بلندش است که تمام ردیف سی دندانش را به نمایش گذاشتهاست، پوزخندی کنج لبم مینشیند، و همزمان ماشینی با سرعت از مقابلم میگذرد و برای بیموقع پریدنم به خیابان فحشی نثارم میکند که جدی نمیگیرم، حالا چیزهای مهمتری است که قلبم را میسوزاند.
قبل از اینکه سوار رخش سفیدش شود تمام توانم را در پاهایم میریزم و سمتش پا تند میکند، همزمان اشک درچشمم مینشیند، او یک عوضی به تمام معناست که میخندد، وقتی صهبا میگرید او حق خندیدن ندارد.
مهم نیست که یک طبقهی این آسمان خراش شرکت اوست و ممکن است کسی ما را ببیند، در سمتش را میگشایم که با چشمهای گشاد شده چیزی را به زبانش بلغور میکند که نمیفهمم و با ابروی بالا پریده اشارهای به بیرون میکنم و لب میزنم:
- یه دقیقه بیا پایین.
گیج نگاهم میکند که مشتم محکمتر میشود و بلندتر تکرار میکنم:
- بیا پایین میگم، اِهدِأ بچه خوشگل، اِهدَا!
با اخمهای درهم چیزی میگوید که باز نمیفهمم و با چشم به بیرون اشاره میکنم، بیحوصله پیاده میشود و تا کفشهای وری مشکیاش روی آسفالت مینشیند دست مشت شدهام را نشانش میدهم و با نیشخندی عصبی میپرسم:
- این رو میبینی؟ ألا تَرىٰ؟ العُمى؟
قبل از اینکه فرصت گیج شدن به او بدهم مشتم در صورتش مینشیند و صدای دادش بلند میشود، بدون اینکه فرصتی بدهم، با لگد به شکمش میکوبم و صدای فریادم ما بین صدای بد و بیراههایش بلند میشود:
- من رو نمیشناسی، نه؟ اومدم جونت رو بگیرم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: