جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دلیجه‌ای میمیرد] اثر «ebi. نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Nfis.H با نام [دلیجه‌ای میمیرد] اثر «ebi. نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,472 بازدید, 56 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دلیجه‌ای میمیرد] اثر «ebi. نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nfis.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nfis.H
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,243
21,363
مدال‌ها
5
با بلند شدن صدای گوشی‌ام نگاه از قوطی رانی جلوی پایم می‌گیرم و به شماره‌ی رندی که اندی پیش مخاطبم بود نگاه می‌کنم، می‌دانستم تماس می‌گیرد، به میزان عجول بودنش آگاه بودم. بدون فوت وقت انگشتم روی صفحه می‌لغزد، تماس را برقرار می‌کنم، صدای خش‌دار و مذخرفش که فارسی را با لحجه‌ی عربی، مذخرف بلغور می‌کند گوشم را می‌آزارد:
- الو نیاز؟ این دیگر چه مذخرفاتی بود که فرستادی؟ لعنتی حواست هست داری یا جون خودت بازی می‌کنی؟
می‌خندم و به آسمان بالای سرم که مرز آبی بودن را رد کرده‌است می‌نگرم و لحظه‌ای از ذهنم می‌گذرد رنگ چشم‌های من هم آبی است؟ آبی نیست اما...‌ .
خنده‌ام عمیق‌تر می‌شود، و ناخودآگاه از ذهنم می‌گذرد چه‌قدر این هوای صاف و صیقلی، امروز برایم خفه کننده است.
- مجنون شدی؟ با توام!
با شنیدن دوباره‌ی صدایش که حالا کمی خشم را هم می‌شود مابینش دریافت، زبان روی لبم می‌کشم و ذهنم پی وویسی می‌رود که ساعتی پیش برایش فرستاده‌بودم، لب به سخن باز می‌کنم:
- کیف حالک یا اخی؟
نگاهم به آن سمت خیابان می‌افتد و با دیدن آن موجود نفرت‌انگیز دستم مشت می‌شود، با این‌‌حال سکوتش مجابم می‌کند ادامه دهم:
- عصبانی نشو قربونت، کاری که بهت گفتم رو بکن، سعی کن راضیش کنی سینا، یه فکرایی دارم.
صدایش رنگ خواهش می‌گیرد:
- احمق نباش نیاز، اون الان به خونت تشنه‌ست، بهتره... .
نمی‌شود از صحنه‌ی مقابلم چشم بگیرم، چشم‌هایم می‌سوزند و حینی که سمت گارد ریل خیابان می‌دوم حرفش را می‌برم:
- سینا اگه کاری که بهت گفتم رو نکنی خودم میام اونجا، الانم باید قطع کنم.
گوشی را در جیب سویشرتم سر می‌دهم و حینی که نگاهم به مقابل است از روی گارد ریل می‌پرم، نگاهم روی خنده‌های بلندش است که تمام ردیف سی دندانش را به نمایش گذاشته‌است، پوزخندی کنج لبم می‌نشیند، و همزمان ماشینی با سرعت از مقابلم می‌گذرد‌ و برای بی‌موقع پریدنم به خیابان فحشی نثارم می‌کند که جدی نمی‌گیرم، حالا چیزهای مهم‌تری است که قلبم را می‌سوزاند.
قبل از این‌که سوار رخش سفیدش شود تمام توانم را در پاهایم می‌ریزم و سمتش پا تند می‌کند، همزمان اشک در‌چشمم می‌نشیند، او یک عوضی به تمام معناست که می‌خندد، وقتی صهبا می‌گرید او حق خندیدن ندارد.
مهم نیست که یک طبقه‌ی این‌ آسمان خراش شرکت اوست و ممکن است کسی ما را ببیند، در سمتش را می‌گشایم که با چشم‌های گشاد‌ شده چیزی را به زبانش بلغور می‌کند که نمی‌فهمم و با ابروی بالا پریده اشاره‌ای به بیرون می‌کنم و لب می‌زنم:
- یه دقیقه بیا پایین.
گیج نگاهم می‌کند که مشتم محکم‌تر می‌شود ‌و بلندتر تکرار می‌کنم:
- بیا پایین میگم، اِهدِأ بچه خوشگل، اِهدَا!
با اخم‌های درهم چیزی می‌گوید که باز نمی‌فهمم و با چشم به بیرون اشاره می‌کنم، بی‌حوصله پیاده می‌شود و تا کفش‌های وری مشکی‌اش روی آسفالت می‌نشیند دست مشت شده‌ام را نشانش می‌دهم و با نیشخندی عصبی می‌پرسم:
- این رو می‌بینی؟ ألا تَرىٰ؟ العُمى؟
قبل از این‌که فرصت گیج شدن به او بدهم مشتم در صورتش می‌نشیند و صدای دادش بلند می‌شود، بدون این‌که فرصتی بدهم، با لگد به شکمش می‌کوبم و صدای فریادم ما بین صدای بد و بیراه‌هایش بلند می‌شود:
- من رو نمی‌شناسی، نه؟ اومدم جونت رو بگیرم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,243
21,363
مدال‌ها
5
در عقب ماشینش را می‌گشایم که از پشت موهایم را می‌کشد که سرم می‌سوزد، خدایا زمینت را برای این‌ها که نساخته‌ای؟
با دادی که نزدیک گوشم می‌زند تا مرز کر شدن پیش می‌روم، به زور به قفل فرمانی که زیر صندلی ست چنگ می‌زنم و صدای فریادم بلند می‌شود:
- عوضی پدرسگ، فکر کردی صهبا بی‌ک.س و کاره؟ از یه بچه سوء‌استفاده می‌کنی؟
می‌کوبش به بدنه‌ی ماشین و با آرنج به دهان اویی که از پشت گرفتتم می‌کوبم، عاقبت اشکم می‌چکد و با شکستن شیشه‌های ماشین چندین میلیاردی‌اش بغضم می‌شکند، حتی شدیدتر:
- اون فقط نوزده سالشه می‌فهمی؟ حیوون!
مشتش روی صورتم می‌نشیند که از درد لحظه‌ای منگ می‌شوم و چشمه‌ی اشکم می‌سوزد، صهبای بی‌چاره‌ام، دستی به گوشه‌ی لبم می‌کشم و لب می‌زنم:
- بچه سوسول سیاه سوخته، مشت زدنت هم عین دختراست... .
و برای بیشتر سوزاندنش می‌خندم و تا می‌خواهم سمتش هجوم ببرم مشت دیگری، انگار جنس دستانش از آهن است، سفت و محکم و با تمام قوا بر سر و رویش می‌کوبد، آخ صهبای احمقم، آخ کجایی که ببینی برایت این همه درد می‌کشم، کجایی احمق جان؟
این بود آن عشق اهورایی‌ات که این‌چنین به قصد کشت، تنم را می‌کوبد؟
بی‌جان انگشتانم دور قفل فرمان محکم‌ می‌شوند و تمام توانم را در دستانم می‌ریزم، با دست دیگرم به صورتش چنگ می‌اندازم که صدای فریادش بلند می‌شود، من امروز این سگ کثیف را خواهم‌کشت، اشک‌های صهبای احمق، تمام خشمم می‌شود ضربه‌ای روی ران پایش که صدای نعره‌اش در دل خیابان گرم و سوزان می‌پیچد و حالا من راضی‌ام، قفل فرمان را روی زمین رها می‌کنم و با صدای برخوردش با آسفالت گرم و داغ سرم گیج می‌رود، حواسم هست اما انگار نیست، حواسم به دو نفری که دوان‌دوان این سمتی می‌آیند هم هست و هم نیست، اما صدای پر درد آن خوک کثیف را می‌شنوم که چیزی را فریاد می‌زند، خوب است زبانش را نمی‌فهمم و نمی‌دانم چه فحشی‌است که این‌چنین مکرر پشت سر هم و با صدایی بلند نثار روح و روانم می‌کند، اما حالا احساس رضایت می‌کنم، حالا انگار که حالم خیلی خوب است... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,243
21,363
مدال‌ها
5
فکر می‌کنم چه‌قدر دلم برای مشکی عزیزم تنگ شده‌است، آن‌قدر که بروم و محکم در آغوشم فشارش دهم و روی سرش را ببوسم اما می‌دانم با این سر و صورت داغانم رفتن پیش صهبا بدترین کار است، چون او دلش زیادی نازک است و من نمی‌خواهم برایم گریه کند، چون گریه کردنش زیادی روی اعصابم است و این تنها دلیلی است که مجاب به نرفتنم می‌کند و محکوم به دلتنگی... .
***
سرم رو به انفجار است و خیره به پیامی که ارسال کرده‌ام نفسم را به بیرون فوت می‌کنم، حالا می‌توانم به شیخ حق بدهم که از سگ جان بودنم می‌گفت، من هیچ‌گاه نمی‌مردم، با این فکر پوزخندی کنج لبم می‌نشیند که فوری با سوزش صورتم، چهره‌ام در هم می‌شود. عجیب است که با این همه کتکی که نوش جان کردم اما حالا دلم زیادی خنک است.
سرم را به دیوار تکیه می‌دهم. دیری نمی‌گذرد که صدای باز شدن در کم‌کم به تپش‌های ناآرام قلبم انسجام می‌بخشد و دستم را با تاریکی پشت پلک‌هایم سمت امین دراز می‌کنم:
- کمک کن.
عصبی و گیج می‌غرد:
- کجا بودی تو؟ چرا گوشیت در دسترس نبود؟ هیچ می‌دونی... .
با بیرون افتادن نور چراغ روی صورتم میان کلامش مکث می‌افتد که اعتنایی نمی‌کنم، و با دستی که از فرط درد کبود شده‌است کنارش می‌زنم و با تنی کرخت راه می‌افتم که ثانیه‌ای بعد بازویم را می‌کشد و صدای بهت‌زده‌اش بیش از پیش عصبی‌ام می‌کند:
- این چه سر و وضعیه؟ کی این بلا رو سرت آورده؟
چرا نمی‌فهمد در این موقعیت از صحبت کردن بدم می‌آید؟ بی‌حوصله زمزمه می‌کنم:
- چه‌قدر حرف می‌زنی، یه تصادف کوچولو بود. رئیس هست؟
صدای بسته شدن در در سرم پژواک می‌شود، فعلاً تنها چیزی که می‌خواهم خوابیدن است.
امین با تمام رو اعصاب بودنش معرفت خرجم می‌کند و زخم و زیلی‌های سر و رویم را پانسمان می‌کند و علی‌رغم تمام فحش‌ها و جیغ و دادهایی که در واحد نگهبانی می‌کنم خم به ابرو نمی‌آورد و مرا کم‌کم به این نتیجه می‌رساند غول‌تشن‌ها هم می‌توانند آدم‌های خوب و مهربانی باشند، جدا از همه‌ی دلسوزی‌هایی که خرجم می‌کند یک کلمه هم از آنچه سرم آمده را بروز نمی‌دهم و می‌گذارم خیال کند تصادف عامل حال بدم است.
تمام شب پلک روی هم نمی‌گذارم و فکرم همچون پرنده‌ای مدام این سو و آن‌سو پرسه می‌زند، گاهی به روستای کوچک‌‌مان در حوالی ساری که سرسبزی‌اش و عطر نارنج‌های تازه رسیده‌اش در این موقع سال به آدم جان تازه‌ای می‌بخشد و لحظه‌ای دیگر پی چشمان قهوه‌ای بی‌مرامی که امروز کنار ساحل ملاقاتش کردم، حتی به صهبای احمقی که عامل اصلی حال داغانم است، اما با همه‌ی این‌ها بالأخره صبح می‌شود و من به این یقین می‌رسم روز و شب علی‌رغم بدبختی‌هایی که دامن‌گیرمان است هم‌دیگر را رها که نه، حتی دنبال هم می‌کنند، می‌خواهی حالت خوب باشد یا بد.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,243
21,363
مدال‌ها
5
فکر می‌کنم چه‌قدر دلم برای مشکی عزیزم تنگ شده‌است، آن‌قدر که بروم و محکم در آغوشم فشارش دهم و روی سرش را ببوسم اما می‌دانم با این سر و صورت داغانم رفتن پیش صهبا بدترین کار است، چون او دلش زیادی نازک است و من نمی‌خواهم برایم گریه کند، چون گریه کردنش زیادی روی اعصابم است و این تنها دلیلی است که مجاب به نرفتنم می‌کند، محکوم به دلتنگی... .
***
سرم رو به انفجار است و خیره به پیامی که سند کرده‌ام نفسم را به بیرون فوت می‌کنم، حالا می‌توانم به شیخ حق بدهم که از سگ‌‌جان بودنم می‌گفت، از هرباری که فرشته‌ی مرگ را دور می‌زدم، اما این‌ها همه درد داشت، برای منی که متحمل زخم و جراحات بسیاری بودم، شاید اگر می‌‌مردم این درد کمتر در جانم ریشه می‌دواند اما من نمی‌میرم، یعنی نباید بمیرم. پوزخندی کنج لبم می‌نشیند که با سوزش صورتم چهره‌ام در هم می‌شود و این سوزش، یادآور جمله‌ی معروف یاسر است که همیشه می‌گفت «زدی ضربتی،‌ضربتی نوش جان کن»
سرم را به دیوارتکیه می‌دهم، امان از یاسر... .
دیری نمی‌گذرد که صدای باز شدن در کم به تپش‌های ناآرامم انسجام می‌بخشد و دستم را با تاریکی پشت پلک‌هایم سمت امین دراز می‌کنم:
- کمک کن... .
عصبی و گیج می‌غرد:
- کجا بودی تو؟ چرا گوشیت در دسترس نبود؟ هیچ می‌دونی... .
با افتادن نور چراغ روی صورتم میان کلامش مکث می‌افتد که اعتنایی نمی‌کنم، و با دستی که از فرط درد کبود شده‌است کنارش می‌زنم و راه می‌افتم که ثانیه‌ای بعد بازویم را می‌کشد و صدای بهت‌زده‌اش بیش از پیش عصبی‌ام می‌کند:
- این چه سر و وضعیه؟ کی این بلا رو سرت آورده؟
چرا نمی‌فهمد وقتی پیام داده‌بودم یعنی حال حرف زدن ندارم؟ حتی همان دو کلمه‌ای که گفتم در را باز کند را... .
با این‌حال بی‌حوصله زمزمه می‌کنم:
- میگم حالا، رئیس هست؟
صدای بسته‌شدن در در سرم پژواک می‌شود، فعلاً تنها چیزی که می‌خواهم خوابیدن است.
امین با تمام رو اعصاب بودنش معرفت خرجم می‌کند و زخم و زیلی‌های سر و رویم را پانسمان می‌کند و علی‌رغم تمام فحش‌ و ناسزاهایی که در واحد نگهبانی می‌کنم خم به ابرو نمی‌آورد و مرا کم‌کم به این نتیجه می‌رساند غول‌تشن‌ها هم می‌توانند آدم‌ باشند و مرحمت خرج کنند.
تمام شب پلک روی هم نمی‌گذارم و فکرم همچون پرنده‌ای مدام این سو و آن‌سو پرسه می‌زند، گاهی به روستای کوچک‌‌مان در حوالی ساری که سرسبزی‌اش و عطر نارنج‌های تازه رسیده‌اش در این موقع سال به آدم جان تازه‌ای می‌بخشد و لحظه‌ای دیگر پی چشمان قهوه‌ای بی‌مرامی که امروز کنار ساحل ملاقاتش کردم، حتی به صهبای احمقی که عامل اصلی حال داغانم است، اما با همه‌ی این‌ها بالأخره صبح می‌شود و من به این یقین می‌رسم روز و شب علی‌رغم بدبختی‌هایی که دامن‌گیرمان است هم‌دیگر را دنبال می‌کنند، می‌خواهی حالت خوب باشد یا بد... .
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,243
21,363
مدال‌ها
5
***
دستی به زخم گوشه‌‌ی لبم می‌کشم، لب‌های خشک‌شده و بی‌رنگم زیادی توی ذوق می‌زنند. مغموم و خیره به کبودی نزدیک بینی‌ام که کک و مک‌های ریز پوستم را پنهان کرده لب می‌زنم:
- می‌دونی چیه امین؟
حین پوشیدن کت مشکی رنگش از بالای چشم نگاهم می‌کند و با توجه به شخصیت مزموزش کوتاه لب می‌زند:
- بگو.
دل از آینه می‌کنم و حین پیچاندن موهایم با کش مویی که دور مچم است، با حالی گرفته ادامه می‌دهم:
- هرچی بیشتر می‌گذره بیشتر به این نکته پی می‌برم که زندگی به کام دخترای لوس و س*لیطه و پر توقعه، ما مشتیای کم توقع همیشه به فنا میریم، همیشه که میگم یعنی همیشه ها!
می‌خندد و چشم‌های مشکی‌اش ریزتر می‌شوند:
- تو کم توقعی؟
سویشرت چریکی محبوبم را بالا و پایین می‌کنم و با دیدن لک سفیدی روی قسمت سر شانه‌اش چهره‌ام در هم می‌شود:
- نیستم؟ منو یه دور با دخترای دیگه مقایسه کن می‌فهمی چه‌قدر متواضعم... این چیه دیگه؟ این که تا دیروز تمیز بود.
انگار امروز همه‌ چیز، دست در دست هم داده‌اند تا حالم را بگیرند، امروز از آن روزهایی است که حتی حوصله‌ی خودم را هم ندارم. لب برمی‌چینم باز خودم هستم که سکوت را می‌شکنم:
- یه اورکتی، هودی، سویشرتی چیزی بده من بپوشم.
امین: وقت نداریم، همین الانش هم دو دقیقه تأخیر داریم، در ضمن واسه غیبت دیروزت هم یه چیزی پیدا کن بگی.
- من الان باید با با پیراهن چهارخونه رئیس رو اسکورد کنم؟ خدایی چه وضعشه!
پشت سرش حرکت می‌کنم و با خارج شدن از واحد نگهبانی، با لحنی که لرزه بر جانم می‌اندازد تکرار می‌کند:
- تو فعلاً فکر کن می‌خوای به معین و محسن راجع‌به غیبت دیروزت چی بگی، دیروز این‌جا اتفاقای قشنگی نیفتاد... .
منظورش را نمی‌فهمم اما می‌دانم که باید ترسید، با حال گرفته سویشرت را روی یکی از صندلی‌های حصیری که در آلاچیق چیده شده‌اند پرت می‌کنم و با گذاشتن پایم روی صندلی، حین سفت کردن بند نیم‌ بوت‌های مشکی‌‌ام نامطمئن لب می‌گشایم:
- هر روز از صبح تا شب این‌جا جون می‌کنم یکی نیست ببینه و حواسش به خدمات ارزنده‌ای که عرضه میدم باشه، حالا یه نصف روز که یکی زد آش و لاشم کرد و خبر مرگم نشد سر ساعت خودم رو برسونم میگی حواسشون به نبودنم بوده؟ بی‌خیال بابا... .
معین: خدمات ارزنده؟ من که جز مفت‌خوری چیزی ندیدم.
با شنیدن صدایش از پشت سرم پلک‌ می‌فشارم، از او بیش از همه متنفرم، او آدم منزجر کننده‌ایست که یک‌بار پای مرا زخمی کرد و من قسم خورده‌ام یک‌ روز تلافی کنم. کلاه قرمز لبه‌دار را روی سرم می‌گذارم و با نیشخند عصبی برمی‌گردم و می‌غرم:
- خب چون تو کوری و مشکل از خودته!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,243
21,363
مدال‌ها
5
جفت ابروهایش بالا می‌روند و راضی از جوابی که داده‌ام نیشخندی به رویش می‌پاشم، او لایق خوب صحبت کردن نیست و من آدم‌ها را خوب می‌شناسم، او از همان‌هایی‌ست که «آدم» بودن، برایش زیادی است.
قدمی سمتم برمی‌دارد که با اخم رو به عقب می‌روم و چشم‌های ریز شده‌اش میان انبوه مژه‌های بلند، به این فکر وامی‌داردم که چشم‌هایش زیادی لعنتی است و من از این چشم‌های زیبا متنفرم!
معین: اتفاقاً خیلی خوب می‌بینم، خیلی چیزها رو، مثلاً کتک خوردن دیروزت رو، هوم؟
میان نگاه بهت‌زده‌ام می‌خندد و چین‌های کنار چشمش می‌سوزانندم، مقابل نگاه خشک شده‌ام می‌گوید و لحظه‌ای بعد این‌جا نیست تا شاهد ضربه‌های چاقویی که در جیبم جا خوش کرده باشد، کوتاه لب می‌زند:
- وقتی غلط اضافی که می‌کنی منتظر بدتر از اینا باش.
تیک عصبی پلکم خط لبش را عمیق‌تر می‌خند‌و من بلاخره لب می‌گشایم، با تمام خشمم، با صدایی لرزان‌ و دستی که از فرط فشار به گزگز افتاده است، دندان می‌فشارم اما می‌گوبم:
- خیلی غلط کردی، خیلی... به چه حقی وحشی سادیسمی؟ چی‌کار کرده بودم مگه؟
پشت کردنش جری‌ترم می‌کند و با تمام توانی که در پاهای خشک شده‌ام دارم، با همه خشمی که در دلم لانه کرده، صدای جیغم حتی صدای پارس سگ‌ها را هم در می‌آورد اما آرام نمی‌شوم:
- این کارت بی‌جواب نمی‌مونه... نیاز نیستم پدرت رو در نیارم! لعنتی آخه مگه من چی‌کار کرده بودم؟
نیاز کوچک درونم بغض می‌کند و سر روی زانوهایش می‌گذارد، می‌گرید و گله‌ می‌کند مگر من چه‌کار کرده بودم؟
کوچک است اما قلبش پر از ترکهای ریز و درشتی است که مصبب‌شان آدم‌های قصی‌القلب این زندگی مصیبت زده‌اند، سر بلند می‌کنم و آسمان دیگر زیبا نیست، صدایم تحت تاثیر آن غده‌ی سرطانی می‌گیرد وقتی می‌گویم:
- از آمون و زمینت رام می‌ریزه، کرمت و شکر خدا... .
راه می‌روم، آن‌قدر زیاد که وقتی به خودم می‌آیم به حیاط اصلی می‌رسم و با دیدن نگهبانان صف بسته و محسنی که کنار معین ایستاده و صدا خنده‌های بلند و چندش آورش تا این سوی حیاط واضح به گوش می‌رسد بینی چین می‌دهم و برای موجود ایستاده‌ی کنارش که با لبی کج شده به حرف‌هایش گوش می‌دهد آرزوی مرگ می‌کنم، او عامل اصلی بدبختی‌هایم است.
بدون این‌که چیزی بگویم کنار محافظ‌ها می‌ایستم و سرم را بالا می‌گیرم، اختلاف قد پنجاه سانتی‌ام با پسر کناری آزارم می‌دهد و اعتماد به نفسم را خدشه‌دار می‌کند، دلم ناآرام است و حال خوب معین سگ صفت باعث آزار، آن‌قدر که تیغه‌ی بینی‌ام تیر بکشد و من لب بفشارم، آن‌قدر که باز یادم بیاید که هیچ‌کجای این زندگی بخت با من یار نبوده است و زندگی آن روی سگش را نشانم داده است.
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,243
21,363
مدال‌ها
5
ردیف نگهبانان، همه با لباس یک‌دست مشکی و دست‌هایی در هم چلیپا شده به مقابل‌شان نگاه می‌کنند، حالا رئیس هم آمده است و امین پشت سرش به من نگاه می‌کند، غول‌ تشن مهربانم، چشمکی به زویش می‌زنم که خیالش را راحت کنم، باید بداند که در همین چند ساعت چه‌قدر نظرم نسبت به او تغیر کرده است.
محسن تعلل را جایز نمی‌داند و با لحنی جدی که با خنده‌های بلند چند لحظه پیشش هیچ تناسبی ندارد مقابل همه می‌ایستد و لب می‌گشاید:
- همه با وظایف آشنا هستن و فکر نکنم لازم به ذکر مجدد باشه که کوچیک‌ترین خطا و بی‌احتیاطی، بی‌جواب نمی‌مونه...انتخابتون بین جون رئیس و مرگ خودتون باید جون رئیس باشه وگرنه خودم جونتون رو می‌گیرم، کسی حرفی داره؟ خوبه...‌ .
دیگر چیزی نمی‌شنوم و نگاهم سمت رئیسی می‌رود که کت و شلوار آبی کاربنی‌ و کروات مشکی که با پیراهن سفیدش در تضاد است حسابی خوشتیپ کرده است، می‌دانم که او هم یک آدم عوضی ات اما یک عوضی پول‌دار بهتر از یک عوضی بی‌پول است، او حتی خوشتیپ و جذاب هم هست و همه از او حساب می‌برند، خداوند همیشه باعث شگفتی‌ام است، بد در کار خدا مانده‌ام، مگر آدم‌های خوب حق داشتن یک زندگی مرفه و بدون درد را ندارند که تمام خوشی و لذت دنیا باید پای این بد صفت‌ها ریخته شود؟
چرا آدم‌های خوب زود می‌میرند؟ اصلاً چرا با درد... .
از درد کبودی مچ دستم بغض می‌کنم، من آدم خوبی نیستم اما آرامش ندارم.... .
با ضربه‌ای که پس گردنم می‌خورد معترض از رئیسی که همراه امین سمت ماشین می‌زود چشم می‌گیرم و نگاهم به محسن می‌افتد، امان نمی‌دهد و با ابروی بالا پریده صدایش بلند می‌شود:
- هوی مگه کری؟ میگم به چی این‌جوری زل زدی؟
با اخم قدمی به عقب برمی‌دارم، و درحالی که از نگاهم نفرت می‌بارد می‌غرم:
- هیچی.
تا می‌خواهم عقب گرد کنم رهایم نمی‌کند و از پشت یقه پیراهنم را می‌کشد:
- کجاکجا؟ ما حالاحالاها باهم کار داریم.
چشم‌هایم به آنی گرد می‌شوند و به پشت دستش می‌کوبم، او یک دیوانه است!
صدای بلندم مابین صدای تیک‌آف ماشین‌ها گم می‌شود:
- چی میگی؟ من می‌خوام با رئیس برم و هیچ‌کی نمی‌تونه جلوم رو بگیره، یعنی چی که کار داری؟
یک‌تا ابروی تیغ افتاده‌اش که انتهایش رو به بالاست، تکان می‌خورد و صدای پر تمسخرش، حینی که نگاهم به ماشین‌های غول‌پیکر حیاط است گوشم را می‌آزارد:
- یعنی همین که باهات کار دارم دیگه.
با دیدن معین و چوب بیلیاردی که روی شانه‌اش سنگینی می‌کند و این سمتی می‌آیند صدای دادم بلند می‌شود، آن چوب دیگر چه می‌گوید؟ حینی که قدمی به عقب برمی‌دارم از پشت شیشه‌های دود گرفته‌ی مشکی سعی می‌کنم ببینمش:
- یعنی چی این مسخره بازی‌ها؟
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,243
21,363
مدال‌ها
5
هامر خوشگل و زیبا مقابل چشم‌هایم از میان دو ماشینی که عقب و جلو‌یش را پوشش داده‌اند حرکت می‌کند، این نباید واقعی باشد، با جیغ سمتش می‌دوم که میانه‌ی راه بازویم اسیر دستانی می‌شوند و به عقب می‌کشانندم:
- ولم کنین وحشی‌ها، بذارین برم... خودتون گفتین این‌بار رو می‌تونم برم.
محسن به عقب می‌کشدم و مابین لگد پرانی‌ها و جیغ دادهایم عصبی می‌غرد:
- د آروم بگیر زبون نفهم، معین داداش بیار اون چوب رو‌... .
من می‌سوزم و امین فقط نگاه می‌کند و از در خارج می‌شود، نگاهش... او که خوب بود، مگر نه این‌که گفته بودم غول‌تشن مهربانی است پس این نگاه چه می‌گوید؟
معین انتهای چوب را زیر گلویم می گذارد و چانه‌ام را بالا می‌دهد، اگر محسن دست‌هایم را از پشت نچسبیده بود، اگر بازدمش در نزدیگی گردنم فرودنمی‌آمد، اگر از معین نمی‌ترسیدم... امان از این اما و اگرهایی که هیچ کجا به کارم نمی‌آیند.
معین: خب، حالا چی می‌گفتی؟ بحث سر کور بودن یا بینا بودن من یود؟
صدای جیغم در حیاط بی در و پیکر می‌پیچد و گلویک از آن حجم نفرت به سوزش می‌افتد:
- عقده‌‌ی چی رو داری کثافت؟ مگه دیروز نفرستادی آش و لاشم کنن، دیگه چی می‌‌خوای؟
نیشخندش خار می‌شود در چشمم که پشت پلک‌هایم می‌سوزد، وقتی چوب را روی گلویم فشار می‌دهد و من تنها می‌توانم فحشش بدهم، وقتی محسن از موهایم می‌گیرد و میان داد و ناسزاهایی که بارم می‌کند به اتاقک گوشه‌ی حیاط می‌کشاندم، وقتی می‌گویند هویتم توسط عکس‌هایی که به دست‌شان رسیده است کاملاً لو رفته است، من زنده می‌ماندم اما نه تا وقتی بفهمم عکس‌ها را، خود یاسر در وبلاگش قرار داده است، با کپشنی آن‌چنانی که مرگ نیازش را بخواهد، یک عمر نفهمیده بود و حالا وقت سوزاندنم نبود، منی که زندگی‌ام را سوزانده بودم و سوخته بودم و حالا می‌دانست که جز خودش ندارم و این‌چنین دل می‌شکست؟
منی که بخاطرش حرمت‌ها را هم شکستم و او، قلبم را نشانه کرده بود؟
به‌خدا که انصاف نبود.
نیاز بودن سخت است، نیاز بی‌پدر و مادر بودن بدتر، بی‌ک.س و کار بودن هم درد دارد اما نه بیشتر از ضربه خوردن از تنها ک.س و کارت... .
دومین مشت در صورتم می‌خورد و توان جیغ کشیدن هم ندارم، گردنم سمت چپ کج می‌شود و حالم از بوی خون به راه افتاده به هم می‌خورد، جالب است که هنوز اما، یاسر حالم را به هم نمی‌زند... .
- واقعیت... چیزی نیست که... شما... فکر می‌کنین... .
می‌دانم که او آن‌جاست و جایی ما بین تیرگی‌های گوشه و کنار اتاق استتار کرده است چرا که من بوی عطرش را خوب حس می‌کنم، معین بی‌رحمانه باز چانه‌ام را سفت فشار می‌دهد و گردنم را بالا می‌گیرد، درست مقابل چشم‌های لعنتی‌اش و صدایش از آن فاصله‌ی نزدیک در اتاقک هشت متری می‌پیچد:
- دیگه داری حوصلم رو سر می‌بری، بندازمت جلو سگا دستوپا زدنت رو ببینم؟
وقتی یاسر زخم می‌زند مردن چیست؟
چه فرقی می‌کند؟ وقتی من مرده‌ام و حالا کمی بیشتر از قبل درد در رگ‌هایم ریشه بدواند؟
قرار بوداین‌بار من بازی کنم اما خنجر از پشت؟ تمام معادلات نداشته‌ام به هم می‌ریزد و من این‌جا چه می‌کنم؟
از میان پلک‌های نیمه بازم در فاصله‌ی نزدیکی می‌بینمش، یک طرف صورتش در تاریکی پنهان شده اما برق چشمش از نگاهم پنهان نیست، به تیله‌های معین نگاه می‌کنم، نگاهم سر می‌خود روی موهای ریخته روی پیشانی‌اش، باز می‌گردم و نمی‌توانم نگویم:
- تو... خودت، سگ... .
حرف از دهانم بیرون نیامده صورتم برای صد و یکمین بار می‌سوزد، او یک احمق است، او نمی‌داند که شیخ یک‌بار به من گفته چه‌قدر سگ‌ جان هستم، من نمی‌مردم اما او طاوان این نامردی.هایض را با مردن باید پس می‌داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,243
21,363
مدال‌ها
5
معین: جرعت داری لب وا کن تا باز نشونت بدم.
پیروزمندانه می‌گوید و من فکر می‌کنم اگر ان‌بار من پیروز شوم چه‌گونه باید نگاهش کنم و با کدامین ژست پوژخندم را نثارش کنم؟
پوزخندی می‌زنم و با ضعف گردنم را به پشت صندلی تکیه می‌دهم و با کینه نگاهش می‌کنم، طرز انگاهم از چشمش دور نمی‌ماند و ابروی بالاپریده‌اش به شدت از شدت دردم می‌کاهد.
نمی‌دانم، چه می‌گذرد، چند ثانیه، چنددقیقه که صدای صاف و گیرای جاستین، از میان تاریکی گوشم را می‌نوازد که برعکس این سگ هار و وحشی‌اش آرام است و باز آن لحجه‌‌ی پشت بندش آزارم می‌دهد، کاش یک نفر بگویدش که مجبور نیست صحبت کند:
- سکوتت جالبه، پر از حرفه... .
نگاهم به طناب پیچیده دور دست‌هایم می‌افتد که انگار به صندلی دوخته شده‌اند، آن‌قدر محکم که جای طناب‌ها روی دستمرد انداخته است و مچ دست‌هایم به کبودی می‌زنند، اشک نیش می‌زند به چشمم و من محکم لب می‌گزم که صدای حرص‌زده و خشمگین معین در اتاقک تاریکی که هنوز هم ابزارهای باغبانی گوشه و کنارش به چشم می‌خورند می‌پیچد و چشم گشاد می.کند:
معین: د خفه‌خون نگیر،خفه‌خون نگیر و نطق کن!
بلاخره دل از گوشه‌ی‌ تاریک اتاق می‌گیرد و می‌بینمش با همان ظاهر کت و شلوار پوش همیشگی، خسته نمی‌شود از این تیپ سرتا پا رسمی؟
مزخرف است، به‌خدا که من نه، اما این شرایط و اتاقک و رفتارها به لباس‌هایش دهن کجی می‌کنند!
تیرگی نگاهش حالا مستقیم چشم‌هایم را نشانه گرفته است که می‌گیود:
- اون پسره از پشت بهت زده، فکر می‌کنی نامحسوس به خودش ربطت داده که چی؟ غیر از اینه که می‌خواسته بمیری؟
چشم ریز می‌کند و حینی که به سیگار مارکش پک می‌زند، کلمات ما بین دود و دم سیگار، از میان باریکه‌ی لب‌هایش بیرون می‌ریزند و من نمی‌فهمم چه می‌گوید، درد دارد می‌کشدم، من خودم این‌ها را می‌دانم، من خودم می‌دانم که یاسر آدم بدی است، برای همه... اما خودش گفته بود که من برایش همه نیسم، من نیازِ او بودم، نه آن «همه»‌ای که برای شا بد بود و حالا جاستین بد روی مخم است.
جاستین: به نفعته زبون واکنی و بگی از کی دستور می‌گیری، سابقه روابطتت خیلی جالب نیست ولی آدمای گذشته‌ت ان‌قدری نیستن که بخوان زیرآب من رو بزنن و علیهم مدرک بخوان... اون پسره هم در حدی نیست که بخواد با من در بیفته، پس اگه زندگی‌ت رو دوست داری لب وا کن.
او حرف می‌زند و من تنها تکان خوردن لب‌هایش را می‌بینم، نگاه منتظرش را سخت است که بی‌جواب بگذارم، مچ دست‌های پیچیده شده‌ام که به دسته‌های صندلی قفل است تکان می‌دهم که سوزشش سلول به سلول تنم را می‌سوزاند و عاقبت در پاسخ به انتظار نگاه جاستین لب می‌گشایم:
- ژست سیگار... کشیدنت، خیلی مزخرفه... رئیس‌!
نیشخندی می‌زنم و می‌بینم که چشم ریز می‌کند و با نزدیک‌ترشدنش اجازه می‌دهد عطر لعنتی‌اش را به ریه بفرستم، امروز روز دوم است؟
باید یاد بگیرد نباید روی مخ من باشد، وگرنه من هم روی مخ بودن را خوب بلدم.
جاستین:
- به محسن بگو یه لحظه هم ولش نکنه... فکر می‌کنه با تخس بازی می‌تونه قسر در بره‌.
با چشم بسته نیشخند می‌زنم، به دنیای پیش رو‌ام که ان‌قدر یاسر مرد مرا، نامرد بار آورده است.
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,243
21,363
مدال‌ها
5
امروز روز دومی است که میان مخمصه‌ا‌ی که خودم درست کرده‌ام دست و پا می‌زنم، ظهر که امین برای آوردن غذا آمد ناامید نگاهم کرد که من هم، خاموشی برق نگاه دیدگانم را به رخش کشیدم، ناامیدتر از او من بودم که او دیگر خودش را در ذهنم کشته بود، وقتی پرسیدم که آیا او باور می‌کند ان چرت وپرت‌ها را؟ و او فقط گفت:
- تو حتی اون‌قدری احمقی که فکر نکردی ببینی جاستین به یه تازه واردِ از قضا یه دختر بچه که سر و تهش معلوم نیست اعتماد می‌کنه یا نه؟ خطت زیر نظر بود احمق!
زبانم نچرخید بگویم غول تشن مهربانی که از نگاهم درحال سقوطی، من از برچسب احمق بودن متنفرم و تو خق نداری آن را به من نسبت بدهی! در عوض تنها لب زدم:
- وقتی بفهمی این حرفا دروغه، چه‌جوری تو چشم‌هام نگاه می‌کنی؟
در سکوت تنهایم گذاشت، مثل همه، من خیلی وقت بود فهمیده بودم مبتلا به تنهایی‌ام و آدم‌ها در من اثر نمی‌کنند، این واقعیت خیلی تلخ بود. با ضعف سر به دیوار تکیه دادم و پلک بستم، خوابیدن می‌توانست پناه خوبی باشد، اگر خواب دیدن هم در من اثر نمی‌کرد.
***
هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم روزی اتاقک هشت متری باغبانی ته حیاط، روزی ان‌قدر برایم وحشت‌ناک باشد، تا چشم کار می‌کند هیچ چیز نیست جز تاریکی، نگاهم به سینی غذایی می‌افتد که دیشب امین آورد و از فرط درد جز دو سه لقمه از گلویم پایین نرفت. با صدای قدم‌ها و صحبت دو نفر پشت در، تنم می‌لرزد و ضربان قلبم روی دو تند می‌افتد، امروز باید روز موعد باشد یا فردا؟ نمی‌دانم، اما تک به تک سلول‌های لعنتی تنم فریاد می‌زنند دیگر توان‌ تحمل درد ندارند، نایی در تنم نمانده اما... .
در باز می‌شود و هیکل امین در چارچوب نمایان می‌شود، مهم نیست که او برق نگاهم را کشت اما از معین و محسن بهتر است.
- فرستادنت جنازه‌م رو جمع کنی؟
یک پایم را دراز می‌کنم و همان‌طور که سرم تکیه به دیوار است و پلک می‌بندم با بغضی که در گلویم جا خوش کرده، به زور کلمات را ادا می‌کنم، می‌دانم این قوم ظالم اند و هیچ حالی‌شان نیست اما زبانم کلمات را بیرون می‌ریزند:
- برو بهشون بگو نیاز سگ جونه، من نمی‌میرم، ولی شماها دارین خوب خودتون رو نشون می‌دین... امروز من تکلیفم رو با تک‌تک‌‌تون مشخص می‌کنم.
انگار نمی‌شنود، این‌ها دردها را نمی‌شنوند و چشم‌شان برای دیدن بدبختی و فلاکت دیگران کور است، این جماعت قلب ندارند.
اشاره‌ای به دو مرد کناری‌اش می‌کند که زیر بازوهایم را بگیرد و بلندم کنند، بدون ذره‌ای عطوفت، خشن پر از عقده و خشونت که عاقبت صدای دادم بلند می‌شود، وقتی یکی‌شان محکم بازوی زخمی‌ام را در دستش می‌فشارد و آن دیگری هولم می‌دهد نمی‌توانم چیزی نگویم:
- ای بر پدرتون لعنت! یواش‌تر... با گاو طرف نیستین، من یه آدمم!
امین: انگار زبون تو کوتاه بشو نیست.
پر خشم نگاهش می‌کنم که جلوتر از ما راه می‌افتد، بغض گلوگیر را به زور قورت می‌دهم و از پشت پایم را روی کفشش می‌گذارم که سکندری می‌خورد و کفش از پایش بیرون می‌آید و او با خشم نگاهم می‌کند، قبل از این‌که فرصت داد زدن به او بدهم با دو نفری که بازو‌هایم را گرفته‌اند راه می‌آیم، حالا او داد می‌زند و من جلویش هستم، یر به یر شدن خوب است.‌
 
بالا پایین