جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دلیجه‌ای میمیرد] اثر «ebi. نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دختر اخراجی؛ با نام [دلیجه‌ای میمیرد] اثر «ebi. نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 766 بازدید, 41 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دلیجه‌ای میمیرد] اثر «ebi. نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دختر اخراجی؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دختر اخراجی؛
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,227
21,088
مدال‌ها
5
خط چشم ماژیکی را به انتهای چشم‌هایم می‌کشم، عسلی چشم‌هایم که در دریایی از خون شناور است و دنباله‌ی روباهی شکل پشت مژه‌های کم پشت و بلندم خلاف حال بدم را به رخ می‌‌کشد؛ نیاز باید یاز بماند و بودن را فراموش نکند.
وقتی از اتاق دل کندم صهبا میز را جمع کرده بود و داشت ظرف‌های کثیفی که از چند روز پیش روی هم تل انیار شده بود را آب می‌کشید، اگر احمق بودنش را فاکتور می‌گرفتم دختر خوبی بود.
- دستت درد نکنه، زحمت کشیدی.
صهبا: زحمتی نبود، جایی میری؟
به تعارفش نیشخندی زدم و جفت دست‌هایم را در جیب سویشرت بنفشی که روی تیشرت سفید پوشیده بودم مشت کردم، زیاد اهل تعارف نبودم و همیشه بر آن بودم با طرف مقابل راحت باشم، گاهی هم زیادی راحت بودنم باعث سو تفاهم می‌شد و طرف خیال می‌کرد با آدم پرویی سر و کار دارد، نمی‌دانم، شاید هم پرو بودم و خودم «رک» معنایش می‌کردم، به هر حال که خلق و خویم راضی‌ام می‌کرد.
- میرم یاسر رو ببینم، زودی میام، اگه موندی ناهار لازانیا درست کن.
خندید و سرش را تکان داد:
- مهمون نوازیت رو قربون!
کلاه لبه دار مشکی‌ام را روی سرم انداختم و با کنج لبی بالا رفته برایش سر تان دادم:
- چاکرم.
قبل از رفتن دستی به سر فلوی لوس شده‌ام کشیدم و گفتم زود پیشش برمی‌گردم و او در مقابل تمام احساسات نهفته‌ی پشت کلامم تنها «میو» گفتنش را به رخم کشید، جان به جانش می‌کردی کله پوک بود و هیچ‌جوره عشقم نسبت به خودش را درک نمی‌کرد و من هر بار با پایبندی کامل به احساساتم باز هم می‌بوسیدمش.
قبل از خارج شدن به رویش خندیدم و با کتانی‌هایم مانع از خروجش از لنگه‌ی در شدم:
- الحق که یه حیوونی!
***
- بعدش یه کف گرگی خوابوندم گوشش و با کله کوبیدم رو بینیش... .
انگشت سسی شده‌ام را به دهان کشیدم و سیب زمینی سرخ شده‌ای برداشتم، مهم بود که به صهبا گفته بودم لازانیا درست کند و خودم مقابل یاسری که متفکر به صندلی‌اش تکیه‌ داده بود از غذاها میز هزار رنگش نوش جان می‌کردم؟
- خلاصه که به هفتاد و دو روش سامورایی زدم ناکارش کردم، ولی قبل ین‌که در برم چهار نفری ریختن سرم و این‌جوری شد که کتک خوردم... .
بی‌توجهی‌اش دیوانه‌ام می‌کرد، با حرص لیوان آب پرتغالم را روی میز کوبیدم و صدای بلندتر از حد معمولم در سالن مجلل که فقط برای کوفت کردن غذا زیادی زرق و برق داشت پیچید:
- کتک خوردم!
با اخم نگاه از مرغ بریان شده‌ی روی میز کند و بلاخره بی‌خیال دست کشیدن به دور لب‌های قلوه‌ای‌اش شد، با کلافگی نگاهم کرد و برای چندمین بار تکرار کرد:
- مطمئنی فقط گفت اسناد مربوط به شرکت رو ببری بدی بهش؟
همین را گفته بود؟ یادم‌ نمی‌آید، او یک چیز خواسته بود، چیزی که من بابتش اشک ریخته بودم، اما اسناد نبود، من فقط آن‌چه در جواب سوالش در ذهنم آمده بود را بر زبان آوردم و او عجیب درگیرش بود... .
- اسلحه روم نشونه بود، نزدیک بود عزرائیل واسه عرض ارادت برسه خدمتم اون‌وقت فکر تو پی یه مشت کاغذه؟ واقعاً که... .
 
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,227
21,088
مدال‌ها
5
دستم سمت ظرف سالاد سزار آن سمت میز نمی‌رسید، برای برداشتنش بیشتر خم شدم و ادامه دادم:
- اگه من الان کم مونده از ترس بمیرم همش تقصیر توئه... .
ظرف سالاد را سمتم هل داد و با نگاهی چپکی پشت حرفم را گزفت:
- می‌ترسی و از وقتی اومدی یه راست داری می‌لمبونی اون تو؟ زیادی فاز میای... .
لقمه‌‌ام را با زهر بلعیدم و دستم دراز نشده سمت ظرف سالاد عقب کشیده شد، حرفش ذره‌ای ناراحتم نکرد، عادت داشتیم در سر و هیکل هم بکوبیم، به رسم رفاقت یا هر چیز دیگری... اما به دل نمی‌گرفتیم، اما حالا انگار واقعاً غذا مزه‌ی قبل را نداشت... .
خندید و جفت دست‌هایش را روی میز گذاشت و سمتم خم شد، صدایش رگه‌هایی از خنده داشت اما دیگر دوستش نداشتم:
- الان مثلاً حرفم بهت برخورد؟
ظرف سالاد را سمتش هل دادم و به صندلی تکیه دادم، حتی صندلی‌های میز غذاخوری‌ هم راحت بود، نرم بود... پول بود دیگر، زندگی را عسل می‌کرد!
یاسر: بی‌جنبه بازی در نیار نیاز!
بی‌جنبه بودم؟ نمی‌دانم، شاید هم بودم و خودم خبر نداشتم، خندیدم و با انگشت به خودم اشاره کردم، خود احمقم:
- حرفت بهم برنخورد داداش، فقط تا اونجای مغزم رو سوزوند، ان‌قدر که دیگه میلم به غذا نکشه... .
دست‌هایم را به هم مالیدم و با همان لبخند عریض افزودم:
- از آشپزتون از طرف من تشکر کن و بگو عالی می‌نوازی... سری بعد که اومدم واسم دلمه درست کنه.
پشیمانی از نگاه قهوه‌ایش خواندنی بود، لب‌هایش تکان خورد و کلافه دستی به موهای تارزانی‌اش که حالا بدون کش دورش رها بود کشید:
- کلافه بودم یه چیزی پروندم، منظوری نداشتم. ذهنم درگیره نیاز... .
حین پوشیدن سویشرتم که روی صندلی کناری گذاشته بودمش شانه بالا انداختم:
- بی‌خیال، به صهبا گفتم واسم لازانیا بپزه، الان خدا دید اون بنده خدا منتظره حرفتو واسطه کرد و کوبید به کمرم که جا واسه لازانیا داشته باشم... آها، عصری قراره بریم عکاسی، نمیشه واسه تحویل بار برم بندر، یکی دیگه رو جای من بفرست... .
قبل از این‌که قدمی بردارم صدایش در سالن پیچید و نگاهم روی طرح طلایی پرده‌های سرخ خشکید:
- شغل اصلی تو عکاسی نیست، واسه تحویل بار خودت باید باشی!
لب فشردم تا چیز نامربوطی از دهانم خارج نشود، دیشب برایش اشک‌ها ریخته بودم و حالا دلم می‌خواست خفه‌اش کنم، بدون این‌که برگردم و به خودم زحمت نگاه کردن به چهره‌ی خسته‌اش را بدهم غریدم:
- من با اون شرکت کوفتی قرار داد دارم و واسه عکاسی باید باشم.
صدای برخورد کفش‌هایش روی کاشی‌های سیاه و سفید شطرنجی سالن باعث شد چهره‌ام در هم برود و با غضب سمتش برگردم و انگشتم سمتش نشانه برود:
- من نمیام یاسر! قرار دارم، می‌فهمی؟
جفت دست‌هایش را در جیب شلوار پارچه‌ای کرم رنگ فرو برده بود و با گردنی کج شده سرتا پایم را رصد کرد، نه این‌که نگاهش آزارم بدهد اما این‌گونه نگاهش را دوست نداشتم، برایم تلخ بود، حرف هم داشت و نیش حرف‌هایش مرا می‌شکست!
یاسر: برای کاری که واسه من من می‌کنی پول می‌گیری، مزد می‌گیری... واسه گوش کردن به حرفم پول می‌گیری، میگم برو باید بری، میگم بمیر باید بمیری، چون پول می‌گیری نیاز... مزد می‌گیری... جایگاهت رو یادت نره، نمی‌خوام هر بار بهت یادآورشم که تو کی هستی، که فقط یه مزدوری و حق نداری سر حرفی که می‌زنم حرف بیاری... می‌دونی که چه‌قدر واسم مهمی، پس حرف گوش کن تا دلت نشکنه!
دل من مگر مهم بود که شکستنش مهم باشد؟
دروغ می‌‌گفت، او فقط بلد بود مرا فریب دهد و با حرف‌های پوشالی‌اس خامم کند، وگرنه که حواسش پی شکستن صدای دلم می‌رفت... .
لحظه‌ای سرم را بلند کردم و نگاهم پی لوستر بالای سرم رفت، شدت نورش چشمم را سوزاند و نگاهم لحظه‌ای جمع شد، نم‌زده شد، نگاهش کردم و قدمی به عقب برداشتم:
- خیل خب بابا فهمیدم، کم مونده قورتم بدی... واسه دق دادن اون مرتیکه سیا سوخته هم که شده به سوله نمیرم، راضی شدی؟
غرش کلافه‌اش کلافه‌ام نکرد، سمت در حرکت کردم و بی‌توجه به اویی که از سر ندامت یا کلافگی مدام اسمم را صدا می‌کرد از سالن خارج شدم، و بی‌توجه به نگاه چپکی پادو‌اش، لگدی به اولین مبلی که رسیدم پراندم و با دلی پر، از ویلایش بیرون زدم.
 
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,227
21,088
مدال‌ها
5
***
التماس نگاهش باعث می‌شود دستم روی شلوار اسلش مشکی بیشتر مشت شود، من شاهد بغض نگاهش هستم، از تک‌تک حرکات دخترک بیست و سه ساله احساس است که می‌بارد، دستش را گرفت، و باز پس زده شد،، دل‌گیری‌ من مهم نیست اما دوز نفرتم چند درجه بالاتر می‌‌زند... .
- بی‌خیال داش چنگیز، قربونت برم فرنگیس... .
پلک بستم و به دیوار شیشه‌ای پشت سرم تکیه کردم، چنگیز فرنگیسم اثر گذار است، با حرص خوردنم صهبا دست از حماقت برمی‌داشت؟
نیاز درونم تشر زد که در تصمیم‌های احمقانه‌ی اطرافیانم دخیل نیستم، با این وجود می‌بایست آرام می‌بودم، اما نبودم.
صدای مردک بلند شد که به عربی چیزهایی بلغور می‌کرد، برعکس ذات پلید و منزجر کننده‌اش صدای دلفریب و بمی داشت، حتماً صهبا عاشق صدایش شده است وگرنه که پوست تیره و لب‌های باریکش در کنار بینی ترمیم شده‌‌اش چندان هم جذابیت نداشت، با یاد آوری چهره‌‌ی نسبتا خشنش پوزخندی کنج لبم نشست که با بلند شدن صدای ناله‌ی ریز صهبا نیامده پر کشید... .
وحشت زده سمتش چرخیدم، بی‌حال روی زانو خمیده و‌ دستش بالای سرش مشت شده بود، انگار که نفسش به سختی بالا می‌آمد. مقابل پایش زانو زدم:
- چی‌شدی تو؟
با دیدن لب‌های کبود و‌خونی‌اش جا خوردم، اشکش چکید، با تنفر صدای دادم بلند شد و او فقط گریه کرد... .
- لعنت به تو که ان‌قدر گاوی، لعنت بهت... هرچی سرت میاد حقته، از خودت می‌خوری بدبخت!
هرچه بیرون می‌آمد شدت گریه‌اش را بیشتر می‌کرد، آشفته‌تر از او من بودم، نمی‌دانم چرا.
مردک سوار بر بنزش رفته بود و تا دهانم کف نکرد دست از فحش و نفرینش برنداشتم، البته صهبا هم از کلامم بی‌نصیب نماند.
برای جاستین پیامک زدم که به بندر می‌روم، گفتم یاسر برای تحویل گرفتن بارش که حتی نمی‌دانستم چیست فرستادتم و یاسر تاکید کرده بود کسی نباید بفهمد... .
نیمی از مسیر صهبا را همراهی کردم و سپس خودم را با تاکسی به بندر رساندم، یاسر گفته بود من فقط یک مزدورم که باید از کارفرمایم اطاعت کنم، گوش‌زد کرده بود که فکر اضافی به ذهن شلوغم راه ندهم، که در مسیر ما، جایی برای احساس نیست که کنار بدبختی‌های.مان بنشانیمش... .
شب شده بود و من چند «مزدور» دیگر در انتظار رسیدن لانجی با آرم ایکس در بندر می‌چرخیدیم... .
 
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,227
21,088
مدال‌ها
5
- تا لومون ندی خیالت آروم نمیشه نه؟ د بتمرگ یه جا!
با شنیدن صدای خشن عارفِ اسلحه به دست اخمی میان ابروهایم جا خوش کرد، اگر اسلحه‌ی بزرگش نبود می‌توانستم راحت و آن‌طور که دلم می‌خواهد جوابش را بدهم، یاسر را نمی‌فهمیدم، مگر نه این‌که من هم یکی از فدایی‌هایش بودم پس چرا همچون سه نفر دیگر همراهم اسلحه نداشتم؟
بی‌حوصله مانند خودشان پشت کانکس آهنی پناه گرفتم و پاهایم را دراز کردم، با کلافگی نگاهی به ساعت گوشی‌ام که حدود یازده شب را نشان می‌داد انداختم و غر زدم:
- این لعنتی اگه قرار بود برسه که تا الان رسیده بود، الان دقیقاً هشت ساعته تو این ماهی‌دونی علافیم!
عارف: غر نزن!
دستم روی شکمم مالش رفت و سرم را به کانکس تکیه دادم که نور نورافکن بالای سرم، چشمم را زد و باعث بستن پلک‌هایم شد:
- شکم خالی این چیزها رو نمی‌فهمه، رئیست نهار رو کوفت‌مون کرد، شام هم که قرار بود خونه باشم، چی جواب این طفل معصوم رو بدم؟
عارف: ساکت نیاز!
بدون توجه به لحن جدی و انگشتی که روی بینی‌اش به نشانه‌ی سکوت گذاشته بود غر زدم:
- خدایی تو گشنته‌ت نیست؟ بابا... .
بلافاصله دستش روی دهانم نشست و اشاره‌ کرد ساکت شوم، نگاه گرد شده‌ام روی چشم‌های جدی و تیره‌اش در گردش بود که با شنیدن صدای قدم‌‌هایی فهمیدم موضوع از چه قرار است. دستش را برداشت و به دو نفر دیگر اشاره کرد اسلحه‌های‌شان را حاضر کنند. دو نفر آرام و بدون سر و صدا پشت کانکس کناری پناه گرفتند و عارف با اشاره به منی که هیچ اسلحه‌ای نداشتم از پشت کانکس بیرون زد... .
صدای قدم‌ها نزدیک‌تر شد و تا بخواهم بجنبم و راهی برای فرار پیدا کنم صدای شلیک گلوله‌ای و پشت بندش صدای فرد عرب زبان بلند شد، وحشت‌زده نگاهم را در اطراف چرخواندم، جز چند بالابر و کانکس بزرگ آهنی چیزی نبود و حفاظ‌هاهایی که باعث می‌شد کسی نتواند به کشتی‌ و لانج و قایق‌های آب به راحتی دسترسی پیدا کند.
صدای داد عارف میان صدای گلوله‌ها می‌آمد که از من می‌خواست جعبه‌ها را بردارم، نمی‌دانستم جعبه‌ای که می‌گوید چیست، ترس حاکم بر احساسم اخطار می‌داد پنهان شوم، برای خ
حفظ جانی که مرا تا این‌جای دنیا کشانده بود، اما... .
با تنی لرزان به آن سمت کانکس سرک کشیدم و با دیدن فردی غرق در خون و چند نفری که درحال پیش‌روی سمت عارفی که پشت بالابر پناه گرفته بود بودند چشم‌هایم گشاد شد، میان تاریکی نصف و نیمه‌ی بندر و کانکس و بالابرها و جعبه‌های بزرگ فلزی دید چندانی نداشتم اما دیدم که عارف سنگر گرفته تنهاست، باید برایش کاری می‌کردم، معتقد بودم جدا از خلاف‌ها و همکاری‌هایش با دلال‌ها و چند نفری که با تیر زخمی و حتی به قتل رسانده بود، آدم شریفی است.
به سختی خودم را از حفاظ بالا کشاندم و پاهایم را محکم دو طرف حفاظی که به لطف کانکسی که پشتش پناه گرفته بودم به آن سمت دید نداشت چفت کردم، خوب شنا بلد نبودم، ذره‌ای لغزش ممکن بود در هر صورت جانم را به باد دهد، اگر درست انجام نمی‌شد در هر صورت می‌مردم، حالا یا در یسار، یا در یمین... .
صدای تیراندازی برای ثانیه‌ای قطع شد و من توانستم با کمک دست‌ها و چفت کردن پاهایم کانکس را دور بزنم و به خودم زحمتی برای پایین آمدن از حصار فلزی سفید رنگ را بدهم، عارف با کمال امیدواری هنوز میان داد و فریادش نامم را صدا می‌زد... .
با دیدن دو جعبه‌ی واژگون شده‌ی مقابلم با اضطراب برای برداشتنش پا تند کردم که صدای داد عارف باز بلند شد، نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. دو نفر داشتند سمت جعبه‌های واژگون شده می‌رفتند اما من نزدیک‌تر بودم، می‌توانستم سریع بدوم و برشان دارم، داد زدم:
- عارف!
صدای گلوله‌ که بلند شد فهمیدم هست، داشت دیر می‌شد، باید سریع حرکت می‌کردم، یاسر گفته بود خیلی مهم‌اند، خیلی مهم‌تر از جان یک مزدور اما من جانم را دوست داشتم... .
- پوششم بده!
دویدم، آن‌قدر سریع و با اضطراب که نزدیک بود به زمین بیفتم، عارف داد زد و فحش داد اما من جعبه را پیش نگاه عصبی و بهت‌زده‌‌اش برداشتم، برای خودم شجاع شده بودم و دلم کمی قهرمان بازی می‌خواست، یاسر باید می‌فهمید به قول خودش من یک «مزدور» بی‌مصرف نیستم.
با فریاد به پشت سرم شلیک کرد و با صدایی که حنجره‌ش را به باد می‌داد فریاد زد:
- بدو نیاز، بدو!
 
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,227
21,088
مدال‌ها
5
یک ثانیه بود انگار، کسی دستم را کشید و جعبه از دستم رها شد که با فحش آرنجم را در صورتش کوبیدم، جیمز باند بازی‌ام حسابی گل کرده بود، باز عارف داد زد که بدوم‌، صدای شلیک اسلحه‌ی عارف آمد و سپس‌... نمی‌دانم چه شد، لحظه‌ای انگار سر شدم و روی زمین افتادم، پایم سوخت و میان صدای عارفی که نامم را صدا می‌‌زد ناله‌ای کردم.
عارف: لعنت بهت، لعنت... .
به گمانم من را لعنت کرد اما انگار دهانم برای بار کردنش نمی‌چرخید، گیج به کتانی‌های سفیدم نگاه کردم، اما انگار یکی‌شان سفیدتر بود، نه! یکی سرخ‌تر از دیگری... شاید هم تیر خورده بودم.
صدای گلوله‌ها خوابید و حالا فقط صدای نفس‌های پر درد من میان صدای برخورد موج‌ها با بدنه‌ی کشتی‌ها می‌آمد، استخوانم از درد می‌سوخت و اشک پشت پلک‌هایم لنگر انداخته بود.
با نشستن دستی روی بازویم توانم شکست صدای فریادم فضای خلوت بندر را پر کرد:
- آیی خدا... .
عارف رفته بود یا بهتر بگویم فرار کرده بود و من، با دردی که داشت ریشه‌ی نفس‌هایم را می‌خشکاند باز می‌خواستم زنده بمانم. بی‌رمق به مرد مقابلم که حتی از پشت چفیه‌‌ی سیاه و سفید نگاه به برق نشسته‌اش را می‌شناختم لب زدم:
- اونی که به... رئیس خبر داد من بودم، باید... باید منم ببرین!
فشار دستم روی زخمم بیشتر شد، سوزشش چشم‌هایم را هم می‌سوزاند، گلویم را هم... .
صدایش را در پستوهای ذهنم ذخیره کردم تا وقتی حالم خوب شد دوباره گوشش کنم و بفهمم چه‌ گفته‌ است، انگار که درد، عقلم را زایل می‌کرد:
- بگو تمیز کنند این‌جا رو.
با در آوردن کتانی‌ سوزش پایم دو چندان شد و بی‌اختیار اشکم چکید، نفس‌نفس زنان از بالای چشم نگاهش کردم، درد بود یا خشم، هرچه که بود ولوم صدایم را بالا برد
- من رو تنها نذارین...این‌جا هیشکی نیست، لعنتی با توام!
داشت دور و دورتر می‌شد و درد من هر لحظه طاقت‌فرساتر، به کتانی خونی‌او چنگ زدم و با خشم سمتش پرتاب کردم:
- عوضی!
تا سرش را سمتم برگرداند کفش نازنینم صورتش را نوازش کرد، درد او از میزان سوزش پایم کم نکرد اما از سوزش قلبم چرا... .
با عصبانیت شال را از سرش باز کرد، کاش می‌فهمید نباید سر کسی که تیر خورده نباید داد زد اما او آدم فهمیده‌ای نبود، خشم ابروهایش را به هم پیوند داده بود و مرا می‌ترساند!
شال را دور دستش پیچاند و قدم‌های سریعش را سمتم برداشت که با وحشت جیغ زدم، دستی که رویش شال را پیچانده بود مشتی شد بر دهانم و من آن لحظه بود که فهمیدم درد چیست.
- واسه تو دلسوزی نیومده، آشغال!
دستم با کم توانی دور ‌مچش که روی سی*ن*ه‌ام بود نشست، نگاهم دو‌ دو‌می‌زد درد‌ به لرزش صدایم دامن می‌زد:
- ولم... کن...
صدای خشاب کردن اسلحه میان صدای پر حرص خوپش بلند شد:
- جاستین احمقه، باید همون شب یه گلوله حروم مخت می‌کرد... .
- اون شب، نامرد...ی کردی وگرنه... من... من جونم رو برده بودم... .
دستم روی یقه‌اش چنگ شد و با همه‌ی توانم خودم را از روی‌ زمین به بالا کشیدم، چهره‌اش در هم شد، دستش روی دستم نشست که یقه‌ی اورکتش را محکم‌تر در چنگ فشردم و خیره در چشم‌های پر خشم و عصبی‌اش نالیدم:
- ببرم پیش رئیس... یاسر من رو می‌کشه!
با یک حرکت، دستم را از یقه‌اش رهانید و با نگاهی تحقیر آمیز، انگار که به چیز چندشی نگاه می‌کند نگاهش را ما بین دست‌ها و یقه‌ام رد و بدل کرد:
- به درک!
 
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,227
21,088
مدال‌ها
5
اشک دیدم را تار کرده بود‌ و درد باعث شده بود غرور کم‌رنگ‌شود، بلند شد و مسیر رفتنش را پیش گرفت... .
صحنه‌ها آشنا بود، با یک تفاوت که این‌بار من روی زمین بودم و او داشت می‌رفت، با این تفاوت که من در آینده‌ای که حال باشد هنوز زنده بودم و در گذشته، نبض او نمی‌زد!
بی‌حال شده بودم و درکی از زمان نداشتم، یک ساعت، دو ساعت، هر چه که بود انگار نمی‌گذشت.
دلگیری از یاسر بغض را خانه نشین گلویم کرد، بلند شدم و پایم تیر کشید، بدنم داغ کرده بود، نمی‌شد قدمی بردارم اما باید می‌رفتم، سرم گیج می‌رفت اما بایدمی‌ فتم، باید به یاسر می‌گفتم که مبلغ چک را بیشتر کند، من برایش حتی تیر هم خورده بودم!
لنگ می‌زدم و قدم‌هایم را به سختی و با ضعف برمی‌داشت، دیدم که از ردپایم خون می‌بارد، دیدم که درد تا مغز استخوانم نفوذ کرده است و هر لحظه ممکن است این استخوان را بشکاند.
- نمی‌تونم راه برم، نمی‌تونم خدا!
با گریه روی زمین نشستم و اجازه دادم اشک‌هایم بدون محدودیتی جریان یابند، آرام نمی‌شدم، حالم داشت از این همه بوی گس به هم می‌خورد و سرم از درد گیج می‌رفت، دردناک بود که از خونریزی زیاد، تک و تنها بمیرم و شیخ و آدم‌های احمقش به ریش جنازه‌ام بخندند!
با دست‌هایی که کم‌کم رو به سر شدن می‌رفت، شماره‌ی صهبا را گرفتم، مهم نبود که او اهل این کثیف‌ بازی‌ها نبود و از گلوله و خون‌بازی چیزی سر در نمی‌آورد، اصلاً شاید خودم یادش دادم که بتواند خون بریزد و آن موجود کثیف و پلید را با یک گلوله به درک واصل کند. جواب نمی‌داد!
با دیدی تار به مچ پایم که غرق در خون بود نگاه کردم، لبم را گزیدم و فریادی که می‌آمد تا بلند شود را در گلو خفه کردم، قبل از این‌که کسی پیدایش می‌شد باید می‌رفتم، فرار می‌کردم، من در فرار کردن تبحر زیادی داشتم، بارها و بارها از موقعیت‌های خیلی بد فرار کرده بودم، یک‌بار در هفت سالگی، دفعه‌ی دوم سیزده سالم لود و آخرین‌بار در هفده سالگی‌ که تاریخ یک فرار بزرگ بود... .
- لعنت بهت نیاز، لعنت!
بینی‌ام را به سختی بالا کشیدم و سعی کردم بلند شوم، عجیب بود که بعد از صدای گلوله و تیر اندازی سر و کله‌ی کسی پیدا نشده بود، شاید شانس آورده بودم شاید هم بدشانس بودم که کسی نبود تا یاری‌ام کند. لنگان‌لنکان و با درد و ضعف و گریه‌ای بی‌صدا چند قدمی برداشتم که توانم ته کشید و از درد روی زمین سر خوردم، دیگر نمی‌شد، باید باختم را قبول می‌کردم اما... .
با افتادن چراغ‌های ماشینی، پلکم جمع شد، مگر چه‌‌قدر آمده بودم که به ماشین و خودرویی بر بخورم؟
شاید شانس بود، صدای باز و بستن در ماشین میان صحبت‌های دو مرد آمد، انگار درد بینایی‌ام را دچار ضعف کرده بود، نمی‌دیدم‌شان، شاید هم کور شده بودم... پلک‌هایم روی هم افتاد و داغی اشک گونه‌ام را سوزاند. فکر کردم در سخت‌ترین شرایط هم شانس زنده ماندن را دارم، امکان زنده ماندن را داشتم؟
امید در من نمی‌‌مرد!
حواسم به اطراف نبود اما آن‌قدر هوشیار بودم که فهمیدم یک نفر بلندم کرد یا نه، شاید کمک کرد بلند شوم، شاید یاسر فرستاده بودشان؟
یاسر به فکرم بود، او بارها ثابت کرده بود هنوز هم نیاز کوچکش هستم، لعنت بر من، لعنت به ترسی که در جانم رخنه کرده بود، لعنت به ان زندگی لجنی که هنوز هم برای داشتنش در این لجن‌زار دست‌ و پا می‌زدم اما قابل گذشتن نبود!
 
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,227
21,088
مدال‌ها
5
***
- با بچه طرف نیستی، میگم حواسم هست!
گوشه‌ی چشمی نگاهش کردم، داشت با تلفن صحبت می‌کرد، شاید رئیس بود شاید هم نه، اما انگار این تماس نسبتا‌ً طولان که میلی به صحبت نداشت کلافه‌اش کرده بود. من هم کلافه بودم، آن‌قدر که از فرط بی‌چارگی و درد ناشی از هفده‌ بخیه‌ا‌‌ی که بدون بی‌حسی خوردم میان داد و گریه و بدبختی هرچه فحش از این و آن شنیده بودم را ردیف کردم و به هرکس و هر آنچه که به ذهنم می‌آمد نسبت دادم و نتیجه‌‌ی کولی بازی‌هایم سیلی بود که نوش جانم شد... .
انگار صحبتش تمام شده بود و دیگر صدایش نمی‌آمد، لنگان‌انگان از آشپزخانه خارج شدم، سه روز بود که هر روز صبح رئیس را می‌دیدم، سه روز بود که از یاسر هیچ‌ خبری نبود و سه روز بود که فهمیده بودم رئیس آن‌قدرها هم نامرد نیست، البته که نامرد بود اما نه خیلی زیاد، حداقل آن‌قدر شعور و معرفت داشت که در بندرگاه تنها رهایم نکند و بخاطر پایی که به واسطه‌ی افراد احمقش چلاق شده بود دکتر خبر کند. سعی کردم ترش رویی‌اش را نادیده بگیرم و به خودم جرئت پرسیدن بدهم؛ در یک قدمی‌اش ایستادم و لب گشودم:
- رئیس کی میاد؟
بدون این‌که به خودش زحمت جواب دادن بدهد روی مبل اسپرت مقابل تلویزیون نشست، می‌دانستم آدم بی‌شعوری است و در این چند روزی که دیده بودمش اخلاقش ثابت شده بود اما باز هم حرصم می‌آمد.
با پایی که هنوز هم درد می‌کرد و می‌سوخت، به سختی سمتش قدم برداشتم و سعی کردم حرص کلامم زیاد مشهود نباشد:
- سوال پرسیدم!
صدای گزارشگر فوتبال که تندتند و با هیجان داشت به زبان عربی چیزهایی را بلغور می‌کرد روی اعصاب بود، دستم مشت شد، به این آدم مصالحت نیامده بود، نیشخندی زدم و هم‌چون خودش خیره به صفحه‌ی تلویزیون شدم:
- تو گوش‌هات عینک می‌خواد داداش، تقصیر خودت هم نیست خب... .
وقتی این‌گونه چپ‌وارانه محلم نمی‌گذاشت زیاد می‌سوختم، فحشی که تا نوک زبانم آمده بود را با زیر دندان بردن زبان دک کردم و از درد و سوزشش چهره‌ام در هم شد.
نتوانستم نسبت به نگاه هیچ و بوچش هیچ نگویم، پیش پایش استادم و با اخم لب گشودم:
- ببین جناب، مستر، یارو... بزمجه!
انگشتم را سمتش گرفتم و با تمام حرصی که از خودم سراغ داشتم مقابل صورتش غریدم:
- وقتی کر نیستی حق نداری خودت رو بزنی به کریت!
اخم کم‌رنگی میان ابروهای پهن و تیره‌اش جا خوش کرد، لحنش اما خشن نبود:
- زیاد رو مخمی!
به.خدا که از این روی مخ بودن زیاد راضی بودم، من حالم خوب نبود اما حالا با تمام وجودم حس رضایت می‌کردم، برای صهبای احمقم که جز من کسی را نداشت ناراحت و از یاسری که حتی جویای حالم هم نشده بود دلگیر اما با لبی که از رضایت کشیده‌تر می‌شد پاسخ دادم:
- خواهش می‌کنم لطف داری، رو مخی از خودتونه... حالا میشه بگی رئیس کی میاد؟
ابرویش بالا پرید، منتظر نگاهش کردم که خیره در چشم‌هایم لب زد:
- نمیشه.
 
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,227
21,088
مدال‌ها
5
می‌دانستم از من خوشش نمی‌آید، صدای داد و فریاد و دعوایی که با رئیس سرم کرده بود را شنیده بودم، رئیس مرا می‌خواست، او مثل یاسر احمق نبود که بخواهد از نیروی موثری چون من بگذرد، من نه پول داشتم و نه سیاست، حتی قدرت بدنی‌ام در حد مورچه خفه کردن هم نبود اما در این میان چیزی مرا از دیگران متمایز می‌کرد؛ سیریش بودم و آن‌قدر از این و آن خورده بودم که حالا خیلی چیزها حالی‌ام می‌شد، من برای آن‌هایی که مرا انتخاب می‌کردند جان‌ها می‌دادم، حتی خدا هم شاهد بود.
***
- من دیشب باهات اتمام حجت کردم، حرف دیگه‌ای باقی نمی‌مونه..‌. .
جاستین: بشین!
- کار دارم؛ باید برم.
جاستین: بشین معین!
با صدای دادش یک متر عقب پردم و دست مشت شده م روی سی*ن*ه‌ام نشست، یک ساعت بیشتر بود که صدای جر و بحث‌شان کل خانه‌ را برداشته بود، رئیس بدبخت هرچه سعی داشت با مدارا پیش برود مردک احمق زیر بار نمی‌رفت، نمی‌فهمیدم این همه مدارا برای چیست، مگر نه این‌که او رئیس بود و معین فقط یکی از افرادش؟ او آدم گاوی بود که حضور من در تیم‌شان را نمی‌خواست، اصلاً خودشان ضرر می‌کردند!
سرم را بیشتر به در چسباندم و به صدای جاستینی که حالا رگه‌هایی از حرص و عصبانیت هم در آن موج می‌زد گوش دادم:
- با خودت چی فکر کردی تو؟ عقل تو کله‌ی بی‌صاحابت هست؟ اونی که دستور میده منم نه تو! قرار نیست این دختره جایی بره و قرار هم نیست با بچه بازی گند بزنی به کل کارهایی که تا الان کردم!
معین: رو مخمه، تمرکز ندارم جاستین، د لعنتی بفهم حرفم رو!
جاستین: نمی‌خوام دیگه چیزی بشنوم.
لب‌هایم کش آمد، دوست داشتم بیشتر از این‌ها بارش کند چون حرف‌هایش در جانب داری از من بود، چون قبول کرده بود تغییر موضع داده‌ام، چون به واسطه‌ی یک پیامک موجب اضافه شدن دو صفر دیگر در حساب میلیاردی‌ش شده بودم؛ صفرهایی که یاسر هم دوست‌شان داشت و حالا از نبودشان در موجودی کارتش به حتم درحال غصه خوردن بود.
از اتاق بیرون زدم و بوی قهوه باعث افتادن پلک‌هایم روی هم شد، این بو لذتی وصف نشدنی داشت!
پرده‌های کشیده شده آفتاب را مهمان خانه کرده بود و دیوار شیشه‌ای ساختمان، الشارجه‌ی بزرگ را زیر پای‌مان هویدا می‌ساخت.
معین با دیدنم با رو ترشی از جا بلند شد و زیر لب چیزی گفت که نشنیدم، زبانم بی‌اختیار خودم چرخید و بلند مخاطب قرارش دادم:
- بودین حالا!
بیسکویتی برداشتم و در فنجان چای روی میز که مطمئناً مال معین بود زدم که رئیس متاسف نگاهم کرد، خندیدم و با گاز زدن به بیسکویتی که کم مانده بود نیمش روی میز بیفتد گفتم:
- چای من و چای معین نداریم، مگه نه معین؟
خشمگین سمتم برگشت و غرید:
- زهر مار و معین!
وقتی این‌گونه و در مرز ترکیدن داد می‌کشید خرکیف می‌شدم، لبخند ملیحی زدم و سرم را تکان دادم:
- چرا مثل دخترهای لوس ننر قهر می‌کنی؟ این بچه بازی‌ها چیه آخه... .
انگشتس را مقابلم گرفت و رو به جاستین با چهره‌ای سرخ شده غرید:
- من این رو خفه‌اش می‌کنم؛
شانه‌ای بالا انداختم و با کنار زدن موهایم از مقابل چشمم لب زدم:
- رئیس دعوات کرده من رو خفه می‌کنی؟
 
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,227
21,088
مدال‌ها
5
با فحشی که نثارم کرد لب گزیدم تا بدتر از آن را بارش نکنم، او بی‌شخصیتی‌اش را به رخ کشیده بود و لازم نبود نشان دهم تا از او بی‌شخصیت‌تر هم وجود دارد.صندلی را عقب کشیدم و پشت میز نشستم که صدای جدی‌اش بلند شد:
- کی گفت بشینی؟!
متعجب و گیج پرسیدم:
-یعنی نشینم؟
- بدون این‌که از جدیتش کم‌ کند خیره درچشم‌هایم لب زد:
- باید بشینی؟
دستم مشت شد و بدون این‌که از خیرگی نگاهم کم کمم باحرص لب زدم:
- باید نه، ولی می‌تونم بشینم.
قهوه‌اش را مزه کرد و کوتاه لب زد:
- پس پاشو!
 لب فشردم و با حرص و اخم از روی صندلی بلند شدم؛ مهم نبود که او عقده‌ی رئیس بازی داشت اما من به این کوتاه آمدن‌ها زیاد عادت نداشتم، برای همین هم یاسر ناراحتم کرد.
جاستین: سعی کن حد خودت رو بدونی، یادت نره تو فقط یه مهره‌ی ساده‌ای.
 با اخم و نفرت دست‌هایم را مشت کردم و درحالی که تمام حال خوب چند لحظه پیشم پر کشیده بود پاسخ دادم:
- خیل خب، هرچی شما بگین رئیس.
 و زبانم را برای این جنبیدن بدون اذن محکم گزیدم که درد گرفت. بدون این‌که بنشینم همان‌طور چشمی نگاهش می‌کردم تکه بیسکویتی برداشتم که آخر سر با نگاه چپکی‌اش جویده و نجویده قورت دادم و لایه کارامل رویش حرامم شد.
 فنجان قهوه‌اش را روی میز قرار داد و با بلند شدن از پشت میز افزود:
- من نیازی به آدم‌های مفت خور ندارم، سعی کن مفید باشی... بهتره از امروز کارت رو شروع کنی.
 خیره به رفتنش بسکویت دیگری برداشتم و فکر کردم منظورش از مفت‌خور بودن چیست؟ مگر نه این‌که این بلا را معین احمق سرم آورد پس طلب‌کاری‌اش چیست؟
- تو رو خدا ببین کارم به کجا کشیده که این جوجه طلایی هم داره واسم تعیین تکلیف می‌کنه!
نیاز درونم غر زد «برو تخمت رو بذار بابا!» و نیاز بزرگ‌تر گوشش راپیچاند که حرف اضافه‌ی دیگری نزند، من توان غلط اضافه‌ی دیگری را نداشتم. همین حالا هم آدم‌های شیخ وجب‌ به وجب شهر را برای بریدن سرم می‌گشتند و درد سر دیگری به نام جاستین برایم زیادی بود.
ویلای هفصد متری‌ زیادی شیک و مدرن بود، به‌طوری که دلم خارج شدن از آن را نمی‌خواست. من که جز کاخ پر زرق و برق یاسر و خانه‌ی نقلی و دوست داشتنی‌‌ام جای دیگری را ندیده بودم، برای همین فضای کلاسیک و دکور نسبتاً خلوتش زیادی به مذاقم خوش می‌آمد... .
برای پیدا کردن چیزی برای پوشیدن اتاق‌ها را وجب به وجب گشتم و آخر سر از یکی از کمدها هودی خاکستری و جین مشکی یافتم و یک جفت از کتانی‌های ردیف شده‌‌س کمد که بدجور برایم چشمک می‌زدند برداشتم، به هیچ وجه روی لباس پوشیدن حساسیت زیاد نداشتم و این باعث شده بود توان تاب آوری در شرایطی همچون امروز را داشته باشم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,227
21,088
مدال‌ها
5
نگاهم سمت دو بنز مشکی کشیده شد که پشن سر هم پارک شده بودند، قرار بود بنز سوار شوم؟ با یک مشت آدم خلاف که جز نام‌‌شان چیزی نمی‌دانستم که آن هم شک داشتم اسم‌های واقعی‌شان باشد. دیگر یاسر نبود تا در انبوه اسلحه‌های نشانه گرفته شده، مراقبم باشد و دست یخ زده‌ام را بفشارد، حالا فقط من بودم و من... .
دستم مشت شد و سعی کردم بر خودم مسلط باشم، اصلاً مگر قرار نبود قبلش به خانه‌ی کوچکم سری بزنم؟ سعی کردم بی‌توجه به نگاه‌های زوم‌ شده‌ی رویم خونسرد باشم، عجیب بود که باید ما بین یک مشت آدم جانی و قاتل و خلافکار ادای آدم‌های خونسرد را در بیاورم درحالی که از فرط ترس و اضطرابی که از آمدن آینده دامانم را گرفته بود دیشب را با کابوس به صبح رسانیدم، اما ترسم چیزی نبود که بخواهم و نتوانم پنهانش کنم.
نگاهم با دیدن دیوار کارشده‌ی آجری و پوشیده از پیچک برق زد و ناخودآگاه دستم روی شیشه‌ی تیره‌ی ماشین نشست، این‌جا فوق‌العاده بود!
درهای ویلا بازد شد و ماشین‌ها پشت سر هم داخل شدند، حتی فضای داخلش هم آدم را به وجد می‌آورد. دست‌هایم را در جیب هودی فرو بردم و سعی کردم تمام ذوق و شگفت‌زدگی‌ام را پشت لبخند کوتاهی پنهان کنم، یعنی قرار بود از این به بعد این‌جا برای یک جوجه طلایی خم و راست شوم؟
- وایسا ببینم!
 با شنیدن صدای ناباور معین، نگاه از استخری که در خیالاتم داشتم غرقش می‌شدم گرفتم و سمتش برگشتم که صدای پر بهت و حرصی‌اش بلند شد:
- این لباس منه؟!
قدمی به عقب برداشتم و سعی کردم نسبت به جبهه‌ای که گرفته بود بی‌تفاوت باشم، هرچند بدم می‌آمد از نگاهش، طرز برخوردش، لحن زننده‌اش و هرچه به اخلاق گندش مربوط می‌شد. من از تحقیر شدن متنفر بودم و قلبم با هر داد و اخمی ترک برمی‌داشت اما آدم‌های احمق دور و برم که این را نمی‌فهمیدند، آن‌ها بیش از همه قلبم را غمگین می‌کردند.
 معین: باتوام، به چه حقی رفتی سر وقت وسایل من؟!
 نمایشی حالت تعجب به خودم گرفتم و لباس را از تنم فاصله دادم:
- عه مال توئه؟
بی‌توجه به جبهه‌ای که در مقابلم گرفته بود قدم دیگری به عقب برداشتم و با دست به پیشانی‌ام کوبیدم:
- الان هیچی هم ندارم بپوشم، چی‌کار کنم حالا؟ داره کم‌کم چندشم میشه!
 معین: بی چشم و رو که میگن خود تویی!
 نیشخندی زدم و سرم را تکان دادم، شاید هم راست می‌گفت شاید هم نه، من بی‌چشم و رو بودم؟
- فعلاً که باید به فکر لباس باشم، چون حالم داره به هم می‌خوره!
معین: الان باید بفهمی چه‌قدر حال من رو به هم می‌زنی!
 حالش را به هم می‌زدم؟
 مگر مهم بود؟ مگر ارزش داشت حالم را به‌خاطر حرفش بد کنم؟
 ذره‌ای مهم نیود!
 بلند خندیدم و به چشم‌هایش نگاه کردم:
- چه خوب، الان انگیزه‌ای واسه نگه داشتن پست و کارم دارم.
دیدم که دستش را مشت کرد و از بین دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- پات رو از این بازی بکش بیرون!
انتهای موهای بافته شده‌ام را از روی شانه‌ کنار زدم و حینی که به رفتن رئیس به داخل ویلا نگاه می‌کردم، چشمکی زدم و نگاهم را به او سوق دادم:
- فعلاً که چاربست در خدمتتونیم!
خنده‌ی عصبی‌ش را دیدم چگونه روی لب‌های رنگ‌دار و خوش‌فرمش نقش بست، برق خشمی که از نگاهش گذشت و حتی چین کنار چشم‌های تیله‌ای‌اش، خنده از لب‌هایش محو شد و قدمی سمتم برداشت که چشم‌هایم گشاد شد، نگاهش وحشت را به من منتقل می‌کرد، خاطره‌ای در ذهنم زنده شد پایم هنوز هم از درد کمی لنگ می‌زد و او، عامل اصلی دردهایم بود، شاید هم فقط یکی شبیه به او... .
در یک قدمی‌ام ایستاد و سرش را نزدیک گوشم آورد که چشم‌هایم گشاد شد، قبل از این‌که قدمی به عقب بردارم صدای حرصی‌اش از همان فاصله‌ی نزدیک به گوشم رسید:
-معین: به خدمتتون هم می‌رسیم!
با عقب کشیدنش انگار حجم عظیمی از اکسیژن وارد ریه‌هایم شد، صدای خش‌دارش مرا یاد چیزی می‌انداخت که نباید، نگاهش و حتی... .
دستی به چشم‌های نم گرفته‌ام کشیدم و به آسمان خیره شدم، هوا هم خوب بود و داغی‌اش چشم‌هایم را می‌سوزاند. اما نه، ابر هم داشت و من از پشت شاخه نخل بالای سرم خورشید را می‌دیدم که اشعه‌‌ی مستقیمش چشمم را می‌‌زد.
 
بالا پایین