- May
- 2,227
- 21,088
- مدالها
- 5
خط چشم ماژیکی را به انتهای چشمهایم میکشم، عسلی چشمهایم که در دریایی از خون شناور است و دنبالهی روباهی شکل پشت مژههای کم پشت و بلندم خلاف حال بدم را به رخ میکشد؛ نیاز باید یاز بماند و بودن را فراموش نکند.
وقتی از اتاق دل کندم صهبا میز را جمع کرده بود و داشت ظرفهای کثیفی که از چند روز پیش روی هم تل انیار شده بود را آب میکشید، اگر احمق بودنش را فاکتور میگرفتم دختر خوبی بود.
- دستت درد نکنه، زحمت کشیدی.
صهبا: زحمتی نبود، جایی میری؟
به تعارفش نیشخندی زدم و جفت دستهایم را در جیب سویشرت بنفشی که روی تیشرت سفید پوشیده بودم مشت کردم، زیاد اهل تعارف نبودم و همیشه بر آن بودم با طرف مقابل راحت باشم، گاهی هم زیادی راحت بودنم باعث سو تفاهم میشد و طرف خیال میکرد با آدم پرویی سر و کار دارد، نمیدانم، شاید هم پرو بودم و خودم «رک» معنایش میکردم، به هر حال که خلق و خویم راضیام میکرد.
- میرم یاسر رو ببینم، زودی میام، اگه موندی ناهار لازانیا درست کن.
خندید و سرش را تکان داد:
- مهمون نوازیت رو قربون!
کلاه لبه دار مشکیام را روی سرم انداختم و با کنج لبی بالا رفته برایش سر تان دادم:
- چاکرم.
قبل از رفتن دستی به سر فلوی لوس شدهام کشیدم و گفتم زود پیشش برمیگردم و او در مقابل تمام احساسات نهفتهی پشت کلامم تنها «میو» گفتنش را به رخم کشید، جان به جانش میکردی کله پوک بود و هیچجوره عشقم نسبت به خودش را درک نمیکرد و من هر بار با پایبندی کامل به احساساتم باز هم میبوسیدمش.
قبل از خارج شدن به رویش خندیدم و با کتانیهایم مانع از خروجش از لنگهی در شدم:
- الحق که یه حیوونی!
***
- بعدش یه کف گرگی خوابوندم گوشش و با کله کوبیدم رو بینیش... .
انگشت سسی شدهام را به دهان کشیدم و سیب زمینی سرخ شدهای برداشتم، مهم بود که به صهبا گفته بودم لازانیا درست کند و خودم مقابل یاسری که متفکر به صندلیاش تکیه داده بود از غذاها میز هزار رنگش نوش جان میکردم؟
- خلاصه که به هفتاد و دو روش سامورایی زدم ناکارش کردم، ولی قبل ینکه در برم چهار نفری ریختن سرم و اینجوری شد که کتک خوردم... .
بیتوجهیاش دیوانهام میکرد، با حرص لیوان آب پرتغالم را روی میز کوبیدم و صدای بلندتر از حد معمولم در سالن مجلل که فقط برای کوفت کردن غذا زیادی زرق و برق داشت پیچید:
- کتک خوردم!
با اخم نگاه از مرغ بریان شدهی روی میز کند و بلاخره بیخیال دست کشیدن به دور لبهای قلوهایاش شد، با کلافگی نگاهم کرد و برای چندمین بار تکرار کرد:
- مطمئنی فقط گفت اسناد مربوط به شرکت رو ببری بدی بهش؟
همین را گفته بود؟ یادم نمیآید، او یک چیز خواسته بود، چیزی که من بابتش اشک ریخته بودم، اما اسناد نبود، من فقط آنچه در جواب سوالش در ذهنم آمده بود را بر زبان آوردم و او عجیب درگیرش بود... .
- اسلحه روم نشونه بود، نزدیک بود عزرائیل واسه عرض ارادت برسه خدمتم اونوقت فکر تو پی یه مشت کاغذه؟ واقعاً که... .
وقتی از اتاق دل کندم صهبا میز را جمع کرده بود و داشت ظرفهای کثیفی که از چند روز پیش روی هم تل انیار شده بود را آب میکشید، اگر احمق بودنش را فاکتور میگرفتم دختر خوبی بود.
- دستت درد نکنه، زحمت کشیدی.
صهبا: زحمتی نبود، جایی میری؟
به تعارفش نیشخندی زدم و جفت دستهایم را در جیب سویشرت بنفشی که روی تیشرت سفید پوشیده بودم مشت کردم، زیاد اهل تعارف نبودم و همیشه بر آن بودم با طرف مقابل راحت باشم، گاهی هم زیادی راحت بودنم باعث سو تفاهم میشد و طرف خیال میکرد با آدم پرویی سر و کار دارد، نمیدانم، شاید هم پرو بودم و خودم «رک» معنایش میکردم، به هر حال که خلق و خویم راضیام میکرد.
- میرم یاسر رو ببینم، زودی میام، اگه موندی ناهار لازانیا درست کن.
خندید و سرش را تکان داد:
- مهمون نوازیت رو قربون!
کلاه لبه دار مشکیام را روی سرم انداختم و با کنج لبی بالا رفته برایش سر تان دادم:
- چاکرم.
قبل از رفتن دستی به سر فلوی لوس شدهام کشیدم و گفتم زود پیشش برمیگردم و او در مقابل تمام احساسات نهفتهی پشت کلامم تنها «میو» گفتنش را به رخم کشید، جان به جانش میکردی کله پوک بود و هیچجوره عشقم نسبت به خودش را درک نمیکرد و من هر بار با پایبندی کامل به احساساتم باز هم میبوسیدمش.
قبل از خارج شدن به رویش خندیدم و با کتانیهایم مانع از خروجش از لنگهی در شدم:
- الحق که یه حیوونی!
***
- بعدش یه کف گرگی خوابوندم گوشش و با کله کوبیدم رو بینیش... .
انگشت سسی شدهام را به دهان کشیدم و سیب زمینی سرخ شدهای برداشتم، مهم بود که به صهبا گفته بودم لازانیا درست کند و خودم مقابل یاسری که متفکر به صندلیاش تکیه داده بود از غذاها میز هزار رنگش نوش جان میکردم؟
- خلاصه که به هفتاد و دو روش سامورایی زدم ناکارش کردم، ولی قبل ینکه در برم چهار نفری ریختن سرم و اینجوری شد که کتک خوردم... .
بیتوجهیاش دیوانهام میکرد، با حرص لیوان آب پرتغالم را روی میز کوبیدم و صدای بلندتر از حد معمولم در سالن مجلل که فقط برای کوفت کردن غذا زیادی زرق و برق داشت پیچید:
- کتک خوردم!
با اخم نگاه از مرغ بریان شدهی روی میز کند و بلاخره بیخیال دست کشیدن به دور لبهای قلوهایاش شد، با کلافگی نگاهم کرد و برای چندمین بار تکرار کرد:
- مطمئنی فقط گفت اسناد مربوط به شرکت رو ببری بدی بهش؟
همین را گفته بود؟ یادم نمیآید، او یک چیز خواسته بود، چیزی که من بابتش اشک ریخته بودم، اما اسناد نبود، من فقط آنچه در جواب سوالش در ذهنم آمده بود را بر زبان آوردم و او عجیب درگیرش بود... .
- اسلحه روم نشونه بود، نزدیک بود عزرائیل واسه عرض ارادت برسه خدمتم اونوقت فکر تو پی یه مشت کاغذه؟ واقعاً که... .