- May
- 2,249
- 21,439
- مدالها
- 5
امین: از دست من عصبانی؟
خندیدم و نیمنگاهی خرجش کردم، او با خودش چه فکر کرده بود؟
نتوانستم چیزی بگویم، با حرص لبم را گزیدم و بدون حرف به جلو خبره شدم که ادامه داد:
- وقتی تو اون وضعیت میدیدمت اذیت میشدم، واسه فکرایی که راجبت کردم متاسفم.
با نیشخند نگاهش کردم و ابرویم بالا پرید:
- باورکن اونقدر مهم نیستی که تاسفت برام ارزشی داشته باشه، به هرحال این فقط یه چالش بود که بهم ثابت کرد آدم خوبی تو این دنیا وجود نداره... شماها همهتون منفورین.
او آنقدر مهم نبود که یک شب را برای شکستن تصویر خوبش در ذهنم خواب به چشمهایم نیاید، که من برای آن یک شبی که او مرهم بود لبهایم را به قصد تکه پاره کردن خودم آنقدر زیر دندان ببرم که یادم برود او هم بد بودن بلد است و یکی از ترکهای قلب بینوایم کار همین غولتشن نامهربان است.
دیدم که لبخند زد و از گوشهی چشم نگاهم کرد:
- دیگه چی فهمیدی؟
و من لب فشردم تا فحشی از دهانم بیرون نپرد و سرسری جوا دهم:
- اینکه از توام بدم میاد.
امین: دیگه؟
فلو را رها کردم و حرصی و خشن به موهایم چنگ زدم:
- لعنتی من فکر میکردم تو خوبی ولی از همهشون بدتر بودی، تو کمکم کردی، باهام حرف زدی ولی بعدش... بعدش... .
امین: نا امیدت کردم و خب متاسفم.
پوزخند زدم و گفتم:
- امیدی نبود که بخواد خراببشه، تو فقط باعث شدی یادم بیاد نمیشه رو هیچآدمی حسابباز کرد و نیاز احمق نباید به هیچ انسانی به چشم «آدم» نگاه کنه.
خواستم فلو را عقب بگذارم که با دیدن موجود کوچک غرق در خواب خشکم زد، گیج و حیران نگاهم سمت امین چرخید، اینجا چهخبر بود؟ کمربند را گشودم و فلو را رها کردم، انگشتم سمتش نشانه رفت و لبهایم گنگ و با تردید شروع به جنبیدن کرد:
- اون یه بچهست؟
صدای خندهاش در اتاقک ماشین پیچید و از در تمسخرم وارد شد:
- نه، اون یه فرشتهست.
آب دهانم را قورت دادم و نگاهم روی چهرهی غرق خواب دخترک نشست، کم از فرشتهها نداشت اما... .
- اینجا چیکار میکنه؟ مال کیه؟
صدای خندهاش را انگار نمیشنیدم، فلو خواست از فضای کوچک میانمان عبور کند و به عقب برود که اجازه ندادم و اینبار با خشم به امین توپیدم:
- واست جک تعریف نکردم که میخندی، سوال پرسیدم!
اثرات خنده در لحنش بود، برق نگاهش هم و مهربانیای که یک شب در لحنش دیده بودم هم، کوتاه نگاهم کرد و لب زد:
- مال باباش.
باورم نمیشد، نتوانستم جلویگردی نکاهم را بگیرم و صدایم بلند شد:
- بچه توئه؟
امین: بهم نمیاد؟
- این از کجا پیداش شد یهو؟ تا الان کجا بود؟
فلو مدام با بازیگوشی قصد رهایی از زیر دستانم را داشت که صدای حرصیام باز طنین انداخت:
- د یهجا بگیر بشین مشکی!
نگاهم باز سمت دخترکی که در کریر آبی رنگ پلک بر هم نهاده بود افتاد، امین نمیخواست جواب بدهد و من علیرغم درگیریهای درونیام و حس و حال جدیدی که پیدا کرده بودم کوتاه لب زدم:
- اونخیلی خوشگله و اصلاً به تو نرفته.
و او کوتاه خندید، نمیتوانستم خوددار باشم و تا رسیدن هر چند دقیقه یکبار برمیگشتم و نگاهش میکردم، موهای بور و کوتاهش برق میزدند و مژههای بلند و کم پشتش که روی پوست سرخ و سفیدش سایه انداخته بودند از چشمم دور نماند، او میخواست آن طفل معصوم را با خودش به عمارت بیاورد و این اصلاً خوب نبود، اصلاً مگر عضو مافیا بودن خاله بازی بود که او، پای یک بچهی خردسال را به مرکز کثافتکاریهایشان باز کند؟
خندیدم و نیمنگاهی خرجش کردم، او با خودش چه فکر کرده بود؟
نتوانستم چیزی بگویم، با حرص لبم را گزیدم و بدون حرف به جلو خبره شدم که ادامه داد:
- وقتی تو اون وضعیت میدیدمت اذیت میشدم، واسه فکرایی که راجبت کردم متاسفم.
با نیشخند نگاهش کردم و ابرویم بالا پرید:
- باورکن اونقدر مهم نیستی که تاسفت برام ارزشی داشته باشه، به هرحال این فقط یه چالش بود که بهم ثابت کرد آدم خوبی تو این دنیا وجود نداره... شماها همهتون منفورین.
او آنقدر مهم نبود که یک شب را برای شکستن تصویر خوبش در ذهنم خواب به چشمهایم نیاید، که من برای آن یک شبی که او مرهم بود لبهایم را به قصد تکه پاره کردن خودم آنقدر زیر دندان ببرم که یادم برود او هم بد بودن بلد است و یکی از ترکهای قلب بینوایم کار همین غولتشن نامهربان است.
دیدم که لبخند زد و از گوشهی چشم نگاهم کرد:
- دیگه چی فهمیدی؟
و من لب فشردم تا فحشی از دهانم بیرون نپرد و سرسری جوا دهم:
- اینکه از توام بدم میاد.
امین: دیگه؟
فلو را رها کردم و حرصی و خشن به موهایم چنگ زدم:
- لعنتی من فکر میکردم تو خوبی ولی از همهشون بدتر بودی، تو کمکم کردی، باهام حرف زدی ولی بعدش... بعدش... .
امین: نا امیدت کردم و خب متاسفم.
پوزخند زدم و گفتم:
- امیدی نبود که بخواد خراببشه، تو فقط باعث شدی یادم بیاد نمیشه رو هیچآدمی حسابباز کرد و نیاز احمق نباید به هیچ انسانی به چشم «آدم» نگاه کنه.
خواستم فلو را عقب بگذارم که با دیدن موجود کوچک غرق در خواب خشکم زد، گیج و حیران نگاهم سمت امین چرخید، اینجا چهخبر بود؟ کمربند را گشودم و فلو را رها کردم، انگشتم سمتش نشانه رفت و لبهایم گنگ و با تردید شروع به جنبیدن کرد:
- اون یه بچهست؟
صدای خندهاش در اتاقک ماشین پیچید و از در تمسخرم وارد شد:
- نه، اون یه فرشتهست.
آب دهانم را قورت دادم و نگاهم روی چهرهی غرق خواب دخترک نشست، کم از فرشتهها نداشت اما... .
- اینجا چیکار میکنه؟ مال کیه؟
صدای خندهاش را انگار نمیشنیدم، فلو خواست از فضای کوچک میانمان عبور کند و به عقب برود که اجازه ندادم و اینبار با خشم به امین توپیدم:
- واست جک تعریف نکردم که میخندی، سوال پرسیدم!
اثرات خنده در لحنش بود، برق نگاهش هم و مهربانیای که یک شب در لحنش دیده بودم هم، کوتاه نگاهم کرد و لب زد:
- مال باباش.
باورم نمیشد، نتوانستم جلویگردی نکاهم را بگیرم و صدایم بلند شد:
- بچه توئه؟
امین: بهم نمیاد؟
- این از کجا پیداش شد یهو؟ تا الان کجا بود؟
فلو مدام با بازیگوشی قصد رهایی از زیر دستانم را داشت که صدای حرصیام باز طنین انداخت:
- د یهجا بگیر بشین مشکی!
نگاهم باز سمت دخترکی که در کریر آبی رنگ پلک بر هم نهاده بود افتاد، امین نمیخواست جواب بدهد و من علیرغم درگیریهای درونیام و حس و حال جدیدی که پیدا کرده بودم کوتاه لب زدم:
- اونخیلی خوشگله و اصلاً به تو نرفته.
و او کوتاه خندید، نمیتوانستم خوددار باشم و تا رسیدن هر چند دقیقه یکبار برمیگشتم و نگاهش میکردم، موهای بور و کوتاهش برق میزدند و مژههای بلند و کم پشتش که روی پوست سرخ و سفیدش سایه انداخته بودند از چشمم دور نماند، او میخواست آن طفل معصوم را با خودش به عمارت بیاورد و این اصلاً خوب نبود، اصلاً مگر عضو مافیا بودن خاله بازی بود که او، پای یک بچهی خردسال را به مرکز کثافتکاریهایشان باز کند؟