جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دلیجه‌ای میمیرد] اثر «ebi. نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Nafish.H با نام [دلیجه‌ای میمیرد] اثر «ebi. نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,786 بازدید, 62 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دلیجه‌ای میمیرد] اثر «ebi. نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nafish.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nafish.H
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,249
21,439
مدال‌ها
5
امین: از دست من عصبانی؟
خندیدم و نیم‌نگاهی خرجش کردم، او با خودش چه فکر کرده بود؟
نتوانستم چیزی بگویم، با حرص لبم را گزیدم و بدون حرف به جلو خبره شدم که ادامه داد:
- وقتی تو اون وضعیت می‌دیدمت اذیت می‌شدم، واسه فکرایی که راجبت کردم متاسفم.
با نیشخند نگاهش کردم و ابرویم بالا پرید:
- باورکن اون‌قدر مهم نیستی که تاسفت برام ارزشی داشته باشه، به هر‌حال این فقط یه چالش بود که بهم ثابت کرد آدم خوبی تو این دنیا وجود نداره... شماها همه‌تون منفورین.
او آن‌قدر مهم نبود که یک شب را برای شکستن تصویر خوبش در ذهنم خواب به چشم‌هایم نیاید، که من برای آن یک شبی که او مرهم بود لب‌هایم را به قصد تکه پاره کردن خودم آن‌قدر زیر دندان ببرم که یادم برود او هم بد بودن بلد است و یکی از ترک‌های قلب بی‌نوایم کار همین غول‌تشن نامهربان است.
دیدم که لبخند زد و از گوشه‌ی چشم نگاهم کرد:
- دیگه چی فهمیدی؟
و من لب فشردم تا فحشی از دهانم بیرون نپرد و سرسری جوا دهم:
- این‌که از توام بدم میاد.
امین: دیگه؟
فلو را رها کردم و حرصی و خشن به موهایم چنگ زدم:
- لعنتی من فکر می‌کردم تو خوبی ولی از همه‌شون بدتر بودی، تو کمکم کردی، باهام حرف زدی ولی بعدش... بعدش... .
امین: نا امیدت کردم و خب متاسفم.
پوزخند زدم و گفتم:
- امیدی نبود که بخواد خراب‌بشه، تو فقط باعث شدی یادم بیاد نمیشه رو هیچ‌آدمی حساب‌باز کرد و نیاز احمق نباید به هیچ انسانی به چشم «آدم» نگاه کنه.
خواستم فلو را عقب بگذارم که با دیدن موجود کوچک غرق در خواب خشکم زد، گیج و حیران نگاهم سمت امین چرخید، این‌جا چه‌خبر بود؟ کمربند را گشودم و فلو را رها کردم، انگشتم سمتش نشانه رفت و لب‌هایم گنگ و با تردید شروع به جنبیدن کرد:
- اون یه بچه‌ست؟
صدای خنده‌اش در اتاقک ماشین پیچید و از در تمسخرم وارد شد:
- نه، اون یه فرشته‌ست.
آب دهانم را قورت دادم و نگاهم روی چهره‌ی غرق خواب دخترک نشست، کم از فرشته‌ها نداشت اما... .
- این‌جا چی‌کار می‌کنه؟ مال کیه؟
صدای خنده‌اش را انگار نمی‌شنیدم، فلو خواست از فضای کوچک میان‌مان عبور کند و به عقب برود که اجازه ندادم و این‌بار با خشم به امین توپیدم:
- واست جک تعریف نکردم که می‌خندی، سوال پرسیدم!
اثرات خنده در لحنش بود، برق نگاهش هم و مهربانی‌ای که یک شب در لحنش دیده بودم هم، کوتاه نگاهم کرد و لب زد:
- مال باباش.
باورم نمی‌شد، نتوانستم جلوی‌گردی نکاهم را بگیرم و‌ صدایم بلند شد:
- بچه توئه؟
امین: بهم نمیاد؟
- این از کجا پیداش شد یهو؟ تا الان کجا بود؟
فلو مدام با بازی‌گوشی قصد رهایی از زیر دستانم را داشت که صدای حرصی‌ام باز طنین انداخت:
- د یه‌جا بگیر بشین مشکی!
نگاهم باز سمت دخترکی که در کریر آبی رنگ پلک بر هم نهاده بود افتاد، امین نمی‌خواست جواب بدهد و من علی‌رغم درگیری‌های درونی‌ام و حس و حال جدیدی که پیدا کرده بودم کوتاه لب زدم:
- اون‌خیلی خوشگله و اصلاً به تو نرفته.
و او کوتاه خندید، نمی‌توانستم خوددار باشم و تا رسیدن هر چند دقیقه یک‌بار برمی‌گشتم و نگاهش می‌کردم، موهای بور و کوتاهش برق می‌زدند و مژه‌های بلند و کم پشتش که روی پوست سرخ و سفیدش سایه انداخته بودند از چشمم دور نماند، او می‌خواست آن طفل معصوم را با خودش به عمارت بیاورد و این اصلاً خوب نبود، اصلاً مگر عضو مافیا بودن خاله بازی بود که او، پای یک بچه‌ی خردسال را به مرکز کثافت‌کاری‌های‌شان باز کند؟
 
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,249
21,439
مدال‌ها
5
‌از ماشین پیاده شدم و در را با شدت بستم، فلو زودتر از من حرکت کرد و انگار این مکان جدید برایش جالب بود. با کرشمه روی سنگ‌فرشی که تا داخل می‌رسید راه می‌رفت و این مرا به خنده وا می‌داشت. برگشتم و نیم‌نگاهی به امین که کریر به دست و کودک به بغل پشت من راه می‌آمد انداختم، دستم را مشت کردم و سعی کرم بی‌تفاوت باشم و اجازه‌ی خروج افکارم را صادر نکنم.
با شنیدن صدای بلند و داد مانند محسن گوشه‌ی چشم‌هایم چین خورد، نزدیک‌تر شدم و حالا صدایش به‌طور واضح از داخل به گوشم می‌آمد.
محسن: اینو کی راه داده این... جا، لعنتی دورشو... عوضی‌ها یکی این... این گربه‌رو‌ جمعش کنه تا.... .
با شنیدن صدای خشمگینش که عطسه‌های پی‌درپی میان کلماتش مکث می‌انداخت با بدجنسی خندیدم و بی‌خیال امین برای رسیدن به داخل پا تند کردم. قبل از این‌که دست محافظ احمق به فلوی نازنینم بیفتد روی دو زانو خم شدم و لب زدم:
- کارت عالی بود عزیزم، اون دوست توئه و تو‌ می‌تونی مدام نزدیکش بشی، باشه؟
صدای داد خشمگین محسن که چند متر دورتر از من ایستاده بود خنده‌ام را تشدید کرد:
- خودت کم بودی جک و جونوراتم باید بیاری؟
فلو را سمتی روانه کردم و از روی زمین بلند شدم، روی راحتی گوشه‌ی سالن لم داده بود و با اخمی غلیظ نگاهم می‌کرد. بی‌توجه به حرفش لب زدم:
- من نمی‌دونستم به گربه حساسیت داری، ولی باور اگه می‌دونستم زودتر از اینا می‌آوردمش.
در جواب فحشی که داد تنها نیشخند زدم، باید کم‌کم خود دار بودن را یاد می‌گرفتم و تلافی کردن را هم زودتر شروع؛ از همان لحظه که به حساسیت محسن بی‌وجود پی بردم قسم خوردم قبل از مرگم یک شب وقتی خواب است فلو را به جانش بیندازم و وادارش کنم آن‌قدر لیسش بزند که از فرط ناسازگاری بمیرد، البته که ندیده بودم او شب‌ها بخوابد، باید زمان خوابش را هم می‌فهمیدم. لب فشردم و با لگدی که نثار جزیره‌ی آشپزخانه کردم غریدم:
- مردک کبت!
***
کش مو را به انتهای موها بافته شده‌ام بستم و بافت‌ِ مویی که به زور تا پایین شانه‌ام می‌رسید را از روی شانه‌ام کنار زدم. دلم برای نیاز درون آینه تنگ شده بود، به لطف کرم برنز مارکم که از کمد یاسر کش رفته بودم کک و مک‌های ریز روی صورتم خیلی کم‌تر توی ذوق می‌زدند و نیشخند نشسته کنج لب هایم باعث می‌شد خیالم بابت خودم تخت باشد، عجیب از چهره‌ی نیازی که حالا بعد از چند روز وحشت‌ناک رنگ خونسردی و آرامش به خود گرفتهبود حس رضایت می‌کردم. از اتاق بیرون می‌روم و سکوت نشیمن که جز صدای تیک‌تاک ساعت و درجه‌ی اسپیلت که تنطیمش می‌کنم چیز دیگری به گوش نمی‌رسد، با اکراه راهم سمت ورودی کج می‌شود و به حیاط می‌روم. از همان دم در با دیدن معینی که با بچه‌های امنیت مشغول بگو و بخند است نگاهم پر از نفرت می‌شود و به تندی از اویی که روی یاماهی مشکی به راحتی جا خوش کرده است و با خنده به شانه‌ی امین می‌زند رو می‌گیرم و صدای حرصی‌ام بلند می‌شود:
- این انگار فقط من رو می‌بینه جنی میشه، وگرنه خندیدنش ملسه... عوضی!
برای پیدا کردن فلو که جدیدا پشت پشت عمارت پاتوقش شده است دست در جیب‌های سویشرتم می‌کنم و نگاهم را برای پیدا کردنش می‌چرخاندم؛ نفسم را حرصی بیرون فوت می‌کنم و تا می‌خواهم قدمی از قدم بردارم صدای صحبت‌ کردن دو نفر مانع قدم از قدم برداشتنم می‌شود، با ابروی بالا پریده نزدیک حصار سفید‌رنگ پنجره می‌شوم و برای ندیده شدن خودم را خم می‌کنم:
- نمی‌دونم جاس، دقیقا نمی‌دونم ولی انگاری حدودای ساعت یک و دو می‌زنن به جاده... .
جاستین: قبل از حرکت بچه‌ها رو با امین بفرست سرکشی، خودت و معین هم بعداً بهشون ملحق‌شین.
با شنیدن صدای برخورد قدم‌هایی که با پارکت‌های کف اتاق درحال نزدیک‌ شدن به پنجره است عرق سردس بر تیره‌ی کمرم می‌نشیند، روی زمین سر می‌خوردم و کاش می‌شد در دیوار فرو روم، کاش آب شوم، فرقی ندارد محسن باشد یا جاستن لعنتی، دعا می‌کنم کاش لحظاتی که من این‌جایم کور شود!
جاستین: چند نفرن؟
صدای پوف کلافه‌ی محسن را می‌شنوم و می‌فهمم دقیقا خود لعنتی‌اش که به حفاظ پنجره تکیه داده است، کاش بیشتر بگویند و من از کارهای لعنتی‌شان سر در بیاورم.
 
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,249
21,439
مدال‌ها
5
محسن: دوازده سیزده نفری میشن، مرتیکه کلا.ش به هیچ طیف سنی رحم نکرده... سه‌تا پسر‌بچه‌ی زیر چهار سال هم غاطی‌شونه، دآخه یک نیست بگه حروم‌.زاده، بچه‌ی سه ساله رو چه به گدایی؟
دستم روی زانوام مشت می‌شود و با چشم‌هایی وق‌زده‌ام خیره‌ی بندهای باز کتانی‌هایم هستم، من احمق نیستم، کم و بیش از تجارت لعنتی‌شان فهمیدم و حالا...
جاستین: اعضای بدن!
محسن:جان؟
حالا صدای جاستین است که کم‌کمان دارد به پنجره نزدیک می‌شود و صدایش از فاصله‌ی کمی به گوش می‌رسد:
- به درد کار نمی‌خورن ولی یا فروش اعضای بدن‌شون میشه چند برابر سود کرد... .
لعنتی‌های خراب!
تمام تنم از خشم می‌لرزد، حالا نفرت را با سلول به سلول تنم حس می‌کنم، حالا می‌توانم انگیزه‌ی کشتن یکایک‌شان را در وجودم بیابم و به راستی، انسان مگر انسان است؟
تند پلک می‌زنم تا مبادا اشکم سر بخورد و من، رسوای منِ خشمگین درونم شود. چهار دست و پا از پنجره فاصله می‌گیرم و به محض دور شدن از آن پنجره‌ی منحوس، بلند می‌شوم و تند شروع به دم زدن می‌کنم، باید یک فکری بکنم، باید... .
پشت آستین پیراهن چهارخانه‌ی قرمزم را به چشم‌هایم می‌کشم، معین با همان سرخوشی قبل شکارم می‌کند و قبل از این‌که راهم سمت اتاقک نگهبانی کج شود راهم را سد می‌کند:
- به‌به، عوضی کوچولو،کجا بودی؟ نکنه رفته بودی فضولی؟
بی‌حوصله نگاه می‌گیرم و بدون توجه به سوالش غر می‌زنم:
- چی‌کار داری؟
معین: پرسیدم اون پشت چه غلطی می‌کردی؟
کاش از سر راهم گم می‌شد، حالا وقت روی اعصابم رفتن نبود، حالا همه‌ی تنم را خشم احاطه کرده بود و او در بد موقعیتی سر به سرم می‌گذاشت!
نیشخندی زدم و با دست کمی به عقب هولش دادم تا قدمی دیگر نزدیکم نشود:
- چرا فکر کردی جوابت رو میدم؟
نگاهم به یک‌تا ابروی بالا پریده‌اش کشیده می‌شود، لحن نیش‌دارش دستم را مشت می‌کند:
- چرا فکر کردی می‌تونی این‌جوری با مافوقت صحبت کنی؟
نیشخندی می‌زند و با انگشت اشاره به سی*ن*ه‌ام می‌کوبد و نگاهش ریز می‌شود:
- جایگاهت رو یادت نره عوضی کوچولو، سعی کن غلط اضافه‌ای هم نکنی چون من حرکاتت رو ریز‌به‌ریز زیر نظر دارم.
قدمی فاصله گرفت و نگاهش را روی دست‌های مشت شده و چهره‌ی لبریز از خشمم چرخواند و با مکث افزود:
- در ضمن... سیا سوخته‌ها، با برنز خوشگل نمیشن.
نتوانستم پوسته‌ام را حفظ کنم، او مرزهای وقاحت را یک‌تنه رد کرده بود!
با حرص خندیدم و سرم را به چپ و راست تکان دادم، او هم جزئی از این تشکیلات لعنتی بود، جزئی از انسان‌ نماهای حیوان و من تصمیم گرفته بودم یکایک‌شان را از روی زمن محو کنم!
- حرفت رو فراموش نمی‌کنم، ولی می‌دونی چیه؟ دهن واقعا زیباترین عضو بدنه... ‌.
در صورتش زوم شدم و خیره به نگاه پر از تفریحش با نیشخند افزودم:
- مخصوصاً وقتی بسته‌ست و راجب به چیزی نظر نمیده و گو‌.ه کسی رو نمی‌خوره!
کنارش زدم و حینی که با دندان قروچه سمت اتاقک نگهبانی پا تند می‌کردم فریاد زدم:
- آخر جمله‌م رو صدبار با خودت تکرار کن مافوق!
متعاقباً صدای بلندش را شنیدم و قدم‌هایم تندتر شد.
- فکر کنم کم‌کم داره ازت خوشم میاد عوضی کوچولو!
 
بالا پایین