جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دلیجه‌ای میمیرد] اثر «ebi. نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دختر اخراجی؛ با نام [دلیجه‌ای میمیرد] اثر «ebi. نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 769 بازدید, 41 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دلیجه‌ای میمیرد] اثر «ebi. نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دختر اخراجی؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دختر اخراجی؛
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,227
21,088
مدال‌ها
5
با بلند شدن صدای گوشی‌ام نگاه از قوطی رانی جلوی پایم می‌گیرم و به شماره‌ی رندی که اندی پیش مخاطبم بود نگاه می‌کنم، می‌دانستم تماس می‌گیرد به میزان عجول بودنش آگاه بودم. بدون فوت وقت انگشتم روی صفحه می‌لغزد، تماس را برقرار می‌کنم، صدای خش‌دار و مزخرفش که فارسی را با لحجه‌ی عربی، مزخرف بلغور می‌کند گوشم را می‌آزارد:
-الو نیاز؟ ین دیگر چه مزخرفاتی بود که فرستادی؟ لعنتی حواست هست داری یا جون خودت بازی می‌کنی؟
می‌خندم و به آسمان بالای سرم که مرز آبی بودن را رد کرده است می‌نگرمو لحظه‌ای از ذهنم می‌گذرد رنگ چشم‌های من هم آبی است؟ آبی نیست اما...‌ .
خنده‌ام عمیق‌تر می‌شود، و ناخودآگاه از ذهنم می‌گذرد چه‌قدر این هوای صاف و صیقلی، امروز برایم خفه کننده است.
- مجنون شدی؟ با توام!
با شنیدن دوباره‌ی صدایش که حالا کمی خشم را هم می‌شود مابینش دریافت، زبان روی لبم می‌کشم و ذهنم پی وویسی می‌رود که ساعتی پیش برایش فرستاده بودم، لب به سخن باز می‌کنم:
- کیف حالک یا اخی؟
نگاهم به آن سمت خیابان می‌افتد و با دیدن آن موجود نفرت انگیز دستم مشت می‌شود، با این‌‌حال سکوتش مجابم می‌کند ادامه دهم:
- عصبانی نشو قربونت، کاری که بهت گفتم رو بکن، سعی کن راضیش کنی سینا، یه فکرایی دارم.
صدایش رنگ خواهش می‌گیرد:
- احمق نباش نیاز، اون الان به خونت تشنه‌ست، بهتره... .
نمی‌شود از صحنه‌ی مقابلم چشم بگیرم، چشم‌هایم می‌سوزند و حینی که سمت گارد ریل خیابان می‌دوم حرفش را می‌برم:
- سینا اگه کاری که بهت گفتم رو نکنی خودم میام اونجا، الانم باید قطع کنم.
گوشی را در جیب سویشرتم سر می‌دهم و حینی که نگاهم به مقابل است از روی گارد ریل می‌پرم، نگاهم روی خنده‌های بلندش است که تمام ردیف سی و دندانش را به نمایش گذاشته است، پوزخندی کنج لبم می‌نشیند، و همزمان ماشینی با سرعت از مقابلم می‌گذرد‌و برای بی‌موقع پریدنم به خیابان فحشی نثارم می‌کند که جدی نمی‌گیرم، حالا چیزهای مهمتری است که قلبم را می‌سوزاند.
قبل از این‌که سوار رخش سفیدش شود تمام توانم را در پاهایم می‌ریزم و سمتش پا تند می‌کند، همزمان اشک در‌چشمم می‌نشیند، او یک عوضی به تمام معناست که می‌خندد، وقتی صهبا می‌گرید او حق خندیدن ندارد.
مهم نیست که یک طبق این‌ آسمان خراش شرکت اوست و ممکن است کسی ببینت‌مان، در سمتش را می‌گشایم که با چشم‌های گشاد شده چیزی را به زبانش بلغور می‌کند که نمی‌فهمم و با ابروی بالا پریده اشاره‌ای به بیرون می‌کنم و لب می‌زنم:
- یه دقیقه بیا پایین.
گیج نگاهم می‌کند که مشتم محکم‌تر می‌شود ‌و بلندتر تکرار می‌کنم:
- بیا پایین می‌گم، اِهدِأ بچه خوشگل، اِهدَا!
با اخم‌های درهم چیزی می‌گوید که باز نمی‌فهمم و با چشم به بیرون اشاره می‌کنم، بی‌حوصله پیاده می‌شود و تا کفش‌های وری مشکی‌اش روی اسفالت می‌نشیند دست مشت شده‌ام را نشانش می‌دهم و با نیشخندی عصبی می‌پرسم:
- این رو می‌بینی؟ ألا تَرىٰ؟ العُمى؟
قبل از این‌که فرصت گیج شدن به او بدهم مشتم در صورتش می‌نشیند و صدای دادش بلند می‌شود، بدون این‌که فرصتی بدهم، با لگد به شکمش می‌کوبم و صدای دادم ما بین صدای بد و بیراه‌هایش بلند می‌شود:
- من رو نمی‌شناسی، نه؟ اومدم جونت رو بگیرم.
 
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,227
21,088
مدال‌ها
5
در عقب ماشینش را می‌گشایم که از پشت موهایم را می‌کشد که سرم می‌سوزد، خدایا زمینت را برای این‌ها که نساخته‌ای؟
با دادی که نزدیک گوشم می‌زند تا مرز کر شدن پیش می‌روم، به زور به قفل فرمانی که زیر صندلی ست چنگ می‌زنم و صدای فریادم بلند می‌شود:
- عوضی پدرسگ، فکر کردی صهبا بی‌ک.س و کاره؟ از یه بچه سو استفاده می‌کنی؟
می‌کوبش به بدنه‌ی ماشین و با آرنج به دهان اویی که از پشت گرفتتم می‌کوبم، عاقبت اشکم می‌چکد و با شکستن شیشه‌های ماشین چندین میلیاردی‌اش بغضم می‌شکند، حتی شدیدتر:
- اون فقط نوزده سالشه می‌فهمی؟ حیوون!
مشتش روی صورتم می‌نشیند که از درد لحظه‌ای منگ می‌شوم و چشمه‌ی اشکم می‌سوزد، صهبای بی‌چاره‌ام، دستی به گوشه‌ی لبم می‌کشم و لب می‌زنم:
- بچه سوسول سیاه سوخته، مشت زدنت هم عین دختراست... .
و برای بیشتر سوزاندنش می‌خندم و تا می‌خواهم سمتش هجوک ببرم مشت دیگری، انگار جنس دستانش از آهن است، سفت و محکم و با تمام قوا بر سر و رویش می‌کوبد، آخ صهبای احمقم، آخ کجایی که ببینی برایت این همه درد می‌کشم، کجایی احمق جان؟
این بود آن عشق اهورایی‌ات که این‌چنین به قصد کشت، تنم را می‌کوبد؟
بی‌جان انگشتانم دور قفل فرمان محکم‌ می‌شوند و تمام توانم را در دستانم می‌ریزم، با دست دیگرم به صوتش چنگ می‌اندازم که صدای فریادش بلند می‌شود، من امروز این سگ کثیف را خواهم‌کشت، اشک‌های صهبای احمق و تمام خشمم می‌شود ضربه‌ای روی ران پایش که صدای نعره‌اش در دل خیابان گرم و سوزان می‌پیچد و حالا من راضی‌ام، قفل فرمان را روی زمین رها می‌کنم و با صدای برخوردش با آسفالت گرم و داغ سرم گیج می‌رود، حواسم هست اما انگار نیست، حواسم به دو نفری که دوان‌دوان این سمتی می‌آیند هم هست و هم نیست، اما صدای پر درد آن خوک کثیف را می‌شنوم که چیزی را فریاد می‌زند، خوب است زبانش را نمی‌فهمم و نمی‌دانم چه فحشی‌است که این‌چنین مکرر پشت سر هم و با صدایی بلند نثار روح و روانم می‌کند، اما حالا احساس رضایت می‌کنم، حالا انگار که حالم خیلی خوب است... .
 
بالا پایین