جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال پیشرفت [دنیا را پیدا کنید] اثر «ملینا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط melinas با نام [دنیا را پیدا کنید] اثر «ملینا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,897 بازدید, 68 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دنیا را پیدا کنید] اثر «ملینا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع melinas
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط melinas
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
بعد از اینکه از روستا خارج شدم مامان به هوش اومد. بهش نگاه کردم و سعی کردم ناراحتی و بغضم رو پنهان کنم و گفتم:
- مامان، بابا... افتاد تو رودخونه، نپرس چرا، و بردمش پیش خانه اسکارلت و ملراس هم... اون دستگیر شده. میدونم خیلی سخته اما الان فقط باید فرار کنیم.
مامان نمی‌تونست این‌همه اتفاق رو هضم کنه و گیج بهم زل زده بود منتظر بود بیشتر توضیح بدم ولی باید این رو بدونه که برای منم خیلی سخت بوده. هنوز کلی سوال توی ذهنمه، اینکه بابا حالش چطوره؟ چرا فرمانده می‌خواست بکشدش؟! فانتزیستا چرا مستقیم به بابا هشدار نداد و اون چرا به حرفش گوش نداد؟ مغزم دیگه داره منفجر میشه! با دیدن سربازهایی که دنبالمون می‌گشتن بلند شدیم و دویدیم توی یک روز، نه تو کمتر از یک ساعت تبدیل به یک فراری شدم و نمی‌دونم برادرم رو کجا بردن و تنها چیزی که برام مونده یک گردنبند و چند دست لباسِ خیسه. با دیدن لوکاس به سمتش رفتم و گفتم:
- لوکاس خواهشاً چند بری به من بده، من نمی‌تونم بدون پول به سمت مقصد نامعلوم برم.
لوکاس گفت:
- تو الان یه فراری هستی و منم دستور دارم بگیرمت. یه دلیل بیار که بهت کمک کنم!
می‌دونم پولدار بود، از برادرم پولدارتر، چرا وقتی کمکش رو می‌خوام بهم کمک نمی‌کنه؟ با صدای گرفته‌ای گفتم:
- لوکاس لطفاً! مگه تو دوست ملراس نیستی؟! چرا بهش کمک نکردی؟ چون دستگیرت می‌کردن؟! الان که دیگه کسی نیست!
لوکاس کلافه گفت:
- زود برو تا دستگیرت نکردم.
و چند بری به سمتم گرفت، طوری که انگار داره به یک گدا پول میده! پول رو گرفتم و سریع دور شدم. همین طور می‌دویدم به مامان هم گفتم:
- مامان فعلاً نمی‌تونیم برگردیم روستا، جای دیگه‌ای نداریم؟
مامان که هنوز تو شک بود گفت:
- خب... توی پایتخت پدربزرگم هست.
پایتخت زیادی دوره اما راه چاره ای نیست، پول رو دادم مامان و گفتم:
- پس باید بریم اونجا!
مامان که تازه به خودش اومده بود پرسید:
- ملودی عزیزم میشه بگی چی شده؟ چرا داریم فرار می‌کنیم؟!
در حال دویدن بودم، می‌خواستم به مامان چیزی بگم که ناگهان افتادم و سرم محکم به سنگ فرش ها خورد، که نوری رو دیدم یعنی دارم می‌میرم؟ الان؟ با احساس کردن گرمای زیاده داد زدم:
- آی سوختم!
یکهو با دیدن جایی نا آشنا کلی سوال اومد تو ذهنم، چی‌شد! این‌جا کجاست؟ بابا چی شد؟! این چه لباساییه؟ چرا این‌قدر گرمه؟ این چای هست؟ چرا دست منه؟
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
با یاد آوری اون روز نحس صورت خیس شده بود از اشک، بهتره خودم رو مشغول یه کاری کنم تا این‌ها رو فراموش کنم، خاطراتم رو، زندگیم رو، ولی چطوری؟ من نمی‌تونم ولی مجبورم چون آخرین امید و فرصتم رو برای برگشت از دست داده بودم. گوشی رو برداشتم که دیدم چند تماس بی‌پاسخ از فرنگیس دارم، بهش زنگ زدم که بعد از بوق اول جواب داد و سریع گفت:
- آنلاین که نمیشی، سه بارم زنگ زدم چرا جواب نمیدی؟
بهش گفتم:
- ساعت چهار بعد از ظهر زنگ میزنی نمیگی شاید آدم خواب باشه؟
حواسم به صدای گرفتم نبود. فرنگیس گفت:
- از صدای گرفتت معلومه تازه از خواب بیدار شدی بعدشم یه چیزی می‌خواستم بگم.
صدای گرفتم بخاطر خواب نبود بخاطر گریه بود اما خوب شد که نفهمید. گفتم:
- خب بگو چیکار داشتی؟
فرنگیس با ناراحتی گفت:
- باورت میشه داداشم بی‌هوش شد! نمی‌دونم چرا، مادر و پدرمم خارجن نمی‌دونستم باید چیکار کنم زنگ زدم به پدربزرگم گفتم بیاد و بعد رفتیم بیمارستان، ‌وقتی به هوش اومد و بعدش تا منو دید گفت تو هم از خاندان سلطنتیی؟ دقیقاً تو هم به من همین رو گفتی! تازه الانم که دیوونه شده میگه من باید الان تو قصرم باشم. تازه می‌خوان از بیمارستان مرخصش کنن ولی هیچی معلوم نیست.
تا این رو گفت به این فکر افتادم که ممکنه اون هم مثل من از دنیای فانتزی اومده باشه و سریع به فرنگیس گفتم:
- خب الان می‌تونی گوشی رو بدی بهش؟
فرنگیس با تعجب گفت:
- واسه چی می‌خوای باهاش صحبت کنی؟!
من گفتم:
- خب منم فراموشی گرفته بودم و شاید بتونم درکش کنم.
فرنگیس گفت:
- باشه، وایستا.
صدای پسری اومد که گفت:
- هیچ کی نمی‌تونه درک کنه من الان باید توی قصر میدا باشم!
تا اسم میدا رو آورد فهمیدم سرزمین فانتزیستاست! اینم امید و فرصت جدیدم! حالا چطور بهش بگم؟! خب امیدوارم خنگ نباشه و بگیره چی میگم چون نمی‌تونم بگم اون یه دنیای دیگه بوده چون ممکنه فرنگیسم بشنوه. گفتم:
- خب این چیزی که گفتی خیلی شبیه یه سرزمین فانتزیه اما اینجا زمینه و اثر تکنولوژی و این چیزا، ممکنه گیج شده باشی ولی الان باید وقتت رو صرف فهمیدن و درک کردن کنی نه اینکه بخوای به فکرت ادامه بدی اگه بتونم ببینمت شاید بتونم کمک کنم.
مثل اینکه گرفت چی میگم و گفت:
- چطور اومدم دنیای تکنولوژی؟چی میگی؟ الان چیکار کنم؟!
 
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
این طوری دیگه شاید بیام اونجا ولی خب من که اصلا باهاش نسبتی ندارم. فرنگیس گفت:
- الان آدرس بیمارستان رو می‌فرستم بیا اینجا تنهام.
بعد از خداحافظی کردن رفتم سمت اتاق لیبرا و در زدم و رفتم داخل و گفتم:
- می‌خوام برم جایی می‌تونی با من بیای؟
لیبرا که لباس بیرونی پوشیده بود گفت:
- دوستم فراموشی گرفته دارم میرم بیمارستان ملاقاتش نمی‌تونم باهات بیام.
جدید ویروس فراموشی همه جا پخش شده؟ با تعجب پرسیدم:
- احیاناً اسم دوستت فریاد نیست؟
لیبرا گفت:
- آها! پس می‌خوای بری پیش فرنگیس، از اول می‌گفتی، چرا غریبی می‌کنی؟ سریع برو حاضر شو زیاد منتظرت نمی‌مونم.
سریع رفتم تو اتاقم و لباس سیاه و آبیم رو پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت لیبرا که دم در وایستاده بود و تا بیمارستان رفتیم. فرنگیس تا ما رو دید اومد و سلام داد و وقتی لیبرا رفت دیدن فریاد، فرنگیس گفت:
- نمی‌خوای بری دیدن فریاد؟ زود باش برو دیگه!
با توجه به اینکه از موقعی که اومدیم به لیبرا زل زده فقط می‌تونم حدس بزنم می‌خواد باهاش تنها بشه، خب من که از خدامه اگه این دوتا بیرون بمونن اون وقت می‌تونم با خیال راحت در مورد جادو حرف بزنم. البته اینجا دور اتاق شیشه‌ست و می‌بینن ولی مهم اینه که نمی‌تونن صدا رو بشنون. سرم رو تکون دادم و گفتم:
- باشه.
بعد از چند دقیقه که بیرون وایستادیم لیبرا اومد و گفت:
- فریاد دیوونه نشده، دقیقا مثل لیلی شده خیلی عجیبه!
گفتم:
- واقعاً؟ خب پس میرم ملاقات ببینم چی شده!
رفتم داخل و فریاد گفت:
- تو کی هستی؟ از کجا در مورد میدا می‌دونی؟
رفتم روی صندلی نشستم و گفتم:
- منم شرایط تو رو دارم فقط گوش کن، ببین نمی‌دونم به چه دلیلی ولی به نظر میرسه که روح من با این دختری که توی بدنشم جابه جا شده اما می‌تونه روح نباشه و عضوی از بدن باشه و من سعیم رو کردم اما دوبار اشتباه کردم و اگه یک باره دیگه اشتباه کنم شصت و چهار ساعت بی‌هوش میشم، حالا تو باید امتحان کنی اما الان نه! قبل از اینکه امتحان کنی باید وضعیت جسمانیت خوب بشه. باید سعی کنی از جادویی که توی روحت مونده استفاده کنی.
 
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
فریاد گفت:
- من که جادوگر نیستم و زیاد با جادو کار نکردم فقط یک بار از جادو استفاده کردم اونم پنج سال پیش بود حالا من سعیم رو می‌کنم ولی اگه جواب نداد چی؟
با ناراحتی گفتم:
- اون وقت دیگه باید هر دومون به زندگی کردن تو این دنیا عادت کنیم و اون دنیا رو فراموش کنیم و حتی فکر برگشت رو هم از سرمون بیرون کنیم. الان بهتره در مورد این دنیا چیزهای رو یاد بگیری، از فرنگیس یا مادر و پدرت یا در واقع مادر و پدر این پسره بخواه که برات توضیح بدن.
فریاد گفت:
- نمی‌تونیم به اون‌ها چیزی بگیم؟ درسته که ممکنه باور نکنن اما شاید باور کنن.
بهش گفتم:
- بهتره که چیزی نگی، خداحافظ!
از اتاق اومد بیرون و به لیبرا گفتم:
- تو برو من یکم با فرنگیس حرف میزنم و بعد میام
به فرنگیس گفتم:
- خب چی گفتین؟
فرنگیس کلافه گفت:
- هیچی، فقط شما هارو نگاه می‌کردیم.
همین؟ خب شاید زیادی فکر کردم! بعد از خداحافظی کردن خونه رفتیم. یک روزه دیگه هم بدون پیشرفت کردن گذشت.
***
《لیلی》
از یک منطقه سفید به یه منطقه سفید دیگه! وقتی تلپورت شدیم تکنولوژیستا گفت:
- خب من فرمانروای دنیای تکنولوژی هستم و می‌تونم تو هر حالت انسانیی که می‌خوام باشم؛ هم می‌تونم خودم رو خوشگل یا زشت بسازم، یا مرد یا زن باشم. خب تو سه سال و چهار ماه یا همون چهل ماه معاون منی و در واقع تا وقتی جنگ نباشه کاری نداری و تنها کارت فرستادن انسان‌های جدیدی که می‌سازم به شکم مادرشون تو زمینه همین! بعلاوه‌ی نظارت بر تعادل دنیا و نگران وقتش نباش چون تو الان می‌تونی هر طور که بخوای زمان رو تغییر بدی مثلاً می‌تونی کاری کنی یک ساعت اونجا برابر با یک سال اینجا باشه و تو یک روز این‌جا درس می‌خونی که اونجا قراره یک ساعت باشه ولی بعد از اون چهل ماه به زمان روی زمین حساب میشه از همین الان درس‌هات شروع میشه. فهمیدی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
با گیجی گفتم:
- ببین گرفتم چی میگی ولی دارم بهت میگم من ماله زمینم! راست میگم. تو که خدایی باید بفهمی دیگه!
تکنولوژیستا گفت:
- خدا نیس... هستم ولی اگه متعلق به زمینی باید فرمول‌هات رو بررسی کنم اما نمی‌تونم، تو خودت اجازه داری بری و فرمول روح خودت و فرمول روح اونی که میگی باهاش جابه‌جا شدی رو بر‌داری و فرقشون رو بفهمی.
اوه چه عجب بلاخره یه امید! با لبخند نگاهش می‌کردم که گفت:
- البته وقتی درست تموم شد.
همه‌ی هیجان و ذوق و امیدم با خاک یکسان شد. اونجا درس اینجا درس همه جا درس! یه دقیقه بزارین استراحت کنم. کلافه گفتم:
- خب دقیقاً کجا باید درس بخونم؟
تکنولوژیستا انگشت اشاره‌ش رو به یک سمت گرفت و همون جا یک در ظاهر شد و گفت:
- پشت اون در یک ادم هست که به تو درس میده وقتی دوساعت گذشت استراحت میکنی و بعدش دوباره شروع میکنی.
وای خدا بی‌خیال کی می‌تونه دو ساعت کامل درس بخونه و سریع حفظ کنه که من دومیش باشم؟! در رو باز کردم و رفتم داخل و باز هم از یک منطقه سفید به یک منطقه‌ی سفید دیگه رفتم، با این فرق که اونجا انگار روی ابر راه می‌رفتم اما اینجا یک اتاق با در و دیوار سفیده که توش هیچی نیست البته به جز اون میز کوچولو که روش چهار تا الماس هست که هرکدوم یک شکل مختلف دارن کروی، استوانه‌ای، قلبی و مکعبی. یهو صدایی از پشت سر اومد:
- خوش اومدی.
سرم رو برگردوندم یه زنه پیر بود ادامه داد و گفت:
- بشین سریع شروع کنیم.
و دوتا مبل سفید رو به روی هم وسط اتاق ظاهر شدن و اون میز وسطشون قرار گرفت. آروم رفتم و نشستم و اون هم نشست و شروع کرد به توضیح دادن و گفت:
- درس اول جادوعه و درس دوم هم جادو ولی در عمل، ما دو نوع جادو داریم جادوی معمولی و جادوی چهار سر، ما به جادوی معمولی کار نداریم اما اول باید یاد بگیری جادو رو چطور استفاده کنی. توجه کن! من گفتم استفاده کنی نگفتم تولید کنی، این نکته اول و قانون اول جادوعه! جادو به وجود نمیاد یا از بین نمیره فقط از دیگری گرفته میشه، یعنی تو باید یاد بگیری که جادو رو از محیط یا فردی بگیری و اون رو به صورت هجومی پرت کنی یا ازش استفاده کنی، با جادوی معمولی میشه حمله کرد و خرابی به بار اورد، یا تعمیر کرد یا میشه انسانی رو زخمی کنی یا درمان کنی، و اگه خیلی حرفه‌ای باشی از تلپورت و جادوی تغییر محیط هم می‌تونی استفاده کنی و می‌تونی با خوردن گیاهی که توی خاک مناطقی که جادو وجود داره مثل سرزمین فانتزیستا اون رو داخل بدنت ذخیره کنی، جادوی چهارسر خیلی قابلیت های بیشتری داره چون می‌تونه توی بدن و روح انسان دخالت کنه و انژیش رو از گیاه جادویی نمیگیره، بلکه از الماس جادویی می‌گیره، همین هایی که روی میز هستن. سوالی داری؟ اگه نه بریم برای ادامه درس
 
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
چه عجب یه ثانیه خفه شد، هیچی نفهمیدم، مگه علوم داره درس میده؟ یاده معلمم افتاد که می‌گفت علوم خوده زندگیه. با خستگی گفتم:
- فهمیدم، میشه استراحت کنیم؟
زنه اخم کرد و گفت:
- چهارسر هم چهارسر های قدیم! چقدر زود خسته میشین. هنوز کلی مونده تازه عملی هنوز شروع نشده، خب ببین این چهارتا کریستال جادو دارن، ولی کروی مخصوص محافظ نشاطیستاست و نمی‌تونی برش داری و قلبی هم برای استفاده ازش باید دکتر باشی که اونم قرار شد برای ویولا سیتا باشه.
کاملاً من رو یاد معلم زیست بداخلاق دبیرستان می‌ندازه. پریدم وسط حرفش و گفتم:
- خب منم قراره در آینده دکتر بشم!
با همون اخم رو صورتش گفت:
- من که تا حالا ندیدم اصلاً تو درس بخونی، بعدش‌هم من که کاره‌ای نیستم خداها تصمیمش رو گرفتن. می‌مونه این دوتا که یکیش قدرتش این‌طوریه که می‌تونه روح یک انسان رو نا‌امید کنه یعنی افسردش کنه یا می‌تونه روحش رو شاداب کنه و می‌تونه احساساتش رو تغییر بده مثلا موقع جنگ نفرت رو به علاقه تغییر بده البته عشق رو نمی‌تونه تغییر بده، و این یکی می‌تونه یک دختر رو تبدیل به پسر کنه و بر عکس یا می‌تونه انرژیه یک آدم رو زیاد یا کم کنه و مهم‌تر از همه می‌تونه یک آدم ضعیف رو قوی و یک آدم قوی رو ضعیف کنه یا حتی می‌تونه آدم‌ها رو فلج کنه، حالا انتخاب بین این‌دوتا وظیفه خودته می‌تونی چند دقیقه فکر کنی.
خب درسته من قراره دکتر بشم، اما مطمئناً ملودی قرار نیست دکتر بشه و بخاطر همون اجازه استفاده از کریستال قلبی شکل رو ندارم اما خب بقیه هم قدرت‌های خفنین! انگار که اینجا تو کتاب قصه‌هاست، تو عمرم فکرم نمی‌کردم بتونم از جادو استفاده کنم البته ریا نباشه تو رویاهام زیاد خودم رو قهرمان تصور می‌کردم. خب واقعا نمی‌تونم یکی رو انتخاب کنم خیلی انتخاب سختیه! آخر بعد از ده دقیقه فکر کردن با قرعه کشی انتخاب کردم که اون استوانه‌ایه اومد و گفتم:
- این یکی رو انتخاب می‌کنم، کدوم قدرته؟
زن اخمو آهی کشید و گفت:
- حداقل یکم از مغزت استفاده می‌کردی. این قدرتیه که می‌تونه انرژی آدم‌هارو کم و زیاد کنه یا فلجشون کنه. خب، می‌تونی کریستال رو تبدیل به انگشتر یا گردنبند یا دستبندی کنی که احتمال دزدیده شدن وجود داره یا می‌تونی اون رو توی بدن خودت بزاری که این‌طوری یکم درد میکشی انتخابت کدومه؟
عمراً خطر دزدیده شدنش رو قبول کنم. سریع گفتم:
- دومی، فقط بی‌هوشی بزنی‌.
پیرزن گفت:
- خب کجا؟
 
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
بهتره یه جایی باشه که توی دید نباشه تا خطر دزدیده شدنش کمتر بشه مثل بازوم ولی خب بیشتر لباس‌های اشرافی بدون آستین یا آستین کوتاهن هر چند که من اشرافی نیستم، از طرفی همه‌ی لباس‌هایی که دیدم بلندن، مثل قدیم حداقل تا زانو هستن، بعد از فکر کردن گفتم:
- به نظرم بهتره زیر زانوم باشه.
اون پیرزن اشاره‌ای به کریستال کرد و من دردی رو توی پام حس کردم و بلند داد زدم:
- آی! آخ! می‌سوزه! گفتم بیهوشی بزن!
بعد از چند دقیقه دردش تموم شد و پیرزن گفت:
- خب اول باید یاد بگیری از کریستال قدرت بگیری بیا تا بهت یاد بدم. سعی کن از خودت دفاع کنی.
چی؟! چیزی یاد نداده چطوری دفاع کنم؟ شروع کرد به پرتاب گلوله‌ اونم نه با جادو، با تفنگ! من فقط جاخالی می‌دادم و یهو نزدیک بود که یکیش بهم بخوره که قدرتی از بدنم خارج شد و اون گلوله رو به سمت عقب پرت کرد، چه خفن البته کم مونده بود بمیرم! داد زدم:
- چیکار می‌کنی؟! کم مونده بود که بمیرم.
پیرزن با همون چهره‌ی اخمویی که تا الان داشت گفت:
- به این میگن واکنش در برابر ضربه و تو باید یاد بگیری کنترلش کنی و میشه دفاع بعد از اون حمله‌های هجومی رو یاد میگیری و بعد قدرت های مخصوص کریستال رو بهت آموزش میدم.
یه حسی داره بهم میگه قراره بمیرم و زنده‌شم.
***
بعد از بیست و سه ساعت حدود سه بار مردم و بعد زندم کردن ولی ارزش یاد گرفتن جادو رو داشت. قراره که برگردم میدا اما قبلش باید تکنولوژیستا رو ببینم و بالاخره اومد و نشست روی مبل رو‌به‌روم و گفت:
- می‌بینم که کار با جادو رو یاد گرفتی
آب‌میوه‌ای که بهم داده بود رو خوردم و گفتم:
- آره البته مُردم، ولی خدایی دیگه تونستی دوباره زنده‌م کنی، راستی هر وقت مُردم زنده‌م کنی.
تکنولوژیستا گفت:
- سریع‌ترین راه برای یادگیری جادو واکنش‌های جادوییه، علاوه بر اون دلیلی نمی‌بینم که برای یادگیری جادویی که ربط چندانی به کارت نداره و صرفاً برای محافظت از خودته زمان زیادی رو بزارم. اومدم یه نصیحتی بهت بکنم و بعد بفرستمت برگردی سرزمین فانتزیستا. من سرنوشت تو رو دیدم و فقط برات یک نصیحت دارم، هویت خودت رو لو نده و به هیچ ک.س نگو یکی از چهارسری چون پشیمون میشی، درسته اگه بگی یکی از چهارسری میری توی قصر و اشراف‌زاده میشی و زندگی خوبی رو می‌گذرونی اما اون خوشی ابدی نیست و تموم میشه اونم خیلی زود حالا دیگه می‌تونی برگردی.
وقتی فیلم‌ و انیمیشن های قهرمانانه رو می‌دیدم خیلی بدم میومد که قهرمان هویت خودش رو به کسی نمی‌گفت و من مثل اونا نمیشم و میگم یکی از چهارسرم مگه چی قراره بشه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
چشم‌هام رو بستم و وقتی بازشون کردم داخل ایوان بزرگ قصر بودم. اوه! چه خوشگل و بزرگه! از هپروت اومدم بیرون و به اطرافم نگاه کردم که متوجه شدم همه‌ی مردم دور قصر جمع شدن و منتظرن ببینن کدوم یکی از ما قبول شدیم، حدس می‌زنم قبلاً به حرف خدا گوش می‌دادن و هویتشون رو مخفی می‌کردن، مردی که از تاج بزرگ روی سرش معلوم بود که پادشاهه گفت:
- خب کدوم یکی از شما قبول شدین؟
من و لوکاس و ویولا همزمان گفتیم:
- من!
پادشاه و مردم گیج شده بودن که من گفتم:
- هر سه تامون قبول شدیم منتها من و لوکاس چهارسر دنیا‌های دیگه‌ای هستیم.
همه شروع کردن به دست زدن و یه زن من و نیدلا رو به اتاقمون برد، یک اتاق توی خود قصر اصلی! راهرو های قصر خیلی طولانی بودن و انقدر درخشان و خوشگل بودن که انگار از طلا و نقره ساخته‌ شدن، البته بعید هم نیست، انقدر محو نگاه کردن به نقش و نگارهای حکاکی شده بودم یادم رفت باید راه برم که نیدلا من رو صدا زد و دوباره راه افتادم و اون زنِ خدمتکار مارو به اتاق‌هامون راهنمایی کرد. تو عمرم همچین اتاق بزرگ و خوشگلی ندیده بودم. درست مثل راهرو، انگار همه‌جاش از طلا و نقره‌ست! تخت بزرگی که وسط اتاق بود و پاتختی کنارش که از تمیزی برق می‌زدن من رو یاد اتاق پرنسس‌ها می‌انداخت. زنی که لباس فرم خدمتکاری سفید و سیاه پوشیده بود گفت:
- خوش‌اومدید این اتاق شماست بانو ملودی. و اتاق کناری برای شماس نیدلا خانم ولی الان باید به تالا فرعی برید تا با بقیه اشنا بشید و گفت و گویی با افراد قصر داشته باشید.
از راه‌روها گذشتیم که به درب بزرگی رسیدیم و خدمتکار درب رو باز کرد، یه تالار بزرگ یه دور‌تا‌دورش مبل‌های سلطنتی و روبه‌روی مبل‌ها هم میز بود ناخدآگاه از بزرگیش سوتی کشیدم که بدجور بهم نگاه کردن چیه؟ خب دست خودم نیست، اگه این فرعیه اصلی چی باشه! وسط اتاق لوکاس و یک پسر دیگه و ویولا و پادشاه و یک خانمِ مو طلایی که تاجی رو سرش بود و خیلی‌هم خوشگل بود کنار پادشاه وایستاده بود و احتمالاً ملکه‌ست رفتیم داخل که پادشاه گفت:
- خوش اومدید، می‌دونم تا به حال قصر ندیدید ولی سعی کنید به اینجا عادت کنید.
کی گفته من تا به حال قصر ندیدم؟ خیلی‌ هم قصر دیدم! البته تو انیمیشن‌های دیزنی ولی خب مگه فرقی داره؟! پادشاه ادامه داد و گفت:
- من پادشاه هستم و این پسر بزرگم نیکولاس دوازدهمه.
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- مگه قحطی اسمه؟ خب یه چیز دیگه می‌ذاشتین.
پادشاه گفت:
- همون‌طور که از شما انتظار می‌رفت ذره‌ای ادب اشرافی ندارین، خب این رسمه که اسم فرزند ارشد باید اسم پدربزرگش باشه.
یه‌جوری میگه ادب اشرافی انگار چی هست این ادب معمولیه که وسط حرف کسی نپری، ولی خب من همون‌هم ندارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
با تعجب پرسیدم:
- اگه بچه‌ی اول دختر باشه چی؟
پادشاه گفت:
- خب بچه اول من دختر بود و قرار بود اسمش رو نیکولاس بزاریم، اما با اصرار مادر خدا بیامرزش لاس رو از آخر اسم برداشتیم و اسمش رو گذاشتیم نیکو.
به زور سعی کردم جلوی خنده‌م رو بگیرم ولی آخرش‌ هم یه‌جوری خندیدم همه بدجور بهم نگاه کردن که ساکت شدم و ادامه داد:
- خب این هم پسر سوم من لوکاس و بانو ویولا از سرزمین سیتا و ایشون هم ملکه هستن.
با تعجب پرسیدم:
- پس پسر دومت کجاست؟
پادشاه در حالی که داشت از عصبانیت منفجر میشد با اخم گفت:
- ادبت رو حفظ کن! بعدش‌ هم به شما ربطی نداره.
پادشاه و ملکه و ویولا رفتن و خدمتکار نیدلا رو به سمت اتاقش برد و وقتی نیکولاس می‌خواست بره لوکاس با نیشخند گفت:
- البته اینجا یه افسرده هم داریم! اگه راهرو مستقیم بری آخر راه رو اتاقشه.
نیکولاس اخم کرد و بهش گفت:
- و البته یه دیوونه!
لوکاس هم اخم کرد و گفت:
- دفعه‌ی آخرت باشه به برادر من میگی دیوونه!
نیکولاس هم با داد گفت:
- تو هم دفعه آخرت باشه به خواهر من میگی افسرده!
دوتاشون به سمت اتاقشون رفتن. مگه اینا برادر نیستن؟ پس چرا انگار باهم پدرکشتگی دارن؟ خب نمی‌تونم جلوی کنجکاوی یا همون فضولیم رو بگیرم و رفتم سمت راهرویی که بهش اشاره کرد که چهارتا در بود خب حالا کدومه؟ روی درب ها به ترتیب نوشته بود نیکو، نیکولاس، کارلوس، لوکاس و خب بانو نیکو احتمالاً اون کسیه که بهش میگن افسرده و کارلوس هم همون که میگن دیوونه‌ست. رفتم و در اتاق کارلوس رو باز کردم مثل این‌که خوابه. ای‌ خدا می‌خواستم بپرسم چرا بهش میگن دیوونه؟ در رو از قصد محکم بستم که از خواب بیدار بشه ولی مثل اینکه داره خواب هفت‌پادشاه رو می‌بینه. توی اتاق نیکو رفتم، روی مبل وسط اتاقش نشسته بود و مشغول کتاب خوندن بود و قهوه‌ هم روی میز بود، با کت و دامن بود؛ چه با‌کلاس! نمی‌دونستم اینجا کت و دامنم می‌پوشن! با اینکه پیر به نظر میاد اما از همه به روزتره تا من رو دید گفت:
- تو اینجا چیکار می‌کنی و برای چی بدون درب زدن وارد اتاقم شدی؟ سریع برو بیرون می‌خوام تنها باشم.
با اخم گفتم:
- این چه طرز رفتار با مهمونه؟ خب من از این به بعد تو قصر زندگی می‌کنم و عادت ندارم در بزنم.
نیکو کتاب رو گذاشت روی میز و گفت:
- خب از این به بعد باید عادت کنی. دوبار حرفم رو نمی‌زنم برو بیرون، واسه‌ی زندگی کردن تو قصر هم بهتره اول با لباس‌هات شروع کنی.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین