- Apr
- 75
- 878
- مدالها
- 2
بعد از اینکه از روستا خارج شدم مامان به هوش اومد. بهش نگاه کردم و سعی کردم ناراحتی و بغضم رو پنهان کنم و گفتم:
- مامان، بابا... افتاد تو رودخونه، نپرس چرا، و بردمش پیش خانه اسکارلت و ملراس هم... اون دستگیر شده. میدونم خیلی سخته اما الان فقط باید فرار کنیم.
مامان نمیتونست اینهمه اتفاق رو هضم کنه و گیج بهم زل زده بود منتظر بود بیشتر توضیح بدم ولی باید این رو بدونه که برای منم خیلی سخت بوده. هنوز کلی سوال توی ذهنمه، اینکه بابا حالش چطوره؟ چرا فرمانده میخواست بکشدش؟! فانتزیستا چرا مستقیم به بابا هشدار نداد و اون چرا به حرفش گوش نداد؟ مغزم دیگه داره منفجر میشه! با دیدن سربازهایی که دنبالمون میگشتن بلند شدیم و دویدیم توی یک روز، نه تو کمتر از یک ساعت تبدیل به یک فراری شدم و نمیدونم برادرم رو کجا بردن و تنها چیزی که برام مونده یک گردنبند و چند دست لباسِ خیسه. با دیدن لوکاس به سمتش رفتم و گفتم:
- لوکاس خواهشاً چند بری به من بده، من نمیتونم بدون پول به سمت مقصد نامعلوم برم.
لوکاس گفت:
- تو الان یه فراری هستی و منم دستور دارم بگیرمت. یه دلیل بیار که بهت کمک کنم!
میدونم پولدار بود، از برادرم پولدارتر، چرا وقتی کمکش رو میخوام بهم کمک نمیکنه؟ با صدای گرفتهای گفتم:
- لوکاس لطفاً! مگه تو دوست ملراس نیستی؟! چرا بهش کمک نکردی؟ چون دستگیرت میکردن؟! الان که دیگه کسی نیست!
لوکاس کلافه گفت:
- زود برو تا دستگیرت نکردم.
و چند بری به سمتم گرفت، طوری که انگار داره به یک گدا پول میده! پول رو گرفتم و سریع دور شدم. همین طور میدویدم به مامان هم گفتم:
- مامان فعلاً نمیتونیم برگردیم روستا، جای دیگهای نداریم؟
مامان که هنوز تو شک بود گفت:
- خب... توی پایتخت پدربزرگم هست.
پایتخت زیادی دوره اما راه چاره ای نیست، پول رو دادم مامان و گفتم:
- پس باید بریم اونجا!
مامان که تازه به خودش اومده بود پرسید:
- ملودی عزیزم میشه بگی چی شده؟ چرا داریم فرار میکنیم؟!
در حال دویدن بودم، میخواستم به مامان چیزی بگم که ناگهان افتادم و سرم محکم به سنگ فرش ها خورد، که نوری رو دیدم یعنی دارم میمیرم؟ الان؟ با احساس کردن گرمای زیاده داد زدم:
- آی سوختم!
یکهو با دیدن جایی نا آشنا کلی سوال اومد تو ذهنم، چیشد! اینجا کجاست؟ بابا چی شد؟! این چه لباساییه؟ چرا اینقدر گرمه؟ این چای هست؟ چرا دست منه؟
***
- مامان، بابا... افتاد تو رودخونه، نپرس چرا، و بردمش پیش خانه اسکارلت و ملراس هم... اون دستگیر شده. میدونم خیلی سخته اما الان فقط باید فرار کنیم.
مامان نمیتونست اینهمه اتفاق رو هضم کنه و گیج بهم زل زده بود منتظر بود بیشتر توضیح بدم ولی باید این رو بدونه که برای منم خیلی سخت بوده. هنوز کلی سوال توی ذهنمه، اینکه بابا حالش چطوره؟ چرا فرمانده میخواست بکشدش؟! فانتزیستا چرا مستقیم به بابا هشدار نداد و اون چرا به حرفش گوش نداد؟ مغزم دیگه داره منفجر میشه! با دیدن سربازهایی که دنبالمون میگشتن بلند شدیم و دویدیم توی یک روز، نه تو کمتر از یک ساعت تبدیل به یک فراری شدم و نمیدونم برادرم رو کجا بردن و تنها چیزی که برام مونده یک گردنبند و چند دست لباسِ خیسه. با دیدن لوکاس به سمتش رفتم و گفتم:
- لوکاس خواهشاً چند بری به من بده، من نمیتونم بدون پول به سمت مقصد نامعلوم برم.
لوکاس گفت:
- تو الان یه فراری هستی و منم دستور دارم بگیرمت. یه دلیل بیار که بهت کمک کنم!
میدونم پولدار بود، از برادرم پولدارتر، چرا وقتی کمکش رو میخوام بهم کمک نمیکنه؟ با صدای گرفتهای گفتم:
- لوکاس لطفاً! مگه تو دوست ملراس نیستی؟! چرا بهش کمک نکردی؟ چون دستگیرت میکردن؟! الان که دیگه کسی نیست!
لوکاس کلافه گفت:
- زود برو تا دستگیرت نکردم.
و چند بری به سمتم گرفت، طوری که انگار داره به یک گدا پول میده! پول رو گرفتم و سریع دور شدم. همین طور میدویدم به مامان هم گفتم:
- مامان فعلاً نمیتونیم برگردیم روستا، جای دیگهای نداریم؟
مامان که هنوز تو شک بود گفت:
- خب... توی پایتخت پدربزرگم هست.
پایتخت زیادی دوره اما راه چاره ای نیست، پول رو دادم مامان و گفتم:
- پس باید بریم اونجا!
مامان که تازه به خودش اومده بود پرسید:
- ملودی عزیزم میشه بگی چی شده؟ چرا داریم فرار میکنیم؟!
در حال دویدن بودم، میخواستم به مامان چیزی بگم که ناگهان افتادم و سرم محکم به سنگ فرش ها خورد، که نوری رو دیدم یعنی دارم میمیرم؟ الان؟ با احساس کردن گرمای زیاده داد زدم:
- آی سوختم!
یکهو با دیدن جایی نا آشنا کلی سوال اومد تو ذهنم، چیشد! اینجا کجاست؟ بابا چی شد؟! این چه لباساییه؟ چرا اینقدر گرمه؟ این چای هست؟ چرا دست منه؟
***
آخرین ویرایش: