جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال پیشرفت [دنیا را پیدا کنید] اثر «ملینا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط melinas با نام [دنیا را پیدا کنید] اثر «ملینا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,897 بازدید, 68 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دنیا را پیدا کنید] اثر «ملینا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع melinas
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط melinas
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
سه تاشون با چهره‌ی متعجب بهم زل زده بودن که لاله خاله‌ی لیلی گفت:
- این الان مگه نباید می‌گفت خفه شین؟! چه باادب شدی!
نفس کلافه‌ای کشیدم و گفتم:
- همه از وقتی حافظم رفته همین رو میگن.
خاله لاله گفت:
- چون واقعاً باادب‌تر شدی. خاله جون نکنه بخاطر اینکه کنکور ندی خودت رو زدی به نفهمی؟
کلافه گفتم:
- دیگه خسته شدم این پنجمین باریه این رو می‌شنوم بعدشم من می‌خوام کنکور بدم.
لیلا مادر لیلی گفت:
- چی میگی؟ نمی‌تونی!
منم گفتم:
- می‌تونم، امتحان کردن ضرری نداره!
برادر لیلی از تو اتاق اومد و گفت :
- حتماً باید امتحان بده.
مادر لیلی با شکایت گفت :
- سلامت کو؟
لیبرا رفت دست داد و گفت:
- سلام.
- علیک.
عمه‌ی لیلی اومد داخل خونه و نرسیده کارها رو انداخت رو دستم و گفت:
- لیرا و لیلی بیاین کمک، سفره رو پهن کنید.
لیرا از اتاق بیرون اومد و لباسایی که پوشیده بود رو با سارافون و ساپورت عوض کرده بود و گفت:
- عمه غذا از کجا؟ مگه نگفتی غذا نداریم؟
عمه هم گفت:
- من نگفتم نداریم گفتم هنوز زوده حالا شما مگه گشنتون نیست؟ سریع باشین.
لیرا پرسید:
- غذا چی هست؟
عمه گفت:
- قرمه سبزی و آش.
تا این‌ها داشتن حرف می‌زدن سفره رو پهن کردم و لیوان و قاشق و نوشابه و سالاد و ترشی و گذاشتم سر سفره بعد لیلا گفت:
- شما دوتا فقط حرف زدن بلدین برید اون ور، خودم پهن می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
بعدش با چهره متعجب به سفره‌ای که پهن کردم نگاه کرد. به عمه گفتم:
- برنج و قرمه سبزی رو بکش دیگه برم بزارم سر سفره.
لیلا گفت:
- از وقتی... .
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- باشه‌باشه! می‌دونم می‌خوای بگی از وقتی حافظت رفته سریع‌تر شدی.
بعد سفره رو پهن کردیم و غذا رو چیدیم، غذا‌های اینجا اصلاً شبیه سرزمین میدا نیست و با اینکه عجیب و غریب به‌نظر میان ولی خیلی خوشمزه‌ترن ولی دلم برای پای سیب مامان و بابا تنگ شده! دیروز تولدم بود و کل روز تولدم مشغول سر در آوردن از این دنیا بودم. بعد از شام لاله رفت خونه‌ی خودش که توی همین شهر بود ولی لیلا و پدر لیلی این‌جا موندن و خوابیدیم تا فردا ساعت پنج صبح حرکت کنیم به سمت شهری که زندگی می‌کردن یعنی تهران و همین طور پایتختِ ایران که خداروشکر داخل کتاب درسی بود و می‌دونستم.
***
《لیلی》
نوزده روز از موقعی که اومدم اینجا گذشت و فقط یک روز دیگه تا روز موعود مونده، از اون موقع اون پسره کارلوس یا شاید برادرش لوکاس دو یا سه بار اومد دیدنم و امروز سر تیتر روزنامه توجهم‌ رو جلب کرد:
((برگشت لوکاس وینسک به مقام شاهزادگی))
چرا دوباره برگشت؟ اونم یک روز قبل از روز موعود؟
نیدلا در زد و گفت:
- ملودی بسه دیگه خودتو داخل اون اتاق زندانی کردی و همش در حال مطالعه هستی برو بیرون یکم هوا بخور و تو شهر بگرد.
من دیگه بیرون نمیرم شهر همش قرینه و شبیه به همه گم میشم. تازه منم که پول ندارم چون بلد نیستم حساب کتاب کنم حداقل خوبه نیدلا ریاضی بلده و من زبانشون رو بلدم. همون‌طور که رو تخت لم داده‌بودم و روزنامه رو می‌خوندم گفتم:
- حوصله ندارم.
نیدلا در باز کرد و گفت:
- لوکاس اومده بهش بگم بره؟
باید می‌دیدمش خیلی سوال ازش داشتم چرا برگشت به شاهزادگی؟ اصلاً چرا اومده؟ که پولش رو به رخم بکشه؟ لوکاسه؟ یا برادرش؟ به نیدلا گفتم:
- نه، میبینمش.
نیدلا گفت:
- یه لباس مرتب بپوش برید بیرون.
اینجا عادیه؟ به نیدلا گفتم:
- نه نمی‌خوام جایی برم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
نیدلا هم گفت:
- هرطور راحتی!
رفتیم پایین و لوکاس رو دیدم، فکر نمی‌کنم کارلوس باشه، درسته شبیه به هم هستن ولی کارلوس موهاش تیره‌تره و مدلش فرق می‌کنه، تا رسیدم پایین گفت:
- سلام لوسِ احمق!
چرا گفت لوسِ احمق؟
- سلام، اولاً ملودی صدام کن دوماً لوکاسی یا کارلوس؟
- لوکاسم، من همیشه تو رو این‌جوری صدا می‌زدم.
نیدلا گفت :
- رو میز بشینید براتون قهوه بیارم.
وایستا! اینجا قهوه داشتن به من نگفتن؟! لوکاس گفت:
- نیازی نیست می‌ریم بیرون.
سریع گفتم:
- نمی‌ریم بعدشم از این به بعد خانمِ ملودی صدام می‌کنی.
من تازه می‌خوام قهومو بخورم جایی نمیرم.
نشستم روی صندلی و گفتم:
- خب برای چی اومدی؟ و از کجا من رو می‌شناسی؟
- همینجوری حوصلم سر رفته‌بود بعدشم فکر کنم داداشم بهت گفته بود از کجا می‌شناسمت.
آره داداش جونت گفته بود یه قرض زیاد دارم. گفتم:
- آره گفته بود، یه شاهزاده می‌تونه وقتی حوصلش سر رفته باشه بره جاهای بهتر از اینجا، بیشتر ارتشی‌ها اینجا میان تازشم فکر نمی‌کردم اصلاً یک شاهزاده حوصلش سر بره.
لوکاس گفت:
- خبرا بهت رسیده؟
نیدلا قهوه رو آورد و من گفتم:
- معلومه، هرچی نباشه منم شهروند این شهرم، چرا برگشتی؟
با اعتماد به نفس گفت:
- می‌خوام ثابت کنم اشراف‌زاده‌ها هم می‌تونن یکی ازچهارسر بشن.
مطمئنم چون طاقت زندگی رعیتی رو نداشته برگشته، گفتم:
- چقدر اعتماد به نفس داری! از کجا معلوم قبول شدی؟
لوکاس قهوه‌ش رو خورد و گفت:
- هیچوقت دیر نیست، اگه قبول نشدم چند سال دیگه میرم. قهوه‌ت‌ رو بخور سرد شد.
به لبه‌ی لیوان دست زدم، هنوز داغ بود هیچ وقت چیزی رو داغ‌داغ نمی‌خورم‌ بهش گفتم:
- نمی‌خواد تو بگی خودم چشم دارم، بعدشم تازه قهوه رو اورد به این داغی!
لوکاس گفت:
- از وقتی حافظت رفته بی‌ادب‌تر و وحشی‌تر شدی.
با عصبانیت گفتم:
-‌ به تو چه؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
فکر کنم جا خورد. فکر نمی‌کرد جوابش رو بدم. لوکاس گفت:
- خب یکی من یکی تو نفر سوم کیه؟
پاشو برو دیگه چیکار داری اینجا؟ چقدر هم اعتماد به نفس داره! بهش گفتم:
- این دیگه اعتماد به نفس نیست اعتماد به سقفه، من خودم فکر نمی‌کنم قبول بشم!
لوکاس مثل مشاورها شروع کرد به امید دادن به من و گفت:
- اینکه دلت بخواد یکی از چهارسر بشی مهمه که تو این دوره افراد کمی دلشون می‌خواد جونشون رو به خطر بندازن... .
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- بازم من خیلی بدشانسم.
لوکاس پرسید:
- تو به چهارسر باور داری؟
معلومه که باور می‌کنم یه همچین چیزی وجود داره؛ هرچی نباشه من الان توی دنیای دیگم از باور همچین چیزی که سخت‌تر نیست. کلافه گفتم:
- آره.
لوکاس گفت:
- پس حتماً قبول میشی.
قهوه‌م رو خوردم و گفتم:
- من اینطور فکر نمی‌کنم، اگه چهار نفر صلاحیت داشته باشن من انتخاب نمیشم.
لوکاس گفت:
- یه کم به خودت باور داشته باش احمق!
به چه حقی به من میگه احمق اصلاً چرا میگه، البته این رو می‌دونم که ملودی اصلی سواد نداشته پس شاید به خاطر همونه اما بازم نباید بگه وقتی خوشم نمیاد. با عصبانیت گفتم:
- اسمم ملودیه.
لوکاس گفت:
- باشه ملودیه احمق.
با عصبانیت گفتم:
- احمق عمته.
لوکاس با اخم گفت:
- یعنی خواهر امپراطور احمقه؟ بهش میگم.
وای به خواهر پادشاه فحش دادم خب چیکار کنم الان هر کسی از خاندانش رو بخوام فحش بدم سرم به باد میره با عصبانیت گفتم:
- خودتی.
نزدیک بود ملکه‌ رو فحش بدم الانم که شاهزاده رو فحش دادم حالا نمیشد تو ذهنت فحش بدی مجبور بودی دهنت رو باز کنی. الانم که دارم خودم رو سرزنش می‌کنم. لوکاس با عصبانیت گفت:
- می‌دونی به خاطر این توهین به شاهزاده می‌تونم دستور بدم اعدامت کنن؟ ازت خواهش می‌کنم یه کم قوانین رو بخون تا سرتو به باد ندی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
عصر حجری‌ها! آدم تا چه قدر احمق و جاهل! با عصبانیت داد زدم:
- اول تو شروع کردی، چطور تو می‌تونی فحش بدی من نمی‌تونم؟ عدالت کجاست آخه؟
لوکاس بلند شد و گفت:
- قانون این رو عیب نمی‌دونه، تو چرا اینجوری شدی آخه؟!
مثل خودش بلند شدم و توی چشم‌های عصبیش زل زدم، هر چی نفرت چه توی این دنیا بود چه توی دنیای دیگه رو توی صدام ریختم.
- ببین بچه ننه، سوسول ننر، داری حرف از قانونی می‌زنی که به تویی که نمی‌تونی جلوی پات رو نگاه کنی، حق هر کاری رو میده. پس فقط خفه‌شو، چون صدات فقط حالم رو بهم می‌زنه.
لوکاس از حرف‌هایی که از دهنم خارج شده بود، توی بهت و تعجب دست و پا میزد.
نمی‌دونم ملودی چه آدمی بوده، یه دختر تو سری خور یا هر چیزی دیگه‌ای ولی من نمی‌تونم مثل اون باشم. کسی بخواد زر بزنه دهنش رو با دیوار یکی می‌کنم.
لوکاس هم که معلوم بود خیلی از حرف‌های من عصبی شده دستش رو روی میز کوبید و با عصبانیت فریاد زد:
- می‌فهمی داری با کی حرف می‌زنی؟ ها؟
این یه دفعه رو بخاطر اینکه قانون نمی‌دونستی ازت می‌گذرم ولی یادت باشه قوانین رو بخونی و البته اگه یه شاهزاده باهات صحبت کرد خودت رو بالا نگیری، اگه اشراف زاده دیگه‌ای جای من بود اعدامت می‌کرد.
خب من دستم رو نزدم رو میز الان یهو دیدی لیوان قهوه افتاد شکست تقصیر من شد. انگشت اشاره‌م رو به سمتش گرفتم و گفتم:
- بخششت رو بزار واسه کسی که طلب بخشش کرد. بعدم شازده پسر اگه فکر کردی می‌تونی برای خودت پادشاهی کنی کور خوندی. به تو نباید حتی نباید طویله بدن مدیریت کنی اون وقت شدی شاهزاده؟ اگرم فکر کردی می‌تونی از چهار سر بشی اشتباه کردی آقا، کسی مثله تو عمرا یکی از چهار سر نمیشه تو یه اشراف زاده‌ی جاهلی همتون همینین.
لوکاس با عصبانیت گفت:
- خفه شو!
با عصبانیت داد زدم:
- خفه رو تو بشو با هفت جد و ابادت. اگه فکر کردی خیلی خر خاصی باید بدونی که نیستی.
چشمت رو وا کردی دیدی شاهزاده‌ای پس الکی نباید خودتو دست بالا بگیری چون برای این موقعیتی که داری هیچ کار خاصی نکردی شاهزاده.
شاهزاده رو با طعنه‌ی خاصی گفتم. مردیکه اشغال فکر کرده کی هستش.
حواسم نبود و صدام زیادی بالا رفت خداروشکر که رستوران بسته بود.
نیدلا هم جای من، طرف شاهزاده رو گرفت و گفت :
- این چه حرفیه میزنی ملودی جناب شاهزاده خیلی به ما لطف داشتن.
نگاهی بهش انداختم و با پوزخند گفتم:
- ای بابا، دستشون درد نکنه خیلی تو زحمت افتادن.
لوکاس هم مثل من نیشخندی زد و گفت:
- مثله اینکه یادت رفته واسه چند میلیون برین به التماس افتادی.
دلم میخواست داد بزنم من اون نبودم اون ملودی بود ولی نمی تونستم چون اونا درک نمی‌کنن و فکر می‌کنن دیوونه شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
نیدلا گفت :
- من هم متاسفم و هم ممنونم، ملودی این جوابه خوبی‌های شاهزادست؟ اگه اون نبود ما نمی‌تونستیم بیایم اینجا.
می‌خواستم بدونم چه اتفاقی افتاده هرچی می‌کشم از دست گذشته‌ی ملودی اصلیه! به نیدلا گفتم:
- گور خودشو باباش، والا این آدمی که من می‌بینم صددرصد برای یه کار دیگه خواسته این کار رو کنه.
لوکاس گفت:
- متوجه‌ای که همین الان به دو دلیل می‌تونم اعدامت کنم؟
گفتم:
- متوجه‌ای که می‌تونم به هزار دلیل همین جا بکشمت و هیچ‌کی نفهمه؟
دلم می‌خواست یکی بزنم تو گوشش ولی بدن ملودی نازک نارنجی تر از ایناست تازه این بدن من نیست پس زندگی و مرگشم نمی‌تونم انتخاب کنم ولی فکر نمی‌کنم بخواد به خاطر همچین چیز کوچیکی آدم بکشه. شاید ضایع بشم ولی یکی زدم تو گوشش حداقل یکم دلم خنک شد، اینم که کلاً پرت شد اون ور! یعنی خاک تو سرش که وقتی با بدن کوچیک ملودی زدم این‌قدر پرت شد. نیدلا همش داره من و خودش رو کوچیک جلوه میده. فکر می‌کردم عاقل و خودساخته باشه ولی الان فهمیدم هیچ فرقی با بقیه نداره. نیدلا با التماس گفت:
- شاهزاده، ملودی از وقتی حافظش رفته خیلی نادون‌تر شده شما بخاطر من ببخشش.
یادم میاد یک دفعه دیگه هم جلوی اشراف خواهش کرده بود اون موقع فکر کردم بخاطر من این‌کار و کرده بود ولی الان که می‌بینم می‌فهمم که فقط از روی بدبختیشه. لوکاس بلند شد و گفت:
- وحشی! این بارو بخاطر مادرت می‌بخشم.
فکر کنم تا حالا با کسی درگیر نشده! تصورم از سربازهای اینجا قدرت بود نه مثل این! بلند گفتم:
- نیدلا رو ببخش نه من رو، من که نخواستم! فقط گمشو! تویی که با یه ظربه‌ی من پخش زمین شدی حق نداری بهم بگی لوس، توی احمقی که بر اساس جایگاه آدم‌ها ارزش گذاریشون می‌کنی حق نداری بهم بگی احمق!
لوکاس با نفرت گفت:
- الان میرم ولی بدون که دفعه‌ی بعد که ببینمت می‌ندازمت زندان.
لوکاس از رستوران رفت بیرون و من با عصبانیت به نیدلا گفتم :
- چرا اینجوری جلوش سر خم کردی؟!
اونم با شکایت از من، گفت :
- تا تو سرت به باد نره، این چه رفتاریه داشتی؟
با عصبانیت گفتم:
-واقعا که، از اون طرفداری کردی!
نیدلا گفت:
- اون شاهزادست!
حرصم در میاد از این تبعیض بین رعیت‌ها و اشراف با داد گفتم:
- که چی من چیزی نگفتم بهش فقط گفتم احمق حتی فحش بدی هم ندادم.
نیدلا گفت:
- این جرمه
بلند شدم و رو به کارمندها و رئیس که داشتن دعوای ما رو تماشا می‌کردن گفتم:
- فیلم سینمایی تموم شد می‌تونید برید.
اهمیتی به تعجب کردنشون از کلمه فیلم سینمایی نکردم و از بینشون رد شدم و از پله ها بالا رفتم و تو اتاق رفتم و خودم رو روی تخت انداختم. من واقعا نمی‌تونم با رفتاره عقب موندشون کنار بیام این دنیای فانتزیه؟ نه تنها ظاهر خونه هاشون بلکه باطن خودشونم مثل افراد توی ایران باستانه، همون قدر احمق!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
***
《ملودی 》
بعد از اون روز همراه لیلا و حسین، مادر و پدر لیلی، به پایتخت رفتم. لیبرا و لیرا خونه‌ی عمه موندن. فرنگیس دوست لیلی هر چند وقت یک بار زنگ میزد و احوال می‌پرسید و امروز قراره هم دیگه رو تو کتابخونه ببینیم. توی این چند روز تونستم به قدری علم کسب کنم که بتونم توی کنکور قبول بشم، ولی هیچ ک.س من رو باور نداره. فردا روز کنکور و البته روز انتخاب چهار سره، من تقریبا چهار سال منتظر این روز بودم ولی حالا اون جایی که باید نیستم. با مطالعه‌ی تاریخ گذشته اینجا متوجه شدم شباهت زیادی با دنیای ما داره به قدری که احتمال میدم به آینده اومده باشم ولی اینجا چهار سر و جادو عادی و جادوی چهار سر رو نداره پس دنیای فانتزی نیست. مطمئنم یکی دیگه از اشتباهات فانتزیستاست؛ کاش می‌تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم ولی رشته ارتباطی قطع شده و گوی جابه‌جایی هم همراهم نیست پس تنها راهی که برام می‌مونه سعی کردن برای ساختن یک رشته ارتباطی جدیده. شال سفیدم رو مرتب کردم و کیف کوچیک سفیدم رو انداختم رو شونم و از اتاقم اومدم بیرون و به لیلا گفتم:
- مامان من رفتم.
لیلا که داشت توی تصویر جادویی یا همون تلویزیون فیلم نگاه می‌کرد گفت:
- کجا؟ با کی؟
رفتم سمت در و گفتم:
- کتابخونه با فرنگیس.
- تا کِی؟ کدوم کتابخونه؟
کتونی‌های مشکیم رو پوشیدم و گفتم:
- پنج غروب، همین کتابخونه نزدیکه.
لیلا گفت:
- تا ساعت چهار برگرد.
به ساعت نگاه کردم و گفتم:
- مامان الان ساعت چهاره!
لیلا گفت:
- باشه پس تا پنج برگرد، خداحافظ .
- باشه خداحافظ.
رفتم بیرون و طبق راهی که فرنگیس بهم یاد داده بود رفتم به سمت کتابخونه وقتی رسیدم رفتم سمت سالن اصلی. من فرنگیس رو تا حالا ندیدم حالا چطور بشناسمش؟ صدای دختری رو شنیدم که گفت:
- سلام لیلی، اینجام.
 
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
سرم رو برگردوندم که دختر مو طلایی و چشم عسلی رو دیدم، با اینکه شال داره بازم میشه فهمید موهاش خیلی خوشگل و بلنده. رفتم روی صندلی کنارش نشستم و گفت:
- سلام، تو از خاندان سلطنتی؟
گیج نگام کرد که بعد از چند دقیقه به خودم اومدم، وای خدا! حالا چطور این گندی که زدم رو جمع کنم؟ دست پاچه گفتم:
- منظورم اینه که خیلی خوشگلی!
فرنگیس لبخندی زد و گفت:
- مرسی، یاد اولین روزی افتادم که هم رو دیدیم... البته اون موقع نگفتی سلطنتی.
مثل خاندان سلطنتی میدا مو طلایی ولی چشماش مثل اون ها آبی نیست. فرنگیس از همون لحظه که نشستم، شروع کرد به پیشنهاد دادن کتاب و گفت:
- ببین لیلی این کتابو بخون شاید حافظت برگشت.
خیلی تو میدا کتاب نمی‌خوندم نه اینکه دوست نداشته باشم، چون توی روستامون اصلاً کتابخونه نبود. الان یک روز مونده تا کنکور و بهتره مخم رو پر نکنم. گفتم:
- ترجیح میدم درس بخونم، اینجا کتاب آموزشی داره؟
- بیا این کتاب رو بگیر بخون.
کتاب رو برداشتم و شروع کردم به خوندن ولی حیفه یک ساعتی که این‌جام، بشینم کتاب بخونم. کتاب رو بستم و به فرنگیس گفتم:
- می‌تونی از خودت و من که چطور آشنا شدیم بیشتر بگی؟
فرنگیس گفت:
- البته! اسمم فرنگیسه و فامیلیم فارسیه و یک برادر دارم که اسمش فریاده و دوستِ برادرته و سه سال از من بزرگ‌تره. مامان و بابام دختر عمو و پسر عموی همن و اونا هم مو بور هستن و آخرین باری که دیدمشون ده سالم بود بعد از اون بخاطر کارشون مدام در حال سفر بودن. ما اولین بار هشت سال پیش توی کلاس چهارم با هم دیگه هم کلاسی بودیم، من انتقالی بودم و وقتی من رو دیدی گفتی چه خوشگلی و البته در ادامش هم گفتی که خدا شانس داده بهت موی بور و چشم عسلی ارث رسیده به من که بیماری رسیده. بعد تا ششم دوست بودیم ولی تو راهنمایی مدرسه هامون جدا شد و بعد تو دبیرستان توی یک مدرسه افتادیم. وقتی فهمیدم حافظت رفته همون یه ذره امیدی که داشتم برای اینکه توی یک دانشگاه باشیم به باد رفت. خب تموم!
بعد از اینکه تعریف کرد گفتم:
- من می‌تونم کنکور رو قبول بشم.
فرنگیس گفت:
- نه که به تو باور نداشته باشم بخاطر اینکه فکر نمی‌کنم قبول بشم. البته اشکالی نداره، نشد دفعه‌ی بعد کنکور میدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
شاید به نظر بیخیال بیاد ولی معلومه خیلی استرس داره. نشستم و شروع کردم به کتاب خوندن که ساعت نزدیک پنج شد. به فرنگیس گفتم:
- من میرم دیگه خداحافظ.
فرنگیس کتابی که داشت می‌خوند رو بست و گفت:
- پیاده میری؟ داداشم با ماشین میاد دنبالم تو هم بیا تا خونه برسونیمت، خونه‌هامون نزدیک همه.
پیشنهادش رو قبول کردم رفتیم بیرون از کتابخونه پسری رو دیدم که خیلی شبیه فرنگیس بود مثل اون مو طلایی ولی چشماش قهوه‌ای بود. به فرنگیس گفتم:
- اون برادرت نیست؟
فرنگیس گفت:
- چرا خودشه بیا بریم.
رفتیم سمتش و بعد از سلام و احوال پرسی، من و فرنگیس صندلی عقب نشستیم و اون پشت فرمون بعد از چند دقیقه رسیدیم و بعد از خداحافظی رفتم خونه هنوز کفشم رو درنیاورده بودم که لیلا با عصبانیت گفت:
- پنج دقیقه دیر کردی سریع برو لباس‌هات رو عوض کن و هر کاری داری تا ساعت نه تموم کن و بخواب که فردا کنکور داری.
و بعد رفت توی آشپز خونه و منم رفتم توی اتاق و بلوز شلوار خونگیم رو پوشیدم و رفتم توی اتاق روبه‌روییم، تا صبح خوابم نمی‌برد اگه نمی‌فهمیدم چه شکلیه درش رو باز کردم و لامپ رو روشن کردم، اتاقم تم سفید و کرمی داشت ولی این اتاق که فکر کنم اتاق لیبراست قهوه‌ای و کرمیه. از اتاق اومدم بیرون رفتم تو آشپزخونه و به لیلا گفتم:
- چی می‌پزی؟
لیلا با عصبانیت گفت:
- زهر ترکم کردی! چقدر بی سر و صدا راه میری. ماکارانی می‌پزم. برو تو اتاقت درست رو بخون چقدر بی‌خیالی من جای تو کلی استرس دارم.
راست میگه خیلی بی خیالم چون به قدرت ماوراء بشری خودم اطمینان دارم! رفتم تو اتاقم. خب چطوری ارتباط بگیرم؟ خب باید جادو داشته باشم و برای جادو داشتن باید گیاه جادو بخورم و گیاه جادویی فقط تو خاک سرزمین فانتزی رشد می‌کنه و فرق خاک سرزمین فانتزی با اینجا اینه که خاک اونجا جادو داره در نتیجه برای بدست اوردن جادو به جادو نیاز داریم یه چیزی مثل قانون پایستگی انرژی پس نمی‌تونم جادو تولید کنم. پشت به آینه وایستادم، امیدوارم هنوز یکم جادو داشته باشم تا بتونم ارتباط برقرار کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
به تکنولوژیستا فکر کردم، اون می‌گفت که اگه پشت آینه وایستم امکان اینکه صدام رو بشنوه بیشتره. لطفاً صدام رو بشنو تکنولوژیستا! سعیم رو کردم ولی نشد و از حال رفتم.
***
《لیلی》
اینجا رعیت ها ساعت ندارن، اگه داشته باشن هم نمی‌تونن بخونن چون سواد ندارن، ولی میدونن چهار سر از موقع طلوع تا بعد از غروب انتخاب میشن، بعد از اون روزنامه سریع چاپ میشه تا مردم بفهمن کیا انتخاب شدن. الان موقع غروبه و هنوز انتخاب نشدم از اولم گفتم که شانس ندارم. نیدلا کنار من روی تخت نشسته بود و مشغول دلداری دادن به من بود و گفت:
- می‌تونی دفعه‌ی بعدی انتخاب بشی.
حوصله نداشتم کسی رو ببینم با پایین رفتن خورشید آخرین امیدم برای فهمیدن اینکه چرا اینجام از بین رفت. به نیدلا گفتم:
- اگه الان انتخاب نشم هیچ وقت دیگه انتخاب نمیشم.
نیدلا پرسید:
- کی گفته؟
کلافه گفتم:
- حس ششمم.
نیدلا تعجب کرد و پرسید:
- حس ششم دیگه چیه؟
اصلاً الان وقت توضیح دادن معنی این نیست! به نیدلا گفتم:
- خودمم دقیق نمی‌دونم، میشه گفت چیزی که فیزیکی نیست و احساسش می‌کنیم.
نیدلا بلاخره متوجه شد می‌خوام تنها باشم و گفت:
- من میرم پایین، روزنامه چاپ شد برات میارم.
و رفت پایین. چیزی که می‌خواستم انتخاب شدن نبود، من فقط می‌خواستم بدونم چرا اینجام؟ کی برمیگردم؟ اصلاً بر میگردم؟
نیدلا با عجله وارد اتاق شد و با خنده گفت:
- روزنامه اومد ملودی ببین کیا انتخاب شدن!
چرا خوشحاله؟ از اینکه انتخاب نشدم؟ گفتم:
- بده ببینم.
متن روزنامه رو بلند خوندم:
- انتخاب معاونان خدایان؛ اتفاقی بی سابقه، انتخاب دو اشراف زاده! فرد انتخاب شده از پادشاهی همسایه، کشور سیتا《شاهدخت ویولا سیتا》و فرد انتخاب شده از پادشاهی ما ، کشور میدا《 شاهزاده لوکاس وینسک》
این رو که دیدم دیگه دلم نمی‌خواست ادامش رو بخونم حالم بد شد. چرا لوکاس انتخاب شد؟
با ناراحتی به نیدلا گفتم:
- بگیر روزنامه رو.
ولی نیدلا گفت:
-بقیشم بخون.
کلافه گفتم:
- لازم نیست!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین