جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال پیشرفت [دنیا را پیدا کنید] اثر «ملینا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط melinas با نام [دنیا را پیدا کنید] اثر «ملینا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,210 بازدید, 68 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دنیا را پیدا کنید] اثر «ملینا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع melinas
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط melinas
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
درس چیزیه که ازش محروم بودم، اما به لطف پدرم که بهم آموزش داد بلد بودم ولی فکر نمی‌کنم درس‌های اینجا مثل دنیای خودم باشه! با هیجان گفتم:
- آره!
با بی‌حوصلگی گفت:
- تجربی چی میدونی چیه؟
تجربه میدونم چیه ولی تا حالا تجربی نشنیدم، با کنجکاوی گفتم:
- نه، چیه؟
نفس کلافه‌ای کشید و گفت:
- ببین ما دوازده سال می‌شینیم عین سگ، و البته مجبوری درس می‌خونیم. بعد از شش سال اول کتب درسی از شیش تا یا نه تا میپره به چهارده تا! بعد از سه سال ما یک رشته یعنی یک موضوع یا یه جورایی میشه گفت یکی از کتابا رو انتخاب می‌کنیم تا بیشتر ازش درس بخونیم بعد از سه سال از اون درس یه امتحان می گیرن امتحان میدونی چیه؟
البته من امتحان های زیادی تو زندگیم داشتم چه درسی چه غیر درسی! بهش گفتم:
- آره!
پسره ادامه داد و گفت:
- به اون امتحان آخریه میگن کنکور حالا تو علوم تجربی‌ که یکی از اون رشته هاست رو خوندی!
یه جورایی فهمیدم چی گفت. بهش گفتم:
- یعنی من الان بیست روز وقت دارم درس‌های ۱۲ سال رو بخونم؟!
پسره کلافه گفت:
- آره
من همیشه درس خوندن رو دوست داشتم، تکنولوژیستا بهم لطف کرده بود و سطح هوش و حافظم رو بالا برده بود! یعنی الان هرچی رو بخونم می‌تونم حفظ کنم! البته یاد نمی‌گیرم فقط حفظ می‌کنم! رو بهش با هیچان گفتم:
- واقعا؟ خب مشکلی ندارم من عاشق درس خوندنم البته وقتش یکم کمه ولی مشکلی نداره حالا کتاب‌ها کجان؟
پسره با چهره‌ای متعجب گفت :
- یه کم؟ لیلی تو فراموشی نگرفتی کلا عوض شدی اولش فکر کردم بخاطر اینکه کنکور ندی خودت رو به فراموشی زدی بعد الان می‌خوای کنکور بدی؟!
بهش گفتم:
- آره مگه نمی‌تونم؟
پسره گفت:
- می‌ذارن ولی فکر نکنم بتونی مطالبش خیلی زیاده! تو یا هیچ کَس دیگه‌ای نمی‌تونه درس دوازده سال رو توی بیست روز بخونه!
اگه انسان عادی بودم شاید! ولی من که عادی نیستم، من متفاوت و خاصم! بهش گفتم:
- مشکلی نداره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
ابروهاش بالا پرید و گفت:
- پس وایستا پی دی اف کتاب‌ها و جزوه‌ها رو واست دانلود کنم.
هر ثانیه چیزهای متفاوت می‌شنوم که رو مخمه! با تعجب پرسیدم:
- پی دی اف دیگه چیه؟
پسره گفت:
- احمقیم حدی داره همون فایله دیگه!
فایل؟ وای خدایا مطمئنم قبل این‌که درس بخونم مخم با این‌ها پر میشه! با تعجب گفتم:
- فایل چیه؟
پسره با کلافگی گفت:
- بیا اینجا یه دور کل گوشی رو واست توضیح بدم.
بلند شدم و رفتم روی صندلی کناریش نشستم اون هم گوشیش رو برداشت و شروع کرد به توضیح دادن.
***
《لیلی》
با صدای نیدلا از خواب بیدار شدم، چند بار پلک زدم تا به نور عادت کنم و از روی تخت بلند شدم، این‌ها با اینکه خیلی قدیمین ولی خیلیم باکلاس و شیکن، والا من تا همین شیش سال پیش تخت نداشتم بعد این‌ها بدون تخت خوابشون نمی‌بره. یک روز گذشت فقط نوزده روز دیگه مونده تا روز انتخاب چهارسر و البته کنکور یعنی الان جسمم رو دفن کردن؟ نه فکر نمی‌کنم این‌طوری باشه آخه تناسخ برای افراد بدبخته ولی من زندگیم خوب بود و الان زندگیم بد شد؛ این ملودی خیلی بدبخت‌تر از منه! بعد از کلی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که اون تناسخ یافته تو جسم من و من اضافی بودم انداختنم تو جسم اون، هیچ وقت این‌قدر احساس اضافه بودن بهم دست نداده بود حتی وقتی که می‌خواستیم بریم شمال خونه عمه و من رو جا گذاشتن. خب حداقل از کنکور فرار کردم ولی اینجا مثل اثر حجره، دلم واسه زمین تنگ شده. صدا نیدلا از طبقه پایین اومد که می‌گفت:
- عزیزم بعد از حمام لباست رو عوض کن و بیا صبحانه بخور.
سرم خیلی درد می‌کرد به زور از روی تخت بلند شدم و رفتم سمت در چوبی کنار کمد، خدا رو شکر که حمام عمومی نیست. لباس‌هام و در آوردم و رفتم توی وان آب گرم، دوش‌ و شامپو هم ندارن. بعد از چند دقیقه حوله پیچ اومدم بیرون و رفتم سر کمد و بازش کردم دوتا لباس دیگه بیشتر نبود! یکی رو برداشتم و به سختی پوشیدم، لباساشون خیلی زیاده اول یه تاپ شلوارک بعد روش یه دامن حریری باز رو اون یه دامن با یه پارچه متفاوت و آخر سر یه دامن دیگه و یک بلیز، خوبه حداقل این‌جا سرده یا نه با این لباس‌ها می‌پختم! با پای زخمیم به سمت پایین رفتم و داد زدم:
- اومدم!
خوبی کار کردن نیدلا توی رستوران اینه که شام و نهار غذای رستورانی می‌خورم ولی غذاهای اینجا با زمین فرق داره در واقع بدمزه‌تره اینا جز گوشت و سبزی و میوه و نمک و گندم و جو و برنج دیگه چیزی ندارن دلم لواشک و پاستیل و کیک خامه‌ای و بستنی و آش و...می‌خواد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
سرم رو برگردوندم و به نیدلا گفتم:
- غذا چی...
با دیدن کیک‌های روی میز حرفم نیمه تمام موند که نیدلا گفت:
- سوپرایز! اینم یادت رفته؟ در هر صورت تولد مبارک!
پس امروز تولد ملودیه تولد من که توی زمستونه این جشن و سوپرایز برای ملودیه نه من ولی اولین باره اینجا کیک می‌بینم البته خامه نداره ولی بهتر از هیچیه! به پای سیبه روی میز نگاه کردم و با اینکه می‌دونستم ولی بازم پرسیدم:
- ممنون، این پایه سیبه؟
نیدلا با ناراحتی گفت:
- آره، یادش بخیر هر سال تولدت منو بابات باهم پای سیب درست می‌کردیم!
برای این‌که جو رو عوض کنم گفتم:
- خب بهتره تو حال زندگی کنیم تا اینکه یاد قدیما بیوفتیم، وایستین عکس.. نه منظورم اینه که بیاین بخوریم!
کاش دوربین داشتن یه عکس می‌گرفتم حداقل! نشستم روی صندلی و شروع به خوردن کردم و نیدلا هم اومد کنارم نشست و گفت:
- بخور نوش جونت.
منم از هر کدوم خیلی بر می‌داشتم و می‌خوردم! نگران چاق شدن نبودم چون خیلی لاغرم، در واقع ملودی لاغره یا نه من که نرمالم حالا یه کوچولو از بقیه وزنم بیشتره.
***
واقعاً بدون گوشی خیلی بی کارم، کارم فقط شده خوردن و خوابیدن و صبر کردن حداقل دوتا کتاب خوندم! فردا برم کتاب‌خونه کتاب کل رو پس بدم و کتاب جدید بگیرم البته سه تا از برگه‌هاش پاره‌ست! امیدوارم از اول همین طوری باشه چون من که این کار رو نکردم! توشم چیزایی مثل این‌که فهمیدم اسم پادشاه چیه و سه تا پسر داره که کارلوس و لوکاس به ترتیب پسرای دوم و سومشن و نیکو اولین بچه‌ی شاهه و ... یه چیزایی که به درد نمی‌خوره البته به جز این‌که نه تنها پدر ملودی بلکه نیدلا هم یه خون اشرافی داره ولی خب هم پدر و هم مادرش مردن و چون نیدلا تقریباً شاهدخت بود یه قانون رو شکست و از قصر بیرون رفت. هر موقع در مورد ملراس می‌پرسم یه جوری من رو می‌پیچونه. در حال فکر کردن بودم که نیدلا از طبقه‌ی پایین داد زد:
- ملودی بیا یکی کارت داره!
یا خدا کی اومده من چی کار کنم من که ملودی نیستم الان چی بگم؟ تازه حوصله هم ندارم، از روی تخت با داد گفتم:
- مامان من هیچ کَس رو یادم نمیاد.
نیدلا هم دوباره داد زد:
- خب بیا بهش بگو.
به زور از روی تخت بلند شدم و رفتم پایین و رو به نیدلا گفتم:
-کی با من کار داره؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
این رو که گفتم یه پسره خوشگل گفت:
- سلام ملودی، حالت چطوره؟ من لوکاسم، یادت نمیاد؟
آها! پس این کار داره. فقط یادم میاد تو کتاب‌خونه دیدمش، نه چیز بیشتری! کلافه گفتم:
-نه یادم نمیاد!
نیدلا با تعجب گفت:
- تو همون پسره نیستی که توی سپاه شاهی بودی و مقدار زیادی لِرن به ما کمک کردی؟!
لوکاس گیج شد ولی بعدش با خنده گفت:
- خودمم، بانو شما هم باید مادر ملودی باشید! از دیدار دوباره با شما خوشبختم!
نیدلا با لبخند گفت:
- البته خوش اومدی! با ملودی برین روی اون میز بشینید!
با تعجب گفتم :
- لرن چیه؟
بعد لوکاس گفت:
- لرن واحد پوله دیگه! می‌دونم یادت نمیاد، نیازی هم به توضیح نیست که چه اتفاقی افتاده!
حالا بعد عمری یه پسر خوشگل و خوشتیپ هم اومد تو زندگی ما اونم طلبکار در اومد؛ البته دلم نمی‌خواد چیزی ندونم برای همین با شکایت گفتم:
- نه، خیلی هم نیاز به توضیحه!
لوکاس دست‌پاچه گفت:
- خیلی خلاصه بگم من یکی از سپاه شاهیم که در تمام شهر و روستاها گشت می‌زنم.
جلو روی من داره دروغ میگه! کارلوس شاهزاده بود و گفت برادر اینه، پس اینم شاهزادست دیگه! از اون‌جایی که می‌دونستم فقط اشراف و شاه فامیلی دارن، گفتم:
- فامیلی داری؟
لوکاس بدون تردید گفت:
- نه ندارم.
نشستم روی صندلی و گفتم:
- که اینطور، پس از بزرگان و اشراف نیستی؟!
کاملاً عادی گفت:
- نه.
می‌خواستم فامیلیش رو بگم، چی بود؟! خدایا آلزایمرم رو شفا بده! آها وینسک! بهش گفتم:
- می‌دونستی خیلی خوب دروغ میگی لوکاس وینسک؟ پسر سومِ شاه از زن دومش!
من کل تاریخ اینجا رو خوندم و این پسر توجهم رو جلب کرد، هر چند بیهوده بود چون قبل از اینم می‌دونستم شاهزاده‌ست. با تعجب گفتم:
- واسم سوال بود چرا از اشراف زادگی دست کشیدی و اومدی رعیت شدی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
از اون‌جایی که کارلوس گفت برادرشه ولی تو کتاب کل نبود پس احتمال میدم مثل بابای ملودی خودش رعیت بودن رو انتخاب کرده!
با تعجب گفت:
- چی داری میگی؟! پسر شاه؟! من؟ نه من شاهزاده نیستم.
خدایی چه خوب دروغ میگه! خودمم کم‌کم داره باورم میشه! گفتم:
- خودتو به اون راه نزن این یک، دوماً یادت رفته‌بود اثرت رو تو کتاب کل پاک کنی.
این چی بود گفتم؟ خدایا گند زدم! این که تو کتاب کل نبود. لوکاس با لبخند گفت:
- که اینطور پس یادته؟
یادم‌ نیست! هیچی یادم نیست! اصلاً من ملودی نیستم! دیگه خسته شدم از این که هیچی ندونم! با تعجب گفتم:
- چی رو؟
متعجب پرسید:
- یادت نیست؟
با عصبانیت گفتم:
- گفتم چی رو؟
لوکاس خندید و گفت:
- هیچی.
از اینکه چیزی رو نفهمم خیلی بدم میاد! با عصبانیت گفتم:
-بهم بگو.
لوکاس گفت:
- نمی‌خوام.
- میگم بگو، من حق دارم بدونم!
- نمیگم!
حوصله‌ی کل‌کل کردن باهاش رو ندارم! با عصبانیت گفتم:
- اصلاً به جهنم، مهم نیست؛ حالا جواب سوال قبلیم رو بده.
لوکاس گفت:
- می‌خوام یکی از چهارسر بشم، برای همین.
حدس می‌زدم برای همین باشه! بهش گفتم:
- منم می‌خوام یکی از چهارسر شم، موفق باش رقیب من! البته این منصفانه نیست که تو در مورد من خیلی می‌دونی ولی من هیچی نمیدونم؛ اصلاً واسه چی اومدی اینجا دیدنم؟
لوکاس گفت:
- خوبه اعتماد به نفس داری! من اومدم رستوران غذا بخورم، مادرت رو دیدم گفتم یه خبری ازت بگیرم... خب دیگه من میرم، خداحافظ.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
لعنت بر دهانی که بی‌موقع باز شود، چی باعث شد فکر کنم اومده من رو ببینه، اصلاً از کجا باید می‌دونست من این‌جام که بخواد بیاد، این رستورانم که بیشتر ارتشی میان اینم که فعلاً تو سپاهه معلومه اومده غذا بخوره. بهش گفتم:
- کجا میری؟ مگه تو نیومده بودی رستوران غذا بخوری؟
لوکاس از روی صندلی بلند شد و گفت:
- با دیدن چهره زشتت اشتهام کور شد.
خدایی ملودی خیلی خوشگل و خوش‌اندامه. بهش گفتم:
- یادت باشه موقع غذا خودن هیچ وقت خودت رو تو آینه نگاه نکنی.
همین‌طور که به سمت در می‌رفت گفت:
- دروغی که تا الان باورش کردی جبران دروغی که زمانی که گم شدم بهم گفتی!
من که اصلا با لوکاس حرف نزدم! تو کسری از ثانیه تکه‌های پازل رو کنار هم گذاشتم و با تعجب داد زدم:
- کارلوس؟!
با نیشخند از رستوران خارج شد، چه دروغ گوی خوبیه! من تمام این مدت داشتم با کارلوس حرف میزدم؟ خب برای من که فرقی نداره! من دوتاشون رو نمی‌شناسم.
***
《ملودی》
این دنیا خیلی عجیبه و همیشه باعث سردرگمیم میشه هم این خونه‌ی بزرگ با سه تا اتاق بزرگ که کمی از خونه‌های اشرافی نداره و هم آدم‌هاش که وقتی سوال می‌پرسم همه‌ش ناله و غرغر می‌شنوم. همیشه واسم سوال بود این برادر لیلی چرا این جوریه؟! یک بار این گوشی رو برام توضیح داد بعد انتظار داره دیگه چیزی نپرسم. اصلاً نمی‌تونم این حجم از اطلاعات رو یه جا هضم کنم! با شنیدن صدای برادر لیلی سرم رو از تو گوشی در آوردم و طبق معمول باز داشت شکایت می‌کرد و می‌گفت:
- وای لیلی خستم کردی از موقعی که فراموش کردی هی داری می‌پرسی این چیه اون چیه حتی بلد نیستی پی‌دی‌اف رو بالا پایین کنی!
کلافه گفتم:
- خب چیزی یادم نمیاد.
بین شکایت‌هاش گفت:
- درس‌هات رو تا کجا خوندی؟
در حالی که سعی داشتم متن پی دی اف رو بزرگ‌تر کنم و گفتم:
- تا کلاس چهارم.
برادر لیلی با تعجب گفت:
- چی؟ چطوری؟ فقط یک روز گذشته! تو کیی دیگه لیلی کجاست؟
گوشی رو رو میز جلوم گذاشتم و گفتم:
- مگه چیه اونقدرام که می‌گفتی سخت نبود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
برادر لیلی که روی صندلی رو‌به‌روی من نشسته‌بود گفت:
- چی میگی تو واقعاً حفظی؟
کلافه گفتم:
- آره.
- پس بگو ببینم بیست و پنج ضربدر سی و هفت چند میشه؟
بعد از حساب کردن تو ذهنم، گفتم:
- نهصد و بیست و پنج.
- یه دقیقه وایستا تو ماشین حساب بزنم، خدایا یه معجزه جلو چشمام اتفاق افتاده؟ نه بابا مطمئنم تو اصلاً این‌ها رو یادت نرفته بوده.
با عصبانیت گفتم:
- نمی‌‌دونستمشون!
لیبرا یا همون برادر لیلی گفت:
- تا اینجا که آسونه بعدش سخت میشه.
خب با نصف حرفش موافقم ولی نمی‌دونم بعداً سخت میشه یا نه.
بهش گفتم:
- آره خیلی آسون بود.
با چهره‌ی متعجب و دهن باز نگاه می‌کرد که گفتم:
- چرا اینجوری نگاه می‌کنی؟
با جدیت گفت:
- تو لیلی نیستی.
باید یه کلاس چگونه شبیه لیلی باشیم برم! اگه می‌گفتم لیلی نیستم لابد فکر می‌کردن دیوونم و می‌بردنم زندان، آی یادم رفت این‌جا دیوونه هارو می‌برن تیمارستان، از طرفی الان اصلاً باورشون نمیشه لیلی باشم چون اخلاق خودم که شبیهش نیست اخلاق اونم که نمی‌دونم پس عجیب نیست که تعجب کنن. با عصبانیت گفتم:
- هستم.
خواهر لیلی که اسمش لیرا بود از اون طرف داد زد:
- آبجیه من اینقدر باهوش نبود و البته باادب!
لیبرا کم بود که اینم به من شک کرد، وای خدا منو از دست این‌ها نجات بده! لیبرا به لیرا گفت:
- تو یکی ساکت.
خدایا این‌ها چرا اینجورین؟ عین سگ و گربه به جون هم میفتن مثلاً خواهر و برادرن! بعد از اون اتاق تو سکوت فرو رفت. چه عجب یک دقیقه ساکت شدن که من درسم رو بخونم. هنوز یک دقیقه هم تموم نشده بود که لیرا سکوت رو شکست بلند داد زد:
- عمه!
اونقدر بلند گفت گوشم درد گرفت بعدش عمه بلندتر از اون داد زد:
- چیه؟
لیرا در حالی که سعی داشت از دست پلیس توی بازی گوشیش فرار کنه گفت:
- گشنمه شام چی داریم؟
چه جالبه بازیاشون! راست میگه منم گشنم شده این‌قدر درس خوندم، تازه عاشق غذا‌های اینجام خیلی خوشمزن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
عمه‌ گفت:
- گشنه پلو با خورشت دل ضعفه، تازه غذا خوردی!
تازه؟ آخرین بار هفت ساعت پیش غذا خوردیم! لیرا گفت:
- عمه جان از نظر تو هشت ساعت تازه محسوب میشه؟
لیبرا هم این وسط بیکار ننشست و گفت:
- عمه یه پیتزا سفارش بده دیگه
عمه دیگه عصبانی شد و دادزد:
- عمراً! بسه دیگه. هی گشنمه‌گشنمه جاتون رو با لیلی عوض کردین، حالا اون نشسته درس می‌خونه شما می‌خورید و می‌خوابید من دیگه غلط بکنم شما رو با خودم بیارم، بعدشم هشت ساعت نه و هفت ساعت توی بچه که تازه ساعت رو یاد گرفتی حرف نزن.
لیرا گفت:
- ناراحتین بریم.
عمه دوباره با عصبانیت گفت:
- کجارو دارین برین؟ خونتون که دوره!
لیرا هم دادزد:
- خونه خاله لاله.
عمه بلندتر از اون گفت:
- اونم شما رو تو خونش راه داد.
دیگه داشتن با این داد و فریاداشون اذیتم می‌کردن مثلاً دارم درس می‌خونم منم مثل خودشون داد زدم :
- بسه دیگه دارم درس می‌خونم دو ثانیه ساکت شین!
عمه کلافه گفت:
- پاشین برید آماده شین مادر و پدر و خاله‌ی عزیزتون دارن میان.
تا اینو گفت لیرا از جا پرید و با تعجب گفت:
- کی میان؟!
عمه گفت:
- نیم ساعت دیگه، حرفم نزن یه لباس می‌خوای بپوشی.
از اون ور لیبرا بدون اینکه تغییری تو خودش ایجاد کنه گفت:
- من آماده‌م
عمه اومد تو اتاق و با دیدن لیبرا گفت:
- با این لباس‌ها جلو خالت بعد نمیگه اینا اومدن هیچی یاد نگرفتن برو یه لباس مرتب‌تر بپوش شما دوتا هم سریع آماده شین.
لیرا گوشی بازی رو ول کرد و سریع رفت تو اتاق تا لباس هاش رو عوض کنه و لیبرا همچنان مشغول غر زدن بود و می‌گفت:
- حالا چرا لباس‌هامون رو عوض کنیم؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
در بین صحبت‌های این‌ها من هم گوشی رو ول کردم و رفتم تو اتاق دیگه، لباس‌هام رو عوض کردم و یک شلوار و شومیز سفید و گلبهی پوشیدم، به لطف لیرا که دوساعت مشغول توضیح دادن لباس‌ها بود پوشش مردم این دنیا رو فهمیدم و به لطف برادر لیلی که کل دیشب رو داشت در مورد تکنولوژی توضیح می‌داد کار با رایانه و گوشی رو یاد گرفتم البته دست و پا شکسته. حالا دیگه مطمئنم این‌جا دنیای تکنولوژیه برای همین باید سعی کنم با تکنولوژیستا ارتباط برقرار کنم. رفتم پیش عمه و برادر لیلی که هنوز مشغول بحث کردن بودن و گفتم:
- من لباسامو عوض کردم تموم.
عمه‌ با تعجب گفت:
- از وقتی حافظت رفته سریع‌تر لباس عوض می‌کنی.
لیبرا هم متعجب گفت:
- معجزه الهی رخ داده اصلاً این کی پاشد رفت لباسشو عوض کنه؟
عمه‌ هم با عصبانیت به لیبرا گفت:
- تو هم بجای حرف زدن برو لباست رو عوض کن.
عمه رفت تو آشپزخونه و صدای زنگ گوشی بلند شد که لیبرا گفت:
- لیلی گوشیت زنگ می‌خوره، از اونجایی که نمی‌دونی کیه خودم جواب میدم.
همون بهتر که اون پاسخ بده، بهش گفتم:
- باشه فقط روی بلندگو بزن که منم بشنوم.
بلاخره باید بدونم کیه. نشستم روی صندلی و به مکالمه‌ی اونا گوش می‌دادم، لیبرا گفت:
- الو سلام شما؟
صدای دختری بود که گفت:
- من با لیلی تماس گرفتم.
لیبرا گفت:
- برادرشم، شما؟
دختره گفت:
- آها دوستشم، خواهر فریاد، چند روز آنلاین نشده‌بود گفتم شاید سر به نیستش کردن آخه لیلی بیست و چهار ساعته آنلاین بود.
این رو که گفت برادر لیلی به من نگاه کرد و گفت:
- تو که گفتی نت نداری، بعداً به حسابت می‌رسم.
بعد به دختر پشت خط گفت:
- آها، متاسفانه باید بگم لیلی مُرد.
دختره دادزد:
- چی!؟
پس دوست لیلیه. لیبرا گفت:
- شوخی کردم، حافظش رفته.
دختره گفت:
- واقعاً؟ نه بابا اون بهانه فرار از کنکورشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
البته با خودش حرف بزنی می‌فهمی
دختره گفت:
- گوشی رو بده بهش.
گوشی رو از دست لیبرا گرفتم و گفتم :
-سلام ببخشید به جا نمیارم.
- منم دیگه
کاش حداقل اسمش رو می‌گفت!
- منم کیه؟
دختره گفت:
- خب من فرنگیسم دیگه. یادت نمیاد؟
من اصلا لیلی نیستم که بخواد یادم باشه به فرنگیس گفتم:
- نه.
صدای در زدن رو شنیدم و گفتم :
-ببخشید من باید برم بعدا زنگ می‌زنم.
- خداحافظ.
- خداحافظ.
دوباره یادم رفت چطور قطعش کنم! ولی معلومه باید این علامت تلفن قرمز رو بزنم، قبل از اینکه من بزنم قطع شد فکر کنم فرنگیس قطع کرد. رفتم به پذیرایی و با سه تا چهره‌ی ناآشنا مواجه شدم که دوتاشون داشتن گریه می‌کردن و یه خانمه که مانتوی بلند پوشیده بود گفت:
- منو یادت نمیاد دخترم؟ منم مامانت لیلا!
خانم دیگه‌ای که مانتوی کوتاه آبی پوشیده بود و موهاش هم سفید رنگ بود گفت:
- منم یادت نمیاد خاله؟!
و بعد از اونا یه مرد که شسته بود رو مبل گفت:
- نگو که درساتم یادت نمیاد.
بهشون گفتم:
- متاسفم من هیچی یادم نمیاد.
چند دقیقه عمه‌ی لیلی رفت توی حیاط و پشت سرش مادر و خاله لیلی شروع کردن به حرف زدن:
- حتما اون عمه عفریتش جادو کرده تا توی کنکور قبول نشه.
- از همون گفتم نزار برن خونش، نگفتم آبجی؟
بعد مرده که هنوز همونجا نشسته بود دادزد:
- عه بسه دیگه شما دوتام هی غیبت می‌کنین.
مادر لیلی یا همون خانم لیلا گفت:
- چشمم روشن! طرف‌داری خواهرت رو می‌کنی مثلاً دخترت دیگه چیزی یادش نمیاد ها!
پدر لیلی هم گفت:
- چه ربطی به خواهرم داره؟ گفتن اختلال مغزی بوده.
لیلا گفت:
- خونه خواهرت بوده!
چرا این خونه همش توش جنگ و دعواست؟ بلند گفتم:
- میشه لطفاً ساکت بشید!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین