- Apr
- 75
- 878
- مدالها
- 2
- لیلی برو حوصله ندارم میخوام بخوابم.
دیگه حرصم داره در میاد چرا اینها اصلا حرف آدم رو باور نمیکنند؟ داد زدم:
- حرفم رو باور کنید چیزی یادم نمیاد!
زن با عصبانیت داد زد:
- لیلی خفه شو!
اگه خودم رو جای دختره جا میزدم راحتتر بود! مثل خودش با عصبانیت گفتم:
- دارم راست میگم!
اون زن با کلافگی گفت:
- لیلی اولاً اینقدر بلند داد نزن دوماً برو تو اتاقت، نگو واقعاً فراموشی گرفتی که باور نمیکنم، حداقل یک بهانه بهتر برای فرار از کنکور پیدا میکردی.
خسته شدم از بس که بلند داد زدم. کلافه گفتم:
- واقعاً چیزی یادم نمیاد.
خانمه داد زد:
- لیلی همچین چیزی امکان نداره تازه اگه چیزی یادت نیست پس اینم یادت نمیاد که قرار بود بهت پنج میلیون بدم!
پنج میلیون! از خیر اینهمه پول نمیتونم بگذرم حتی اگه ماله من نباشه ولی مجبورم!
- نه
تعجب زده گفت:
- نمیدم ها! تو که پول دوستتر از این حرفایی
با کلافگی گفتم:
- نمیدونم قضیه چیه.
با نگرانی گفت؟
- لیلی واقعا یادت نمیاد؟
- واقعا یادم نمیاد.
اضطراب از چهرش معلوم بود. از روی مبل بلند شد و همش داشت با خودش زیر لب حرف میزد و میگفت:
- الان جواب مامان عفریت رو چی بدم؟ لابد میگه من جادو کردم، عجب غلطی کردم شما سه تارو آوردم شمال، خدایا! اول بهترِ بریم بیمارستان، خرج دوا درمونتم افتاد رو دستم خدا خیرت نده لیلی هرچی میکشم از دست توئه!
همینطور که داشت با خودش حرف میزد پریدم وسط حرفش و گفتم:
- بنظرتون بهتر نیست اول به من بگید که اینجا کجاست؟
با تعجب گفت:
- اینجا شمال ایران واقع در قاره آسیاست نکنه درساتم یادت رفته! اینجوری دیگه واقعاً غش میکنم از دستت، خیر سرت دبیرستان تجربی تیزهوشان درس میخوندی! اگه یادت رفته باشه نفرینم میکنند.
امیدوار بودم حداقل توی دنیای فانتزیستا باشم ولی حتی اسم ایران یا آسیا به گوشمم نخورده!
دیگه حرصم داره در میاد چرا اینها اصلا حرف آدم رو باور نمیکنند؟ داد زدم:
- حرفم رو باور کنید چیزی یادم نمیاد!
زن با عصبانیت داد زد:
- لیلی خفه شو!
اگه خودم رو جای دختره جا میزدم راحتتر بود! مثل خودش با عصبانیت گفتم:
- دارم راست میگم!
اون زن با کلافگی گفت:
- لیلی اولاً اینقدر بلند داد نزن دوماً برو تو اتاقت، نگو واقعاً فراموشی گرفتی که باور نمیکنم، حداقل یک بهانه بهتر برای فرار از کنکور پیدا میکردی.
خسته شدم از بس که بلند داد زدم. کلافه گفتم:
- واقعاً چیزی یادم نمیاد.
خانمه داد زد:
- لیلی همچین چیزی امکان نداره تازه اگه چیزی یادت نیست پس اینم یادت نمیاد که قرار بود بهت پنج میلیون بدم!
پنج میلیون! از خیر اینهمه پول نمیتونم بگذرم حتی اگه ماله من نباشه ولی مجبورم!
- نه
تعجب زده گفت:
- نمیدم ها! تو که پول دوستتر از این حرفایی
با کلافگی گفتم:
- نمیدونم قضیه چیه.
با نگرانی گفت؟
- لیلی واقعا یادت نمیاد؟
- واقعا یادم نمیاد.
اضطراب از چهرش معلوم بود. از روی مبل بلند شد و همش داشت با خودش زیر لب حرف میزد و میگفت:
- الان جواب مامان عفریت رو چی بدم؟ لابد میگه من جادو کردم، عجب غلطی کردم شما سه تارو آوردم شمال، خدایا! اول بهترِ بریم بیمارستان، خرج دوا درمونتم افتاد رو دستم خدا خیرت نده لیلی هرچی میکشم از دست توئه!
همینطور که داشت با خودش حرف میزد پریدم وسط حرفش و گفتم:
- بنظرتون بهتر نیست اول به من بگید که اینجا کجاست؟
با تعجب گفت:
- اینجا شمال ایران واقع در قاره آسیاست نکنه درساتم یادت رفته! اینجوری دیگه واقعاً غش میکنم از دستت، خیر سرت دبیرستان تجربی تیزهوشان درس میخوندی! اگه یادت رفته باشه نفرینم میکنند.
امیدوار بودم حداقل توی دنیای فانتزیستا باشم ولی حتی اسم ایران یا آسیا به گوشمم نخورده!
آخرین ویرایش: