جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال پیشرفت [دنیا را پیدا کنید] اثر «ملینا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط melinas با نام [دنیا را پیدا کنید] اثر «ملینا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,198 بازدید, 68 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دنیا را پیدا کنید] اثر «ملینا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع melinas
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط melinas
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
- لیلی برو حوصله ندارم می‌خوام بخوابم.
دیگه حرصم داره در میاد چرا این‌ها اصلا حرف آدم رو باور نمی‌کنند؟ داد زدم:
- حرفم رو باور کنید چیزی یادم نمیاد!
زن با عصبانیت داد زد:
- لیلی خفه شو!
اگه خودم رو جای دختره جا می‌زدم راحت‌تر بود! مثل خودش با عصبانیت گفتم:
- دارم راست میگم!
اون زن با کلافگی گفت:
- لیلی اولاً این‌قدر بلند داد نزن دوماً برو تو اتاقت، نگو واقعاً فراموشی گرفتی که باور نمی‌کنم، حداقل یک بهانه بهتر برای فرار از کنکور پیدا می‌کردی.
خسته شدم از بس که بلند داد زدم. کلافه گفتم:
- واقعاً چیزی یادم نمیاد.
خانمه داد زد:
- لیلی همچین چیزی امکان نداره تازه اگه چیزی یادت نیست پس اینم یادت نمیاد که قرار بود بهت پنج میلیون بدم!
پنج میلیون! از خیر این‌همه پول نمی‌تونم بگذرم حتی اگه ماله من نباشه ولی مجبورم!
- نه
تعجب زده گفت:
- نمیدم ها! تو که پول دوست‌تر از این حرفایی
با کلافگی گفتم:
- نمی‌دونم قضیه چیه.
با نگرانی گفت؟
- لیلی واقعا یادت نمیاد؟
- واقعا یادم نمیاد.
اضطراب از چهرش معلوم بود. از روی مبل بلند شد و همش داشت با خودش زیر لب حرف می‌زد و می‌گفت:
- الان جواب مامان عفریت رو چی بدم؟ لابد میگه من جادو کردم، عجب غلطی کردم شما سه تارو آوردم شمال، خدایا! اول بهترِ بریم بیمارستان، خرج دوا درمونتم افتاد رو دستم خدا خیرت نده لیلی هرچی می‌کشم از دست توئه!
همین‌طور که داشت با خودش حرف میزد پریدم وسط حرفش و گفتم:
- بنظرتون بهتر نیست اول به من بگید که این‌جا کجاست؟
با تعجب گفت:
- این‌جا شمال ایران واقع در قاره آسیاست نکنه درساتم یادت رفته! این‌جوری دیگه واقعاً غش می‌کنم از دستت، خیر سرت دبیرستان تجربی تیزهوشان درس می‌خوندی! اگه یادت رفته باشه نفرینم می‌کنند.
امیدوار بودم حداقل توی دنیای فانتزیستا باشم ولی حتی اسم ایران یا آسیا به گوشمم نخورده!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
- متاسفم یادم نمیاد.
اون زن ناگهان افتاد رو مبل و گفت:
- یا خدا! لیبرا پاشو یه آب قند واسم بیار.
تا این رو گفت صدای اون پسر از پشت سرم بلند شد:
- عمه، لیلی داره نقش بازی می‌کنه گولش رو نخور.
اون خانم با اینکه به سختی حرف می‌زد گفت:
- نقش چیه لیلی هیچ وقت این‌قدر با ادب و لفظ قلم حرف نمی‌زد اصلا بلد نبود تازه از هرچی می‌گذشت از پولش نمی‌گذشت!
- راست میگی‌ها، الان میام ببینم راست میگه یانه؟
اون پسر که اسمش لیبرا بود برای اون زن از داخل یه کمد سفید رنگی که توش سرد بود مثل یخدان خودمون آب برداشت و با قند ترکیب کرد و داد به زنِ و بعد رو به من کرد و گفت:
- لیلی تو واقعا چیزی یادت نمی‌یاد؟!
منم جواب دادم:
- اگه با من هستید بله یادم نمیاد.
پسره با ناراحتی گفت؟
- وای واقعاً یعنی رمز گوشیتم یادت نمی‌یاد، به هیچ کسیم نگفتی رمزش رو، حالا چی‌کار کنیم؟
اون خانم وسط شربت خوردن با عصبانیت گفت:
- واقعاً الان نگرانِ رمز گوشی اونی؟
پسره گفت:
- دارم سر به سرش می‌زارم.
اون خانم شربت رو سریع خورد و گفت:
- اون چیزی یادش نیست که بخواد جوابت رو بده.
لیوان رو گذاشت روی میز کنار مبل، این چی گفت گوش مگه رمز داره؟ با تعجب گفتم:
- ببخشید گوش می‌دونم چیه ولی مگه گوش هم رمز داره؟
اینو که گفتم پسره شروع به خندیدن کرد و گفت:
- گوش نه گوشی یا همون موبایل، نگو که اینم یادت نمی‌یاد!
موبایل؟ فکر کنم یه چیزهایی در موردش از تکنولوژیستا شنیده بودم ولی متاسفانه به حرفاش گوش نکردم چون فانتزیستا گفته بود گوش نکنم یادش بخیر! هر کدوم از خدا‌ها می‌خواستن من رو به سمت خودشون بیارن. ولی همش به خاطر پدرم بود. اگه این‌جا موبایل باشه پس احتمالا دنیای تکنولوژیه! از خاطرات قدیمی اومدم بیرون و به پسره گفتم:
- نمی‌دونم چیه!
پسر گفت:
- والا من‌که هنوز باور نمی‌کنم.
نفس کلافه‌ای کشیدم و گفتم:
- چی‌کار کنم باور کنید؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
اون پسر یک چیز مستطیل شکل داد دستم و گفت:
- این رو بشکن.
منم اون وسیله رو از همون جایی که دستم بود ول کردم که پسره خودش جلوی شکستنش رو گرفت و به من گفت:
- واقعاً تو الان می‌خواستی گوشی گرون خودت رو بشکنی؟! فکر نمی‌کنم واسه یه مسخره بازی این‌قدر پیش بری. حتی یه کم تردید هم نداشتی!
توجه نکرده بودم این‌ها چرا فقط وسط خونشون فرش دارن؟ این سنگ نرم و صاف زیر پاهام از مرمره؟ دیگه شک ندارم پولدارن! خانمه از روی مبلی که شبیه مبل‌های اشراف زاده‌ها بود بلند شد و گفت:
- پاشو سریع بریم بیمارستان! تو هم برو سریع آماده شو!
داشتم خونشون رو نگاه می‌کردم، بزرگ بود و تم سفید و قهوه ای داشت اصلاً قابل مقایسه با کلبه‌ی کوچیکی که توش زندگی می‌کردم نبود. حواسم به بقیه صحبت های اون زن نبود برای همین گفتم:
- کجا؟
زنه با نگرانی گفت:
- میگم برو توی اتاق لباس‌های بیرونیت رو بپوش نگو بلد نیستی.
- بلدم لباس بپوشم.
- خداروشکر!
به سمت اتاقی که بهش اشاره کرد رفتم و نه تنها آشپزخونه و پزیرایی بلکه اتاق هاشون هم بزرگ هستن. توی اتاق یک کمد چسبیده به دیوار بود که سه‌تا در داشت اولین در کمد رو که باز کردم توش لباس‌های پسرانه بود فکر کنم برای اون پسره باشه رفتم سمت در دوم و بازش کردم لباس ها دخترانه بود ولی اندازه دخترای هشت، نُه ساله بود نه من برای همین رفتم سمت در آخر و سوم و بازش کردم چقدر لباس! چقدر عجیب غریبن و گشاد! حالا کدوم رو باید بپوشم؟
- خانم کدوم رو بپوشم؟
- وایستا الان میام.
اومد و گفت:
- بیش‌تر لباسات هم که تیره هستند، اونم تو این گرما!
یک شلوار و لباس عجیب و آستین کوتاهی که روش نمی‌دونم چجوری ولی انگار نقاشی شده بود و یک چیزی شبیه کت ولی بلندتر رو بهم داد و یک شال داد دستم و منم پوشیدمشون و بعد نگاهم به آینه‌ی کنار کمد افتاد، فقط اشراف آینه دارن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
رفتم و خودم رو تو آینه نگاه کردم موهام به شدت کوتاه بود مثل پسرا بود شونه رو برداشتم و موهام رو یا موهاش رو شونه کردم و یکی از اون گل مو های کوچیک و خوشگل رو برداشتم و زدم ولی از اون جایی که با موها و لباس‌های مشکی و سفیدش هم‌خوانی نداشت درش آوردم. چهرش خیلی شبیه اون پسر بود، شاید خواهرشه. احساس می‌کردم از اشرافم خونه‌ی کلبه مانندشون هم خیلی بزرگ بود اما اون زن چیکارشه‌؟ اگه اون پسر برادرش باشه پس اون زن هم عمه‌اش هست چون اون پسر عمه صداش کرد، اصلا اون دختر الان کجاست؟ مامان عزیزم چه بلایی سرش اومده یعنی حالش خوبه؟ چرا من این‌جام اصلاً؟ این یه خوابه؟ شایدم یکی دیگه از اشتباهات فانتزیستا!
خانم از اون طرف خونه داد زد:
- لیلی بدو بیا، لیبرا تو هم زد باش.
شال رو دور گردنم انداختم و گفتم:
- اومدم
پسره داد زد :
- من پیش لیرا می مونم.
- باشه مراقب خودت و لیرا باش.
رفتم سمت در و چیزه عجیبی دیدم یه چیز کالسکه مانند و سفید رنگ تا خانمه چشمش بهم افتاد چشماش گرد شد و گفت:
- چشمم روشن! تو با این سر و وضع میری بیرون؟! شالت دیگه بود و نبودش فرقی نمی‌کنه!
من نمی‌دونستم این دختر چطوری می‌گرده ولی مگه این خانم عمش نیست؟ پس چرا نمی‌دونه؟!
اون پسر رو صدا زد و گفت:
- لیبرا یک دقیقه پاشو بیا این‌جا!
وقتی اون پسر داشت می‌اومد گفتم:
- ببخشید این چیه ؟
خانمه گفت:
- لیلی تو حافظت رفته یا از اثر حجر اومدی؟ ماشینه دیگه
ماشین! این‌ رو یادم میاد تکنوژیستا خیلی چیزا در موردش گفته بود! خب گفت انواع ماشین وجود داره حالا این کدومشونه رو نمی‌دونم. اون پسر اومد و خانمه گفت:
- لیلی کلاً همین‌جوری می‌گرده تو تهرانم؟! یا این‌که تیپش رو یادش نمیاد؟! والا با اون‌همه لباسی که با خودش آورده هنوز یک بارم از حیاط بیرون نرفته!
پسره به من نگاه کرد و گفت:
- نه لیلی خیلی حجابش رو رعایت می‌کرد! و الان هم فقط مشکل شالش هست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
اون پسر رفت و خانمِ که عمه لیلی بود اومد و بدون اینکه چیزی بگه شال رو از دور گردنم برداشت و روی ‌موهام انداخت و بعد روی شونم، نمی‌دونم مردم این‌جا چطور لباس می‌پوشن، درسته با لباس‌های ما خیلی فرق می‌کنه ولی در هر صورت بدن کاملا پوشیده میشه با این فرق که اینجا موهاشون رو هم می‌پوشونن. عمه لیلی رفت و در اون چیزی که میگن ماشین رو باز کرد و نشست و منم به تقلید از اون پشت سرش نشستم و بعد ماشین شروع به راه رفتن کرد اونم خیلی سریع شبیه کالسکه ولی بدون اسب و خیلی سریع‌تر دلم می‌خواست کلی سوال درباره کار کردن این بپرسم کاش به حرف های تکنولوژیستا گوش می‌دادم! سعی کردم یکم فقط شبیه کسایی باشم که حافظشون رفته. کمی گذشت و از قسمت جنگلی بیرون اومد و یک جا وایستاد.
- لیلی پیاده شو رسیدیم.
پیاده شدم و دنبالش رفتم در اون کاخ بزرگ سفید رنگ خودش باز شد و رفتیم داخل بعد عمه لیلی به یک خانم دیگه که لباس سفید پوشیده بود یه چیزایی رو گفت و بعدم رفتیم روی صندلی نشستیم داشتم از ضعف می‌مردم برای همین گفتم:
- چیزی واسه خوردن این‌جا پیدا نمی‌شه؟ خیلی گرسنه‌م.
این رو که گفتم از داخل کیفش یک بسته داد که روش انگار نقاشی کیک بود سعی کردم اون رو بدون کمک گرفتن باز کنم و موفق شدم خیلی خوشمزه بود. هنوز تموم نکرده بودم که یک صدایی که از توی بلندگو می‌اومد گفت:
- شماره هشتاد و سه خانم راستگویی.
بعد عمهِ لیلی گفت:
- پاشو نوبت ما شد.
بعد دنبالش رفتم و یک خانم سفید پوش که روی بینیش چسب بود و کلی آرایش روی صورتش بود با صدایی‌ که انگار از ته چاه می‌اومد گفت:
- سلام شما مشکل فراموشی داشتید؟
عمه لیلی گفت:
- بله!
و اون رو به من کرد و گفت:
- واقعاً چیزی یادت نمیاد؟
- نه هیچی یادم نمیاد.
- فقط خاطراتت رفته یا مطالب هم یادت نمیاد؟
- مطالب هم یادم نمیاد.
بعد به وسیله‌ی عجیب کنارش اشاره کرد و گفت:
- که این‌طور اون‌جا دراز بکش تا با دستگاه مغزت رو بررسی کنم فقط بی‌هوشی می‌زنم تا دردت نگیره.
این رو گفت و من به سمت اون چیزی که بهش می‌گفت دستگاه رفتم و دراز کشیدم بعد بهم یه آمپول زد و بعد چشم‌هام تار شد و صداهای اطراف هم مبهم شده بود و کم‌کم بی‌هوش شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
***
《لیلی》
وقتی چشم هام رو باز کردم خودم رو روی تخت دیدم اما به نظر نمیاد اتاق من باشه، فکر نمی‌کنم توی مسافر خونه همه‌چیز قرمز رنگ باشه! اتاق عجیبیه از تخت بگیر تا میز همش قرمزه! البته به جز در و دیوار، وجود دارو ها و آمپول های جورواجور روی میزهای مستطیل شکلی که دور اتاق بود نشون می‌داد که این‌جا خونه‌ی یک دکتره‌، از اون‌جایی که کسی توی اتاق نبود بلند داد زدم:
- کسی اینجا نیست؟
که باعث شد دردی رو توی سرم احساس کنم و هم‌زمان از صدای گرفته‌م تعجب کنم. صدای پا از سمت در اومد و نیدلا با چهره‌ی نگران و ناراحت اومد داخل و گفت:
- بلاخره به هوش اومدی! نمی‌دونی چقدر نگران شدم وقتی دیدم روی پله‌ها افتاده بودی، باید از رئیس مهربون رستوران تشکر کنی که کمک کرد به این‌جا بیارمت.
بعد از نیدلا یک دختر جوون و خوشگل و یک پیرمرد وارد اتاق شدن، اون پیرمرد با ریش‌های بلندش من رو یاد جادوگرهای توی فیلم‌ها انداخت. پیرمرد رو به من گفت:
- چه اتفاقی افتاد قبل بی‌هوش شدنت؟
از شدت درد حرف زدن برام سخت شده بود اما به سختی با صدای گرفته‌ای گفتم:
- احساس کردم هیچی حس نمی‌کنم و نمی‌شنوم و نمی‌بینم ولی بعد از مدتی که نمی‌دونم چقدر بود با چشم‌های تار یک فردی رو دیدم که قدش کوتاه بود و نتونستم دختر یا پسر بودنش رو تشخیص بدم.
اون پیرمرد گفت:
- که این‌طور این بی‌سابقه‌ست و احتمال میدم دلیلش ضعف و درد زیاد بوده باشه و البته سرما خوردگی شدیدت هم بی‌تقصیر نیست در رابطه با فراموش کاری تو هم احتمالا ضربه یا اختلال مغزی بوده باشه.
خب معلومه نمیشه وقتی توی اون بارون با لباس‌های خیس می‌رفتم و بعدم شنل و لباس‌های گرم‌تر رو برای خشک شدن رو تخته سنگ گذاشتم و با یه دست لباس نازک خوابیدم انتظار داشته باشم که سرما نخورده باشم ولی از اینکه نیدلا سالم و سرحالِ خیلی تعجب کردم.نیدلا با اضطراب گفت:
- حالا چی‌کار کنم؟
اون دختر جوون گفت:
- راهی برای درمان فراموشیش نیست ولی می‌تونم سردرد و سرماخوردگیش رو درمان کنم.
وقتی دختر این رو گفت نیدلا حسابی گریه کرد و با همون صدایه گریونش گفت:
- چقدر طول می‌کشه؟
دخترِ لبخندی زد و گفت:
- نگران نباش نیم ساعت بیش‌تر طول نمی‌کشه تو می‌تونی توی اتاق کناری منتظر بمونی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
وقتی این رو گفت نیدلا با تردید بیرون رفت و پیرمرد هم رو به دختر گفت:
- من میرم به بقیه مریض‌ها رسیدگی کنم مراقب این دختر باش.
پیرمرد رفت بیرون و دختر جوون به سمت میزی که روش پُر از دارو بود رفت و گفت:
- خب تو باید ملودی باشی.
منم گفتم:
- آره ملودیم، فکر کنم رنگ قرمز رو خیلی دوست داری.
دخترِ از روی میز کش مویی برداشت و موهای بلند و قرمز رنگش که دورش ریخته بودن رو بالا بست و در حالی که به سمت آسیای کوچیک میرفت خندید و گفت:
- خوشبختم منم یونا هستم نوه‌ی دانای کل، رنگ مورد علاقمه.
کاش یکم توی چیدن وسایل سلیقه‌ی بیشتری به خرج می‌داد. یونا داشت داروهایی زیادی که انگار برگ گیاه بودن رو با آسیاب کوچیک آسیاب می‌کرد و من ازش پرسیدم:
- می‌خوام در مورد چهارسرها بدونم تو می‌دونی چطور می‌تونم یکی از چهارسر بشم؟
یونا با ناراحتی گفت:
- به صورت شانسی انتخاب میشن کاری ازت بر نمیاد. من چند سال پیش خیلی دلم می‌خواست یکی از چهارسر بشم اما نشدم چون خوش شانس نبودم.
بلند گفتم:
- وای خدایا من خوش شانس نیستم! چیز بیشتری می‌دونی؟
یونا آسیاب کردن بعضی از برگ هارو تموم کرد و برگ های دیگه‌ای رو برداشت و گفت:
- فقط باید صبر کنی هر ۴۰ماه یک بار سه نفر غیب میشن پس احتمالاً اون روز چهارسرها انتخاب میشن و معمولا از افراد عادی هستن من پدرت رو می‌شناسم اون یکی از چهارسر بود.
- چی؟! چهل ماه! یعنی سه سال و چهار ماه تا اون موقع من بیست و دو وخورده‌ای سالم شده بعدشم چرا من نمی‌دونستم پدرم یکی از چهارسره؟
یونا دارو‌ها رو باهم مخلوط کرد و گفت:
- مثل اینکه سنت رو یادت نرفته ولی اینکه پدرت یکی از چهارسر بوده رو یادت رفته، تنها کسایی که می‌دونستن من و مادرت و تو و برادرت بودیم بعدشم نگران نباش از آخرین باری که سه نفر غیب شدن سه سال و سه ماه و ده روزگذشته
هر روز دارم چیزهای جدید می‌شنوم، من اصلا نمی‌دونستم برادر دارم یا اصلاً خود این کیه که این همه چیز می‌دونه!
- چی؟ من اصلاً مگه برادر دارم؟ تو از کجا پدر و مادرم رو میشناسی؟ نه به اون دیری نه به این زودی بیست روز که نمی تونم آماده شم البته اگه شانس انتخاب شدن رو داشته باشم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
- تنها چیزهای مشترک بین افرادی که انتخاب میشن عادی بودنشون نیست همه اونها جوان‌هایی بودن که آرزو داشتن یکی از چهارسر بشن و اینکه قدرت بدنی زیادی نداشتن ولی حافظه و هوش خوبی داشتن مثل پدرت، من و پدر تو دوست دوران بچگی بودیم و اگه مادرت در مورد برادرت چیزی نگفته تعجبی نداره آخه اوضاع بین مادر و پدرت با برادرت شکر آبه!
- این‌جوری که دیگه اصلاً انتخاب نمیشم حافظم کلا پریده حالا این رو بیخیال، در مورد پدر و مادرم بگو؟!
یونا خندید و درحالی که با هیزم آتیش درست می‌کرد برای دمنوش گفت:
- من پیش پدربزرگم آموزش می‌دیدم و گاهی پدربزرگم برای درمان اشراف می‌رفت و منم همراهش میرفتم پدرت هم پسر ویکنت بود و اون موقع من هشت ساله بودم و پدرت هجده ساله بود و همون موقع ها بود که خودش رو از اشراف جدا کرد تا یکی از چهارسر بشه و اومد و پیش من و خانوادم زندگی کرد ولی یک سال بعدش جنگ شد و مادر، پدر، برادر و مادربزرگم مُردن و پدرت، مادرت که خواهربزرگترم البته ناتنیم بود رو نجات داد و خواهرمم یه دل نه صد دل عاشق شاهزادش شد و یک سال بعد از اون واقعه مادرت هجده سالش شد و با پدرت که بیست سالش شده بود ازدواج کرد و دوسال بعدش ملراس به دنیا اومد و مادر و پدرت نتونستن خرج زندگی شهری رو بدن و رفتن توی روستا زندگی کردن و سه سال بعد ملراس‌ هم تو به دنیا اومدی، البته من تو رو ندیده بودم ولی الان که می‌بینم به نظرم خیلی شبیه منی.
شاید منظورش رگه های قرمز مو در بین موهای قهوه‌ایم بود یا شاید چشم‌های سیاهی که اون و نیدلا داشتن، در حالی که حرف میزد برام دمنوش رو آورد و من بلند و با تعجب گفتم:
- یعنی تو خاله‌ی منی؟! چرا زودتر نگفتی؟
یونا با لبخند روی صورتش گفت:
- آره من خاله‌ی توئم البته خاله ناتنیت.
قبل از این‌که بپرسم چرا ناتنی با خودم حساب کتاب کردم با تعجب و صدای بلند گفتم:
- یعنی تو الان سی و دو سالته! و مامانم چهل سالشه! راز جوون موندنتون چیه؟
یونا گفت:
- آره بابا تازه این پیرمردی که دیدی دویست و خورده‌ای سالشه، جوون موندن و چشم‌های سیاه و موهای قرمز تو خانواده‌ی ما ارثیه که از شانست به جای برادرت به تو رسیده. حالا سریع اون رو بخور تا سرد نشده.
خدا شانس بده والا به ما سرطان و دماغ گنده ارث می‌رسه، ولی من فکر کردم الان این حداکثر ۲۵ سالش باشه. دمنوش رو برداشتم و فکر کردم مثل دمنوش‌های دیگه بدمزست ولی خب بدمزه نبود ولی خوشمزه هم نبود بعد از این‌که خوردمش احساس کردم همه درد و مرض‌ها از بدنم بیرون رفت. یونا به من گفت:
- خب من دیگه میرم به مامانت بگم بیاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
رفت بیرون و با نیدلا برگشت و من گفتم:
- دستت درد نکنه دمنوشت مثل معجون معجزه کرد ولی هنوز کلی سوال دیگه دارم!
یونا خندید و گفت:
- خب معجون بود دیگه، بعدشم مامانت هست که به سوالاتت جواب بده و البته می‌تونی از کتابِ کل هم یه چیزهایی بفهمی، خداحافظ!
بعد از خداحافظی با یونا و دانای کل با نیدلا به سمت رستوران رفتیم. برعکس اون عمارت قرمز و عجیب بقیه خونه‌ها چوبی هستن. لباس‌های بلند، خونه‌های کلبه مانند و قصری که اون‌قدر بزرگه که از همه‌جای شهر میشه دیدش باعث میشه احساس کنم توی یک سریال فانتزیم. این‌همه پیاده روی حسابی خستم کرد و بعد از اینکه رسیدیم به رستوران از اون‌جایی که رستوران بسته بود نشستم روی یکی از صندلی‌ها تا با نیدلا حرف بزنم اول ازش پرسیدم:
- مامان چرا تو خواهر ناتنی خاله‌ای؟
نیدلا با عصبانیت گفت:
- تو خاله‌ای نداری.
چی؟! شاید از دستش عصبانیه خب بعدش پرسیدم:
- ملراس کجاست؟
نیدلا دوباره اخمی کرد و گفت:
- کسی به اسم ملراس نمی‌شناسم و تو هم مگه فراموشی نگرفته بودی؟ یونا همه چیز رو بهت گفت؟ در مورد کارایی که خودش کرده بود هم گفت؟! ببین ملودی اون یونایی که بهش میگی خاله، واقعیت رو میگه ولی فقط قسمت‌های خوبش رو! فقط اون جاهایی که به نفع خودشه! اصلا فکر کردی چرا نرفتیم پیش اون‌ها توی اون خونه‌ی بزرگ زندگی کنیم به جای این‌که بیایم توی این اتاق کوچیک؟ بی‌خیال گذشته شو و بهش فکر هم نکن چون مهم نیست و خوب هم نیست! الان هم برو و استراحت کن تا بهتر بشی.
به چهره‌ی یونا نمی‌خورد که فرد بدی باشه بلکه چهره‌ی معصوم و پاکی داشت. رو به نیدلا گفتم:
- خب تو به من واقعیت رو، همه‌ی واقعیت رو بگو این‌که چرا نرفتیم اون‌جا زندگی کنیم؟ چون خیلی عجیبه؟ و این‌که یونا چه آدمیه؟
نیدلا با چهره‌ی ناراحتی گفت:
- ملودی دلم نمی‌خواد راجب من فکر بدی بکنی، هر موقع که صلاح بدونم بهت میگم الان هم می‌تونی بری و در مورد این‌جا چیز هایی رو بفهمی.
کتاب بزرگ با جلد طلایی داد دستم و گفت:
- من و تو سواد خوندنش رو نداریم چون درس نخوندیم ولی رئیس رستوران می‌تونه بخونه ازش درخواست کن که برای تو بخونه این کتاب قوانین هست.
روی جلدش رو نگاه کردم، نوشته بود《قوانین سرزمین میدا》من تونستم بخونم! ولی مطمئنم این فارسی نیست! انگلیسی یا عربی هم نیست ومهم‌تر از اون این‌که توی این دنیا اصلا به زبون من حرف نمی‌زنن ولی می‌فهمم که چی میگن! این‌که چرا زبونشون رو می‌فهمم هم به سوالاتی که داخل ذهنم بود اضافه شد. به نیدلا گفتم:
- نیازی نیست من می‌تونم بخونم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
نیدلا با تعجب گفت:
- چی؟ بابات بهت یاد داده؟
نمی‌دونم یاد داده یا نه ولی نمی‌تونم بهش بگم چطوری یاد گرفتم چون خودمم نمی‌دونم! برای همین گفتم:
- آره
منتظر جواب نیدلا نموندم و از پله‌های گوشه سالن رفتم دو طبقه بالا، یک راه‌رو بود که بیست تا اتاق داشت. به سمت اتاق شماره شش رفتم و با کلیدی که نیدلا داده بود درش رو باز کردم، اتاق کوچیکیه کلاً یه تخت گوشه اتاقه و دوتا صندلی صندلی کنار میز وسط اتاق و یه کمدم هست، خب کوچیکه ولی حداقل دلگیر نیست یه پنجره‌ی بزرگ بین تخت و کمد هست که میزم جلوشه. فضای قهوه‌ایش شبیه اتاق لیبراست من و لیبرا از نظر سلیقه خیلی فرق داریم، من رنگ‌های روشن رو ترجیح میدم البته به جز توی انتخاب رنگ لباس ولی اون نه، هیچ وقت فکر نمی‌کردم دلم واسش تنگ بشه. دست از بررسی کردن اتاق برداشتم و رفتم روی صندلی نشستم و مشغول خوندن شدم، اولش نوشته بود: قوانین سرزمین میدا دو دسته می‌باشد که شامل اشراف و رعیت‌ها است و هر کدام قوانین مخصوص خود را دارند. بعد از اینکه این جمله رو خوندم کتاب رو بستم چون لازم نبود بخونم، معلومه که اینجا همه‌ی قوانین تو یک جمله خلاصه میشه، رعیت‌ها هیچ حقی ندارن.از روی صندلی بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم. خوبه که حداقل شمع و چراغ نفتی دارن و همه‌جا تاریک نیست از پله‌های چوبی و زیاد رستوران به پایین و به سمت آشپز خونه رفتم، بخار پخت و پز جلوی دیدم رو گرفته و نمی‌تونستم نیدلا رو بین آشپز هایی که همشون پیش بند سفید با لباس های بلند و قهوه‌ای دارن تشخیص بدم، نیدلا خودش اومد سمتم و در حالی که عرق های روی پیشونیش رو با دستش پاک می‌کرد گفت:
- تو اینجا چیکار می‌کنی؟
به نیدلا گفتم:
- کتاب قوانین رو بعداً می‌خونم، توی شهر کتاب‌خونه هست؟
خب اینجا که گوشی نیست حداقل کتاب بخونم
نیدلا کلافه گفت:
- تو شهر یه کتابخونه‌ی بزرگ هست ولی می‌ترسم گم بشی، کارم تموم شد می‌برمت.
احساس می‌کردم داره دستم خیلی گرم میشه ولی توجهی نکردم و گفتم:
- کارت کِی تموم میشه؟
نیدلا یه دفعه نگران شد و با ترس داد زد:
- آستینت داره آتیش می‌گیره!
نگاهم که روی آستینم افتاد جیغم بالا رفت، نیدلا یه بشکه آب رو روی دستم خالی کرد و من همچنان جیغ می‌کشیدم که یاد راه کار های مامانم افتادم و گفتم:
- آرد و تخم مرغ
نیدلا با نگرانی گفت:
- چی میگی؟! دستت سوخته بعد می‌خوای کیک درست کنی!
مونده بودم بخندم یا گریه کنم، با اومدن رئیس سمت من بهشون گفتم:
- یا آرد بیارید یا تخم مرغ زود باشید!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین