- Nov
- 598
- 9,080
- مدالها
- 3
***
نمیخواستم آرایش کنم اما مامان با همان حرفهی غر زدن ماهرانهاش به یک رژ لب گلبهی روی لبهایم مالیده بود و گونههایم را کمی رژگونهی صورتی رنگ برجستهتر کرده بود. یک پیشانی بند نگینی که وسطش یک کریستال زمردی رنگ نسبتاً درشتی بود را از زیر روسریام تنظیم کرده بود.
اینها برای منی که برای اولین بار در عمرم خودم را اینگونه میدیدم خیره کننده بود.
وقتی مبین مرا با آن وضع دید دهانش باز ماند و زمزمهی گنگی کرد که من نشنیدم. چادرم را روی سرم مرتب کردم و از اتاق خارج شدم.
- من حاضرم.
مبین هم بلند شد و رو به مامانم گفت:
- خاله کاری ندارین؟
مامان با همان لبخند پررنگی که صورت سفیدش را قاب گرفته بود گفت:
- سلامت باشی پسرم... ما هم تا نیم ساعت دیگه میایم.
همراه مبین از خانه خارج شدم و سمت آسانسور رفتیم. مبین گفت:
- خوشگل شدی!
باید بگویم از تعریفش هیچ خوشم نیامد، قطعاً اگر شخص دیگری این تعریف را از نامزدش میشنید در آسمانها پرواز میکرد اما من خود به جانب گفتم:
- بودم!
در آسانسور بسته شد.
مبین: چه اعتماد به نفسی... .
چپچپ نگاهش کردم که حرفش را خورد.
نمیخواستم آرایش کنم اما مامان با همان حرفهی غر زدن ماهرانهاش به یک رژ لب گلبهی روی لبهایم مالیده بود و گونههایم را کمی رژگونهی صورتی رنگ برجستهتر کرده بود. یک پیشانی بند نگینی که وسطش یک کریستال زمردی رنگ نسبتاً درشتی بود را از زیر روسریام تنظیم کرده بود.
اینها برای منی که برای اولین بار در عمرم خودم را اینگونه میدیدم خیره کننده بود.
وقتی مبین مرا با آن وضع دید دهانش باز ماند و زمزمهی گنگی کرد که من نشنیدم. چادرم را روی سرم مرتب کردم و از اتاق خارج شدم.
- من حاضرم.
مبین هم بلند شد و رو به مامانم گفت:
- خاله کاری ندارین؟
مامان با همان لبخند پررنگی که صورت سفیدش را قاب گرفته بود گفت:
- سلامت باشی پسرم... ما هم تا نیم ساعت دیگه میایم.
همراه مبین از خانه خارج شدم و سمت آسانسور رفتیم. مبین گفت:
- خوشگل شدی!
باید بگویم از تعریفش هیچ خوشم نیامد، قطعاً اگر شخص دیگری این تعریف را از نامزدش میشنید در آسمانها پرواز میکرد اما من خود به جانب گفتم:
- بودم!
در آسانسور بسته شد.
مبین: چه اعتماد به نفسی... .
چپچپ نگاهش کردم که حرفش را خورد.