جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دوزخ سرد] اثر «بهار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط shahab با نام [دوزخ سرد] اثر «بهار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,872 بازدید, 42 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دوزخ سرد] اثر «بهار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع shahab
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
***
نمی‌خواستم آرایش کنم اما مامان با همان حرفه‌ی غر زدن‌ ماهرانه‌اش به یک رژ لب گلبهی روی لب‌هایم مالیده بود و گونه‌هایم را کمی رژگونه‌ی صورتی رنگ برجسته‌تر کرده بود. یک پیشانی بند نگینی که وسطش یک کریستال زمردی رنگ نسبتاً درشتی بود را از زیر روسری‌ام تنظیم کرده بود.
این‌‌ها برای منی که برای اولین بار در عمرم خودم را این‌گونه می‌دیدم خیره کننده بود.
وقتی مبین مرا با آن وضع دید دهانش باز ماند و زمزمه‌ی گنگی کرد که من نشنیدم. چادرم را روی سرم مرتب کردم و از اتاق خارج شدم.
- من حاضرم.
مبین هم بلند شد و رو به مامانم گفت:
- خاله کاری ندارین؟
مامان با همان لبخند پررنگی که صورت سفیدش را قاب گرفته بود گفت:
- سلامت باشی پسرم... ما هم تا نیم ساعت دیگه میایم.
همراه مبین از خانه خارج شدم و سمت آسانسور رفتیم. مبین گفت:
- خوشگل شدی!
باید بگویم از تعریفش هیچ خوشم نیامد، قطعاً اگر شخص دیگری این تعریف را از نامزدش می‌شنید در آسمان‌ها پرواز می‌کرد اما من خود به جانب گفتم:
- بودم!
در آسانسور بسته شد.
مبین: چه اعتماد به نفسی... .
چپ‌چپ نگاهش کردم که حرفش را خورد.
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
تا رسیدن به خانه‌ی خاله‌اینا هر دو سکوت کرده بودیم، البته مبین هی سعی داشت سر حرف را باز کند اما من واقعاً حوصله‌اش را نداشتم.
***
صبح مادر مهرانه زنگ زد و برای تولد مینو دعوتم کرد، می‌خواستم بروم اما باید قبلش یک جوری مامان را راضی می‌کردم.‌ دلم برای مینو تنگ شده بود. اختلاف سنی‌اش با مهرانه سه سال بود و امروز تولد هفده سالگی‌اش بود.‌
می‌دانستم امشب مامان آقاجون اینا را دعوت کرده بود و خب... در این صورت کسب اجازه سخت‌تر می‌شد!
نگاهی به ساعت انداختم، ۱۶ و ۴۸ دقیقه را نشان می داد‌. نفسم را بیرون دادم و پا در آشپزخانه‌ی نقلی و جمع و جورمان گذاشتم. کابینت‌های زرد و سفیدِ چوبی و میزِ چهار نفره‌‌ای که روزی صندلی‌هایش خالی نبود... .
مامان دربِ قابلمه‌ی قورمه سبزی را بست و متعجب نگاهم کرد.
با لبخند ملیحی که تنها خودم و خدا از دلیلش خبر داشتیم گفتم:
- امشب آقاجون اینا میان؟
چپ‌چپ نگاهم کرد و پرسید:
- یعنی نمی‌دونستی؟
لب‌های ترک خورده‌ام را با زبان تر کردم:
- خب چرا... میگم چیزه... خب‌خب من و شهلا رابطه‌ی خوبی نداریم.
ابروهای هشتی‌اش بالا پرید و لبخندی روی لب‌هایش نشست، سمت یخچال رفت و همان‌طور که مواد سالاد را در می‌آورد گفت:
- نداریم نه، نداری! شهلا‌ی بی‌چاره که با تو مشکلی نداره این تویی که همش آتیش می‌سوزونی عزیزم.
از این طرف‌داری‌های مامان از شهلا عصبی بودم. قطعاً اگر نیاز به کسب اجازه نبود جوابش را می‌دادم.
مامان ادامه‌ی حرفش را گرفت:
- راستی، دیروز نجمه اومد.
نجمه همسایه‌ی قدیمی‌مان بود و تقریباً همسن مامان بود.
امان همان‌طور که خیار و کاهو و... را سمت سینک می برد ادامه داد:
- می‌گفت می‌خوان برای برادر زاده‌ش بیان خواستگاری، مثلاً اومده بود با من در میون بذاره و منم با عموهات صحبت کنم.
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
اخم‌هایم شدیداً گره خورد، مثلاً می‌خواستم فرار کنم ببین گرفتار چه مخمصه‌ای شدم!
مامان ماهرانه خیار و کاهو و... را تندتند می‌شست و همان‌‌طور حرف می‌زد:
- می‌گفت پسره حسابداری خونده و ۳۱ سالشه... .
با لحن کشداری غر زدم:
- مامان!
اخمی کرد و ظرف سبزیجاتی که شسته بود را روی میز کوبید، همان‌طور که صندلی را کشید و نشست گفت:
- دلسا تا کی می‌خوای لج بازی کنی؟ هان؟
- مامان جون، الهی فدای خدا بشم، خب‌خب شما چه علاقه‌ای به شوهر دادن من دارین؟ هان؟ دختر‌های مردم... .
میان حرفم پرید و با لحن تندی گفت:
- دخترهای مردم هزار و یک دست و هنر دارن، تو حتی یه یرنج هم بلد نیستی بشوری، اصلاً بگو ببینم بلدی قورمه سبزی درست کنی؟
خوش‌حال از این‌که توانسته‌ام مادرم را از موضوع خواستگاری منحرف کنم به ادامه‌ی نقشه‌ام پرداختم:
- خب نیمرو که بلدم!
سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان داد. الان وقت مامان خر کردن بود، خر حیوان خیلی ناز و مفیدی هم بود و به نظرم به هیچ‌وجه این بی‌ادبی نبود که می‌گفتم می‌خواهم مادرم را خر کنم، چشم‌های خر شبیه چشم‌های آهو است!
از پشت در آغوشش گرفته و لپِ آب‌دارِ سفیدش را بوسیدم:
- مامان می‌ذاری برم تولد مینو؟
از کنار چشمی نگاهم کرد.
مامان: آقاجون اینا میان!
- خب آخه منم نمی‌خوام شهلا زیاد به پر و پام ببیچه، این بار پامو دراز ی‌کنم بیفته هان!
حرفی نزد، مادر من هم برای یک هم‌چین موضوع سطحی باید استخاره می‌کرد، یعنی حساسیت‌های مادرانه تا چه حد؟
- از قدیم گفتند سکوت علامت رضا است!
مامان: پس علامت علی چیه؟
با این حرفش هر دو نفرمان زدیم زیر خنده.
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
***
همراه مبین دو پله‌ی کوچک را بالا رفتم، صدای موسیقی کرد کننده‌ای که کلِ خانه را گرفته بود اذیتم می‌کرد.
- مبین... .
ایستاد و نگاهم کرد:
- جونم؛
بدون توجه به جوابی که داد گفتم:
- من خیلی خجالت می‌کشم!
دهانش را کمی کج کرد و همان‌طور که چادرم را به دنبال خودش می‌کشید گفت:
- اتاق من می‌تونی چادر و مانتوت رو در بیاری... .
سرم را تکان دادم. هنوز مهمان‌ها نیامده بودن و تقریباً خلوت بود. خاله که مشغول حرف زدن با نگین بود نگاهش به ما افتاد و لبخندِ ملیحی رو لب‌هایِ سرخش نشست و به سمت ما پرواز کرد. کت و دامنِ خاکستری رنگی که پوشیده بود به روسریِ سفیدش می‌آمد. در آغوشم فشرد و گفت:
- سلام دلسا جان... خوبی مادر؟ ماه شدی دخترم!
با لبخندِ پر از استرسی جواب دادم:
- سلام، مرسی شما خوبین؟
مبین سرفه‌ای کرد که خاله با لبخند سمت پسرش رفت و با همان لبخند ادامه داد:
- ایشالله عروسیت رو ببینم... .
بدون توجه به حرف زدن‌های‌شان گفتم:
- من میرم لباس‌هام رو عوض کنم... .
منتظر جواب نشدم و سمت پله‌های مارپیچی که همیشه از آن‌ها تنفر داشتم تقریباً دویدم.
برای عوص کردن لباسم به اتاقِ همیشه شلوغِ مبین پناه برده و چادر را از سرم کندم. مانتوام را هم در آوردم. جلوی اینه قدی ایستادم و ژست گرفتم. شالم را هم مرتب کرده و از اتاق خارج شدم. باز هم می‌بایست۲۵ پله را پایین می‌رفتم!
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
***
بر خلاف انتظارم مامان با رفتنم به جشن تولدِ مینو اصلاً مخالفت نکردوآن لحظه احساس می‌کردم خوش‌شانس‌ترین آدم روی زمینم اما درست، موقعی که داشتم از خانه بیرون می‌رفتم تا با آقاجون اینا مواجه نشوم سایه‌ی شومِ شهلا بالای سرم سبز شد و آن لحظه از اعماق وجودم و در مغزم داد زدم "شانس من خیلی‌خیلی‌ خر است!"
- مهری... .
جوابی نداد که نگاهش کردم، خیره به پسرکِ پانزده_شانزده ساله‌ای بود. با حرص آرنجم را در پهلویش کوبیدم:
- مهری!
مهری: مهری و مرض! آخ‌ آخرت ناقصم می‌کنی می‌مونم رو دست مامان زری!
لبم را کج و کوله کردم.
مهرانه: هوم، حالا چی می‌خواستی بگی؟
- اون کیه؟
رد دنگشتمرا گرفت و روی آن چشم وزغیِ دراز متوقف شد.
لب‌های کش‌ آمده‌اش را حرکت داد:
- واست تورش کنم؟
شالم را که کمی شل شده ود مرتب کردم:
- به نظرم یکمی آشنا هست، یعنی بیشتر از یکمی... .
مهرانه دستم را به دنبال خودش کشید و در همان حال با شیطنت گفت:
- ایول بابا، قبلاً باهاش بودی؟
این حرفش نمک بود روی زخمِ چندین ماهِ‌ام! عصبانی گفتم:
- مهری چی میگی واسه خودت؟ من هم‌چین دختری‌ هستم؟
انگار انتظارش را نداشت، با لحن پشیمان اما گرمی گفت:
- خیلِ خب بابا، ببخشید... معذرت می‌خوام نمی.دونستم جوش میاری!
روی مبل دو نفره‌ی قهوه‌ای نشستم و او هم در کنارم جای گرفت.
- نگفتی مهری، کیه؟
و با سر به همان چشم وزغی که دختری کنارش نشسته بود اشاره کردم.
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
مهرانه: دوست ساتی... .
ساتیار برادر بزرگ مهرانه بود. برایم خیلی‌خیل آشنا بود اما واقعاًنمی‌دانستم کجا دیده بودمش.
دختر دایی‌های مهرانه با خنده سمت‌مان آمدند و روی مبل کناری‌مان نشستند‌. ماهین که دختر شاد و شنگولی بود با شیطنت گفت:
- بمیری ساتی، می‌مردی چند نفر دیگه از این دوستای قشنگ مشنگت میاوردی؟
مهرانه سیبی از میوه خوری روی میز برداشت و روی هوا بالا پایین می‌انداختش، در همان حال گفت:
- هعی گل گفتی ماهی، حالا هم زیاد غصه نخور... میلاد مال من کیان هم مال تو.
دریا که تا آن موقع ساکت نشسته بود مثلاً اعتراض کرد:
- من و دلسا هم که کشک!
مهرانه با دهانی پر ار تکه‌های سیب جواب داد:
- دلی جون، تو هم می‌خوای؟
از لحن حرف زدنش خنده‌ام گرفه بود، خودش هم می‌دانست اهل این حرفها نیستم اما از آن‌جایی که جمع خودمانی بود من هم غاطی شیطنت‌های‌شان شدم:
- اون چشم وزغیه رو می‌خوام!
سیب در گلوی مهرانه پرید و به سرفه افتاد. دریا هم از فرصت سو استفاده کرده بود و محکم به پشتش می‌کوبید. بی‌چاره مهرانه... .
مهرانه: مرض... آخ... بمیری دریا!
ماهین: مهری میگم این مینو کدوم گوریه؟ نا سلامتی تولدشه ها ولی هیچ خبری ازش نیست!
راست می‌گفت، مینو واقعاً غیبش زده بود. رنگ مهرانه به‌وضوح پرید و نگران شد. آرام زمزمه کردم:
- چی‌شده مهری؟
بلند شد و رو به ما گفت:
- الان برمی‌گردم.
دریا دختر زیبایی بود، اولین بار که دیده بودمش فکر می‌کردم لنز دارد بعد از مدتی هم از مهرانه شنیدم که چشم‌های پدر خدا بیامرزش هم آبی رنگ بوده است. صورت سفیدی داشت و رژ لب قرمز آتشینی که زده بود تضاد جالبی با پوستش ایجاد کرده بود.
ماهین: دلسا پاشو... .
متعجب نگاهش می‌کردم، بازویم را گرفت و با سر به دریا اشاره کرد که او هم بلند شود‌.
ماهین: بابا چیه از وقتی اومدی یه جا نشستی آخه؟ بریم این‌جا یه چرخی بزنیم.‌.. .
بزرگ‌ترها گوشه‌ای نشسته و مشغول حرف زدن بودند. تقریباً با فامیل مهرانه‌اینا آشنا بودم اما این بار بعضی چهره‌ها برایم نو بود. سالن بزرگی که لوسترهای بزرگ و مجللش من را یاد فیلم‌های خارجی می‌انداخت... .
- ماهی من رو کجا می‌بری؟
دریا پیش دستی کرد و با تخسی جواب داد:
- مگه نگفتی میلاد رو می‌خوای؟
جان؟ میلاد؟
- میلاد کدوم خریه؟ میگم کجا میریم آخه؟!
ماهین: نمی‌خوای به ساتی سلام بکنی؟ فکر کنم ازت خوشش میادا... .
و چشمکی به دریا زد.
- ماهین دیوونه بازی در نیار... شما برین من منتظر مهری می‌مونم!
دریا هم دست دیگرم را گرفت، این دو تا دیوانه بودند!
- من نمیام!
ماهین: بی‌خود.
آب دهانم را قورت دادم. من را چه به این جمع؟ خجالت می‌کشیدم. ماهین دستش را روی بینی‌اش قرار داد و پشت ساتیار ایستاد. دو پسری که جلوی‌مان بودند خنده‌شان را کنترل کردند و من داشتم از خجالت آب می‌شدم.
ماهین: پخ!
بی‌چاره ساتیار واقعاً از جا پرید، دستش را روی قلبش گذاشته بود و نفس‌نفس می‌زد. من و دریا ریز‌ریز می‌خندیدیم و چند پسری که آن‌جا بودند هم می‌خندیدند.
ساتیار: بمیری ماهی، زهر ترک شدم!
ماهین: فعلاً در خدمتتون هستم داداش!
پسری با خنده گفت:
- ساتی شد رنگ برنج.
و با این حرفش همه زدند زیر خنده اما از نظر من واقعاً خنده دار نبود. ساتیار که تازه متوجه من و دریا شده بود لبخند زد:
- خوبین دلسا خانوم؟
آب دهانم را قورت دادم:
- خوبم ممنون.
دریا با همان نیش همیشه شلش گفت:
- ساتی آقایون رو معرفی نمی‌کنی؟
پسری که تیکه انداخته بود جلو آمد و گفت:
- مازیار هستم.
دریا دستش را صمیمانه فشرد و لبخندی زد که نگین روی دندانش مشخص شد.
دریا: دریا هستم دختر دایی ساتی.
پسرک رو به من کرد. خیلی خشک گفتم:
- دلسا هستم.
دستش را جلو آورده بود، صدا ساتیار امد:
- دلسا خانوم دست نمیده.
صدای خنده‌ی جمع بلند شد. مازیار هم خودش را لباخت و با خنده گفت:
- زهر مار! دلسا خانوم خوب بلدین آدم رو ضایع کنین‌ها!
لبخندی زدم:
- با نامحرم دست نمیدم.
ماهین: ماهین، دختر دایی ساتی.
کم‌کم همه خودشان را معرفی کردند و پسری که به نظرم آشنا بود هم خودش را میلاد معرفی کرد؛ عجیب بود که ماهین و دریا انگار او را می‌شناختند و از قبل با او آشنا شده بودند.
رو به ماهین آرام گفتم:
- ماهی میرم مهری رو پیدا کنم میام.
او هم هم‌چون خودم زمزمه کرد:
- خب بشبن خودش میاد دیگه... .
لبم را گاز گرفتم:
- آخه دلم شور میزنه.
و منتظر جوابی از جانب او نشدم و از جمع فاصله گرفتم. با چشم دنبالش می‌گشتم و بلاخره چشمم روی مهرانه که با اخم داشت با پسری حرف می‌زد متوقف شد. سمتش رفتم، عجیب‌ این‌جا بود که پسرک هم جبهه گرفته بود و اخم‌هایش در هم بود.
چشمش به من خورد و سمتم آمد‌.
مهرانه: دلسا تو بیا بهش یه چیزی بگو.
- چی‌شده؟
پسرک حرفی نزد و از آن‌جا دور شد.
مهرانه: مگه واسم اعصاب می‌‌ذاره؟
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zohre☆
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
- اعصاب نداری که بخوای واست بذاره؛ حالا میگی چی‌شده؟
چشمانش را محکم رو هم فشرد و دستم را محکم گرفت و در همان حال گفت:
- الان نمیشه بعداً میگم، بریم پیش ساتی‌اینا... .
می‌خواستم بگویم آن جمع را دوست ندارم اما مگر گذاشت؟
با نیش شل رو به همه‌ی آن‌ها گفت:
- به! آقایون داداش! احوال‌تون؟
پسری که نامش کیان بود قبل از همه جواب داد:
- تو که سراغی از ما نمیگیری... .
ماهین مشغول حرف زدن با مازیار بود و دریا هم داشت سر به سر ساتیار می‌گذاشت.
مهرانه: پس میلاد کو؟
کیان چشم‌هایش را به‌طرز بامزه‌ای در حدقه چرخواند و با سر به قسمتی اشاره کرد، رد نگاهش را گرفتم و روی میلاد و دختری متوقف شدم. دخترک با ناز و دلبری می‌خندید و حرف می‌زد اما میلاد خونسرد فقط نگاهش می‌کرد.
***
با چشم دنبال نگین گشتم که در کنار مبین پیدایش کردم. لبخندی زدم و سپله‌ها را یکی دو تا پایین رفتم. صدایش زدم:
- نگین!
نگاهش را از مبین گرفت و نگاهم کرد، چشم‌هایش درخشید و لبخند خبیثی روی لب‌های سرخش نشست.
نگین: لولو به هلو که میگن یعنی این!
- نه سلامی نه علیکی؛ مرسی منم که خوبم!
نگین بدون‌ توجه به حرف مبین گفت:
- چرا لباس قرمزه رو نپوشیدی؟
می‌خواستم بگویم دوستش نداشتم اما می‌ترسیدم که دل‌خور شود برا همین گفتم:
- یکمی چیز، تنگ بود... آره تنگ بود!
مبین نگاه معنا داری به من انداخت، از همان نگاه‌ها که می‌گفت" خر خودتی!"
نگین: تنگ؟ اما وقتی پروش کردی فیکس‌فیکس تنت بودا!
مبین خندید و گفت:
- نگین ول کن تو رو خدا، این‌قدر به زن من گیر نده ثانیاً چقدر هیز بودی و خبر نداشتم!
هر دو شروع به خندیدن کردند اما من واقعا از لفظ "زن من" خوشم نیامده بود. من زن مبین نبودم خب... خب اگر می‌خواستم با خورم صادق باشم هم واقعاً دوست نداشتم زنش باشم.
مهمان‌ها کم‌کم می‌آمدند، مامان و حنانه هم آمدند. من و مبین هم روی مبلی نشسته بودیم و راجب درس و دانشگاه بحث می‌کردیم. آن‌قدر گرم بح بودیم که حضور شیوا را حس نکردیم تا این‌که سرفه‌ای کرد و گفت:
- به‌به؛ دو کبوتر عاشق!
مبین: به، دختر دایی، خوبی؟ خوشی؟
- سلام شیوا جان، خوبی؟
او هم با لبخند جواب داد و روی مبل روبه‌رویی‌مان نشست و نگین هم به جمع‌مان اضافه شد، بحث‌مان آن‌قدر گرم بود که متوجه زمان نشدیم.
وقتی سیب زرد رنگ را بدون قاچ کردن گاز زده و خوردم شیوا هم‌چون جزامی‌ها نگاهم می‌ کرد اما واقعاً اصلاً برایم مهم نبود. مبین هم فقط عصبی خندید اما آرام طوری که فقط خودم بشنوم تذکر داد و گفت آبرویش را نبرم و آن لحظه بود که من عصبی شدم و به او توپیدم. موقع شام هم هیچ‌کدام‌مان حرفی نزدیم، سنگینی نگا‌های مهمان‌ها را حس می‌کردم امل خودم را به بی‌خیالی زده بودم.
بعد از شام هم وقتی در حیاط جام نوشیدنی را در دستش دیدم عرق سردی بر تنم نشست و احساس کردم سرم گیج رفت!
حس‌کردم از او متنفر شدم و بغضم را به سختی قورت دادم، بدون این‌که متوجه من شود راه باز گشت را در پیش گرفتم.
چادرم را روی سرم مرتب کرده و بند کیفم را در مشت گرفتم. هنوز هم سرم درد می‌کرد و احساس سرگیجه داشتم. پله‌ها را یکی‌یکی پایین می‌رفتم، صدای موسیقی در سرم اکو می‌شد و من هر لحظه کلی فحش نثار مبین می‌کردم!
مردک روان پریشِ عوضی!
احساس کردم بین زمین و۴ آسمان معلقم، چادرم زیر کفشم مانده بود و رو به سقوط بودم. جیغی کشیدم و چشم‌هایم را بستم... .
دست‌هایی دور کمرم حلقه شد و از سقوطم جلو گیری کرد، قلبم تندتند می‌کوبید.
- خوبین؟
سرم را به نشانه‌ی بله تکان دادم، این که بود؟
آب دهانم را قورت دادم و از بین نگاه‌های بهت زده‌ی فامیل گذشتم. صدای خاله را از پشت سرم شنیدم:
- دلسا... دلسا صبر کن... .
گوش ندادم و خودم را از خانه بیرون انداختم و با دو خودم را به آژانسی که مامان و حنانه در آن منتظرم نشسته بودند رساندم.
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
***
این روزها مهری، مثل سابق نبود، خودش اینجا اما فکرش جای دیگری بود.
جزوه‌ها و کلاسورم را دستش دادم و گفتم:
- نمی‌خوای بگی چته؟
کش چادرم را که درحال سقوط بود درست کردم و جزوه‌ها را ز دستش گرفتم.
مهرانه: دلسا وقت داری بریم یه دوری بزنیم؟ می‌خوام باهات حرف بزنم.
از سالن خارج شدیم و من با تمام نیرو هوای آلوده‌ی تهران را به ریه‌هایم فرستادم.
- صبر کن به مامانم بگم... .
با مادرم تمس گرفتم و گفتم با مهرانه هستم و شاید کمی دیر شد او هم در کمال فرزند دوستی چند غر زد و اخطار داد قبل از ساعت ۴ باید برگردم و شب مهمان داریم.
هاشبکِ سفیدش را پارک کرد و از ماشین پیاده شدیم.
- چرا این‌جا اومدی؟ جا قحط بود؟
ماشین را قفل کرد و همان‌طور که چادرم را دنبال خودش می‌کشید جواب داد:
- این‌جا باید باهات حرف بزنم.
سمت فضای سبز پارک راه افتادیم، روی نیم‌کتی نشن و من را نیز مجبور به نشستن کرد.
- خب می‌‌شنوم... .
نود درجه سمتم چرخید، چشم‌های مشکی‌اش غمگین بود.
مهرانه: پری شب رو یادته؟
حرفی نزدم و ادامه داد:
- اون‌ پسره... همونی که داشت باهام حرف می‌زد و اومدی؟
- خب... .
نفس عمیقی کشید، یعنی چه چیزی باعث شده این‌گونه افکارش به هم بخورد؟
مهرانه: اسمش البرزِ و پسر عممه،پنج سال از مینو بزرگترِ... مینو دوستش داره دلسا... وای‌وای... .
حرفش را قطع کردم و با صدایی که رگه‌های خنده در آن موج می‌زد گفتم:
- یعنی برای این اعتصاب کردی؟ مینو هنوز بچه هست... می‌تونی باهاش حرف بزنی نه این‌که... .
این بار نوبت او بود که حرفم را قطع کند:
- دلسا متوجه نیستی! البرز آدم درستی نیست می‌فهمی؟ هزار تا دوست دختر داره، حتی عمه‌م اینا چند بار تهدیدش کردند اما انگار نه انگار... این مینو احمق هم رفته بهش گفته!
کلافه به صفحه‌ی موبایلش که مدام زنگ می‌خورد نگاه کرد.
- نمی‌خوای جواب بدی؟
همان‌طور که موبایلش را قطع می‌کرد جواب داد:
- نه ساتیِ، بعدا خودم بهش زنگ می‌‌زنم.
- باهاش حرف زدی؟ هرچی باشه جوونه و خام.
مهرانه: دو بار باهاش حرف زدم اما مگه می‌فهمه؟ حتی یه بار تهدیدش کردم که به بابام میگم گوشش بدهکار نیست که نیست... اه گندت بزنن ساتیار... .
باز هم تلفن را قطع کرد.
- خب جواب بده شاید کار واجب داشته باشه.
بدون توجه به حرف من گفت:
- مینو ساده هست؛ دلسا واسش نگرانم، اخیراً هم همش بیرونِ، میگه با دوستاش رفته بیرون ولی مطمئنم با این البرزِ خیر ندیدست!
- می‌خوای باهاش حرف بزنم؟
بلند شد و من هم همراهش بلند شدم.
مهرانه: نه خودم... .
خشک‌مان زد؛ ساتیار این‌جا چه‌کار می‌کرد؟
صورتش رو به سرخی می‌زد؛ وای‌وای مینو گورت را بکن!
ساتیار با آرامشی که با صورت برافروخته‌اش در تضاد بود لب زد:
- چند وقته می‌دونستی؟
مهری آب دهانش را قورت داد و مردد به من نگاه کرد و سپس جواب داد:
- حالا جدی که نبود؛ م... من همین‌جوری گفتم... باور کن... .
ساتیار حرفش را قطع کرد:
- پرسیدم چند وقته؟
مهرانه: هان؟ گفتم که حدس زدم وگرنه مینو... .
این بار سانیار با خشم دستش را به نشانه‌ی‌تهدید تکان داد و با صدایی که تنش کمی بالا رفته بود غرید:
- د کری؟ یه کلوم بگو چند وقته و لال شو!
این بار من مداخله کردم:
- آقا ساتیار!
ساتیار: دلسا تو ساکت شو... .
جمله‌اش را با خشم گفت، با عصبانیت، من را جمع نبسته بود، نگفته بود "دلسا خانوم" گفته بود "دلسا"! گفته بود "تو"!
جمله‌اش را رو به مهری ادامه داد:
- بهش اخطار دادم، اخطار دادمش... .
از رو نرفتم و قبل از این‌که مهری دهان باز کند گفتم:
- تو رو خدا آروم! مردم نگاه‌مون می‌کنند، این‌جا جای دعوا و بحث نیست!
با اخم ادامه دادم:
- اگه اعصاب‌تون خیلی خرده و می‌خواین الکی سر مهری خالی‌ش کنین بهتره برین تو ماشین... این مردم دارن نگاه‌ می‌کنن... .
فرصت جواب دادن نداده و رو به مهر گفتم:
- من تاکسی میگیرم میرم خونه انگار مهمون داریم.
مهری حرفی نزد و می‌دانست باید تنهایی با برادرش صحبت کند.
ساتیار: شرمندم، من تو ماشینم... .
مهرانه لبش را گزید و دل‌خور و حرصی گفت:
- دلی چی‌کار کنم؟ پوست مینو رو می‌کنه!
لبخندی به روی خواعرانه‌هایش زدم و گفتم:
- نگران نباش، باهاش حرف هرچی باشه اون بزرگ‌تره و شاید بتونه نصیحتش کنه، ثانیاً بلاخره که می‌فهمید.
مهری: مرسی، فعلاً.
می‌دانستم مهمان‌های مامان جز فامیلِ زبان درازش کسی نیستند. فضای سبزِ پارک کمی شلوغ بود و سمت راستش هم کودکانی که تاب و سرسره بازی می‌کردند... .
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
روی همان نیم‌کت نشستم و چشم‌هایم را بستم، چقدر خوب بود آدم خودش را کمی از دغدغه.های زندگی‌اش فارع کند و به دور از همه‌ی مشکلات چشم‌هایش را روی هم بگذارد و بگوید:
- آخیش؛ چقدر خوبه!
- چی؟
آن‌قدر تند و سریع چشم‌هایم را باز کردم که آفتاب چشم‌هایم را زد. با بهت به میلاد که کنار درختی ایستاده بود و داشت به اطراف نگاه می‌کرد نگاه کردم؛ میلاد بود دیگر؟ دوست ساتیار؟ نبود؟
رویش را از بچه‌های مشغول بازی گرفت و با ابرویی یالا رفته نگاهم کرد؛ کمی هول شدم و با تته‌پته گفتم:
- ص... صدام رو شنیدین؟
حرفی نزد، چادرم را کمی جلو کشیدم و بر خودم مسلط شدم:
- این‌جا چی‌کار می‌کنین؟
همان‌طور جدی جواب داد:
- ساتی ماشینم رو برد.
یعنی او و ساتیار باهم بودند؟ اوف... بی‌چاره پسر مردم، اگر من بودم هیچ‌وقت حاضر نمی‌شدم ماشینم را دست کسی بدهم، حتی مهرانه!
- اهوم‌.
و بلند شدم و دستی به کش چادرم کشیدم، زیر چشمی نگاهش می‌کردم که چگونه محو بازی بچه‌ها شده بود، ناخودآگاه گفتم:
- بچه‌ها رو دوست دارین؟
بدون این‌که نگاهم کند جواب داد:
- آره.
و جمله‌ی بعدی نیز بر زبانم جاری شد:
- اما من خوشم نمیاد، به نظرم موجودات پر سر و صدایی هستند که آرامش آدم رو می‌دزدند.
با ابرویی بالا پریده نگاهم کرد، خب بگذار هر فکری دوست دارد راجبم بکند، با بی‌رحمی ادامه دادم:
- فقط عسل رو دوست دارم، حتی خواهرمم برام ناآرومی ایجاد می‌کنه... .
میان حرفم پرید:
- یعنی دوستش ندارین؟!
موبایلم را از جیبم در اوردم و همان‌طور که به ساعت نگاه می‌کردم جواب دادم:
- نگفتم دوستش ندارم؛ فقط گفتم آرامشم رو به هم می‌ریزه... من برم، فعلاً
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: PardisHP
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
***
مامان: همین الان توضیح میدی!
- مامان چی‌چی رو توضیخ بدم؟ دِ آخه قربونت برم... .
عصبی با صدا نسبتاً بلندی گفت:
- یه کلمه بگو آره یا نه؟
چه می‌گفتم؟ وقتی کسی حرفم را باور نمی‌کرد چه جوابی داشتم؟
نامش را معترض صدا زدم:
- مامان!
سرش را میان دست‌هایش گرفت و ناله کرد:
- دلسا آبروم رفت وای‌وای... الان فامیل چی میگن؟
این بار من بودم که داد زدم:
- فامل‌فامیل... اه خسته شدم، بذار هرچی می‌خوان بگن خسته‌م کردین، مامان مگه من رو باور نداری؟
چشم‌هایش از فرط بی‌خوابی سرخ شده بود، یعس دیشب را به‌خاطر همین موضوع کوچیکی نخوابیده بود؟
مامان: نرگس می‌گفت... .
عصبی حرفش را قطع کردم:
- نرگس می‌گفت، شهلا می‌گفت، شیوا می‌گفت... اصلاً حرف همه رو قبول دارین به‌جز این دلسای بدبخت!
او هم متقابلاً جبهه گرفت:
- نرگس دیشب زنگ زده میگه دلسا تو بغل پسرِ خواهر شوهرش بوده، دلسا آبرو نذاشتی واسم!
داد زدم:
- آره‌آره بودم، اصلاً به خاله نرگس چه؟ به اون چه مربوطه؟ دوست داشتم خوشم... .
برق سیلی که در گوشم خوابید حرفن را نیمه تمام گذاشت، مامان... من را زده بود؟ خب به چه زبانی می‌گفتم؟ هزار بار می‌خواستم توضیح دهم اما حرف خودش را می‌زد و اکنون این‌گومه باید تنبیه می‌شدم؟ بابا هیچ‌وقت روی من دست بلند نکرد، هیچ‌وقت!
لب گشودم:
- بابام... بابا هیج‌وقت من رو نزد!
بغض، من هم بغض کرده بودم؟
راهم را سمت اتاقم کج کردم. فکر می‌کردم دنیا به آخرش رسیده است، اتفاق بدتر ز این هم مگر بود؟ و درست زمانی که فکر می‌کردم بدترین بلای ممکن بر سرم نازل شده است بلای بدتری نیز بر سرم فرود آمد!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: PardisHP
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین