جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دوزخ سرد] اثر «بهار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط shahab با نام [دوزخ سرد] اثر «بهار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,873 بازدید, 42 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دوزخ سرد] اثر «بهار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع shahab
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
خودم را در اتاق انداختم و در را قفل کردم. دلم‌ گرفته بود، مبین... مبین را دیگر دوست نداشتم، پسر خاله‌ی من مُرد!
یعنی قرار بود با او زیر یک سقف زندگی کنم؟
مامان می‌دانست؟ خاله نرگس چه؟
باز یاد خاله نرگس افتادم، او که دید عمدی نبود چه دلیلی داشت این‌گونه برا مادرم توضیح بدهد؟
چشمانم را بستم، بابا کجایی که ببینی دلسایت به چنین حالی دچار شده... .
***
- خب؟
مهری: خب که خب!
- مهری! بگو دیگه، بعدش چی‌ گفت؟
دستم را گرفت و دنبال خودش سمت راهرو کشاند، در عین‌حال گفت:
- می‌گفت یه بار باهاش حرف زده، خیلی شاکی بود دلسا... .
- اه دستم رو کندی!
دستم را از حصار انگشت‌هایش بیرون کشیدم. سحر با دیدن‌مان لبخند گله گشادی زد و گفت:
- کجایین؟ چرا اِن‌قدر دیدن‌‌تون واسه ما آرزو شده؟
مهرانه جواب داد:
- چرت نگو، اومدم جزوه‌هایی که سر کلاس نوشتی رو ازت بگیرم... .
سحر میان حرفش پرید:
- می‌خواستی سر کلاس می‌نوشتی، خب دلسا خانوم، یه خبرایی شنیدم... جونِ مهرانه بگو راسته؟
ابرویم بالا پرید، لحنش طنزآلود بود.
- حالا چه خبرهایی باشه.
سحر: خوب کیسی رو قاپ زدیا!
مهرانه متعجب نگاهش را بین من و سحر رد و بدل می‌کرد.
- متعصفانه می‌فهمم چی میگی ولی متوجه نمیشم!
همان‌طور که موهای مش شده‌ی کوتاهش را مثلاً زیر مقنعه می‌فرستاد پاسخ داد:
- سپهر رو میگم، ولی خدایی بهت نمی‌‌اومدا.
مهرانه متعجب نگاهم می‌کرد. ابروهایم در هم لولیدند و گفتم:
- چی میگی سحر؟ این خزعبلات چیه می‌بافی؟
سحر: حالا نَکُشم؛ از بچه‌ها شنیدم... .
مهرانه: هرچی شنیدی رو باور نکن سحر جون، دیروز به تو می‌گفتن امروز به دلی لابد فردا هم این پیری میفته رو زبونا.
منظورش از پیری، استاد امینی بود، حدوداَ چهل و خورده‌ای سن داشت.
اعصابم خراب بود خراب‌ترش هم کرد. دیروز که رفتم به خانه دایی‌اینا آمده بودند، می‌خواستم کله‌ی زن دایی زهره را بکنم، وقتی مامان گفته بود که یک خواستگار دارم در کمال وقاحت گفت:
- به نظرم ردشون‌ کن الهام جان، طفلی دختره انگار یکی دیگه رو‌می‌خواد که اون‌جوری مبین رو پس زده بود.
و آن لحظه بود که از آشپزخانه بیرون آمدم و باز با زن دایی بحثم شد. خدا را شکر انگار شیوا امتحان داشت و نیامده بود.
با صدای مهرانه از فکر بیرون آمدم:
- ساتی گفت تو باهاش حرف بزنی.
چشمانم گرد شد، من؟
- هان؟ چی؟ من؟
خندید.
مهری: می‌گفت دلسا خانوم یه جوری حرف می‌زنه که حرف به دل می‌شینه، نفوذ می‌کنه... .
حرفش را قطع کردم و با خنده گفتم:
- ساتیار‌‌‌ می‌گفت؟ وای نفوذ می‌کنه.
و با صدای بلند شروع کردم به خندیدن. او هم خندید و گفت:
- مرض! به‌خدا راست میگم دلی، با مامانت حرف می‌زنم بذاره آخر هفته باهامون بیای... .
سرفه‌ام گرفت، کجا بروم؟
- مامان من رو بذاره؟ کجا بیام؟
ماشین را باز کرد، روی صندلی شاگرد جا گرفتم او هم سوار شد و گفت:
- ساتی می‌گفت با بچه‌ها بریم بگردیم، حالا نمی‌دونم کجا، شاید شهر بازی شایدم بریم کوه... خلاصه گردش.
- اوه لالا، نمی‌ذاره.
مهری: هان؟
- میگم نمی‌ذاره، دیشب باهاش باز دعوام شد اون هم حسابی باهام لج کرده.
سکوت کرد، از بحث‌ و دعواهای گاه و بی‌گاه من و مادرم خبر داشت و درکم می‌کرد. شاید تنها کسی که بعد از آن اتفاق با من هم‌دردی کرد و خواهرانه‌هایش را از من محروم‌دنکرد مهرانه بود. پس از چند دقیقه سکوت را شکست:
- آخه قربونت برم، چرا باهاش لج می‌کنی؟
- من لج نکردم مهری، زن دایی یه‌حرفی زد آتیشی شدم... به‌خدا گندش رو در آوردن هرچی من می‌خوام خفه شم خودشون هی موضوع رو کشش می‌دند.
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
مهرانه بی‌خیال شانه‌ا بالا انداخت و گفت:
- ولش کن دلی، بذار وزوز کنن.
***
چادرم را روی سرم مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم. مادرم باز هم طبق معمول قهر بود و با دیدن من ابروهای کم پشتش را در هم کشید.
رو به حنانه غر زدم:
- ان‌قدر سرت تو اون تبلت لامصبِ آخرش کوش میشی.
متقابلاً جبهه گرفت و گفت:
- اصلاً من بخوام عینکی بشم کی رو باید ببینم؟
همان‌طور که سمت حیاط می‌رفتم گفتم:
- عینکی نمیشی عزیزم! دختر‌های کور عینک مشکی می‌زنند و یه عصا برمی‌دارند... .
جیغ کشید که تندتند کفش‌هایم را پوشیدم و بدون بستن بندهایش حیاط را دویدم و خودم را به کوچه پرت ‌کردم. با دیدن ماشین مهرانه پا تند کردم و‌خودم را روی صندلی شاگرد پرتاب کردم.
مهری: چته، سگ دنبالت کرده؟
خم شدم و همان.طور که بند کتونی‌های خاکستری‌ام را می‌بستم جواب دادم:
- نه حنانه دنبال کرده.
با صدای بلند خندید. برا اولین بار با یک گروه دختر و پسر به گردش می‌رفتم. وقتی از مهرانه شنید که گروه مختلط است اجازه نداد و خب، من هم نمی‌خواستم بروم اما با اصرار زیاد مهری قبول کرد‌. قرار بود امروز با مینو صحبت کنم، مهرانه گفته بود وقتی با او حزف زده است با پرخاش گفته است که کارهایش به هیچ‌ک.س ربطی ندارد.
از ماشین پیاده‌ شدم، هوا پاییزی بود و بوی پاییز را با تمام وجود به ریه‌هایم منتقل کردم. با دیدن ماشین شاستی بلند مشکی که میلاد و ساتیار و مینو از آن پیاده شدند ابروهایم بالا پرید. مینو مگر قرار نبود با دوست‌هایش بیاید؟
مهرانه دستم را گرفت و همان‌طور که سمت ماشین مشکی می‌کشید گفت:
- انگار باز با ساتی بحثش شده.
و با سر به مینو که اخم‌هایش حسابی در هم بود اشاره کرد.
سلام کردیم که ساتیار با رویی خوش گفت:
- یکم صبر کنیم بقیه بیان بعدش حرکت می‌کنیم.
مهری: اوف ساتی ساعت رو دیدی؟ دلی فقط تا ساعت هفت باید برگرده.
نگاه میلاد سمتم چرخید و پوزخندی روی لب‌هایش نشست، مرض!
چقدر آن لحظه از او بدم آمد. انگار داشت مسخره‌ام می‌کرد، مردک بی‌ادب.
اخم کم‌رنگی کردم، ساتیار با لبخند نگاهم کرد و گفت:
- بله می‌دونم، قبلاً هم به همه‌شون گفته بودم زود برمی‌گردیم ولی انگار... .
مینو حرفش را قطع کرد:
- ساتی بچه‌ها اومدن.
و با سر به قسمتی اشاره کرد.
راستش در آن جمع احساس غریبی می‌کردم و یک جور‌هایی معذب بودم. رو به مهرانه گفتم:
- مهری من تا اون موقع تو ماشین می‌شینم.
لبش را کج کرد و گفت:
- نمی‌خوای با بچه‌ها آشنا بشی؟
- وقت واسه آشنایی زیاده.
خواستم بروم که ساتیار صدایم زد.
ساتی: دلسا خانوم، میشه چند لحظه باهاتون حرف بزنم؟
به مهری نگاه کردم و باز نگاهم را به ساتیار دوخته و جواب دادم:
- البته چرا که نه!
و به دنبالش راه افتادم.
ساتیار: مهری راجب مینو بهت گفته دیگه؟
- بله... .
به ماشین تکیه داد و دست‌هایش را در جیب شلوار کرم رنگش فرو کرد.
ساتی: دلسا می‌ترسم، این پسره آدم درستی نیست مینو هم هنوز بچه‌ست چیزی نمی‌فهمه.
قلبم به تپش افتاد، این دومین بار بود که مرا "دلسا"ی خالی می‌خواند. چادرم را بیشتر در مشتم فشردم که ادامه داد:
- چند باره من و مهرانه باهاش حرف می‌زنیم، حتی من یه بار روش دست بلند کردم باورت میشه؟
اخم کردم و با همان اخم لب زدم:
- هرچی هم بشه شما حق ندارین روش دست بلند کنین، این‌جوری بیشتر می‌خواد باهاتون لج کنه، حتی نباید سرزنشش کنین!
اخم کرد و تکیه‌اش را از ماشین گرفت:
- یعنی بشینم تشویقش کنم، بگم آفرین.آفرین کارت... .
حرفش را قطع کردم:
- من همچین حرفی نزدم، گفتم با سر زنش چیز درست نمی‌شه، همون‌طور که گفتین مینو هنوز بچه‌ست و خیلی چیزها رو نمی‌دونه... سعی کنین بهش بفهمونین کارش درست نیست نه این‌که به زور بهش تلقین کنین.
ساتیار: باید بدونه کارش اشتباهه.
اخم کردم.
- به نظرتون با سلی خوردن می‌فهمه؟ نه اقا ساتیار نه! هیچ‌ دختری اگه از طرف خانواده‌ش کمبود محبت نبینه به این کارها کشونده نمی‌شه، اگر... .
با عصبانیت حرفم را قطع کرد:
- یعنی چی؟ میگی کمبود محبت می‌بینه؟ د آخه اون بچه کوچیک‌تره محبت زیادی... .
از صدایی که حر لحظه داشت بلند و بلندتر می‌شد ترسیدم و حرفش را با ترس قطع کردم:
- خیل‌ خب خیل‌خب! اروم‌تر... خودم باهاش حرف می‌زنم.
با اخم رویش را گرفت و رفت که دل‌خور شدم، اصلاً به درک! مردک روان‌پریش.
معلوم نیست دلش از کجا پر است سر من بی‌چاره خالی‌اش می‌کند. زیر لب غریدم:
- مردک دیوانه.
برگشتم و با میلاد که دست به سی*ن*ه نگاهم می‌کرد رخ به رخ شدم. آب دهانم را قورت دادم و قدمی از او فاصله گرفتم امل او نگاهش را اط ساتیاری که دورتر از ما ایستاده بود نگرفت و در عین‌حال لب زد:
- دست خودش نیست.
اخم کردم و او می‌دانست بین ما چه گذشته‌ است که این را می‌گفت؟
با همان اخم لب زدم:
- همه چی دست خود آدمه.
بلاخره نگاه رنگی‌اش را از ساتیار کند و در چشم‌هایم خیره شد که نگاه دزدیدم.
میلاد: ازش دل‌خور نشو.
بلاخره نگاهش کردم و با تخسی گفتم:
- اصلاً شما می‌دونین بین ما چی گذشته کا می‌گین دل‌خور نشم؟ هان؟ یا مثلاً می‌گین دست خودش نیست؟
روی لب‌های صورتی نازکش کج خندی نشست که اخم‌هایم بیشتر جمع شد.
میلاد: مینو خواهر من هم هست.
ابروهایم بلاخره هم را رها کردن و بالا پریدند، خواهرش بود؟
- یعنی چی؟
دست در جیب شلوار خاکی رنگش کرد و همان‌طور که سمت در راننده می‌رفت جواب داد:
- جمله‌م ان‌قدر سخت بود؟
 

NIRI

سطح
7
 
خانمِ نیری.
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,023
26,555
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zohre☆
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین