- Nov
- 598
- 9,080
- مدالها
- 3
خودم را در اتاق انداختم و در را قفل کردم. دلم گرفته بود، مبین... مبین را دیگر دوست نداشتم، پسر خالهی من مُرد!
یعنی قرار بود با او زیر یک سقف زندگی کنم؟
مامان میدانست؟ خاله نرگس چه؟
باز یاد خاله نرگس افتادم، او که دید عمدی نبود چه دلیلی داشت اینگونه برا مادرم توضیح بدهد؟
چشمانم را بستم، بابا کجایی که ببینی دلسایت به چنین حالی دچار شده... .
***
- خب؟
مهری: خب که خب!
- مهری! بگو دیگه، بعدش چی گفت؟
دستم را گرفت و دنبال خودش سمت راهرو کشاند، در عینحال گفت:
- میگفت یه بار باهاش حرف زده، خیلی شاکی بود دلسا... .
- اه دستم رو کندی!
دستم را از حصار انگشتهایش بیرون کشیدم. سحر با دیدنمان لبخند گله گشادی زد و گفت:
- کجایین؟ چرا اِنقدر دیدنتون واسه ما آرزو شده؟
مهرانه جواب داد:
- چرت نگو، اومدم جزوههایی که سر کلاس نوشتی رو ازت بگیرم... .
سحر میان حرفش پرید:
- میخواستی سر کلاس مینوشتی، خب دلسا خانوم، یه خبرایی شنیدم... جونِ مهرانه بگو راسته؟
ابرویم بالا پرید، لحنش طنزآلود بود.
- حالا چه خبرهایی باشه.
سحر: خوب کیسی رو قاپ زدیا!
مهرانه متعجب نگاهش را بین من و سحر رد و بدل میکرد.
- متعصفانه میفهمم چی میگی ولی متوجه نمیشم!
همانطور که موهای مش شدهی کوتاهش را مثلاً زیر مقنعه میفرستاد پاسخ داد:
- سپهر رو میگم، ولی خدایی بهت نمیاومدا.
مهرانه متعجب نگاهم میکرد. ابروهایم در هم لولیدند و گفتم:
- چی میگی سحر؟ این خزعبلات چیه میبافی؟
سحر: حالا نَکُشم؛ از بچهها شنیدم... .
مهرانه: هرچی شنیدی رو باور نکن سحر جون، دیروز به تو میگفتن امروز به دلی لابد فردا هم این پیری میفته رو زبونا.
منظورش از پیری، استاد امینی بود، حدوداَ چهل و خوردهای سن داشت.
اعصابم خراب بود خرابترش هم کرد. دیروز که رفتم به خانه داییاینا آمده بودند، میخواستم کلهی زن دایی زهره را بکنم، وقتی مامان گفته بود که یک خواستگار دارم در کمال وقاحت گفت:
- به نظرم ردشون کن الهام جان، طفلی دختره انگار یکی دیگه رومیخواد که اونجوری مبین رو پس زده بود.
و آن لحظه بود که از آشپزخانه بیرون آمدم و باز با زن دایی بحثم شد. خدا را شکر انگار شیوا امتحان داشت و نیامده بود.
با صدای مهرانه از فکر بیرون آمدم:
- ساتی گفت تو باهاش حرف بزنی.
چشمانم گرد شد، من؟
- هان؟ چی؟ من؟
خندید.
مهری: میگفت دلسا خانوم یه جوری حرف میزنه که حرف به دل میشینه، نفوذ میکنه... .
حرفش را قطع کردم و با خنده گفتم:
- ساتیار میگفت؟ وای نفوذ میکنه.
و با صدای بلند شروع کردم به خندیدن. او هم خندید و گفت:
- مرض! بهخدا راست میگم دلی، با مامانت حرف میزنم بذاره آخر هفته باهامون بیای... .
سرفهام گرفت، کجا بروم؟
- مامان من رو بذاره؟ کجا بیام؟
ماشین را باز کرد، روی صندلی شاگرد جا گرفتم او هم سوار شد و گفت:
- ساتی میگفت با بچهها بریم بگردیم، حالا نمیدونم کجا، شاید شهر بازی شایدم بریم کوه... خلاصه گردش.
- اوه لالا، نمیذاره.
مهری: هان؟
- میگم نمیذاره، دیشب باهاش باز دعوام شد اون هم حسابی باهام لج کرده.
سکوت کرد، از بحث و دعواهای گاه و بیگاه من و مادرم خبر داشت و درکم میکرد. شاید تنها کسی که بعد از آن اتفاق با من همدردی کرد و خواهرانههایش را از من محرومدنکرد مهرانه بود. پس از چند دقیقه سکوت را شکست:
- آخه قربونت برم، چرا باهاش لج میکنی؟
- من لج نکردم مهری، زن دایی یهحرفی زد آتیشی شدم... بهخدا گندش رو در آوردن هرچی من میخوام خفه شم خودشون هی موضوع رو کشش میدند.
یعنی قرار بود با او زیر یک سقف زندگی کنم؟
مامان میدانست؟ خاله نرگس چه؟
باز یاد خاله نرگس افتادم، او که دید عمدی نبود چه دلیلی داشت اینگونه برا مادرم توضیح بدهد؟
چشمانم را بستم، بابا کجایی که ببینی دلسایت به چنین حالی دچار شده... .
***
- خب؟
مهری: خب که خب!
- مهری! بگو دیگه، بعدش چی گفت؟
دستم را گرفت و دنبال خودش سمت راهرو کشاند، در عینحال گفت:
- میگفت یه بار باهاش حرف زده، خیلی شاکی بود دلسا... .
- اه دستم رو کندی!
دستم را از حصار انگشتهایش بیرون کشیدم. سحر با دیدنمان لبخند گله گشادی زد و گفت:
- کجایین؟ چرا اِنقدر دیدنتون واسه ما آرزو شده؟
مهرانه جواب داد:
- چرت نگو، اومدم جزوههایی که سر کلاس نوشتی رو ازت بگیرم... .
سحر میان حرفش پرید:
- میخواستی سر کلاس مینوشتی، خب دلسا خانوم، یه خبرایی شنیدم... جونِ مهرانه بگو راسته؟
ابرویم بالا پرید، لحنش طنزآلود بود.
- حالا چه خبرهایی باشه.
سحر: خوب کیسی رو قاپ زدیا!
مهرانه متعجب نگاهش را بین من و سحر رد و بدل میکرد.
- متعصفانه میفهمم چی میگی ولی متوجه نمیشم!
همانطور که موهای مش شدهی کوتاهش را مثلاً زیر مقنعه میفرستاد پاسخ داد:
- سپهر رو میگم، ولی خدایی بهت نمیاومدا.
مهرانه متعجب نگاهم میکرد. ابروهایم در هم لولیدند و گفتم:
- چی میگی سحر؟ این خزعبلات چیه میبافی؟
سحر: حالا نَکُشم؛ از بچهها شنیدم... .
مهرانه: هرچی شنیدی رو باور نکن سحر جون، دیروز به تو میگفتن امروز به دلی لابد فردا هم این پیری میفته رو زبونا.
منظورش از پیری، استاد امینی بود، حدوداَ چهل و خوردهای سن داشت.
اعصابم خراب بود خرابترش هم کرد. دیروز که رفتم به خانه داییاینا آمده بودند، میخواستم کلهی زن دایی زهره را بکنم، وقتی مامان گفته بود که یک خواستگار دارم در کمال وقاحت گفت:
- به نظرم ردشون کن الهام جان، طفلی دختره انگار یکی دیگه رومیخواد که اونجوری مبین رو پس زده بود.
و آن لحظه بود که از آشپزخانه بیرون آمدم و باز با زن دایی بحثم شد. خدا را شکر انگار شیوا امتحان داشت و نیامده بود.
با صدای مهرانه از فکر بیرون آمدم:
- ساتی گفت تو باهاش حرف بزنی.
چشمانم گرد شد، من؟
- هان؟ چی؟ من؟
خندید.
مهری: میگفت دلسا خانوم یه جوری حرف میزنه که حرف به دل میشینه، نفوذ میکنه... .
حرفش را قطع کردم و با خنده گفتم:
- ساتیار میگفت؟ وای نفوذ میکنه.
و با صدای بلند شروع کردم به خندیدن. او هم خندید و گفت:
- مرض! بهخدا راست میگم دلی، با مامانت حرف میزنم بذاره آخر هفته باهامون بیای... .
سرفهام گرفت، کجا بروم؟
- مامان من رو بذاره؟ کجا بیام؟
ماشین را باز کرد، روی صندلی شاگرد جا گرفتم او هم سوار شد و گفت:
- ساتی میگفت با بچهها بریم بگردیم، حالا نمیدونم کجا، شاید شهر بازی شایدم بریم کوه... خلاصه گردش.
- اوه لالا، نمیذاره.
مهری: هان؟
- میگم نمیذاره، دیشب باهاش باز دعوام شد اون هم حسابی باهام لج کرده.
سکوت کرد، از بحث و دعواهای گاه و بیگاه من و مادرم خبر داشت و درکم میکرد. شاید تنها کسی که بعد از آن اتفاق با من همدردی کرد و خواهرانههایش را از من محرومدنکرد مهرانه بود. پس از چند دقیقه سکوت را شکست:
- آخه قربونت برم، چرا باهاش لج میکنی؟
- من لج نکردم مهری، زن دایی یهحرفی زد آتیشی شدم... بهخدا گندش رو در آوردن هرچی من میخوام خفه شم خودشون هی موضوع رو کشش میدند.