گاهی اوقات باید تو زندگی چشم هات رو روی همه چی ببندی
باید چشم هات رو ببندی و از کنارشون رد بشی
باید چشم ها رو بست و فقط بی سر و صدا رد شد تا بدی های دیگران رو ندید.
ولی، ولی چه خوب میشد اگر با چشمان باز راه خود را ادامه میدادیم تا درس میگرفتیم، یاد میگرفتیم.
......
با غم چشم هایش را بست و فقط در یک کلمه گفت:ببخش.
باید میبخشید؟ چه راحت، گفت ببخش. پس دل شکسته او چه میکرد؟
با بغضی مردانه گفت :ببخشم؟ بی معرفت دو سال تما همش پَر؟ کجا رفت اون عشق علاقه؟ کجا رفت؟
بلند فریاد کشید:پس کجاست؟ این بود جواب این همه وفا داری؟ این جوابمه؟ بی وفایی؟
ایران دخت به چشمانش زل زد و چشمانش پر از اشک شد و زیر لب گفت:خداحافظ. و به این حرفش لبخندی تلخ تر از زهر اضافه کرد.
پسر فکرش به سوی گذشته قدم برداشت
(ایران دخت :خدافظ و با نشاط لبخندی زد و رفت)
آن خداحافظی و لبخند کجا و این ها کجا.
ایران دخت از کنارش رد شد و رفت و آبتین را یک دنیا غم تنها گذاشت.
زندگی با آدم چه کار ها که نمیکند.
<<یه رهبر میتونه سقوت کنه.
یه لبخند میتونه محو بشه.
یه بی گناه میتونه بد بشه.
یه آدم شاد میتونه غمگین بشه. >>
تما دلگرمی اش در تمام سختی های زندگی لبخند های او بود و حالا تمام دلخوشی اش را یک روزه از دست داد. اگر او هم یک اشرافی پول دار بود چنین نمیشد. دست هایش مشت شد، همان جا با خودش عهد بست خودش را بالا بکشد و جایگاهی بالا بیابد.