جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [دیلان] اثر «رها حمیدی شهیاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ؛Raha با نام [دیلان] اثر «رها حمیدی شهیاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,030 بازدید, 55 پاسخ و 33 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دیلان] اثر «رها حمیدی شهیاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ؛Raha
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ؛Raha
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
پروانه با دیدن مرضیه‌جانش بی‌توجه به سوال ‌بی‌جوابش قدم به سمتش برداشت و جایی نزدیک به کانتر پذیرش بین چهاردیواری سپید و هیاهوی جمعی در آغوش آشنا و گرمی فرو رفت.
- مامان! آخ مامان‌مرضیه کجا بودی؟ حال حاج‌بابا چطوره؟ آخه چرا زودتر خبرم نکردین تا بیام پیشتون، حتماً باید از همسایه‌ها می‌پرسیدم تا پیداتون کنم و بفهمم چرا یه هفته‌ غیبتون زده؟! من که به جز شما کسی رو... .
گریه امانش نداد و شانه‌های ظریفش شروع به لرزیدن کرد. جماعتی که از کنارش در حال گذر بودند گاه با تعجب و گاه از روی دلسوزی، خیره نگاهشان می‌کردند و پِچ‌پِچی که در سر و صدا و هیاهوی بیمارستان گم میشد، سر می‌دادند.
مرضیه با تأسف به روی موهای بدون پوشش پروانه‌اش دست نوازش کشید و صورت زیبای گندمی‌اش با لبخند کوچکی رنگ گرفت.
- دِ آخه گل دختر اَمون بده تا برات حرف بزنم، تو با این قلب ناآرومت انتظار داشتی زنگت بزنم چی بگم، هان؟ بگم حاج‌بابات دوباره آمپر چسبونده؟ قربون اشکت برم مادر... گریه نکن یه دقیقه آروم بگیر.
پروانه اشک‌هایش را با گوشه‌یِ شال سفیدش سریع پاک کرد، فین‌فینی کرد و بغضش را قورت داد.
- چرا زنگ نزدین؟ می‌دونید چقدر نگرانتون شدم؟ اگه منو یادتون رفته باید بگم من هیچ‌وقت حاج‌بابا و تو رو یادم نمیره!
صدای فین‌فین بینی‌اش دومرتبه بلند شد و مرضیه را به خنده وا داشت و باعث شد دوباره در آغوش مادرانه‌اش تکانش دهد.
- ساکت شو دختر! چرا اَراجبف می‌بافی؟ اینکه نخواستم ¹هول و وَلا بندازم تو جونت یعنی فراموشت کردم؟! دختره‌‌ی مَلَنگ... .
مرضیه اَبروهای کلفت مشکی‌اش را درهم کرد و گفت:
- اصلاً مگه حاج‌بابات نگفته بود هر وقت خودش اومد دنبالت و همراهت بود حق داری اون جاده‌ی پر پیچ و خمو بیای تا تهرون؟ گوشتو بپیچونم؟!
به اجبار از آغوش گرمش جدا شد، شال روی شانه‌اش را به روی موهایش انداخت و با پشت دست رَد اشک‌هایش را پاک کرد.
- چرا بابا حالش بد شد؟ بازم اون نریمان مُفَنگی اومد دنبال پو‌ل پیش خونه‌؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
¹هول و وَلا: کسی را دچار دلهره و ترس و تشویش کردن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
گویی که با خودش حرف می‌زند، مطمئن سری تکان داد و با چشمان پر خشم و حرصش لب زد:
- آره دیگه لابد بازم اومده، قبلاً هم می‌خواست دعوا راه بندازه... مرتیکه فکر کرده کیه؟ اگه بابا به‌‌خاطر اون وام کوفتی ضامن نمی‌شد که هنوزم صاحب‌خونه خودش... .
صدای مرضیه‌جان که یک ابرویش را بالا داده بود، حرفش را قطع کرد.
- گذشته رو ورق زدن و حرص خوردن کار منه نه تو دخترجون! وقت هم برای بد و بی‌راه گفتن به نریمان زیاد هست، بیا بریم فعلاً حاج‌باباتو ببین دلت آروم بگیره، فقط یادت باشه دکترش تأکید کرده هیجانات اضافی براش سَمه... بیا دخترم.
پروانه با قدرت کِشش دستان گندمی و کار کرده‌‌ی مرضیه، به دنبالش به راه افتاد و همزمان که بینی‌اش را بالا می‌کشید، پرسید:
- دکتر نگفت چرا بازم ضربانش تند شده؟
مرضیه که راهروهای بیمارستان را از حفظ بود؛ راهش را به سمت راست، ورودی اتاق‌های کنار هم کج کرد و همان‌طور که دست نوه‌اش را می‌فشرد جواب داد:
- چی بگه مادرجون؟ ارثیه پدریشه، من از ایام جوونی رضا رو با همین درد قلب می‌شناسم. تنها درمونشم آرامش اعصابه که این دوره‌ زمونه پیدا نمیشه.
پروانه آهی کشید و با ایستادن مرضیه روبه‌روی اتاقی، قدم رفته‌اش را بازگشت.
- اینجاست؟
مرضیه لبه‌ی چادر سیاهش را به دندان گرفت و با سر اشاره کرد داخل شود.
پروانه دستگیره‌ی سرد در را لمس کرد؛ دلتنگی امان فکر کردنش را نداد. در را گشود که با صدای قیژی باز شد و چشمانش در لحظه به دنبالش گشت؛ مردمک‌های لرزان و چرخانش از اتاقی دو تخته‌ با روشویی و آیینه‌‌ و پنجره‌ی بزرگی گذشت و با دیدن آن صورت غرق در آرامش و به خواب رفته آرام گرفتند.
چند قدم به جلو برداشت و سفیدی تار به تار ریش‌‌های مرتب و شانه زده‌ی حاج‌بابا را نگریست.
دست راستش را به روی قلبش نهاد و به آرامی لب زد:
- ¹لَئِن شَکَرتُم لَاَزیدَنَّکُم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
¹لَئِن شَکَرتُم لَاَزیدَنَّکُم: شکر برای نعمت‌های بخشیده شده و به جا مانده.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
دخترک کلافه با اخم‌های درهم « نوچ‌نوچی» کرد و شانه‌ی خواب رفته‌اش را با دست دیگرش لمس کرد و فشرد.
با گرفتگی و تیر کشیدن عضلات سر شانه و گردنش اخم‌هایش دوچندان شد. چند ساعت نشستن و لَم دادن به روی تنها صندلی ناراحتی که در اتاق بیمارستان بود همین عوارض را باید می‌داشت.
نجوای آوازی نامفهوم که از رادیوی پیرمردی که تخت بغلی حاج‌بابا را اشغال کرده بود، در فضای ساکت اتاق طنین انداخته و چُرت نصفه‌نیمه‌اش را پرانده بود.
با تنی کوفته از بی‌خوابی شب قبل، دستی به صورتش کشید و با دو انگشت پلک‌های پف کرده و مُتورمش را ماساژی داد.
- چقدر تو لجبازی دختر... .
نگاهش را با لبخندی عیان به چهره‌ی حاج‌رضا دوخت و ابرویی بالا انداخت.
- صبح بخیر باباجون!
رضا کمی تن بی‌رمقش را روی تخت جابه‌جا کرد و با اخم‌های درهمش که چروک‌های کنار چشمش را نمایان‌تر می‌کرد، جواب داد:
- سلام شکرپنیر! با این کارهای تو امیدوارم بخیر باشه.
لبخند دخترک پُر رنگ‌تر شد و با تخسی به پدربزرگش نگاه کرد. شکرپنبر... دوران کودکی و اوایل نوجوانی‌اش چقدر حرص می‌خورد از این لقب و حال با شنیدنش گل از گلش می‌شِکُفت.
- کدوم کارها؟ چون قبول نکردم جای شما رو تخت بخوابم لجبازم؟!
در صدایش چیزی شبیه بال زدن زنبورهای عسل شنیده میشد؛ تمام شب گذشته را در آغوش مرضیه‌جانش اشک ریخته بود و دلتنگی کهنه‌اش را رفع کرده بود؛ با این حساب وقتی حرف میزد مثل آن بود که دسته‌ای زنبور در آسمان پرواز می‌کنند.
در آخر به هزار زور و مکافات مرضیه را متقاعد کرده بود به خانه برود و شب آخر خودش بالای سر حاج‌بابا بماند.
صدای جیرجیر باز و بسته شدن پنجره‌ روی اعصابش بود اما آن‌قدر خستگی به جانش بند شده بود که زحمت حرص خوردن را به خود ندهد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
رضا طبق عادت دیرینه‌اش دستی به ریش‌‌های یکدست برفی‌اش کشید و با چشم به روی کنسول پایه کوتاه سفید و آبی کنار تخت، به دنبال شانه‌ی ساده و آبی نفتی‌اش گشت.
- چون حرفمو گوش نمیدی، هنوزم فکر می‌کنی بدتو می‌خوام؟ بهت گفتم با مرضیه برو خونه ولی تو چیکار کردی... نشستی اینجا بیخ ریش من که چی بشه؟
پروانه کف دستانش را به زانوانش گرفت و با تکیه بر آن‌ها و نفسی عمیق بلند شد؛ گام‌های وزین‌اش را در دو قدمی تخت متوقف کرد و با مهربانی دستش را به بازوی ورزیده‌ی حاج‌بابا گِره زد.
در لحن و صدایش ملایمت جای داد و با گردنی کج شده لب از لب باز کرد و گفت:
- حاجی وا بده دیگه! خب دلم براتون تنگ شده بود، مامان‌مرضیه هم که چشماش باز نمی‌شد گفتم بره استراحت کنه، هرچند بعید می‌دونم یک ساعتم خواب به چشماش اومده باشه... اون‌طور که شما قربون‌صدقه‌ش میری فکر نکنم دلش طاقت دوری داشته باشه. شرط می‌بندم الانم داره دلمه می‌پیچه قاچاقی برامون بیاره! آخ که بعد مدت‌ها چه دلی از عزا دربیاریم.
با خنده و چشمکی حرفش را به اتمام رساند و بوسه‌ای به روی پیشانی رضا کاشت.
- قلبت چطوره بابا؟ می‌خوای بگم دکتر بیاد معاینه‌ت کنه؟ آخه قربونت برم من قبل رفتن چندبار گوشزد کردم هوای قلبتو داشته باشی؟ باور کن که بالای صدبار بود.
با وجود موهای سفید و چین‌هایی که کم و زیاد روی صورتش رخنه کرده بودند، درخشش گوی‌های میشی‌اش جذابیت منحصر‌به‌فردی داشت و ابهت نگاهش حتی با وضع و حال فعلی‌ که داشت غیر قابل انکار بود.
- امون از اون زبون شکریت دختر! حالا دیگه حرف بزرگترتو می‌پیچونی؟ من تو رو بزرگ کردم یا تو منو بچه؟
مُشت چروک و پُر از رگ‌های سبز رضا که به شانه‌‌ی چپش کوبیده شد و با زور کم‌جانش قُوَتش را به رخ کشید و تنش را تکان داد، لبخند را به چهره‌ی خسته‌‌ی دخترک هدیه کرد.
- الهی من فدای ابهت تنها سایه سر و بزرگترم بشم که... دِ آخه اخماتو قربون بشم باید مواظب سلامتیت باشی تا دل منم آروم بگیره دیگه، وگرنه کیه که بخواد حرف پر گوهر حاج‌بابا رو بپیچونه؟! تو اونو به من نشون بده... .
نیش شُل شده‌اش لبخند را به لب‌های پیرمرد بخشید و پروانه دو مرتبه گردن کج کرد و ادامه داد:
- من که نیستم!

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
دست نوازش مرضیه به طور مداوم تار‌به‌تار موهایش را می‌نوردید و آرامش را به جانش می‌ریخت.
ترانه‌‌ی لالایی کودکی‌هایش را با صدای لرزان و گرفته‌‌ای زمزمه می‌کرد و دخترک را غرق در گذشته و رنگ و بوی مادرش کرده بود.
- لالایی کن بخواب خوابت قشنگه
گل مهتاب شبات هزار تا رنگه
یه وقت بیدار نشی از خواب قصه
یه وقت پا نذاری تو شهر غصه
لالایی کن مامان چشماش بیداره
مثل هر شب لولو پشت دیواره
دیگه بادکنک تو نخ نداره
نمی‌رسه به ابر پاره‌پاره
مرضیه با آهی از دل پرش ادامه داد:
- نمی‌رسه به ابر پاره‌پاره مادرجون‌، قربون قشنگیات بشم.
پروانه سرش را روی زانوان مرضیه جابه‌جا کرد و قطره‌‌ی اشکش روی گونه‌اش چکید و تا تیغه‌ی چانه‌‌اش کج رد انداخت.
- پروانه دختر؟ چرا احساس می‌کنم دلت گرفته دردت به جونم؟ این بی‌قراری شب‌تاب چشمات به‌خاطر حاج‌بابات نیست.
و گاهی چه زیبا نمود پیدا می‌کند؛ لبخندی که میان چشمان پر آب قد علم می‌کند.
- خودم را بی‌تو دلخوش می‌کنم جانا به هر نوعی
گَهی با اشکِ جانفرسا،گَهی لبخند تلخ و مصنوعی.
مرضیه دست از نوازش موهای بلند و ابریشمی پروانه کشید و این‌بار با کف دستان عرق کرده‌اش دور شانه‌های ظریف دخترک را احاطه کرد.
- بگو دردت به جونم... گوش شنوا می‌خوای؟ منم دیگه مادر! بگو قربون چشمات.
پروانه با لبخند محوی خدانکنه‌ای لب زد و گفت:
- اون اومده، خب یعنی... همون که نمی‌خواستم بیاد، همونی که دوست نداشتم باهاش روبه‌رو بشم. اولش فکر کردم اومدنش مثل یه نسیم آروم و خنکه که یه ذره سردم میشه و زود از بین میره اما اون مرد... مامان اون چشم‌ها مثل عکس داخل قاب خونه طوبی‌خاتون نبودن، طوفان داشتن! انگار یه غم کهنه پشت پلکاش خونه کرده، غمی که مسببش منم؛ قلب خواهرش تو سی*ن*ه‌ی منه، من چطور می‌تونم مدام جلوی چشمش باشم؟! منی که حتی... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
لب گزید؛ حال وقتش نبود از جریانات تصادف و مقصر بودن ارغوان به شاهدی خودش سخن بگوید. آن شب حالاحالاها جای فکر و سکوت داشت.
حوصله‌ی درگیری با اخوان ارغوان را نداشت و در این اوضاع پیچیده سرش برای دردسر درد نمی‌کرد.
- پروانه مادر؟
لبش را از حصار دندان‌هایش رها کرد.
- جون دلم؟ نگران نشی قربونت برم، من واسه خودم یه چیزی میگم... طوبی‌خاتون خیلی ازش خوب گفته، مطمئنم اون تصویری که من تو ذهنم ازش ساختم نیست، شما که دخترتو می‌شناسی... من زیادی به همه‌چیز بال و پر میدم.
مرضیه فشاری به شانه‌ی دخترک داد و همزمان با ضربه‌‌های متعدد و آرامی که با آن یکی دستش بازوی ظریف و استخوانی‌اش را مهمان کرده بود، گفت:
- پس برگشت... به حاج‌بابات گفته بودن کار داره فعلاً نمیاد.
- هوم... .
پروانه در همان حالت خوشایند سر تکان داد که تکه‌ای از موهایش روی صورتش ریخت.
- مرد دیلانی برگشت، تازه موقع اومدن باهاش رو در رو شدم... اونقدرا که فکر می‌کردم لهجه نداشت.
لبخندی غیر معمول روی لبش رنگ انداخت و انگار که با خودش حرف می‌زند، گفت:
- قیافه‌‌ش مردونه‌‌ست، از این چهره‌ها که تو فیلم‌ و سریال‌های کلاسیک نقش خاکستری و منفی بازی می‌کنن، فک و چونه ضخیم و زمخت داره، ته ریش داشت و رنگ پوستش تا اونجایی که یادمه گندم‌گون بود... چشم‌هاش رگه‌هایی عسلی داشت، میشی طور نمی‌دونم درسته با نه ولی تاحالا اون رنگی از نزدیک ندیده بودم... مامان‌مرضیه قدشم بلند بود... این چیزها از تو عکس مشخص نبودن و من انگار تازه دیدمش.
در سکوت دستان کوچک و استخوانی خودش را در هوا گرفت و ادامه داد:
- می‌تونم بگم دستاش سه برابر منه، پر قدرت و پر از رگ!
در لحظه با ضربه‌‌ی پس‌سری و ناغافل مرضیه از جایش پرید و روی تخت تک‌نفره فنری و سابقش نیم‌خیز شد، دستش را روی سر دردناکش گذاشت.
- اوخ! ای بابا مامان؟!
مرضیه با ابروهای بالا رفته و لبخندی مرموزانه چهره‌اش را از نظر گذراند.
- چیز دیگه‌ای هم موند که بگی یا رسماً پسر مردمو آنالیز کردی؟ شرم و حیاتو کجا گم کردی بچه؟
پروانه بق کرده با اَبروهایی که از فرط درد بسیار ناچیز سرش در هم گره خوردند سر تکان داد.
- خب خودت گفتی گوش شنوام تویی!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین