- Aug
- 562
- 4,417
- مدالها
- 2
پروانه با دیدن مرضیهجانش بیتوجه به سوال بیجوابش قدم به سمتش برداشت و جایی نزدیک به کانتر پذیرش بین چهاردیواری سپید و هیاهوی جمعی در آغوش آشنا و گرمی فرو رفت.
- مامان! آخ مامانمرضیه کجا بودی؟ حال حاجبابا چطوره؟ آخه چرا زودتر خبرم نکردین تا بیام پیشتون، حتماً باید از همسایهها میپرسیدم تا پیداتون کنم و بفهمم چرا یه هفته غیبتون زده؟! من که به جز شما کسی رو... .
گریه امانش نداد و شانههای ظریفش شروع به لرزیدن کرد. جماعتی که از کنارش در حال گذر بودند گاه با تعجب و گاه از روی دلسوزی، خیره نگاهشان میکردند و پِچپِچی که در سر و صدا و هیاهوی بیمارستان گم میشد، سر میدادند.
مرضیه با تأسف به روی موهای بدون پوشش پروانهاش دست نوازش کشید و صورت زیبای گندمیاش با لبخند کوچکی رنگ گرفت.
- دِ آخه گل دختر اَمون بده تا برات حرف بزنم، تو با این قلب ناآرومت انتظار داشتی زنگت بزنم چی بگم، هان؟ بگم حاجبابات دوباره آمپر چسبونده؟ قربون اشکت برم مادر... گریه نکن یه دقیقه آروم بگیر.
پروانه اشکهایش را با گوشهیِ شال سفیدش سریع پاک کرد، فینفینی کرد و بغضش را قورت داد.
- چرا زنگ نزدین؟ میدونید چقدر نگرانتون شدم؟ اگه منو یادتون رفته باید بگم من هیچوقت حاجبابا و تو رو یادم نمیره!
صدای فینفین بینیاش دومرتبه بلند شد و مرضیه را به خنده وا داشت و باعث شد دوباره در آغوش مادرانهاش تکانش دهد.
- ساکت شو دختر! چرا اَراجبف میبافی؟ اینکه نخواستم ¹هول و وَلا بندازم تو جونت یعنی فراموشت کردم؟! دخترهی مَلَنگ... .
مرضیه اَبروهای کلفت مشکیاش را درهم کرد و گفت:
- اصلاً مگه حاجبابات نگفته بود هر وقت خودش اومد دنبالت و همراهت بود حق داری اون جادهی پر پیچ و خمو بیای تا تهرون؟ گوشتو بپیچونم؟!
به اجبار از آغوش گرمش جدا شد، شال روی شانهاش را به روی موهایش انداخت و با پشت دست رَد اشکهایش را پاک کرد.
- چرا بابا حالش بد شد؟ بازم اون نریمان مُفَنگی اومد دنبال پول پیش خونه؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
¹هول و وَلا: کسی را دچار دلهره و ترس و تشویش کردن.
- مامان! آخ مامانمرضیه کجا بودی؟ حال حاجبابا چطوره؟ آخه چرا زودتر خبرم نکردین تا بیام پیشتون، حتماً باید از همسایهها میپرسیدم تا پیداتون کنم و بفهمم چرا یه هفته غیبتون زده؟! من که به جز شما کسی رو... .
گریه امانش نداد و شانههای ظریفش شروع به لرزیدن کرد. جماعتی که از کنارش در حال گذر بودند گاه با تعجب و گاه از روی دلسوزی، خیره نگاهشان میکردند و پِچپِچی که در سر و صدا و هیاهوی بیمارستان گم میشد، سر میدادند.
مرضیه با تأسف به روی موهای بدون پوشش پروانهاش دست نوازش کشید و صورت زیبای گندمیاش با لبخند کوچکی رنگ گرفت.
- دِ آخه گل دختر اَمون بده تا برات حرف بزنم، تو با این قلب ناآرومت انتظار داشتی زنگت بزنم چی بگم، هان؟ بگم حاجبابات دوباره آمپر چسبونده؟ قربون اشکت برم مادر... گریه نکن یه دقیقه آروم بگیر.
پروانه اشکهایش را با گوشهیِ شال سفیدش سریع پاک کرد، فینفینی کرد و بغضش را قورت داد.
- چرا زنگ نزدین؟ میدونید چقدر نگرانتون شدم؟ اگه منو یادتون رفته باید بگم من هیچوقت حاجبابا و تو رو یادم نمیره!
صدای فینفین بینیاش دومرتبه بلند شد و مرضیه را به خنده وا داشت و باعث شد دوباره در آغوش مادرانهاش تکانش دهد.
- ساکت شو دختر! چرا اَراجبف میبافی؟ اینکه نخواستم ¹هول و وَلا بندازم تو جونت یعنی فراموشت کردم؟! دخترهی مَلَنگ... .
مرضیه اَبروهای کلفت مشکیاش را درهم کرد و گفت:
- اصلاً مگه حاجبابات نگفته بود هر وقت خودش اومد دنبالت و همراهت بود حق داری اون جادهی پر پیچ و خمو بیای تا تهرون؟ گوشتو بپیچونم؟!
به اجبار از آغوش گرمش جدا شد، شال روی شانهاش را به روی موهایش انداخت و با پشت دست رَد اشکهایش را پاک کرد.
- چرا بابا حالش بد شد؟ بازم اون نریمان مُفَنگی اومد دنبال پول پیش خونه؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
¹هول و وَلا: کسی را دچار دلهره و ترس و تشویش کردن.
آخرین ویرایش: