جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [دیلان] اثر «رها حمیدی شهیاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ؛Raha با نام [دیلان] اثر «رها حمیدی شهیاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,030 بازدید, 55 پاسخ و 33 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دیلان] اثر «رها حمیدی شهیاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ؛Raha
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ؛Raha
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
خیره به نگاه شیطان پروانه و ابروهای بالا رفته‌‌اش سری به چپ و راست تکان داد و دهان باز کرد که پوست‌تخمه‌ای از بین لبانش به بیرون جهیدن گرفت.
- ها چیه؟! تو فکر پَس گرفتن دستبندم نباش که این تو بمیری از اون تو بمیری‌ها نیست.
تخمه‌ی نزدیک به دهانش توسط پروانه ربوده شد و صدای خنده‌اش بلند شد.
- اون‌کادوی تولدته دیوونه، می‌دونی چقدر به دستای طوبی‌خاتون زُل زدم تا بافتشو یاد بگیرم؟ لامصب اِن‌قدرم دستش تنده که مردمک چشمام رگ به رگ شدن.
روژین خنده‌کنان دستبند نرم و بافت سرخش را نوازش کرد.
- پس چه میگی؟ سگ نگاهت حرف زیاد داره دخترشهری.
پروانه مشتی تخمه برای آذوقه‌ی راهش داخل جیب مانتوی نخی و سفیدش ریخت و صدایش را کمی پایین آورد.
- داشتم به این فکر می‌کردم تو و جلال سرخوش چقدر به همدیگه میاین! تو مو فرفری و اونم تا اونجایی که دقت کردم موهاش فر داره... حتماً بچه‌تونم موهاش فرفری میشه آخ من فداش بشم، تو فکر کن لُپ‌هاش به سرخی سرخوش بشه.
روژین مات شده نگاهش کرد و پروانه بلند خندید و گفت:
- آخ لیلی به یاد مجنون افتاد! لال بشم الهی.

***

- آخه هر بار خواستم بگم که دوستت دارم
زبونم بند اومد بریده شد افکارم
اگه باز تو از من اعتراف می‌خوای ناچارم
حالا با این آهنگ میگم که دوستت دارم
جلال با سرخوشی بِشکنی در هوا زد و سرش را همراه با ریتم تکانی داد که تارهای فرفری موهایش مثل خودش در هوا پیچ و تاب خورد.
- آره دوستت دارم قد یه دنیا
بیشتر از دیروز کمتر از فردا
هر چی ما می‌ریم بیشتر‌بیشتر
من دوستت دارم بیشتر‌بیشتر
پروانه با چشمان درشت شده‌ و لبان باز مانده‌اش، مات لب‌خوانی و همراهی سرخوشش شده بود.
وانت‌نیسان جلال سرخوش تا حد زیادی رو پا و سواری نرمی داشت اما باز با این حال به علت قدیمی بودن سال تولیدش، گاه‌گداری صدای تَق و توق پیچ و مهره‌هایش در می‌آمد.
پروانه نگاه چرخانش را دومرتبه به جلال دوخت و لبش را میان حصار دندان‌هایش حبس کرد و مگر یک مرد سی و چند ساله آن هم با سبیل‌های مدل بهنام بانی‌اش تا چه اندازه می‌توانست لُپ‌های سرخ داشته باشد؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
با هربار هم‌خوانی و لب زدنش، غبغب و گونه‌هایش تکان می‌خورد و همین باعث خنده‌ی پشت لب‌های خشکی زده‌اش شده بود.
- آبجی‌خانم اگه صدای موزیک آزارت داد لب تَر کن تا خاموشش کنم.
نفسش را با آرامش به بیرون فوت کرد و با صدایی که خنده درش مشهود بود لب زد:
- خوبه آقاجلال شما راحت باش.
جلال با رضایت به ادامه‌ی زمزمه‌ و بشکن زدنش پرداخت و پروانه با لبخند جا مانده روی لبش، نگاهش را به مناظر سرسبز بیرون دوخت. فکر کرد صدای جلال چقدر به چهره‌‌ی شاد و همیشه بانشاطی که خداوند نصیبش کرده بود می‌آمد. گاهی فکر می‌کرد از بچگی به همین شکل هیبت و سر و سبیل و پشت‌موهای فرفری بوده و همین‌طور هم قد کشیده.
دلش برای خانه‌ی حیاط‌دار و باصفایشان پَر می‌کشید. برای صبح‌های زودش، برای صدای بال‌ زدن کفترهای سفید حاج‌بابا و نماز خواندن اول وقت مرضیه‌جان، عطر چای دبش و نان تازه‌ و مرباهای خانگی برای صبحانه، با یاد لحاف و تشک گل‌دارش لبخندش عمیق‌تر شد؛ دلش حتی برای دیدن تَرک سقف اتاق پذیرایی هم تنگ شده بود... هرچه نباشد بیست سال خانه‌‌اش بود؛ باید هم همه‌جایش را مثل کف دست از حفظ باشد.
همه‌جایش را با تمام وسایلش، به‌خصوص قرآنی که جایش روی طاقچه‌‌ بود و کنار گلدان خوشبویی از گل‌های نرگسی و کمی آن‌طرف‌تر، دقیقاً کنار گلدان قاب عکس پدر و مادرش قرار داشت؛ هنگامی که همدیگر را در آغوش گرفته بودند و به روی هم لبخند می‌زدنند.
تصوراتش به بغض کهنه‌ای بدل شد اما لبخندش را حفظ کرد. همین دیدارهای کوتاه با دو عزیزی که برایش مانده بود هم جای شکر داشت.
نیسان آبی که سوارش بودند و جلال مثل عضوی از خانواده‌اش مواظبتش می‌کرد، ناغافل به روی دست‌اندازی رفت و تکان شدیدی خورد.
جلال با حرص بسیار زیاد و مراعاتی که جلوی دخترجوان می‌کرد، لب از هم باز کرد و گفت:
- ای بر پدرتان... صلوات!
پروانه دستش را به پشت صندلی جلو و کنار راننده بند زد و بسم‌الله گویان و شوکه گفت:
- آقاجلال دست‌اندازه دیگه میفته، حالا ماشینت طوری نشد؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
جلال کلافه و با ابروهای درهمش دستی به پشت گردن گوشتی و پشت‌موهای فرفری و مشکی‌اش کشید.
نفسی کشید و از داخل آیینه نگاهش را به دخترک دوخت و جواب داد:
- نه آبجی، سالار ما سخت‌‌جان‌تر از این حرف‌هاست.
پروانه شال سفیدش را که به‌خاطر تکان‌تکان ماشین مدام از روی موهای لَخت و شب‌رنگش سُر می‌خورد و عقب می‌رفت را جلوتر کشید.
- خب خداروشکر.
آستین مانتویی که به تن داشت، توجهش را جلب کرد. رویش با نوعی سَبک از گلدوزی به زیبایی کار شده بود. هدیه‌ی روژین بود؛ زمانی که به تازگی به دیلان رفته بود و هیچ دوستی نداشت، روژین آن را به واسطه‌ی خواهر کوچک‌ترش روناک، به دستش رسانده بود و گفته بود ما رسم داریم فرد جدید را مستفیض از مهمان‌نوازی مخصوص دیلانی‌ها قرار دهیم.
لبخندی روی لبش نشست و دومرتبه شالش را صاف کرد و یک طرفش را روی شانه‌اش انداخت؛ دلش می‌خواست بعد از دو ماه با ظاهری خوب و سر و وضعی مناسب به دیدن عزیزانش برود؛ به همین خاطر صبح به حمام رفته و موهای بلندش توسط دستان فرتوت و بامحبت طوبی‌خاتون شانه شده بود.
دوست داشت مرضیه‌جان از راحتی جا و مکانش دلش قرص باشد و قلب ناکوک حاج‌بابا آرام گیرد.
جلال با چهره‌ای متعجب که به خود گرفته بود، دستش را سمت ضبط برد و از صدا و هیاهویش کم کرد.
- ببخشید آبجی‌جان؟ چیزی که من می‌بینم رو شما هم می‌بینی؟!
پروانه که همان ثانیه تکیه‌اش را داده بود؛ به سرعت به جلو خم شد.
- چی شده آقا جلال؟
جلال چشم باریک کرده دقتی کرد و « نوچی» بلند گفت و همزمان کف دستش را به فرمان کوبید و گفت:
- ای پروردگار... یکی وسط جاده افتاده!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
پروانه نگران به روبه‌رویشان چشم دوخت. مردی بالای سر کسی نشسته بود و به نظر درحال حرف زدن می‌آمد.
- بزن کنار آقا جلال شاید کمک بخوان‌.
جلال فرمان را چند مرتبه به طرفی چرخاند و گفت:
- آبجی شما هم نمی‌گفتی باید می‌زدم کنار، جاده رو قُرُق کردن.
با توقف ماشین و رد انداختنش به روی آسفالت، پروانه زودتر پیاده شد و بی‌توجه به حساسیت شدید راننده‌ای سرخوش، در را محکم بست و پشت‌بندش جلال پیاده شد.
پروانه با سرعت بیشتر قدم تند کرد و هیکل چاق و گوشتی‌ جلال را پشت‌سر گذاشت و مثل مرد جوان، بالای سر پسرک ایستاد.
جلال زودتر از دخترجوان صدا کلفت کرد و گفت:
- بِرارجان روالی؟ بنده‌خدا سالمه؟!
پروانه با دیدن زخم سطحی روی پیشانی پسرک، ابروهایش درهم رفت و نفسش را به آرامی بیرون داد و گفت:
- به اورژانس نیاز نداره؟
مرد بلند شد و تن قد بلند و تنومندش را جلوی نور مستقیم خورشید قرار داد تا کم‌تر چشم پسرک را بزند.
- به‌خاطر گرمازدگی از دوچرخه افتاده و سرش شکسته... لازمه بره درمانگاه و بخیه بزنه اما مشکل خاصی نداره.
پروانه لحظه‌ای نگاهش را به نیم‌رخ مرد داد و همزمان چشمانش را از بالا تا پایین تیپش چرخاند. در این گرما و این همه تیرگی؟! پیراهن مشکی و شلوار کتان مشکی! چهره‌اش را نور و تابش مستقیم خورشید پوشانده بود؛ تنها رنگی که از مرد مقابلش برایش هویدا بود ساعت نقره‌‌اش بود.
پروانه چشمان جمع کرده‌اش را به پسرک دوخت و این‌بار با تردید و صدای پایین‌تری پرسید:
- اگه ضربه مغزی شده باشه چی؟!
مرد نگاهش کرد و پروانه در اثر تابش مستقیم خورشید اخم کرد و چشم بست.
- نه اگه بود می‌فهمیدم، شما تو ماشین آب خنک دارید؟
پروانه با چشمان نیمه‌باز رو کرد سمت جلال و گفت:
- آقا جلال قربون دستت بطری آب از ماشینت میاری؟
جلال قدم جلو آمده‌اش را برگشت و هم‌زمان گفت:
- چرا نمیارم آبجی؟ امان بدین آمدم.
پروانه دستش را بالای پیشانی‌اش نگه داشت و روی زانو نشست، رو به پسرک که به نظرش شانزده، هفده ساله می‌مانست و چشمانش را محکم روی هم فشار می‌داد، لبخندی زد و گفت:
- نگران نباش، زود خوب میشی.
مرد هم مثل دخترک روی کنده‌‌ی زانو نشست و دستش را روی زخم پیشانی‌اش گذاشت که « آخ» پر دردش بلند شد.
- تحمل کن پسرجان، می‌برمت درمانگاه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
پروانه باز نگاه تار شده‌اش را به نیم‌رخ مرد دوخت. صدایش صلابت آشنایی داشت.
پسرک لاغراندام مدام ناله می‌کرد و لب میزد:
- دوچرخه‌م... ای خدا بدبخت شدم که!
پروانه لبخندی به رویش زد و دلسوزانه مرد را مخاطب قرار داد و گفت:
- یکم جلوتر تو دیلان درمونگاه شفاعت هست.
صدایش را شنید؛ انگاری با هر جمله‌اش در دلش رخت پهن می‌کردند.
- شما از دیلان میاین؟
پروانه سر تکان داد و این‌بار چشمانش را کامل باز کرد تا شاید به نور کورکننده‌ی خورشید عادت کند.
- آره تازه راه افتادیم اما... .
زبانش گویی فلج شد؛ این چهره‌ی مردانه، این چشم و ابروی سیاه و آشنا... .
لبش را به دندان گرفت و مردمک‌هایش را برای بار چندم در صورت مرد چرخاند.
لب و دهان متناسبش را، بینی و گونه‌های درشت و استخوانی‌اش و چانه و حتی سیب نمایان گلویش را از بر کرد.
موتوری به سرعت هرچه تمام‌تر از کنارشان سبقت گرفت و حال اخم مرد مقابلش پُر رنگ‌تر از قبل به چشم می‌آمد.
اینگونه اخم کردن، ابهت سیاهچاله‌های نگاهش را بیشتر به رخ می‌کشید و دخترک بیش از پیش دست و پایش را گم می‌کرد.
هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد نگاه سنگین شخصی، بتواند توان حرف زدنش را بگیرد. گاهاً میشد خواب اولین دیدارشان را ببیند؛ در بعضی از خواب‌هایش نیهاد مردی با خشونت بی‌نهایت بود و با داد و فریاد روی سرش هوار میشد؛ و در بعضی دیگر از خواب‌هایش نیهاد مردی بود که تنفر را تنها با چشمانش بروز می‌داد و او جرأت دست از پا خطا کردن و ابراز حضور هم نداشت.
پروانه لبانش را بی‌جهت تکانی داد؛ ناخودآگاه اسمی که هر روز حداقل یک‌بارم که شده شنیده بود را زمزمه کرد:
- نیهادخان؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
صدای موتوری که انگار جاده را اشتباه آمده بود و برای بار دوم با سرعت زیادی از کنارشان رد میشد، روی اعصاب لرزانش خط می‌انداخت.
خاطرش بود که مرضیه‌جانش از گذشته‌ها و روزگاران دوری، هنگامی که کودکی بیش نبود برایش داستان‌سرایی می‌کرد. گویا جماعتی می‌گفتند که تمام می‌شود، آفتاب می‌تابد و غمی به عالم نبوده که ماندنی باشد... .
از کجا معلوم می‌توانست غم سنگینی که در سی*ن*ه‌اش با هر بار خیره شدن سیاهچاله‌‌ی روبه‌رویش به تکاپو می‌افتاد را تحمل کند؟
از کجا معلوم که غم پُر تپش او ماندنی نباشد؟ می‌توانست زیر این همه سنگینی بار افتاده به روی قلبش نفس کم نیاورد؟! اگر طاقتش طاق میشد چه؟
مرد نگاه آرامش را به چهره‌‌ی رنگ‌پریده و ناآشنای دخترک دوخت، تک ابرویی بالا داد؛ در نظرش آشنا که نمی‌آمد هیچ، حتی در خاطرات دورش نمی‌گنجید برخوردی با دختر جوانی چون او داشته باشد.
کل جوانی و حتی نوجوانی‌اش به تحصیل و شاگردی اوس‌مراد می‌گذشت. اینگونه بود که حتی در زمان دانشجویی و تحصیلش در دانشگاه خیلی با دختران مراوده نداشت.
- منو می‌شناسید؟
پروانه چندین بار پشت سر هم پلک زد تا شاید چشم‌هایش تصویر پر شباهت و تشابهی با عکسی که آیینه‌ی دِق هر روزه‌اش شده بود، ببینید.
به قول معروف زهی خیال باطل! او نیهاد بود؛ برادر دختری که به لطف تپش‌های سالم و منظم قلبش زنده بود. گویی هر نفسش را مدیون تپش‌های پر عشق و امید قلب سالم درون سی*ن*ه‌اش بود.
تابش خورشید بی‌رحمانه بیشتر میشد و عرق روی پیشانی دخترک بیشتر نمایان میشد؛ کلافه با سر آستینش پیشانی‌اش را پاک کرد.
نیهاد گویی متوجه‌ی گرمای شدیدی که به تن دخترک سرازیر بود، شد که تنش را جابه‌جا کرد و حال جای تابش نور، سایه‌ی عظیم و جثه‌ی او بر تنش نقش بست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
پروانه به چهره‌ی آرام و خونسردش چشم دوخت. نگاهش آشنا بود؛ شاید به این خاطر که هر روز و هر شب دو ماه اخیرش را با خیره شدن به عکسش گذرانده بود. در تاریکی‌های شبانه، هنگامی که به گمانش جلال و جبروتش کمتر به چشم می‌آمد، نگاهش می‌کرد؛ آن‌قدر نگاهش می‌کرد تا خواب به چشمانش هجوم آورد.
زندگی جدیدی که به لطف و عنایت پروردگارش هدیه گرفته بود را مدیون خواهر عزیز و تک دردانه‌‌ی این مرد بود.
برادری که به گفته‌ی طوبی‌خاتون از بعدِ مراسم خاکسپاری پری و زیر تابوتش رفتن، طاقت سر زدن و حتی سر قبر خواهرش نشستن را هم نداشت.
دستش را به روی سی*ن*ه‌ی پر هیاهویش که بی‌وقفه بالا و پایین میشد، گذاشت و لحظه‌ای نگاهش را پایین انداخت و به آسفالت‌های ترک خورده‌ دوخت.
نیهاد اما منتظر جوابش بود که سر پایین برد و با همان پرسش اولیه که حال تعجبی زیرپوستی درش نمایان بود، گفت:
- حالتون خوبه؟
با زحمت بسیاری تمام توانش را جمع کرد و سری تکان داد. انگاری که قصد چاه کَندن داشت که بدین شکل نفس‌نفس میزد! سعی کرد آرامشش را حفظ کند؛ طوبی‌خاتون و کژال‌بانو، حتی اوس‌جعفر در مورد این مرد بد به زبانشان راه نمی‌آمد.
نگاهش را دو مرتبه به چهره‌‌ی مردانه‌اش که حال با کنجکاوی بیشتری براندازش می‌کرد، دوخت.
نمی‌شد که تا آخر عمر جلویش سر خم کند و اینگونه کم آورد! باید به لرزش درونی و ترسش مسلط میشد.
بی‌جهت با پایش روی آسفالت داغ جاده ضربی ناهماهنگ گرفت؛ صدای کوبش کفشش با زمین ابروی نیهاد را بالاتر برد، دخترک اما به خیال خود قصد داشت طبیعی‌ جلوه کند.
لبخندی هرچند کم‌رنگ زد و درحالی که با دو دستش به طور وسواس‌گونه‌ای مشغول مرتب کردن شالش بود، تند گفت:
- من خوبم آقا... خوب میشم یعنی الانم خوبم، شما... ‌.
نیهاد با خیال آرام‌تری نگاهش را به پسرکی داد که نامحسوس دست مشت شده‌اش را فشار می‌داد، به همان آرامی لب زد:
- من چی؟ احیاناً تهران آشنایی داشتیم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
پروانه سری به چپ و راست تکان داد و مضطرب و به آرامی لب زد:
- نه! یعنی شاید...‌‌ .
صدای قارقار کلاغانی که بالای سرشان دور‌دور می‌کردند، مانع فکر کردنش میشد. جواب منطقی در آستین نداشت و در این لحظه، هنگامی که خورشید بی‌رحمانه تابیدنش گرفته بود و فرق سرش داغ کرده بود، نمی‌توانست واقعیت را بگوید و خودش را معرفی کند.
حضور طوبی‌خاتون را نیاز داشت، بزرگی و جَبَروتش می‌توانست از وضعیت بد و بدبختی فعلی‌اش رهایش کند.
دستی به پیشانی‌ تب‌دارش کشید و با خنده‌ای مصنوعی ادامه داد:
- سرگرم حرف زدن نشیم بهتره، بنده خدا حالش خوب نیست.
به پشت سرش برگشت و با وجود جلالی که می‌دید با قدم‌های آرام و خسته‌اش و با بطری آبی که دستش بود به سمتشان می‌آید، دو دستش را کنار دهانش گذاشت و تقریباً داد زد:
- آقا جلال رفتی از چشمه آب بیاری یا از ماشین؟! مصدوم ما هلاک شد که!
جلال که نزدیکشان شد، نفس‌نفسی زد و دستش را به روی شکم جلو آمده‌ و گِرد و قُلمبه‌اش قرار داد و گفت:
- لامصب مگه پیدا میشد آبجی؟!
آهی پر صدا از سر نفس‌تنگی که دچارش بود کشید و ادامه داد:
- رفته بود زیر داشبورد پیداش نمی‌کردم، بفرما بِرار اینم آب... اگه حالش جا آمد بذاریمش صندلی عقب ماشین، سه سوته می‌رسانمش درمانگاه.
نگاهش را از دخترک ریزه‌میزه و سفید‌پوشی که آشفتگی و اضطراب از هر حرکتش نمایان بود، گرفت و به دست پیش آمده‌ی جلال داد. جواب سوالش را نگرفته بود اما حرفه‌اش حکم می‌کرد قبل از هر چیزی سلامتی پسربچه را اولویت قرار دهد.
لبخندی محو زد و دست پیش برد و بطری را گرفت و به سرعت درش را باز کرد و در اول کار چند قطره‌‌ای به روی سر و صورت ملتهب پسربچه پاشید.
آن‌طور که از دخترک شنیده بود، مردی که مدام مخاطب قرارش می‌داد نامش جلال بود و اینگونه که از لهجه‌‌ی آشنایش پیدا بود، مشخص می‌کرد اهل دیلان است.
- ممنون داداش، خودم می‌رسانمش... بعدها لطفتو جبران می‌کنم.
پروانه که هنوز صورتش را سمت جلال نگه داشته بود با نیش باز شده‌اش مواجه شد.
جلال سرخوش شده کف دستش را به روی سی*ن*ه‌اش گذاشت و کمی خم شد.
- نوکرم ¹بِرارگیان! کار خاصی نکردم، ولیکن بیا کمکت کنم تا ماشین ببریش، کجاست رَخشت؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
¹برارگیان: برادر‌جان
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
نیهاد لبخند محوش را حفظ کرد و همان‌طور که روی کُنده‌ی زانوی راستش نشسته بود، سری تکان داد و به پسرک کمک کرد تا نیم‌خیز شود.
- لازم نیست شما دیرتان میشه، مسافرم که دارید.
پروانه سر چرخاند و نگاهش کرد که حال روبه‌رویش ایستاده بود و یک دستش را برای اطمینان دور کمر استخوانی پسرک و دست او را دور شانه‌‌ی پهنش انداخته بود.
لبش را بین دندان‌هایش حبس کرد و در همان حالت با صدایی که گرفته شده بود لب زد:
- من مشکلی ندارم اگه می‌خواین می‌رسونیمش، شما هم... .
با انگشتانش که بازی می‌کرد جملاتش را گم می‌کرد.
- دیرتون نشه، خب حتماً جایی کار دارید.
نیهاد چهره‌‌ی رنگ‌پریده‌اش را از نظر گذراند؛ آخر سر هم نفهمید اسمش را از کجا می‌دانست و دخترک هم اشاره‌ی خاصی به آشنایی‌شان نکرده بود و حال هم دقیقاً خیره براندازش می‌کرد و جوری لب‌هایش را گاز می‌گرفت که رنگ صورتی اولشان به سفیدی میزد.
- نه ماشین هست و مسیر سر راهمه، ممنون.
پروانه نفس حبس شده‌اش را بیرون داد و در لحظه برگشت و قدمی به سمت نیسان جلال گذاشت.
- پس با اجازه‌تون، خوشحال شدم، آقا جلال من تو ماشین منتظرم.
جلال غیرتش نه گذاشت و نه برداشت غیورجوانی را کمک نکند؛ به سمت دوچرخه‌‌ی آبی رنگی رفت که گوشه‌کنار جاده افتاده بود و تقریباً یک طرفش ¹غُر شده بود.
خم شد و از فرمانش گرفت و گفت:
- باشه آبجی پروانه، شما تو ماشین بمان، کولرم بزن من اَلساعه خدمت می‌رسم.
نیهاد با چشمانی ریز شده لب زد:
- پروانه؟
آن‌قدری از اضطراب زیاد گوش‌هایش تیز شده و واضح بود که بشنود و قدم رفته‌اش در هوا مُعَلق بماند.
جلال دوچرخه به دست به طرف پرشیای سفیدی که در زمین‌خاکی طرف چپ جاده پارک شده بود رفت و با هر قدم محکمش خاک زمین را در هوا رقصاند و در همین حین بلند گفت:
- برارگیان ماشینت همونه؟ بی‌زحمت بیفت جلو صندوقو بزن.
پروانه قدم خشک شده‌اش را برداشت و این سری به‌طرف نیسان دوید. نیهاد رَد رفتنش را نگریست و ابروهایش درهم گِره خورد.
تن ضعیف پسرک را بالاتر کشید و به سمت ماشینش قدم برداشت.
نیشخندی روی لبش نشست و لب زد:
- پسرجان تو هم نگفتی، اسمت چیه؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
غُر شدن: فرو رفتگی، آماسیده

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
با قدم‌های تندش یکی پس از دیگری کاشی‌های سپید را پشت سر گذاشت. تن لرزان و بی‌ثباتش در راهروی بی‌رنگ و روی بیمارستان همچون روحی سرگردان، حیران می‌نمود و مردمک‌های مضطربش لحظه‌ای یک جا و مکان آرام و قرار نداشتند.
حرف‌های شهین همسایه‌ی دیوار به دیوارشان در سرش زنگ می‌خورد و قلبش لحظه‌ای آرام و قرار نداشت.
صدای غریبه‌‌ای مدام اسامی مختلفی را با پیشوند دکتر و خطاب کردنشان آن هم به شیوه‌ای پُر ناز و اَدا، بدتر به دستپاچگی‌ و سردرگمی‌اش دامن میزد.
صدای هیاهوی مردم به کنار، قلب ناآرامش همچون گنجشکی بی‌پناه در سی*ن*ه میزد و نفس‌های پی در پی و سنگینش، هیجان و حال بدش را به صورت جماعتی که با دیدن رنگ و رویش راه را برایش باز می‌کردند، سیلی میزد.
لحظه‌ای پاهایش از دویدن باز ماند؛ با بغضی که گلو دردش را تشدید می‌کرد، به دور خود چرخی زد و با دیدگان تارش پرستاری که پشت کانتر پذیرش نشسته بود را هدف گرفت.
قدم‌های تندش را از سر گرفت؛ با شتاب مردی که نوبتش بود را کنار زد و خود را به میز رساند و درد شکمی که از برخورد محکم تنش با لبه‌ی کانتر به‌وجود آمده بود را به جان خرید.
دختر جوانی که پشت کانتر نشسته بود، تکان شدیدی خورد و دستش بند به مقنعه‌ی سرمه‌ای رنگش شد. همزمان اخمی ابروهای عسلی‌اش را درهم آمیخت و شاکی چینی به بینی چسب زده‌اش داد و گفت:
- چی شده خانم؟! یواش‌تر!
مرد میانسالی که پشت سر جا گذاشته بود و چندین‌ عکس رادیولوژی دستش بود، با اخم صدا بلند کرد و گفت:
- این چه وضعشه؟! خانم برو نوبت بگیر، از صبح علاف شدیما!
دخترک فارغ از حرف‌هایشان صدای گرفته‌ و لرزانش را به کار انداخت و لبان ترک خورده‌اش را باز کرد و بی‌قرار گفت:
- رضا مهاجر... بیمار قلبی، بگید کجاست؟ خواهش می‌کنم بگو حالش خوبه... .
پرستار لنزهای به رنگ سبزش را در چهره‌ی جوان و مهتابی دخترک چرخی داد و تا خواست حرفی بزند، صدای زنی دیگر که گویی دخترک را خطاب می‌کرد مانع جوابش شد.
- پروانه مادر؟ الهی دور چشمات بگردم نگفتم خودتو نگران نکن؟ ای خدا بچم از دست رفت که... شهین خدا بگم چیکارت نکنه!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین