جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [دیلان] اثر «رها حمیدی شهیاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ؛Raha با نام [دیلان] اثر «رها حمیدی شهیاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,271 بازدید, 55 پاسخ و 33 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دیلان] اثر «رها حمیدی شهیاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ؛Raha
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ؛Raha
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
طوبی‌خاتون با فشار مختصری که به عصای چوب گردویش داد، با آرامش از جایش بلند شد و دست راستش را به روی دست سرد پروانه گذاشت.
- گویا حرفی برای ادامه‌ی این همنشینی اجباری ندارید! ماه بعد خبرتان می‌کنم برای گرفتن خسارت و پول شالیزارها، تا زمانی که گفتم... .
چشم‌ها همه به روی دهان پر ثباتش خیره ماند و او ادامه داد:
- کسی کار به کار این دختر نداشته باشه، پروانه مثل پری دختر منه، دختر دیلان!
پروانه لبخند زد و طوبی‌خاتون ادامه‌ی حرفش را با قدمی که به سمت ایوان برمی‌داشت و کوبش عصایش به روی زمین زد:
- دخترِ روستای دیلان.

***

آسمان صَلات ظهر سوزناک بود، تابستان شهریور ماه بود دیگر... خورشید چشمش را میزد و حتی دیگر پنکه دستی که مرضیه‌جانش هدیه داده بود، به کار نمی‌آمد که نمی‌آمد!
جیک‌جیک گنجشک‌هایی که برایشان در کاسه‌های سفالی آبی‌نفتی متعلق به کژال‌بانو آب گذاشته بود؛ فضای بیرونی و حیاط کاشانه‌‌ی اوس‌جعفر را پُر کرده بود.
دستش زیر چانه‌اش بود و مدام لبخند ژوکوند تحویل جنب و جوششان می‌داد؛ همچون کفتربازان حرفه‌ای با صدای نازکش « هوهویی» کرد و در آخر به کار بیهوده‌اش خندید و لبخندی آرام به لبانش بند زد.
نسیم گرمی وزیدن گرفت و گُر گرفتگی‌ تنش را بدتر کرد؛ پوفی بلند کشید و گوشه‌ی روسری سبزش را کمی از گردن عرق کرده‌اش فاصله داد.
صدای گاو و گوسفندان اوس‌جعفر مدام در سرش اِکو میشد؛ انگار که همین بغل گوشش مشغول چرا و علف‌خواریشان بودند. همچنین بی‌راه هم فکر نمی‌کرد؛ زمین بغلی متعلق به اوس‌جعفر و همسر نازنینش بود و معمولاً گَله‌ی گوسفندان سفید و سیاهی که در نظرش هر کدام قیافه‌ای بانمک و بعضاً عصبانی داشتند، همانجا مشغول چرا و استراحت و به طبع بازی‌گوشی می‌شدند.
خواب رفتن پاهایش و زِق‌زِق کردنشان روی اعصابش راه می‌رفت. این هم از مزایای گیوه‌های سفید و منگوله‌دارش بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
با جفت‌ پاهایش روی زمین ضرب گرفت و همراه با صدای تَق‌تَقشان از خودش زمزمه‌ای بی‌معنا سَر داد؛ تکان خوردن منگوله‌های برفین گیوه‌هایش را دوست داشت و کودکانه به دلش نشسته بود. به جزٔ لباس‌ها و تقریباً تمام وسایلش که صاحب اصلی‌شان پری بود، زمانی که به دیلان نقل‌مکان کرده بود حاج‌بابا این جفت گیوه‌های سفید را برایش خریده بود و گفته بود ناراحت گذر وقت و آینده نباشد چون آینده‌اش حتماً روشن است. گفته بود سر هر رکعت نماز برای پروانه‌اش دعا می‌کند و از خدا می‌خواهد سالم و شاد باشد.
صدای جیک‌جیک و بال زدن کفترهای کنارش بیشتر شد. لبخندزنان پلک به روی هم فشرد و نفس‌عمیقی از عطر خوش سبزی و پنیرهای محلی گرفت. ¹کلانه‌های روی تنور، نگاه شرقی‌اش را به بازی گرفتند.
صدای مردانه و خوش آهنگ اوس‌جعفر از پشت سنگ‌های ایوان بلند شد.
- ها او دختر! فوت کن زیر اون تنور تا کژال نیامده سرت بابا‌گیان، نفست حلال باشه در پناه حق، فوت کن!
لبخندی زد و از روی کُنده‌‌ی درختی که نشسته بود، جابه‌جا شد. سرش را کمی به آتش زیر تنور نزدیک کرد و چشم بسته فوت محکمی کرد و گرمای ذوب کننده‌ی آتش را به جان پوست صورتش خرید.
آتش گُر گرفته به عقب راندش و این‌بار پروانه صدا بلند کرد و گفت:
- عمو‌جعفر خیالت راحت، فوتش با من.
در پَس حرفش کفتری از کنارش با بال زدنی بی‌هوا پرید و پرواز کرد؛ رد پروازش را با چشم دنبال کرد و هم‌زمان با سر آستین پیراهن زردش عرق ریز روی پیشانی‌اش را پاک کرد.
اوس‌جعفر، مرغ به بغل از پشت ایوان بیرون آمد و نمد روی سرش را صاف کرد. به قولی خط اتو و صافی چوخه و جلیقه‌‌ی مشکی رنگش خربزه قارچ می‌کرد!
سیبیل یک دست سفید و موهای جو گندمی‌اش با آن بینی قوس‌دار استخوانی تصویری جالب را برای دخترک خلق که هربار روی جزئیات لباس و چهره‌‌ی پیرمرد دقیق میشد. با دیدن اوس‌جعفر یاد حاج‌بابا و دلتنگی برای آغوش امنش بیشتر میشد؛ نه این که به وفور شباهت داشته باشند، نه! تنها لبخند مهربان دو مردی که می‌دید بی‌نهایت شبیه به هم بود، نگاه مردانه و محبت‌آمیز جفتشان زمانی که موقع خندیدن چشم‌هایشان به خطی صاف بدل میشد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
¹کَلانه: یکی‌از غذاهای کردی است که در مناطق مختلف کردستان تهیه و پخت می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
اوس‌جعفر مرغ ناآرام را کمی بالاتر گرفت و لبخند و نگاه چمنی و مهربانش را حواله‌ی پروانه کرد.
- باریکلا باباگیان، ناهار امروز بخور نمیری هست ولی چه کنیم دیگه؟ کژال‌بانو یه نون پنیرم بذاره دهان ما می‌گیم خدایا شکر، دستشم می‌بوسیم.
از افکار پوچش بیرون آمد و لبخندی به روی مرد مقابلش زد و شیطنتش گل کرد؛ بسیار از همنشینی با این زن و شوهر سن و سال‌دار و پایه‌ با روحیات شوخش کیف می‌کرد.
نگاهش به روی دوخت و دوزهای نقره‌ای رنگ و بسیار ظریفی که روی جلیقه‌ی اوس‌جعفر توسط هنرنمایی کژال‌جانش دوخته شده بود، چرخ خورد و پشت سرهم و با سرعت ابرویی بالا انداخت.
- فقط دست دیگه؟
مرغ که زیر قدرت بازوان عضلانی پیرمرد گویی جانش را می‌گرفتند، نالان قُدقُدی کرد و در حالی‌که گردن کَج می‌کرد به دخترک خیره شد.
اوس‌جعفر درنگی کرد و ابرویی بالا انداخت، خنده‌ای سر داد که سیبیل‌های پر بارش جهیدن گرفت. پروانه نیز همراه خنده‌اش شد و در همان لحظه کژال‌بانو با ¹مَشک قهوه‌ای که نوای شِلِپ‌شِلِپ حجم آبی که داخلش بود را میشد شنید و با چرم سنگین روی دوشش به جمع‌ دونفره‌شان پیوست و با لبخندی همراهی‌شان کرد.
با آن لهجه‌ای که در نظر پروانه دوست‌داشتنی بود، صدای خوش آواز و کم ولومش را به کار گرفت و گفت:
- ها بگید ببینم چی شده این مرد ما رو به خنده وا داشتی دخترگیان؟ من از اون زن کورد غیورام‌ ها! گفته باشم خنده‌‌ و حرف زیرپوستی در کار نباشه... ها بابا.
پروانه دست به سی*ن*ه شد و خود را در آغوش گرفت. تارهای سفیدی که میان موهای حنایی‌ رنگش ردِ گذر عمر گرانبهایش را نمایان می‌ساختند، زیباترش کرده بود.
صدایش مخلوطی از شور و آرامش درونی بود؛ موهای پُر و بلند کژال‌بانو هربار ماتش می‌کرد. انگار نه انگار که خودش روزی روزگاری گیسوکمند نام داشت! خاطرش آمد که مرضیه‌جان گیسوکمند و گاهی هم حاج‌بابا از سر کیف و حال دختر گیسو‌طلا صدایش میزد؛ به قول حاج‌بابا گیسوطلا بود اما از نوع طلای سیاهش!
یاد آن دو عزیز‌کرده برای چندمین بار در امروز، به دلتنگی‌ دلش دامن زد. بی‌اختیار دستش به سمت گردن و گردنبندی که آخرین هدیه‌ی عزیزانش بود رفت و طبق معمول گردنبند را با مشت کوچکش بغل کرد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
¹مَشک‌: خیک یا مَشک ظرف چرمینی از پوست گوسفند و بز و گوساله است که برای حمل و نگهداری آب و... از آن استفاده می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
دلتنگی برای او معنی نداشت؛ باید با دوری عزیزانش می‌سوخت و می‌ساخت و دندان به روی جگر می‌گذاشت.
آهش را در گلو خفه کرد و چشمکی حواله‌ی کژال‌بانویی کرد که منتظر با آن نگاه میشی رنگ به گرفتگی‌اش زُل زده بود. سعی کرد صدایش را شاد نشان دهد و آن میشی‌های همه چیز فهم را دور بزند.
- فعلاً که حواس زیرپوستی ما رو جذابیت شما دزدیده کژال‌جون، آخر سر نگفتی با چی این‌جوری براقش می‌کنی کَلَک.
و با چشم و ابرو به بافت بلند و بالای حنایی رنگش اشاره کرد و لبخند زد.
کژال‌بانو را هر سری با رنگی خاص به یاد داشت؛ در این دو، سه ماهی که در دیلان می‌گذشت، گویی زن رنگی روستا نام داشت.
قُد‌قُد مرغ دومرتبه بالا رفت و با نوای آواز گنجشکانی که حال تک و توک کنار پاهای پروانه دنبال دانه به زمین نوک می‌زدند، ترکیب شد.
- جعفر ها این مرغ زبان بسته رو چیکار داری مرد؟! باز رفته سر وقت تخم‌مرغ‌هاش؟
اوس‌جعفر قدمی برداشت و سنگ‌ریزه‌ای که جلوی پایش بود را با صدای تَقه‌ای به جلو پرتاب کرد.
- ها خانم‌خاص، مرغ ندیدم این همه مهر و محبت مادری داشته باشه، مگه می‌ذاره ما ¹کارمانه کنیم!
کژال‌بانو سری به چپ و راست تکان داد؛ امروز کراس یا همان پیراهن بلند و گشادی با آستین‌های بلند و یقه‌ی گرد و سنگ دوزی شده‌اش به تن داشت و این‌بار آبی آسمانی چشم‌نوازی بود.
پر قدرت مَشک آب را به روی تختی که در حیاط خوش آب و رنگشان زده بودند گذاشت که از سنگینی‌‌اش صدای جیره‌ی تخت بلند شد.
با چند قدم محکم با گَرد و خاکی که با هر قدم مردانه‌مَنِش بلند می‌کرد، کنار پروانه جا خوش کرد.
- ای دختر... موهای خودت که قشنگ‌تره ²باوانم! این تارهای مشکی قدر دانستن می‌خوادها دختر، حواست باشه موهات نشن غم‌خوار دلت و خودت غم‌خوار کسی که لایق نباشه.
اوس‌جعفر که مرغ را به حال خویش رها کرده بود، روبه‌رویشان کنار تنور روشن، روی کنده‌ی زانو نشست و دستی به سبیل چَخماقی مثلاً پر ابهتش کشید.
- خبریه مگه کژال‌؟ پروانه هنوز از راه نرسیده که بانوگیان، نکنه خوابی دیدی، تو رو جد حاج‌عمو منو رو دنده‌ی غیرت ننداز زن!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کارمانه: کار ما
باوان: خاندان، همه کَس و کار
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
کژال‌بانو ابروهای حنا زده‌‌اش را که به ترکیب نارنجی و قهوه‌ای شبیه بود را درهم کرد و روبه همسرجانش بُراق شد.
- مگه من خواب بدم می‌بینم ها جعفر؟! دِ آخه مرد مومٔن، تو خودت سر و تَهتو بگیرن بازم افتادی رو دنده‌ی غیرت، ها بله.
پروانه سر عقب برد و بلند خنده‌ی دخترانه‌ و به قولی پر ناز و نیازش به هوا رفت. به شخصه عاشق کَل‌کَل و بحث‌های ریز و عاشقانه‌ی این زوج دوست‌داشتنی بود. هنگامی که اوس‌جعفر با آن ابهت مقابل شاخ و شانه کشیدن‌های همسرش چشم درشت می‌کرد و سپس مظلومیتش نمایان میشد؛ آن موقع دلش می‌خواست بوسه‌ای به روی گونه‌ی جفتشان جای گذارد.
اشکش از گوشه‌ی چشم تا تیغه‌ی استخوان بینی خوش‌تراشش غلتید. با سر انگشت ردش را پاک کرد و لبخند به جا مانده از خنده‌اش را حفظ کرد و ضربه‌ی آرام و کم صدایی به روی زانویش زد.
- آخی خدا... چقدر شما خوبین، کژال‌جون فقط یه توصیه کرد عموجعفر،کی میاد منو بگیره؟!
در‌حالی‌که لحظه‌ای فکر و خیال روزگار اخیرش خِرش را گرفت و لبخندش به آرامی محو میشد لب زد:
- تازه من نباید جایی برم... طوبی‌خاتون بهم نیاز داره، اگه من نباشم کی شیر گاو‌ها رو می‌دوشه؟ که به مرغ و خروس‌های طوبی‌خاتون دون میده؟ کی موی اسب‌ها رو شونه می‌زنه؟
لحنش به قدری صاف و ساده بود که این‌بار خنده‌ی کژال‌بانو بلند شد. آزاد و فرزانه‌وار صدای خنده‌هایش برق دیدگان اوس‌جعفر را پُر فروغ کرد.
- های دختر گیانم، چه فکرها می‌کنی ... تو محرم و هم‌ صحبت طوبی‌خاتونی، عزیز مایی، دختر خوشگله‌ی دیلانی!
ابروهای اوس‌جعفر بالا پرید و نگاه سرسبزش از بالا تا پایین دخترک را رصد کرد و صدای خَش‌دارش را در گلو انداخت.
- خیلیم دلشان بخواد دختر، ما که دختر به هر کی از راه رسید نمی‌دیم... تو نظر کرده‌‌ی کاوانِ منی.
کژال‌بانو منظور همسرش را به خوبی گرفت و ابروهایش در لحظه هم‌آغوش یکدیگر شدند.
اوس‌جعفر نگاهش را به کژال‌جانش دوخت و ابرویی بالا انداخت؛ پروانه از جو پیش آمده متعجب شد و با خنده دست دور گردن کژال‌بانو آویخت و شوخی و کنایه را در صدایش جای داد و گفت:
- چی شد کژال‌جونم؟ دوست نداری من عروست بشم؟ گفتی خوشگلم که! خالی بستی کَلَک؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
ضربه‌‌ی کم زور کژال‌بانو به روی ران پایش خنده‌اش را به هوا برد.
- ای خدا بچه که زدن نداره کژال‌جونم!
اوس‌جعفر سری تکان داد و نفسش را آه مانند بیرون داد.
- من که می‌دانم دلت بدجور هواخواهشه زن، بیا و لجبازی مادرانه رو بذار کنار... به قول این جوون‌ها چی میگن پروانه دختر؟
پروانه خندید و همراه اوس‌جعفر شد‌.
- غم دنیا رو بیخیال.
ادامه‌ی جمله‌اش را با بوسه‌ای که بی‌هوا به روی گونه‌ی سرخ و استخوانی کژال‌بانو زد، به پایان رساند و گفت:
- غصه‌ی فردا رو بیخیال کژال‌جونم، بالاخره که آقازاده می‌فهمه هیشکی جای پدر و مادرش رو پُر نمی‌کنه.
کژال‌بانو لبخندی هرچند مصنوعی به لب‌های خشکش بند زد و با ضرب ریزی که با پاهایش از فشار اعصاب و فکر مشغولش روی زمین گرفته بود و هم‌زمان خاک بیشتری را بلند می‌کرد، زمزمه کرد:
- باشه مادر، حق با توعه پروانه‌گیان.
اوس‌جعفر دست به یک زانو گرفت و بسم‌الله‌گویان از جایش بلند شد.
بوسه‌‌ی پر احساسش بر روی سربند پر نقش و نگار کژال‌بانو، لبخندی زیبا را به لب‌های پروانه هدیه داد.
بوسه‌اش صدادار بود و از ته دل یک مرد غیور عاشق برای همسر عزیز کرده‌اش.
زمزمه‌‌ی خوش آوا با آن صدای مردانه به جان گوش‌هایشان نشست.
- به کدام جنس گویم که تو اشتباه داری
بر کَس نمی‌توانم به شکایت از تو رفتن
که قبول و قوتت هست و جمال و جاه داری
کژال بانو آهی کشید و پشت‌بندش ضربه‌ای بر روی زانوی پروانه زد.
نگاهشان که تَلاقی شد، سر تکان داد و گفت:
- پاشو دخترگیان، برو کنار تلفن کشیک بده الاناست که صدای زنگ قوم و خویشت این‌جا رو بذاره بالای سر! به مرضیه‌خانوم هم سلام طوبی‌گیان رو برسان... سپرده بود بهت بگم آخر هفته بری بهشان سر بزنی، برو دلت که با حرف عزیزات آرام گرفت و سبک شدی بیا تا بهت کلانه‌ی خانگی بدم... بدو دختر، بدو که سر و صدای ما کفترهای تو رو از این خانه فراری داد.
پروانه سری تکان داد و کژال‌بانو بلند شده تَر و فِرز مَشک سنگین آب را به روی دوش انداخت و به پشت ایوان و دیوار سنگی خانه رفت و صدایش همچنان آمد:
- های دختر... پاشو دیگه، وَخی دِ یالا!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
با تمام شدن جمله‌ی کژال‌بانو، صدای تلفن در خانه طنین‌انداز شد و باز هم صدای کژال‌بانو بلند شد:
- ها دخترگیان دیدی گفتم؟ سلام برسان و بگو... .
پروانه سراسیمه و در شوق از جایش بلند شد و با صدایی که از شادی لبریز و کمی بلندتر از حد معمول شده بود، گفت:
- چشم کژال‌جون! برم تا قطع نشده.
به نظرش امروز کمی دیرتر از هر روز تماس گرفته بودند.
پر ذوق و شوق با قدم‌های بلند و پُر سرعتش به سمت در ورودی خانه به پرواز درآمد.
جای تلفن آبی‌نفتی را کاملاً حفظ بود؛ صدای درینگ‌درینگ تلفن هنوز هم در فضا طنین‌انداز میشد.
بی‌توجه و کنجکاوی همیشگی‌ و ذاتی‌اش به اطراف، به سمتش هجوم برد و دو دستی گوشی تلفن چرخشی را بلند کرد و کنار گوشش چسباند.
از برخورد تنش با میز گرد و پایه کوتاهی که تلفن رویش قرار داشت و تکان شدیدش مجبور به گرفتن تنه‌ی تلفن در هوا قبل از سقوط آزادش شد و آن را دوباره سرجایش گذاشت.
از سر و صدای پیش آمده احساس شرمندگی کرد اما بی‌طاقت و با صدای لرزان و به وفور دلتنگش لب زد:
- سلام دورت بگردم، نمی‌دونی چقدر دلم برات پَر می‌کشید فدای چشمای ضعیفت بشم... چرا دیر زنگ زدی نگرانتون شدم.
صدای خِش‌خِشی از آن طرف خط توجهش را جلب کرد؛ انگار کسی بدون حرف تنها نفس می‌کشید.
گوشی تلفن را محکم‌تر چسبید.
- الو؟ صدامو می‌شنوی قربونت برم؟
سکوت آن‌طرف خط به نگرانی دلش چنگ زد و نفس‌های پر اضطرابش را به شمارش انداخت. دستش را بند به گوشه‌ی میز کرد و پر اضطراب ناخن‌هایش را به لبه‌ی میز می‌کشید.
احساسات فوران کرده و نگرانی فراوانش دست خودش نبود؛ کنار دو عضو باقی‌مانده از خانواده‌اش نبود و نگران زن و مرد عزیزش بود، نگران قلب ناکوک حاج‌بابا و فشار بالای مامان‌مرضیه، نگرانی از بابت اجاره‌ی عقب‌مانده و مزاحمت‌های گاه و بی‌گاه صاحب‌خانه‌ی نزول‌خورشان که امانش را بریده بود.
لب‌های سرخش را به حبس دندان‌ محکوم کرد و با صدای لرزانی لب زد:
- الو... قربونت برم چرا حرف نمی‌زنی؟ حالتون خوبه؟ نصف جون شدم یه چیزی بگو، اگه بازم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
صدای مرد ناآشنا و بمی به گوشش رسید و حرفش را قطع کرد:
- گوش شنوا نداری نه؟ مهلت بده پشت‌خطی حرف بزنه!
ابروهایش به سرعت بالا پریدند، به قدری با تعجب که پیشانی‌اش چروک شد! بی‌جهت سرفه‌‌ای کرد و گویی که اشتباه شنیده باشد گوشی تلفن را در هوا تکانی داد.
- الو؟ خانم صدای منو می‌شنوی؟
متعجب دهان باز مانده‌اش را بدون حرف زدن تکان داد و به زور تنها تک کلمه‌ای از میان لبانش خارج شد.
- الو... .
- شما آشنا نیستین نه؟
هربار که صدای محکم و ُپر جذبه‌ی آن طرف خط، مخاطب قرارش می‌داد حس می‌کرد دهانش خود به خود مهر و موم میشد؛ به طوری که یاد دوران تحصیل دبیرستانش افتاد؛ وقتی که سال آخر بود و بچه‌های کلاس تمامی شبطنت‌هایشان را روی سر او که ساکت‌ترین فرد کلاس بود هوار می‌کردند و او جلوی مدیر و ناظر لب‌هایش را به مهر سکوت محکوم می‌کرد.
- تا حالا با شما صحبتی نداشتم، کمک‌دست کژال‌بانویی؟
بالاخره توانست دهان نیمه‌بازش را ببندد؛ دست چپش را از گوشی تلفن فاصله داد و کمرش را در بر گرفت.
- شما؟
گویی مرد پشت‌خط صدای سرفه‌های متعدد اوس‌جعفر و داخل خانه شدنش را شنید که جواب دخترک را نداد و حرف خودش را زد:
- اوس‌جعفر اونجاست؟ لطفاً صداش کن.
حدس پروانه به یقین تبدیل شد و اخم‌هایش یکدیگر را در آغوش گرفتند. در لحظه از شخصیت آرامش بیرون آمد و با فکری که به سرش آمده بود، دستی که به کمرش بند زده بود را چنگ مانند به پهلو‌یش فرو کرد و تند گفت:
- آدم به پدرش نمی‌گه اوستا!
انگار مرد چیزی گفت اما پروانه از بابت ورود کژال‌بانو و دست‌های پرش از تخم‌مرغ و سینی کلانه‌ها، گوشی تلفن را کمی فاصله داد.
- چی؟ صداتون قطع شد.
گویی مرد کلافه شده تنها اصرار به صحبت با فرد آشنایی داشت؛ چه توفیری هم داشت با آشنا صحبت می‌کرد یا یک فرد غریبه؟ وقتی که جلوی اَحَدی حاضر نبود به پدر و مادرش احترام بگذارد.
- گوشی رو بده به کژال‌بانو.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
اخم‌هایش غلیظ‌تر شدند و این‌بار قفل دهانش را باز کرد.
- کژال‌بانو نه و مامان‌کژال! شما چطور این چیزا رو نمی‌دونید آقا کاوان؟ بعد از یک سال و خورده‌ای که این بنده‌خداها رو بی‌خبر به امون خدا ول کردید و رفتید دنبال عیش و نوشتون، این طرز صدا زدنشونه؟
خِش‌خِشی از آن‌طرف خط توجهش را جلب کرد.
- الو آقا‌ کاوان صدا میاد؟ می‌شنوید چی میگم؟
صدایی مثل گریه‌ و جیغ بچه‌ گوشش را آزرد؛ صدای مرد که این‌بار از خونسردی قبلی‌اش درآمده و کمی نفس‌نفس میزد را شنید:
- من کلی کار سرم ریخته دختر‌خانوم، خیلی عجله دارم لطفاً گوشی رو بده به یه نفری به جز خودت! باید بسپرم به مادر... .
پروانه با عصبانیت « نوچ‌نوچی» کرد و سرش را تکان داد؛ انگار نه انگار چه درخواستی شده به حرف‌های تلنبار شده‌‌ی دلش توجه کرد و یک‌بند ادامه داد:
- هیچ می‌دونید چقدر دلتنگ شمان؟ اصلاً دلتون براشون تنگ نشده که بیاین و سر بزنید؟ آدم سنگم باشه با آب چشمه سوراخ میشه ولی شما انگار از اونورش اُفتادین... بعدشم فکر نکنید خدایی نکرده کژال‌جون و اوس‌جعفر محتاج حمایت‌های شمان‌ها! الحمدالله مثل قِرقِره دارن کار می‌کنن نون بازوشونو می‌خورن، خیلی مهمه آدم با زحمت‌کشی نون بخوره نه؟ شما که باید خوب بدونید! شما با پول زحمت‌کشی همین آدمای نازنین رفتین دانشگاه تهران و درس خوندید و مثلاً مهندس شدین... فکر نکنید من فضول محله‌ام و نشستم کل گذشته و آینده‌ی شما رو در بیارما، همه‌ی اهالی روستا از بی‌معرفتی پسر اوس‌جعفر خبر دارن، کژال‌جونم که نگم از دلتنگی پسر بی‌معرفتش که سالی یک‌بار بهش زنگ می‌زنه تار به تار موهاش دارن سفید میشن که گفتن نداره، بعدشم... .
صدای کژال‌بانو حرف‌های تند و بی‌تنفسش را به یک‌باره قطع کرد.
- هاو... دختر‌گیان با کی دست به کمر شدی سَرِ جنگ داری؟!
پروانه گوشی تلفن را از گوشش فاصله داد و نفس عمیق و سبک شده‌اش را به جان ریه‌هایش بخشید.
- کژال‌جونم آقا کاوانه، خیلی مشتاقه باهاتون حرف بزنه و... البته که دلش خیلی‌خیلی برای شما و اوس‌جعفر تنگ شده.
جمله‌ی آخر را از روی عمد بلندتر و با تأکید بیشتر به زبان آورد و به چهره‌‌ی مات شده و رنگ‌پریده‌ی کژال‌بانو لبخندی زد.
- بفرمایید کژال‌جونم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
گوشی تلفن را سمتش گرفت و با قدمی که عقب رفت منتظرش شد. صدای الو گفتن‌های متعدد و کلافه‌وار مرد پشت‌خط هنوز هم شنیده میشد.
پروانه با چشم و ابرو به گوشی‌تلفنی که هنوز هم در دست داشت اشاره کرد و گفت:
- بیا دیگه کژال‌جون، دستم افتاد! یه موقع دیدی پشیمون شد قطع کردها.
کژال‌بانو بعد از چندی به خودش آمد؛ درست شنیده بود؟ پروانه گفته بود کاوان تماس گرفته؟ مگر میشد؟!
از آخرین تماس و احوال‌پرسی پسرش که در آخر هم منجر به بحثی از باب درخواست پولی تازه شده بود، امیدش را از دست داده بود.
سینی داغ کلانه‌هایش را به روی زمین گذاشت و نگران کف دو دستش را به هم مالاند و نفس لرزانش را بیرون داد.
قدمی سمت پروانه برداشت و با تردیدی خودآگاه گوشی‌تلفن را از دستش گرفت و کنار گوشش جای داد.
پروانه با اطمینان چشمکی تحویلش داد. بعد از مکثی مردمک‌های میشی رنگ و مرطوبش را در کاسه چرخاند و صدای لرزان و پر بغضش را به کار انداخت.
- الو... الو کاوانم؟! مادر؟
پروانه خوشحال و پُر ذوق به چهره‌‌ی مضطرب کژال‌بانو چشم دوخت و در همین هنگام لب زد:
- آشتی کن.
دست به سی*ن*ه شد و نگاهش را به پنجره‌ی ایوان و اوس‌جعفری که حال فارغ از اتفاقات اطرافش با زمزمه‌‌ی آهنگ کُردی محبوبش مشغول آب‌یاری گلدان‌های رنگارنگشان بود، انداخت و لبخندش پُررنگ‌تر شد.
حال دیگر دلتنگی و نگرانی خودش را به کل از یاد برده بود و جایش با خوشحالی زیرپوستی عوض شده بود.
پر شوق و ذوق از هم‌صحبتی مادر و پسر، قِری درشت به کمرش داد، چین‌های پیراهن زردش همراه با منگوله‌های رنگی‌ که قدش آویزان بود، چرخی خوردند.
کژال‌بانو پلک به روی هم گذاشت و قطره اشکی به روی گونه‌اش چکید؛ لبخندش خبر از انتظار مادرانه‌اش را می‌داد و قطره‌ی اشکش... صدای شکستن دل کوچکش بود.
چه امید باطلی داشت به معرفت و انصاف اولادش!
صدایی که شنید باعث شد به سرعت پشت دست حنا زده‌اش را به روی گونه‌اش بکشد.
حنای دستش تازه بود پس ردی نارنجی رنگ به طور کم‌رنگ به روی گونه‌های استخوانی‌اش رد انداخت. مثل آنکه خورشید دَم غروب صورتش را بوسیده باشد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین