- Aug
- 562
- 4,417
- مدالها
- 2
طوبیخاتون با فشار مختصری که به عصای چوب گردویش داد، با آرامش از جایش بلند شد و دست راستش را به روی دست سرد پروانه گذاشت.
- گویا حرفی برای ادامهی این همنشینی اجباری ندارید! ماه بعد خبرتان میکنم برای گرفتن خسارت و پول شالیزارها، تا زمانی که گفتم... .
چشمها همه به روی دهان پر ثباتش خیره ماند و او ادامه داد:
- کسی کار به کار این دختر نداشته باشه، پروانه مثل پری دختر منه، دختر دیلان!
پروانه لبخند زد و طوبیخاتون ادامهی حرفش را با قدمی که به سمت ایوان برمیداشت و کوبش عصایش به روی زمین زد:
- دخترِ روستای دیلان.
***
آسمان صَلات ظهر سوزناک بود، تابستان شهریور ماه بود دیگر... خورشید چشمش را میزد و حتی دیگر پنکه دستی که مرضیهجانش هدیه داده بود، به کار نمیآمد که نمیآمد!
جیکجیک گنجشکهایی که برایشان در کاسههای سفالی آبینفتی متعلق به کژالبانو آب گذاشته بود؛ فضای بیرونی و حیاط کاشانهی اوسجعفر را پُر کرده بود.
دستش زیر چانهاش بود و مدام لبخند ژوکوند تحویل جنب و جوششان میداد؛ همچون کفتربازان حرفهای با صدای نازکش « هوهویی» کرد و در آخر به کار بیهودهاش خندید و لبخندی آرام به لبانش بند زد.
نسیم گرمی وزیدن گرفت و گُر گرفتگی تنش را بدتر کرد؛ پوفی بلند کشید و گوشهی روسری سبزش را کمی از گردن عرق کردهاش فاصله داد.
صدای گاو و گوسفندان اوسجعفر مدام در سرش اِکو میشد؛ انگار که همین بغل گوشش مشغول چرا و علفخواریشان بودند. همچنین بیراه هم فکر نمیکرد؛ زمین بغلی متعلق به اوسجعفر و همسر نازنینش بود و معمولاً گَلهی گوسفندان سفید و سیاهی که در نظرش هر کدام قیافهای بانمک و بعضاً عصبانی داشتند، همانجا مشغول چرا و استراحت و به طبع بازیگوشی میشدند.
خواب رفتن پاهایش و زِقزِق کردنشان روی اعصابش راه میرفت. این هم از مزایای گیوههای سفید و منگولهدارش بود.
- گویا حرفی برای ادامهی این همنشینی اجباری ندارید! ماه بعد خبرتان میکنم برای گرفتن خسارت و پول شالیزارها، تا زمانی که گفتم... .
چشمها همه به روی دهان پر ثباتش خیره ماند و او ادامه داد:
- کسی کار به کار این دختر نداشته باشه، پروانه مثل پری دختر منه، دختر دیلان!
پروانه لبخند زد و طوبیخاتون ادامهی حرفش را با قدمی که به سمت ایوان برمیداشت و کوبش عصایش به روی زمین زد:
- دخترِ روستای دیلان.
***
آسمان صَلات ظهر سوزناک بود، تابستان شهریور ماه بود دیگر... خورشید چشمش را میزد و حتی دیگر پنکه دستی که مرضیهجانش هدیه داده بود، به کار نمیآمد که نمیآمد!
جیکجیک گنجشکهایی که برایشان در کاسههای سفالی آبینفتی متعلق به کژالبانو آب گذاشته بود؛ فضای بیرونی و حیاط کاشانهی اوسجعفر را پُر کرده بود.
دستش زیر چانهاش بود و مدام لبخند ژوکوند تحویل جنب و جوششان میداد؛ همچون کفتربازان حرفهای با صدای نازکش « هوهویی» کرد و در آخر به کار بیهودهاش خندید و لبخندی آرام به لبانش بند زد.
نسیم گرمی وزیدن گرفت و گُر گرفتگی تنش را بدتر کرد؛ پوفی بلند کشید و گوشهی روسری سبزش را کمی از گردن عرق کردهاش فاصله داد.
صدای گاو و گوسفندان اوسجعفر مدام در سرش اِکو میشد؛ انگار که همین بغل گوشش مشغول چرا و علفخواریشان بودند. همچنین بیراه هم فکر نمیکرد؛ زمین بغلی متعلق به اوسجعفر و همسر نازنینش بود و معمولاً گَلهی گوسفندان سفید و سیاهی که در نظرش هر کدام قیافهای بانمک و بعضاً عصبانی داشتند، همانجا مشغول چرا و استراحت و به طبع بازیگوشی میشدند.
خواب رفتن پاهایش و زِقزِق کردنشان روی اعصابش راه میرفت. این هم از مزایای گیوههای سفید و منگولهدارش بود.
آخرین ویرایش: