جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [دیلان] اثر «رها حمیدی شهیاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ؛Raha با نام [دیلان] اثر «رها حمیدی شهیاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,030 بازدید, 55 پاسخ و 33 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دیلان] اثر «رها حمیدی شهیاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ؛Raha
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ؛Raha
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
اولین قطره‌ی اشکش که پایین افتاد با خشونت دست به روی صورتش کشید و صدای بَم شده از بغض سرکوبش را به کار گرفت و گفت:
- خودمو؟ مثل این‌که یادت رفته من خیلی‌وقته لو رفتم! آره اصلاً تو درست میگی... این خراب شده امروز خلوت‌تر از همیشه‌ست، و این یعنی کسی به فکر ماهگَرد فوت اون دختر جوون‌مرگ نیست. حالا تو چرا اومدی؟ نگو واسه فاتحه خوندن که خنده‌م می‌گیره جناب ستوده.
آرمان کمی خم شد و صورتش را با فاصله‌ی کمی از چهره‌ی نمناکش نگه داشت. باید حالا‌حالا‌ها با دل پر درد این دختر راه می‌آمد.
چشمانش را خیره‌ی مردمک‌های سرد و بی‌ثبات پروانه کرد و همینک نگاه آبی‌رنگ آرامش را غرق در سیاهی چشمان دخترک کرد. سعی کرد با تمام قوا به صدای تحلیل رفته‌اش قدرت ببخشد.
- اینجا موندن به صلاحت نیست پروانه، باید باهات حرف بزنم، خودتم می‌دونی اصلاً جای تو اینجا نیست بین یه مشت آدم... .
دخترک انگشت اشاره‌اش را روی بینی گذاشت و لب زد:
- هیس! مزخرف تحویل من نده آرمان. اتفاقاً برعکس... جای من پیش تو و امثال خواهرت نیست، همه‌تون یه مشت ترسو و بی‌مسئولین، حالم از آدم‌هایی مثل شماها به هم می‌خوره، چطور شب خوابتون می‌بره؟ اصلاً چطوری روتون میشه تو آیینه نگاه کنید؟!
آرمان دستانش را به روی شانه‌های نحیف دخترک گذاشت که پروانه در لحظه دستش را رد کرد و عصبی غرید:
- بار آخرت باشه به من دست می‌زنی! تو اصلاً صَنمی با من نداری، فکر کردی چون روی گناه خواهرت چشم بستم و لال مونی گرفتم از سر چیه؟ از سر ترس از اون آدمای بی شرفی که باباجونت فرستاد سراغم؟! نه آقا... همه‌اش از سر بدبختیه... از سر بیچارگی و یه دنیا دعاهای مامان‌مرضیمه، نمی‌خوام با باز کردن دهنم آه مادرت دامنمو بگیره که چرا دخترشو از این بدبخت‌تر کردم... ارغوان رو خدا زده، من دیگه نمی‌زنمش هرچند... بهت قول میدم آه اون زنی که روزی هزاربار از دلتنگی نوه‌اش دِق می‌کنه یه روز خِرتونو می‌گیره، یه روز خدا خودش حاکم‌کُتتون می‌کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
آرمان نفس پر خشمش را بیرون راند و سعی کرد به اعصابش مسلط باشد؛ در برابر پروانه خشونت جوابگو نبود. تمامی حرف‌هایش را از روی حق میزد؛ هنوز روزی که حاج‌صالح ستوده‌ی بزرگ، آدم‌هایش را بر سر دخترک بیچاره هوار کرده بود را به‌خاطر داشت؛ چقدر التماسش پدرش را کرده بود، چقدر خواهش و تمنا کرده بود تا پدرش کوتاه آمد و دخترک را به حال خود گذاشت به شرط آنکه زبانش را کوتاه کند.
اما حال چه؟ اگر می‌فهمید پروانه درست در مرکز آن نباید‌هایی که تعیین و شرط کرده بود آمده است به میدان و جسارتش را به رخ می‌کشد؛ امکان داشت دوباره دست به کار شود، می‌دانست این سری خودش هم نمی‌تواند برای پروانه کاری کند.
صدایش این‌بار بی‌حالی سابق را داشت؛ همچون دونده‌ای که به آخر خط رسیده نفس‌نفسی زد و گفت:
- حداقل حرف‌هامو بشنو بعد هرکاری خواستی بکن، اصلاً بیا بزن زیر گوشم... اگه دلت آروم می‌گیره من حاضرم... .
پروانه سر تکان داد تا حرفش را قطع کند؛ با چشم به دنبال آن ماشین مدل بالای سیاه‌رنگ آشنا گشت.
با یافتنش آن‌‌طرف قبرستان روستا، پلکی زد و نگاه سرخش را به مردمک‌های بی‌قرار و پلک‌های ملتهب مرد روبه‌رویش دوخت.
- بریم تو ماشین حرفتو بزن، امیدوارم آخرین حرفت باشه چون اگه بازم ببینمت مطمئن باش کامل نادیده‌ت می‌گیرم.
امان از این لجبازی‌های معروفش! آرمان دستی به پشت گردنش کشید و به اجبار سر تکان داد.
هم‌پای هم به طرف ماشینی که اسمش را بلد نبود قدم برداشتند.
آرمان لب‌هایش که به سمت و سوی کبودی می‌رفت را بین دندان‌هایش حبس کرد، جای پروانه اینجا، میان این همه سرسبزی با بیشترین محدودیت‌ها نبود.
از پشت به اندام لاغر دخترک نگریست که نسبت به قبل، حتی ضعیف‌تر هم شده بود.
ناراحت اخمی به ابروهای پهن و سیاهش بند زد، دستش به داخل جیب کت کتانش لغزیدن و جعبه سیگار را در مشتش فشرد.
این تن نهایت ۵۰ کیلویی و ۱۶۰ سانتی تا کی قرار بود این وضعیت را دوام آورد؟!
قدم‌هایش را کمی تند‌تر کرد و زودتر از پروانه در کنار راننده را برایش باز کرد.
داخل ماشین نشستند، نگاه هردو از پشت شیشه‌های دودی به سمت جمعیت انگشت‌‌شمار چرخید.
پروانه با دیدن پلاک آویز پروانه شکلی که سال پیش با پس انداز خودش خریده بود، دندان به روی هم سایید و کلمات را به سختی از میان بغض هر روزه‌اش که بیخ گلویش چنبره زده بود، بیرون فرستاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
آرمان که هر واکنش را زیر نظر گرفته بود، دستش را به دور فرمان مشت کرد و با تردید گفت:
- ارغوان خیلی دلش برات تنگ شده... نمی‌خوام فکر کنی دارم از خواهر کوچیکم طرفداری می‌کنم اما نه فقط اون، دل منم... .
آه گرفته‌اش مانع از ادامه‌ی حرفش شد؛ ناخودآگاه دست راستش به روی پهلو، جایی نزدیک به آن عضو قهوه‌ای مایل به قرمز لغزید.
کبدی که دیگر بود و نبودش فرقی نداشت؛ از باب نوشیدن زیاد سیروز کبدی اش حاد شده بود و عملکردش بیش از پیش مختل شده بود. لرز صدایش ناشی از ترس درونی‌اش بود.
- پروانه من حالم خوب... .
پروانه کلافه از این جملات ضد و نقیض لب به هم فشرد و سر گرداند به طرفش و با اخم به سمت لبخند محو و دلتنگش بُراق شد.
- گفتی باید حرف بزنی، من واسه شنیدن ابراز دلتنگی تو و خونواده‌ت وقت ندارم. بی‌زحمت اینو بفهم پسر حاجی!
آرمان دستی به صورتش کشید و قطره اشک احتمالی‌اش را پاک کرد.
- پروانه من می‌خوام بهت بگم، یعنی تو اولین نفری! باید مواظب خودت باشی، من حالم روبه راه نیست خیلی دَووم... .
دخترم باز هم نگذاشت حرفش را کامل کند و این‌بار پر حرص صدا بلند کرد:
- آرمان روراست حرف بزن چرا اِن‌قدر لِفتش میدی؟ فکر کردی همه مثل خودت بی‌کارن و خود به خود جیبشون پُر پول میشه؟! حرف اصلیت رو بزن من برای باخبر شدن از حالت اینجا نیستم.
آرمان عصبی از بی‌توجهی‌اش دست بین موهای تازه کوتاه شده و قهوه‌ای روشنش کشید و تقریباً به قصد کندن تار به تارشان، دو‌مرتبه دست کشید و لب زد:
- پروانه... پروانه! خواهش می‌کنم یه کم از جبهه‌ی همیشگیت کوتاه بیا، نمی‌بینی وضعیت بد همه رو؟ فکر کردی فقط برای تو سخت بوده؟! تو هم اینو بفهم که همه دارن تاوان میدن نه فقط خودت. می‌دونی چند شبه ارغوان یه خواب راحت نداشته؟ پروانه من هر شب کابوس می‌بینم... فکر کردی اگه بلایی سرت میومد می‌تونستم خودمو ببخشم و توجیح کنم... دِ آخه دختر خوب تا کی می‌خوای یه تنه لجبازی کنی؟ من که گفتم هرکاری می‌کنم از این وضع نجاتت بدم، اون شب کیذبه دادن رسید هان؟! اگه من نبودم که اون آدما... پروانه دست کمشون نگیر.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
پوزخند و سکوت پُر حرفش نهایت احساس تمسخر را نسبت به حرف‌های این مرد داشت.
گویی طاقتش طاق شد که دست مشت کرد و چروک شدن دامن چین‌داری که متعلق به پری بی‌جان بود را به جان خرید.
- و اون‌وقت ارغوان چه تاوانی داد؟
آرمان با نگاه تیره شده‌ای خیره‌اش شد و پروانه با لحن پُر تمسخرش ادامه داد:
- لابد چون از جیب خودت پول بنزینِ تا اینجا اومدنتو دادی بهت فشار اومده! مصرف قرص خواب ارغوانم حتماً براش خیلی سخته نه؟ تازه داشت اعتیادش روبه بهبودی می‌رفت، نکنه بازم پاش لرزیده رفته سمت نوشیدنی‌های ممنوعه... آره؟
آرمان چشم بسته صدایش زد:
- پروانه این حرف‌ها همه سفسطه کردنه، تو که نمی‌تونی تا ابد اینجا وَر دل اون پیرزن بمونی.
دیگر تحمل چرت و پرتی‌های تمام نشدنی‌اش را نداشت. حس این‌که از دید بقیه ترحم برانگیز و ناتوان جلوه کند برایش با مردن توفیر آنچنانی نداشت.
نیازی به کمک این مرد هم نداشت، درخواست نجات از آرمان ستوده، پسر حاج‌صالح ستوده نزول‌خور و در ظاهر طلاساز با اصل و نسب تهرانی آخرینِ‌آخرین مرگی بود که حاضر بود تن دهد.
باد تند و گرمی وزیدنش گرفت و چند شاخه‌ی بی‌برگ و بار را به شیشه‌های ماشین کوبید و صدای خِش‌خِش‌شان آرمان را تکانی داد.
پروانه به حیرانی و ترسش پوزخندی زد و گفت:
- مزخرف حرف‌های توئه آرمان فهمیدی؟ کی ازت خواست به من کمک کنی؟ هر کسی وظیفه داره تاوان گناه و اشتباه خودشو بده، اینکه من الان اینجام و هرکاری که می‌کنم نه به تو نه به اون خواهر معتاد و اَلکُلیت مربوط نیست.
با کم جانی و لرزشی که ناشی از ضعف اعصاب نداشته‌اش بود؛ مشتش را به روی سی*ن*ه‌، جایی دور‌تر از بخیه‌های ریز و درشتش کوبید و با لرز صدا بلند کرد:
- من اینجام چون یه دینی گردنمه، اینجام و اگه مجبورم باشم حتی کُلفتی طوبی‌خاتون رو می‌کنم تا یه ذره از لطفشو جبران کنم. حالا دقیقاً امروز، روزی که همه‌ی فکر و ذهن من نبود و مرگ اون دختریه که قلبش الان تو سی*ن*ه‌ی بی‌صاحاب منه، تو اومدی از سختی‌های مزخرفت حرف می‌زنی؟ به اینا میگی تاوان؟! نه جونم تاوان به هم ریختن خواب و خورد و خوراکت نیست... .
قطرات درشت و شفاف اشک‌‌هایش، صورتش را تَر کردند و آرمان نفس‌های به شمارش افتاده‌اش را رها کرد. چه بلایی سر روح و روان پروانه آمده بود؟ آن چشمان شاد، آن نگاه براق و لبخندهای ناب به کدام سو فراری شدند؟
- پروانه‌جان یه لحظه آروم باش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
خواست نزدیکش شود و تن لرزان دخترک را در آغوش بگیرد که دستش مانع شد.
به قبرستان اشاره کرد؛ دقیق‌تر بگوید جایی میان قبرها، به جایی اشاره کرد که دختر جوان و بی‌قلبی به خواب ابدی فرو رفته بود.
- تاوان یعنی این آرمان، یعنی مرگ در برابر مرگ... من نمردم می‌فهمی؟ من باید جای اون دختر بی‌گناه می‌بودم اونم به‌خاطر رفاقت ابلهانه‌ای که با ارغوان داشتم... من چقدر بهش گفتم پشت فرمون نشینه، هان؟! دِ تو که شاهدی من چقدر بهش اصرار کردم بذاره من رانندگی کنم؟ اگه من پشت فرمون بودم نمی‌زد دختر مردمو زیر بگیره!
مشت‌های بی‌جانش دوباره و دوباره قلب ناکوکش را هدف گرفتند.
- خودمم محتاج این قلب نبودم و بدهکار این جماعت نمی‌شدم... ای لعنت به همتون، لعنت به ارغوان و اون شب، تو اصلاً می‌دونستی پری با نظافت و پرستاری بچه‌های مردم پول درمیاورده و نون بازوشو می‌خورده؟! اون‌وقت خواهر احمق تو به‌خاطر یه کورس گذاشتن و یه شرط‌بندی مزخرف اونم با دوتا بچه مُفَنگی باعث و بانی همه‌ی این بلاها شد.
تحمل فضای گرفته‌ و بی‌اکسیژنی که گرفتارش شده بود را نداشت.
این‌بار مشتش را به سی*ن*ه‌ی ستبر و استخوانی آرمان کوباند و انگشت اشاره‌اش را به نشانه‌‌ی تهدید جلوی دریای مات چشمانش تکان داد و غرید:
- دست از سر من و زندگیم بردار و فکر نکن با اومدنت می‌تونی عذاب‌وجدان بی‌غیرتی‌های خودتو کم کنی! برو فکر کن خودتو خواهرت چجوری از زیر بار گناه کشتن اون دختر بر‌میاین... تو، اگه فقط یه ذره... فقط یکم غیرت خرج خواهرت می‌کردی، اگه فقط یه خورده از بی‌غیرتیت کم می‌کردی و اون شب می‌رفتی ارغوان رو از وسط اون گند و یه مشت اَرازل جمع می‌کردی، من به این فلاکت نمی‌افتادم.. آره جناب ستوده! برو خوب به بی‌غیرتی‌هایی که از شمارشش جا موندی فکر کن.
بغض امانش نداد؛ با عصبانیت مشتی به روی داشبورد زد که صدای کوبشش در فضای خفقان‌آور بینشان پخش شد و با گریه لب زد:
- منم باید روزی هزار بار خودمو لعنت و نفرین کنم که چرا اون روز نحس سوار اون ماشین بودم، چرا رفتم کمکش کنم... منه احمق گول رفاقت دروغین خواهرتو خوردم، من یه احمقم! یه احمق پایین‌شهری که محتاج دوستی یه دختر پولدار و مثلاً با اصل و نسب بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
آرمان نامش را با نوایی آرام صدا کرد و پروانه اخم کرد و دستی به چشمان خیسش کشید؛ با صدا بینی‌اش را بالا کشید و اخم‌هایش را حواله‌ی آبی نگاهِ آرمان کرد.
- برو آرمان، برو... تو اصلاً آدم موندن نبودی، من گول ظاهرتون رو خوردم، بی‌خود نیست میگن دخترا ظاهربین شدن! من گول اون شاخه گلای رنگی رو خوردم، همشون خشک شدن... فقط برو.
آرمان نگاه ملتمسانه‌اش را به نگاه سرد پروانه‌ای که دیگر برایش حتی آشنا هم نبود، دوخت و پُر اصرار دست مشت شده‌ی دخترک را میان پنجه‌اش گرفت و با جدیت گفت:
- فکر می‌کردم آخرین کسی که بهم بگه برو تو باشی... چقدر فرق کردی، چقدر فرق کرده بودم که هر روز به عشق گل دادن به تو و دیدنت می‌اومدم دنبال ارغوان.
اشک‌هایش را با پشت دست پاک کرد. پوزخندش همانند کوبشی بود که بر دهان و آخرین ابراز احساسات این مرد می‌کوفت.
- بسه دیگه شعر نگین آقای ستوده! تو این دنیا خیلی‌ها عوض میشن... از هیچ‌کَس هیچ کاری بعید نیست‌، تو که بهتر از همه می‌دونی.
جمله‌ی دو پهلویش فشار دستان آرمان را چه بر دور مچ ظریف دخترک چه بر دور فرمان بیشتر کرد. آن شبی که آدم‌های ارازل پدرش بر سر دخترک هوار شده و قصد آزارش را داشتند؛ او به جای ایستادگی مقابلشان، التماس به پدرش را ترجیح داده بود.
باز هم تلاشی کرد برای ترک خوردن دیوار لجبازی این دختر و لب زد:
- حرف آخرته؟ قبلاً هم گفتم می‌تونم همه چی رو به حالت اولش برگردونم، فقط کافیه تو بخوای.
پروانه دستش را عقب کشید و روسری عقب رفته‌اش را کمی به سمت جلوی پیشانی‌اش هدایت کرد.
- همه چی رو به جزٔ زندگی پری.
- پری؟! پروانه اون دختر... .
نگاه تیز و بُرَنده‌اش حرفش را قطع کرد.
- دیگه نیا اینجا، اگه قدرتشو داشتم از اولم دست دوستی به سمت تو و خواهرت دراز نمی‌کردم... امیدوارم دیگه هیچ‌کدومتون رو نبینم.
لحظه‌‌ی آخر دستش سمت پلاک آویز به آیینه رفت و با کشیدنش پلاک و زنجیر کف دستش افتاد.
نگاه آرمان به روی پروانه‌ی زیبایی که سال پیش هدیه‌ی تولد ارغوان بود و او به اجبار از کَف خواهرش دزدیده و برای خود تصاحبش کرده بود، لغزید و با حس خفگی دستش بند آخرین دکمه‌ی پیراهن و نزدیک به گردنش شد و آن را با نهایت قدرت باز کرد. دکمه نخ‌کِش شد و راه نفسش بازتر.
- پروانه اون واسه... خب راستش من می‌خواستم برش‌گردونم به ارغوان ولی بازم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
انگار خود به خود مهر سکوت به لبانش زده شد که با کلافگی چند سانت از شیشه‌ی کنارش را پایین داد و نگاهش را به روبه‌رویش دوخت.
نگاه پروانه لحظه‌ای به نیم‌رخ مردی افتاد که شاید روزی معتقد بود می‌تواند رویش حساب باز کند؛ روزی از گذشته‌هایی دور در کنار گل‌های رز خشک شده که حال به زور در خاطرش می‌آمد.
در گذشته حتی زخم کنار ابروهای آرمان برایش حکم جذابیت تضمینی برادر دوست مرموزش را داشت اما حال به نظرش بیش از پیش ترسو و حیران می‌مانست؛ قطرات عرق به روی پیشانی‌اش، لبان تیره شده و پوست رنگ پریده‌ای که بیشتر از قبل توی ذوق میزد.
تیپ و کلاسی که با سرمایه‌‌ی پدری‌اش برای خود ساخته بود، حتی دریای ترسان و مرموز چشمانش دیگر توجهش را جلب نمی‌کرد؛ در یک جمله این مرد، مردی نبود که در رویاهای دخترانه‌اش تصور می‌کرد. دیگر از این عطر تند و گرم هم بدش می‌آمد... حالش بد میشد و طاقتش طاق، بهتر بود دیگر جلوی رویش سبز نشود‌.
مشت کوچکش را بالا، جایی نزدیک به صورت خود گرفت و پلاک طرح پروانه‌اش را برای بار چندم از نظر گذراند.
- همیشه از آدمایی که هدیه رو به هر نحوی پس می‌گرفتن بدم می‌اومد! کی می‌دونست خودمم قراره روزی هدیه‌مو پس بگیرم؟! درسته که میگن از هرکسی هرکاری بر میاد!
آرمان با دلخوری مشهودی نگاهش کرد و پروانه پلک زد تا از دریای خیس چشمانش گذر کند.
- اینو می‌برم چون نمی‌خوام حتی فکرم تو خاطرت بمونه.
دستش سمت دستگیره‌‌ی در رفت و لحظه‌ی آخر به اجبار « خداحافظی» از میان لب‌هایش خارج شد و به سرعت از آن فضای خفقان‌آور پیاده شد.
بی‌توجه به مردی که با چشمان خیس رفتنش را می‌نگریست به قدم‌هایش سرعت بخشید و دوان‌دوان تن کمی آرام گرفته‌اش را جایی دورتر از دیدرأس ماشین، در کنار طوبی‌خاتون رساند و سعی کرد ذهن آشفته‌اش را از اتفاقات ناگوار امروز دور کند.
حال به جای قارقار کلاغان دُم سیاه، گنشجک‌های خوش‌صدا تک و توک نوایی دل‌انگیز می‌خواندند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
پروانه تنها ایستاد و نگاه خیس از بغض شکسته شده‌اش را به سنگ‌قبری دوخت که طوبی‌خاتون مثل هر روز کنارش نشسته و نوای دلتنگی و از دست رفتن عزیزش را با آوازی غمگین سَر می‌داد.
نوشته‌ی روی سنگ‌قبر را با نهایت تأسف لب زد و زمزمه‌‌ی لرزانش را از سر گرفت:
- ای وای به من که بی‌تو مانم
افسوس و دریغ بر تو خوانم
به آتش دوری تو برخواست
دود از دل و مغز استخوانم
قطره اشکش به روی گونه‌اش چکید و غلتیدنش تا تیغه‌ی بینی و چانه‌اش رد انداخت.
صدای طوبی‌خاتون و نوای دلتنگش به دل آتش گرفته‌اش دامن زد. با درد به روی اسم حک شده‌ی نوه‌ی دست‌گلش روی سنگ‌قبر دست می‌کشید « پری معصومی»
پیرزن نالان‌تر از دیروز، یک دستش به روی سربند مشکی و عزادارش چنگ شد و نالید:
- پری مادر؟ جات راحته گلکم؟ راحت خوابیدی مادر... تو که بد خواب بودی دردت تو سرم... بد خواب بودی عزیز مادر، بد خواب بودی.

***

روزهای اول مهر ماه بود و آسمان آبی و خنکی هوا، حال و هوای خوشی را در دیلان رقم زده بود؛ از طرفی تا چشم کار می‌کرد با کودکی که کوله‌پشتی سنگین‌تر و به مراتب بزرگ‌تر از خودش را حمل می‌کرد مواجه می‌شدی که ذوق کودکانه و خرید لوازم تحریر سال جدیدش لبخند را به لبانت هدیه می‌کرد.
از این‌ها گذشته، ترانه‌ی « میرم مدرسه تو جیب‌هام پُر از فندق و پسته‌» که زمزمه‌‌ی لب‌های اکثر کودکان روستا بود؛ بی‌نهایت به دل می‌نشست.
صدای سوت کتری در فضای کاشانه‌‌ی شیرین‌بانو طنین‌انداز میشد و پروانه مُصر مشغول درست کردن آنتن بود و همان‌طور که حواسش پرت به سریال در‌حال پخش از تلویزیون بود، اما همچنان خنده‌ای به غرغرهای تمام نشدنی روژین کرد و لب زد:
- دِ تو چقدر غر می‌زنی فری‌جان! میگم این دختر و پسره حالا که باهم عقد کردن چرا دعواشون شد؟ بعد از اون همه بدبختی و مخالفت خونواده‌هاشون حالا که به هم رسیدن وقت گیر آوردن واسه جنگ و دعوا! راستی حسام داستان تو اون قسمت قبلی به قتل نامزدش اعتراف کرد؟ اگه رامیارتون بدموقع نمی‌رسید خونه الان می‌دونستم چی شده‌ها!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
روژین در حالی‌که بِژی‌های تُرد و تازه را با وسواس خاص خودش درون ظرف پلاستیکی می‌چید، لحظه‌ای به طرف پروانه چرخید و با غیظ منشأ گرفته از رفتن دوست این روزهایش گفت:
- عوض تحلیل علمی سریال، حواستو بده من ببین چه میگم ¹گیانکم‌ از طوبی‌خاتون خداحافظی کردی؟ خیلی روی این مسائل حساسه‌ها دخترشهری! یهو دیدی تار به تار موهاتو کَند ببین کی گفتم.
پروانه راضی از تنظیم صحیح و قرار گرفتن جای درست آنتن، عقب‌عقب قدم برداشت و به روی قالیچه‌‌ی کار دست روژین نشست، تکیه‌اش را به پشتی قرمز رنگ داد و با خیالی آسوده در حالی که پاهایش را دراز می‌کرد و زانوهایش را ماساژ می‌داد، لب زد:
- بد به دلت راه نده فرفری، خداحافظی کردم اونم چه خداحافظی! قول دادم دو روز نشده وَر دلش باشم، تازه بهم گفته وقتی رسیدم شهر اول به کژال‌بانو زنگ بزنم تا خبر سالم رسیدنمو به گوشش برسونه.
در ادامه‌ی حرفش سر به سمت روژین چرخاند؛ به نظرش در روز تولدش بهتر بود رنگی شاد تن کند اما طبق معمول در روزهای خاص، رنگ مورد علاقه‌اش که تیشرت و شلواری سِت و طوسی رنگ بود را تنش کرده و خوشحال از این حُسن‌انتخاب، مدام جلوی آیینه قدی متصل به دیوار اتاق روناک می‌رفت و خود را برانداز می‌کرد.
لبخندزنان پاهایش را در شکم جمع کرد و دستانش را دورشان حلقه کرد و چانه‌اش را به روی زانوانش گذاشت.
لحنش را نگران و صدایش را آرام‌تر از حد معمول کرد و گفت:
- میگما روژین؟ به نظرت ممکنه کار به کارم نداشته باشه؟ آرزومه از روی تنفر یا اصلاً هر احساسی بهم بی‌محلی کنه! ندیده ازش حساب می‌برم.
روژین که حواسش پرت به بند باز شده‌‌ی ساعت‌مچی‌اش بود؛ بی‌تفاوت جواب داد:
- هوم خب مثلاً کار به کارتم داشته باشه چی میشه؟ فوقش دوبار بهت اَخم و تَخم کنه یا بیشتر از قبل ازت کار بکشن، ممکنه بگه کفش‌هاشو واکس بزنی! چند وقت پیش‌ بود... رامیارمون می‌گفت نیهادخان وسواس فکری داره، برعکس پری خدابیامرز که انگاری همیشه‌ی خدا از جنگ می‌آمد، روی تمیزی و یه سری چیزا خیلی حساسه.
پروانه متعجب زمزمه کرد:
- وسواس فکری؟! به خدا کارم دراومده... .
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
¹گیانکم‌: جان‌دلم، جان‌‌کوچکم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
روژین در دایره‌ای شکل ظرف را بست و وقتی که خوب از کِپ و بسته شدنش اطمینان یافت، با لبخندی از سر رضایت آن را کنار کوله‌بار و بندیل پروانه گذاشت.
- تمام شد، به مرضیه‌‌گیان بگی من درست کردما، یه وقت به اسم خودت ثبت نشه! بذار بفهمن هنر شیرینی‌پزی دارم شاید فَرَجی شد اصلاً خدا رو چه دیدی؟ شاید زیر سرم گذاشتن.
پروانه خندید؛ سعی کرد از افکار ذهنش فرار کند و تا ندیدن فردی که در رأس ذهن آشفته‌اش ایستاده بود آن روی صفحه را بگذارد، با شیطنت ابرویی بالا انداخت و گفت:
- اون‌وقت واسه کی؟
روژین شانه بالا انداخت و گفت:
- پسرشهری خوب کم نیست که! بالاخره یکی پیدا میشه خاطرخواه ما بشه یا از تُپل خوشگلا خوشش بیاد، به‌خدا من اِن‌قدر گرم و نرمم... .
پروانه بلندتر از قبل خندید و چند تار مویی که جلوی صورتش به پرواز درآمده بودند را پشت گوش فرستاد و حین خندیدنش گفت:
- خانم نرمه، کتری خودشو کشت! قبل رفتن به چایی بهمون نمیدی؟
روژین دستان سفید و به قولی تپلی‌اش را به لبه‌های تیشرتش چنگ زد و با دو قدم خود را به پروانه رساند و کنارش نشست.
- چایی رو ولش فعلاً وقت زیاده، بگو ببینم با ماشین اوس‌‌جعفر میری یا جلال سرخوش؟
پروانه با خاطر چهره‌ی همیشه خنده‌رو و شاداب جلال حبیبی، معروف به سرخوش وانتی، تک خنده‌ای کرد و گفت:
- پیکان اوس‌جعفر ریپ میزد، با این حال بنده‌خدا گفت برام سواری می‌گیره.
روژین ظرف تخمه‌ی آفتابگردان را جلوی زانوانش گذاشت و مشتی برداشت.
- و سواری دیلان کسی نیست به‌جز جلال تپلی و سرخوش خودمان، به‌به چه مسیری! از آهنگ‌های شیش و هشتش تا جان داری لذت ببر.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین