- Aug
- 562
- 4,417
- مدالها
- 2
اولین قطرهی اشکش که پایین افتاد با خشونت دست به روی صورتش کشید و صدای بَم شده از بغض سرکوبش را به کار گرفت و گفت:
- خودمو؟ مثل اینکه یادت رفته من خیلیوقته لو رفتم! آره اصلاً تو درست میگی... این خراب شده امروز خلوتتر از همیشهست، و این یعنی کسی به فکر ماهگَرد فوت اون دختر جوونمرگ نیست. حالا تو چرا اومدی؟ نگو واسه فاتحه خوندن که خندهم میگیره جناب ستوده.
آرمان کمی خم شد و صورتش را با فاصلهی کمی از چهرهی نمناکش نگه داشت. باید حالاحالاها با دل پر درد این دختر راه میآمد.
چشمانش را خیرهی مردمکهای سرد و بیثبات پروانه کرد و همینک نگاه آبیرنگ آرامش را غرق در سیاهی چشمان دخترک کرد. سعی کرد با تمام قوا به صدای تحلیل رفتهاش قدرت ببخشد.
- اینجا موندن به صلاحت نیست پروانه، باید باهات حرف بزنم، خودتم میدونی اصلاً جای تو اینجا نیست بین یه مشت آدم... .
دخترک انگشت اشارهاش را روی بینی گذاشت و لب زد:
- هیس! مزخرف تحویل من نده آرمان. اتفاقاً برعکس... جای من پیش تو و امثال خواهرت نیست، همهتون یه مشت ترسو و بیمسئولین، حالم از آدمهایی مثل شماها به هم میخوره، چطور شب خوابتون میبره؟ اصلاً چطوری روتون میشه تو آیینه نگاه کنید؟!
آرمان دستانش را به روی شانههای نحیف دخترک گذاشت که پروانه در لحظه دستش را رد کرد و عصبی غرید:
- بار آخرت باشه به من دست میزنی! تو اصلاً صَنمی با من نداری، فکر کردی چون روی گناه خواهرت چشم بستم و لال مونی گرفتم از سر چیه؟ از سر ترس از اون آدمای بی شرفی که باباجونت فرستاد سراغم؟! نه آقا... همهاش از سر بدبختیه... از سر بیچارگی و یه دنیا دعاهای مامانمرضیمه، نمیخوام با باز کردن دهنم آه مادرت دامنمو بگیره که چرا دخترشو از این بدبختتر کردم... ارغوان رو خدا زده، من دیگه نمیزنمش هرچند... بهت قول میدم آه اون زنی که روزی هزاربار از دلتنگی نوهاش دِق میکنه یه روز خِرتونو میگیره، یه روز خدا خودش حاکمکُتتون میکنه.
- خودمو؟ مثل اینکه یادت رفته من خیلیوقته لو رفتم! آره اصلاً تو درست میگی... این خراب شده امروز خلوتتر از همیشهست، و این یعنی کسی به فکر ماهگَرد فوت اون دختر جوونمرگ نیست. حالا تو چرا اومدی؟ نگو واسه فاتحه خوندن که خندهم میگیره جناب ستوده.
آرمان کمی خم شد و صورتش را با فاصلهی کمی از چهرهی نمناکش نگه داشت. باید حالاحالاها با دل پر درد این دختر راه میآمد.
چشمانش را خیرهی مردمکهای سرد و بیثبات پروانه کرد و همینک نگاه آبیرنگ آرامش را غرق در سیاهی چشمان دخترک کرد. سعی کرد با تمام قوا به صدای تحلیل رفتهاش قدرت ببخشد.
- اینجا موندن به صلاحت نیست پروانه، باید باهات حرف بزنم، خودتم میدونی اصلاً جای تو اینجا نیست بین یه مشت آدم... .
دخترک انگشت اشارهاش را روی بینی گذاشت و لب زد:
- هیس! مزخرف تحویل من نده آرمان. اتفاقاً برعکس... جای من پیش تو و امثال خواهرت نیست، همهتون یه مشت ترسو و بیمسئولین، حالم از آدمهایی مثل شماها به هم میخوره، چطور شب خوابتون میبره؟ اصلاً چطوری روتون میشه تو آیینه نگاه کنید؟!
آرمان دستانش را به روی شانههای نحیف دخترک گذاشت که پروانه در لحظه دستش را رد کرد و عصبی غرید:
- بار آخرت باشه به من دست میزنی! تو اصلاً صَنمی با من نداری، فکر کردی چون روی گناه خواهرت چشم بستم و لال مونی گرفتم از سر چیه؟ از سر ترس از اون آدمای بی شرفی که باباجونت فرستاد سراغم؟! نه آقا... همهاش از سر بدبختیه... از سر بیچارگی و یه دنیا دعاهای مامانمرضیمه، نمیخوام با باز کردن دهنم آه مادرت دامنمو بگیره که چرا دخترشو از این بدبختتر کردم... ارغوان رو خدا زده، من دیگه نمیزنمش هرچند... بهت قول میدم آه اون زنی که روزی هزاربار از دلتنگی نوهاش دِق میکنه یه روز خِرتونو میگیره، یه روز خدا خودش حاکمکُتتون میکنه.
آخرین ویرایش: