جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [دیلان] اثر «رها حمیدی شهیاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ؛Raha با نام [دیلان] اثر «رها حمیدی شهیاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,243 بازدید, 55 پاسخ و 33 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دیلان] اثر «رها حمیدی شهیاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ؛Raha
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ؛Raha
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
کژال‌بانو سری تکان داد و بامحبت گفت:
- الو نیهادگیان؟ تویی پسرم؟ عزیز مایی قربان شکلت... اِه... نه عزیزگیان مامان‌طوبی هم خوبه سلام رسانه عزیزدل، گیانم؟ تو بگو یادم می‌مانه پسر.
- نیهاد؟!
درست شنیده بود؟ پروانه با شنیدن اسم نیهاد، سراسیمه قدم رفته‌اش را به سمت ایوان برگشت و روبه‌روی کژال‌بانو زانو زد؛ دست راستش را محکم به روی گونه‌ی راستش کوبید و به آرامی پایین برد.
چنگی که از ته دل به جان صورتش ریخته بود لحظه‌ای کژال‌بانو را اول به تعجب و بعد به خنده وا داشت.
- چی پسرم؟ الحمدلله مادر، خدا ازت راضی باشه دکترگیان.
بی‌اختیار دامن چین‌دار و سکه دوزی شده‌‌ی کژال‌بانو را چنگ زد و آن آبی آسمانی خوش‌طراوت را چندباره تکان داد.
صدای جیرینگ‌جیرینگ سکه‌هایش در فضای مُلتهبی که مسببش هم خودش بود طنین انداخت و او دومرتبه کارش را تکرار کرد.
صدایش را پایین آورد و با احتیاط پرسید:
- می‌خواد بیاد دیلان؟ آره کژال‌جون؟ بدبخت شدم که... وای قلبم! البته وایسه... .
کژال‌بانو لبخندی به روی رنگ پریده و ترسیده‌ی پروانه زد و دست راستش را به روی فرق سرش نهاد و خوش‌ذوق دومرتبه نام نیهاد را تکرار کرد.
- هی نیهادگیان... از بی‌معرفی اولاد نپرس که دلم خونه! آره پسر... دختر ¹خوش‌نفس درست می‌گفت.
پروانه همان‌طور که گوشه‌ی دامن کژال‌بانو را به حبس چنگال‌هایش اسیر کرده بود، سری تکان داد و با خود زمزمه کرد:
- خوش‌نفس با منه؟ یعنی چی... ای داد بی‌داد!
یاد حرف‌های تند و کوبنده‌اش، داغ‌دلش را تازه کرد.
دست چپش را از دامن کژال‌بانو جدا کرد و گوشه‌ی ناخن انگشت شَستش را به دندان گرفت.
پُر از نگرانی با خود زمزمه کرد:
- خب از کجا می‌دونستم نیهاده؟ خودشو که معرفی نکرد.
صدای خنده‌ی کژال‌بانو که بلند شد پلک به روی هم فشار داد و زمزمه‌اش این‌بار بلندتر شد.
- دِ آخه یکی نیست بگه تو مگه گذاشتی بدبخت حرف بزنه پروانه! الهی پرپر بشی پروانه.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
¹خوش‌نفس: پُر حرف، خوش صحبت
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
کژال‌بانو با هوشیاری تمام حرفش را شنید و بی‌محابا ضربه‌ای به روی فرق سرش زد که سرش وِنگه کرد و حرفش در نُطفه خفه شد!
دستش را از دهان فاصله داد و روی سرش گذاشت؛ مردمک‌های لرزان و پُر آشوبش مدام در حال جهش و چرخش بودند.
- خوش باشی نیهادم، خوش برگردی پسرگیان.
چشم بست، انگار وقتش رسیده بود با تنی عظیم و الجُثه و به حتم پر از خشم روبه‌رو شود.
تنها دلش هوای خانه‌ی خودشان را داشت، آغوش گرم حاج‌بابا را می‌خواست، محبت‌های بی‌دریغ مریضه‌جانش را می‌خواست. دلش می‌خواست برگردد به دوران بچگی‌‌اش و مثل موقع‌هایی که از رعد و برق می‌ترسید و جیغ‌کشان به زیر لحاف می‌رفت و قایم میشد؛ حاج‌بابا بیاید ملافه را کنار بزند و در آغوش گرم و نفس خوشبوی همیشگی‌اش جایش دهد‌‌ و گهواره‌ مانند آن‌قدر تکانش دهد تا با آرامش بدون ترس بخوابد.
دست راستش را هم از گوشه‌ی دامن جدا کرد و بازوان خودش را در آغوش گرفت؛ آهسته لب زد:
- طوبی‌خاتون میگه نیهادش مرد خوبیه، آروم باش دختر... قرار نیست بیاد قلب خواهرشو از تو سی*ن*ه‌ات بکشه بیرون که!
صدای کژال‌بانو را با جان و دل وجودش شنید که می‌گفت:
- سفرت بی‌خطر مادر، مراقب خودت و اعصابت باش شاه‌پسر.
باز هم لب‌هایش به حبس دندان‌های ردیفش درآمدند. خدا به دادش می‌رسید؛ مرد بی‌اعصاب دیلان برگشته بود.

***

آواز خوش‌نوا و زیبای گنجشکان سحرخیزی که گروهی به این‌طرف و آن‌طرف آسمان پرواز می‌کردند، در دیلان طنین‌انداز میشد و گهگاهی نگاه‌ها را به سمت و سوی آسمان آبی سوق می‌داد.
هوای خنک صبحگاهی هم جان می‌داد برای برگشت به رختخواب و خوابی شیرین و پر لذت، البته اگر از حقایق زندگی‌ غافل میشد.
منظره‌ی ایوان طوبی‌خاتون را دوست داشت؛ این ایوان و منظره‌ی چشم‌نواز شالیزارها به همراه دو صندلی چوبی‌اش که به‌طور نصفه و نیمه به رنگ سفید رنگ‌آمیزی شده بود، پاتوق هر روزش بود.
حتی نرده‌های آهنین و زنگ‌زده‌اش را دوست داشت؛ خیلی وقت‌ها که در شخصیت سابق و شیطنتش فرو می‌رفت، لبه‌‌ی ایوان می‌ایستاد و دو دستش را به حالت ژست معروف تایتانیک از هم باز می‌کرد و در رؤیاهای نوجوانی‌اش غرق میشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
گاهی به خودش حق انتخاب می‌داد و میان آواز صبح گنجشکان و صدای گاو و گوسفندانی که گوشش را پُر کرده بودند؛ دلش می‌خواست بساط رنگ و قلموهایش را بیاورد و نرده‌های زنگ زده‌ی ایوان را به رنگی پاستیل مانند، مثل سبزآبی درآورد.
با دو دست پرده‌ی حریر سفید رنگ و خیس را چنگ زد و دوباره آن را به تشت پلاستیکی و بزرگ پر از آب و کفی که جلوی پایش بود و سنگین شده بود، برگرداند.
صدای شِلِپ‌شِلِپ آب آمد و چند قطره‌ا‌ش به روی صورتش پاشیده شد که ناخودآگاه چهره‌ جمع کرد.
این‌کار را دو‌مرتبه تکرار کرد و دوباره مشغول چنگ زدن آن چند تکه پارچه‌ی نرم و به نسبت سبک داد.
امروز تا چشمش به روی سقف پر تَرَک اتاق پری باز شد، طوبی‌خاتون حکم شستن تک‌به‌تک پرده‌ها را صادر کرده بود.
به اجبار و شاید هم کمی از روی عمد دل‌نگرانی‌های چند وقته‌اش را کنار گذاشته و سر خودش را حسابی گرم کرده بود.
بازدم عمیقی گرفت و ساعد دست راستش را به روی پیشانی عرق کرده‌اش گذاشت.
پرده هر چه خیس‌تر میشد سنگینی‌ وزنش به سرشانه و مچ دستش فشار می‌آورد. روزهای اخیرش با سال پیش تفاوت فراوانی داشت. پارسال این موقع از سال مشغول برنامه‌ریزی برای اولین سفر مستقلی‌اش بود؛ سفری که آخر هم قسمت نشد برود و پل معروف خواجوی اصفهان را ببیند و از ایده و الهام آثارش برای پایان‌نامه‌ی رشته‌ی تحصیلی‌اش استفاده کند.
- های دختر شهری! پروانه‌؟
صدا، صدای روژین دختر وسطی شیرین‌بانو بود؛ زانوهای خواب رفته‌اش را تکانی داد و « آخی» گفت.
هم‌زمان با بلند شدنش صدای تَقه‌ی زانوانش چهره‌اش را درهم‌تر از پیش کرد.
- پروانه؟ های دختر صحرا پروانه!
صدای خنده‌های بی‌امان روژین لبخندش را هویدا کرد و کمی ولوم به صدایش بخشید و بلند شد.
- امونم بده دختر، چیکار داری؟
روژین با رویی گشوده ابرویی بالا انداخت و دست به کمر با مردمک‌های عسلی رنگش پروانه‌ی نارنجی پوش را برانداز کرد؛ انگار که تمام رنگ‌های تابستانه به این دختر می‌آمد و دلبرانه بر تنش می‌نشست.
هم‌زمان با صدای بَع‌بَع گوسفندانی که مشغول چرا بودند، گفت:
- چطوری دختر شهری، حالت خوشه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
پروانه شانه بالا انداخت و روژین « نوچ‌نوچی» کرد و ادامه داد:
- میگن آدم عاشق حال خوش نمی‌شناسه همینه‌ ها!
پوزخندی روی لب‌هایش جا خوش کرد.
- آدم عاشق یا غمگین؟
روژین دو جفت تارهای فرفری‌ و خرمایی‌اش را پشت روسری پولک‌دوزی شده‌اش قایم کرد و با کمی مکث پاسخ رکش را داد:
- جفتش یکیه که خانم‌ خاص! آدم عاشق غمگینه... .
« عشق توهمه تنهاییه» زمزمه‌‌ی آرام و کم صدایی بود که از میان لب‌های پروانه خارج شد و با صدای « آهای» گفتن حق به جانب روژین به خود آمده گفت:
- چی گفتی؟
صدای حیوانات و چهارپایانی که اطرافشان بودند و دقیقه‌ای یک‌بار ابراز حضور می‌کردند، مانع شنیدنش میشد‌. روژین پوفی کشید.
- ای آقا ما رو بگو اومدیم رو دیوار کی یادگاری بنویسم! میگما دخترشهری؟ تهرون‌تهرون که میگن، همه‌ی آدماش مثل خودت شیش می‌زنن؟
لبخندی به روی سرخ و سفیدش حواله کرد و هم‌زمان که خم میشد پرده‌ی غرق در آب را نجات دهد، جواب داد:
- والا بستگی داره با چه‌ جور آدمی سر و کار داشته باشی، آدمای باحال مثل من آره، شیش و هفت می‌زنن.
روژین خندید و پروانه پرده‌ی سنگین را با دستان ظریفش در هم پیچاند و به زور و با صدای تحت فشاری لب باز کرد:
- جای سوال و جواب فلسفی و خندیدن به ریش نداشته‌‌ی من بیا کمکم کن، دست بجنبون فرفری که الاناست صاحب‌کارم بیاد!
چِک‌چِک قطرات آب از پرده سرازیر شد؛ روژین سر خوشانه قِری به کمر و پهلوهای گوشتی و چاقش داد.
- بهانه بی‌بهانه دخترشهری! طوبی‌خاتون که ماهه... آمدم پیشت بگم آخر هفته تولدمه می‌خوام شیرینی ¹بژی درست کنم.
پروانه پارچه‌ی پیچ خورده را در هوا نگه‌ داشت و سرش را سمت روژینی که حال داشت با فرنگیس به قولی چاق سلامتی می‌کرد، خم کرد.
- بیا دیگه دست من قُوَت شماها رو نداره‌... گفتی تولدته؟
روژین قفس آویزان به زنجیری که از سقف دیوارسایه ورودی خانه‌ی طوبی‌خاتون وصل بود را چرخی داد که صدای جیره‌ی لولاهایش درآمد. کم حواس با صدای بلندی جواب داد:
- آره گفتم که می‌خوام بِژی درست کنم، میای کمکم؟ راستی پرهای خوشگل فرنگیس چرا ریخته؟ بلا به دور نکنه کَچَلی گرفته؟! در ضمن قفسش هم از بی‌روغنی جیغش در آمده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
¹بژی: نوعی شیرینی معروف کرمانشاه
²خانم‌خاص: اصطلاحی به معنای زرنگ یا مورد توجه بودن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
پروانه « هومی» زیر لب گفت و بی‌توجه به سوال طنزگونه‌ی روژین، دستش را به چندی از گیره‌های سفید و پلاستیکی پرده که موقع درآوردنشان از چشمش جا مانده بود، کشید و کلافه از این همه حواس‌پرتی سرش را تکان داد و پرده‌ی پیچ خورده و آب کشیده را به روی شانه‌ی راستش انداخت.
در لحظه خیس شدن سرشانه‌ی پیراهنش را حس کرد و مورمورش شد.
- پروانه! های کجا ماندی؟ بیا پایین دو دقیقه قیافه‌تو ببینم، باید زود برم مامان‌شیرین دَم‌ غروبی دست‌ تنهاست.
پروانه مردمک‌های سیاهش را در کاسه چرخاند و با آهی از سر خستگی با چند قدم کوتاه از دیدگاه ایوان دور شد و با دقتی که همیشه خرج راه رفتنش می‌کرد از پله‌های کوتاه و سنگی خانه پایین رفت.
- می‌گما روژین؟ چرا رعنا و روناک یه‌کم کمک‌حال شیرین‌بانو‌ نیستن؟
پله‌ی آخر را هم پایین آمد؛ سر و گردنش را چرخی داد و با دیدن فرنگیسی که چسبیده به دیواره‌ی قفس سفیدش کِز کرده بود و روژینی که با دهان باز، چشمان قهوه‌ای و متعجبش را مات به روی اندک پرهای مانده به تن طوطی بی‌نوا کرده بود، خنده‌اش گرفت.
- کجا سیر می‌کنی دختر! حواست با منه یا دوباره برم بالا ایوون؟
روژین دست به کمر شد و نگاهش را از تن بی‌رمق فرنگیس جدا کرد.
- چه گفتی تو... رعنا و روناک؟
پروانه قدمی سمتش برداشت و گفت:
- یعنی میگم از وقتی که اومدم اینجا و شناختمت فقط تو بودی که به مادرت کمک می‌کردی، بالاخره اونا هم وظیفه دارن به کارهای شیرین‌بانو‌... .
- پروانه... های دختر؟
روبه‌روی بند درختی که برای رخت‌آویز از بین دو درخت گردویی که دو طرف خانه را احاطه کرده بود، ایستاد و هم‌زمان که پرده را به روی بند پهن می‌کرد، صدا بلند کرد:
- جانم طوبی‌خاتون؟ الان میام پیشتون.
جوابی عایدش نشد که شانه‌ای بالا انداخت و جمله‌ی قبلی‌اش را کامل کرد.
- ببین من که اینجا کسی نیستم دخالت کنم ولی سعی کن به خونواده و اطرافیانت بفهمونی خیلی بهت سخت نگیرن، تو هم حق زندگی داری.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
با یاد این‌که فراموش کرده بود پرده را قبل از پهن کردن روی طناب‌بند بتکاند، پوفی کشید و پرده‌ی آویزان را دو مرتبه جمع کرد و مقابل صورتش نگه‌داشت و با دو حرکت پر شتاب و محکم دستانش، از بالا تا پایین پرده را تِکاند که صدایش روژین غرق در فکر را بیرون آورد.
- پهنش نکرده بودی؟!
پروانه پرده را دوباره به روی طناب‌بند انداخت و پهنش کرد؛ در همان حالت گفت:
- نکرده کار که کار کند، پروردگار نگاه کند! منم این‌جوریم دیگه... آخر کار یادم میاد یه چیزی رو از قلم انداختم.
روژین لگدی به سنگ‌ریزه‌ای که جلوی پایش بود زد و پوفی کشید؛ کاملاً بی‌توجه به حرف آخر پروانه مثل آنکه حواسش جای دیگری باشد لب زد:
- خب آخه مسئله فقط من نیستم، رعنا ازدواج کرده و به قول مامانم خانم کاشانه‌‌ی خودشه، روناکم که درگیر درس‌هاشه و... حتی رامیارم سرش با کارهای سربازیش گرمه و از برادری همان خواهرگیان یه چایی دِبش بذار رو بلده، بعضی ‌وقتا حس می‌کنم فقط یک وظیفه دارم، اونم چشم گفتنه.
حضور روژین را کنارش حس کرد و زیرچشمی براندازش کرد.
غرق در فکر دو دستش را از پشت به بغل گرفته بود و طبق عادت کمرش را به آرامی چرخ می‌داد.
پروانه دستی به روی پارچه خیس و نَم‌داری که سعی در صاف کردنش داشت کشید و گفت:
- تکلیف کلاس نقاشیت چی شد؟ با شیرین‌بانو‌ حرف زدی؟
آه و ناامیدی‌اش زیادی واضح بود؛ آن‌قدری که پروانه سری به نشانه‌‌ی تایید تکان دهد.
- هیچ‌ مادری اون‌قدر لجبازی بلد نیست که دل بچه‌شو بشکونه، بازم باهاش حرف بزن، حتماً قانع میشه... بی‌زحمت اون‌سر پرده‌ رو صاف می‌کنی که چروک نشه؟
روژین کف دو دستش را به پیراهن سبزش کشید و به خواست پروانه پرده را به روی طناب‌بند صاف کرد.
- میای تولدم؟ جز تو فکر نکنم حتی روناکم از کلاس ریاضیش بزنه!
پروانه قدمی به عقب رفت و نفسش را بیرون فوت کرد.
- دوست دارم بیام ولی باید برم شهر یه سر بزنم خونه، آخه دیروز و امروز باهام تماس نگرفتن... نگرانشونم.
به چهره‌‌ی گرفته و پکر شده‌ی روژین لبخندی زد و دستش را دور شانه‌ای پهن و گوشتی دوست فرفری‌اش حلقه کرد و ضربه‌ای آرام به بازوی نرمش زد.
- ولی مگه من اینجا چندتا دوست مو فرفری دارم... هوم؟ اول میام از خجالت شیرینی‌ بِژی‌‌های دست‌ساز شما درمیام و بعد راهی شهر میشم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
در پایان حرفش خم شد و بوسه‌ای پُر سر و صدا به روی سربند همرنگ پیراهن روژین زد.
نیش دخترک باز شد و دندان‌های سفید و درشتش با رضایت نمایان شد.
پروانه هم‌زمان که دستش را از دور شانه‌اش جدا می‌کرد و از پشت به طرف در ورودی خانه قدم‌های عقب‌عقبکی برمی‌داشت، چشمکی حواله‌ی صورت سفید و گِردش کرد. معتقد بود بینی گوشتی و گردش بی‌نهایت به چهره‌‌ی سرخ و سفید و گونه‌های پرش می‌آید.
- یکی طلبم، تولد من تو باید بیای تهرون و کیک‌پزی یادم بدی.
روژین دو انگشت شصت و اشاره‌اش را به دهان جایی زیر زبانش گرفت و سوتی زد و دستی برایش تکان داد.
- حالا تا اون موقع، جوجه رو آخر پاییز می‌شمارن خانم‌خاص!
پروانه دستی برایش تکان داد و تنش را به سمت خانه برگرداند، قدم‌هایش را محکم به روی زمین کوبید و کمی سرعت خرج کرد. با یاد این‌که طوبی‌خاتون از معطل شدن بدش می‌آید لبش را به دندان گرفت؛ چه مدت بود صدایش زده بود؟!

***

درحالی که پوست لبش را می‌جوید و فکر می‌کرد، کف دو دستش را به همدیگر کوبید. صدای کَف زدنش نگاه طوبی‌خاتون را به دام انداخت؛ پروانه هم‌زمان که دو پله‌ی سنگی ورودی در خانه را بالا می‌رفت صدا بلند کرد و گفت:
- میگما طوبی‌خاتون؟ کاش میشد اجازه بدید من خودم با اهالی حرف بزنم، باور کنید قول و قرار الکی نمی‌ذارم و بی‌خود وعده سر خرمن نمیدم. فقط می‌خوام خیالشون از بابت... .
صدای پر ثبات زن جمله‌اش را ناتمام گذاشت؛ « نوچی» کرد که با اشاره‌ی سر طوبی‌خاتون و تکان خوردن منگوله‌های کوچک و رنگین آویز به سربند سیاهش، دیس برنج را وسط سفره‌ی گل‌سرخی گذاشت و خودش هم گوشه‌ای از قسمت پایین سفره را اشغال کرد.
نگاهش را دور تا دور خانه‌ی نُقلی و کم مسافت گرداند؛ صدای قُل‌قُل کتری عظیم و الجثه‌ای که گوشه‌ی اتاق را اشغال کرده بود همیشه در فضای آرام کاشانه طنین‌انداز بود. به تازگی رویه‌‌ی کرم‌رنگ پشتی را دوخته بود و آب دادن و گَردگیری هر روزه‌ی گلدان‌های طوبی‌خاتون را تمام کرده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
طبق معمول دستانش را در هم گِره زد و نگاهش را به آستین‌های پیراهن محلی‌اش داد که به شکل زیبایی پولک‌دوزی شده بود‌؛ « هومی» کرد و گِره‌ی دستانش را باز کرد؛ مشغول وَر رفتن با پولک‌های سر آستینش شد و اصرار‌های هر روزه‌اش را مثل هربار که شانسش را برای راضی کردن این زن امتحان می‌کرد، از سر گرفت.
- آخه چرا نه؟ شما که نمی‌دونید می‌خوام چی بگم... نیش و کنایه‌های جماعتی که من دیدم حالا‌حالاها تمومی نداره که نداره! ناراحت شدن من اصلاً مهم نیست ولی خاطر شما... این تن بمیره رخصت بدین طوبی‌خاتون.
مرغ این زن یک پا داشت که با چهره‌‌ی سرد و آرامش بدون ذره‌ای تردید و بدون تکان خوردن چین‌هایی که ابروهای حنا زده‌اش را احاطه کرده بودند، نگاهش کرد و ابروهای خال‌دارش را بالا فرستاد.
- گفتم نه دختر، امکانش نیست.
در پایان جمله‌ی پُر تحکمش چینی به بینی استخوانی و سربالایش داد که پروانه کلافه گِره‌ی روسری کرم رنگش را سفت‌تر کرد و از جبهه‌اش پایین نیامد.
- من می‌تونم وام بگیرم، چه اشکالی داره پول قلب نوه‌تون دست خودتون باشه؟ گفتین اگه یک قرون به کسی بدم از طرف خودمه نه شما، ولی خب این مردمم گناه نکردن... سرمایه از دست رفتشون رو طلب دارن از ما، وقتی میرم بیرون با زبون بی‌زبونی طلبکاریشون رو می‌کوبن تو صورتم، تو صف نون که از همه بدتر... همه از بدهکاری و قرض و قوله‌هاشون می‌نالن، اون سِری نجمه‌خانم می‌گفت... .
صدایش را در کمال تعجب طوبی‌خاتون کمی زیق کرد و لرزش نامحسوسی به جان ولومش انداخت. از قصد و برای شباهت هرچه بیش‌تر با نجمه دختر درشت اندام و بزرگ رقیه یکی از اهالی روستا، کمی شَق و رعنا شانه‌هایش را عقب‌تر از حد معمول گرفت و اخمی غلیظ میان ابروهای مشکی‌اش نشاند و به تقلید از نجمه ادامه داد:
- والا خوشا به حال کلاهبردارهای امروزی از فِرط بی‌خیالی جدیداً به اعضای بدنمان هم رحم نمی‌کنن و صاحب زندگی عزیزان از دست رفته هم میشن.
با حرص ضربه‌ی محکمی به روی ران پایش زد و دست مشت شده‌اش را جلوی دهان گرفت.
- اِه عجبا! مثلاً میگن کوردها مهمون‌نوازن... البته بلانسبت شما و بقیه ولی آدمایی هستن که... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
با چهره‌ای گرفته از آن حالت و نقش مزخرف خارج شد و لب زد:
- به‌خدا خجالت می‌کشم، با مامان‌مرضیه که حرف می‌زنم میگه امر، امر طوبی‌خاتونه و والسلام نامه تمام.
نگاه پر نفوذش دخترک را نشانه گرفت و لبخندی محو به روی لب‌های بی‌رنگش آورد.
سرش باز تکانی خورد که با رقص منگوله‌های آویزش در هوا همراه بود.
- حرف همیشه هست دختر، شنونده باید عاقل باشه که به گمانم تو هستی. اگه نبودی غیرت وسط این زندگی گُر گرفته نمی‌ذاشتی... قلب پری فروشی نیست و منم قدرتی برای بذل و بخشش ندارم؛ اما... .
نفس گرمش را آه‌مانند بیرون سی*ن*ه‌‌ی خط و خِش‌دارش فرستاد و دهان گشود:
- تا وقتی من هستم ضربان پری باید همیشگی باشه... تپش‌های دل دریایی و مهربانش بند دلمه دخترگیان، حرفِ اهدای عضو نیست. من به اجبار تو رو اینجا وَر دل خودم نگه نداشتم حرفه کار و حرفه‌ست که تو خوب از پسش برآمدی.
جملاتش همگی آرام بود، کلمه به کلمه‌اش را باید در سکوت می‌قاپید تا بتواند مفهومش را درک کند؛ کم‌رنگ بود، شاید هم کمی گمان بردنش از روی تردید بود اما در هر صورت گفته‌‌ی این زن بود.
در ادامه طوبی‌خاتون عصای چوب گردویش را بلند کرده و به آرامی ضربه‌‌ای به روی قالیچه‌‌ی دست‌بافتش زد؛ این به معنای اتمام فرصت امروزش بود.
- طلب تو نیست که وعده پول بدی! بار قبل هم گفتم این‌بار هم میگم اگر پولی بدی از جانب خودته دختر، تو نه به من نه به این جماعت خدا بدهی نداری... قلب گرفتی؟ عوضش کار می‌کنی، شیر می‌دوشی و پخت و پز می‌کنی، اینه قول و قرار ما، خُلف‌وعده نکن که بهت نمیاد جوان‌شهری.
پروانه نفس نصفه‌اش را پوفی کرد و دهانش را بست؛ این‌گونه ساکت کردنش تنها راه دست طوبی‌خاتون بود.
ظرف مسی که از قبل آورده بود را از کنار سفره برداشت و با قاشقی که برای خودش گذاشته بود، برنج های زعفرانی را کمی هم زد که صدای خوش‌آهنگش درآمد و پروانه با نوایی آرام لب زد:
- امروز یکم دودوتا چهارتام دیر شد، گفتم اگه تو ایوون زعفرون بریزم و بیام حرف بزنم سرد میشه از دهن میوفته. عوضش تزئین غذای امروز متفاوت شد، مگه نه؟ حرف زدن اشتهای آدمو باز می‌کنه قبول داری طوبی‌خاتون؟ بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم بحث کردن با شما مثل، چی میگن؟... هان... آب تو هاونگ کوبیدنه که الحق هم هست.
چشمکی به روی سبزه و نمکی در عین حال پُر ابهت پیرزن زد و گفت:
- مگه نه؟ خودمونیم مرغت یه پا داره.
ابروی بالا رفته‌ی طوبی‌خاتون نظرش را جلب کرد.
- آخرشم واسه من خال نذاشتی، لااقل اجازه‌ی این یه فَقَره رو عنایت بفرما.
نیشخندش پر صدا بود.
- بی‌خودی اَدا و اصول نیا بهت نمیاد ¹گیانکم‌.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
¹گیانکم: جان‌دل

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
کلاغان قارقار هماهنگ خود را در آسمان دیلان می‌خواندند و در یک راستا جولان می‌دادند.
عینک سیاه رنگ را روی موهایش سر داد و با استرسی که از فرط هیجان دیدنش به جانش ریخته شده بود، خودش را با تلاش بیشتری پشت درخت توت پنهان کرد تا دید واضح‌تری به جمعیت سیاه‌پوش داشته باشد.
جمعیتی که به زحمت تعدادشان به پنج نفر می‌رسید؛ دو زن از همسایگانشان با همان لباس های سرسام‌آور و دو مرد غریبه و آن پیرزن لجباز و سیاه‌پوش!
کسی پشت سرش ایستاد، نیازی به برگشتن نبود. عطر خنک وانیلش را به خوبی می‌شناخت و خیلی زودتر از خودش اعلام حضور کرده بود.
- اون زنی که سربند مشکی بسته مادربزرگشه نه؟ گفته بودی هواخواه زیاد داره پس الکی نبود.
یک ضرب به عقب برگشت و چشمان خشمگین و نمناک دخترک را نگریست؛ پیراهن محلی زرد رنگی که پولک‌دوزی‌هایش توسط نور آفتاب چشمش را میزد، بی‌نهایت به صورت شرقی‌ و دخترانه‌اش می‌آمد.
نگاهش را از سر تا پای دخترک چرخاند و چشمش به گیوه‌های تمام سفید و کوچکی که پایش بود افتاد؛ از کی تا حالا این‌گونه همانند روستاییان دیلان لباس می‌پوشید؟ ماه پیش که آمده بود مانتو و مقنعه‌ی اداری به تن داشت و حال کاملاً متضاد تصوراتش بود.
با بهت زمزمه کرد:
- پروانه تو چرا... .
پروانه نگاه نمناک و تارش را به صورت جاخورده‌ی آرمان دوخت و اجازه‌ی حرف زدنش را صادر نکرد.
- جمعیت؟! تو اینجا جمعیت می‌بینی؟ غریب‌تر از طوبی‌خاتون فقط خودشه، فکر کردی کسی برای جوون‌مرگ شدن اون دختر تَره خورد می‌کنه؟ اصلاً چرا دوباره اومدی؟! مگه نگفتم نمی‌خوام ببینمتون... چرا حرف حساب حالی تو و خونواده‌ت نمیشه؟!
صدای تقریباً بلندش زنگ هشداری بود تا آرمان بازویش را بکشد و تن ظریف و کوچکش را کاملاً پشت درخت توت پنهان کند.
پروانه با غیض نگاهش کرد؛ نوک بینی تقریباً بزرگ و گوشتی‌اش به سرخی می‌رفت و گونه‌هایش آب شده بود. حال که کمی دقت می‌کرد متوجه‌ی کم شدن وزنش هم میشد؛ آن‌طور که قدش بلند بود و حال لاغرتر از قبل شده بود توی ذوق میزد و به نظرش ابهت مردانه‌اش را از دست داده بود.
چهره‌اش پر اضطراب بود، بیشتر از دیده شدن او، از دیده شدن خودش هراس داشت. صدایش صافی همیشه را نداشت؛ کمی خَش‌دار و بی‌حال می‌ماند.
- باشه پروانه آروم باش، قبرستون خلوته نکنه می‌خوای خودتو لو بدی؟!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین