پارت پنجم:
از زبان آسا:
با استرس به شماره پرهام خیره شدم نفس عمیقی کشیدم و دکمه ارسال و زدم.به پیامی که داده بودم نگاهی با استرس کردم.(سلام آقای پویان،ترنم هستم اگه وقت دارید میخواستم سوالی ازتون بپرسم؟)
با صدای پیام سریع به جوابش خیره شدم.
پرهام (سلام،ببخشید اما ترنم؟به جا نیاوردم؟)
حرصی به پیامش خیره شدم خب آره بین دوست دختراش اسم ترنم نیست دیگه.
دوباره تایپ کردم.(آسا ترنم هستم در کلاس،شناختید؟)
سریع شروع به تایپ کرد.
پرهام: (اِ همون خانوم فضوله اید؟)
پسره پرو به من میگه فضول.
(فضول خودتی فقط یه کنجکاوی کوچیک بود حالا میشه به جای اینکه وقتمو بگیرید سوالمو بپرسم؟؟)
پرهام🙌باشه ببخشید،خب بفرمایید!)
_(اون روز درمورد چند تا دختر صحبت میکردید که هک بلد باشن و از هیجان خوششون بیاد درسته؟)
پرهام: (همون روز فضولی شما دیگه؟😜)
_(بلههه)
پرهام: (ببخشید خب درسته چطور؟)
_(چرا اینقدر عذر خواهی میکنید؟)
پرهام: (نمیدونم)
_(به چند تا دختر نیاز دارید من سه نفر رو میشناسم هم از هیجان خوششون میاد و هم هک بلدن!)
پرهام: (چی واقعا؟به ۴تا دختر نیاز داریم البته برای کار های مختلف که متاسفانه الان نمیتونم بهتون بگم)
_(متوجهم!خب نظرتون چیه؟)
پرهام: (باید باهاشون آشنا شم و بعد تصمیم بگیرم چون اگر متوجه شده باشید این کار آسونی نیست و ممکنه خیلی طولانی بشه. اگر مایل باشید فردا همدیگه رو ببینم)
_(بله،خب کجا؟)
پرهام: ( فردا صبح ساعت ۱۰ لوکیشن میفرستم!)
_(باشه ممنون،شبتون خوش)
پرهام (آسا خانوم)
_(بفرمایید)
پرهام

شما هم جزو این چهار دختر هستید؟)
_(نمیدونم! احتمالا چون فقط سه تا دختر هستن اما خب شاید!)
پرهام (بسیار خب،ممنونم فردا میبینمتون)
_(شب خوش)
پرهام (خداحافظ)
با لبخند خودمو روی تخت پرت کردم و نفس عمیقی کشیدم.
ساشا:آخی چه عاشق.
با بهت سریع بلند شدم به آسو و ساشا که با شیطنت بهم خیره شده بودن نگاه کردم و سریع از تخت بلند شدم.
_وا چیه؟
ساشا:اون لبخند عاشقانه و نفس عمیقتو چی تصور کنیم؟
_هیچ...هیچی...اوم من برم پیش مامان و سریع از اتاق اومدم بیرون اون قدر توی فکر بودم یادم رفت از آسانسور بیام پایین از پله ها تند تند اومدم پایین که محکم به یه نفر خوردم.
_آی سرم
صدا:خانوم محترم چرا جلوتو نگاه نمیکنی؟
آخی چه صداش خوشگله اما زد سرمو شکوند طلبکارم هست.
با حرص و جیغ جیغ گفتم:
زدی سرمو شکوندی طلبکارم هس با بهت به پرهام نگاه کردم اونم با چشمای گرد بهم خیره شد.
_اومم سلام
پرهام از بهت در اومد و زد زیر خنده
وایی خاک به سرم این چی بود من گفتم اخه سلام هعی.
پرهام با شیطنت گفت:
علیک سلام خانوم فضول چیشده داری تعقیبم میکنی؟
با بهت بهش نگاه کردم پسره پرو چه زود پسر خاله شد اخمامو کشیدم توهم و با حرص گفتم:اولا فضول نیستم و اون یه سوتفاهم بود دوما اینجا خونه منه باید این سوال و از شما بپرسم؟؟؟
پرهام با لبخند بهم خیره شد و آروم گفت:اولا وقتی عصبی میشی خیلی بانمک میشی دوما اومدم دوستمو ببینم سامیار!میشناسی؟
با چشمای گرد بهش خیره شدم و قبل از اینکه چیزی بگم با صدای سامیار و حرکت یهویی پرهام شوکه شدم.
سامیار:آسا!پرهام؟
پرهام سریع منو پشت سرش قایم کرد برگشت و آروم گفت:
لباسات مناسب نیست برو بالا با بهت به چشمای رنگ شبش نگاه کردم و آروم سرمو تکون دادم و تند از پله ها رفتم بالا.
از زبان پرهام:
با لبخند به رفتنش نگاه کردم مثل پری ها بود بانمک و شیطون اما آروم
سامیار:تموم شد؟
سریع برگشتم سمت سامیار.