جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دیونه‌های شیطون] اثر «Raha کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط .Raha با نام [دیونه‌های شیطون] اثر «Raha کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,591 بازدید, 31 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دیونه‌های شیطون] اثر «Raha کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع .Raha
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

.Raha

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
56
مدال‌ها
1
نام رمان: دیونه های شیطون
نام نویسنده:Raha.
ژانر رمان: طنز.پلیسی.عاشقانه
عضو گپ نظارت: (S.O.W (1
خلاصه:
سه تا دختر شیطون که از دانشگاه اخراج میشن و به کشورشون برمی‌گردن اما بخاطر شیطنت هاشون داستان زندگیشون هنوز نرسیده شروع میشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سلین

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Aug
3,063
8,526
مدال‌ها
6
پست تایید.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوشآمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

.Raha

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
56
مدال‌ها
1
پارت اول:
از زبان ساشا
_وایی ایران
آسو:ساشا آبرومون رفت بسه.
آرامیس:وایی دخترا باورم نمیشه،بعد از دوسال اومدیم ایران.
آسو:اره دیگه باعث افتخارمون هم هست از دانشگاه اخراج شدیم.
با چشم غره دخترا یه لبخند مسخره زدم.
با جیغ و سنگینی زیادی مثل توپ فوتبال شوت شدم روی صندلی توی فرودگاه.
+آسو خواهریی
_آخ کمرم ایشالا خودم حلواتو درست کنم برو اونور ببینم کمرم شکست.
+ایش
_کیشمیش
با حرص بلند شدم و به آسا نگا کردم.
آسا: اِ ساشا!
_کوفت،منو جای آسو اشتباه گرفتی.
آسا:ببخشید!
دخترا زدن زیر خنده
_رو آب بخندین
روبه آسو:خوشحالی جای تو منو مثل توپ شوت کرد
آسو: آخ دقیقا
یه چشم غره برای پرویی آسو رفتم یه نگاه به فرودگاه کردم.
_آسا چرا بقیه نیستن مامان بابا کجان؟!
آسا با ناراحتی نگاهی بهمون کرد و آروم گفت:
دخترا خانواده ها خیلی عصبی شدن آخه یکی از دوستای بابا که استاد دانشگاهتون بود،بهش زنگ زد و گفت اخراج شدین و... بابا و بقیه هم خیلی عصبی شدن،مخصوصا آقاجون.
آرا(مخفف آرامیس):وایی دخترا بدبخت شدیم
یهو هر سه به من نگا کردن لبخند شیطونی زدم و با شیطنت گفتم:
_آقاجون بامن،منو بیشتر از همه دوست داره.
آسو: برو بابا فقط چون زیاد حرف میزنی برای اینکه آرومت کنه حرفاتو قبول میکنه البته،اینبار رو بعید می‌دونم.
_خب همینم خوبه دیگه
هر چهار نفر با ذوق به سمت ام وی ام سفید آسا رفتیم.
تموم کل راه برای آسا درمورد آمریکا گفتم.
آسو:ساشا!بسه سرم رفت.
_وا چرا؟
آرا: ساشا قول میدم اگه تا وقتی برسیم؛حرف نزنی،برای تولد سامیار اون لباس جدیدم که گرفتم میدم بپوشی.
_واقعا؟
آرا:آره.
_باشه من دیگه هیچی نمیگم.
آسا با لبخند گفت:
دخترا،رسیدیم.
آرا با بهت به من وآسا بعد به بیرون که خونه بود خیره شد.
همه زدیم زیر خنده
آسا با حرص پیاده شد،هر سه ساک هامون رو برداشتیم و دویدیم سمت خونه آقاجون. دستمو گذاشتم روی آیفون و برنداشتم.
آرا:ساشا!سوخت،ولش کن دیگه... .
_نه،حرف نباشه.
با جیغ خاتون که از آیفون میومد،دستمو از آیفون برداشتم.
خاتون(مامان بزرگم):ساشا؟!
_خوشگلم در و باز کن که دلم واست یه ذره شده.
در باز شد،با ذوق در و کامل باز کردم و رفتیم داخل حیاط که با دیدنشون،بهت زده ایستادیم... .
آسو:ای این اینا؟
آرا:وایی
_بدبخت شدیم!
آسا:ههه
+کوفت
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Raha

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
56
مدال‌ها
1
پارت دوم

آسو: دخترا اونی که من میبینم شما هم می‌بینید؟!
آرا:یعنی واقعیه؟
_بدبخت شدیم.
به آقاجون و خاتون نگا کردم ،روی یه تخت سنتی طلایی نشسته بودن و بابا و عمو آرسام(پدرآسا وآسو)و عمو امیر(پدرآرامیس وآرام) سمت راست و مامان و خاله الهه (مادرآسا وآسو)وخاله آنا( مادرآرامیس وآرام)سمت چپ خاتون و آقاجون نشسته بودن،آرام و سامیار هم کنار آقاجون و خاتون ایستاده بودن،همه با اخم وعصبانیت به ما خیره شده بودن؛هندونه بزرگی روی تخت بود.
_دخترا
+هوم؟
_فکر کنم میخوان مثل هندونه سرمون و بشکونن... .
آرامیس با بهت نگام کرد،با ترس گفت:
_چییی واقعا؟!
خندم گرفته بود.
آسو یه چشم غره به من رفت و روبه آرا با حرص گفت:
نه دیوونه.
به خودم اومدم حدود 10 دقیقه هست به آقاجون خیره شده بودیم،خب حالا وقت فیلم بازی کردن رسیده؛
با ذوق و با جیغ جیغ که از هیجان بود تند تند رفتم سمت آقاجون وخاتون و شروع کردم چرت و پرت گفتن:
_سلام عشقای من ...
آقاجونم خاتونم نمیدونین چقدر دلتنگتون بودم... .
میخواستم برم سمت آقاجون که با لحن حرصی گفت:
ساشا!به لحن آقاجون توجه نکردم و با صدای بلندی گفتم:
جونم؟
به تخت سنتی سه نفره ای که مقابل تخت خودش بود اشاره کرد و گفت:
بشینید
_اوک با چشم غره مامان یه لبخند مسخره زدم چشم.
برگشتم و به دخترا اشاره کردم هر سه روی تخت مقابل آقاجون نشستیم.
آقاجون یکم نگامون کرد یهو یه چشم غره رفت و هندونه رو برداشت و با شدت هندونه رو زد تو سینی که چند تکه شد.
آرامیس با ترس و آروم گفت: دخترا فکر کنم جدی جدی آقاجون میخواد سرمون و بشکونه.
آسو:نه بابا اومم فقط یه کوچولو عصبانیه.
آقاجون هندونه رو پنج تیکه کرد به بابا،عمو ها و سامی داد و یه تیکه هم خودش برداشت هر پنج نفر هندونه رو گاز میزدن و یه چشم غره بهمون میرفتن خندم گرفته بود خیلی بامزه شده بودن, گوشیم رو برداشتم و سریع یه عکس ازشون گرفتم،
آقاجون با چشای گرد نگام کرد با صدای عصبی گفت:
ساشا!!!تو آدم نمیشی نه؟.
_اِ آقاجون شما کجا دیدین فرشته آدم شه... ‌‌.
سامی زد زیر خنده که با مشت عمو آرسام تو شکمش ساکت شد.
آقاجون هندونه رو گذاشت تو سینی سعی میکردن سرد و عصبی به نظر بیان اما بیشتر با مزه شده بودن.
_آقاجون!
آقاجون:بین حرفم نپرید،خب سریع میرم سر اصل مطلب
_خواستگاریه مگه
آرا:چی واقعا کو کجا؟!
آسو:کی،چی؟؟؟
آرا یه لبخند خوشگل زد و جوری که انگار تو فکره آروم گفت خب شوهرامون دیگه؟!.
زدم زیر خنده که بادیدن چهره برزخی سامی شونه ای بالا انداختم و به آقاجون خیره شدم.
آقاجون:انگار خیلی دوست دارید زودتر برید خونه بخت حالا به اونش هم بعدا فکر میکنم،فعلا تنبیهتون وبگم
_تنبیه وایی نههه!
مامی:ساشا،وسط حرف آقاجون نپر.
آقاجون:خب سه ماه وقت دارید یه کار درست حسابی پیدا کنید اگر توی این سه ماه تونستید نصف شهریه وخرج خونه و خوردوخوراک دانشگاهتون رو به دست بیارید با استاداتون حرف میزنم که از اخراجتون منصرف بشن وگرنه دانشگاه بی دانشگاه میشینید تو خونه به مادراتون کمک میکنید با چشمای گرد به آقا جون نگا کردیم،
آسو:آخه آقاجون مگه عهد قاجاره؟
عمو آرسام:آسو!نخیر عهد قاجار نیست اما باید تکلیف آیندتون و بدونید یا نه؟!
_آقاجون یعنی چی ما یه مدرک کامل دانشگاهی نداریم آخه به ما کار میدن؟
آقاجون خیلی ریلکس گفت:اون موقع ک گفتید بهمون اعتماد کن،بریم دانشگاه یه کشور دیگه باید فکرشو میکردید که با این شیطنتاتون اخراج نشید!
آقاجون با لحن آرومتری رو به آرا که با شرمندگی سرشو زیر انداخته بود گفت: آرامیس مگه تو عاقل تر از این دوتا نبودی؟مگه قرار نبود مراقب دعوا های آسو و دیونه بازیای ساشا باشی چیشد؟! توهم همدستشون شدی؟
آرا با شرمندگی به آقاجون نگاه کوتاهی کرد و آروم گفت:
آقا جون اجازه هست(منظور به اجازه صحبت کردن،بچم زیادی با ادبه 😌)
آقاجون آروم سرشو تکون داد
آرا: آقا جون ما کار بدی نکردیم،همون دوسال پیش قبل از اینکه بریم هم بهتون گفته بودم!دخترا نیازی ندارن که من مراقب رفتارشون باشم, خودشون میتونن رفتارشون و کنترل کنن ماهم زیاده روی کردیم درسته.از اعتمادتون سو استفاده کردیم و عذر میخوایم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Raha

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
56
مدال‌ها
1
پارت سوم

آقا جون:باشه حالا بعدا درمورد بخشیدنتون تصمیم میگیرم اما؛حرفم هنوز سرجاشه،سر کار میرید و...
_و چی؟
آقاجون: دختر تو هنوز یاد نگرفتی وسط حرف من نپری؟!
نیشمو باز کردم_ ببخشید.
آقاجون:و هیچ پولی جز اونی که توی کارتتون هست دیگه ندارید و پدر و مادرهاتونم کمکی بهتون نمیکنن،توی طبقه سوم خوراکی و مواد غذایی نیست باید این سه ماه خودتون بسازید و بسوزید.
با بهت به آقا جون نگا کردیم
_اما!
آقاجون: حرف نباشه،حالا هم برید یکم استراحت کنید.
هر سه با ناراحتی به سمت خونه رفتیم.
خونه آقا جون سه طبقه هست،هر طبقه آشپزخونه و سرویس داره. طبقه اول سه اتاق که یکی اتاق آقاجون و خاتون و یکی اتاق سامی و آخرین اتاق هم برای مهمان هست.
طبقه دوم از پنج اتاق تشکیل شده که اتاق مامان و بابا،خاله الهه و عمو آرسام،خاله آنا و عمو امیر و اون دوتا برای مهمان هست.
طبقه سوم هم مختص ما دختراست که شش تا اتاق من،آسو،آسا،آرا،آرام و اتاق ششم هم اتاق هر پنج نفرمون که پنج تا مبل تک نفره گذاشتیم و اتاق رو به پنج قسمت تقسیم کردیم و هر قسمت رو به رنگ مورد علاقمون در آوردیم.
با رسیدن به اتاقم از افکارم دست کشیدم و به دخترا نگاه کردم همه جلوی اتاق هامون بودیم،با لبخند گفتم:
_به خونمون خوش اومدیم
همه لبخند به لب رفتیم توی اتاقهامون،خب دیگه حوصله ندارم درمورد اتاقم بگم خودتون تصور کنید.
مانتو و شالمو در آوردم و خودمو پرت کردم رو تخت،چشمامو بستم و به کل زندگیم فکر کردم،واقعا میتونیم از پس این سه ماه بر بیایم؟همیشه هرچیزی خواستیم داشتیم اما حالا.
بابا و عمو آرسام و عمو امیر دوستای صمیمی بودن و خاله آنا و خاله الهه خواهرای دو قلو هستن و مامانم هم دوست صمیمیشون بعد ماجراهای زیادی عاشق هم شدن البته اون ماجرا هارو هیچوقت به ما نگفتن همیشه میگن به وقتش میفهمید.
آقاجون بابابزرگ اصلی منه اما چون همیشه با عمو امیر و عمو آرسام مثل پسراش رفتار میکرد همه اومدیم کنار آقاجون و خاتون زندگی کنیم که اونا هم تنها نباشن خانواده مادری و پدریمون رو نمیشناسیم همیشه کل خانوادمون آقاجون و خاتون و دخترا بودن سامی هم پسر خالمه اما خاله سلما(مادر سامیار و خاله اصلی ساشا) ۸ساله بر اثر سکته قلبی فوت کرد و پدر سامیار هم وقتی ۲سالش بوده از ایران رفته و ترکشون کرده.
بافکر به آینده نامعلومم به خواب رفتم.
 
موضوع نویسنده

.Raha

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
56
مدال‌ها
1
پارت چهارم:

از زبان آسو:
با صدای جیغ ساشا بیدار شدم.اوفف خدا میدونه باز چیشده.
با حرص بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون،صدای بحث آسا و ساشا از آشپزخونه میومد با عصبانی متشنج رفتم سمت آشپزخونه.
ساشا:الان چیکار کنیم؟نه واقعا چیکار کنیم؟؟؟
آسا:خب میریم خرید دیگه
ساشا:با چی دقیقا مواد غذایی بخریم؟پول؟؟توی کارتم فقط ۱۰۰تومنه امروز و یه چیزی خریدیم فردا و این سه ماه رو میخوایم چیکار کنیم دقیقا؟
آسا:وایی من چمیدونم
_چیشده؟
ساشا: چه عجب از خواب زیبات دست کشیدی؟
_ساشا سرم درد میکنه عصاب ندارم چیشده؟
ساشا:آخه من موندم کی عصاب داشتی واقعا؟بیخیال نگا یخچال خالیه خالیه حتی یه بطری آب هم نیست.
به یخچال خالی نگاهی کردم و روبه آسا گفتم:
آسا برو آرام و آرامیس و بیدار کن ببینم باید چیکار کنیم.
+ما بیداریم.
روی میز غذاخوری ۶نفرمون به همدیگه زل زده بودیم.
آرام:خب؟
_خب توی کارتاتون چقدر هست؟راستی آرام،آسا نیازی نیست شما چیزی بگیرید چون این تنبیه برای ما به ساشا و آرا اشاره کردم،هست.
آرام اخماشو کشید توهم و با لحن آروم همیشگیش گفت:
همه باهم تو این طبقه زندگی میکنیم حتی اگه تنبیه برای ما نباشه اما نمیتونیم نگاه کنیم شما دارید اذیت میشید.
آسا با لبخند تأیید کرد.
آرا مثل همیشه احساساتی شد و پرید بغل آسا و آرام.
ساشا:خب من فقط... .
_اومم خوبه اما اینا روهم رفته نصف ماه هم نمیکشه.
آرا:پس باید دنبال کار بگردیم.
ساشا:دقیقا چیکار؟؟
آسا: دخترا من یه کاری سراغ دادم فکر کنم برای شما خوب باشه چون خیلی هیجانیه اما خب یکم زیادی خطرناکه.
_چیکار و این کار و کی بهت گفته و از کجا میدونی؟
ساشا:هیجان؟ایول من هستم.
آرا:ساشا!بزار بگه‌‌.
آسا:خب یه پسری هست توی کلاس گیتارم دیروز داشت با تلفن صحبت میکرد منم شنیدم و
ساشا: گوش وایسادی؟
آسا با من من و استرس به من نگا کرد و آروم گفت:
ن...یعنی اوم آره!
_خب؟
آسا:خب اینکه دنبال چند تا دختر میگردن که هم هک بلد باشن هم از هیجان خوششون بیاد و نترس باشن.
آرا:خب؟
آسا: هیچی دیگه پسره خیلی سریع برگشت با نیش باز بهم زل زد تو گوشی گفت داداش من فعلا یه فضول خانوم و گرفتم بعدا بهت زنگ میزنم.پسره هویج به من میگه فضول و با نگاهی حرصی بهمون زل زد.
همه زدیم زیر خنده
_خب تو چی گفتی؟
آسا:هیچی
ساشا:هیچی؟یعنی چی؟
آرام ریلکس نگاهی به آسا کرد و گفت:
دوسش داری؟
آسا دست پاچه با من من گفت:
چی؟ن...نه بابا و الکی خندید
ساشا با ذوق گفت: وایی از پسره خوشت میاد؟خب اسمش چیه؟!
آسا حرصی گفت:میگم دوسش ندارم ای بابا یهو با شیطنت برگشت به آرام نگاه کرد و گفت:اما آرام عاشق شده هر سه با بهت به آرام نگاه کردیم.
آرام:چ...چی؟نه اصلن من چرا ازش خوشم بیاد اون فقط یه پسر پرو و رومخه که به جز خودش به هیچکس توجهی نمیکنه.
ساشا زد زیر خنده و با شیطنت گفت:
اگه دوستش نداری پس از کجا فهمیدی منظور آسا چیه؟!
آرام که با استرس بهمون نگاه کرد و لب باز کرد که چیزی بگه
آرا:لازم نیست دروغ بگی وقتی از حست مطمعن شدی بگو.
‌آرام لبخند آرومی زد و سرشو آروم تکون داد.
_خب جمع کنید ببینم چقدر کسل کننده شدین روبه آسا کردم و گفتم:
خب شماره اون پسره رو داری ازش بپرسی؟
آسا:اوهوم
_باشه پس ازش بپرس
روبه آرا و آرام کردم و گفتم:دخترا شما برید یکم خرید کنید.
ساشا با ذوق گفت:
منم برم؟!
_نه تو بری هرچی خوراکی هست میخری،منو و تو خونه رو تمیز میکنیم.
ساشا:نه
_ساشا گلم کاری نکن،طوری بزنمت از وسط تاشی به موزاییک بگی کاشی!
ساشا:خب باشه جونم چرا خشونت؟از کجا شروع کنم؟
همه زدیم زیر خنده با لبخند شیطنت آمیزی گفتم:
تو آشپزخونه رو تمیز کن بعدشم حال منم میرم برا اتاقا قبل از اینکه ساشا اعتراض کنه همه از آشپزخونه اومدیم بیرون.
_آسا برو با اون پسره حرف بزن بعدش بیا خونه رو تمیز کنیم.
آسا لبخند مشکوکی زد و با مهربونی گفت:چشم خواهر گلم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Raha

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
56
مدال‌ها
1
پارت پنجم:

از زبان آسا:
با استرس به شماره پرهام خیره شدم نفس عمیقی کشیدم و دکمه ارسال و زدم.به پیامی که داده بودم نگاهی با استرس کردم.(سلام آقای پویان،ترنم هستم اگه وقت دارید میخواستم سوالی ازتون بپرسم؟)
با صدای پیام سریع به جوابش خیره شدم.
پرهام (سلام،ببخشید اما ترنم؟به جا نیاوردم؟)
حرصی به پیامش خیره شدم خب آره بین دوست دختراش اسم ترنم نیست دیگه.
دوباره تایپ کردم.(آسا ترنم هستم در کلاس،شناختید؟)
سریع شروع به تایپ کرد.
پرهام: (اِ همون خانوم فضوله اید؟)
پسره پرو به من میگه فضول.
(فضول خودتی فقط یه کنجکاوی کوچیک بود حالا میشه به جای اینکه وقتمو بگیرید سوالمو بپرسم؟؟)
پرهام🙌باشه ببخشید،خب بفرمایید!)
_(اون روز درمورد چند تا دختر صحبت میکردید که هک بلد باشن و از هیجان خوششون بیاد درسته؟)
پرهام: (همون روز فضولی شما دیگه؟😜)
_(بلههه)
پرهام: (ببخشید خب درسته چطور؟)
_(چرا اینقدر عذر خواهی میکنید؟)
پرهام: (نمیدونم)
_(به چند تا دختر نیاز دارید من سه نفر رو میشناسم هم از هیجان خوششون میاد و هم هک بلدن!)
پرهام: (چی واقعا؟به ۴تا دختر نیاز داریم البته برای کار های مختلف که متاسفانه الان نمیتونم بهتون بگم)
_(متوجهم!خب نظرتون چیه؟)
پرهام: (باید باهاشون آشنا شم و بعد تصمیم بگیرم چون اگر متوجه شده باشید این کار آسونی نیست و ممکنه خیلی طولانی بشه. اگر مایل باشید فردا همدیگه رو ببینم)
_(بله،خب کجا؟)
پرهام: ( فردا صبح ساعت ۱۰ لوکیشن میفرستم!)
_(باشه ممنون،شبتون خوش)
پرهام (آسا خانوم)
_(بفرمایید)
پرهام:(شما هم جزو این چهار دختر هستید؟)
_(نمیدونم! احتمالا چون فقط سه تا دختر هستن اما خب شاید!)
پرهام (بسیار خب،ممنونم فردا میبینمتون)
_(شب خوش)
پرهام (خداحافظ)
با لبخند خودمو روی تخت پرت کردم و نفس عمیقی کشیدم.
ساشا:آخی چه عاشق.
با بهت سریع بلند شدم به آسو و ساشا که با شیطنت بهم خیره شده بودن نگاه کردم و سریع از تخت بلند شدم.
_وا چیه؟
ساشا:اون لبخند عاشقانه و نفس عمیقتو چی تصور کنیم؟
_هیچ...هیچی...اوم من برم پیش مامان و سریع از اتاق اومدم بیرون اون قدر توی فکر بودم یادم رفت از آسانسور بیام پایین از پله ها تند تند اومدم پایین که محکم به یه نفر خوردم.
_آی سرم
صدا:خانوم محترم چرا جلوتو نگاه نمیکنی؟
آخی چه صداش خوشگله اما زد سرمو شکوند طلبکارم هست.
با حرص و جیغ جیغ گفتم:
زدی سرمو شکوندی طلبکارم هس با بهت به پرهام نگاه کردم اونم با چشمای گرد بهم خیره شد.
_اومم سلام
پرهام از بهت در اومد و زد زیر خنده
وایی خاک به سرم این چی بود من گفتم اخه سلام هعی.
پرهام با شیطنت گفت:
علیک سلام خانوم فضول چیشده داری تعقیبم میکنی؟
با بهت بهش نگاه کردم پسره پرو چه زود پسر خاله شد اخمامو کشیدم توهم و با حرص گفتم:اولا فضول نیستم و اون یه سوتفاهم بود دوما اینجا خونه منه باید این سوال و از شما بپرسم؟؟؟
پرهام با لبخند بهم خیره شد و آروم گفت:اولا وقتی عصبی میشی خیلی بانمک میشی دوما اومدم دوستمو ببینم سامیار!میشناسی؟
با چشمای گرد بهش خیره شدم و قبل از اینکه چیزی بگم با صدای سامیار و حرکت یهویی پرهام شوکه شدم.
سامیار:آسا!پرهام؟
پرهام سریع منو پشت سرش قایم کرد برگشت و آروم گفت:
لباسات مناسب نیست برو بالا با بهت به چشمای رنگ شبش نگاه کردم و آروم سرمو تکون دادم و تند از پله ها رفتم بالا.
از زبان پرهام:
با لبخند به رفتنش نگاه کردم مثل پری ها بود بانمک و شیطون اما آروم
سامیار:تموم شد؟
سریع برگشتم سمت سامیار.
 
موضوع نویسنده

.Raha

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
56
مدال‌ها
1
پارت ششم:
سامی:آسا بود؟
_آره،بیا بریم پسرا منتظرن میگم.
بعد از رسیدن به کافه مورد نظر با دیدن قیافه برزخی و عصبی پسرا قبل از اینکه چیزی بگن سریع گفتم:
دخترایی که میخواستیم و پیدا کردم یعنی اونا منو پیدا کردن
سامیار: چطور؟
_خب داداشم آسا بهم گفت.
سامیار اخماشو کشید توهم و با نیشخند گفت:
آسا؟
اوفف گند زدم با لبخند مسخره ای گفتم:
خانوم ترنم
آرمان:خب داداش حالا آسا یا ترنم و روبه سامیار گفت: سامی تو چرا عصبی شدی؟
سامیار با حرص گفت:پرهام توضیح؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:خب منو آ...اووم خانم ترنم توی کلاس گیتارم آشنا شدیم و اونم،
ناخوداگاه با به یاد آوری چهرش که با کنجکاوی داشت به من گوش میکرد و توی لامپ های خاموش مشخص بود لبخندی زدم و ادامه دادم:
اونم شنید و الان گفت چند تا دوست داره که دنبال کار میگردن و هک بلدن و خیلیم هیجان دوست دارن.
سامیار نفس عمیقی کشید و با تمسخر گفت:
آره خیلیم هیجان دوست دارن که از دانشگاه آمریکا با دیونه بازیاشون اخراج شدن.
با چشمای گرد نگاهش کردیم که ادامه داد:خب ساشا عاشق غذا درست کردنه و خیلیم کیک و شیرینی دوست داره رشته درسیشم هست برا همون خانوم زده آشپزخونه رو با بمب هایی که درست میکنه منفجر کرده.شوکه بهش خیره شدیم با خنده ادامه داد:
از شوک در نیایدتا درمورد آسو بگم اول دوست داشت پلیس شه اما خب میدونید که مخالفت کامل خانواده ها مجبورش کرد رشته معماری بره دختره باهوشیه اما خب یه کم بی عصابه و چون اجازه ندادن پلیس شه لج کرد و همه رزم هارو یاد گرفت و توی دانشگاه یه اکیپ ۱۱نفره رو کتک زده برا همون اخراج شده،هم آسو هم ساشا هک کردن بلدن و البته ساشا اولش نمیخواست اما بعد ازش خوشش اومد‌.
و آرامیس یه لبخند مهربون زد که همه با شک بهش خیره شدیم با دیدن ما سریع لبخندشو جمع کرد و گفت:
آرا یکم خنگه اما خیلی بانمکه و لبخند جذابی بخاطر تعریفی که از آرامیس کرده بود گوشه لبش نشست.
با لذت درمورد آرامیس می‌گفت،
سامیار:آرامیس دختره خیلی باهوشیه اما بعضی اوقات یکم خنگ میشه، رشتش روانشناسی معنی اسمش آرامشه،درسته کنارش آرامش داری اما وقتی عصبی میشه بیشتر از همیشه بامزه میشه،هر چی که به ذهنش میاد و میگه وخودش متوجه نمیشه،بعد از زمان کوتاهی هم خودش میاد عذر خواهی میکنه بخاطر عصبانیتش، خیلی پر انرژی و عاشق هیجانه،درسته آرومه اما بعضی وقتا حتی از ساشا هم شیطون تر میشه.
سامیار با ذوق و هیجان خاصی درمورد آرامیس می‌گفت و همه ما پی به احساسش نسبت به آرامیس بردیم.
آرسن با شیطنت گفت:
دوسش داری پس؟
سامیار با بهت به آرسن نگاه کرد و آروم لب زد:نه و اخماشو کشید توهم
آرمان برای اینکه جو و عوض کنه گفت:
خب داداش حالا نمیخوای بگی این دخترا رو از کجا میشناسی و بعدشم اینا فقط سه نفرن که
سامیار: میدونید که این ماجرا خیلی خطرناکه نمیتونم بزارم دخترا تو این ماجرا باشن.
_اما خودشون میخوان باشن!
سامی: اما من نمیخوام باشن.
آکا:خب بزار اصلن درموردش بهشون بگیم شاید قبول نکردن!
سامی:نه صددرصد قبول میکنن اونا عاشق هیجانن و خطراتش براشون مهم نیست.
آرمان:اما اونا توی ماجرا فقط نقش هکر و دارن و
سامی: آرسن و پرهام که دوست دختر لازم دارن دوتا از دخترا باید با اینا نقش بازی کنن و آرا هم هک بلد نیست پس نمیشه.
_آسا هم با دختراست.
سامی:چی؟هوفف نمیشه اصلا!
آرمان:داداش مجبوریم میفهمی دخترا هم دنبال کارن دیگه هم کارشون راه میوفته هم هیجانشون و دارن.
سامی: اصلا فرض کنیم من قبول کردم خانوادهاشون قبول میکنن؟
آکا:نیازی نیست بهشون بگیم.
سامی:همین مونده بدون فهمیدن آقاجون دخترا رو شیش ماه یه جا دیگه نگه دارم و توی یه ماجرای خطرناک راهشون بدم.
_سامی مجبوریم میفهمی؟ قول میدیم از دخترا بیشتر از خودمون مراقبت کنیم میدونی که قولمون قوله... .
پسرا هم تایید کردن سامی نگاهی به پسرا کرد و با عصابی متشنج گفت:
فکر میکنم خبر میدم.
از کافه زد بیرون و به فکر آینده نامعلومی که دخترا هم درگیرش شدن رفت.
 
موضوع نویسنده

.Raha

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
56
مدال‌ها
1
پارت هفتم:

(تا اینجا فقط یه مقدمه طولانی برای شروع ماجراهای جدید زندگی دخترا بود.ماجراهایی که با فهمیدنش دخترا...)
از زبان آرامیس:

با لبخند به تیپم توی آینه نگاه کردم.
تیشرت مشکی،مانتوی تابستونی آلبالویی،شال مشکی و شلوار جذب مشکی.یه خط چشم محو و یه رژ آلبالویی مات.باذوق کیف مشکیم و برداشتم و رفتم بیرون. آسو مثل همیشه سریع آماده شده بود یه تاپ سفید و کت چرم مشکی دست کش های بند انگشتی سفید چرم و شلوار جذب مشکی و کفشای سفید یه شال سفید مشکی هم دور گردنش انداخته بود.
آسو: تموم شدما
لبخند مهربونی زدم و گفتم:
خوشگلی هم دردسر داره دیگه همش باید نگاهمون بهت باشه ندزدنت.
آسو زد زیر خنده و چشمک شیطونی زد و با شیطنت گفت:
خوب بلدی مخ بزنیا.
یهو با صدای جیغ ساشا سریع رفتیم سمت اتاقش و در و با شدت باز کردیم.
با نگرانی به کل اتاقش بعد به ساشا نگاه کردم.
آسو:چیشده؟ساشا خوبی؟!
ساشا:هه آره فقط به اتو مو اشاره کرد و با لبخند ژکوندی گفت:دستم سوخت.
حرصی کیفمو پرت کردم که جا خالی داد و زد زیر خنده. یه چشم غره توپ بهش رفتم و به تیپش نگاه کردم.
نیم تنه نسبتا بلند مشکی،شلوار مام فیت سفید که بیش از حد هیکلشو جذاب نشون میداد و کت مشکی براقی به همراه کفشای اسپرت مشکی و شال سفید به همراه کیف سفید مشکی.تیپ فوق‌العاده جذابی زده بود و خیلی خوب شده بود.چشمای قهوه ایش خیلی با خط چشم سفیدش جذاب تر شده بود و به زیباییش میومد و رژ قرمزش جلوه خاصی به آرایش مات و کمش داده بود.
با درد وحشتناکی توی دستم جیغ آرومی زدم و با حرص به آسو نگاه کردم.
آسو زد زیر خنده و با شیطنت گفت:
چه خبره امروز همش زل میزنی به ما داری مشکوک میزنیا.
_ایش دلتم بخواد همه از خداشونه من بهشون نگاه کنم و با اعتماد به نفس برگشتم که محکم به در بسته اتاق ساشا خودم و قهقه ساشا و آسو بلند شد.
جیغ بنفشی کشیدم و از اتاق اومدم بیرون‌.
آسا و آرام از اتاق اومدن بیرون و با چشمای گرد بهم نگاه کردن.
_چیه؟
آسا:خوبی؟چرا جیغ زدی؟
_از دست ساشای گاو مخم ترکید.
_خب بریم؟
همه از پله ها اومدیم پایین و سمت ماشین آسا رفتیم.
ساشا با ذوق گفت:
آسا جونم،من ماشی
آسو: اصلا، فعلا میخوام زندگی کنم تو مثل دیونه ها رانندگی میکنی،آسا بپر بالا.
ساشا با حرص زبونشو برای آسو در آورد و رفت توی ماشین.
بعد بیست دقیقه که با دیونه بازی و آهنگای ساشا گذشت به کافه ای که گفته بودن رسیدیم.آسا جلوی ما حرکت کرد،یه تاپ زرد مانتو جلو باز مشکی شلوار چرم مشکی و کفش اسپرت زرد و شال زرد، یه خط چشم زرد و رژگونه و رژ آجری خیلی با چشم وموهای طلاییش هارمونی خاصی ایجاد کرده بود و همین خیلی خوشگلش کرده بود.آرام هم همین تیپ فقط آبی زده بود و آروم تر از همیشه و ریلکس تر بود.
به یه میز که ۴ تا پسر نشسته بودن نگاه کوتاهی کردم که با دیدن فرد آشنایی دوباره به اون چهار پسری که به ما خیره شده بودن و اون فرد آشنا با اخمای در هم به ما نگاه میکرد با ایستادن آسا محکم بهش خوردم و همینطور ساشا،آرام و آسو به من خوردن.
ساشا:آی بینی خوشگلم، دیونه چرا یهو ترمز میگیری نمیگی یه فرشته پشت سرته بینی خدادادی عم... .
با ساکت شدن ساشا یعنی اونم سامیار رو دیده.
ساشا: دخترا
+هوم
ساشا:فرار کنیم؟
+آره
همه برگشتیم که فرار کنیم اما با صدای آروم سامیار با بهت برگشتیم.
سامیار:دخترا بیاین دیگه!
ساشا:دخترا میگم بیخیال تهش اجازه نمیده دیگه مجبوره خودش برامون کار پیدا کنه بریم؟
+بریم
وجی(چه امروز یک صدا شدین)
وجی جون فعلا برو حوصلتو ندارم،شرت کم
وجی(لیاقت هم صحبتی با منو نداری)
اره اوکی برو دیگه
وجی(...)
آخیش رفت.
دور میز ۱۲ نفره ای نشستیم و همه نگاهمون به سامیار بود.
سامی:خب؟
ساشا: به جمالت،خب که خب
ساشا:آخ
آسو لبخند حرص دراری به چهره ساشا که از درد درهم رفته بود زد و آروم لب زد:
ببند دهنتو عزیزم
ساشا به عادت همیشگیش میخواست زبونشو در بیاره که آسا سریع دستشو گذاشت رو دهنش و با حرص گفت:
گلم!
یکی از پسرا با شیطنت گفت:
ای بابا،اینا که با خودشونم درگیرن.
آرام:خوددرگیری ما به شما ربطی نداره سرت تو کار خودت باشه آقای نیش خندی زد و آرومتر ادامه داد:
تام
لبمو گاز گرفتم که نخندم،خیلی با نمک و مرموز گفت اما این پسره رو از کجا میشناخت؟
میخواستم ازش بپرسم که با دیدن چهره سامیار سکوت کردم به چشماش خیره شدم یه دلخوری و غمی تو چشمای قهوه ایش بود.
سامیار نگاهشو ازم گرفت و روبه دخترا گفت:
خب من مشکلی با کارتون ندارم چ با اشاره سکوت ساشا حرفشو ادامه نداد و همه با چشمای گرد به اخمای در هم ساشا نگاه کردیم.
ساشا با یه حرکت سریع چاقوی روی میز و برداشت و به سمت راستش پرتاب کرد که به شدت به گوشی پسری که یواشکی از ما فیلم می‌گرفت خورد.همه با شوک به ساشا و بعد به پسر نگاه میکردیم ساشا با حرص رفت زیر میز و با یه چیز مکعبی مشکی که چند تا سیم بهش وصل بود اومد بیرون و انداختش وسط میز و با نیش خند گفت:
جالبه واقعا،خودتون یه نفر رو میزارید فیلم بگیره و زیر میز هم شنود میزارید؟
یا یه نفر دیگه هست که فعلا اینجا نیست و فرد اصلی اکیپتونه!
یا اونقدر مارو احمق فرض کردید که دارید امتحانمون میکنید.
آسو:وشایدم هر دو
پسرا با لبخند و حیرت به دخترا نگاه میکردن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Raha

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
56
مدال‌ها
1
پارت هشتم:


از زبان ساشا:
وجی(یکم زیادی هندیش نکردی؟)
_چیو
وجی(چاقو پرتاب کردی و گوشی طرف و پودر کردی)
_چیکار کنم تیراندازی و نشونه گیریم خیلی خوبه
وجی(بیشعوری دیگه)
_هوی زیادی بی ادب شدیا برو ببینم یکم با این داشیامون اختلاط کنیم
وجی (بی لیاقت)
زبونمو برا وجی جان در آوردم که با مشت محکمی به پام خورد و جیغم در اومد.
_آی وحشی روانی چرا میزنی افلیج شم عمت میاد منو بگیره
آسو:ساشا خفه میشی یا خفت کنم
اونقدر صداش عصبی و حرصی بود که صددرصد اگه خونه بودیم از پشت بوم آویزونم میکرد.
آسو نفس عمیقی کشید و روبه سامی گفت:
خب حالا نمیخوای بگی اینکارا یعنی چی؟
آرسن:اما شما از کجا فهمیدید؟
_خب پسره وقتی داشتیم میومدیم پرهام با دست بهش اشاره کرد رو میز روبروی ما بشینه،وقتی هم گوشیشو در آورد فهمیدم میخواد عکس بگیره، اما برای اینکه مطمعن شم آینمو در آوردم و سمتش گرفتم،که دیدم داره فیلم میگیره.
همه میزا مثل همن اما روشون یه رومیزی سفید توری فقط این میز روش یه رومیزی مشکی و سادس،آسا لیوانشو گذاشت رو میز سمت اون یه صدای کمتر داد انگار که یه چیزی اونجاس خب از اونجا فهمیدیم‌.
پرهام:پس یعنی...
آسا:آدمای خوبیو انتخاب کردین.
پرهام لبخندی زد و گفت:درسته
آکا:از کجا فهمیدید یه نفر دیگه که عضو مهمه هست؟
آسا:خب سامی که با کسی مشکلی نداره.
آرام: شما هم زیادی خنگید.
آرامیس:منظور آرام اینه یکم زیادی واضح بپا گذاشتین که از خونه تا اینجا دنبالمون بودن
آسو:و نیازی نبود عکس بگیرید مگه صدامون براش کافی نبود.
آکا:صدا؟
_به گوشی آرمان اشاره کردم و گفتم:
گوشیش و برعکس گذاشته رو میز و لبخندی زدم و گفتم:به بوزینه اخمو زنگ زده که صدامون و بشنوه.
آسا: فقط چرا شنود دیگه؟
آرام:چون شنود و اینا نزاشته بودن اون گارسونه گذاشت بعدم خیلی سریع از اینجا رفت.
آرامیس: بیشتر گارسون های اینجا برای یه نفر دیگه هستن.
آرمان عصبی به پسرا نگاه کرد و روبه آرسن گفت:یعنی چی چطور؟
آرام: برا همین میگم خنگید دیگه.
آرامیس: آرام!
_همه اون گارسون ها یه دستمال داشتن که روش یه کلمه(B.P)بود.
آکا: لعنتی
آرسن:چطور نفهمیدم
آرام:چون خن
با نیشگون آرامیس آخ آرومی گفت و یه چشم غره به آرا رفت.
گوشی پرهام زنگ خورد و همه نگاها به سمتش کشیده شد.
به پسرا نگاه کوتاهی انداخت و جواب داد:
پرهام:سلین؟چی؟! لعنتی باشه آرومش کن الان میایم،فعلا.
از زبان آسا:
پرهام عصبی گوشی و قطع کرد و نگاه کلافه ای به دخترا کرد و به چشمام خیره شد مکث کوچیکی کرد و نگاهش و به سامی داد آروم روبه سامی گفت:
بهش زنگ زدن تهدید همیشگی و به خونه حمله کردن،حالشون خوبه اما از هکرای جدیدمون به ساشا و آسو اشاره کرد و ادامه داد:
خبر دارن دنبالشونن
ساشا:ایول
آسو لبخند شیطونی زد و با هیجان به ساشا نگاه کرد
آرام:دردسر شروع شد
بلند شد و ریلکس روبه سامی گفت:
من توی این بازی مسخرتون نیستم خودتون به آقاجون توضیح میدید و ریلکس به سمت در کافه رفت.
آرمان اخماشو کشید توهم و زیر لب گفت: لجباز غرغرو
ساشا:چه زود شناختیش
آرا: از قبل میشناسن همو
ساشا:چط
با صدای تیر اندازی به شدت یه نفر
پرتم کرد و در آغوش یه نفر رفتم با درد مایع گرمی روی پیشونیم،چشمام گرم شد و به خواب رفتم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین