جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رازواره] اثر «حورا مستور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط مستور با نام [رازواره] اثر «حورا مستور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 650 بازدید, 22 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رازواره] اثر «حورا مستور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع مستور
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

مستور

سطح
0
 
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
Jan
62
751
مدال‌ها
2
1000030741.png

عنوان: رازواره
ژانر: درام، عاشقانه
نویسنده: حورا مستور
عضو گپ نظارت: (۷)S.O.W
خلاصه:
زحمت دارد! آدم بودن را می‌گویم.
آدم‌هایی که گاه با انتخاب‌های بد، داستان‌های خوبی می‌سازند. آدم‌هایی که با نگاه پر راز و رمز یکدیگر و دل‌هایی که در گروی هم جای می‌گذارند، سرچشمه‌ای گم شده از زندگی را باز‌ می‌گردانند. شاید آدم برای اینکه خودش باشد به بودن و داستان کسی نیاز داشته باشد؛ داستان‌هایی برگرفته از عاشقانه‌هایی پر هیاهو و پیچیده و پر از امید؛ چیزی که به قول بزرگان بسیار مقدس‌تر از زندگی‌ست.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,443
مدال‌ها
12
1738302639821.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

مستور

سطح
0
 
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
Jan
62
751
مدال‌ها
2
مقدمه:
دوستان! شرحِ پریشانیِ من، گوش کنید
داستانِ غمِ پنهانیِ من، گوش کنید
قصهٔ بی‌سر و سامانیِ من، گوش کنید
گفت‌وگویِ من و حیرانیِ من، گوش کنید
شرح این آتشِ جان سوز نگفتن تا کی؟
سوختم، سوختم این راز نهفتَن تا کی؟

وحشی بافقی​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مستور

سطح
0
 
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
Jan
62
751
مدال‌ها
2
رگ متورم و سرخ گردنش بیرون زده بود. مردمک‌های جنگلی‌ و لرزانش، قفل نگاه آهویی روبه‌رویش بود.
با تأسفی که در تک‌به‌تک اجزای چهره‌اش مشهود بود؛ سری تکان داد و دست مردانه و پهناورش را بالا برد تا ضربه‌ای پر پیمان را مهمان ظرافت صورتش کند.
دخترجوان چشمان تارش را به روی هم فشرد و با تنی رنجور و ترسیده در خودش جمع شد.
لرزش تن گنجشکی و انقباض صورتش دلش را ریش کرد؛ دستش لرزید و دلش سوخت شاید؛ برای خودش؟ برای تن ظریف زنی که رو‌به‌رویش بود؟ برای عشقی که روزی جان فدایش می‌کرد؟
صدای نحیف و لرزان از بغض دختر در فضا طنین‌انداز شد و مگر تحملش چقدر بود؟
- به حرفم گوش بده مرد. من به این زندگی، به عشقمون... من به تو خ*یانت نمی‌کنم.
شنیدن صدای گرفته و بغضش مثل میخی بود که روی قلبش کوبانده باشند! ناتوان روی دو زانو افتاد و با دو دستش چهره‌‌ٔ خیس از عرقش را پوشاند.
- من اینجوری نخواستمت! شدیم نقل محافل مردم، این یه فقره از تحمل رگ غیرت من خارجه. می‌فهمی ضعیفه؟
صدایش را بلندتر کرد و پر از تاکید و خشم، در حالی که با حرص موهایش را چنگ میزد؛ داد زد:
- می‌بینی با زندگیمون چیکار کردی؟! می‌بینی تَشت رسواییت چجوری هوار شده رو سرمون و صداش همه رو کَر کرده؟! نانجیب!
دختری که نانجیب خوانده بود با دلخوری و بغض خیره‌ نگاهش کرد؛ نگاهش کرد که چطور دستش را به گلویش می‌زند و می‌گوید:
- اینجاست، رد نمیشه! دارم خفه میشم... داری خفم می‌کنی.
شانه‌های نه‌چندان پهن و مردانه‌اش تکانی خوردند و بالاخره اشک ریخت. دست ظریف و سفیدی که به قصد نوازش به‌سمت صورتش می‌رفت و روزگاری عاجزانه طلبش کرده بود را پَس زد. جز سکوت چه داشت که بگوید؟
- من بی‌گناهم!
در بینابین صدای نفس‌هایشان نگاهش کرد و کم‌کم با تکان خوردن شانه‌های پهنش قهقهه سر داد؛ آن‌قدر خندید و صدا بلند کرد که دخترک به خود بلرزد و دو دستش را به روی گوش‌هایش بگذارد.
- تو بی‌گناهی؟! زن متاهلی که با مرد همسایه ملاقات خصوصی داشته بی‌گناهه؟ تویی که چشم و دلت جای دیگه بود چرا به من بله گفتی؟ چرا باهام ازدواج کردی؟ دِ بنال بگو چرا؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مستور

سطح
0
 
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
Jan
62
751
مدال‌ها
2
ضرب صدا و فریاد آخرش کَر کننده و پر از ابهت بود اما دختر تنها یک جمله داشت برای بارها به زبان آوردن. لفض مرد همسایه بندبند تنش را به لرز درآورده بود و در همان حال لب زد:
- من بی‌گناهم.
خیره در نگاه پر از غم مرد آشفته و حیران روبه‌رویش، دست‌هایش را از هم باز کرد و با قدم‌های محکم و پر ثباتی که به جلو برمی‌داشت، بغضش را پَس زد و فریاد کشید:
- به خدا قسم، تنها گناه من عشقمونه. تو همون گناهی که هیچ‌وقت ترکت نمی‌کنم؛ مگر بعد از برای همیشه به خواب رفتنم.
فریاد آخرش لرزی به تارهای صوتی‌اش می‌اندازد و گلویش را می‌سوزاند. تمام بدنش خیس از عرق می‌شود. هنوز هم که هنوزه عادتش بود با به زبان آوردن دیالوگ آخرش لبخند بزند.
درست همان لحظه از پایین صحنهٔ پهناور و خالی از دکور، صدای تشویق و هیاهوی جمعی از گروه صحنه نگاهش را غافلگیر می‌کند.
- مثل همیشه عالی بودین، عالی.
نگاهش را به مردی می‌دهد که در ردیف اول گوشه‌ترین صندلی را برای نشستن انتخاب کرده و حال پر قدرت تشویقش می‌کند.
لبخندی آشنا روی لبش دارد؛ موهای شب‌رنگش مثل همیشه آشفته و شلوغ روی پیشانی‌اش ریخته است و با هیجان مشهودی با پای راستش روی زمین ضرب گرفته است؛ در نهایت انگشت شست و میانی‌اش را داخل دهان می‌گذارد و سوتی پر افتخار سر می‌دهد.
- راز یدونه‌ای، تکی به مولا!
صدایش مثل بچگی‌هایشان روان است و در انتهایش خط و خشی مردانه دارد. پوزخندی روی لبش جای می‌گیرد. اگر به‌خاطر اصرارهای پر تکرار همین قد و بالای رعنای تخس نبود، محال بود دوباره پا به روی صحنه بگذارد.
همبازی‌اش برای عرض خسته نباشید و گپ و گفتی عامیانه، قدم بلندی سمتش برمی‌دارد و نمی‌داند که شرط قرارداد همکارش در انزوا بودن و دور بودن از هرچه هم‌صحبتی است.
- خانم جیرانی، ستاره صحنه‌ها شدین تحویل نمی‌گیرین؟
نیم‌نگاهی به مرد کنارش می‌اندازد و ابرویی بالا می‌دهد؛ مهراد سهیلی بود و به خوش‌رو بودنش با عوامل و هر آنکه کار می‌کرد معروف بود. جنگل چشمانش زیادی جذاب می‌نمود که آن‌طور برای بستن قراردادهای مختلفش سر و دست می‌شکاندند.
با احساس ناامنی و معذب بودنی غریبانه دو دستش را به دور تن ظریف خود حلقه کرد. هنوز هم اکثر اوقات حالش بد میشد و زمان وقوع این حس و حالش دستش نیامده بود.
با تپش قلب تندی که گریبان‌گیرش شده بود؛ مردد لب زد:
- دارا...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مستور

سطح
0
 
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
Jan
62
751
مدال‌ها
2
صدای تشویق‌های پی‌در‌پی و سوت‌های بی‌امان در لحظه قطع شد و مردی که در تمام مدت تشویق‌هایش چشم به لب‌هایش دوخته بود؛ به سرعت از جایش بلند شد و مسیر پله‌های اندک صحنه‌ را در پیش گرفت. دارا آمده بود؛ مثل تمام این مدت آمده بود تا به واقعی‌ترین شکل ممکن نقش ناجی‌اش را بازی کند.

***

اگر روزی یقین کردی
جهان جای کمی دارد
چو من سر در گریبان کن
گریبان عالمی دارد...
سر قلم را به ظرف دوات تکیه داد و با لبخندی تلخ به بالا و بلندی‌های کارش خیره شد.
بالاخره زحمات مداوم و تمرینات پی در پی‌اش نتیجه داده بود و به نظر خودش خطاطی این بارش کمترین خطا را داشت. دیگر صدای کشیده شدن قلم روی کاغذ نمی‌آمد؛ این‌بار با جدیت بیشتری به کارش زل زد.
بغضی ناخوانده به گلویش هجوم آورد؛ با چشمان پر اشک به شعر حسین جنتی خیره شد و بالاخره چال زیر چانه‌اش به پایین تکان خورد و با همین کارش با اطمینان کار خود را تأیید کرد.
- ترشی نخوری یه چیزی میشی دختر!
سرخوشانه لبخندی به هیاهوی ذوق خود زد و نفس لرزانش را بیرون فرستاد و چندین و چندبار دیگر آن بیت‌ « گریبان عالمی دارد...» را زمزمه کرد.
آن‌قدر به خط خوش دیوان و آن بیتش زل زد که دو جام عسل چشمانش کم‌کم تار شدند. پلک زد و تاری دیدش با افتادن یک قطره‌ی لرزان روی گونه‌‌ی بی‌رنگ و رویش از بین رفت. لب گزید و چندبار نفس عمیق کشید و نگاه بدون مقصدش را درون اتاق کم متراژ و نورگیری که درونش بود گرداند؛ اسباب و اثاثیه زیاد و آنچنانی در اتاقی نبود؛ کلیت دکور خاصش در لوازم آرایشی گریم جلوی آیینه‌قدی و مجموعه‌ٔ کاغذهای خط‌ داستانی و نمایش‌های کوتاه و بلندی خلاصه میشد که ماه‌ها روی هم انباشته شده بود. با دیدن تنها عکس خانوادگی قدیمی روی ترک دیوار که خوب می‌دانست دلیل بودنش حضور خودش نیست، لبخند تلخی زد.
دستانش را روی شانه‌های خود جمع کرد و تنش را به آغوشی غریبانه دعوت کرد. از او و تمام ذوق‌های دیرینه‌اش چه مانده بود؟ از تنی که طعمه‌‌ٔ گرگ شده بود چه مانده بود به جز لرزش‌های مداوم و سردی بی‌امان؟ پس رحمت خدایش کجا بود؟
دیرگاهی بود که غم درون سی*ن*ه‌اش سنگینی می‌کرد. روزهایی که به اجبار در میان گذر ثانیه‌هایش جان می‌کَند، تمامی نداشت.
حالت تهوعی اعصابش را به بازی گرفت و سرانجام از پا درش آورد که محکم پلک به هم فشرد و دستش را به روی غنچه‌‌ٔ ترک خورده‌‌ٔ دهانش گذاشت. هیچ چیزی برای بالا آوردن نبود؛ بیشتر از حماقت بزرگش عق میزد‌، از حس بدی که از خودش منعکس میشد عق میزد. برایش مهم نبود که در آینده چه چیزهایی به تنش برچسب می‌زدند؛ برایش هیچ‌چیز مهم نبود. حس ماهی بیرون افتاده از آب را داشت که به آخر خط رسیده و آخر خط زندگی‌اش دردناک بود.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مستور

سطح
0
 
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
Jan
62
751
مدال‌ها
2
گرمای هوا به التهاب درونش دامن میزد؛ سفیدی چشمانش به رنگ خون درآمده و سیاهی قیرگون مردمک‌های مصمم و لرزانش را خوفناک کرده بود.
معروف بود به قیصر! اصلاً دَبدَبه و کَبکَبه‌اش گوش فلک را کرده بود. مگر میشد قیصر بود و نامردی را تحمل کرد؟ آن هم چه نامردی! ناموس خط قرمزش بود.
یقه‌ٔ پاره‌ شدهٔ پیراهن کهنه‌اش را گرفت و پر قدرت به دیوار آجری روبه‌رویش چسباندش و با صدای بمی که کم از فریاد نداشت گفت:
- گفتم دور و برش نپلک، گفتم یا نگفتم؟ گفتم دست درازی عاقبتش مرگه، گفتم یا نگفتم؟ دِ بنال سهند پیزوری!
سهند با دردی که در پشت سرش پیچید، آخی گفت و ترسان به هیبت خشم روبه‌رویش زل زد. پشت سرش تیر می‌کشید و لرزشی مشهود درون جفت زانوهایش حس می‌کرد. پلک‌های متورم و ارغوانی رنگش میل شدیدی به بسته شدن داشتند و سفیدی چشمانش روبه تاریکی می‌رفت.
به زور و هزار زحمت آب نصفه و خشک شدهٔ دهانش را قورت داد و لب زد:
- دارا، به جون خودم حالم خوش نبود. نمی‌خواستم اذیتش...
دارا دندان‌قروچه‌ای کرد و عصبی و بلندتر از قبل در صورتش فریاد زد و جمله‌اش را ناتمام گذاشت.
- خفه شو لاشخور! دیدی سر این قبر صاحب نداره گفتی کنارش گور بکنم اما این تو بمیری از اون تو بمیری‌ها نیست. بردیا؟
دستش را به طرف بردیایی که چند قدم دورتر ایستاده بود و اطراف را می‌پایید، دراز کرد و صدای خفه‌‌ و تحلیل رفته‌ٔ پر درد سهند بلند شد:
- جون مادرت، پای کارم می‌مونم. این تن بمیره هستم. جون همون دختر... آی!
مشت محکم دارا مستقیم روی دهانش نشست. با غیظ گفت:
- ببند وگرنه بستن من برات درد داره.
بردیا رفیق شفیقش بود و با لذت نگاهش می‌کرد. بدون ذره‌ای تردید چاقوی ضامن‌داری از درون جیب شلوار جینش بیرون کشید. تیزی چاقو در روشنی روز برق زد.
بردیا آب دهانش را روی زمین تف کرد و مشت گره کرده‌اش را به کف دستش کوباند و گفت:
- بی‌‌لیاقت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مستور

سطح
0
 
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
Jan
62
751
مدال‌ها
2
دارا چاقو را درون دستان یخ کرده‌ و سنگینش فشرد و گفت:
- اون وقتی که رو پشت بوم سر و گوشت می‌جنبید حواست به یَلَلی و تَلَلی بود، فکر امروزتو می‌کردی که راز ما اگه بابا و داداش نداره یه پسرخاله داره که عین شیر پشتش در بیاد. کاری می‌کنم به غلط کردن بیفتی... دِ آخه بی‌وجدان اگه صدای گریه‌هاش به گوشم نمی‌رسید که ولش نمی‌کردی بی‌شرف!
سهند ترسیده سر پایین انداخت؛ نفسش بالا نمی‌آمد و درون قفسه‌ٔ سی*ن*ه‌اش حبس شده بود. همان روز هم جلوی ضرب‌شستِ این مرد و هم جلوی عالم و آدم به هزار و یک غلط کردن افتاده بود. نفس‌نفسی زد و زمزمه کرد:
- جون مادرت، به ابوالفضل قسم پاش هستم. همین فردا بریم عقدش می‌کنم. تاج سرم میشه؛ اصلاً هرچی شما بگین. جون عزیزت ولم کن.
مدام با رگ غیرتش بازی می‌کرد! دارا سرخ شده از عصبانیتی بی‌رقیب، فک روی هم سائید و پوزخند زد و گفت:
- چقد بد، دیر گفتی. آخه رازمون تاحالا دوبار خودکشی ناموفق داشته، به صد فقره نگهش داشتیم. اون سه ماه کدوم گوری بودی؟
لحظه‌ای چهرهٔ مهتابی و آن عسلی‌های بی‌فروغ و بینی سرخ‌رنگ و چال چانه‌ٔ لرزان راز را مقابل چشمانش دید و بدتر آتشش گُر گرفت. دستش بالا رفت و با ضرب چاقو درون شکمش فرو رفت.
همزمان با بلند شدن ناله‌ٔ بلند و پر درد سهند، صدای نه‌چندان ضعیف و ترسان جیغی بلند شد.
نگاه دارا به سر کوچه گوشه شد؛ دخترجوانی را دید که با چادر گل‌دارش درحالی که با چشمان گرد شده و وحشت‌زده‌اش به هیاهوی آن‌ها خیره شده بود؛ دستان لرزانش را جلوی دهانش گرفته و قدم‌های نامتعادلی روبه عقب برمی‌داشت.
دارا فریاد زد:
- بردیا برو دنبالش!
بردیا معطل نکرد و با قدم‌های بلندی به سمت دخترک دوید. اما دختر از ترسش به خود آمد و چادر و نایلون سیب‌زمینی و پیازش را سفت چسبید و با زرنگی پا به فرار گذاشت.
بردیا کلافه دستی پشت گردنش کشید و عصبی داد زد:
- دارا ول کن این تن لشو! دست‌دست نکن بزن بریم سراغ دختره. لومون بده کارمون تمومه.
دارا به زور یقه‌ٔ سهند را رها کرد. سهند با صورتی کبود و نفس‌های منقطع از کنار دیوار سر خورد و روی زمین افتاد.
دارا با نفرت لگدی به پهلوی خونی‌اش زد و صدا بلند کرد:
- سگ خور.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مستور

سطح
0
 
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
Jan
62
751
مدال‌ها
2
دستی بین موهای آشفته‌اش کشید و هر آنچه تار مو روی پیشانی بلندش ریخته بود را بالا برد. لبش را جوید و با مکث کوتاهی رو به بردیا گفت:
- برو دنبال دختره تا زنگ بزنم اورژانس بیان این تن لشو جمع کنن.
بردیا متعجب به نیم‌رخ دارا و رگ‌های برجسته و سرخ گیجگاهش نگاه کرد. فشار زیادی را تحمل کرده بود و هنوز اعصابش سر جایش نیامده بود.
- دیوونه‌ای؟! برامون شر میشه.
دارا با نگاه پر غیظش پوزخند زد و لب زد:
- جراتشو نداره.
بردیا کلافه و طبق عادت همیشه‌اش، دستی پشت گردنش کشید.
- خل شدی؟ من دستم تو کاره پس بهتر از تو می‌دونم چه عواقبی داره.
حرف حالی‌اش نبود که نگاه سیاه و برزخی‌اش را به کلافگی و شاید کمی ترس بردیا دوخت و گفت:
- گفتم برو.
بردیا به اجبار سرش را تکان داد و به سمت کوچه دوید. کَل‌کَل اضافه نکرد؛ می‌دانست وقتی روی حرفش اصرار می‌کند یعنی هیچ‌جوره نمی‌توانست منصرفش کند. سر و کَله‌ٔ به تازگی تراشیده‌اش کمی از التهاب و اضطراب درونی‌اش کم می‌کرد؛ امکان داشت کسی با این سر و شکل بشناسدش؟!
دارا در همین فاصله موبایلش را از جیب شلوارش بیرون کشید، تند شماره‌ٔ اورژانس را گرفت و اطلاع داد که بیایند و او را ببرند.
روی زانو مقابل سهندی که از شدت خونریزی در حال جان دادن بود نشست و با بی‌رحمی گفت:
- این‌قدر پستی که حتی اینکارم نباید در حقت می کردم! حیف... .
شاید اگر کمی بیشتر به چهره‌ٔ استخوانی و ماتم زده‌ٔ منحوسش نگاه می‌کرد کار دست خودش می‌داد. بلند شد و با قدم‌های محکم و بلند، تن افتاده بر زمین سهند را ترک کرد.

***

خیلی وقت بود درون جمع حاضر نمی‌شد. مرد جماعت حکم شیری را برایش داشت که اگر جلویشان ظاهر میشد به حتم تکه‌پاره‌اش می‌کردند.
این درس را آن سهند بی‌صفت یادش داده بود؛ همانی که وقتی سر پشت‌بام خانهٔ پدری‌اش رفته بود تا لباس‌های خشک شده را جمع کند خفتش کرد؛ همانی که به زور و هزار اجبار و زور بازوی مردانه هلش داد درون پستوی کوچک راه‌پله‌ٔ پشت‌بام و جلوی دهانش را گرفت و زیر گوشش گفت « هیش»
هیشی کش‌دار که قلب گنجشکی‌اش را نا آرام کرد و تنش لرز برداشت. تنها خودش و خدایش شاهد بود که اگر زار‌ نزده بود؛ اگر برای معصومیت و دخترانگی‌اش التماس نکرده بود؛ اگر دارا صدای گریه‌هایش را نشنیده بود و به دادش نمی‌رسید؛ حال همین دخترانگی و بِکری را هم نداشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مستور

سطح
0
 
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
Jan
62
751
مدال‌ها
2
گذر روزهای بی‌هدفش مهم نبود؛ دیگر هیچ‌چیز مهم نبود وقتی دو خودکشی ناموفقش با سر رسیدن عذاب‌آور دارا و شلوغ‌‌کاری‌هایش ناتمام مانده بود.
نامش را چندین‌بار به شکل‌های مختلف کوتاه و بلند زمزمه کرد؛ ابروهای کشیده و پهن دخترانه‌اش در هم گِره خوردند؛ از او هم بدش می‌آمد. اگر گذاشته بود خودش را خلاص کند الان درون این اتاق زندانی نبود. مگر چه میشد؟ دنیا بدون او هم ادامه داشت و هم زیباتر بود. حس عذاب‌آور و تنفری که با لمس‌های بی‌سرانجام سهند به تنش داشت به مرور بیشتر میشد.
آه از نهادش بلند شد؛ طاق باز روی تخت افتاده بود و دانه‌‌دانه ترک‌ها را می‌شمرد. خانه‌شان قدیمی بود و خداراشکر که خبری از زلزله در اطرافشان نبود که بر سرشان پایین بیاید.
صدای تقهٔ در، نگاهش را به نوری که کم جان سوسو میزد و سایهٔ زیر در انداخت.
صدای دارا و دوستانش را درون حیاط شنیده بود؛ آمده بودند بساط کبابشان را علم کنند و کمی هم خاله‌ٔ پیرشان را بخندانند. طفلک مادرش!
- راز!
صدایش محکم بود و مردانه؛ یک راز می‌گفت و میان خط و خَش صدایش ده تا راز اِکو میشد. کوچک‌تر که بود راز پاپیون صدایش می‌کرد! آن هم به‌خاطر گل‌سرهای رنگینی بود که پاپیون رویشان نقش مهمی داشت و این مسئله پیرهن‌های چین‌دار و دخترانه‌اش را هم شامل میشد.
- نمی‌خوام ببینمت دارا.
تقه‌ٔ محکم دیگری به در چوبی اتاقش خورد و پشت‌بندش صدای دارا را شنید.
- درو باز کن کارت دارم.
پوفی کرد و نیم‌خیز روی تخت نشست؛ باز هم همان ترفند همیشگی را به کار گرفته بود؛ آن‌قدر خالی می‌بست تا باور کند کار مهمی دارد.
دو دستش را به شانه‌ زدن موهای شلخته‌ و ریخته شده روی شانه‌‌اش مشغول کرد و همان‌طور که با انگشت‌های سفید و کشیده‌اش، تارهای گِره‌ٔ موهایش را باز می‌کرد، بی‌حوصلگی‌اش را به کار گرفت و گفت:
- دارا لطفاً تنهام بذار.
صدای دارا جدی‌تر و بلندتر از قبل شد و حالا می‌توانست صدای ریتم ضرب پایش را هم بشنود.
- راز لج نکن؛ می‌دونی باز نکنی درو می‌شکونم پس پاشو بیا با زبون خوش باز کن.
کلافه طبق عادت جدیدی که پیدا کرده بود، گوشه‌ٔ ناخن انگشت شستش را درون دهانش برد و گاز تقریباً محکمی گرفت تا باز حواسش پی مردانگی‌های قلمبه شده‌ٔ پسرخاله‌اش نرود.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین