- Jan
- 62
- 751
- مدالها
- 2
بیحوصله بلند شد و بهسمت در اتاقش قدم برداشت و زیرلب غرغر کرد؛ غافل از دارای تیزگوشی که آن طرف در به لجاجت بچگانهاش لبخند میزد.
در را که باز کرد، دارا یکی از دستانش را به در زده بود و وزن تنهٔ پهناورش را هم به دستش منتقل کرده با سری که کمی خم شده بود گفت:
- تو این یه وجب اتاق چه خبره که بین ما خبرش نیست؟
راز قری به مردمکهایش داد و دست به سی*ن*ه، تکه موی حالتدار بلوطی رنگی که جلوی صورتش بود را با پیچاندن به دور انگشت اشارهاش به بازی گرفت.
- میتونی دست از سرم برداری؟
دارا کمی با چشم حرکاتش را برانداز کرد و واقعاً نمیدانست اینجا صحنهٔ تئاتر و جای این ادا و اصولها نیست؟
- نوچ! نمیشه؛ اگه من داداشتم نه راه نداره.
راز پوزخندی تحویلش داد و در را رها کرده دوباره خودش را به تختش رساند و طاق باز خوابید. دردی ناخوانده را بین قفسهٔسی*ن*هاش حس میکرد.
دارا بین چهارچوب در مکث کرد و با نفسی عمیق پا به داخل حریم اتاقش گذاشت. لحنش رنگ و بوی نگرانی میداد.
- حالت بهتر شده؟
انگار پوزخند تلخش را با چسب دوقلو به غنچهٔ کوچک و صورتی لبانش چسبانده بودند. کلمات بیجان و به اجبار از دهانش خارج میشدند.
- هنوز زندهام.
آخر سر زبان تلخش کار دستش میداد! دارا اخم غلیظی کرد و نزدیکش شد؛ با حداقل نرمشی که در صدایش بود لب زد:
- قراره بمیری؟
راز یک پلکش را باز کرد و در همان حال یکوری نگاهش کرد و به آرامی نجوا کرد:
- اگه میذاشتی آره.
نتوانست این همه غُد بودن را تحمل کند؛ دستانش خودبهخود مشت شدند و صدایش بالا رفت:
- تو غلط کردی! فکر خاله رو کردی که حالا واسه من ماتمکده راه انداختی؟ دخترهٔ...
زبانش را گازی گرفت تا بیش از این دل زودرنج و کوچک دخترخالهاش را نشکند. زبان به دهان گرفت و در سکوت سنگین حاکم بر اتاق و رازی که منتظر بود تا جملهاش را کامل کند، دستی بین موهای پر پشتش کشید و نفسش را بیرون داد.
- با پا راه بري كفش پاره ميشه، با سر كلاه! این راهش نیست؛ نباید خودتو جلوی ترسهایی که میدونم کمم نیستن ببازی.
در را که باز کرد، دارا یکی از دستانش را به در زده بود و وزن تنهٔ پهناورش را هم به دستش منتقل کرده با سری که کمی خم شده بود گفت:
- تو این یه وجب اتاق چه خبره که بین ما خبرش نیست؟
راز قری به مردمکهایش داد و دست به سی*ن*ه، تکه موی حالتدار بلوطی رنگی که جلوی صورتش بود را با پیچاندن به دور انگشت اشارهاش به بازی گرفت.
- میتونی دست از سرم برداری؟
دارا کمی با چشم حرکاتش را برانداز کرد و واقعاً نمیدانست اینجا صحنهٔ تئاتر و جای این ادا و اصولها نیست؟
- نوچ! نمیشه؛ اگه من داداشتم نه راه نداره.
راز پوزخندی تحویلش داد و در را رها کرده دوباره خودش را به تختش رساند و طاق باز خوابید. دردی ناخوانده را بین قفسهٔسی*ن*هاش حس میکرد.
دارا بین چهارچوب در مکث کرد و با نفسی عمیق پا به داخل حریم اتاقش گذاشت. لحنش رنگ و بوی نگرانی میداد.
- حالت بهتر شده؟
انگار پوزخند تلخش را با چسب دوقلو به غنچهٔ کوچک و صورتی لبانش چسبانده بودند. کلمات بیجان و به اجبار از دهانش خارج میشدند.
- هنوز زندهام.
آخر سر زبان تلخش کار دستش میداد! دارا اخم غلیظی کرد و نزدیکش شد؛ با حداقل نرمشی که در صدایش بود لب زد:
- قراره بمیری؟
راز یک پلکش را باز کرد و در همان حال یکوری نگاهش کرد و به آرامی نجوا کرد:
- اگه میذاشتی آره.
نتوانست این همه غُد بودن را تحمل کند؛ دستانش خودبهخود مشت شدند و صدایش بالا رفت:
- تو غلط کردی! فکر خاله رو کردی که حالا واسه من ماتمکده راه انداختی؟ دخترهٔ...
زبانش را گازی گرفت تا بیش از این دل زودرنج و کوچک دخترخالهاش را نشکند. زبان به دهان گرفت و در سکوت سنگین حاکم بر اتاق و رازی که منتظر بود تا جملهاش را کامل کند، دستی بین موهای پر پشتش کشید و نفسش را بیرون داد.
- با پا راه بري كفش پاره ميشه، با سر كلاه! این راهش نیست؛ نباید خودتو جلوی ترسهایی که میدونم کمم نیستن ببازی.
آخرین ویرایش: