جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رازواره] اثر «حورا مستور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط مستور با نام [رازواره] اثر «حورا مستور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 650 بازدید, 22 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رازواره] اثر «حورا مستور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع مستور
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

مستور

سطح
0
 
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
Jan
62
751
مدال‌ها
2
بی‌حوصله بلند شد و به‌سمت در اتاقش قدم برداشت و زیرلب غرغر کرد؛ غافل از دارای تیزگوشی که آن طرف در به لجاجت بچگانه‌اش لبخند میزد.
در را که باز کرد، دارا یکی از دستانش را به در زده بود و وزن تنه‌ٔ پهناورش را هم به دستش منتقل کرده با سری که کمی خم شده بود گفت:
- تو این یه وجب اتاق چه خبره که بین ما خبرش نیست؟
راز قری به مردمک‌هایش داد و دست به سی*ن*ه، تکه موی حالت‌دار بلوطی رنگی که جلوی صورتش بود را با پیچاندن به دور انگشت اشاره‌اش به بازی گرفت.
- می‌تونی دست از سرم برداری؟
دارا کمی با چشم حرکاتش را برانداز کرد و واقعاً نمی‌دانست اینجا صحنهٔ تئاتر و جای این ادا و اصول‌ها نیست؟
- نوچ! نمیشه؛ اگه من داداشتم نه راه نداره.
راز پوزخندی تحویلش داد و در را رها کرده دوباره خودش را به تختش رساند و طاق باز خوابید. دردی ناخوانده را بین قفسهٔ‌سی*ن*ه‌اش حس می‌کرد.
دارا بین چهارچوب در مکث کرد و با نفسی عمیق پا به داخل حریم اتاقش گذاشت. لحنش رنگ و بوی نگرانی می‌داد.
- حالت بهتر شده؟
انگار پوزخند تلخش را با چسب دوقلو به غنچهٔ کوچک و صورتی لبانش چسبانده بودند. کلمات بی‌جان و به اجبار از دهانش خارج می‌شدند.
- هنوز زنده‌ام.
آخر سر زبان تلخش کار دستش می‌داد! دارا اخم غلیظی کرد و نزدیکش شد؛ با حداقل نرمشی که در صدایش بود لب زد:
- قراره بمیری؟
راز یک پلکش را باز کرد و در همان حال یک‌وری نگاهش کرد و به آرامی نجوا کرد:
- اگه می‌ذاشتی آره.
نتوانست این همه غُد بودن را تحمل کند؛ دستانش خودبه‌خود مشت شدند و صدایش بالا رفت:
- تو غلط کردی! فکر خاله رو کردی که حالا واسه من ماتمکده راه انداختی؟ دختره‌ٔ...
زبانش را گازی گرفت تا بیش از این دل زود‌رنج و کوچک دخترخاله‌اش را نشکند. زبان به دهان گرفت و در سکوت سنگین حاکم بر اتاق و رازی که منتظر بود تا جمله‌اش را کامل کند، دستی بین موهای پر پشتش کشید و نفسش را بیرون داد.
- با پا راه بري كفش پاره ميشه، با سر كلاه! این راهش نیست؛ نباید خودتو جلوی ترس‌هایی که می‌دونم کمم نیستن ببازی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مستور

سطح
0
 
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
Jan
62
751
مدال‌ها
2
سرش را برگرداند و به دارای خروشان نگاه کرد؛ زیادی در پوستهٔ قیصریش فرو رفته بود.
حال خط کج گوشهٔ ابرویش و جذبهٔ آشکار در آن یک جفت قیرگون متعصب را کجای دلش می‌گذاشت؟ خوب دقت می‌کرد هنگام عصبانیت سیب‌گلویش مدام تکان می‌خورد و توجهش را جلب می‌کرد!
- من نباختم! یعنی نذاشتی که ببازم؛ با این اوصاف هستم در خدمتتون.
لبش را گزید تا از شَر افکار مزاحم و ته‌ماندهٔ در ذهن و خیالات خامش خلاص شود. حالت خنثی و بی‌حوصله‌اش را به هیجانات اضافی و بی‌دلیل ترجیح می‌داد. خمیازه‌ای کوتاه به سراغش آمد و طبق عادت کف دستش را جلوی دهان بازش گرفت و در همان حال با خواب‌آلودگی و لحنی کشیده زمزمه کرد:
- تو سهندو زدی؟
جمله‌اش در پیچ و خم خمیازه‌اش گم شد اما دارا مفهومش را گرفت و با تعجب از شنیدن اسم آن مَردک از زبان راز ابرو بالا پراند و اصلاً چه معنی داشت اسمش در خاطرش بماند؟!
به دست دارا که بین حجم زیاد موهایش مانده بود نگاه کرد. تعجبش هویدا بود و نیکی و پرسش؟ مطمئن بود کار، کارِ خود مرموزش است.
دارا با چهره‌ای که کم از پسربچه‌های تخس و ازخودراضی نداشت جوابش را داد:
- زدم یا نزدم دَخلش به تو چیه؟
راز شانه‌ای بالا انداخت و بیخیال گفت:
- برام مهم نیست؛ یه لجن کمتر! فقط دوست ندارم برات شَر بشه.
دارا لبخندی نایاب زد که از نگاه راز دور ماند؛ کلافه چشم به تَرک و نَم‌زدگی آشنای سقف دوخت و پوفی بلند کشید. در کمال تعجب پولُتیکَش گرفته بود! امروز که خواهربزرگ سهند بعد از سه ماه کوفتی، سر و کَله‌اش پیدا شده بود و پیگیر برادر گمشده‌اش بود؛ شستش خبردار شد که حتماً بلایی سرش آمده و بدون شک یک سَر ماجرا به دارا ختم میشد.
صدای سرخوش دارا فکر و خیالش را پراند و باعث شد دوباره نگاهش کند؛ لبهٔ تختش نشسته و با ژستی بزرگانه دست به زانویش گرفته بود.
- نگران من نباش بچه. این جماعت خاله رو دوره کردن، بساط کباب راه انداختن، پاشو بیا دور هم باشیم.
انگار به زبان دیگری حرف میزد که نمی‌فهمیدش! درکش این‌قدر سخت بود؟
- حوصله ندارم؛ سرم درد می‌کنه می‌خوام بخوابم.
دارا خسته از اَدا و اطوارش به‌سمتش خم شد؛ در یک حرکت آنی دستش را گرفت و به سمت خود کشید که راز با وحشت جیغ زد:
- دارا دستت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مستور

سطح
0
 
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
Jan
62
751
مدال‌ها
2
دارا به خود آمده با کف دست به پیشانی‌اش زد و شرمنده دست مشت‌ شده‌اش را عقب کشید و گفت:
- حواسم نبود! ببخشید.
راز ترسیده با مردمک‌های گشاد شده‌اش به دستی که عقب می‌رفت و رگ‌های برجسته‌ای که روی ساعد و مشت بزرگش خودنمایی می‌کردند نگاه کرد و نفس‌نفسی زد.
دارا در دل خود را لعنت کرد؛ هنوز نمی‌دانست در برابر آسیب‌های روحی‌اش از خود چه مقدار مراعات نشان دهد.
گاهی زمان و مکان فراموشش میشد و هنوز راز را همان دخترک هفت‌ساله‌ای می‌دید که با دیدار اولشان به چشم خواهرش قول داد بود مراقبش باشد.
آرام نگرفت و درحالی که دکمهٔ سر آستین پیرهنش را از دور آرنجش باز می‌کرد و آستینش را پایین می‌کشید دوباره گفت:
- ببخشید؛ فقط می‌خواستم کمکت کنم بلند بشی.
راز کمی آرام شده با درست کردن یقهٔ تیشرت ساده و سفیدش مشغول شد و به آرامی با لحنی سرد که دلخوری درش مشهود بود زمزمه کرد:
- ممنونم. گفتم که... نمیام.
دارا کلافه تابی به گردنش داد و آهسته لب زد:
- پس سینی رو میارم تو اتاق، برات ماست کِز زده سنتی هم گرفتم.
مثلاً می‌خواست با علایقش وسوسه‌اش کند؟ لجبازی خِرش را گرفته بود که روی حرف اولش پافشاری کرد و گفت:
- میل ندارم.
دارا تک‌خنده‌ای عصبی کرد و قصد دیوانه کردنش را داشت؟ سر جایش جابه‌جایی شد و برای چند ثانیه پلک‌هایش را باز و بسته کرد و سرانجام کلافگی امانش نداد که از روی تخت بلند شد و دستی پشت گردنش کشید.
- الله و اکبر! دختر اینقد رو اعصاب من تاتی‌تاتی نکن؛ وقتی میگم پاشو بیا بگو چشم. آدم حسابم نمی‌کنی و نمیای پس همین جا بخور؛ کشتی این پیرزنو.
راز با عسلی یخبندانش نگاهش کرد؛ چطور فکر می‌کرد آدم حسابش نمی‌کند؟! از برادر بیشتر بود وقتی خرج زندگیشان را دارا می‌داد و تَر و خشکشان می‌کرد و پای ثابت مریض‌خانه و دوا و درمانشان بود. مسافرت و بگو و بخند و تفریح هم به کنار!
دلسوزانه سر بلند کرد تا به رعنایی پسرخاله‌اش برسد و در نهایت با عطوفت بیشتری به چهره‌اش چشم دوخت؛ به اخم‌های گره کورش، به نیشخند یک‌وری و آشفتگی موهای سیاه‌فامش، سیب گلویش هر آن تکانی می‌خورد و قفسهٔ پهناور سی*ن*ه‌اش مدام بالا و پایین میشد. این همه مردانگی و خشونت نگرانش بود؟
ناامیدانه و خسته از اصرارهای مکررش گفت:
- غذامو همین جا می‌خورم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مستور

سطح
0
 
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
Jan
62
751
مدال‌ها
2
صدای یاالله بردیا، راز را جمع و جور کرد؛ تند از روی تخت بلند شد و به سمت چوب‌رختی گوشه‌ٔ اتاق پا تند کرد و شال مشکی‌اش را با عجله سر کرد.
بردیا با تقه‌ای به در وارد شد و نگاهش روی گلدان شمعدانی فیروزه‌ای رنگ که لبهٔ بیرونی پنجره قرار داشت ثابت ماند. دست‌هایش داخل جیب شلوار جینش سر خوردند و در همان حالت لبخندی کم‌رنگ روی لب نشاند و سری تکان داد.
- سلام رازخانم.
راز برگشت و نگاهش کرد. چهارشانه بود با چشم‌های قهوه‌ای تیره و نگاهی تیز و بُرنده! کلهٔ تراشیده‌اش به جدیت و ته‌ریش کوتاهش به خوفناکی چهره‌اش دامن میزد.
با تمام این‌ها از نوجوانی استیل صورتش را دوست داشت؛ هرچند تا جایی که از بچگی یادش می‌آمد ذاتاً پسر بداخلاق و شَری بود.
پوزخندی روی لب‌هایش نشست. بردیا هم عین دارا برای خودش هیکلی تنومند ساخته بود؛ معلوم بود وقتی صبح تا شب درون رینگ و آن باشگاه مجهز تمرین می‌کردند نتیجه‌اش همین میشد؛ تنها تفاوت هیکلشان، پهنی سرشانه‌های دارا بود که بیشتر به چشم می‌خورد.
- کبابا آماده‌ست؛ نمیاین پای سفره؟ خاله و فسقلی بهونه می‌گیرن.
دارا کلافه از حضور ناگهانی بردیا در اتاق، به دیوار کنار در تکیه داد و گفت:
- هرچی میگم بیا که تو گوشش نمیره.
بردیا مات نیم‌رخ مهتابی و زیبای راز شد و آهسته زیر لب گفت:
- اعجوبه.
دارا اخمی غلیظ کرد و راز که مسیر نگاهش چهرهٔ دارا بود؛ متعجب ابرو بالا انداخت و مگر چه شنیده بود؟
تُن بلند صدای بردیا حواسش را پرت کرد.
- رازخانم رزا گناه داره. بفرمایین بیاین تا از گلوش پایین بره.
کلافه پوفی کشید و تکیه‌اش را از لبهٔ تنها پنجرهٔ اتاقش برداشت. احتمالاً اگر نمی‌رفت خواهر دردانه‌اش هم به آن‌ها اضافه میشد.
شبیه سه تفنگ‌دار بودند بس که اگر موی یکیشان را در خانه آتش میزد؛ دوتای دیگر هرجا بودند سروکله‌شان پیدا میشد.
با وسواس خاصی شالش را مرتب کرد و پیچ و تاب‌های بلوطی‌اش را پنهان کرد؛ در همان حال لب زد:
- باشه میام.
بردیا لبخند زد و دارا ته دلش اناری خندید. دانه‌هایش کاسهٔ فیروزه‌ای دلش را پر کرد؛ این دختر جنسش هنوز مرغوب بود! شاید هم بهتر از تمام کودکی‌های دیروزهایش، بهتر از تمام برادر و خواهرانه‌هایی که میانشان بود.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مستور

سطح
0
 
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
Jan
62
751
مدال‌ها
2
دخترک کنار دستش با عشوه و لوندی خودش را به بازوی پهن و سفتش تکیه داد.
سرش به طرفش چرخید و ابروی رنگ شدهٔ دختر با طنازی بالا پرید و صدای نازکش را شنید:
- بریم برقصیم؟
صدای موزیک بلند نمی‌گذاشت خیلی خوب متوجهٔ حرفش شود، اما لب خوانی‌اش حرف نداشت. سرش را با بی‌حوصلگی تکان داد و لب زد:
- فعلاً نه.
دختر خوب به خلقیات خاصش آشنایی داشت؛ همیشه حالش خوب بود اما اگر زمانی به این میزان از بی‌حوصلگی می‌رسید تجربه ثابت کرده بود باید تنهایش بگذارد.
موهای بلوند و بلندش را روی سرشانه‌اش مرتب کرد و از جایش بلند شد. صدایش را این بار بلندتر کرد تا خوب میان هیاهو و جیغ دی‌جی شنیده شود.
- نوشیدنی می‌خوری برات بیارم؟
باز هم سرش را به علامت منفی تکان داد و دختر با چهره‌ای آویزان درحالی که به سختی با کفش‌های پاشنه بلندش حرکت می‌کرد به‌طرف میز نوشیدنی‌ها رفت.
نگاهش به دور شدنش و آن پیراهن سرخ و کوتاهی که جذب اندام‌های تنش بود ماند و ناخودآگاه سری به تأسف تکان داد. بی‌تفاوت نگاهش را گرفت و با حس سنگینی نگاهی، سرش را چرخاند.
نگاه آشنا و افسونگر دختری خیره‌اش بود؛ به دست مردی چشم دوخت که حین صحبت با بغل دستی‌اش روی تن همان جفت چشم آشنا چرخ میزد.
پوزخندی لبش را از هم باز کرد؛ به سرعت از جایش بلند شد و خودش را از میان جمعیت و آن فضای خفقان به باغ ویلا رساند و بالاخره توانست نفس راحتی بکشد.
سرش از بوی تند و تیز نوشیدنی‌های الکلی و آن همه سیگار و عطرهای ترکیب شده به زِق‌زِق افتاده بود.
چند نفس‌عمیق از هوای خنک کشید و دستانش را روی سی*ن*ه‌اش قلاب کرد. صدای دختر پشت‌سرش نگذاشت خیلی هم در این آرامش غوطه‌‌ور شود.
- خیلی‌وقت بود ندیده بودمت دارا مشفق!
بدون این که برگردد به آسمان خیره شد؛ نفس‌عمیقی کشید و دستانش را مشت کرد.
نزدیک شدن دختر را حس کرد؛ جلو آمد؛ شانه به شانه‌اش ایستاد و لحن و صدایش دلفریب‌تر شد.
- اصلاً تغییری نکردی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مستور

سطح
0
 
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
Jan
62
751
مدال‌ها
2
سرش را کوتاه به طرفش چرخاند، برق چشمان خمار و قهوه‌ای رنگ دختر زیر نور مهتابی که امشب قصد کرده بود حسابی رخ‌نمایی کند درون چشمانش نشست؛ به موهای لَخت رها و خرمایی رنگش زل زد و از همان فاصله هم می‌توانست عطرشان را حس کند.
- اما شما عوض شدی خانم افشار.
لبخند روی لب‌های آیلا خشک شد، اما خیلی سریع دوباره ظاهرش را رنگ و لعاب داد و عامدانه دستش را روی بازوی دارا قرار داد.
لمس دستان دخترک نگاهش را سخت‌تر کرد‌. قلبش بر خلاف گذاشته مچاله نشد و از این بابت خیالش راحت شد.
- می‌خوای بگی خوشگل‌تر شدم؟
پوزخندی زد؛ هنوز هم خوب بلد بود زبان بریزد. سرش را جلو برد و با تحکم زیادی درون چشمان قهوه‌ای رنگ مقابلش خیره شد. مژه‌های مصنوعی و بلند دختر با پلک زدنش لحظه‌ای حواسش را پرت کرد و سعی کرد تمرکزش روی تصاویر گذشته باشد.
- یعنی بر خلاف سابق فراموش کار شدی. چون یادمه یه‌بار بهت گفته بودم وقتی رفتی دیگه برنگرد.
نگاه آیلا شکست؛ مثل یک بازنده‌ای که بدجوری زمین خورده باشد. با حرکت تند و قوی دست دارا دست ظریفش از روی بازویش سر خورد.
نگاه تلخ و پوزخند دارا و عقب کشیدنش باعث شد آخرین تیرش را هم پرتاب کند.
- اومدم بمونم! باور نمی‌کنم دلت برای موتورسواری‌های دو نفرمون تنگ نشده باشه...
پاهای دارا از حرکت نایستادند؛ به جایش سرعت گرفتند و بدون توجه به دخترک همراهش که وسط مهمانی بود از پله‌های ایوان سنگی پایین رفت و راهش را به طرف موتورش کج کرد.
با یک حرکت سوار غول سیاه‌رنگش شد و کلاه ایمنی را روی سرش گذاشت. لعنتی به هرچه موتور‌سواری دونفره بود فرستاد! چیزی که باعث شده بود این‌گونه داخل چالهٔ زمان پرتاب شود و میان خاطرات آن دوران غوطه‌ور شود همین یک جمله بود. همین یک هوسی که بارها به جان قلبش افتاده بود و هربار با هزار مصیبت از سرش پرانده و بی‌خیالش کرده بود.
پلک‌‌هایش را محکم باز و بسته کرد و به موتورش شتاب داد و مثل گرگی که در دل جنگل می‌دَوَد از باغ خارج شد.
 
موضوع نویسنده

مستور

سطح
0
 
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
Jan
62
751
مدال‌ها
2
کمی روی موتور خم شد و با بیش‌تر کردن سرعت در حاشیهٔ بزرگراه شروع به راندن کرد.
چقدر دلش می‌خواست کلاه ایمنی را بردارد و اجازه دهد باد میان موهایش برقصد.
چشمانش را کوتاه بست و بیش‌تر روی موتور خم شد تا بتواند راحت‌تر با آن سرعت زیاد کنترلش کند.
قول داده بود؛ قول داده بود بدون این کلاه سوار نشود و راز با تمام لجبازی‌های این روزهایش به‌‌قدری برایش عزیز بود که حرفش را زیر پا نگذارد.
فقط خدایش می‌دانست با هر آب شدن و گریه زاری‌ آن دو جفت عسلی چقدر به‌هم ریخته بود؛ چقدر خودش را لعنت کرد که چشم هیز نامحرم روی ناموسش چرخ زده و از بد روزگار متوجهش نشده بود.
دردهایش که یکی دوتا نبود! کم آورد؛ نفس‌هایش تند و سوزناک شده بودند. کم‌کم سرعت موتور را کم کرد و کنار بزرگراه پر سر و صدایی که حتی نیمه‌شب بودن هم شلوغی‌اش را کم نکرده بود ایستاد.
کلاهش را از سرش درآورد و چنگی محکم میان موهایش کشید.
دلش کیسه‌بوکس و ضربه زدن به آن را می‌خواست؛ آن‌قدر که دست‌هایش به خون بیفتند و نفس‌هایش دیگر نایی برایشان نماند.
نفس‌نفس زد و به گاردریل حاشیهٔ بزرگراه تکیه زد و نگاهش را در اطراف چرخاند.
مشت دستش به‌خاطر فشاری که هر بار سر هر جنگ اعصابی به انگشتانش وارد می‌کرد به زِق‌زِق افتاده بود.
سرش را به سمت آسمان گرفت و با دردی که همیشه پشت سرخوشی و آرامشش سعی داشت گمش کند خدا را صدا زد:
- دیدی که امروز ظرفیتم تکمیل بود اوس کریم! این آخری دیگه چی بود فرستادی؟
ظرفیت امروزش با سر و کله زدن با لجبازی‌ و بدخلقی‌های راز و اتفاقات شبش پر شده بود.
سرش پایین افتاد و دستان ورزیده‌اش از دو طرف به گاردریل تکیه خوردند. صدای حرکت سریع و پر شتاب ماشین‌ها در جان گوش‌هایش نشست و ذهنش مثل موریانه به جان گذشته‌اش افتاد.
انگار که یک تکه چوب گیرش آمده باشد و با لذت بخواهد نابودش کند و کاش میشد که نابودش کرد؛ باید نابود میشد وقتی که او مرد این‌گونه دوست‌ داشتن‌های پوچ و توخالی نبود.

***
 
موضوع نویسنده

مستور

سطح
0
 
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
Jan
62
751
مدال‌ها
2
انگار جهانش را از دیگران به کلی به آغوش کشیده و جدا کرده بود. روی نیمکت فلزی آبی‌رنگی که پشت سالن تمرین بود و هر از گاهی پاتوق خلوت و تنهایی‌هایش میشد نشسته و سرش را عقب برده بود تا از حجم فشار موهای بسته و کوفتگی تنش کم کند.
بعد از پنج‌ساعت متوالی سر تمرین بودن قرار شد نیم‌ساعت استراحت کنند و راز به جای فضای شلوغ و تکراری داخل و بحث‌های همیشگی عوامل و بازیگران، ترجیح داد کمی با خودش خلوت کند. چیزی مثل خوره به تنش افتاده و ته قلبش را به بازی گرفته بود! قول داده بود؛ از دوران نوجوانی‌اش و درست زمانی که با واقعیت‌های تلخ و بی‌رحمانهٔ زندگی روبه‌رو شده بود قول داده بود از سرش بیرونش کند؛ از سری که هرازگاهی شیطنتش گُل می‌کرد و این نافرمانی را به قلبش هم سرازیر کرده بود.
دستانش را از دو طرف روی نیمکت گذاشت و سرش را به پشت خم کرد. پلک روی هم گذاشت و نفسی‌ عمیق کشید؛ هوای گرم و شدیداً خفقان‌آور با تابش یکنواخت نور خورشید همدست شده بود و التهاب درونش را زیادتر کرده بود.
- هوا خیلی گرمه! موندم زمستون امسال چشممون به برف روشن میشه یا نه؟
چشمانش را به سرعت باز کرد و خواست عصبانی شود از خلوتی که بهم خورده بود اما با دیدن یک جفت جنگل خندان بازیگر اجتماعی‌ و خوش‌اخلاقشان نیمچه لبخندی صورتش را پوشاند.
در هر صورت به طریقی باید این رابطهٔ همکاری نه‌چندان صمیمانه را پیش می‌برد.
- بله. گرمه...
مهراد چهار زانو روی نیمکت نشست و راز دستانش را از پشتی نیمکت برداشت و روی زانوهای ظریف و چسبیده به همدیگرش گذاشت.
- خانم جیرانی من حواسم هست، شما دیگه زیادی تحویل نمی‌گیری! سِری پیش که با نامزدتون رفتین فکر کردم نکنه برخورد بد یا ناشایستی ازم سر زده. از طرفی...
راز به نیم‌رخ و ته‌ریش تیره و تازه جوانه زده‌اش نگاه کرد و مهراد مردد با مکثی ادامه داد:
- هرچی که حس می‌کنی رو میشه از روی صورتت خوند. چشمات این احساس معذب بودن، بی‌اهمیتی و بی‌توجهی رو مستقیم می‌کوبونه تو صورت آدم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مستور

سطح
0
 
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
Jan
62
751
مدال‌ها
2
بی‌اختیار لبخندی غنچه‌ٔ صورتی لب‌هایش را مزین کرد؛ فکر می‌کرد دارا نامزدش است؟! چه خیال خوش و البته خامی! ثانیه‌ای خودش را کنار دارا تصور کرد. ضربان قلب سرخودش که تند شده و بی‌قراری می‌کرد را با نفس‌عمیقی مهار کرد.
آهی کشید و تاب موهایش را زیر شال سرخش پنهان کرد.
- میگن چشم آینه قلبه.
مهراد آرام و متین خندید که در لحظه دندان‌های یک‌دست و چال گونه‌اش ظاهر شدند. ابروی راز بالا پرید؛ حال که فکرش را می‌کرد تا به همین لحظه‌ از همبازی و همکاریشان هیچ‌چیز بدی از این چهره ندیده بود. نمی‌دانست نه بی‌اهمیتی رفتارش به اختیار خودش است و نه نگاه یخبندانش را نسبت به مردهای اطرافش می‌تواند کنترل کند.
مهراد سنگینی نگاهش را حس کرد که نیم‌رخش را چرخاند و چهرهٔ زیبا و تمام‌رخ همبازی این روزهایش را جزٔ‌به‌جزٔ نگریست؛ انگار که نیاز دارد از آن دو جام عسل چیزی دستگیرش شود. چینی به بینی استخوانی و نه‌چندان کوچکش داد و با چشمان باریک شده‌ای که جنگل نگاهش را پنهان می‌کرد گفت:
- یه چیزایی احتیاج به حرف زدن نداره، الان قلبت بدجوری غمگینه.
دومرتبه لب‌های راز کشیده شد؛ با این هوش سرشار و این همه دبدبه و کبکبه تازه‌تازه به معنای نوع نگاهش پی برده بود؟!
به روبه‌رو خیره شد و لب زیرینش را به دندان گرفت. بعد از ساعت‌ها تمرین و فریاد زدن انگار صدایش از ته چاه در می‌آمد.
- یکم زودرنج و بی‌حوصله شدم. تقصیر شما نیست، اگه به دل گرفتین عذر می‌خوام، اگرم نوع برخورد من فقط براتون سوال شده که باید بگم تازگیا با موقعیت‌های ناخوشایندی سروکله زدم... میشه گفت خستم.
زیرلب با نوایی آرام و نامفهوم زمزمه کرد:
- از زندگیم!
مهراد همچنان خیره به نیم‌رخ مهتابی دختر کنارش، جزئیات صورتش را از بر می‌کرد. زمزمهٔ آخرش را نشنید اما سر تکان داد و لب زد:
- دلت گرفته؟
راز ناخودآگاه سر تکان داد و مهراد لبخندی یک‌وری زد و با دستش تارهای ژل زده و کوتاه موهای روشنش را به عقب هدایت کرد.
- فکر کنم دلتنگی هم شاملش میشه، شایدم برای همون جوون رشید و ورزیده!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مستور

سطح
0
 
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
Jan
62
751
مدال‌ها
2
چه‌قدر از او و زندگی‌اش شناخت داشت؟ اصلاً چرا تلاش می‌کرد شناخت پیدا کند؟!
اشاره‌های مستقیم و گاه و بی‌گاهش به دارا باعث دگرگونی حالش میشد و مدام نگاه قیرگون و نافذش جلوی چشمانش جان می‌گرفت.
با اخم‌های درهم به‌سمت مهراد برگشت و با نگاه درخشان و مهربانش غافلگیر شد.
- برات عجیبم نه؟
لحنش کی این‌قدر صمیمانه شده بود؟ معذب کمی در جایش جابه‌جا شد و عضلاتش را منقبض کرد. آرام گفت:
- نه خیلی.
شاید بهتر بود بحث را عوض کند. مهراد با تک‌سرفه‌ای لحنش را جدی کرد و هم‌زمان با کوبش پایش و ضرب گرفتن روی زمین گفت:
- این نشون میده شایعات رو دنبال نمی‌کنی؛ جدیداً دوستان پاپاراتزی پاپیچ شدن.
کنجکاوی‌اش را قلقلک داد که یک ابرویش بالا پرید و ولوم صدایش کمتر شد.
- آهان...
پشیمان از بروز کنجکاوی بی‌موردش، سوالی که تا پشت لب‌هایش آمده بود را خفه کرد و سعی کرد فضولی‌اش را کنار بزند.
با تکه نخ آویزانی که از آستین مانتوی ساده و مشکی رنگش به رقص درآمده بود، درگیر شد و در همان حال گفت:
- حرف مفت زیاده! من حس‌های خودم رو دنبال می‌کنم. این چیزها تو هنر همیشه هست، شما که باید بهتر آشنا باشی.
مهراد خنده‌ای کرد؛ این دختر همه چیز را آسان می‌دید و با بی‌اهمیتی ذاتی‌‌اش رد میشد.
- با دنیای اطرافت هنوز هم رنگ نشدی.
راز با نگاهی به ساعت مچی‌اش از جایش بلند شد و گفت:
- این‌‌ دنیا همینه؛ دنیاش با سینما فرق می‌کنه؛ هم‌رنگ شدن با جماعت رو هم نمی‌طلبه.
مهراد با یک جهش کوتاه از جایش بلند شد و با نگاهی به نیم‌رخ جذاب همکارش، همقدمش شد.
- حرف حق جواب نداره خانم جیرانی.
از این‌که دوباره جیرانی خطابش کرد راضی بود. نه این‌که شهرتش را خیلی دوست داشته باشد؛ فقط با این مدل مدارا کردن‌ها و دوری و دوستی احساس امنیت می‌کرد.

***
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین