- Jan
- 62
- 751
- مدالها
- 2
مردد بود؛ از انقباض و سختی انگشتانش و مشتی که دور دستگیره فلزی هر لحظه فشارش بیشتر میشد مشخص بود، اما باید تکلیف گذشتهاش را برای خودش هم که شده معلوم میکرد.
در کافه را باز کرد و بوی تند قهوه به سرعت زیر بینیاش پیچید. سرش را چرخی داد؛ زیاد احتیاجی به گشت و گذار چشمانش نداشت.
همان دم در دیدش. با آن شال زرشکی و آرایش غلیظ بیشتر از هرکسی جلب توجه میکرد.
نفسش را با حرص بیرون فرستاد و جلو رفت. نزدیک میز که رسید آیلا با ذوق از جایش بلند شد و لبخند دلفریبی به رویش زد.
بدون جواب دادن به لبخندش صندلی را عقب کشید و نشست. او هم بعد از کمی مکث دوباره روی صندلیاش جاگیر شد و صدایش را صاف کرد و گفت:
- خوبی عزیزم؟
چهرهٔ بدون انعطاف و خشن دارا خشکتر شد. طول کشیده بود تا عزیزم گفتنهای این دختر را از یاد ببرد.
بیتوجه به او با حرکت لبهایش به پیش خدمت سفارش یک اسپرسو و بعد هردو دستش را روی میز گذاشت.
نگاه آیلا دستان قدرتمندش را دنبال کرد و لبخند دیگری زد.
- ممنون که اومدی.
درون چهرهاش زل زد؛ قبلترها که هنوز دارا برایش میمرد جرأت نمیکرد آنقدر آرایش کند. نمیدانست دیگر با دیدنش حتی در آن انتهای وجودش هم غیرتی نمانده که برایش قُلقُل کند!
- حرفت و بزن.
نگاه آیلا درون چهرهٔ دارا گردش کرد. چقدر آن آشفتگی موهای عقب زدهاش را دوست داشت. میفهمید مرد مقابلش اما دیگر شبیه گذشتهها نیست.
لبهای برجسته و رژ زدهاش را تَر کرد و گفت:
- هنوزم موتور سواری آموزش میدی استاد؟
پوزخند دارا دلش را ریش کرد؛ دلش برای روزهایی که دارا استادش بود تنگ شده بود.
- بله ، توی همون پیست فکستنی که برای جنابعالی کسرشأن بود. همونی که روت نمیشد حتی توش پا بذاری.
نگاه آیلا پر از حسرت شد؛ با غرور این مرد بد کرده بود. دلتنگ زمزمه کرد:
- من توی همون پیست فکستنی ازت موتورسواری یاد گرفتم.
در کافه را باز کرد و بوی تند قهوه به سرعت زیر بینیاش پیچید. سرش را چرخی داد؛ زیاد احتیاجی به گشت و گذار چشمانش نداشت.
همان دم در دیدش. با آن شال زرشکی و آرایش غلیظ بیشتر از هرکسی جلب توجه میکرد.
نفسش را با حرص بیرون فرستاد و جلو رفت. نزدیک میز که رسید آیلا با ذوق از جایش بلند شد و لبخند دلفریبی به رویش زد.
بدون جواب دادن به لبخندش صندلی را عقب کشید و نشست. او هم بعد از کمی مکث دوباره روی صندلیاش جاگیر شد و صدایش را صاف کرد و گفت:
- خوبی عزیزم؟
چهرهٔ بدون انعطاف و خشن دارا خشکتر شد. طول کشیده بود تا عزیزم گفتنهای این دختر را از یاد ببرد.
بیتوجه به او با حرکت لبهایش به پیش خدمت سفارش یک اسپرسو و بعد هردو دستش را روی میز گذاشت.
نگاه آیلا دستان قدرتمندش را دنبال کرد و لبخند دیگری زد.
- ممنون که اومدی.
درون چهرهاش زل زد؛ قبلترها که هنوز دارا برایش میمرد جرأت نمیکرد آنقدر آرایش کند. نمیدانست دیگر با دیدنش حتی در آن انتهای وجودش هم غیرتی نمانده که برایش قُلقُل کند!
- حرفت و بزن.
نگاه آیلا درون چهرهٔ دارا گردش کرد. چقدر آن آشفتگی موهای عقب زدهاش را دوست داشت. میفهمید مرد مقابلش اما دیگر شبیه گذشتهها نیست.
لبهای برجسته و رژ زدهاش را تَر کرد و گفت:
- هنوزم موتور سواری آموزش میدی استاد؟
پوزخند دارا دلش را ریش کرد؛ دلش برای روزهایی که دارا استادش بود تنگ شده بود.
- بله ، توی همون پیست فکستنی که برای جنابعالی کسرشأن بود. همونی که روت نمیشد حتی توش پا بذاری.
نگاه آیلا پر از حسرت شد؛ با غرور این مرد بد کرده بود. دلتنگ زمزمه کرد:
- من توی همون پیست فکستنی ازت موتورسواری یاد گرفتم.