جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رازواره] اثر «حورا مستور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط مستور با نام [رازواره] اثر «حورا مستور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 649 بازدید, 22 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رازواره] اثر «حورا مستور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع مستور
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

مستور

سطح
0
 
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
Jan
62
751
مدال‌ها
2
مردد بود؛ از انقباض و سختی انگشتانش و مشتی که دور دستگیره فلزی هر لحظه فشارش بیشتر میشد مشخص بود، اما باید تکلیف گذشته‌اش را برای خودش هم که شده معلوم می‌کرد.
در کافه را باز کرد و بوی تند قهوه به سرعت زیر بینی‌اش پیچید. سرش را چرخی داد؛ زیاد احتیاجی به گشت و گذار چشمانش نداشت.
همان دم در دیدش. با آن شال زرشکی و آرایش غلیظ بیش‌تر از هرکسی جلب توجه می‌کرد.
نفسش را با حرص بیرون فرستاد و جلو رفت. نزدیک میز که رسید آیلا با ذوق از جایش بلند شد و لبخند دلفریبی به رویش زد.
بدون جواب دادن به لبخندش صندلی را عقب کشید و نشست. او هم بعد از کمی مکث دوباره روی صندلی‌اش جاگیر شد و صدایش را صاف کرد و گفت:
- خوبی عزیزم؟
چهرهٔ بدون انعطاف و خشن دارا خشک‌تر شد. طول کشیده بود تا عزیزم گفتن‌های این دختر را از یاد ببرد.
بی‌توجه به او با حرکت لب‌هایش به پیش خدمت سفارش یک اسپرسو و بعد هردو دستش را روی میز گذاشت.
نگاه آیلا دستان قدرتمندش را دنبال کرد و لبخند دیگری زد.
- ممنون که اومدی.
درون چهره‌اش زل زد؛ قبل‌ترها که هنوز دارا برایش می‌مرد جرأت نمی‌کرد آن‌قدر آرایش کند. نمی‌دانست دیگر با دیدنش حتی در آن انتهای وجودش هم غیرتی نمانده که برایش قُل‌قُل کند!
- حرفت و بزن.
نگاه آیلا درون چهرهٔ دارا گردش کرد. چقدر آن آشفتگی موهای عقب زده‌اش را دوست داشت. می‌فهمید مرد مقابلش اما دیگر شبیه گذشته‌ها نیست.
لب‌های برجسته و رژ زده‌اش را تَر کرد و گفت:
- هنوزم موتور سواری آموزش میدی استاد؟
پوزخند دارا دلش را ریش کرد؛ دلش برای روزهایی که دارا استادش بود تنگ شده بود.
- بله ، توی همون پیست فکستنی که برای جنابعالی کسرشأن بود. همونی که روت نمیشد حتی توش پا بذاری.
نگاه آیلا پر از حسرت شد؛ با غرور این مرد بد کرده بود. دلتنگ زمزمه کرد:
- من توی همون پیست فکستنی ازت موتور‌سواری یاد گرفتم.
 
موضوع نویسنده

مستور

سطح
0
 
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
Jan
62
751
مدال‌ها
2
نگاه دارا سرد و بی‌روح شد؛ نیشخند تلخی که به لبان گوشتی‌اش چسبیده بود به خودیه خود گواه همه‌چیز بود.
- آره، به‌خاطر منافعت... بعدش اما از یاد هیچ کدوممون نرفته. الان باید جلوت بایستم و خم شم لابد! قهرمان موتور کراس و ریس مسابقات آمریکا جلوم نشسته آخه.
قطرات اشک درون نگاه آیلا پر شد و به متعاقبش دست دارا هم روی میز مشت شد.
لحنش دلش را سوزاند. با ناله صدایش زده بود:
- دارا...
سرش را به سمت سقف چوبی کافه گرفت. چشمانش را هم بست و لب زد:
- خیلی وقته دیگه دلم واسه این لحن نمی‌لرزه خانمی که خیلی غریبه شدی.
صدای آیلا با گریه شکست و با لحن لرزانی گفت:
- اومدم بمونم، اومدم جبران کنم.
پوزخندی زد. پیش خدمت همان لحظه با رعایت ادب قهوه‌اش را مقابلش قرار داد.
با نگاه تیزش به چهرهٔ آیلا زل زد؛ به چشمان درشت و پر از اشکش، به صورت گندمگون و ظریفش، به موهای رها و لختش و به لب‌های سرخ و آتشینش.
روزی دوستش داشت؛ قرار بود درهای بیشتری از قلبش را به رویش باز کند اما نذاشته بود؛ امان نداده بود و حال وضعیتش این‌گونه بود.
سر اخر فنجان قهوه را به طرف چهرهٔ گریان و شانه‌های لرزان دختر هل داد.
- یکم ازش بخور، خیلی تلخه، زیادی تلخ، اما بعدش یکم که بگذره مزهٔ تلخش از یادت میره. خاطرات اما این‌طور نیستند دختر خانم، تلخ که باشن هزاری‌ام بگذره از یاد آدم نمیرن. بیش‌تر چرک می‌کنن، بوی عفونتشون همه جا رو بر می‌داره. تو برای من یه خاطرهٔ تلخ چرک کرده‌ای، ان‌قدر تلخ که نمی‌تونم تلخیش و فراموش کنم.
حرفش را زد و با یک نگاه تلخ‌تر از پشت میز بلند شد. نگاه خیس آیلا به اندام درشت و مردانه‌اش خیره ماند؛ به جذابیتی که در پوشش آن لباس‌های ساده و بی‌برندش باز هم به چشم می‌آمد.
دارا هم نگاه آخرش را به دختر گریان مقابلش داد که نقش آرایش چشمش روی صورتش رد انداخته بود. بی‌اهمیت رو برگرداند و با قدم‌های بلند از کافه خارج شد.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,443
مدال‌ها
12

نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین