جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فن‌فیکشن [رایا و آخرین اژدها] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته فن فیکشن کاربران توسط |Queen| با نام [رایا و آخرین اژدها] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 562 بازدید, 6 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته فن فیکشن کاربران
نام موضوع [رایا و آخرین اژدها] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع |Queen|
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN

آیا از این رمان راضی هستید

  • عالی

    رای: 1 33.3%
  • خوب

    رای: 1 33.3%
  • بد

    رای: 1 33.3%
  • غیر قابل تحمل

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    3
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
نام رمان: رایا و آخرین اژدها
نویسنده: ملیکا سرداری
ژانر : تخیلی. طنز
عضو گپ نظارت S.O.W(11)
ناظر: @نهال رادان
خلاصه:می‌دونم دارین به چی فکر می کنین یه سوار تنها یه دنیای نابود شده یه سرزمین برهوت، این دنیا چطور به این حال روز افتاد خوب معلومه همه چیز از ۵۰۰ سال پیش شروع شد ( کماندرا) این چیزی بود که ما قبلاً بودیم وقتی سرزمین نمون هنوز یک پارچه بود ما مسالمت آمیز در کنار،
اژدهایان زندگی می کردیم موجودات جادویی که برامون آب بارون و صلح آوردن اینجا بهشت بود ولی بعد درون از راه رسید یه آفت که مثل آتیش همه جا پخش شدو در هین پخش شدن حیاط رو بلعید و با لمس هر کسی اونو تبدیل به سنگ کرد اژدهایان با تمام وجود برای ما جنگیدن ولی این کافی نبود اون موقع بود که آخرین اژدها سی سوی بزرگ تمام جادو ش رو توی جواهر متمرکز کرد و درون رو از بین برد تمام اون هایی که خشک شده بودن به حالت عادی برگشتن به غیر از اژدها یان تنها چیزی که از سی سوی مونده بود جواهرش بود لحظه فداکاری اون که باعث اتحاد بشریت شد باید لحظه الهام بخش بزرگی می بود ولی در عوض آدم ها همینطور که ازشون انتظار می رفت شروع کردن به جنگیدن برای تصاحب آخرین باقی مونده از جادوی اژدهایان ، سرزمین نمون مرز بندی شد مردم از هم جدا شدن همه باهم دشمن شدن جواهر باید مخفی می شد این جوری نبود که دنیا نابود بشه این اتفاق تا ۵۰۰ سال بعدش که من وارد داستان شدم رخ نداد...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
( رایا )
با شادی داشتم قدم می زدم آخه آخرین امتحان رو سر بلند بیرون آمدم واسه همین خیلی خوشحالم وقتی پدر شادی ام رو دید گفت: تو کوچه بعضی یا عروسیه ها.
- خوب آره آخه هر کی دنبال دزدیدن جواهر اژدها باشه باید با دوتا از بزرگترین شمشیر زن های این سرزمین رو به رو بشه .
پدر: خوشحالم که آماده ای شبنم کوچولو چون باید یه چیز خیلی مهمی رو بهت بگم سرزمین های دیگه همین حالا که داریم صحبت می کنیم در راه اینجا هستن.
- اینجا اع، باشه.باشه ما از پسش بر میایم من آماده ام دقیقاً می دونم باید چیکار کنم .
پدر: جدی پس بگو ببینم چیا می دونی ازشون .
- باشه، اولی ( دم ) یه صحرای سوزان با مزدورای چموش که ناجوان مردانه می جنگن، دومی(پنجه) یه بازار شناور که به خاطر معاملات سریع و مبارزه ای با دستای حتا سریعتر مشهوره سومی ( ستون فقرات) یه جنگل بامبوی منجمد که جنگجویان خیلی بزرگ با تبر های غول پیکر محافظت می کنند چهارمی ( دندان نیش ) که سرسخت ترین دشمنمونه ملتی که توسط آدم کش های عصبانی و گربه های حتا عصبانی ترشون محافظت می شه.
بعد تموم شدن حرفم پدر گفت: رایا بی خودی نیست که روی هر قلمرو این یکی از اعضای بدن اژدهاست ، روزگاری ما باهم متحد یک دل و هم پیمان بودیم، کماندرا خوندی که .
- آره خوندم .
همینطوری که داشتم با پدر در مورد سرزمین ها و قبیله ها حرف می زدم یه سرباز آمد گفت : سرورم ، سرورم ، آمدن .
پدر: اشکالی نداره من میرم آماده بشم تا بریم .
- کجا بریم پدر اونا به خاطر جنگ آمدن .
پدر : نه رایا اون ها به خاطر جنگ نیامدن من اونارو برای شام دعوت کردم .
- چی پدر اما اما...
پدر: همین که گفتم برو اماده شو .
با این حرف بابا به طرف اتاقم رفتم تا لباسم رو عوض کنم هی بهم دستور میده ناسلامتی ۱۶ سالمه ها آه لباسم رو عوض کردم رفت بیرون ...
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
واو چقدر آدم اینجاست در کنار پدر ایستاده بودم و آماده شنیدن سخنرانی پدر بودم با شنیدن صداش به خودم آمدم .
پدر : درود بر خپته پنجه ، سرزمین دندان نیش، سرزمین دم و سرزمین ستون فقرات، دیر زمانیست ما باهم سر جنگ داریم سر جواهر اژدها اما باید بدونید که این جواهر هیچ خوشبختی رو به سرزمین ما نیاورده اون فقط یک جواهر روح اژدهای بزرگ یعنی سی سو هست بیاین دشمنی رو برداریم و باهم دوست باشیم .
یکی نفر از سرزمین دم بلند شد گفت : آه ، سخنرانی بسیار خوبی بود رئیس بنجا حالا میشه بگین ما رو برا چی اینجا جمع کردین .
واقعاً این زنه دیگه آخر تو باغ نبودنه آخه احمق یه ساعت داره سخنرانی می‌کنه بعد الان داری میگی برای چی مارو اینجا جمع کردی یعنی خاک ، یه نفر دیگه از سرزمین پنجه بلند شد گفت: نکنه می خوای ازمون دزدی کنی هااا.
همه یه چیز می گفتن در آخر به پدر نگاه کردم اونم با سر فکری که قبلاً بهش گفته بودم رو تایید کرد از پله ها رفتم پایین گفتم : اممم میخوام یه چیزی بگم .
همه ساکت شدن به من نگاه کردن منم حرفم رو ادامه دادم
- کی گشنس .
همه با تعجب به من نگاه می. کردن که در آخر. یه دختر که هم سن من بود از قبیله دندان نیش بر خاست آمد سمت من و گفت : من نِموری هستم .
- منم رایا هستم از آشنایت خوشبختم.
نموری: منم همینطور.
همینطور که داشتم باهاش حرف میزدم تو گردنش گردنبند سی سو رو دیدم با هیجان گفتم : اون گردنبند سی سو هست.
نموری: آه آره.
- امم من. کمی خوره اژدها دارم .
بعد نموری با خنده گفت : این منم که گردنبند سی سو گردنمه .
بعد این حرف منم خندم گرفت ، دستشو گرفتم کشیدم به طرف قصر از کنار پدر گذشتم اونم با لبخند داشت منو نگاه می کرد بعد این حرکت من نموری همه قبیله ها آمدن تو قصر به یه کاری مشغول شدن
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
همینطوری که داشتم با نموری بازی می کردم
گفتم : نموری تا حالا اژدها ی سی سو رو دیدی.
نموری: نه .
بعد یه تومار از پشت لباسش در آورد گفت: رایا طبق افسانه ها سی سوی بزرگ بعد اینکه جادوشو تو جواهر متمرکز کرد و دنیا رو نجات داد و توی آب افتاد و جریان آب اونو با خودش برد .
- واو کدوم رود خونه هزارتا رودخونه هست .
نموری :منم نمی‌دونم ‌‌.
با یه فکر آنی بلند شدم گفتم : نموری دوست داری روح اژدها رو ببینی .
نموری : آره اما مشکلی نداره.
- نه بابا یواشکی میریم
بعد بلند شدیم رفتیم به طرف کوهستان که خیلی دور نیست وقتی وارد غار شدیم در سنگی رو باز کردم رفتیم تو همینطور که پشتم به نموری بود گفتم : بیا اینم روح سی سو .
صدای نموری رو از پشت شنیدم که می گفت: این خیلی عالیه ازت ممنونم رایا که کمکم کردی بیام اینجا .
بعد این حرفش با لگد زد به پام که افتادم زمین -داری چیکار می‌کنی مگه ما باهم دوست نبودیم.
نموری : اگه زمان دیگه ای بود دوست های خوبی می شدیم .
تا خواست مشت بزنه به صورتم با بلند شدم دستشو گرفتم پیچوندم با یه لگد چرخشی به گوشش زدم که افتاد زمین یه دفه از پشتش یه مونبر رنگی در آورد به هوا زد چون بالای غار باز بود از مونبر از اونجا بیرون رفت و تو هوا منفجر شد ...
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
منتظر اتفاقی بودم که یک دفه چندتا از سرباز های قبیله دندان نیش رسیدن... وای نه من از دست اینا نمیتونم بر بیام اما من باید از جواهر اژدها محافظت کنم پس با تمام وجود می‌جنگم.
حمله کردم و چندتا شون رو شکست دادم که یه دفه پدر جلوم ظاهر شد خدا می‌دونه چقدر از دیدن پدر خوشحال بودم تا خواست حمله کنه تمام قبیله ها سر رسیدن وای نه !!
همه یه چیز می گفتن که پدرم گفت: آروم باشید چرا سر یک جواهر اژدها جنگ می کنید این جواهر حق همه شماس اگ...
بقیه حرف پدرم با خوردن تیر به پاش تو دهنش موند متعجب داشتم به کسی که این تیر رو زد نگاه می کردم. که با ناله پدرم به خودم اومدم دویدم سمتش بلندش کردم اما بقیه قبیله ها بی توجه به من و پدرم دویدن به طرف جواهر روح اژدها .
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
هم همه زیادی شده بود همه به یکدیگر تعنه میزدم رد میشدن یه دفه نمی‌دونم چی شد که جواهر افتاد شکست همه ساکت شده بودن من و پدرم تو شوک بودیم نه نه بدبخت شدیم .
همه داشتم به تکه های کوچک بزرگ جواهر نگاه میکردم که یهو دیوار ترک خورد و... خدای من چی دارم میبینم درون امکان نداره وای.
پدر: با شکستن جواهر درون هم برگشت نه این یه فاجعه هست فرار کنید.
بازوی پدر رو گرفتم خواستم فرار کنم که توک توک یه تیکه نه چندان بزرگ از جواهر رو بهم داد زود گرفتم ازش و به سمت در خروجی رفتم چون پای پدر آسیب دیده بود سرعتمون کم بود برای همین یهو پدر. روی پل سنگی بزرگ ایستاد با تعجب گفتم : پدر چرا وایسادی بیا بریم؟؟!
پدر: نه شبم کوچولو من نمیتونم تو باید بری.
- بابا چی داری میگی بیا بریم من بدون تو هیجا نمیرم ؟!.
پدر: کوچولوی بابا تو باید بری تو باید این سرزمین هارو دوباره هم دل .یک پیمان و یک پارچه کنی برو .
با گریه گفتم : نه بابا من نمیرم نه.
پدر: گریه نکن شبنم کوچولو دلم برات تنگ میشه.
بعد این حرف منو بغل کرد از بالای پل انداخت تو آب قبل این که بیفتم تو آب دیدم که یه درون بابا رو بلعید و اونو تبدیل به سنگ کرد وقتی تو آب افتادم نفس بند اومد هرچی دوست پا زدم نتونستم شنا کنم در آخر نمی‌دونم چی شد که دنیا سیاه شد ...
 

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین