جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [رخ‌پوشه قسری] اثر «سماء منتخب مسابقه کتاب متوالی»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ☆Witch Prancec☆ با نام [رخ‌پوشه قسری] اثر «سماء منتخب مسابقه کتاب متوالی» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,362 بازدید, 80 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رخ‌پوشه قسری] اثر «سماء منتخب مسابقه کتاب متوالی»
نویسنده موضوع ☆Witch Prancec☆
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM

نظر جذابتون در مورد رمان؟؟🥰✨

  • عالی😍😌

    رای: 11 78.6%
  • متوسط🤩✨

    رای: 2 14.3%
  • قابل قبول🥲🌞

    رای: 1 7.1%

  • مجموع رای دهندگان
    14
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
VideoCapture_۲۰۲۳۰۱۳۱-۱۹۱۷۰۳.jpg
نویسنده : Asenat.m

نام رمان: رخ‌پوشه قسری

ژانر: پلیسی. جنایی. عاشقانه

عضو گپ نظارت: S.O.W(6)

خلاصه: وقتی هشت‌سالم بود، با چشم‌های خودم‌، توی اوج بچگی، شاهد وحشتناک‌ترین اتفاق زندگیم شدم! اتفاقی که همه زندگیم‌ رو تحت‌شعاع قرار داد و درست چندسال بعد، وقتی‌که فکر می‌کردم از شر‌ کابوس‌ها و عذاب‌های زندگیم خلاص شدم، ورق برگشت‌ و من طعم گس درد رو با تمام وجود حس کردم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,448
مدال‌ها
12
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx (4).png

"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
مقدمه:
گاهی وقت‌ها باید نقاب زد، نقابی نه از جنس پارچه بلکه از جنس تظاهر.
باید چهره‌ام رو نه،
دردهام و دل‌تنگی‌هام رو پشت این نقاب پنهان کنم.
زندگی بدبازی رو با‌هام شروع کرد. من حریف خوبی نبودم، هر بار زیر مشت‌های زندگی له شدم. ولی با محبت‌های اطرافم زخم‌هام مرهم می‌شد، ولی خب بازی‌ها تمومی نداشت و من هربار شکسته‌تر شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
با ترس هینی کشیدم از خواب پریدم، به نفس‌نفس افتاده بودم، صدای برخورد بارون به پنجره و تاریکی داخل اتاق ترس رو بهم القا می‌کرد. نیم خیز شدم به تخت تکیه دادم، خدایا چرا تمومی نداره این عذاب، این کابوس! یه نگاه به قاب عکس رو پاتختی انداختم آروم با سر انگشت‌هام شیشه‌اش رو نوازش کردم، دلم پر زد برای لمس کردن‌شون. قاب عکس رو تو بغلم گرفتم، قطره اشک سمجی از بین پلک‌هام راه باز کرد چشم‌هام و بستم و بهشون اجازه باریدن دادم،بعد چند دقیقه که آروم شدم. دستم رو زیر بالشت بردم، گوشیم رو برداشتم با چشم‌های ریز شده یه نگاه به ساعتش انداختم، ساعت هشت شب بود دیگه نمی‌شد خوابید! با بی‌حوصلگی و قدم های کش دار سمت سرویس رفتم، تا یه مشت آب به صورتم بزنم و چشم‌های ملتهبم آروم بشه روبه‌رو آینه روشویی وایستادم و یه مشت آب سرد پاشیدم به صورتم تو آینه به خودم زل زدم، قطره‌های آب رو صورتم می‌لغزیدن، چشم‌های سرخم حکایت از گریه زیاد داشت لب‌هام و بهم فشردم اون روز نحس که شده کابوس همه شب‌هام برام یادآوری شد.
***
(فلش بک)
دقیقاً ده سال پیش بود، یه خانواده چهارنفره شاد و خوشبخت بودیم پدرم سرهنگ بود و مامانم مدیر دبیرستان دخترانه، آرش هیجده ‌‌سالش بود داشت برای کنکور آماده می‌شد؛ روزها گذشتن و عید نوروز از راه رسید. سه روز مونده بود به عید همگی دور هم نشسته بودیم که مامان با یه سینی چایی اومد و روبه‌رومون نشست. منم که دردونه بابام رو پاهاش نشسته بودم و خودم رو لوس می‌کردم براش، که بابا خطاب به مامان گفت:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
- خانم تعطیلات عید رو بریم شمال ویلای محمود آباد؟
مامان با لحن گله مندی گفت:
- وایی خسته‌ای عزیزم، این مدت و استراحت کن، یه وقت دیگه می‌ریم.
ولی من از خوشحالی سر از پا نمی‌شناختم، از سر و کول بابا آویزون می‌شدم و شادی می‌کردم، بابا با لبخند بهم نگاه کرد و لب زد:
- بی‌خیال رویا‌ جان، ببین آنی چه ذوقی کرده؟
مامانم با خنده سرش‌ رو به طرفین تکون داد و گفت :
- باشه پس، شما پدر و دختر برنده شدید.
بعد هم رو کرد طرف آرش و گفت:
آرش مامان جان تو هم وسایلت رو جمع کن مادر.
آرش با مظلوم‌نمایی گفت:
- نه مامان جان، با بچه‌ها برنامه چیدیم اگه موافق باشید من با دوستام برم؟
بابا یه قلپ از چایی‌اش را خورد، گفت:
- هرجور خودت راحتی پسرم، مشکلی نیست.
مامانم به تبعید از بابا موافقت کرد و قرار شد آرش با دوست‌هاش بره تعطیلات. اون شب با نگاه‌های عاشقانه بین مامان و بابا، قلقلک دادن و شوخی های بین من‌ و آرش گذشت. روز بعد با حالی وصف نشدنی، از خواب بیدار شدم انگار رو ابر ها سیر می‌کردم، همگی حاضر و آماده با چمدون‌ها دم در بودیم‌ آرش این‌ ها قرار بود فرداش حرکت کنن مامان داشت سفارش‌های لازم رو به آرش می‌کرد:
- پسرم دیگه تکرار نکنم‌ ها! حسابی مواظب خودت باش و به خودت برس مادر، قبل رفتن هم شیرهای گاز و چک کن! امشب این‌جا تنها نمون که فکرم پیشت می‌مونه پسرم، برو خونه آقاجونت.
آرش با لبخند مامان‌ رو بغل کرد و گفت:
- چشم، مادر من چشم، شما هم مواظب خودتون باشید خوش بگذره!.
بابا و آرش مردونه دست دادن بعد سوار ماشین شدن، قبل سوارشدن دویدم طرفش و دستم رو دور کمرش حلقه کردم، خواست بلندم کنه که بلافاصله گفت:
- تو چند کیلو اضافه کردی، این‌قدر سنگینی؟
حلقه دستم و باز کردم و با چشم‌هام براش
خط و نشون کشیدم؛ با لبخند دویدم طرف ماشین و سوار شدم و راه افتادیم؛ تو راه همش بابا حرف‌های عاشقانه نثار مامان می‌کرد، اون هم سرخ می‌شد، لب‌هاش و گاز می‌گرفت و می‌گفت:
- عه! رضا زشته بچه نشسته!
بعد هم با چشم و ابرو به من اشاره می‌کرد، بابا هم غَش‌غَش می‌خندید؛ واسه ناهار وسط‌های راه پیاده شدیم، بعد صرف ناهار دوباره راه افتادیم، از بی‌خوابی دیشب خوابم گرفته بود و چشم‌هام سنگینی می‌کرد تازه چشم هام گرم شده بود که بابا گفت:
- رویا یه ماشین داره تعقیب‌مون می‌کنه! اصلاً پشت سرت و نگاه نکن و نترس!.
مامان با صدایی که از شدت استرس نمی‌تونست حرف بزنه گفت:
- یاخدا رضا مطمئنی! حالا چی‌کار کنیم؟
بابا با صدای آروم‌تری گفت:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
- رویا‌‌جان یواش‌تر، آنیسا خوابه بچه می‌ترسه!. با این‌که بیدار بودم ولی چشم‌هام رو باز نکردم! مامان با صدای مرتعشی نالید:
- یا امام هشتم خودمون رو به تو می‌سپاریم!
دیگه آشکار داشت گریه می‌کرد! فکر کنم اوضاع بدجور خراب بود با ترمز یهویی و صدای لاستیک‌های ماشین! جیغ من‌ و مامان در اومد اگه کمربند نبسته بودم با سر تو شیشه می‌رفتم وقتی نگاهم که به جلو افتاد، یه ماشین سیاه پیچیده بود جلومون و چهارتا آدم مسلح ازش بیرون اومده بودن! بابا می‌خواست دنده عقب بگیره ولی‌ یه ماشین پشت سر ایستاده بود جوری‌که نه می‌تونستیم جلو بریم نه عقب! بابا رو کرد سمت مامان و از شونه هاش گرفت:
- رویا هر اتفاقی افتاد، از ماشین پیاده نمیشی باشه؟ بچه ها رو می‌سپارم دستت.
مامان دیگه داشت هق می‌زد؛ صورتش خیس از اشک بود، اون لحظه ماتم برده بود و انگار یه کابوس بود؛ بابا من و کشید تو بغلش و پیشونیم رو بوسید، نم اشک پدرم‌‌ و رو صورتم حس کردم؛ همین که بابا خواست پیاده‌‌شه مامان با یه حرکت دست‌هاش و گرفت، با گریه تندتند سرش و به طرفین تکون داد:
- نرو رضا نرو تورو قرآن نرو!.
بابا یه نگاه عمیق به من و مامان انداخت فوراً پیاده شد؛ دیگه با مامان داشتیم زار می‌زدیم و گریه می‌کردیم، یه مرد قد بلند با یه عالمه ریش اومد سمت ما،در ماشین رو باز کرد و با بی‌رحمی من و مامان بیرون کشید که بابا با خشم و اعصبانیت، فریاد زد:
- دست تو بِکِش پست فطرت!؟
خودش‌ و می‌کشید ولی اون عوضی‌ها نگه داشته بودنش مامان یه جوری با ترس بغلم گرفته بود که انگار می‌خواست من‌ و تو خودش حل کنه؛ بابا با صدای بلندی داد زد:
- شما ها رو کی فرستاده! از طرف کی اومدین ح*ر*و*م*ز*ا*د*ه ها!؟
که در عقب ماشین سیاه رنگی که پشت سرمون مانع شده بود باز شد، یه پیرمرد با ظاهری مرتب کفش‌های‌ واکس شده پیاده شد و با پوزخند به بابا نگاه کرد و گفت:
- از طرف من، جناب سرهنگ.
بعد با یه لبخند زشت که آدم رو‌ به لرزه می‌نداخت سر تاپای من و مامان و برانداز کرد؛ بابا از عصبانیت صورتش کبود شده بود با دندون های چفت شده از خشم فریاد زد:
- توعه لاش‌خور، فریدون مشفق خودم طناب دارتو می‌کشم آشغال.
که با حرف بابا زد زیر خنده؛ یه جوری می‌خندید که انگار جوک سال و براش تعریف کردند! بعد با دوقدم روبرو بابا که از خشم نفس نفس می‌زد وایستاد با چشم هایی ترسناک گفت:
- بهت گفتم سرهنگ! گفتم پات و از رو دمم بردار گوش نکردی و زندگیم رو به باد دادی زندگیت رو به باد میدم.
بدون هیچ معطلی دستش رو دراز کرد و یکی از آدم‌هاش یه کلت به دستش داد؛ کلت و طرف بابام گرفت بابای مهربونم و اون آدم های عوضی نگه داشته بودند، هرچی تقلا می‌کرد بی فایده بود پیرمرده ماشه رو کشید و لب زد:
- بدرود سرهنگ.
بدون هیچ معطلی درست وسط پیشونی بابام شلیک کرد، که جیغ مامان بلند شد، صدای‌ گلوله و جیغ تو سرم اکو می‌شد، مامان جیغ میزد و رضا گفتن‌هاش گوش فلک و کر می‌کرد!.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
و من مثل یه مجسمه فقط زل زده بودم، نه پلک می‌زدم، نه تکون می‌خوردم حتی نفس کشیدن یادم رفته‌‌‌ بود؛ بابای مهربونم، نقش زمین شد، مادرم بالا سرش زار میزد و زجه میزد، اون پیرمرده منفور فریدون مُشفق با همون پوزخندی که گوشه لبش جاخوش کرده‌ بود با لحن مسخره‌ای روکرد‌ سمت مامان گفت:
- با دخترت خداحافظی کن لیدی!؟
یهو مامان با سرعت برق بلند شد، خودش و انداخت جلوم دست‌هاش‌ و باز کرد، انگار می‌خواست منو پشتت پنهان کنه سرش و هیستریک وار تکون می‌داد:
- نه‌نه با دخترم کاری نداشته باش، لطفا!
بی توجه به مامان اسلحه رو بالا آورد، درست به قلب مادرم شلیک کرد؛ همون جایی که من با گذاشتن سرم روش آروم بودم و می‌خوابیدم! صدای گلوله تا مغز استخوانم تا سلول سلول بدنم رسید، مادرم پخش زمین شد و چشم‌های نازش همین‌طور باز موند، مردک عوضی این‌قدر به جسم بی‌ جون مادرم شلیک کرد تا تیرهای کلت تموم شدند؛ کلتی که تو یه ساعت هم پدرم و ازم گرفت هم مادرم‌ رو؛ کنار ماشین چمبره زده بودم و زانو هام‌ رو بغل گرفته بودم خودم‌ و گهواره وار تکون می‌دادم، قدرت جیغ زدن، گریه کردن ازم صلب شده بود روبروم رو پاهاش نشست، ولی من فقط به جسم بی جون عزیزام زل زده بودم بدون پلک زدن، چونم‌ رو محکم گرفت و سرم‌ و چرخوند تو چشم‌هام زل زدهمین‌طور که چونه‌ام رو فشار می‌داد گفت:
- خیلی دوست داشتم توروهم بفرستم پیش اون احمق‌ها، ولی دیدن این حال و روزت برای حاج الیار و داداشت بدتر از مرگته!
بعد گفتن حرف‌هاش با خشونت هلم داد،که بر اثر برخورد سرم به ماشین سرم گیج رفت و درد تو سرم پیچید! باحس مایع گرمی روی پیشونیم چشم‌هام تار شد و بعدش فقط تاریکی بود و خلاء... .
***
با تقه‌ای که به درخورد به خودم اومدم، از سرویس بیرون رفتم زینت با لحن شرمنده‌ای گفت:
- آنیسا خانم‌، آقا گفتن صداتون کنم برید پایین مهمون‌ها اومدن.
با بی تفاوتی گفتم:
- آهان،کی اومده مگه؟
- آقا رسول همسر و بچه هاشون، با ریحانه خانم و خانوادشون، خیلی وقته اومدن آقام گفت صداتون کنم برین پایین.
چشم‌هام و تو کاسه چرخوندم، گفتم:
- آهان باشه.
هوف خدا اصلاً حوصله این عمه عمو بازی ها رو ندارم؛ دستم و فرو کردم تو موهام و با قدم‌هایی بی‌حوصله طرف کمدم رفتم، تا لباسم و عوض کنم با باز کردن در کمد، از بینشون یه پیرهن گیپور مشکی که تا زانو بود از کمر به پایین کلوش می‌شد و یه کمربند پهن داشت، با آستین‌های پف و مچی بیرون کشیدم و پوشیدمش به خاطر اینکه پایین نامحرم بود یه ساق جورابی مشکی و ضخیم هم پوشیدم موهام و یه طرف بافت زدم انداختم رو شونم و پایین شو با یه کش که شکل عروسک کوچولو بود بستم یه شال سفید مشکی حریر هم آزادانه انداختم رو موهام باکفشای عروسکی‌ سفیدنقره‌ای تیپم و کامل کردن روبرو آینه وایستادم، به خودم زل زدم خوبه نباید کسی از درونم با خبرشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
مثل تموم این سال‌ها باید قوی باشم، از اتاقم بیرون اومدم از همین فاصله هم صداها به گوش می‌رسید، با غرور خرامان‌خرامان از پله‌ها پایین رفتم وقتی وارد سالن شدم اولین نفر عمه متوجه ظهورم شد، یه تکون به اون هیکل بی ریختش داد، با طعنه گفت:
- چه عجب، خانم خانما بالاخره افتخار دادین انگار نه انگار که سه ساعت ما اینجا نشستیم، آدم حداقل یه سلام می‌کنه، زشته والا!
همه نگاه‌ ها، به سمتم چرخید از همه بدتر نگاه سنگین بردیا رو مخم بود، با بی تفاوتی از کنارشون گذشتم به طرف آقاجون و عزیز رفتم گونه هاشون رو بوسیدم بین‌شون نشستم، با لبخند ساختگی، البته واسه چزوندن عمه گفتم:
- سلام خوش اومدید، متوجه نشده بودم عمه‌جان آخه نمی‌دونستم قرار بیایید، واسه همین یکم تعجب کردم.
اوناهم که سایه من‌ و با تیر می‌زدن یا کله تکون دادن یا یه سلام زیر لبی گفتن، که زن‌عمو با طعنه گفت:
- وا! آنیساجون همچین میگی خوش اومدین انگار صاحب خونه‌ای!
بعدم یه پوزخند زد که عمه دنباله حرفه زن‌عمو رو گرفت و گفت:
- خوبه والا زن‌داداش! فکر کنم از این به بعد واسه اومدن خونه بابامون هم باید از بقیه اجازه بگیریم.
شیطونه میگه جفت پا برم تو صورتش ها، یه نفس عمیق کشیدم و بی‌اهمیت به حرف‌هاشون خودم رو با گوشیم مشغول کردم. زینت با سینی قهوه وارد پذیرایی شد به همه تعارف کرد‌.
زینت: بفرمائید آنیسا‌خانم.
سرم رو بالا گرفتم و به زینت که جلوم با سینی قهوه وایستاده بود نگاه کردم با لبخند ملیحی گفتم:
- زینت جون تو که میدونی من قهوه نمی‌خورم، باز یادت رفت!.
با دست‌پاچگی گفت:
- وای خانم شرمنده الان براتون یه نسکافه عالی میارم.
تا‌ خواستم بگم نه نیازی نیست زینت مثل فِشنگ به طرف آشپزخونه رفت با یه لبخند محو سرم‌ و به طرفین تکون دادم، امان از دست عجول بودن این زینت! بعد چند دقیقه با ماگ مخصوصم جلوم وایستاد و گفت:
- بفرما عزیزم.
با قدردانی نگاهش کردم و گفتم:
- زحمتت شد، زینت جون!.
- نوش جونت قشنگم.
عمه که حواسش شش‌دنگ پیش ما بود با طعنه گفت:
- خوبه والا خدا شانس بده!
با نگاه سردی که لرز به تن طرف می‌‌نداخت، نگاهش کردم و دستم‌ و دوطرف ماگ حلقه کردم خواستم یه جواب دندون شکن بهش بدم که بردیا واسه جلوگیری از دعوای احتمالی من‌ و عمه با خنده گفت:
- عه مامان جان ما واسه یه چیز دیگه اومده بودیم!.
عمه یه چش‌غره حسابی بهش رفت که لال شد بی‌چاره، آقاجون و عمو نوید شوهر عمه ریحانه که اخلاقش صد و هشتاد درجه با عمه فرق داشت مشغول صحبت در مورد اقتصاد و فرش شدن؛ گاهی عمو رسول‌ هم یه نظراتی می‌داد، عمه هم که اون‌طرف عزیز نشسته بود و هی در گوشش پچ‌پچ می‌کرد‌، عزیز با اخم کم‌رنگی رو صورتش گوش می‌داد؛ معلومه بحث‌شون به مزاغش خوش نیومده؛ مینا و مامانش از آرایشگر جدیدشون حرف می‌زدن و بینش از فامیل هم غیبت می‌کردن. مونا خواهر مینا هم قفلی زده بود رو بردیا! این‌قدر تابلو نگاه می‌کرد که خندم گرفته بود، این بدبخت از همون اول رو بردیا کراش بود! داشتم تو دلم مسخرشون می‌کردم که با صدای آقاجون... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
- آنیسا بابا؟
- بله آقاجون؟
آقاجون با یه لبخند محو گفت:
- دخترم آقا نوید با شما بود کجا سیر می‌کنی؟
بعد گفتن حرفش دوتایی با عمو نوید خندیدن؛ با لحن خنده‌رو و آرومی گفتم:
- بفرمائید عموجان، معذرت متوجه نشدم!
عمو با همون مهربونی همیشگی‌اش گفت:
- عیب نداره دخترم پرسیدم با َدرسا چه کردی خوب پیش میره؟
- درسا خوب پیش می‌ره عمو جان ولی هنوز چون اولاشه تق‌ولق میزنه بعد یکی دو هفته درست می‌شه.
عمونوید سری تکون داد وگفت:
- خب خانوم دکتر آینده، چه خبر از سرگردمون خوبه کم پیداس؟
با لبخند گفتم:
- عمو هنوز سال اولیم از الان می‌گید خانوم دکتر، هنوز خیلی مونده، داداشمم خوبه، درگیر کارهای اداره‌س.
به پشتی مبل تکیه داد و گفت:
- همیشه موفق باشید دخترم.
سرم‌ و آروم بالا پایین کردم وبا گفتن (ممنونم) به بحث پایان دادم؛ آقاجون و عمو نوید دوباره گرم صحبت شدن و من با خودم فکر کردم که عمه با شوهرش مثل دو قطب مخالف هستند، با صدای عمه جمع ساکت شد و همه بهش چشم دوختند:
- خب حاج بابا من امشب واسه یه کار دیگه‌ای اومدم اینجا؟!
بقیه با کنجکاوی و من با چشم‌هایی خنثی و بی حس بهش خیره شدم، اصلًا از این زن خوشم نمیاد!
آقاجون تسبیح شاه مقصودشو تو دست جابه‌جا کرد و گفت:
- خیر باشه دخترجان!.
عمه با اون غرور همیشگیش سرش‌ و بالا گرفت و گفت:
- اومدم آنیسا رو برای بردیا ازتون بخوام،یعنی خاستگاری کنم.
یهو انگار گوش‌هام داغ شدن و از سرم دود بلند شد، با بهت و ناباوری به عمه زل زدم! شاید من اشتباه متوجه شدم، ولی با دیدن لبخند بردیا و نگاه خشمگین مونا به قضیه پی بردم تو دلم به احمق بودن‌شون پوزخند زدم، دختره فکر کرده من با این پسره شیربرنج بچه ننه ازدواج می‌کنم! با یه اخم ظریف و یه لحن سرد تو چشم‌های عمه نگاه کردم و گفتم:
عمه من ازدواج نمی‌کنم چه الان چه بعداً پس این بحث مسخره‌ رو تمومش کنید لطفا!.
عمه پشت چشمی نازک کردو گفت:
- خیلی‌ هم دلت بخواد، با پسرم ازدواج کنی! واسم طاقچه بالا می‌زاری؟ به چیت می‌نازی؟ به زبون درازیت یا اخلاق گند و عصبیت بلبل زبونی هم می‌کنه!
آقاجون با گره کوری بین ابروهاش که ناشی از حرفای عمه بود با صدای بلندی گفت:
- یه کلام ختم کلام، دیگه کسی حق نداره از این موضوع حرفی بزنه نه چیزی شنیدید نه دیدید.
عمه: ولی حاج بابا این دختره پسرم و از راه به در کرده، از همون بچه‌گیش برای پسر های فامیل عشوه غمزه می‌اومد، به مادر فتنه و آب زیرکاهش رفته.
با اعصبانیت از جام بلند شدم انگشت اشاره‌ام و روبه‌روش گرفتم و غریدم:
- عمه مواظب حرف‌هات باش!.
عمه از جاش بلند شد و داد زد:
- چیه مگه دروغ میگم، از بچگی اومدی و اینجا چتر شدی که چی؟ به خاطر تو ما باید خیلی نمی‌‌اومدیم اینجا! چرا؟ چون خانم افسرده شده بود! باید با بچه هامون جلو روش حرف نمی‌زدیم چرا، چون می‌گفتن مادر پدر نداره غصه می‌خوره! تو هم مثل همون مادرت که برادرم و از راه به در کرد و اخر سر به کشتنش داد هستی!
با سیلی که آقاجون به عمه زد، صدای هین گفتن بقیه دراومد و حرف تو دهن عمه ماسید. از اعصبانیت به نفس‌نفس افتاده بودم، سی*ن*ه‌ام خس‌خس می‌کرد نم اشک تو چشم‌هام نشست. عمورسول بلند شد کنار اقاجون وایستاد:
- حاج بابا چیکار می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
آقاجون دست عمورسول رو که، رو شونش بود کنار زد با خشم به عمه زل زدو گفت:
- ریحانه! تو کی انقدر گستاخ شدی که جلوروم صدات‌و می‌ندازی رو سرت و به زن برادرت توهین می‌کنی! ها؟
عمه سرش و پایین انداخت که عزیز اومد کنارم سرم رو تو آغوش گرفت و من چقدر ممنونش بودم چون دیگه نمی‌تونستم رو پاهام وایستم؛ حرفای عمه من و یه باردیگه نابود کرد.
عزیز به عمو نوید که یه گوشه وایستاده بود نگاه کرد و گفت:
- نوید، زنت رو ببر پسرم! از این به بعد اگه اومدی خودت با بچه‌ها بیا، نمی‌خوام این دختره‌رو که حرمت سرش نمی‌شه رو اینجا ببینم.
عمه با مظلوم نمایی لب زد:
- مادر تو هم گول مظلوم نمایی این دختره رو خوردی؟
یهو عزیز با صدایی که از عصبانیت می‌لرزید داد زد:
- ریحانه بس کن! یه کلمه دیگه اراجیف بگی به خاک رضا شیرم رو حلالت نمی‌کنم تو خجالت نمی‌کشی با یادگار برادرت لج افتادی، خجالت بکش الانم برو از جلو چشمم!.
با گفتن حرفای عزیز عمه یه نگاه خشمگین بهم انداخت و گفت:
نوید بیا بریم، اینجا دیگه جای ما نیست.
بعد با قدم‌هایی محکم بیرون رفت. باران و بردیا هم پشت سرش رفتن.
عمو نوید کنار آقاجون وایستاد و گفت:
-حاج بابا من از طرف ریحانه هم از شما هم از عزیزه خانم معذرت می‌خوام، واقعا روم نمی‌شه نگاه‌تون کنم شرمندم.
آقاجون با احترام دست رو شونه عمو نوید گذاشت و گفت:
تو چرا پسرم؟ نیازی نیست ریحانه زیادی گستاخ شده؟!
عمو نوید سرش و پایین انداخت، با آقاجون دست‌داد و گفت:
- شبتون بخیر، من برم دیگه بچه‌ها منتظرن شب بخیر عزیزخانم. خداحافظ‌تون؛ آنیسا عمو شبت بخیر.
آقاجون- شبت بخیر
عزیز- شبت بخیر پسرم بسلامت
ولی من نتونستم جواب عمو نوید رو بدم، هنوز سرم تو آغوش عزیز بود و اونم داشت موهام نوازش می‌کرد و روی سرم دست می‌کشید. چنددقیقه بعد از رفتن عمه‌اینا زن‌عمو به عمو اشاره کرد و بلند شدند.
عمورسول- خب دیگه ماهم بریم دیر وقته، بلند شید دخترا؟!
عزیز با مهربونی گفت:
- عه مادر بودین حالا، چه عجله‌ای پسرم؟
که زن‌عمو نرگس قری به گردنش داد، گفت:
- نه دیگه عزیز خانم، دیروقته فردا یه عالمه کار داریم شب‌تون بخیر، حاج‌بابا شب‌بخیر.
آقاجون با صدایی جدی گفت:
- به‌سلامت
بعدهم با گام هایی بلند به اتاق کارش رفت؛ آخه آقاجون چندتا حجره فرش داره. توی بازار اهالی به سرش قسم می‌خورن؛ حاج الیار رازدار و امین مردم بازاریه!
بعد از رفتن آقاجون یه شب بخیر به عزیز گفتم و به سمت اتاقم پاتند کردم. پله ها رو دوتا یکی بالا رفتم در رو با ضرب باز کردم و خودم رو داخل انداختم و کلید و تو در چرخوندم و قفلش کردم؛ همون‌جا تکیه دادم پشت در سر خوردم!
تموم شد، تموم شد! دیگه تنهام! اشک‌هام تندتند رو صورتم می‌لغزیدن و من بازم شکستم بعد مدت ها سرپا موندن یه شبه فرو ریختم دستم‌ و جلو دهنم گذاشتم و هق زدن‌هام‌ و تو گلو خفه کردم،این‌‌قدر بغض تو گلوم بود، که گلوم ذوق ذوق می‌کرد زانوهام و بغل کردم تا الانم زیادی از حد تحمل کرده بودم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین