جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [رخ‌پوشه قسری] اثر «سماء منتخب مسابقه کتاب متوالی»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ☆Witch Prancec☆ با نام [رخ‌پوشه قسری] اثر «سماء منتخب مسابقه کتاب متوالی» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,916 بازدید, 80 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رخ‌پوشه قسری] اثر «سماء منتخب مسابقه کتاب متوالی»
نویسنده موضوع ☆Witch Prancec☆
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM

نظر جذابتون در مورد رمان؟؟🥰✨

  • عالی😍😌

    رای: 11 78.6%
  • متوسط🤩✨

    رای: 2 14.3%
  • قابل قبول🥲🌞

    رای: 1 7.1%

  • مجموع رای دهندگان
    14
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
عزیز و آرش و حتی آقاجون خیلی سعی می‌کردن، من و از منزوی بودن نجات بدن؛ فرم مدرسه برام می‌خریدن کتاب دفترهای عروسکی و کیف‌های دخترونه خوشگل تو اتاقم می‌ذاشتن، ولی واکنش من به همه این‌ ها یه سرد و یخ‌زده بود بدون هیچ حسی یه سال از مدرسه عقب موندم، یه سال که با چمبره زدن گوشه اتاق و مثل ربات زندگی کردن گذشت، آرش می‌اومد پیشم و از فضای کلاسش و دوست‌هاش برام تعریف می‌کرد، ولی من تمام مدتی که برام صحبت می‌کرد به یه نقطه نامعلوم زل می‌زدم، بدون هیچ حسی مثل یه مرده متحرک شده‌ بودم؛ سالگرد مامان و بابا رو برگزار کردن روز ها پشت سر هم می‌گذشت و من هیچ تغییری نکرده بودم فقط یه مرده بودم که نفس می‌کشید، جوری که برام به فکر روان‌پزشک افتادن؛ ده‌سالم شده بود آرش هم داشت افسری می‌خوند و زیاد نمی‌دیدمش
سرش حسابی به کلاس‌هاش و دوره‌هاش گرم بود،یه روز ظهر بدجور تشنم شده بود رفتم پایین تا آب بخورم که اتفاقی صدای آقاجون و عزیز رو شنیدم با کنجکاوی همون‌جا رو پله‌ها که به سالن دید نداشت وایستادم، که آقاجون گفت:
- مولوک با آرش هماهنگ کردم، دکتر خیلی خوب و سرشناسیه، حتماً می‌تونه آنیسا رو هم درمان کنه؟!
یهو عزیز زد زیر گریه و گفت:
- الیار بچه‌ام داره جلو چشم‌هام روز‌به‌روز آب می‌شه و از دست‌ می‌ره الان دوسال شده از اون اتفاق شوم می‌گذره، ولی این بچه مثل یه تیکه گوشت افتاده کنج خونه هربار که می‌بینمش، داغ دلم تازه می‌شه و جیگرم کباب می‌شه، جیگر گوشه رضام به چه روزی افتاده!.
آقاجون با همون ابهت همیشه‌گیش گفت:
- منم دلم خونه، منم کمرم داره از غم این بچه می‌شکنه، ولی امیدم اول به خدا بعد به این دکتره.
دیگه واینستادم، به طرف اتاقم دویدم خودم و انداختم تو اتاق و درو قفل کردم پشت در چمبره زدم، نمی‌دونم چقدر گذشته بود و ساعت چند بود؛ ولی هوا تاریک شده بود تو اتاق فقط با نور ماه یکم روشن بود، ولی من بالاخره تصمیمم رو گرفتم تصمیمی که زندگیم و آیندم و، زیرو‌رو می‌کرد. روز بعدش آقاجون ‌و عزیز در مورد دکتر باهام حرف زدند، به حساب می‌خواستن من و قانع کنند چون هی مِن‌مِن می‌کردن، تو حرف عزیز پریدم و گفتم:
- باشه قبول، فقط از کی باید شروع کنم؟
با گفتن حرفم عزیز با چشم‌های خوشحال زل زده بود به آقاجون که اونم دست کمی از عزیز نداشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
انگار یه اتفاق باور نکردنی افتاده بود، عزیز با خوشحالی و آب و تاب ادامه صحبت‌هاش و از سر گرفت.
فردا همون روز قرار شد که بریم پیش دکتر، ساعت دو بعد‌از‌ظهر راه افتادیم آقاجون و عزیز هم همراهم اومدن، وقتی دم در ساختمون پیاده شدیم یه نگاه بهش انداختم یه جوری بدنم لرز کرد از تصمیمم ولی تو دلم گفتم:
- خدایا خودت از دلم خبر داری، مامان بابا می‌خوام از این به بعد به خاطر دل‌خوشی اطرافیانم هم شده خوب باشم یعنی وانمود کنم تظاهر کنم، دوسال که هیچ اگه صد سال هم بگذره سایه این غم از رو دلم برداشته نمی‌شه ولی من این روز‌ها شاهد گریه‌های عزیز، ناراحتی آرش و کمر خمیده آقاجون بودم.
با صدای عزیز که اسمم رو صدا می‌زد، به خودم اومدم و باهاشون هم قدم شدم و وارد مطب شدم.
آقاجون به طرف منشی رفت، گفت:
- سلام وقت‌بخیر!
منشی که دختر جوونی بود گفت:
- سلام جانم بفرمائید؟
- نوابم وقت قبلی داشتم.
منشی از جاش بلند شد به طرف در مشکی رنگ وسط سالن رفت، دوتقه به در زد و در و باز کرد:
- خانم دکتر آقای نواب اومدن!
- راهنمایی‌شون کن بیان داخل، به مش‌رحمان هم بگو برای مهمون‌ها قهوه بیاره می‌تونی بری؟!
منشی دستش و بند دستگیره کرد و کنار وایستاد، گفت:
- بفرمائید داخل خانم دکتر منتظرتون هستن!.
اول آقاجون بعد من و عزیز وارد شدیم، یه خانم میان‌سال سی ساله اینا پشت میز بود، با دیدن عزیز و آقاجون از جاش بلند شد با عزیز دست داد و با آقاجون احوال پرسی کرد، با یه لبخند ملیح و دلنشین بهم نگاه کرد و گفت:
- سلام قشنگم شما اسمت چیه؟
با یه نگاه بی تفاوت گفتم:
- سلام آنیسام!.
- به‌به، چه اسم قشنگی.
بعد رو کرد سمت آقاجون و گفت:
- حالتون چطوره حاج‌آقا؟
آقاجون با احترام خاصی گفت:
- چه عرض کنیم دخترم، روزا رو شب، شبا رو روز می‌کنیم زندگی می‌گذره!.
- حاج‌آقا پدر خیلی بهتون سلام رسوند، در موردتون باهام صحبت کردن شما به گردن ما خیلی حق دارید!.
- من‌ که کاری نکردم دخترم، من و پدرت دورانی داشتیم باهم رفیق نیست برام، برادر قیامته.
عزیز یکم تو جاش جا‌به‌جا شد، با لبخند گفت:
- ستاره‌جان مادرت چطوره، حالش خوبه؟
خانمی که حالا فهمیدم اسمش ستاره‌ست با مهربونی و تواضع گفت:
- بله حاج‌خانم، مادر هم خوب هستن!.
- سلامت باشن دخترم.
آقاجون یه سرفه مصلحتی کرد، گفت:
از قدیم گفتن سخن دوست از گل خوش تراست، ولی دخترم خودت بهتر می‌دونی برای چی مزاحمت شدیم؟
همون موقع دو تقه به در خورد یه پیرمرد با سینی قهوه وارد شد، به همه تعارف کرد بعد رو کرد سمت ستاره خانم گفت:
- خانم دکتر امری ندارید با من؟
- دستت درد نکنه مش‌رحمان، می‌تونی بری!.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
بعد رفتن پیرمرده، دکتر دست به سی*ن*ه تکیه داد به صندلی و گفت:
- بله در جریان هستم، همون اولم گفتم خیالتون راحت باشه بسپریدش، به من!.
آقاجون با یه آه عمیق، گفت:
- خیر ببینی دختر جان، خب دیگه ما بریم!
با بلند شدن آقاجون من و عزیز هم بلند شدیم، ستاره از پشت میزش بلند شد اومد روبرومون، وایستاد رو کرد سمت آقاجون گفت:
- بودین حالا حاج‌آقا، قهوه‌هاتون هم میل نکردین؟
- مچکرم دخترم، باشه یه دفعه بعد از شما زیاد به ما رسیده!.
گوشه چادر عزیز و گرفته بودم تو مشتم نمی‌دونم چرا ولی انگار این‌طوری احساس امنیت می‌کردم، آقاجون با دو قدم اومد کنارم، خم شد تو چشم‌‌هام نگاه کرد و گفت:
- دختر بابا، تو پیش ستاره خانم باش خودم می‌فرستم دنبالت، باشه دخترم؟
خیلی سعی کردم یه لبخند کوچیک بزنم ولی انگار لب‌هام کش نمی‌اومد، بیشتر شبیه دهن‌‌کجی شد سرم و بالا پایین کردم، با صدای ضعیفی گفتم:
- چشم آقاجون هرچی شما بگید.
آقاجون پیشونیم رو بوسید، گفت:
- آفرین باباجان، بهت قول میدم همه چی درست می‌شه!.
عزیز با چشم‌های اشکی بهم نگاه می‌کرد، بعد خداحافظی هردو رفتن؛ سر جام نشستم که ستاره خانم گفت:
- خب قشنگم، یکم از خودت برام بگو؟
یه نگاه به چشم‌های مهربونش انداختم، گفتم:
- خب من اون روزی که اتفاقی شنیدم که برام به فکر دکتر افتادن، گریه‌های عزیز و ناراحتی آقاجون رو دیدم تصمیم گرفتم، حداقل به خاطر اونا خوب باشم مثل همه بچه‌ها یه دختر ایده‌آل، باشم ولی خانم‌دکتر
ستاره خانم تو حرفم پرید، گفت:
- می‌تونی ستاره جون صدام کنی، آخه حالا‌حالا ها باهم کار داریم پس راحت باش عزیزم حالا ادامه بده؟
یه لبخند یه وری زدم، ادامه دادم:
- ولی نمی‌تونم فراموش کنم ستاره جون، اون صحنه همش جلو چشم‌هام، چطور این رو هضم کنم هرشب کابوس می‌بینم!
اشک تو چشم‌هام حلقه زد و بغض مهمون گلوم شد
ستاره بعد شنیدن حرفام، دست‌هاش و رو میز بهم گره زد، با یه لبخند ملیح گفت:
- خیلی خوشحالم که با ده‌سال سن همچین، درک بالایی داری عزیز دلم آنیسا جان می‌دونم درکت می‌کنم، خیلی اذیت شدی، خیلی عذاب کشیدی ولی گلم تو هنوز اطرافت خیلی‌ها رو داری، که براشون مهمی، براشون ارزش داری زندگی ادامه داره تو سن حساسی هستی و این اتفاق ساده‌ای نیست، اگه همین‌طور پیش بری از پا درت میاره، باید تلاش کنی باید دفترهای گذشته رو باهم ببندیم، صفحه های‌ صاف و پراز خاطرات قشنگ باز کنیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
دستم رو تو دستش گرفت، با لحن ملایمی ادامه داد:
- تو این راه تنها نیستی، من همه جوره کمکت می‌کنم عزیزدلم. حالا از همون اول برام تعریف کن.
یه نگاه به چشم‌هاش انداختم با دلهره شروع کردم به گفتن اون روزهای شوم. اون روز مردم و زنده شدم. تمام اتفاق‌های قبل و بعد اون روز کذایی رو براش تعریف کردم. این‌قدر تو گذشته‌ام غرق شدم، تو خاطرات تلخم فرو رفتم که گذر زمان از دستم در رفت! وقتی به خودم اومدم که ستاره جعبه دستمال رو به سمتم گرفت، با لحن ناراحتی گفت:
- کافیه گل دختر، بیا اشک‌هات رو پاک کن. واسه امروز همین قدر کافیه!
با بهت و گیجی نگاهم، بین چشم‌‌های ستاره و دستمال در نوسان بود. انگار بین زمین و هوا معلق بودم؛ حالم دست خودم نبود یادآوری اون خاطرات و به زبون آوردنش خیلی برام سنگین بود، انگار قدرت هر حرف یا حرکتی از من صلب شده بود، نمی‌دونم چهره‌ام چه شکلی شده بود، که ستاره با عجله سمت در دوید و داد زد:
- مش‌رحمان، مش‌رحمان یه لیوان آب‌قند بیارید اتاقم!
اومد کنارم نشست، اسمم رو صدا می‌زد ولی نمی‌تونستم جوابش رو بدم انگار هیچ صدایی نداشتم؛ فقط جسم خونی بابا و مامان جلو چشم‌هام بود با حس مزه شیرینی که وارد دهنم شد، به خودم اومدم هنوز گیج می‌زدم انگار یه چیزی رو گم کرده‌ بودم. ستاره شونه‌هام رو گرفت و با چشم‌هایی که نگرانی درونش موج می‌زد گفت:
- آنیسا به خودت بیا عزیزم!
انگار منتظر یه تلنگر بودم، که با صدای بلند زدم زیر گریه، که ستاره در آغوشم گرفت و دستش رو نوازش‌وار به پشتم می‌کشید:
- هیس آروم باش، گریه کن عزیزم نذار بغض بمونه تو گلوت بذار سبک بشی!
بعد این‌که یکم آروم شدم خودم رو از آغوش ستاره بیرون کشیدم؛ که ستاره دستش رو زیر چونم گذاشت و با مهربونی گفت:
- خیلی سخته برات عزیزم، می‌دونم خیلی عذاب کشیدی ولی آنیساجان همین‌که بعد دوسال تصمیم گرفتی درمان شی خودش یه قدم خیلی بزرگه، من و نه به عنوان پزشک، بلکه به عنوان دوست یا خواهرت بدون، از این به بعد سر روزهای معین شده باید بیایی پیشم، هروقت دلت گرفت یا حرفی داشتی می‌تونی بیایی پیشم من همیشه برات وقت دارم و این و یادت نره عزیزم تو به خودت قول دادی خوب بشی، موافقی همه درد‌ها رو شکست بدیم و تو امید زندگی عزیزانت بشی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
پنجه‌هام و تو موهام فرو کردم، پوفی کشیدم و زیرلب نالیدم:
- خدایا، بسمه دیگه تحمل ندارم.
از رو تخت بلند شدم می‌خواستم یه دوش بگیرم این آرش عنتر من و علاف خودش کرد. بعد چنددقیقه
حوله‌ام رو به خودم فشردم و رو لبه تخت نشستم، یه زنگ به ترنم بزنم بیچاره چیکار کرد، گوشیم و از زیر بالشت بیرون کشیدم شمارش و گرفتم با دومین بوق صداش پیچید تو گوشم:
- الو
- سلام ترتر خوبی کجایی؟
- خوبم عزیزم تو بیمارستانم هنوز.
- ای بابا حال پدربزرگت، چطوره بهتره الان؟
ترنم با صدای خسته‌ای گفت:
- آره بهتره دکتر گفت یه سکته خفیف بوده که به خیر گذشته، امشب و باید تحت نظر باشه فردا مرخص می‌کنن.
- خدا سلامتی بده عزیزم امشب کی پیشش می‌مونه؟
ترنم با صدای حرصی گفت:
- والا خواهر منه فلک‌زده باید وایستم، الانم فقط من اینجام بقیه رفتن.
- می‌خوایی بیام پیشت گلم چیزی لازم نداری؟
- نه قربونت لازم نیست، چی اومدنی کسی و داخل راه نمیدن.
- اوکی پس اگه چیزی خواستی یا کاری داشتی بهم خبر بده.
- باشه عزیزم بازم مرسی گلی.
- خواهش می‌کنم، فعلا خداحافظ.
- خداحافظ .
ای خدا هر کسی یه جور مشکل داره این چه زندگی کوفتیه، با غرغر بلند شدم یه تیشرت گله‌‌گشاد با شلوارک پوشیدم نم موهام و با حوله گرفتم حس سشوار رو ندارم، از اتاقم بیرون رفتم وارد سالن شدم آقاجون تنها نشسته بود با گوشیش مشغول بود، پاورچین به سمتش رفتم که متوجه حضورم شد و عینکش رو چشمش تنظیم کرد. به طرفش رفتم با لحن پرانرژی گفتم:
- عاعا، آقاجون داشتی چیکار می‌کردی ها نکنه جی‌اف داری شیطون؟
دستم و دور گردنش حلقه کردم که پیشونیم و بوسید، کنار دستش رو مبل نشستم، با یه اخم کم‌رنگ گفت:
- گفتی چی دارم بابا‌جان!
با شیطنت گفتم:
- جی‌‌اف آقاجون یعنی دوست دختر، زید.
آقاجون با چشم‌های درشت و متعجب زل زده بود بهم که یهو زدم زیر خنده این‌قدر خندیدم اشک از چشم‌هام اومد، آقاجون با چشم‌هاش برام خط‌ و نشون کشید و گفت:
- دخترم چه دوست دختری دارم حساب کتاب حجره رو نگاه می‌کنم، نکنه می‌خوایی ملوک سرم و از جا بکنه!.
دوتایی زدیم زیر خنده با صدایی که رد خنده داشت انگشت اشاره‌ام و تکون دادم و گفتم:
- وایی وایی الیار نواب با اون همه ابهت زن ذلیل شده از عزیز می‌ترسی؟!
که عزیز با لبخند اومد سمتمون گفت:
- می‌بینم خلوت کردین و صدای خنده‌هاتون خونه رو برداشته بگید منم بخندم، یه نگاه با آقاجون بهم انداختیم و دوتایی قهقه زدیم اون شب عزیز هرکاری کرد قضیه رو بهش نگفتیم، حتی به رشوه دادن بهم متوسل شد و تو آشپزخونه گیرم انداخت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
بعد شام بود، رفتم آشپزخونه یه لیوان آب بخورم که عزیز پشت‌سرم اومد، کنارم وایستاد از حرکتش و کنجکاوی بیش‌ از حدش آب پرید تو گلوم و به سرفه افتادم، عزیز همین‌طور که میزد به وسط کتفم با صدای آرومی گفت:
- آنیسا مادر، داشتی با پدربزرگت چی می‌گفتین، اگه بگی فردا برات نون‌خامنه‌ای می‌پزم هوم؟
الان بگم چی آخه اگه بهش بگم چون خیلی رو آقاجون حساسه حتی شوخیش، هم به مزاغش خوش نمیاد، نمی‌تونم از نون‌خامه‌ای هم بگذرم لب‌هام و بهم فشردم و به چشم‌های منتظر عزیز زل زدم گفتم:
- چیزه، یعنی قول میدی، هیچی به آقاجون نگی؟
عزیز با دست‌پاچگی گفت:
- آره آره، قول حالا بگو؟
خدایا ببخش به خاطر دروغم ولی نمی‌تونم از نون خامه‌ای بگذرم:
- خب آقاجون، می‌خواست سوپرایزت کنه می‌گفت قراره برات یه سرویس طلا خوشگل بخره از منم قول گرفت هیچی بهت نگم، همین بود.
عزیز با چشم‌های ستاره بارون خشکش زده بود لیوان و گرفتم تو دستم و سرم و نزدیک گوشش بردم و گفتم:
- نون‌خامه‌ای یادت نره ملوک‌جون!.
بعد با یه لبخند پلید، به سمت اتاقم پا تند کردم، به محض وارد شدن لیوان و رو پاتختی گذاشتم و سرخوش و بشکن زنان زیر پتو خزیدم غافل از روزهای شوم آینده که در انتظارم بود.
***
با تکون دادن شونه‌ام توسط شخصی چشم‌هام و باز کردم، زینت با مهربونی گفت:
- آنیسا‌خانم، بیدارشید مگه امروز کلاس ندارین؟
با چشم‌های بسته گفتم:
- چرا دارم مگه ساعت چنده، کله صبحی من‌ و جنی کردین؟
- خانم کله صبحی کدومه، ساعت یازده و نیم ظهرها!
مثل فنر از جا پریدم با چشم‌های گشاد شده گفتم:
- چی؟
یه نگاه به ساعت انداختم وایی خدای من، چطور این‌قدر خوابیدم؛ بلند شدم به طرف سرویس رفتم که زینت گفت:
- خانم من میرم صبحانه‌تون رو حاضر کنم.
همین‌طور که پشتم بهش بود، گفتم:
- نیازی نیست، صبحانه نمی‌خورم.
با عجله یه آب به صورتم زدم و یه مانتو ساده مشکی با شلوار جین پوشیدم کولم رو چک کردم از اتاق زدم بیرون گوشیم و تو جیب مانتوم انداختم با صدای بلندی گفتم:
- اهالی خونه، من رفتم خداحافظ.
با عجله به سمت در گام برداشتم، تا سر خیابون پیاده رفتم همین‌طور که داشتم سمت خیابون می‌رفتم یه نگاه به پشت سرم انداختم، نمی‌دونم چرا حس می‌کردم یکی داره نگاهم می‌کنه، ولی هیچ‌ک.س نبود زیرلب غر زدم:
- دختر فقط دیوونه نبودی که اونم شکر خدا شدی.
با رسیدن به خیابون برای اولین تاکسی که اومد دست تکون دادم کنار پام توقف کرد، صندلی عقب جا گرفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
نمی‌دونم چرا بی‌خودی استرس گرفته‌ بودم، تو تاکسی همش به پشت‌ سرم نگاه می‌کردم؛ با دیدن خیابون آشنا بعد از پرداخت کرایه از ماشین پیاده شدم، با قدم‌های بلند سمت دانشگاه پا تند کردم سمت کلاس رفتم هیچکس داخل نبود، رو صندلی جا گرفتم و دستم و تکیه‌گاه سرم کردم؛ یعنی واقعا کسی دنبالم بود، نه بابا توهم زدی دختر بی‌خیال با ورود تک‌تک بچه‌ها صداهای پر انرژی به خودم مسلط شدم و به در بی‌خیالی زدم، استاد نعیمی با همون جذبه سر کلاس حاضر شد، با یه حساب سر انگشتی که متوجه نبود ترنم شد براش غیبت زد و هر کاری کردم نشد که گفت:
- دلیل‌هاتون موجه نیست خانم نواب پس ساکت باشید.
- ولی استاد!
استاد نعیمی یه جوری اخم کرد که لال شدم، دیگه حرفی نزدم تمام مدت و با دقت جزوه برداری کردم تا به ترنم بدم؛ بعد یه ساعت بالاخره تموم شد، بچه‌ها مشغول گپ زدن شدن، با انگشت شصت و اشاره شقیقه‌‌هام فشار دادم بدجور سرم درد گرفته بود با دستی که رو شونه‌ام نشست به عقب برگشتم مریم یکی از هم‌کلاسی‌هام بود که با لبخند گفت:
- آنیسا حالت خوبه، انگار رنگت پریده؟
با لبخند کج و کوله‌ای گفتم:
- آره خوبم،نمی‌دونی کلاس بعدی ساعت چند برگزار میشه!
- کلاس بعد با استاد علیپور بود که امروز نمیاد، بچه‌ها می‌گفتن که تو راه ماشینش خراب شده.
- آهان باشه پس من میرم دیگه، یه‌خورده سردرد شدم، بعداً می‌بینمت.
- می‌بینمت
کوله‌ام و رو شونه‌ام انداختم و از کلاس بیرون رفتم، کنار خیابون قدم میزدم که یه پراید سفید کنار پام وایستاد فکر کردم تاکسی ولی با دیدن ماشین شخصی تصمیم گرفتم سوار نشم خواستم از کنارش بگذرم که مردی که پشت فرمون بود پیاده شد و صدا زد:
- خانم خانم محترم یه لحظه وایستید!.
با نا‌چاری رو پاشنه پا به سمتش برگشتم و یه نگاه به ماشین انداختم که یه خانم صندلی جلو نشسته بود، مرد با لحن مودبی گفت:
- خانم میشه آدرس نزدیک‌ترین بیمارستان و بگید، خانمم حامله‌ است باید فوراً به بیمارستان برسونمش، مسافریم و اینجا ها رو خوب بلد نیستیم!.
یه نگاه به خانمه انداختم، با لحن جدی گفتم:
- خب برنامه بلد رو بزن مستقیم میری در بیمارستان الان دیگه تکنولوژی پیشرفت کرده!.
آقاهه همین‌طور خشکش زده بود با لکنت گفت:
- آ آره به فکرم نرسیده بود ممنونم ازتون.
سرم و یه تکون دادم و به راهم ادامه دادم که با یه ترمز وحشتناک با ماشین پیچید جلوم، هین بلندی کشیدم یه قدم عقب رفتم.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
از ماشین پیاده شد،با قدم‌های بلند به سمتم اومد مغزم علامت خطر می‌داد باید فرار کنم همین‌که قدم از قدم برداشتم، از پشت سر موهام و گرفت تو مشتش، به تقلا افتادم و خواستم جیغ بزنم که با که رو بینیم فشار داد بوی تندی پیچید تو سرم، چشم‌هام تار شد و رو هم افتاد.
***
(راوی)
ترنم هر چقدر به موبایل آنیسا زنگ میزد، در دسترس نبود دیگه داشت کلافه می‌شد، به تلفن خونه زنگ زد که ملوک خانم جواب داد:
- بله
- سلام خاله خوبین من ترنمم!.
- سلام دخترم خوبم شکر خدا خودت چطوری خانواده خوبن؟
- خوبیم خاله جان میگم چیزه، آنی اومده خونه؟
- نه دخترم، هنوز نیومده باید تا الان می‌اومد آخه هوا داره تاریک میشه، گوشیش هم دردسترس نیست.
ترنم با دودلی گفت:
- نگران نباشید شاید شارژ گوشیش تموم شده، وقتی اومد خونه بگید یه زنگ بهم بزنه کارش دارم.
- باشه دخترم، خداحافظ.
- خداحافظ.
ترنم بیشتر نگران شد، یهو فکری به سرش زد؛
آرش پشت میزش نشسته بود سخت مشغول پرونده‌ها زیر دستش بود پنجه‌هاش و تو موهای پرپشت و قهوه‌ای رنگ فرو کرد و با سر انگشت پشت چشم‌هاش و ماساژ داد، از بی خوابی چشم‌هاش به سوزش افتاده بود، با صدای گوشیش به خودش اومد به شماره ناشناس رو صفحه یه نگاه انداخت با اخمی که جزو اعضایی از صورتش شده بود تماس و وصل کرد که صدای یه دختر پیچید تو گوشش:
- الو آقا آرش؟
آرش با لحن متعجی گفت:
- بله بفرمائید!
- من دوست آنیسام، آنی امروز ظهر از دانشگاه زده بیرون قرار بود بیاد بیمارستان پیشم، ولی الان ساعت هشت شب شده هنوز ازش خبری نیست، تلفنش در دسترس نیست، خونه هم نرفته همین الان با مادربزرگ‌تون حرف زدم اونم خبر نداشت نکنه بلایی
آرش با دستپاچگی تو حرفش پرید با صدای بلندی داد زد:
- چی، یعنی چی ازش خبری نیست باید الان بهم خبر بدید!.
ترنم که از صدای بلند آرش بغض کرده بود گفت:
- اما من
متعجب به گوشی تو دستش خیره شده که آرش تلفن و روش قطع کرده بود؛ دندون هاشو بهم فشرد و زیر لب غرید:
- پسره بی‌شعور رو من قطع می‌کنه عنتر.
به سمت حسابداری رفت تا کارای ترخیص پدربزرگش رو انجام بده؛ آرش با اعصبانیت از جاش بلند شد، به سمت اتاق مافوقش سرهنگ جلالی راه افتاد، با ضرب در و باز کرد و داخل شد احترام نظامی گذاشت که سرهنگ با شک پرسید:
- چیزی شده سرگرد، چرا این‌قدر پریشونی پسر؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
آرش با عصبانیت رو صندلی کنار میز نشست دستش و مشت کرد و غرید:
- قربان خواهرم از ظهر پیداش نیست، شک ندارم کار خود بی‌شرفشه، الان من چیکار کنم کجا دنبالش بگردم.
دستش و تکیه‌گاه پیشونیش کرد با صدای آروم‌تری نالید:
- باید مواظبش می‌بودم، نباید تنهاش می‌ذاشتم.
سرهنگ از جاش بلند شد کنار آرش وایستاد دستش و رو شونش گذاشت با لحن جدی و محکمی گفت:
- خودت و نباز پسر، هنوز هیچی معلوم نیست بلندشو، که حسابی کار داریم از طریق گوشیش ردیابیش می‌کنیم، خودت و جمع‌وجور کن!.
ملوک و الیار دل تو دلشون نبود، یه چشم‌شون به ساعت بود،یه چشم‌شون به تلفن؛ زینت تندتند آب‌قند به خورد ملوک می‌داد؛ ترنم اون سر شهر تو خونه نقلی پدربزرگش کنار پنجره کز کرده بود، منتظر یه خبر کوچیک از آنیسا بود هزار بار بیشتر به تلفنش زنگ زده بود ولی همش یه جواب می‌گرفت.
***
(آنیسا)
با سردرد چشم‌هام و باز کردم و با چشم‌های گشاده شده یه نگاه به داخل ماشین انداختم، دوتا دست‌هام و با طناب بسته بودن، رو صندلی نشستم که راننده متوجه‌ام شد با لحن مسخره‌ای گفت:
- وایی وایی ببین پرنسس بیدار شده!.
با این‌که در حد مرگ ترسیدم ولی به روم نیاوردم با صدای لرزونی داد زدم:
- عوضی تو کی هستی، چرا من و دزدیدی کثافت حیوون!
بدون هیچ واکنشی مشغول رانندگی بود، خدایا یعنی من‌ و کجا می‌بره، یه نگاه به صندلی کناریش انداختم که یه مرد کنارش بود ولی از اون خانم خبری نبود، با جیغ داد زدم:
- کمک، یکی کمکم کنه بعد تو یه تصمیم یهو از بین دوتا صندلی خودم و انداختم رو فرمون که مرده تعادلش و از دست داد و با عصبانیت غرید:
- محمود این کره‌خر و ادبش کن!.
محمود یه چاقو جیبی تو دستش گرفت و با بی‌رحمی کشید رو دستم که با یه جیغ بنفش فرمون‌ و ول کردم و پرت شدم رو صندلی عقب سوزش دستم طاقت‌فرسا بود، خون از دستم شره می‌کرد یه نگاه به زخم انداختم که از مچ دستم تا نزدیک انگشت‌هام بود؛ محمود با چشم‌هایی ترسناک یه نگاه بهم انداخت و با صدای زمختی گفت:
- زیادی وحشی بازی دربیاری با همین چاقو زبونت و می‌برم، فهمیدی.
با ترس بهش زل زدم بیشتر تو صندلی فرو رفتم که در داشبورد و باز کرد یه چسب بیرون آورد با دندون یه تیکه کند و با سرخوشی گفت:
- حمید نظرت چیه با این صداش و هم خفه کنیم.
حمید با هیزی از بین صندلی یه نگاه بهم انداخت و گفت:
- بزن عالی میشه!.
بعد دوتایی زدن زیر خنده، محمود از بین صندلی به سمتم چرخید، این‌قدر از رفتارشون ترسیده بودم که بدون هیچ مقاومتی همین‌طور خشکم زده‌ بود، چسب و زد رو دهنم سر جاش نشست، سرم و به شیشه تکیه دادم یه نگاه به بیرون انداختم، همه‌جا تاریک بود اشک‌هام گوله گوله رو صورتم جاری شدن، خدایا خودم و به تو می‌سپارم یهو حمید زد کنار و ترمز کرد، رو کرد سمت محمود و داد زد:
- خب مردک چشم‌ هاش و ببند این‌طوری که نمی‌شه ببریمش باید همه‌چیز و بهت بگم عقلت نمی‌رسه الدنگ.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
محمود با لحن کش داری گفت:
- ای بابا باشه، چرا شلوغش می‌کنی!.
خودش و خم کرد از جلو پاهاش یه روسری برداشت که حس کردم یه‌جایی دیدمش این روسری رو، به طرفم برگشت با چشم‌های سرخ و لحن کش‌داری گفت:
- هوی دختر بیا نزدیک زود!
خودم و به صندلی فشردم و از جام تکون نخوردم که حمید با صدای بلندی داد زد:
- محمود فکر کنم دلش چاقو می‌خواد باز؟
بعد دوتایی خندیدن و محمود چاقو رو تو دستش گرفت از ترس چشم‌هام اندازه توپ تنیس شده بود، محمود با سرخوشی گفت:
- آره بازم دلت می‌خواد زخم و زیلی شی وحشی کوچولو؟
با ترس سرم و به طرفین تکون دادم، که حمید با عصبانیت گفت:
- بدش من خودم می‌بندم.
روسری و از دست محمود کشید و از ماشین پیاده شد، در سمت من و باز کرد؛ با پشت دست زد تو دهن که سرم به یه سمت کج شد و مزه شوری خون و تو ذهنم حس کردم؛ همین‌طور که چشم‌هام و با روسری سفت می‌بست با خشم داد زد:
- زبون آدمیزاد سرت نمیشه، این‌قدر کتک می‌خوری تا ادب شی!
بعد صدای در ماشین اومد و دوباره ماشین حرکت کرد، بعد دو سه ساعت نگه‌داشت و دو بوق زد که صدای سنگ ریزه از زیر ماشین می‌اومد، ماشین خاموش شد و در سمت و باز کردن از مچ دستم گرفتن و من و بیرون کشیدن، دونفر محکم از آرنج دست‌هام گرفته بودن و من و می‌بردن، با گذاشتن زیر پام صدای سنگ ریزه می‌اومد، وایستادم و من و هم مجبور به ایستادن کردن که حمید گفت:
- به رئیس خبر بده دختر رو آوردیم!
که صدای قدم‌‌های یه شخصی اومد، بعد چند دقیقه صدای ناشناسی که صاحبش مرد بود گفت :
- حمید ببرش رئیس منتظره، پاداش خوبی می‌گیرین نفله‌ها.
دوباره من و همراه خودش و بردن یه جوری مچ دست‌هام و فشار میدادن که حس می‌کردم بی حس شدن، به در ضربه زدن که صدای زمختی گفت:
- بیا داخل!
صدای قیژ قیژ در اومد که نشون از کهنه بودنش بود من و به جلو پرت کردن که رو زانو افتادم، با دهن چسب شده و چشم و دست‌های بسته واقعا هیچ کاری ازم ساخته نبود، صدای حمید اومد که گفت:
- رئیس این همون دختره‌ست، خدمت شما.
عجیب بوی سیگار می‌اومد، که همون صدا گفت:
- بازش کنید جوجه رو!
که صدای قدم‌هایی از کنارم اومد و دست‌هایی که داشت طناب دستم و باز می‌کرد، با باز کردن طناب مچ دست‌هام و فشردم که یهو چسب رو دهنم و کشیدن که اشک تو چشم‌هام نشست ولی جیکم در نیومد، فوراً روسری و از رو چشم‌هام کشیدم... .
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین