- Oct
- 991
- 4,564
- مدالها
- 3
عزیز و آرش و حتی آقاجون خیلی سعی میکردن، من و از منزوی بودن نجات بدن؛ فرم مدرسه برام میخریدن کتاب دفترهای عروسکی و کیفهای دخترونه خوشگل تو اتاقم میذاشتن، ولی واکنش من به همه این ها یه سرد و یخزده بود بدون هیچ حسی یه سال از مدرسه عقب موندم، یه سال که با چمبره زدن گوشه اتاق و مثل ربات زندگی کردن گذشت، آرش میاومد پیشم و از فضای کلاسش و دوستهاش برام تعریف میکرد، ولی من تمام مدتی که برام صحبت میکرد به یه نقطه نامعلوم زل میزدم، بدون هیچ حسی مثل یه مرده متحرک شده بودم؛ سالگرد مامان و بابا رو برگزار کردن روز ها پشت سر هم میگذشت و من هیچ تغییری نکرده بودم فقط یه مرده بودم که نفس میکشید، جوری که برام به فکر روانپزشک افتادن؛ دهسالم شده بود آرش هم داشت افسری میخوند و زیاد نمیدیدمش
سرش حسابی به کلاسهاش و دورههاش گرم بود،یه روز ظهر بدجور تشنم شده بود رفتم پایین تا آب بخورم که اتفاقی صدای آقاجون و عزیز رو شنیدم با کنجکاوی همونجا رو پلهها که به سالن دید نداشت وایستادم، که آقاجون گفت:
- مولوک با آرش هماهنگ کردم، دکتر خیلی خوب و سرشناسیه، حتماً میتونه آنیسا رو هم درمان کنه؟!
یهو عزیز زد زیر گریه و گفت:
- الیار بچهام داره جلو چشمهام روزبهروز آب میشه و از دست میره الان دوسال شده از اون اتفاق شوم میگذره، ولی این بچه مثل یه تیکه گوشت افتاده کنج خونه هربار که میبینمش، داغ دلم تازه میشه و جیگرم کباب میشه، جیگر گوشه رضام به چه روزی افتاده!.
آقاجون با همون ابهت همیشهگیش گفت:
- منم دلم خونه، منم کمرم داره از غم این بچه میشکنه، ولی امیدم اول به خدا بعد به این دکتره.
دیگه واینستادم، به طرف اتاقم دویدم خودم و انداختم تو اتاق و درو قفل کردم پشت در چمبره زدم، نمیدونم چقدر گذشته بود و ساعت چند بود؛ ولی هوا تاریک شده بود تو اتاق فقط با نور ماه یکم روشن بود، ولی من بالاخره تصمیمم رو گرفتم تصمیمی که زندگیم و آیندم و، زیرورو میکرد. روز بعدش آقاجون و عزیز در مورد دکتر باهام حرف زدند، به حساب میخواستن من و قانع کنند چون هی مِنمِن میکردن، تو حرف عزیز پریدم و گفتم:
- باشه قبول، فقط از کی باید شروع کنم؟
با گفتن حرفم عزیز با چشمهای خوشحال زل زده بود به آقاجون که اونم دست کمی از عزیز نداشت.
سرش حسابی به کلاسهاش و دورههاش گرم بود،یه روز ظهر بدجور تشنم شده بود رفتم پایین تا آب بخورم که اتفاقی صدای آقاجون و عزیز رو شنیدم با کنجکاوی همونجا رو پلهها که به سالن دید نداشت وایستادم، که آقاجون گفت:
- مولوک با آرش هماهنگ کردم، دکتر خیلی خوب و سرشناسیه، حتماً میتونه آنیسا رو هم درمان کنه؟!
یهو عزیز زد زیر گریه و گفت:
- الیار بچهام داره جلو چشمهام روزبهروز آب میشه و از دست میره الان دوسال شده از اون اتفاق شوم میگذره، ولی این بچه مثل یه تیکه گوشت افتاده کنج خونه هربار که میبینمش، داغ دلم تازه میشه و جیگرم کباب میشه، جیگر گوشه رضام به چه روزی افتاده!.
آقاجون با همون ابهت همیشهگیش گفت:
- منم دلم خونه، منم کمرم داره از غم این بچه میشکنه، ولی امیدم اول به خدا بعد به این دکتره.
دیگه واینستادم، به طرف اتاقم دویدم خودم و انداختم تو اتاق و درو قفل کردم پشت در چمبره زدم، نمیدونم چقدر گذشته بود و ساعت چند بود؛ ولی هوا تاریک شده بود تو اتاق فقط با نور ماه یکم روشن بود، ولی من بالاخره تصمیمم رو گرفتم تصمیمی که زندگیم و آیندم و، زیرورو میکرد. روز بعدش آقاجون و عزیز در مورد دکتر باهام حرف زدند، به حساب میخواستن من و قانع کنند چون هی مِنمِن میکردن، تو حرف عزیز پریدم و گفتم:
- باشه قبول، فقط از کی باید شروع کنم؟
با گفتن حرفم عزیز با چشمهای خوشحال زل زده بود به آقاجون که اونم دست کمی از عزیز نداشت.
آخرین ویرایش: