- Oct
- 991
- 4,564
- مدالها
- 3
وقتی چشمهام و باز کردم، توی یه اتاق سفید بودم؛گیج و منگ به اطرافم نگاه کردم، یه دختر جوون با روپوش سفید وارد اتاق شد با صدای شاد و پرانرژی در حالی که یه سرنگ توی سِرُم فرو میکرد گفت:
- به هوش اومدی عزیزم خانوادت و حسابی ترسوندی ها!
با صدای مرتعشی نالیدم:
- ما...مامانم بابام کجان، بگو بیان پیشم توروخدا؟!
دستش و تو جیب روپوشش فرو کرد، یه نگاه ترحم آمیز بهم انداخت با لبخند ساختگی گفت:
- عزیزم باید فعلا فقط استراحت کنی!.
بیتوجه بهش روی تخت نیمخیز شدم که سرم بدجور تیر کشید، با (آخی) که گفتم با عجله به سمتم اومد، از شونه هام گرفت و با دستپاچگی گفت:
- عهعه داری چیکاری میکنی عزیزم؟!
همینطور تقلا میکردم، جیغ میزدم:
- ولم کن مامان، بابا ولم کن!.
پرستاره که دید فایده نداره صدا زد:
- آقای دکتر، خانم مهری، خانم مهری! که در باز شد و یه خانم سی و دو سه ساله با روپوش سفید وارد اتاق شد، یه نگاه بینمون ردوبدل کرد، با لحن کلافهای گفت:
- چی شده، چه خبره خانم ستوده؟
ستوده با عصبانیت گفت:
- والا چنددقیقه هست، به هوش اومده همش پدر و مادرش رو میخواد الانم میخواست بلندشه به زور نگهش داشتم.
خانم مهری با تشر گفت:
- خب ستوده جان، یه آرامبخش براش بیار، بیمارستان و گذاشته رو سرش!.
با شنیدن حرفاشون بیشتر به تقلا افتادم و جیغ میزدم، ستوده با عجله سمت در اتاق رفت و گفت:
- مواظبش باش الان برمیگردم!.
چند دقیقه بعد با یه سرنگ توی دستش برگشت، آنقدر جیغ زده بودم که گلوم به سوزش افتاده بود؛ سرنگ رو داخل سرم خالی کرد، بعد از چند دقیقه کمکم بدنم کرخت شد، چشمهام سنگین شد و تو دنیای بی خبری فرو رفتم.
نمیدونم چند ساعت یا چند روز بود که بی هوش بودم چشمهام رو باز کردم، عزیز و آرش بالا سرم بودن با صدایی که انگار از ته چاه میاومد، نالیدم:
- عزیز!
عزیز دست میکشید رو موهام، اشک میریخت؛ با ناله لب زد:
- جانم دخترم، جانم عزیزم، درد و بلات به جون عزیز خوبی الان؟ تو که من و سکته دادی!
آرش کنارم نشست، دستهام و تو دستش گرفت، دهنم انقدر خشک شده بود، نمیتونستم درست حرف بزنم با صدای لرزونی زمزمه کردم:
- آب
آرش فوراً از جاش بلند شد؛ یه لیوان آب برام آورد دستشرو تکیه گاه پشتم کرد و لیوان رو به لبهام نزدیک کرد:
- بخور آبجی جون!.
- کافیه
آرش لیوان و رو میز گذاشت، سرجاش نشست لباسهاش چرا سیاه بود!
- داداش
- جونم خواهری؟
دستم و بالا برد و بوسید، گفتنش برام سخت بود؛ با لکنت گفتم:
- داداش اونا...اونا مامان و بابا رو جلو چش...چشمهام با اسلحه زدن، داداش بابا از سرش خون میاومد، مامانم با تیر زدن
دستم و رو قلبم گذاشتم گفتم:
- به اینجاش، شلیک کردن داداش!.
- به هوش اومدی عزیزم خانوادت و حسابی ترسوندی ها!
با صدای مرتعشی نالیدم:
- ما...مامانم بابام کجان، بگو بیان پیشم توروخدا؟!
دستش و تو جیب روپوشش فرو کرد، یه نگاه ترحم آمیز بهم انداخت با لبخند ساختگی گفت:
- عزیزم باید فعلا فقط استراحت کنی!.
بیتوجه بهش روی تخت نیمخیز شدم که سرم بدجور تیر کشید، با (آخی) که گفتم با عجله به سمتم اومد، از شونه هام گرفت و با دستپاچگی گفت:
- عهعه داری چیکاری میکنی عزیزم؟!
همینطور تقلا میکردم، جیغ میزدم:
- ولم کن مامان، بابا ولم کن!.
پرستاره که دید فایده نداره صدا زد:
- آقای دکتر، خانم مهری، خانم مهری! که در باز شد و یه خانم سی و دو سه ساله با روپوش سفید وارد اتاق شد، یه نگاه بینمون ردوبدل کرد، با لحن کلافهای گفت:
- چی شده، چه خبره خانم ستوده؟
ستوده با عصبانیت گفت:
- والا چنددقیقه هست، به هوش اومده همش پدر و مادرش رو میخواد الانم میخواست بلندشه به زور نگهش داشتم.
خانم مهری با تشر گفت:
- خب ستوده جان، یه آرامبخش براش بیار، بیمارستان و گذاشته رو سرش!.
با شنیدن حرفاشون بیشتر به تقلا افتادم و جیغ میزدم، ستوده با عجله سمت در اتاق رفت و گفت:
- مواظبش باش الان برمیگردم!.
چند دقیقه بعد با یه سرنگ توی دستش برگشت، آنقدر جیغ زده بودم که گلوم به سوزش افتاده بود؛ سرنگ رو داخل سرم خالی کرد، بعد از چند دقیقه کمکم بدنم کرخت شد، چشمهام سنگین شد و تو دنیای بی خبری فرو رفتم.
نمیدونم چند ساعت یا چند روز بود که بی هوش بودم چشمهام رو باز کردم، عزیز و آرش بالا سرم بودن با صدایی که انگار از ته چاه میاومد، نالیدم:
- عزیز!
عزیز دست میکشید رو موهام، اشک میریخت؛ با ناله لب زد:
- جانم دخترم، جانم عزیزم، درد و بلات به جون عزیز خوبی الان؟ تو که من و سکته دادی!
آرش کنارم نشست، دستهام و تو دستش گرفت، دهنم انقدر خشک شده بود، نمیتونستم درست حرف بزنم با صدای لرزونی زمزمه کردم:
- آب
آرش فوراً از جاش بلند شد؛ یه لیوان آب برام آورد دستشرو تکیه گاه پشتم کرد و لیوان رو به لبهام نزدیک کرد:
- بخور آبجی جون!.
- کافیه
آرش لیوان و رو میز گذاشت، سرجاش نشست لباسهاش چرا سیاه بود!
- داداش
- جونم خواهری؟
دستم و بالا برد و بوسید، گفتنش برام سخت بود؛ با لکنت گفتم:
- داداش اونا...اونا مامان و بابا رو جلو چش...چشمهام با اسلحه زدن، داداش بابا از سرش خون میاومد، مامانم با تیر زدن
دستم و رو قلبم گذاشتم گفتم:
- به اینجاش، شلیک کردن داداش!.
آخرین ویرایش: