جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [رخ‌پوشه قسری] اثر «سماء منتخب مسابقه کتاب متوالی»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ☆Witch Prancec☆ با نام [رخ‌پوشه قسری] اثر «سماء منتخب مسابقه کتاب متوالی» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,005 بازدید, 80 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رخ‌پوشه قسری] اثر «سماء منتخب مسابقه کتاب متوالی»
نویسنده موضوع ☆Witch Prancec☆
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM

نظر جذابتون در مورد رمان؟؟🥰✨

  • عالی😍😌

    رای: 11 78.6%
  • متوسط🤩✨

    رای: 2 14.3%
  • قابل قبول🥲🌞

    رای: 1 7.1%

  • مجموع رای دهندگان
    14
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
وقتی چشم‌هام و باز کردم، توی یه اتاق سفید بودم؛گیج و منگ به اطرافم نگاه کردم، یه دختر جوون با روپوش سفید وارد اتاق شد با صدای شاد و پرانرژی در حالی که یه سرنگ توی سِرُم فرو می‌کرد گفت:
- به هوش اومدی عزیزم خانوادت و حسابی ترسوندی ها!
با صدای مرتعشی نالیدم:
- ما...مامانم بابام کجان، بگو بیان پیشم توروخدا؟!
دستش و تو جیب روپوشش فرو کرد، یه نگاه ترحم آمیز بهم انداخت با لبخند ساختگی گفت:
- عزیزم باید فعلا فقط استراحت کنی!.
بی‌توجه بهش روی تخت نیم‌خیز شدم که سرم بدجور تیر کشید، با (آخی) که گفتم با عجله به سمتم اومد، از شونه هام گرفت و با دستپاچگی گفت:
- عه‌عه داری چیکاری می‌کنی عزیزم؟!
همین‌طور تقلا می‌کردم، جیغ می‌زدم:
- ولم کن مامان، بابا ولم کن!.
پرستاره که دید فایده نداره صدا زد:
- آقای دکتر، خانم مهری، خانم مهری! که در باز شد و یه خانم سی و دو سه ساله با روپوش سفید وارد اتاق شد، یه نگاه بین‌مون رد‌وبدل کرد، با لحن کلافه‌ای گفت:
- چی شده، چه خبره خانم ستوده؟
ستوده با عصبانیت گفت:
- والا چنددقیقه‌ هست، به هوش اومده همش پدر و مادرش رو می‌خواد الانم می‌خواست بلندشه به زور نگهش داشتم.
خانم مهری با تشر گفت:
- خب ستوده جان، یه آرام‌بخش براش بیار، بیمارستان و گذاشته رو سرش!.
با شنیدن حرفاشون بیشتر به تقلا افتادم و جیغ می‌زدم، ستوده با عجله سمت در اتاق رفت و گفت:
- مواظبش باش الان برمی‌گردم!.
چند دقیقه بعد با یه سرنگ توی دستش برگشت، آنقدر جیغ زده بودم که گلوم به سوزش افتاده بود؛ سرنگ رو داخل سرم خالی کرد، بعد از چند دقیقه کم‌کم بدنم کرخت شد، چشم‌هام سنگین شد و تو دنیای بی خبری فرو رفتم.
نمی‌دونم چند ساعت یا چند روز بود که بی هوش بودم چشم‌هام رو باز کردم‌، عزیز و آرش بالا سرم بودن با صدایی که انگار از ته چاه می‌اومد، نالیدم:
- عزیز!
عزیز دست می‌کشید رو موهام، اشک می‌ریخت؛ با ناله لب زد:
- جانم دخترم، جانم عزیزم، درد و بلات به جون عزیز خوبی الان؟ تو که من و سکته دادی!
آرش کنارم نشست، دست‌هام و تو دستش گرفت، دهنم انقدر خشک شده بود، نمی‌تونستم درست حرف بزنم با صدای لرزونی زمزمه کردم:
- آب
آرش فوراً از جاش بلند شد؛ یه لیوان آب برام آورد دستش‌رو تکیه گاه پشتم کرد و لیوان رو به لب‌هام نزدیک کرد:
- بخور آبجی جون!.
- کافیه
آرش لیوان و رو میز گذاشت، سرجاش نشست لباس‌هاش چرا سیاه بود!
- داداش
- جونم خواهری؟
دستم و بالا برد و بوسید، گفتنش برام سخت بود؛ با لکنت گفتم:
- داداش اونا...اونا مامان و بابا رو جلو چش...چشم‌هام با اسلحه زدن، داداش بابا از سرش خون می‌اومد، مامانم با تیر زدن
دستم و رو قلبم گذاشتم گفتم:
- به این‌جاش، شلیک کردن داداش!.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
انقدر براشون گفتم که به هق‌هق افتاده بودم، آرش با دست‌هاش صورتش و پوشوند، شونه‌هاش از شدت گریه می‌لرزیدن، عزیز به صورتش چنگ می‌زد و لعن و نفرین می‌کرد؛ که خانم ستوده در و باز کرد، با عصبانیت گفت:
این‌جا چه خبره، حاج خانم آقای محترم این چه وضعشه بیمار بعد پنج روز حمله عصبی به هوش اومده، شما می‌خوایید باز دوباره حمله به سراغش بیاد، برید بیرون لطفا اتاق و خالی کنید بیمار باید استراحت کنه!.
عزیز و آرش یه نگاه بهم انداختن، بیرون رفتن
با عجز لب زدم: من هم می‌خوام برم، لطفا؟
پرستار با خوش‌رویی گفت:
- باشه عزیزم الان آقای دکتر بیاد معاینت کنه بعد میگه خانم کوچولو کی بره خونه‌اش باشه؟
بدون هیچ حرفی، سرم رو چرخوندم و به پنجره تو اتاق که نور آفتاب زیادی سعی داشت از لای پرده نفوذ کنه زل زدم؛ در اتاق باز شد و من نگاه از پنجره گرفتم و به سمت در نگاه کردم.
آقاجون بود! با دیدنش تو چهارچوب در داغ دلم تازه شد و چشم‌هام پر از اشک شد، آقاجون در و بست، با دوقدم خودش رو بهم رسوند؛
با صدایی لرزون نالیدم:
- آقا جون اومدی؟
که دست کشید روی سرم و گفت:
- آره دخترم مگه میشه نیام دردونه؟!
- من بابام و می‌خوام، مامانم‌ و می‌خوام؛ آقاجون دیگه شب ها وقتی می‌ترسم نمی‌تونم بغل بابا بخوابم، دیگه کی من و ببره مدرسه؟
با بغضی که مثل یه قلوه سنگ داخل گلو نشست نتونستم حرفی بزنم‌؛ دست‌هاش و باز کرد و من به آغوش پدرانش پناه بردم؛ انقدر زار زدم و گفتم، که صدای گریه مردونه‌اش دل سنگ رو آب می‌کرد؛ بعد دو سه ساعت که به خاطر گریه زیاد چشم هام ملتهب و سرخ شده بودن آقاجون هم تو فکر فرو رفته بود، دستش تو موهام می‌لغزید و نوازش می‌کرد؛ در اتاق باز شد و آقاجون تو جاش جا به جا شد، یه آقایی با موهای جوگندمی و روپوش سفید وارد شد؛ ستوده هم کنارش بود،آقاجون از جاش بلند شد و با احترام گفت:
- سلام دکترجان خسته نباشید!؟
دکتر با صدای رسایی گفت:
- سلام آقای نواب، شما که از من خسته ترید این چند وقت و اینجا حسابی اذیت شدین!.
حین حرف زدن اومد بالاسرم؛ با یه چراغ قوه کوچک مشغول بررسی چشم‌هام شد و بعد گاز استریل، رو زخم سرم و که بخیه خورده بود برداشت و با دقت مشغول معاینه شد؛ ستوده هم تندتند وضعیت من رو براش توضیح می‌داد، بعد از چند دقیقه که کارهای معاینه تموم شد تو چشم‌های خسته‌ام نگاه کرد،گفت:
- سلام به‌به چه خانم کوچولو خوشگلی! چطوری شما؟
با بی حسی لب زدم:
- خوبم!.
دکتر به یه لبخند اکتفا کرد که آقاجون گفت:
- آقای دکتر کی می‌تونیم ببریمش؟
دکتر لب‌هاشو بهم فشرد و گفت:
- حال جسمیش خوبه، بخیه ها هم روبه بهبودین؛ امروز کارای ترخیص و انجام بدین انشالله تا بعدازظهر دخترمون مرخصه فقط آقای نواب قبل رفتن یه سر بیایید اتاقم!.
- پس من برم کارای ترخیص و راه بندازم، میام پیشتون.
- منتظرم.
بعد با همون پرستار بیرون رفتند. آقاجون گونم‌ رو بوسید و گفت:
- الان برمی‌گردم، باباجان.
بدون هیچ جوابی سرم رو به سمت مخالف چرخوندم، به پنجره و افتاب بازی‌گوش چشم دوختم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
بالاخره، مرخص شدم سفری که قرار بود تو شمال کنار پدر مادرم بگذرونم، بدون اون‌ها تو بیمارستان گذشت؛ آقاجون من و آرش رو برد خونه خودشون، به حساب می‌خواست حالمون بد نشه، ولی مگه من با عوض کردن خونه غمم یادم می‌رفت، داغ دلم همیشه تازه‌ست و هیچ وقت قرار نیست خاکستر بشه.
***
یه هفته از روزی که مرخص شدم، می‌گذشت یه هفته که همش غصه بود و گریه خونه مثل ماتم‌کده شده بود؛ همش صدای گریه و شیون می‌اومد برام سوال بود که چطور از بیمارستان سر در آوردم، پدر مادرم و کجا دفن کردن از اتاق بیرون رفتم از رو پله‌ها گردن کشیدم و تو سالن رو دید زدم؛ آقاجون تنها نشسته بود همین‌طور که تسبیح شاه‌مقصودش بین انگشت‌هاش بود به نقطه نامعلومی زل زده بود؛ با قدم‌های کوچیک به طرفش رفتم و صداش زدم:
- آقاجون!
که متوجه نشد، همین‌طور تو فکر فرو رفته بود، با صدای بلندتری گفتم:
- آقاجون با شما بودم!.
یه تکونی خورد، با لبخند گفت:
- جانم دخترم بگو ؟
دستم‌هام و پشت سرم بهم گره زدم و گفتم:
- من می‌خوام برم سر مزار بابا، مامانم پاشو بریم.
آقاجون سرش و پایین انداخت و با صدای لرزونی گفت:
- بعداً می‌ریم باباجان، الان برو تو اتاقت!.
با سرتقی پام و زمین کوبیدم و گفتم:
- باشه، اصلاً خودم تنهایی میرم.
همین‌که برگشتم، با صدای عزیز به طرفش چرخیدم:
-صبرکن آنیسا!
رو پله ها وایستاده بود، نمی‌دونم چقدر از حرفا رو شنیده بود ولی حال و روزش از آقاجون داغون تر بود؛ کنار دست آقاجون نشست و گفت:
- بیا بشین دخترم، من باید برات یه چیزی و تعریف کنم.
تخس سرم‌ و بالا انداختم، گفتم:
- همین‌طوری بگو عزیز، می‌خوام برم!.
عزیز با لحن دل‌جویانه‌ای گفت:
- آنی لجبازی نکن مادر، بیا بشین برات بگم.
با دلهره همون نزدیکی رو مبل دو نفره نشستم و دستم‌ و مشت کردم، با کنجکاوی به عزیز چشم دوختم آقاجون با ناباوری گفت:
- ولی ملوک الان نه؟
عزیز دست رو دست آقاجون گذاشت و گفت:
- الیار این بچه باید بدونه هر روز داره بهونه می‌گیره بعد یه نگاه بهم انداخت و شروع کرد:
- اون روز و هیچ وقت یادم نمیره، وقتی تلفن خونه زنگ خورد گفتن که یه دختر بچه با این نام و نشونی رو انداختن در بیمارستان؛ باورم نمی‌شد خودم و دلداری دادم که نه بابا ملوک اشتباه شده، رضا اینا الان رسیدن ویلا هر چی به گوشی رویا و رضا زنگ می‌زدیم، فقط یه جواب می‌گرفتیم که خاموشه، با حاجی و رامین سراسیمه راه افتادیم دلم بدجور شور می‌زد از یه طرف گوشی‌های خاموش پدر مادرت از یه طرف این خبر شوم بازم خودم و دلداری می‌دادم، که چیزی نیست ولی همش خیال خام بود وقتی رسیدیم از پذیرش سراغ اون دختر و که انداخته بودن در بیمارستان گرفتیم مسؤل پذیرش با دستپاچگی گفت:
- آقا سریع کارای اون بچه رو انجام بدید ، باید عمل بشه هرلحظه ممکنه از دستش بدیم الانم برید انتهای راهرو، سمت چپ اتاق 206 فقط سریع لطفا با تموم شدن حرفای دختره انگار با پتک کوبیدن تو سرم باز یهو سه نفری دویدیم طرف اتاق وقتی رامین در اتاق و باز کرد، چشمم بهت افتاد همونجا حرکت از پاهام رفت و پخش زمین شدم حاجی و رامین بالاسرت مثل بچه‌ها، با صدای بلند گریه می‌کردن، یکی از پرستارها متوجه حضورما داخل اتاق شد با اخم و تشر بیرونمون کرد، گفت:
- شما چرا بدون هماهنگی رفتید داخل، اون بچه داره از دست میره به‌ جا گریه زاری برید واسه عمل رضایت بدید.
دخترم تورو خدا بهمون بخشید، اون‌ روز این‌قدر حالت خراب بود که امیدی به زنده بودنت نبود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
دکترها می‌گفتن تو سرت لخته خون جمع شده، بعد این‌که حاجی رضایت‌نامه رو امضا کرد، بردنت اتاق عمل شیش ساعت کامل اون تو بودی و من با فکر کردن به این‌که چه بلایی سر پسرم و عروسم اومده و تو چطور همچین بلائی سرت اومده، داشتم دق مرگ می‌شدم؛ هنوز از اتاق‌عمل بیرون نیومده بودی، چندتا مامور اومدن یکی‌شون روبرو پدربزرگت، وایستاد گفت:
- سلام وقت‌بخیر، آقای نواب؟
حاجی از جاش بلند شد و گفت:
- بله خودم هستم، بفرمائید؟!
- من سروان معتمد هستم از بخش جنایی مزاحم‌تون شدم، باید در مورد پرونده باهاتون صحبت کنم!.
با هزار زحمت خودم و جمع‌وجور کردم رفتم پیش‌شون، تا بفهمم چی به سر پسرم و عروسم اومده!.
اما مامور، همین‌که چشمش بهم خورد رو کرد سمت رامین و گفت:
- می‌شه تنها صحبت کنیم؟!
بعد با چشم و ابرو به من اشاره کرد، که رامین گفت:
- البته جناب سروان، بفرمائید.
همین‌که خواستن دور بشن، خودم و بینشون انداختم و نالیدم:
- ازت خواهش می‌کنم پسرم، هرچی شده بهم بگو من و جون به سر نکن چی به سر پسرم و عروسم اومده، این بچه چرا به این حال و روز افتاده؟
سروان با لحن ناراحتی گفت:
- باشه حاج‌خانم، آروم باشید بیایید اینجا بشینید، بهتون میگم مادر چشم.
با کمک رامین رو صندلی نشستم، حاج‌آقا هم کنارم همگی چشم به دهن سروان دوختیم، که شروع کرد به گفتن با هر کلمه، روحم داشت از بدنم خارج می‌شد و جیگرم پاره پاره، رامین با دست می‌کوبید تو سرش و داداش گفتن‌هاش، بیمارستان و برداشته بود، انگار بیمارستان دور سرم می‌چرخید، حاج‌آقا شونه‌هاش از گریه می‌لرزید.
با ترس و لرز گفتم:
- عزیز مگه جناب‌سروان چی گفت ها؟!
عزیز که آقاجون سمتش گرفت و برداشت، صورت خیس از اشکش و پاک کرد، دستمال و تو دستش فشرد با صدایی بغض‌آلود گفت:
- میگم بهت دخترم.
با سختی آب دهنم و قورت دادم، چشم به دهن عزیز دوختم بعد مکث کوتاهی شروع کرد:
- سروان معتمد گفت، ماشین بابات از دره پرت شده و منفجر شده، بعد آزمایش‌ها و اون طور که تو بعداً براشون تعریف کردی اون از خدا بی خبرا بعد این‌که رضا و رویا رو به قتل رسوندن، داخل ماشین خود رضا گذاشتن و از دره پرت کردن، تو رو هم در بیمارستان انداخته بودن البته یه یادداشت تو جیب لباست بود که روش شماره تلفن خونه و حاج آقا نوشته شده بود که معلوم شد اونم کار اون هم نقشه‌ بود واسه این‌که مارو مطلع کنن از بلاهایی که سرمون آوردن؛ عزیز با هق‌هق ادامه داد:
حالا فهمیدی دخترم فهمیدی چرا کسی از مزار رضا و رویا حرفی نمی‌زنه، عزیز با دست کوبید رو پاش و نالید:
- چون هیچ مزاری نیست عزیزکم، منه بیچاره حتی یه سنگ قبر هم از پسرم ندارم ای خدا عزیز بلندبلند گریه می‌کرد و آقاجون با حالی پریشون تر سعی در آروم کردن عزیز داشت ولی من خشکم زده بود همه صحنه های کذایی اون روز جلو چشمم اومد؛ تیر خوردن بابا جیغ های مامان صدای اون مرد همه و همه چندباره تو سرم اکو می‌شدن صداها بیشتر و بیشتر می‌شد گیج و منگ از جام بلند شدم دوتا دست‌هام و محکم رو گوشم گذاشتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
با صدای بلندی جیغ زدم:
- بس کنید، بس کنید!
لبخند کریه اون مردک همش جلو چشمم بود، همش تو گوشم صدای مامان می‌اومد که داشت صدام میزد و صداش هی اکو می‌شد، با حالتی هیستریک سرم و به طرفین تکون دادم و همین‌طور هذیون می‌گفتم که عزیز دست‌هاش و دورم حلقه کرد و من با مشت‌های کوچیک سعی در خلاص کردن خودم داشتم این‌قدر تقلا کردم و آقاجون و عزیز قربون صدقه‌ام رفتن تا از خستگی تو آغوش عزیز خوابم برد.
***
- سلام ملوک بانو صبحت بخیر.
عزیز در حالی که یه قلپ از قهوه‌شو، مزه‌مزه می‌کرد گفت:
- صبح تو هم بخیر قشنگم، بیا بشین بگم زینت برات صبحانه بیاره بیا دخترم، اِوا ترنم مادر چرا مثل چوب خشک اون‌جا وایستادی بیا بشین. قبل این‌که ترنم چیزی بگه گفتم:
- الهی قربونت برم ملوک جونم، ولی ما اگه تا ده دقیقه دیگه کلاس نباشیم، مهر اخراج‌مون می‌خوره الان هم دیرمون شده مگه نه ترنم؟! ترنم مثل بز کله تکون داد و گفت:
- آره حاج خانوم دیرمون شده اون‌جا از سلف یه چیزی می‌گیریم.
عزیز خواست مخالفت کنه که فوراً گونش‌ و بوسیدم، همین‌طور که سمت در می‌رفتم با صدای بلندی گفتم:
- عزیز جونم مواظب خودت باشی ها! من نیستم با آقاجون شیطونی نکنید، بایی جذاب من!.
عزیز قهقه‌ای زد و گفت:
- آهایی دختره شیطون، مگه دستم بهت نرسه!.
همین‌طور که قدم‌های بلند برمیداشتیم تا برسیم سر خیابون، رو کردم سمت ترنم و گفتم:
- ترتر اگه دیر بشه چی بدبخت می‌شیم!.
ترنم کوله‌اش و رو شونش جابه‌جا کرد لبش و با دندون گرفت و گفت:
- وای آنی خدا نکنه، من که دیگه نفسم بالا نمیاد!.
یه نگاه به ساعت مچیم انداختم، لعنتی اگه این ترم و پاس نشم بیچاره می‌شم، همین‌طور که چشمم به خیابون بود یهو با دیدن تاکسی یه نگاه به ترنم که سرش تو گوشیش بود انداختم و گفتم:
- ترتر پاشو زود باش.
یکم رفتم جلو و دستم‌ و تکون دادم:
- دربست
همین‌که تاکسی وایستاد خم شدم پرسیدم:
- آقا دربست؟
- سوارشو آبجی.
فوراً صندلی عقب سوارشدیم با گفتن خیابون دانشگاه سرم و به صندلی تکیه دادم؛با بند کولم ور می‌رفتم و هر چند دقیقه به ساعت مچیم نگاه می‌کردم ترنم سرش و به شیشه تکیه داده بود، تو افکارش غرق بود بعد چند دقیقه گفتم:
- ممنون آقا همین‌جاست چقدر بدم خدمتتون!
- قابل شمارو نداره......... تومن.
بعد حساب کردن کرایه به طرف دانشگاه پا تند کردیم با لحن کلافه‌ای گفتم:
- حتما تا الان کلاس شروع شده، هوف خدا این مردک خرفت همین‌طوریم با من مشکل داره چه برسه به این‌که به کلاسش هم دیر برسم، دیگه واویلاا!.
ترنم یه لبخند دندون نما زد و گفت:
- وای آنی خیلی بامزه میشی وقتی حرص می‌خوری!.
یه چش‌غره بهش رفتم و گفتم:
- خفه.
پشت در کلاس وایستادیم یه نفس عمیق کشیدم ترنم یه دست به مقنعه‌اش کشید و دوتقه به در زدم، وارد شدیم گفتم:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
: سلام استاد!
ترنم سرش‌و پایین انداخت با صدای آرومی گفت:
- سلام استاد.
استاد نعیمی که پشت میز نشسته بود کامل به طرفمون چرخید، گفت:
- خانم نواب هیچ می‌دونید، بیست دقیقه‌ است کلاس شروع شده خانم من همون اولم گفتم بی انضباطی ببینم این واحد و حذف می‌شین نگفتم؟!
بعد به ترنم که سرش تو یقش بود،گفت:
- با شما هم هستم خانم مهرپور!.
بامظلوم‌ترین صدایی که از خودم سراغ داشتم گفتم:
- بله استاد شما درست می‌گید، دیگه تکرار نمیشه.
دیدم صدایی از استاد نیومد بعد مکث کوتاهی نگاهی به من و ترنم انداخت و گفت:
- بفرمائید سرجاهاتون، دفعه بعد بخششی در کار نیست.
فوراً نشستیم و جزوم‌ و در آوردم مشغول شدم ترنم پشت سرم بود بعد دو ساعت تمام که استاد نعیمی فک زد، این‌قدر همه ساکت بودن انگار نفس نمی‌کشیدن؛ با گفتن خسته نباشیدی که استاد گفت همه مشغول گفت‌وگو تکاپو شدن داشتم وسایلم و جمع می‌کردم که ترنم با سر خودکارش زد به پشتم برگشتم طرفش که نیشش و باز کرد و گفت:
- زود باش بریم یه چیزی بخوریم که الان غش می‌کنم.
چشم‌هام و ریز کردم و با لحن کلافه‌ای گفتم:
- برو دیگه من حوصله ندارم میرم محوطه.
از جام بلند شدم و دستی به چتری‌هام که رو پیشونیم ریخته بودم کشیدم که ترنم دستش و دور دستم حلقه کردو چشم‌هاشو خمار کرد با مسخره بازی گفت:
- اوف باز که چتری زدی، وایی چه عطری زدی! بعد خودش زد زیر خنده، منم با لبخندمحوی با دست آروم زدم کنار سرش و گفتم:
- مسخره بیا بریم یه چیزی کوفت کن که از گشنگی زده به سرت، داری چرت و پرت میگی!. ترنم همین‌طور که رد خنده رو صورتش بود سرش و به طرفین تکون داد و به سمت تریا راه افتادیم، ساعت یک بود و من هنوز ناشتا بودم همین‌طور پیش بره زخم معده هم به دردام اضافه میشه، اکثر میز ها پر بود با یه نگاه کلی یه میز که گوشه خالی بود پیداکردم به سمتش رفتم که ترنمم مث جوجه اردک دنبالم بود خندم گرفت، روبرو هم نشستیم که ترنم یه ابروشو بالا انداخت و گفت:
- آی خانم خانما به چی می‌خندی ها؟
لبم بیشتر کش اومد و واسه اینکه از فضولی بمیره با شیطنت مثل خودش ابرو بالا انداختم و گفتم
- هیچی.
ترنم رو میز خودش و جلو کشید، دستش و زیر چونش زدچشم‌هاش و ریز کرد،گفت:
- باشه نگو اصلاً، آهان راستی تو چی می‌خوری! برم بگیرم به خدا که حالت تهوع گرفتم!.
- نسکافه.
- فقط همون کیکی چیزی نمی‌خوایی؟
- نه عزیزم فقط همون.
ترنم سرش و کج کردو باگفتن (باشه) به سمت فروشنده رفت بعد چند دقیقه اومد و نسکافه رو جلوم گذاشت یه لبخند بهش زدم و گفتم:
- مرسی گلم.
ترنم صورتش و چین داد و گفت:
- ایش!
برای خودش‌هم کیک شکلاتی با قهوه گرفته بود همین‌طور که داشت سر جاش می‌نشست گفت:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
: آنیسا یه پسر خوشتیپی رو الان دیدم کم مونده بود خودم‌ و بسوزونم لعنتی عجب چیزی بود!.
با لبخند داشتم به حرف‌های ترنم گوش می‌دادم دست‌هام و دور نسکافم حلقه کردم، غم سنگینی تو چشم‌هام نشست خدایا این چه سرنوشتیه، من دارم از وقتی یادم میاد تنها بودم ترنمم یه دوماه میشه باهاش دوستم همیشه بخاطر موقعیت شغلی خطرناکه آرش نمی‌تونستم با هرکسی دوست شم و باهاش رفت و آمد داشته باشم همیشه در برابر اطرافیانم سرد بودم یخ بودم بی احساس بودم، اطرافم پر بود از کسایی که اکیپی نشسته بودن و در حال بگو بخند بودن ولی من نمی‌دونم کی از ته دل خندیدم همیشه نقاب زدم و حرف زدم نقاب زدم و خندیدم تو دلم پوز خند زدم به حال و روزم با زنگ خوردن گوشی ترنم از فکر بیرون اومدم با دهن پر که داشت دولپی کیش و می‌خورد تماس و وصل کرد:
- جانم مامان!
- آره هنوز دانشگاهم، یه کلاسم مونده.
اخم هاش تو هم رفت و با انگشت کنار لبش و تمیز کرد، نمی‌دونم چی شنید که گفت:
- کدوم بیمارستان الان حالش خوبه؟
با شنیدن اسم بیمارستان یهو استرس گرفتم و با چشم‌هایی ریز شده به ترنم چشم دوختم که باز گفت:
- باشه الان میام، اومدم اومدم خداحافظ.
با عجله از جاش بلند شد و همین‌طور که از جعبه خرسی رو میز دستمال برمی‌داشت گفت:
- آنی جون بابابزرگم خالش بد شده بردنش بیمارستان من می‌رم اونجا عزیزم!
با نگرانی گفتم:
- عا الان حالش چطوره، می‌خوایی منم بیام کمکی از دستم بر میاد؟!
ترنم یه چشمک زد و با لبخند دندون نمایی گفت
- نخیرم لازم نکرده خوب جزوه تو بنویس که باید بهم بدی عشقو، خداحافظ.
سرم‌ و به طرفین تکون دادم با لبخند گفتم:
- باشه حتماً.
همین‌طور که یکم از میز فاصله گرفته بود و می‌رفت لب‌هاشو غنچه کرد، رو هوا بوس فرستاد که با این کارش لبخندم پررنگ‌تر شدو توجه یه چندتا پسر که نزدیک میز بودن جلب شد؛ اوف لعنتی نسکافه‌ام سرد شده بود و دیگه قابل خوردن نبود با نشستن شخصی کنارم به صندلی تکیه دادم و بهش زل زدم:
- سلام خوبی مزاحمت شدم؟
این دختر و می‌شناختم یه چند باری دیدمش از سال بالایی ها بود، می‌خواستم بگم آره بدجور جفتک انداختی وسط خلوتم ولی به خودم نهیب زدم و با لحن جدی گفتم:
- سلام راحت باش من دیگه می‌خاستم برم.
دختره صندلیش‌ و بهم نزدیک‌تر کرد با لبخند ملیحی گفت:
- اسمت آنیسا ست درسته؟
- آره خب که چی؟
دستش و به سمتم دراز کرد، گفت:
- خوشبختم منم مینام؟!
نگاهم بین چشم‌هاش و دستش در نوسان بود که آخر سر با اکراه بهش دست دادم، اونم با لبخند دستم و فشرد؛ دستم‌ و پس کشیدم و دست به س*ی*ن*ه بهش چشم دوختم.
مینا لب‌هاشو بهم فشرد و با من‌من گفت:
- اوم چیز! یعنی می‌خواستم بگم اگه دوست داشتی می‌تونی بیایی تو اکیپ ما باهم دوست شیم، با من پنج تا دختریم ببین اوناهاش بعد با دست یه میز و نشون داد که چهارتا دختر نشسته بودن و در حال بگو بخند بودن.
با کلافگی نگاه چرخوندم و لب زدم:
- ببین من نیازی به دوست ندارم، از شلوغی خوشم نمیاد پس بهتره توهم بی‌خودی وقتم‌‌ و نگیری!.
یه ابروم‌ و بالا انداختم و تو چشم‌هاش زل زدم، گفتم:
- حله
بی‌توجه به قیافه دختره که با بهت و چشم‌های گشاد زل زده بود بهم خواستم از جام بلندشم، همین‌‌که نیم‌خیز شدم دستش‌ و انداخت دور مچم با اخم ظریفی یه نگاه به دستش انداختم که دستش‌و برداشت و اونم از جاش بلند شد، گردنش‌و کج کرد و گفت:
- چرا هوم، چرا؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
با کلافگی چشم‌هام‌ و تو کاسه چرخوندم بی‌توجه بهش نسکافه دست نخوردم‌ و انداختم سطل آشغال‌، کلاسورم‌ و از رو میز برداشتم از بوفه بیرون زدم؛ یه نگاه به ساعت مچیم انداختم تا چند دقیقه دیگه کلاسم شروع می‌شد، به سمت کلاس راه افتادم تو سالن بودم که دیدم استاد داره می‌ره داخل کلاس پاتند کردم همین‌که بهش رسیدم گفتم:
- سلام استاد.
تا استاد علیپور سلام کرد، مثل جت از کنارش رد شدم، خودم‌ و پرت کردم داخل کلاس با این کارم استاد خنده‌ای کرد، با لحن بامزه‌ای گفت:
- خب دختر جان مگه مجبوری که این‌قدر دقیقه‌ نود میایی که با سر بری تو در!
با حرف استاد بچه ها خندیدن، یه لبخند محو زدم، بعد تقریبا یک و نیم ساعت کلاس تموم شد با برداشتن کولم زدم بیرون از دانشگاه؛ اوف خدا تو این هوا گرم ماشین گیر نمیاد که، لعنتی همین‌طور از کنار خیابون می‌رفتم که شاید فرجی بشه و تاکسی گیرم بیاد یه ماشین کنار پام زد رو ترمز، فکر کردم مزاحمه؛ از کنارش رد شدم که یهو صدای یه شخص آشنا اومد:
- آنیسا!
با شنیدن صداش برگشتم به طرفش این اینجا چیکار داره باز؟!
درماشین و بست با دوقدم اومد روبروم وایستاد:
-سلام آنیسا خوبی؟
- سلام ممنون خوبم تو اینجا چیکار می‌کنی؟
-می‌شه سوارشی من می‌رسونمت؟
یه ابروم‌ و بالا انداختم، گفتم:
- مرسی خودم میرم نیازی نیست.
کلافه دستش‌ و لای موهاش کشید، گفت:
- آنیسا لطفا! باید حرف بزنیم باید یه چیزهایی رو بهت بگم بیا سوارشو؟!
چشم‌هام‌ و تو کاسه چرخوندم و گفتم:
- ببین بردیا ما هیچ حرفی نداریم برای گفتن من اون شب حرف‌های عمه رو شنیدم تو هم حرف‌های آقاجون و پس نیازی به حرف زدن نیست پسر عمه با اجازه!
همین‌که برگشتم برم بند کولم و گرفت و اومد روبروم:
- باشه، تو حرفی نداری با من ولی من دارم آنیسا می‌شه سوارشی؟!
با تردید، به سمت ماشینش رفتم قبل این که دستم به دست‌گیره برسه؛ در رو برام باز کرد، یک نگاه کوتاه بهش انداختم‌ و گفتم:
- نیازی نبود پسر عمه!
که بردیا با یه لبخند مثلا دختر کش، گفت:
- وظیفه‌ست دختر دایی... .
سرم‌ و تکون دادم و یه پوزخند به این ساده لوحیه بردیا زدم، از همچین مادری همچین پسری بعیده؛ بعد یه ربع که راه افتاده بودیم، بین من و بردیا سکوت بود؛ نه من حرفی می‌زدم نه اون که بردیا با لحن کلافه‌ای، گفت:
- آنیسا می‌خواستم بابت حرف‌های اون شب مامان ازت معذرت خواهی کنم!
هوف صق سیاه همین الان داشتم، با خودم از سکوت می‌حرفیدم ها، نطقش باز شد، نیم‌نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- لزومی نداره عذر خواهی کنی، گذشته دیگه مهم نیست من به متلک و کنایه‌های عمه عادت دارم.
بردیاهمین‌طور که چشمش به جلو بود گفت:
-آنیسا خودت باید تا الان فهمیده باشی چقدر دوستت دارم من اون شب از مامان خواستم تو رو از آقاجون خاستگاری کنه، ولی مامانم با اون حرف‌هاش من و با خاک یک‌سان کرد، آنیسا این بار می‌خوام خودم ازت... .
تو حرفش پریدم و گفتم:
- یه لحظه بردیا من چه مادرت چه خودت برام فرقی نمی‌کنه، من جوابم منفیه می‌فهمی، من فعلاً تنها چیزی که اصلاً و ابداً بهش فکر نمی‌کنم ازدواجه پس لطفاً تمومش کن.
بردیا یکم سرعتش و بیشتر کرد و گفت:
- آخه چرا آنیسا اگه مشکلت مادرمه، بهت قول میدم، که هیچ وقت نمی‌تونه تو زندگی‌مون دخالت کنه!
کامل به طرفش چرخیدم و باصدای جدی گفتم:
- ببین بردیا من جوابم عوض نمی‌شه فهمیدی؟ نذار همین رابطه‌ی پسرعمه، دختردایی بودن هم از بین بره، الان هم نمی‌خوام حتی یه کلمه دیگه در این مورد بشنوم تمومش کن لطفا!
بردیا که کلافه بودن از سرو روش می‌بارید با دست‌پاچگی گفت:
- ولی آنیسا!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
با حرص و ابروهای گره خورده با دست زدم، رو داشبورد و گفتم:
- تو نمی‌فهمی اصلاً، بزن کنار می‌خوام پیاده‌شم بزن کنار.
بردیا دست‌هاش و به حالت تسلیم بالاگرفت، شمرده‌شمرده گفت:
باشه، باشه هیچی نمی‌گم، باشه هر جور تو بخوایی آروم باش من معذرت می‌خوام، دختر دایی!.
با حرص نگاهم‌ و ازش گرفتم و به خیابون زل زدم بردیا شیشه سمتش‌ رو پایین داد، ساعد دستش و از پنجره بیرون گذاشت و با دست دیگه‌اش محکم فرمون و فشار می‌داد، جوری که انگشت‌هاش به سفیدی می‌زد، دلم براش سوخت پسر خوبیه امیدوارم یه دختر خوب و ایده‌آل نصیبش بشه؛ بردیا واسه من فقط پسر عمه‌ست، فقط پسر عمه!
- رسیدیم بفرمائید!
با گفتن حرفش از هپروت در اومدم و با دیدن خونه آقاجون فهمیدم که بازم زیادی تو فکرهام غرق شدم. کولم و برداشتم و پیاده شدم قبل بستن در خم شدم تو ماشین روبه بردیا گفتم:
- تو نمیای داخل؟
- نه یکم کار دارم، باید برم سلام برسون به آقاجون و عزیز!
سرم‌ و کج کردم و گفتم:
- باشه ممنونم ازت خداحافظ!
- خداحافظ.
بعد در ماشین و بستم و به سمت حیاط راه افتادم، بردیا همین‌طور وایستاده بود تو کولم دنبال کلیدها گشتم، وای خدا نیستش لعنتی باز فراموش کردم‌شون.
آیفون و زدم که با شنیدن صدای زینت لبخنداومد رو لب‌هام:
- واع خانم شمایین؟! بفرمائید، بفرمائید!
اوف باز مجال نداد حرف بزنم چقدر دستپاچه‌ست این بشر؛ در با صدای تیکی باز شد، واسه بردیا که هم‌چنان وایستاده بود دست تکون دادم اون هم با یه تک بوق گازش رو گرفت جوری که صدای جیغ لاستیک‌ها دراومد!
حیاط آقاجون اینا ویلایی، واسه همین از در که وارد میشی مثل یه جاده سنگ‌فرش شده تا ورودیه خونه هستش، دو طرفش پراز درخت‌های سربه‌فلک کشیده سرسبزه، سمت چپ حیاط از درخت‌ها که بگذری یه استخر بزرگ داره نزدیک دیوار خونه یه باربیکیو و میز و صندلی‌های چوبی گذاشتن، سمت راست حیاط هم خونه سگ خوشگلم جورج رو ساختیم، یه سگ سیاه و پشمالو کوچولو آخ من قربونش برم، نما جلو خونه هم آقا اکبر شوهر زینت خانم که باغبونه یه عالمه گلای بنفشه و رز کاشته، انقدر زیبا شده که وقتی وارد حیاط می‌شی همه حواست مطعوف گل ها بو خوب‌شون می‌شه؛ سمت جورج رفتم همین‌که دیدتم، دُمش رو تند‌تند تکون داد و پارس کرد روبروش رو دوتا پاهام نشستم، دستم رو به سرش کشیدم و گفتم:
- سلام پسرم چطوری، تو هم دلت برام تنگ شده بود!
جورج با شنیدن حرفام خودش رو لوس می‌کرد و سرش رو تند‌تند، به دستم می‌کشید نیم خیز شدم و گفتم:
- جورج من الان باید برم باشه پسر، حالا دست بده ببینم زود باش؟
کف دستم رو به سمتش دراز کردم که رو دوتا پاهاش وایستاد، دستش رو به کف دستم زد؛ با صدا خندیدم کولم رو که کنارم گذاشته بودم انداختم رو شونم، گفتم :
- آفرین پسر زرنگم.
با صدای اکبرآقا به سمتش برگشتم:
- سلام خانم‌جان!
با یه اخم ظریف بین ابروهام دو قدم بهش نزدیک شدم، گفتم:
- آقا اکبر من چند‌بار بهتون گفتم بهم نگید خانم‌جان من اسم دارم، آنیسا صدام کنید لطفا این‌طوری حس می‌کنم نود سالمه منو با عزیز اشتباه گرفتین، از این به بعد فقط آنیسا باشه؟!
اکبر آقا سرش رو پایین انداخت، گفت:
- چشم خانم ج ها نه دخترم!.
تک خنده‌ای به این بی حواسیش زدم و از کنارش رد شدم، همین‌طور که می‌رفتم سمت ورودیه خونه دستم رو تکون دادم و گفتم:
- به‌هرحال، خسته نباشید فعلا!.
وارد خونه که شدم، یه نگاه کلی بهش انداختم یه خونه دوبلکس که پایین دوتا پنجره بزرگ داره که با پرده‌های حریر سفید، نزدیک پنجره مبل‌های سلطنتی فیروزه‌ای که به زیبایی چیده شدن، کف خونه پارکت یه فرش دست‌باف دایره‌ای شکل وسط مبل ها پهن شده، سمت چپ سال یه میز ناهارخوری بیست‌نفره ست که اکثرا موقعه‌ای که مهمون داریم ازش استفاده می‌شه!.
سمت راست سالن اتاق کار آقاجون، کنارش
اتاق خوابشون؛ آقاجون و عزیز به خاطر پا درد اتاق‌های پایین رو برداشتن به قول عزیز یه جورایی حوصله بالا رفتن از این پله‌ها رو ندارن، کنار پله‌هایی که به بالا وصل می‌شه آشپزخونه‌ست؛ پله‌ها رو با بی‌حوصلگی بالا رفتم بالا هم یه دست کاناپه توسی رنگ، با یه تلویزیون بزرگ که روبرو کاناپه هاست
با یه پنجره بزرگ رو به حیاط با پرده‌های حریر هم رنگ کاناپه‌ها؛ اینجا هم سه تا اتاق داره اولیش مال خودم روبرو اتاق داداش گلم، کنار اتاق آرش هم اتاق مهمونه که در حال حاضر فقط من بالام، آرش که بیشتر وقت‌ها آپارتمان خودشه مهمون هم اگه بیاد خونمون هیچ‌وقت برای خواب نمی‌مونن، هوف خدا مثل دیونه‌ها دارم خونه رو آنالیز می‌کنم از کارم خندم گرفت زیرلب اهنگ مورد علاقم رو زمزمه می‌کردم و وارد اتاقم شدم :
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
کولم و پرت کردم، گوشه اتاق و مقنعه رو برعکس از سرم کشیدم برم یه دوش بگیرم بعد یه زنگ به ترنم بزنم با صدای زنگ خوردن گوشیم با چشم دنبالش گشتم که یادم اومد، هنوز بیچاره داخل کولمه با عجله به سمتش رفتم با بیرون آوردنش دیدن مخاطب لبخند رو لب‌هام اومد، تماس رو وصل کردم:
- سلام گلم چطوری تو خانم خانما؟
تو دلم قربون صدقه صدای بم و مردونش رفتم، با لحن بچه‌گونه‌ای گفتم:
-سلام داداشی من خوبم، تو خوبی آنیسا فدات شه؟
- عاعا دیگه نشنوم این حرف رو بزنی‌ها؟
با اینکه می‌دونستم منظورش چیه، ولی صدام رو ناراحت کردم و گفتم:
- عه داداش مگه من چی گفتم، اصلاً دلت میاد منو دعوا کنی؟
- همین‌که میگی، فدات شم و اینا دیگه تو که می‌دونی جون منی عروسک الانم الکی اداعه، آبغوره گرفتن درنیار من توعه هفت‌خط رو می‌شناسم؟!
با صدای بلند خندیدم که آرش گفت:
- شیطون خانم حالا بگو ببینم امروز چیکارا کردی دلم برات یه ذره شده؟
- اگه دلتنگی پس چرا یه سر بهمون نمیزنی، چندبار اومدم آپارتمانت نبودی همش اداره‌ای داداش اصلاً واسه ما وقت نمی‌زاری خیلی ازت دل‌خورم؟
- ای جانم عزیزدلم، حق داری ولی آنی دارم به یه چیزهایی نزدیک می‌شم یه پرونده مهمه اگه خدا بخواد و موفق شیم بالاخره یه شب سرم‌ رو راحت می‌زارم رو بالشت، من هنوز رو قسمم هستم آبجی برام دعا کن.
با نگرانی گفتم:
- داداش خیلی داری خودت رو خسته می‌کنی، من خیلی نگرانتم می‌ترسم از این شغل لعنتی که بخاطرش یتیم شدم می‌ترسم، اگه بلایی سرت بیارن اگه همون بلایی که ده سال پیش سرمون آوردن سرت بیارن چی داداش من دیگه تحمل ندارم به خدا که تحمل ندارم.
- هیس آبجی قشنگم، هیچی نمی‌شه انقدر خودت رو درگیر نکن من مواظب خودم هستم خواهری تو هم مواظب باش، پس دیگه اشک و ناراحتی تعطیل اونا باید از ما بترسن!.
با دست اشک‌هام و پاک کردم و گفتم:
- باشه داداشی برو استراحت کن دیگه می‌بوسمت!.
- منم می‌بوسمت فسقل خانم خداحافظ.
بعد قطع کردن گوشی رو تو دستم فشردم و بازم اون روزهای نحس برام یادآوری شد.
***
( فلش‌بک)
وقتی که چشم‌هام رو باز کردم، منگ و گیج بودم یه دختر هشت ساله مگه چقدر ظرفیت داره، چقدر تحمل داره سرم رو که چرخوندم سرمی که قطره‌قطره وارد بدنم می‌شد رو دیدم، دستم و رو پیشونیم گذاشتم خدایا من چم شده باز؛ یهو همه چی مثل یه فیلم از جلو چشم‌هام گذشت حرفای عزیز چندباره تو سرم اکو می‌شد، صدای گریه‌هاش دوتا دست‌هام و گذاشتم رو گوش‌هام تند‌تند سرم رو تکون می‌دادم زیر لب زمزمه می‌کردم:
- نه امکان نداره، نه خدایا با من این کار و نکن یعنی من حتی یه سنگ قبر سرد هم از پدر مادرم ندارم؛ در اتاق باز شد و آرش وارد شد، وقتی من و تو اون حال دید با دو قدم خودش رو بهم رسوند، سرم و تو آغوش گرفت، دوتا دست‌هام رو با یه دستش گرفت و پایین آورد گفت:
- هیس آبجی قشنگم من پیشتم، آروم باش!.
سرم و از سینش جدا کردم، به چشم‌هاش نگاه کردم با عجز و ناله گفتم:
- داداش ما حتی یه سنگ قبر‌ هم از مامان و بابا نداریم، داداش عزیز گفت ماشین و از دره پرت کردن ماشین آتیش گرفته و خاکستر شده، داداش من مامانم رو می‌خوام من بابام رو می‌خوام!
چشم‌های آرش شبیه دوتا کاسه خون شده بود، دستش و گذاشت رو سرم و با دندون‌های چفت شده از خشم غرید:
- آبجی قسم می‌خورم، به جون تو قسم انتقام پدر مادرمون رو می‌گیرم ازشون بهم اعتماد کن و خیالت راحت همه اون عوضی‌ها تقاص‌شو پس میدن بهت قول شرف میدم!.
من یه دختر بچه هشت‌ساله با تجربه کردن این همه اتفاق افسرده و پرخاشگر شده بودم، یک سال گذشت و من هر روز بدتر از قبل می‌شدم نه با کسی حرف می‌زدم نه حتی یه لبخند کوچیک همه هم سن‌های من داشتن برای کلاس سوم ثبت‌نام می‌کردن و دنبال دفتر کتاب بودن، ولی من تو یه دنیای تاریک فرو رفته بودم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین