- Oct
- 991
- 4,564
- مدالها
- 3
با نفرت بهش نگاه کردم، آخ که من چقدر از این زن متنفرم. هیچ وقت اون حرفایی که در مورد مادرم زد رو فراموش نمیکنم. در سالن باز شد، آرش با صدای جدی گفت:
- سلام بر همگی.
عمو نوید از جاش بلند شد با لبخند گفت:
- به، ببین کی اومده چهطوری تو شیر پسر؟
آرش با دو قدم به سمت عمو نوید رفت باهاش دست داد با خنده گفت:
- به خوبی شما، عمو جان شما چطوری.
عمو نوید با مهربونی گفت:
- تو رو که دیدم بهتر شدم، خیلی وقته ندیدمت.
آرش سرش و خم کرد:
- شرمندهتونم، کم لطفی از منه.
عمو نوید با دست وسط کتف آرش زد و رو مبل نشست. عمه ریحانه با همون مهربونی خاله خرسیش گفت:
- خوبی عمه جون کم پیدا شدی؟
- آرش به طرف عمه رفت باهاش روبوسی کرد و با لبخند گفت:
- خوبم درگیر کارم زیاد وقت ندارم.
با آقاجون و عزیز هم دست داد. رو مبل کناریم نشست به طرفش چرخیدم با لبخند بینیم و کشید، گفت:
- فنچول داداش چطوره؟
دستم رو روی بینیم گذاشتم با اخم تصنعی گفتم:
- اگه کرم نریزی خوبم.
آرش با خنده گونم رو بوسید. بعد در مورد اون باند که من و دزدیدن با آقاجون و عمو نوید صحبت کرد و من هر چقدر منتظر یه اشاره کوچیک از مهراد بودم که بفهمم چی شده ولی دریغ از یه کلمه. زینت با صدای بلندی گفت:
- بفرمائید سر میز، شام حاضره.
جمع با تعارف و شوخی بلند شد، با دیدن غذاها چشمهام برق زد. همینکه دستم و به سمت دیس بردم آرش زد پشت دستم، با تعجب به طرفش برگشتم:
- ها!
با لبخند با ابرو به ظرف جلوم اشاره زد، چشمم که به ظرف افتاد آه از نهادم بلند شدم:
- نه شما که الان جدی نیستید نه؟
همگی با لبخند بهم نگاه میکردن، با قاشق سوپ داخل ظرف و یکم هم زدم بعد قاشق و بالا گرفتم و گفتم:
- یعنی جدیجدی، من باید این و بخورم؟
عزیز با مهربونی گفت:
- آره دخترم فعلاً با همین سوپ سر کن، قول میدم وقتی خوب شدی خودم برات هر چی دوست داشتی بپزم.
شام با سربهسر گذاشتن آرش و حرص خوردن من، خنده بقیه صرف شد.
به بقیه که مشغول قهوه خوردن بودن، یه "شببخیر" گفتم و سلانهسلانه از پلهها بالا رفتم، داخل اتاق شدم و بدون روشن کردن لامپ رو تخت دراز کشیدم.
- سلام بر همگی.
عمو نوید از جاش بلند شد با لبخند گفت:
- به، ببین کی اومده چهطوری تو شیر پسر؟
آرش با دو قدم به سمت عمو نوید رفت باهاش دست داد با خنده گفت:
- به خوبی شما، عمو جان شما چطوری.
عمو نوید با مهربونی گفت:
- تو رو که دیدم بهتر شدم، خیلی وقته ندیدمت.
آرش سرش و خم کرد:
- شرمندهتونم، کم لطفی از منه.
عمو نوید با دست وسط کتف آرش زد و رو مبل نشست. عمه ریحانه با همون مهربونی خاله خرسیش گفت:
- خوبی عمه جون کم پیدا شدی؟
- آرش به طرف عمه رفت باهاش روبوسی کرد و با لبخند گفت:
- خوبم درگیر کارم زیاد وقت ندارم.
با آقاجون و عزیز هم دست داد. رو مبل کناریم نشست به طرفش چرخیدم با لبخند بینیم و کشید، گفت:
- فنچول داداش چطوره؟
دستم رو روی بینیم گذاشتم با اخم تصنعی گفتم:
- اگه کرم نریزی خوبم.
آرش با خنده گونم رو بوسید. بعد در مورد اون باند که من و دزدیدن با آقاجون و عمو نوید صحبت کرد و من هر چقدر منتظر یه اشاره کوچیک از مهراد بودم که بفهمم چی شده ولی دریغ از یه کلمه. زینت با صدای بلندی گفت:
- بفرمائید سر میز، شام حاضره.
جمع با تعارف و شوخی بلند شد، با دیدن غذاها چشمهام برق زد. همینکه دستم و به سمت دیس بردم آرش زد پشت دستم، با تعجب به طرفش برگشتم:
- ها!
با لبخند با ابرو به ظرف جلوم اشاره زد، چشمم که به ظرف افتاد آه از نهادم بلند شدم:
- نه شما که الان جدی نیستید نه؟
همگی با لبخند بهم نگاه میکردن، با قاشق سوپ داخل ظرف و یکم هم زدم بعد قاشق و بالا گرفتم و گفتم:
- یعنی جدیجدی، من باید این و بخورم؟
عزیز با مهربونی گفت:
- آره دخترم فعلاً با همین سوپ سر کن، قول میدم وقتی خوب شدی خودم برات هر چی دوست داشتی بپزم.
شام با سربهسر گذاشتن آرش و حرص خوردن من، خنده بقیه صرف شد.
به بقیه که مشغول قهوه خوردن بودن، یه "شببخیر" گفتم و سلانهسلانه از پلهها بالا رفتم، داخل اتاق شدم و بدون روشن کردن لامپ رو تخت دراز کشیدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: