جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [رخ‌پوشه قسری] اثر «سماء منتخب مسابقه کتاب متوالی»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ☆Witch Prancec☆ با نام [رخ‌پوشه قسری] اثر «سماء منتخب مسابقه کتاب متوالی» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,969 بازدید, 80 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رخ‌پوشه قسری] اثر «سماء منتخب مسابقه کتاب متوالی»
نویسنده موضوع ☆Witch Prancec☆
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM

نظر جذابتون در مورد رمان؟؟🥰✨

  • عالی😍😌

    رای: 11 78.6%
  • متوسط🤩✨

    رای: 2 14.3%
  • قابل قبول🥲🌞

    رای: 1 7.1%

  • مجموع رای دهندگان
    14
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
با نفرت بهش نگاه کردم، آخ که من چقدر از این زن متنفرم. هیچ وقت اون حرفایی که در مورد مادرم زد رو فراموش نمی‌کنم. در سالن باز شد، آرش با صدای جدی گفت:
- سلام بر همگی.
عمو نوید از جاش بلند شد با لبخند گفت:
- به، ببین کی اومده چه‌طوری تو شیر پسر؟
آرش با دو قدم به سمت عمو نوید رفت باهاش دست داد با خنده گفت:
- به خوبی شما، عمو جان شما چطوری.
عمو نوید با مهربونی گفت:
- تو رو که دیدم بهتر شدم، خیلی وقته ندیدمت.
آرش سرش و خم کرد:
- شرمنده‌تونم، کم لطفی از منه.
عمو نوید با دست وسط کتف آرش زد و رو مبل نشست. عمه ریحانه با همون مهربونی خاله خرسیش گفت:
- خوبی عمه جون کم پیدا شدی؟
- آرش به طرف عمه رفت باهاش روبوسی کرد و با لبخند گفت:
- خوبم درگیر کارم زیاد وقت ندارم.
با آقاجون و عزیز هم دست داد‌. رو مبل کناریم نشست به طرفش چرخیدم با لبخند بینیم و کشید، گفت:
- فنچول داداش چطوره؟
دستم رو روی بینیم گذاشتم با اخم تصنعی گفتم:
- اگه کرم نریزی خوبم.
آرش با خنده گونم رو بوسید. بعد در مورد اون باند که من و دزدیدن با آقاجون و عمو نوید صحبت کرد و من هر چقدر منتظر یه اشاره کوچیک از مهراد بودم که بفهمم چی شده ولی دریغ از یه کلمه. زینت با صدای بلندی گفت:
- بفرمائید سر میز، شام حاضره.
جمع با تعارف و شوخی بلند شد، با دیدن غذاها چشم‌هام برق زد. همین‌که دستم و به سمت دیس بردم آرش زد پشت دستم، با تعجب به طرفش برگشتم:
- ها!
با لبخند با ابرو به ظرف جلوم اشاره زد، چشمم که به ظرف افتاد آه از نهادم بلند شدم:
- نه شما که الان جدی نیستید نه؟
همگی با لبخند بهم نگاه می‌کردن، با قاشق سوپ داخل ظرف و یکم هم زدم بعد قاشق و بالا گرفتم و گفتم:
- یعنی جدی‌جدی، من باید این و بخورم؟
عزیز با مهربونی گفت:
- آره دخترم فعلاً با همین سوپ سر کن، قول میدم وقتی خوب شدی خودم برات هر چی دوست داشتی بپزم.
شام با سربه‌سر گذاشتن آرش و حرص خوردن من، خنده بقیه صرف شد.
به بقیه که مشغول قهوه خوردن بودن، یه "شب‌بخیر" گفتم و سلانه‌سلانه از پله‌ها بالا رفتم، داخل اتاق شدم و بدون روشن کردن لامپ رو تخت دراز کشیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
رو تخت به پهلو شدم، این قدر به آینده‌ی نامعلومم فکر کردم. که نفهمیدم کی خوابم برد.
***
با عجله از پله‌ها پایین رفتم، با ذوق طرف در دویدم، با باز کردن در و دیدنش پشت در انگار باورم نمی‌شد، با جیغ داد زد:
- عمو رامین.
عمو چمدونش رو ول کرد، من با خوشحالی خودم و تو آغوشش رها کردم و دست‌هام و دور کمرش حلقه کردم، سرم و از سینش جدا کردم تو چشم‌هاش زل زدم:
- عموجون خیلی دلم برات تنگ شده بود.
عمو رامین با خنده چتری هام و بهم ریخت گفت:
- آخ که من قربون اون دلت بشم، خوشگل خانم.
- من هم دل تنگت بودم.
ازش جدا شدم و دستش و گرفتم با ذوق گفتم:
- بیا داخل دیگه نکنه از دیدن زیباییم طلسم شدی.
عمو قهقهه‌ای زد باهام هم‌قدم شد گفت:
- خانم خودشیفته‌ی کی بودی تو!
دوتایی زدیم زیر خنده که عزیز همین‌طور که از پله‌ها می اومد پایین با تشر گفت:
- آنیسا تو باز رفتی بیرون هنوز کامل خوب نش... .
با دیدن عمو رامین با ناباوری پلک زد:
- رامین.
عمو با گام های بلند به سمت عزیز رفت و تو آغوشش گرفت.
بعد این‌که حسابی رفع دل تنگی کردن، تو سالن نشسته بودیم که زینت با سینی قهوه اومد، با لبخند به عمو نگاه کردم و با مسخرگی گفتم:
- نچ‌نچ، مثلاً به تو هم میگن عمو، رفتم اون دنیا یه سلام دادم برگشتم بعد تو انگار نه انگار.
عمو قهوه‌اش برداشت با چشم‌های خندونی گفت:
- شرمنده‌ام واقعاً پرنسسم، ولی نتونستم زودتر بیام دیگه کارها رو به دوستم سپردم اومدم پیشت، الان چه‌طوری؟
چشم‌هام و تو کاسه چرخوندم، گفتم:
- یه هفته میشه مرخص شدم دیگه، الان خوبم ولی این ملوک بانو میگه تا ده روز نشه نمی ذارم بری دانشگاه. هنوز خوب نشدی. هرچی هم میگم به جون همین عمو رامین و آرش من خوبم اصلاً فایده نداره.
عمو کوسن کنار دستش و پرت کرد تو صورتم با خنده گفت:
- دختره بی‌ادب جون ما مگه بادمجونه؟
عزیز خنده‌ای کرد:
- بس کنید، آنی اذیت نکن پسرم رو.
با اخم تصنعی یه آه کشیدم و با دست زدم رو پام و گفت:
- هی عیبی نداره، نو که میاد به بازار آنی میشه دل آزار.
عزیز با لحن مهربونی گفت:
- الهی من قربون اون دلت بشم، خودت می‌دونی که بقیه بچه‌هام یه طرف تو و آرش یه طرف.
مشغول بگو بخند بودیم، که آقاجون وارد سالن شد. عمو رامین از جاش بلند شد با احترام دست داد و مردونه هم و بغل کردن. آقاجون با خوشحالی گفت:
- چه عجب پسر ما تو رو دیدیم راه گم کردی.
عمو رامین دستی پشت گردنش کشید گفت:
- نگو حاج بابا شما سروری، کارها زیاد شده نمی‌تونم زیاد بیام برم.
آقاجون با خنده گفت:
- می‌بینی ملوک؟ اون از آرش این هم از این پسر همش کار کار کار.
- مثل جوونی های خودت الیار جان، راستی پسرم به آرش یه زنگ بزن بگو واسه شام بیاد هم تو رو ببینه.
- باشه مادر، الان به اون بچه خبر میدم.
با خنده گفتم:
- جان؟ ببخشید ها عمو جون ولی داداش آرش دوبرابر خودت قد و هیکل داره اون بچه‌است.
- فنچول خانم، اون اگه ده برابر هم بشه بازم برام بچه‌است.
- خب از نظر سن هم همچین تفاوت ندارید‌ ها!
اون بیست و هشت، شما سی و شش. بعدش مگه تو نمی‌خوای ازدواج کنی؟ پیر پسر شدی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
عزیز با ذوق گفت:
- آنی راست میگه، تو کی می‌خوایی ازدواج کنی.
عمو با چشم‌هاش برام خط و نشون کشید و رو کرد سمت عزیز، گفت:
- مادر من، ما قبلاً در این مورد صحبت کردیم من فعلاً ازدواج نمی‌کنم.
عزیز خواست مخالفت کنه، که آرش با لودگی گفت:
- به‌به، ببینید کی اینجاست!
بالبخند به سمت آرش برگشتم که تازه اومده بود، عمو از جاش بلند شد با خنده گفت:
- اوه، جناب سرگرد احوال شما؟
آرش و عمو مردونه هم و در آغوش گرفتن، آرش با دست به وسط کتف عمو زد و ازش جدا شد با لبخند گفت:
- کی اومدی تو، چرا خبر ندادی؟
عمو سر جاش نشست:
- خواستم سوپرایزتون کنم.
آرش تک خنده‌ای کرد، با آقاجون دست داد، کنار عزیز نشست دستش و رو شونش گذاشت. ادامه داد:
- خیلی هم عالی، آهای خانم کوچولو شما چطوری؟
پا رو پا انداختم، گفتم:
- خوبم، راستی داداش ما یه بحث ناب داشتیم با عمو. عزیز جون ادامه بده دیگه؟
آرش با گنگی به عزیز خیره شد. عمو رامین با چشم های ریز شده بهم نگاه کرد عزیز خنده‌ای کرد و گفت:
- آره داشتیم در مورد ازدواج کردن رامین صحبت می‌کردیم.
آرش با لبخند گفت:
- عه، پس مبارکه.
عمو سرش و به طرفین تکون داد، با لحن حرصی گفت:
- فنچول خانم، یکی طلبت.
از لحنش همگی زدن زیر خنده، همین‌طور که لبخند رو لب‌هام بود، به قاب عکس عزیزترین کسم که رو دیوار خودنمایی می‌کرد. خیره شدم آخ که من چقدر مشتاق دیدن لبخند‌هایت بودم و چقدر حسرت با تو بودن را می‌خورم بابا.
***
خمیازه بلند بالایی کشیدم، به پهلو شدم. با چشم‌های نیمه باز یه نگاه به ساعت انداختم هفت صبح بود. خواستم دوباره چشم‌هام و ببندم که با فکری که به سرم زد. یه لبخند پلید زدم از جام بلند شدم. شیشه آب رو پاتختی رو برداشتم از اتاق بیرون زدم. با انگشت اشاره به شقیقه‌ام فشار آوردم و حالت فکر کردن گرفتم:
- اوم، کدوم و جنی کنم.آرش یا عمو؟
یه بشکن تو هوا زدم و دستم و مشت کردم:
- یس، خودشه.
پاورچین‌پاورچین به طرف اتاقش رفتم آروم دستگیر رو پایین دادم که با صدای (تقی) باز شد، لبم و زیر دندون کشیدم و در و کامل باز کردم. یه نگاه بهش انداختم که با بالاتنه برهنه و شلوارک خوابیده بود. پسره دیوونه انگار سرخ پوسته تو این سرما خودش و هالیوودی کرده. آروم کنار تخت وایستادم هوف دلم نمیاد بریزم رو سرش گناه داره، دیوونه نشو آنی بریز دیگه، تو یه حرکت شیشه رو بالا گرفتم و آب و خالی کردم رو صورتش، آرش با هین بلندی از جا پرید، این‌قدر از حرکتش ترسیدم که یه قدم عقب رفتم، آرش که هنوز ویندوزش بالا نیومده بود، با نفس‌نفس بهم خیره شد، لبخند دندون نمایی زدم همین‌طور که عقب می‌رفتم گفتم:
- صبح بخیر داداش جون.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
با فک فشرده‌ای غرید:
- آنی می‌کشمت.
یه جیغ کوتاه کشیدم، از پله ها سرازیر شدم عزیز با هول از آشپزخونه بیرون اومد:
- آنیسا مادر چت شد؟
بدون جواب دادن به عزیز، خودم و تو آشپزخونه انداختم. دست‌هام و لبه کانتر ستون کردم، عزیز پشت سرم اومد با لحن نگرانی گفت:
- دخترم اتفاقی افتاده؟
با شک یه نگاه به پشت سرش انداختم، هوف خدا پس چرا دنبالم نیومد، یه صندلی کنار کشیدم روش نشستم با لبخند گفتم:
- چیزی نیست، عزیز فقط یه خورده سربه‌سر آرش گذاشتم.
با بی‌خیالی رو کردم سمت زینت گفتم:
- زینت جون یه چایی بهم میدی؟
- چشم.
عزیز یه قلپ از چایی‌شو خورد، با انگشت‌هام رو میز ضرب گرفته بودم. که زینت چایی و جلوم گذاشت،یه نگاه کوتاه بهش انداختم:
- ممنونم.
با گفتن حرفم یهو آرش با لباس‌های مرتبی پشت میز نشست، یه نگاه بهش انداختم که خیلی ریلکس واسه خودش لقمه می‌گرفت، سرش و که بالا آورد یه لبخند دندون نما بهش زدم، که با چشم‌هاش برام خط‌ و نشون کشید، زدم به در بی‌‌خیالی و از صبحونه‌ام لذت بردم. با دهن پر رو کردم سمت عزیز گفتم:
- اوم، عزیزجون عمو بیدار نمی‌شه مگه؟
- اومدم فنچول خانم.
عمو با چهره سرحالی پشت میز نشست، با لبخند گفتم:
- صبح‌بخیر رامین‌جون.
- صبح‌تو هم بخیر عزیزم.
دستم و زیر چونه‌ام گذاشتم و گفتم:
- امروز که جمعه‌است، میایین همگی بریم بیرون؟
عزیز با مهربونی گفت:
- دخترم من و آقا‌جونت باید بریم، دیدن حاج‌آقا طهماسبی و زنش از حج برگشتن بریم یه سری بزنیم.
با ناراحتی به آرش نگاه کردم:
- آبجی قشنگم، منم که خودت میدونی کارم جمعه و شنبه نداره، باید برم اداره کار‌ا همه مونده. ولی قول میدم جبران کنم هم این قرار و هم کار تو اتاق و.
با چشم‌های خندونی یه نگاه بهش انداختم، با لب‌های ورچیده گفتم:
- باشه بابا، اصلاً نخواستم.
- ولی من پایه‌ام خوشگلم.
با ذوق به عمو خیره شدم، گفتم:
- واقعاً! وایی عزیزدلمی.
از جام بلند شدم و دستم و دور گردنش حلقه کردم که، گفت:
- خب کافیه دیگه، خفه‌ام کردی دختر.
ازش جدا شدم، با صدای بلندی گفتم:
- پس من میرم آماده شم.
تا عمو خواست اعتراض کنه از آشپزخونه زدم بیرون که صدای آرش اومد که خطاب به عمو گفت:
- خدا صبرت بده امروز و دیوونه نشی صلوات.
یه لبخند زدم پله ها رو دوتا یکی بالا رفتم، در اتاقم و با ضرب باز کردم و به سمت کمد رفتم، خیلی لباس نداشتم که گیج شم پس با یه نگاه کلی یه هودی سفید با آستین‌های پف مچی با شلوار چرم قد هشتاد هم رنگش پوشیدم، جلو آیینه وایستادم موهام یه سشوار کشیدم رو شونه‌هام ریختم، ارایش‌هم که بیخیال آخه آرش خوشش نمیاد فقط یه رژ گلبهی زدم یه کلاه بافتنی سفید سرم کردم و پافر مشکیم و از تو کمد برداشتم، از اتاق بیرون زدم با خارج شدنم از اتاق عموهم بیرون اومد یه نگاه بهش انداختم و یه سوت بلند کشیدم و گفتم:
- اوه، ببین چه کردی. خوشتیپ شماره بدم؟
عمو یه پلیور نسکافه‌ای با شلوار کتان مشکی یه کت مشکی بلند تا زانوش پوشیده بود خیلی بهش میومد. همین‌طور که مشغول بستن ساعت مچیش بود گفت:
- بیا بریم که کله صبحی ملت و جنی کنیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
با عمو هم قدم شدم با لبخند گفتم:
- اوه، آقا کله صبحی کدومه ساعت ده صبح ها!
- قراره امروز حسابی خوش بگذرونیم.
یهو وایستادم و با دست زدم تو سرم، عمو با حالت گنگی بهم خیره شد، نیشم و شل کردم و گفتم:
- کیفم و فراموش کردم، تا تو بری پایین منم اومدم.
بدون مجال دادن به عمو، به سمت اتاقم پا تند کردم. کیف دوشی کوچیک و مستطیلیم و از تو کشو برداشتم. عابرم و با هندزفری و گوشیم و داخلش انداختم، جلو میز آرایش وایستادم و رژم و هم تو کیفم پرت کردم با عجله زدم بیرون. دم در نیم‌بوت‌های مشکیم و پام کردم، به سمت آرش و عمو که مشغول صحبت بودن راه افتادم. کنارشون وایستادم و گفتم:
- خب من آماده‌ام.
نگاه آرش و عمو هم‌زمان به سمتم چرخید، آرش دستی به گوشه لبش کشید و گفت:
- خب دیگه، پس فعلا با اجازه.
با عمو دست داد و به سمتم چرخید، پیشونیم و بوسید گفت:
- مواظب خودت باش، خواهری.
با لبخند چشم هام و روهم گذاشتم و گفتم:
- چشم، همچنین.
سوار آزرا سفید رنگ عمو شدیم، کمربندم و بستم. عمو راه افتاد اول ما بعد ماشین آرش از حیاط خارج شد. عمو همین‌طور که چشمش به جلو بود گفت:
- خب لیدی، اول از کجا شروع کنیم؟
دستم و سمت سیستم بردم تا یه آهنگ بزارم، گفتم:
- برو پاساژ... این خیابون و بپیچ بعد مستقیم برو، اصلاً لباس ندارم بریم، یکم خرید کنیم بعد واسه ادامه‌اش هم تصمیم می‌گیریم.
با پیچیدن صدای آهنگ مورد علاقه‌ام دستم و برداشتم و با لبخند تو جام جابه‌جا شدم:
[ دلم بنده به لبخند تو، بد رفته برا تو]
[ نمیدونی، چقدر این دل من تنگه برا تو]
[ دلم کرده هواتو، آخ دلم کرده هواتو]
[شدم مسـ*ـت تو، از دست تو من دیگه یک شب خواب ندارم]
[شدم رام تو، من خام تو اصلاً تو نباشی دیگه من تاب ندارم]
[ بی تو اعصاب ندارم، بی تو اعصاب ندارم]
[ دیگه هوا، هوای شماله. با تو چقدر باحاله]
[ تو بشی عشق دلم، زندگی رو رواله]
عمو صدای پخش و یه خورده کم کرد، و گفت:
- عمو جون می‌خواستم در مورد یه چیزی باهات صحبت کنم، یعنی قول دادم که صحبت می‌کنم.
با کنجکاوی به سمتش مایل شدم، گفتم:
- بفرمائید رامین جون!.
عمو با من‌من گفت:
- خب، چند وقت پیش، بردیا بهم زنگ زد.
یه ابروم و بالا انداختم و منتظر بهش نگاه کردم:
- گفت که بهت علاقه داره، ازت خواستگاری کرده. که هم خودت هم حاج بابا مخالفت کردین.
گوشه لبم و زیر دندون کشیدم و گفتم:
- ببین عمو جون من قرار نیست که به‌خاطر علاقه بردیا تا آخر عمرم عذاب بکشم، من بردیا رو فقط یه پسر عمه میبینم نه بیشتر نه کمتر، این موضوع خیلی وقته تموم شده و به نظر من حرف زدن در موردش بیهوده‌ست چون من نظرم عوض نمیشه.
نیم نگاهی به سمتم انداخت، گفت:
ببین عزیزدلم، تو دختر داداشمی اون خواهر زاده‌ام، دوتاتون برام با ارزشید. ولی بازم بهش فکر کن بردیا پسر بدی نیست. می‌تونه خوشبختت کنه.
با عصبانیت پام و تکون می‌دادم. با صدای جدی گفتم:
- عمو من خیلی وقته فکرهام و کردم، جوابم هم همونه نه.
دوباره دستم و به سمت سیستم بردم صدا رو بلند کردم. تا رسیدن به پاساژ نه من حرفی زدم نه عمو انگار دوتامون به این سکوت احتیاج داشتیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
عمو ماشین و داخل همکف برج که پارکینگ بود، پارک کرد. با بی‌حوصلگی کمربندم و باز کردم، از ماشین پیاده شدم. دو قدم از ماشین فاصله گرفتم حرف‌های عمو بدجور مخم و درگیر کرده بود شاید واقعاً حق با اون باشه. من عجولانه در مورد بردیا تصمیم گرفتم. عمو دزگیر ماشین و زد به سمتم اومد چرخیدم تا باهاش هم‌قدم شم. که با دوتا دست‌هاش شونه‌هام و گرفت، روبروم وایستاد با لحن بامزه‌ای گفت:
- دارم حس می‌کنم، فنچولم یه خورده ازم ناراحت شده.
با لبخند بهش نگاه کردم، گفتم:
- نه عمو جان، فقط یه خورده فکرم درگیره.
عمو یه دستش و دور گردنم کرد و با شوخ طبعی گفت:
- شما بیخود کردی فکرت درگیر باشه، امروز روز ما دوتاست. قراره حسابی خوش بگذرونیم.
با لبخند گفتم:
- چشم.
عمو(خوبه‌ای) گفت و به سمت آسانسور حرکت کردیم. باید یه سر برم مطب ستاره، سوار آسانسور شدیم و طبقه پنجم و زدم. رو کردم سمت عمو گفتم:
ببین عمو اینجا طبقه پنجم مخصوص خانم‌هاست، طبقه چهارم لباس آقایون، سوم کفش هم زنانه هم مردونه. دوم هم یه فست‌فودی عالیه.
- پس یه سر به طبقه چهارم هم بزنیم منم یه چیز‌هایی، بگیرم.
- باشه.
از آسانسور خارج شدیم، مشغول دیدن ویترین‌های شدم عمو دست‌هاش و تو جیب شلوارش فرو کرده بود، آروم‌آروم کنارم قدم برمی‌داشت. که یهو گفت:
- آنی این بافته چقدر خوشگله، بیا برو پرو کن ببینم تنت چطوریه!
یه نگاه به لباسی که عمو می‌گفت انداختم. یه بافت نیم‌تنه مشکی آستین بلند بود که روش طرح های ستاره ریزی داشت. با هم وارد بوتیک شدیم. یه دختر جوون که کل صورتش عملی بود موهاشو و سوسکی بیرون گذاشته بود به طرفمون اومد:
- سلام خیلی خوش اومدید.
با لحن سردی گفتم:
- سلام، این بافت و برام بیارید.
با انگشت به لباس اشاره کردم، که دختره یه نگاه به لباس انداخت و شروع کرد تعریف کردن و همین‌طور هم زیر چشمی به عمو نگاه می‌کرد:
- واقعاً خیلی خوش سلیقه‌ هستید، یکی از کار‌های پر فروشمون هستش. شک ندارم تو تن شما زیباتر هم میشه بفرمائید این سایز شماست.
با کلافگی لباس و از دستش گرفتم و به سمت پرو رفتم. داخل پرو شدم و لباس و پوشیدم یه نگاه تو آیینه به خودم انداختم. خوبه خوشمان آمد. لباس و در آوردم و از پرو بیرون رفتم دختره تو حلق عمو وایستاده بود و با دست داشت با آب‌ و تاب صحبت می‌کرد. خنده‌ام و قورت دادم به سمتشون رفتم. که متوجه‌ام شدن. عمو کنارم وایستاد گفت:
- عه، چرا صدام نزدی تو تنت ببینم!.
لبم و بهم فشردم و با صدایی که رد خنده داشت گفتم:
- آخه گفتم مزاحم صحبت‌های شیرین شما نشم.
بعد با بی‌خیالی لباس و رو میز کار گذاشتم و عابرم و از تو کیف در آوردم گفتم:
- بفرمائید.
که عمو کارتش و سمت دختره گرفت و گفت:
-اون و بزار تو کیفت، دیگه نبینم وقتی با منی همچین کاری بکنی ها!.
 
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
من هم که از خدا خواسته، کارت رو تو کیفم انداختم. بعد حساب کردن لباس از اون‌جا خارج شدیم و شروع کردیم به دیدن تک‌تک ویترین‌ها، عمو با دیدن هر کدوم از لباس‌ها من و تو اتاق پرو می‌انداخت. دیگه دست‌هام پراز پاکت های خرید شده بود. با کلافگی وایستادم، گفتم:
- هوف من گشنمه.
عمو دستی تو موهاش کشید، گفت:
- پس بزن بریم.
وارد آسانسور شدیم، خواستم طبقه دوم رو بزنم که عمو پیش‌دستی کرد و همکف و زد، گفت:
- اول این پاکت‌ها رو بزاریم داخل ماشین، بعد بریم.
سرم رو کج کردم، گفتم:
- چشم هر چی تو بگی خوشتیپ.
بعد اینکه خریدها رو تو صندوق عقب ماشین گذاشتیم دست تو دست با عمو به سمت فست‌فودی حرکت کردیم. صندلی پایه بلند قرمز و کشیدم عقب و نشستم. عمو یه نگاه به اطرافش انداخت گفت:
- چه‌قدر فضای شیکی داره این‌جا.
با لبخند یه نگاه انداختم، دست به سی*ن*ه شدم و گفتم:
- آره به آدم روحیه میده.
- آره. باحاله تم سفید و قرمز که نمای چوبی داره هم شیکه هم متنوع‌. ببینیم غذاش چطوره.
یه چشمک زدم و گفتم:
- فوق‌العاده، انگشت‌هاتم می‌خوری باهاش.
عمو با لبخند رو میز خودش و جلو کشید و گفت:
- چراغ‌های آویزش هم باحاله با اون نور زردشون.
تک خنده‌ای کردم و پوکر گفتم:
- پس چی آنی که جای بد نمی ره.
گارسون به سمتمون اومد، گفت:
- خوش اومدید، چی میل دارید؟
لبخند و جمع کردم و گفتم:
- من یه هات‌داگ نیویورکی.
عمو سرش و کج کرد و گفت:
- واسه من هم از همون باشه.
گارسون بعد از یادداشت رفت، عمو هنوز با کنجکاوی اطرافش و نگاه می‌کرد. یه بشکن جلو صورتش زدم و گفتم:
- آهای آقاهه، بعد این‌جا بریم شهر بازی؟
عمو با لبخند گفت:
- هرچی شما بگی بانو.
بعد صرف ناهار عمو رفت تا حساب کنه، از جام بلند شدم، گوشیم و از تو کیفم در آوردم تا یه زنگ به عزیز بزنم. با دومین بوق صداش پیچید تو گوشم:
- الو.
- سلام عزیز خوبی؟
- سلام دخترم آره خوبیم، شما کجایی؟ خوش می‌گذره بهتون.
- عالی جای شما خالی، کجایی عزیز؟ انگار دورت شلوغه!
- خونه حاج آقا طهماسبی هستیم. دخترم بهت گفته بودم که!
- آهان آره، یادم اومد، خب کی برمی‌گردین؟
- تا عصری برمی‌گردم دخترم.
باشه قربونت برم، کاری نداری با من؟
- نه دخترم مواظب خودت باش.
- چشم خداحافظ.
- خداحافظ.
عمو اومد کنارم، گفت:
- مادر بود؟
دست‌هام و تو جیب پافرم کردم، گفتم:
- آره. خب بریم دیگه.
- اوکی.
وارد آسانسور شدیم، طبقه چهارم و فشردم. با باز شدن درب آهنین آسانسور یه پیرزن وارد شد. طبقه پنجم و زد. با نوک کفشم رو کف آسانسور ضرب گرفته بودم که درب باز شد، من و عمو خارج شدیم.
- خب عموجان شروع کن.
عمو لبخندی زد و دستم دنبالش کشید گفت:
- بیا اول بریم این‌جا.
همین‌طور که من رو دنبال خودش می‌کشید وارد بوتیک شدیم. یه پسر جوون لاغر اندامی با موهای که رو پیشانیش ریخته بود پشت پیش‌خوان بود. با لبخند گفت:
- سلام خوش اومدید، کمکی خواستین در خدمتم.
عمو با لحن رسایی گفت:
- سلام ممنون این پلیور و با اون شلوار و سایز من و بدید.
پسر یه نگاه داخل رگال انداخت، یکم لباس‌ها رو این‌طرف، اون طرف کرد لباس‌ها رو سمت عمو گرفت گفت:
- بفرمائید جناب.
عمو به طرف اتاق پرو رفت، منم همون‌جا رو یه مبل خاکستری دونفره نشستم. به فکر فرو رفتم، یعنی مجازات مهراد چند‌سال حبسه، با نشستن شخصی کنارم سرم و بالا گرفتم که پسره فروشنده با یه لبخند گوشه لبش بهم زل زده بود. اخم‌هام و توهم کشیدم و سوالی بهش خیره شدم. که با لحن چندشی گفت:
- بهتون نمیاد همسر آقا باشید، یه جورایی بچه‌سال هستی. ازت خوشم اومده بیا این شمارم اگه دوست داشتی زنگ بزن منتظرم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
با همون اخم یه نگاه به دست دراز شدش، که کارتی بین انگشت‌هاش بود انداختم. یه پوزخند زدم، و کارت و گرفتم. پسره با لبخند دندون نمایی بهم نگاه می‌کرد از جام بلند شدم و روبروش وایستادم، کارت و تو هوا بین دوتا دست‌هام گرفتم و از وسط پاره کردم. انداختم پایین و پام و گذاشتم روش. پسره با بهت همین‌طور زل زده بود. دندون‌هام و بهم فشردم، غریدم:
- شمارت و بده ننت که دل واپست نشه انگل.
چرخیدم و از اونجا بیرون رفتم، همین‌طور که ویترین بقیه بوتیک ‌ها نگاه می‌کردم. که صدای عمو از کنارم اومد، به سمتش برگشتم که دوتا پاکت دستش بودن با یه ابرو بالا رفته گفت:
- چرا داخل منتظر نموندی خوشگلم.
با بی‌خیالی گفتم:
- یه خورده هواش گرفته بود، زدم بیرون یه چرخی بزنم خریدی اونارو؟
عمو پاکت‌ها رو بالا گرفت و گفت:
- آره بریم دیگه.
- باشه.
***
سرم و به شیشه چسبوندم، به مردم هایی که در حال رفت و آمد بودن، نگاه کردم. عمو پاش و رو پدال گذاشت، گفت:
- حالت خوبه آنی!
- الان خوبم، دیگه بریم خونه یکم حالم خوش نیست.
عمو با نگرانی یه نگاه بهم انداخت و گفت:
- قرار بود بریم شهر بازی که گلم چرا یهو اینطوری شدی.
چشم‌هام و رو هم گذاشتم و با بی حالی گفتم:
- نمی‌دونم، فقط من و ببر خونه عمو همین.
دیگه تا رسیدن به مقصد چشم‌هام و باز نکردم. سرم در حال ترکیدن بود. همین که عمو ماشین و نگه داشت چشم‌هام و باز کردم، دم در حیاط بودیم اکبر آقا در و باز کرد وارد حیاط شدیم، عمو ماشین و داخل پارکینگ پارک کرد. پیاده شد در سمت من و باز کرد و از زیر بازوم گرفت، با دست شقیقه‌ام و فشردم و با صدای آرومی گفتم:
- خوبم، خوبم نیازی نیست عمو خودم میام.
- بیا تا اتاق می‌برمت، بعد به دکتر خبر میدم بیاد.
باهاش هم‌قدم شدم، لب زدم:
- بزرگش نکن عمو یه خورده سرم درد می‌کنه و سرگیجه دارم. دکتر لازم نیست یکم استراحت کنم خوب میشم‌.
وارد سالن شدیم، عمو یه نگاه به اطراف انداخت و گفت:
- پس حاج بابا و مادر کجان؟
با اخم ظریفی که ناشی از درد سرم بود، گفتم:
- فکر کنم هنوز از خونه حاج‌آقا طهماسبی نیومدن.
- آهان.
وارد اتاقم شدیم. رو لبه تخت نشستم. پافرم و در‌آوردم. زیر پتو خزیدم، عمو دستش و به کمرش زد و بهم خیره شد گفت:
- عزیزم می‌خوابی دکتر خبر کنم. آخه چت شده.
- نه نیازی نیست، یکم بخوابم خوب شدم تو برو اتاقت.
عمو دستی پشت گردنش کشید، با دودلی گفت:
- باشه پس اگه چیزی لازم داشتی صدام کن خب.
- باشه.
در اتاق و پشت سرش بست، یه نگاه به پنجره انداختم کم‌کم داشت غروب میشد، چشم‌هام و رو هم گذاشتم، خودم و به خواب سپردم.
***
(مهراد)
گندت بزنن با این ترافیک من چطور برسم آخه، دستم و رو بوق گذاشتم و از بین ماشین ها با هزار مکافات، بیرون اومدم. با صدای زنگ گوشی تماس و وصل کردم.
- جانم مهتاب.
- کجایی عزیزم شیرینی و میوه رو گرفتی بیا دیگه.
- فرمون و به سمت چپ چرخوندم، گفتم:
- آره اومدم تا ده دقیقه دیگه می‌رسم.
- باشه پس زود باش.
گوشی و قطع کردم و رو صندلی کناریم انداختم، بعد چند دقیقه ماشین و داخل حیاط پارک کردم و پیاده شدم، با دیدن یاشار با صدای بلندی گفتم:
- یاشار، یاشار.
- جانم داداش؟
- پسر بیا این خرید‌ها رو ببر داخل به مهتاب اینا تحویل بده.
- باشه الان میبرم.
دستم و رو شونش گذاشتم و یه خورده فشردم، گفتم:
- ایولا.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
دستی به چونم کشیدم، به سمت سالن راه افتادم. حداکثر ده نفری بودن. با صدای رسایی سلام کردم،
به سمت حاج آقا نواب و سید علی که کنار بابا بودن رفتم باهاشون دست دادم کنار بابا نشستم:
- حاج‌آقا نواب با همون صلابت همیشگی‌اش گفت:
- پسرجان، آرش و ندیدی دم در.
- نه حاج آقا نبود، ظهری گفت کارای اداره رو یکم سبک کرده، یه سر میاد اینجا.
سید با خنده گفت:
- خدا حفظ کنه این شیر مردها رو افتخارمون هستن.
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- نفرمائید سید شما سروری.
- سلام به همگی.
با صدای آرش صحبت‌هامون قطع شد و بابا گفت:
- بفرمائید اینم از آقا آرش گل.
آرش با سید و بابا و حاج آقا دست داد، از جام بلند شدم و باهاش دست دادم، با دست دو مرتبه زد وسط شونم، روبرومون نشست. یاشار با مهران چایی و به سمتشون آوردن، به همه تعارف کردن، بابا با حاج‌آقا و سید در مورد اقتصاد و بازار فرش صحبت می‌کردن، آرش با خنده گفت:
- تو نمی‌خوایی برگردی سر کارت، بسه استراحت.
- میام داداش همین روزها میام خودمم دلم تنگ شده.
- سرهنگ جلالی خیلی ازت راضیه، به‌خاطر این ماموریت حسابی هوادارت شده.
- ای بابا، ما به پای شما نمی‌رسیم قربان.
با صدای خانمی به سمتش نگاه کردم:
- آرش مادر، بیا من و ببر خونه.
حاج‌آقا صحبتش با بابا اینا رو قطع کرد و گفت:
- چیزی شده ملوک.
ملوک خانم چادرش و زیر چونش گرفت:
- رامین زنگ زد گفت، آنی یکم ناخوش‌احواله، فکرم پیشش مونده.
با اسم دختری که گفت، چهره اون دختر لجباز و البته وحشی تو ذهنم تداعی شد، یعنی چش شده. مامان از قسمت خانم‌ها اومد کنار ملوک خانم وایستاد، دستش و گرفت و گفت:
- ملوک جان، هنوز سرشبه کجا میری؟
ملوک خانم با لحن نگرانی گفت:
- لطف داری ثریا جان، بازم اگه قسمت شد و عمری بود بهت سر میزنیم خواهر.
آرش از جاش بلند شد:
- عزیز عمو نگفت آنی چش شده؟
- گفتش یکم سرگیجه داشته، الان خوابیده.
حاج‌آقا هم بلند شد، که به احترامش بلند شدیم:
- بریم خانم، راحت باشید شما بشینید.
حاج آقا با بابا دست داد، رو کرد سمت مامان گفت:
- بازم زیارتتون قبول باشه زنداداش، انشالله همیشه به خوشی در خونه ها باز باشه.
مامان چادرش و رو سرش مرتب کرد، همین‌طور که به پایین نگاه می‌کرد گفت:
- خیلی خوش اومدید حاج آقا، لطف کردین.
***
با شنیدن صدای در اتاق، دستم و از رو چشم‌هام برداشتم، گفتم:
- بله.
- داداش می‌تونم بیام تو؟
- بیا عزیزم.
در اتاق باز شد، مهتاب داخل اومد یکم رو تخت خودم و بالا کشیدم و سوالی بهش خیره شدم، لبه تخت نشست، به پایین زل زد، چشم‌هام و ریز کردم و گفتم:
- مهتاب اتفاقی افتاده، چیزی می‌خواستی بگی؟
گوشه شالش و بین دست‌هاش گرفت و با من‌من گفت:
- داداش میشه با مامان حرف بزنی!.
- در چه موردی؟
- چیزه آخه زهرا خانم برای پسرش با مامان قول و قرار خواستگاری گذاشتن، من نمی‌خوام ازدواج کنم.
اخم هام و تو هم کشیدم و گفتم:
- همین زهرا خانم دختر خاله فریبا؟
- آره داداش لطفاً تورو خدا با مامان حرف بزن من راضی نیستم، اصلاً من ازدواج نمی‌کنم.
 
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
دستم و زیر چونش گذاشتم و با لحن آرومی گفتم:
- تو نگران چیزی نباش، بسپار به من نمیزارم همچین چیزی صورت بگیره. الانم پاشو برو بخواب، خسته‌ام از صبح این‌قدر این‌ور، اون‌ور رفتم می‌خوام استراحت کنم.
از جاش بلند شد، خم شد رو صورتم گونم و بوسید، گفت:
- پس خیالم راحت باشه دیگه آره؟
- آره آبجی گلم، الانم رفتی در و پشت سرت ببند. فردا با مامان صحبت می‌کنم.
- باشه پس، شب بخیر.
- شب تو هم بخیر.
بعد رفتن مهتاب طاق باز دراز کشیدم، دستم و رو چشم‌هام گذاشتم از خستگی نفهمیدم چطور خوابم برد.
***
با روشن شدن هوا، از خواب بیدار شدم یه نگاه به ساعت انداختم. هفت بود. از جام بلند شدم و به طرف حموم رفتم. یه دوش ده دیقه‌ای گرفتم. حوله‌ام و دور کمرم پیچیدم از حموم بیرون اومدم، امروز باید برم اداره بسه دیگه‌. از تو کمد شلوار کتان مشکیم و با پلیور هم‌رنگش بیرون کشیدم و رو تخت انداختم. لباس‌هام و تنم کردم و جلو آیینه وایستادم دستی بین موهای مشکیم کشیدم. از اتاق بیرون اومدم که مامان تو سالن مشغول صبحانه حاضر کردن بود. پشت میز نشستم، گفتم:
- صبح بخیر ثریا خانم.
مامان با لبخند گفت:
- سلام پسر گلم، سحر‌‌خیز شدی باز مادر.
شکر و داخل چاییم ریختم:
- مامان بیا بشین باهات حرف دارم، امروز هم می‌خوام برم اداره دیرم میشه.
مامان یه صندلی عقب کشید، نشست، منتظر بهم خیره شد، همین‌طور که چاییم و هم می‌زدم با لحن جدی گفتم:
- مگه قراره خواستگار برای مهتاب بیاد مامان؟
- آره مامان‌جان تو از کجا میدونی، می‌خواستم امشب بهت بگم.
- با دختر خواهرت بدون هماهنگی قرار مدار میزارید، من حکم چغندر دارم این وسط؟
- نه پسرم این چه حرفیه، میگم که امشب می‌خواستم بگم.
چاییم و یه نفس بالا کشیدم از سر میز بلند شدم با تاکید گفتم:
- قرار و کنسل می‌کنید مامان، من خواهرم و به اون بزمجه نمیدم این حرف اول و آخرمه، اگه اون‌ها پاشون و اینجا بزارن دیگه پسری نداری مامان قسم می‌خورم. مهتاب هنوز بچه‌است، هر موقع وقت ازدواجش بود و یا کسی و دوست داشت بعد. خداحافظ.
با گام‌های بلندی از خونه زدم بیرون، سوار مگان مشکی رنگم شدم به سمت اداره راه افتادم.
***
(آنیسا)
حاضر و آماده از اتاق بیرون زدم، خدا رو شکر حالم مثل دیروز نبود و اون سردرد لعنتی دیگه تموم شده بود. عزیز رو مبل نشسته بود با آقاجون در حال صحبت کردن بودن که با صدای بلندی گفتم:
- سلام‌، صبح بخیر عزیز‌ای دلم.
عزیز با نگرانی گفت:
- بیا اینجا دخترم.
روبروشون وایستادم و با لودگی گفتم:
- جانم بانو؟
- خوبی دخترم سرت خوب شده دیگه سرگیجه، یا سر درد نداری؟
- نه خوشگلم خوبه، خوبم الان می‌خوام برم دانشگاه.
عزیز با بهت گفت:
- چی، می‌خوایی بری دانشگاه ولی زخمت هنوز کامل خوب نشده.
- مشکلی نیست عزیز چند روز همش دارم استراحت می‌کنم بسه دیگه لطفاً من حالم خوبه، زخم هم اذیتم نمی‌کنه کم‌کم داره خوب میشه.
آقاجون با لحن مهربونی گفت:
- بزار بره ملوک‌‌جان، فقط اول یه چیزی بخور بعد.
- با لبخند گفتم:
- چشم، الیار خان.
به سمت آشپزخونه پا تند کردم و با دستپاچگی گفتم:
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین