جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [رخ‌پوشه قسری] اثر «سماء منتخب مسابقه کتاب متوالی»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ☆Witch Prancec☆ با نام [رخ‌پوشه قسری] اثر «سماء منتخب مسابقه کتاب متوالی» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,353 بازدید, 80 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رخ‌پوشه قسری] اثر «سماء منتخب مسابقه کتاب متوالی»
نویسنده موضوع ☆Witch Prancec☆
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM

نظر جذابتون در مورد رمان؟؟🥰✨

  • عالی😍😌

    رای: 11 78.6%
  • متوسط🤩✨

    رای: 2 14.3%
  • قابل قبول🥲🌞

    رای: 1 7.1%

  • مجموع رای دهندگان
    14
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
زینت‌جون سریع یه چیزی بده من بخورم، باید برم.
صندلی و عقب کشیدم پشت میز نشستم زینت دست‌های خیسش و با پیشبندش خشک کرد، با لبخند صبحونه رو،چید، دولپی دوسه لقمه خوردم، لیوان شیر و یه نفس سر کشیدم، بلند شدم با دستمال پشت لبم و که شیری شده بود پاک کردم. گفتم:
- مرسی زینت جون خداحافظ.
منتظر جوابش نشدم و به سمت اتاقم رفتم، کولم و برداشتم از پله‌ها سرازیر شدم بعد چند وقت می‌خواستم دوباره برم دانشگاه، حسابی ذوق داشتم. حین بیرون رفتن با صدای بلندی گفتم:
- عزیز من رفتم، صبحونه‌ام خوردم، بایی تا بعد.
داخل حیاط با دیدن ماشین عمو چشم‌هام برق زد، یه امروز و حس تاکسی گرفتن نیست، به سمت ماشین رفتم، لعنتی سوئیچ ها نیستن. یهو چشمم به جعبه کوچیک رو دیوار خورد لبخند رو لب‌هام اومد، داخل جعبه از هر کدوم از ماشین‌ها یه سوئیچ یدک بود سوئیچ ماشین عمو رو برداشتم و سوار شدم. کولم و رو صندلی عقب انداختم. با یه (بسم‌الله) روشنش کردم. با لبخند از پارک درش آوردم، دوتا بوق زدم، که عمو با بهت از پشت پنجره اتاقش نگاه می‌کرد. یه دست براش تکون دادم و داد زدم:
- عموجون یه امروز و بی ماشین باش من دیرم شده بوس‌بوس.
هنوز همین‌طور با چشم‌های گشاد شده از پشت شیشه زل زده بود، که از حیاط بیرون زدم، پام و رو پدال گاز فشردم. انگار رو ابرها سیر می‌کردم. عجب حالی میده ها. با صدای گوشیم به مخاطب یه نگاه انداختم، که لبخندم پررنگ تر شد، تماس و وصل کردم:
- آنی دختره دیوونه، با اجازه کی ماشین و بردی ها؟
- ای بابا، عمو جون این‌قدر حرص نخور دیگه، تا عصری میام.
یهو صدای عزیز پیچید تو گوشی:
- آنیسا، دخترم چرا بدون گواهینامه ماشین و برداشتی؟
- عزیز جون بخدا مواظبم چیزی نمیشه، قول میدم.
- باشه رسیدی خبر بده نگرانتم.
- چشم خداحافظ.
گوشی و قطع کردم و دستم و به سمت سیستم برد. صداش و بلند کردم:
[ با اینکه هر چی داشتم و دادی به بادش]
[ با این همه هنوز ازت خوشم میادش]
[ آخه دردت به‌جونم، دلم می‌خواد بدونم تو کجایی]
[ شهرو گرفتن بعد تو ابرهای تیره، چرا همیشه اون که دوسش داری میره]
[ آخه دردت به جونم، دلم می‌خواد بدونم تو کجایی]
[ خودت خواستی جدا شی، چرا رفتی من و از هم بپاشی]
[ همه دنیام و دادم، که تو دنیای منه دیوونه باشی]
[ زمین دورت بگرده، خدا میدونه الان تو کجاشی]
پشت چراغ قرمز وایستادم، صدای پخش و کم کردم. با انگشت هام رو فرمون ضرب گرفتم با ایستادن ماشینی کنارم سرم چرخوندم. یه نگاه بهش انداختم بی توجه به جلو نگاه کردم‌ یهو انگار یه چیزی تو سرم تکرار شد، دوباره به ماشین کناری نگاه کردم، خودش بود. به قرآن خودشه، مگه این نباید الان تو زندان باشه خدای من. با سنگینی نگاهم به سمتم نگاه کرد، اونم یکم جا خورد و آروم سرش و به معنای سلام تکون داد. بی شرف هنوز سرم تکون میده من احمق فکر می‌کردم این آدمه. با بوق ماشین های پشت سری به‌خودم اومدم و راه افتادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
از کنارم با سرعت رد شد، کور خوندی فکر کردی همین‌طوریه، من و این همه زجر دادین بعد انگار نه‌انگار، پام و رو گاز فشردم و از کنارش گذشتم و چراغ دادم که بزنه کنار سرعتش و کم کرد و کنار خیابون ترمز کرد. یه‌خورده جلوتر نگه داشتم از ماشین پیاده شدم، به صندوق ماشین تکیه دادم بهش زل زدم. از ماشینش پیاده شد. به سمتم اومد روبروم وایستاد با لحن کلافه‌ای گفت:
- چیزی شده گفتین نگه دارم؟
یه پوزخند زدم با لحن حرصی گفتم:
- تو چطور آزاد شدی ها؟
- چی آزاد شدم، شما حالت خوبه دختر خانم.
گوشه لبم و زیر دندون کشیدم و دو قدم بهش نزدیک شدم، گفتم:
- ببین زرنگ خان، شما ها من و دزدیدین، بعد شما آقای به حاضر محترم من و با اون جوونور تنها گذاشتین، تا اون بی شرف بهم دست درازی کنه. بعد الان ادای بی‌گناه ها رو در میاری.
مهراد دستی بین موهای مشکیش کشید و گفت:
- ببینید خانم نواب، من شما رو ندزدیدم. هیچ خلافی هم نکردم، من خودم پلیسم، اون موقعه هم تو ماموریت بودم همین، و اینکه به قول شما اون جوونور می‌خاست بلایی سرتون بیاره. تقصیر خودت بود، اگه زبون درازی نمی‌کردین، کار‌ها همه برنامه‌ریزی شده بود. اما شما با بچه‌بازی ها تون همه چی و خراب کردین.
با شنیدن حرف‌هاش انگار دنیا دور سرم می‌چرخید، چی پلیس بود و اون‌همه من و اذیت کرد، چرا پس اون موقع بهم نگفت، چرا نگفت تا من یه امید داشته باشم که من و نمی‌کشن، با صدای مرتعشی گفتم:
- تو یه بی‌شعوری که لنگه نداری، من اونجا داشتم از ترس پس می‌افتادم بعد تو حتی سعی نکردی بهم بگی پلیسی از آدم‌های دورویی مثل تو که فکر می‌کنن خیلی نابغه‌ان حالم بهم می‌خوره.
مهراد با کلافگی گفت:
- آنیسا خانم یه لحظه گوش کنید من نمی تونس...
دستم و جلو گرفتم و با بغض گفتم:
- هیچی نگو، هیچی فقط امیدوارم که دیگه هیچ وقت سر راهم سبز نشی و نبینمت.
با عجله سوار ماشین شدم و گاز و فشردم. اشک‌هام گوله‌گوله پایین می‌ریخت، آنی به خودت بیا دروغ گفته که گفته، این‌قدر ها هم مهم نیست، ولی من قلبم داشت آتیش می‌گرفت، خودمم نمی‌فهمیدم چرا این‌همه از شنیدن حرف‌هاش بهم ریختم شاید هم به‌خاطر سردی کلامش بود. کنار خیابون توقف کردم. سرم و رو فرمون گذاشتم‌. با صدای بلند زدم زیر گریه، لعنتی من ازش خوشم میومد، بهش کشش داشتم ولی اون حتی یه ذره برام ارزش قائل نبود، اگه بود من و اونجا با سهیل تنها نمی‌ذاشت. اگه بود وقتی تیر خوردم تو بیمارستان میومد بهم سر بزنه. آخ لعنت به منه ساده که با یه ذره توجه برام مهم شده بود. سرم و بالا گرفتم و با انگشت‌هام صورتم و پاک کردم و یه نفس عمیق کشیدم:
- بسه این قضیه همین‌جا تموم شد آنی، اون بی‌شرف برای من دیگه وجود نداره، برگرد به همون آنی سرسخت این‌همه ضعیف بودن در برابر جماعت اطرافت از پا درت میاره، خوب بودن و دل نازک بودن خوب نیست. سنگ باش سنگ.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
به طرف دانشگاه راه افتادم، بعد ده دقیقه بالاخره رسیدم، ماشین و تو پارکینگ پارک کردم. کولم و از صندلی عقب برداشتم. پیاده شدم. دستی به مقنعه‌ام کشیدم تو شیشه ماشین یکم مرتبش کردم. به سمت کلاسم راه افتادم. وارد کلاس شدم. که چهار پنج نفر بیشتر نبودن. زیر لب یه سلامی کردم رو صندلیم نشستم. بچه‌ها در حال پچ‌پچ بودن. سرم و به دستم تکیه دادم و به اتفاقات امروز فکر کردم. به اینکه چقدر رنگ مشکی بهش میومد. از دست خودم عصبی شدم به عقب چرخیدم با حدیثه و مریم که مشغول بگو بخند بودن صحبت کردم تا بلکه باز فکر لعنتیم به سمت اون یخچال رجوع نکنه. با اومدن تک تک بچه‌ها کم‌کم کلاس شلوغ شد هر کدوم یه (خدا بده نده‌ای) بهم می‌گفتم و ابراز ناراحتی می‌کردن. با اومدن استاد سمیعی به احترامش بلند شدیم. که با گفتن (راحت باشید) نشستیم. استاد کیف سامسونیش و رو میز گذاشت، دست‌هاش و ستون بدنش کرد، یه نگاه به اعضای کلاس انداخت و گفت:
- سلام به همگی، و شما دخترم حالت بهتر شده. اتفاقات سختی و پشت سر گذاشتی.
یه لبخند محو زدم:
- خوبم استاد ممنون، مشکلی نیست.
- خوبه خوشحال شدم از حضور دوباره‌ات.
- ممنونم ازتون.
بعد یه ساعت که کلاس تموم شد، به سمت بوفه راه افتادم. یه نسکافه گرفتم رو میز خالی که وسط بود نشستم. چرا ترنم نیستش، گوشیم و در آوردم یه زنگ بهش بزنم. که دستی رو چشم‌هام قرار گرفت. یه لبخند زدم گفتم:
- خودتی ، بیا بشین لوس نشو.
با دست زد پشت‌سرم و اومد روبروم نشست با خنده گفت:
- بی‌شعور کی اومدی تو! چرا خبر ندادی امروز میایی دانشگاه؟
یه قلپ از نسکافه‌ام و مزه‌مزه کردم، گفتم:
- دلم خواست، فضولی شما؟
- عنتر لیاقت نداری.
با لبخند به قیافه حرصی نگاه کردم، مشغول خوردن نسکافه‌ام شدم.
ترنم با شگفتی گفت:
- راستی آنی، امروز بالاخره عشقم و می‌بینی.
یه ابروم و بالا انداختم و گفتم:
- جانم! عشقت کدوم خریه باز؟
چشم‌هاش و تو کاسه چرخوند گفت:
- میزنم ناکارت می‌کنم ها! همون استادی که گفتم به‌جای نعیمی اومده دیگه نیم ساعت دیگه باهاش کلاس داریم.
دست‌هاش و بهم کوبید و با لبخند دندون نمایی گفت:
- وایی خیلی ذوق دارم.
سرم و به طرفین تکون دادم و گفتم:
- ای خدا، از دست تو.
از جام بلند شدم و گفتم:
- پاش و بریم تو محوطه یکم بچرخیم بعد می‌ریم کلاس.
ترنم از جاش بلند شد، داخل محوطه رفتیم. دختر پسر ها یا دونفری یا اکیپی نشسته بودن و در حال بگو بخند بودن. رو نیمکتی که زیر درخت بود نشستیم. ترنم دستش و سایبون کرد رو چشم‌هاش، با لحن حرصی گفت:
- تو روحت آنی، درست روبه‌رو آفتاب نشستی، نور تو چشم میزنه.
پشتم و تکیه دادم، چشم‌هام و بستم با لبخند گفتم:
- تو این هوای سرد همین آفتاب خودش نعمتیه. دانشمند ها میگن آفتاب ویتامین D داره پس لذت ببر.
دیدم صدایی از ترنم نیومد، یه چشمم و باز کردم بهش خیره شدم. که پوکر بهم نگاه کرد گفت:
- نه بابا که دانشمند ها گفتن. دختره دیوونه.
بعد دست‌به سی*ن*ه شد و تکیه داد. با لبخند محوی دوباره چشم‌هام و رو هم گذاشتم. که ترنم دوباره گفت:
- آنی به‌نظرت زن نداره؟
همین‌طور که چشم‌هام بسته بود گفتم:
- نمی‌دونم، شاید بچه‌ هم داره؟
با مشتی که به بازوم خورد. با کلافگی چشم‌هام و باز کردم. گفتم:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
- چته روانی!
ترنم با لحن حرصی گفت:
- خیلی‌ بی‌شعوری.
چشم‌هام و تو کاسه چرخوندم، از جام بلند شدم. پوف کلافه‌ای کشیدم و گفتم:
- خب چیه سوال پرسیدی، جواب دادم ای بابا. پاشو بریم سر کلاس. ویتامین D که نگرفتم. از دستت دیوونه شدم.
با قدم‌های بلندی به سمت کلاس راه افتادم ترنم باهام هم قدم شد. وارد کلاس شدیم سر جام نشستم. بعد چند دقیقه یه پسر جوون وارد کلاس شد. بچه‌ها همگی بلند شدن با تعجب بهشون نگاه کردم. که پسره پشت میز نشست. با دست اشاره کرد بشینن، در همون حین گفت:
- بشینید لطفاً.
با نشستن بقیه، یه نگاه به اعضای کلاس انداخت. رو کرد سمتم با چشم‌های ریز شده گفت:
- شما عضو کلاس‌ بنده هستید خانم؟
یه نگاه بی تفاوت بهش انداختم و با لحن سردی گفتم:
- من یه سری مشکلات برام پیش اومد بیمارستان بودم. امروز بعد مدتی اومدم دانشگاه مدیر در جریان هست می‌تونید بپرسید.
پسره پا رو پا انداخت، گفت:
- آهان بله، در جریان بودم. خدا بد نده.
- مچکرم.
- خب پس خودتون و معرفی کنید.
- آنیسا نواب هستم.
- خب خانم نواب، خوشحالم از این که قرار با شما تدریس داشته باشم.
رو به بقیه ادامه داد:
- خب شروع کنیم دیگه.
حین درس دادن استاد یه نگاه بهش انداختم که چی داره ترنم مثل احمق‌‌ها دوسش داره. یه پسر لاغر اندام خیلیم لاغر نبود معمولیه بدبخت. با قد بلند سبزه رو صورت بیضی، خوب بود بیشتر جذاب بود تا خوشکل بی اختیار نگاهم به سمت انگشت دست چپش کشیده شد. نچ حلقه نداشت. فوراً رو یه کاغذ نوشتم:
- کله پوک حلقه نداره خوش باش.
بعد به عقب چرخیدم و رو دفتر ترنم گذاشتم. سریع برگشتم. مثل یه بچه حرف گوش کن به ادامه صحبت‌های استاد گوش سپردم.
***
( مهراد)
نمیدونم چرا بی‌خودی اعصابم خورد بود. بعد سر زدن به سرهنگ جلالی و سلام‌علیک با همکار‌ها سمت اتاقم رفتم و وارد شدم. مثل همون روزی که رفتم بود. پشت میز نشستم چقدر دلتنگ همین اتاق ساده بودم. چشم‌هام رو بستم و با انگشت‌ شصت و سبابه شقیقه‌ام و ماساژ دادم. لامصب سرم در حال ترکیدنه.
هنوز جلو چشم‌هام بود، اون چشم‌های اشک آلودش. با عصبانیت از رو صندلی بلند شدم. پشت پنجره وایستادم. حق داشت یه جورایی من بد کردم باید ازش معذرت بخوام. آره خودشه باید ببینمش.
دو تقه به در خورد سرباز وارد شد، احترام نظامی گذاشت. گفت:
- جناب سرگرد، سرهنگ جلالی منتظرتون هستند.
دستی بین موهام کشیدم گفتم:
- باشه.
با گام های بلندی به طرف اتاق سرهنگ رفتم. وارد شدم، آرش هم داخل بود. احترام گذاشتم که سرهنگ گفت:
- بیا پسر، بیا بشین.
رو‌به رو آرش نشستم و با لحن جدی گفتم:
- امری داشتید قربان؟
سرهنگ دست‌هاش و رو میز بهم گره زد گفت:
- ببینید آقایون سر پرونده مشفق فشار زیادی و تحمل کردین و سختی‌های زیادی کشیدین. من به شخصه به همچین نیروهایی افتخار می‌کنم ازتون خواستم بیایید اتاقم تا یه خبر خوب رو بهتون بگم.
با آرش یه نگاه بهم انداختیم. سرهنگ ادامه داد:
- فردا نتیجه کارتون رو می‌گیرید، فردا دادگاه فریدون مشفق. و ازتون می‌خوام فردا آب دست تونه می‌زارید زمین تو دادگاه حضور داشته باشید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
- چشم اطاعت امر.
آرش با خوشحالی سرش و تکون داد و گفت:
- معموله میایم قربان. به رو چشم.
بعد تقریباً یک ساعت که با سرهنگ مشغول بحث در مورد پرونده بودیم، همراه آرش از اتاق خارج شدیم. یه نگاه به ساعت مچیم انداختم دو بعدازظهر بود، رو کردم سمت آرش و گفتم:
- خب پسر من دیگه برم خونه کاری نداری؟
با دست زد وسط کتفم و باهام دست داد:
- برو داداش به‌ سلامت.
دستش رو فشردم و بعد از خداحافظی از اداره بیرون رفتم. دزدگیر ماشین رو زدم، پشت رل نشستم.
بازم فکرم به سمت دخترک وحشی و اشک‌آلود کشیده شد. پام رو بیشتر رو گاز فشردم باید باهاش یه ملاقات داشته باشم تا از اشتباه درش بیارم. تا بهش بفهمونم که من تقصیری تو بلاهایی که سرش اومد نداشتم. دندون‌هام رو بهم فشردم و با کف دست محکم زدم رو فرمون، لعنتی اصلاً ولش کن بزار هر جور دوست داره فکر کنه به درک برام مهم نیست. ماشین و داخل حیاط پارک کردم و پیاده شدم.‌ وارد خونه شدم یه نگاه کلی بهش انداختم رو مبل توسی رنگ ولو شدم، سرم و تکیه دادم با صدای بلندی گفتم:
- مهتاب، مهتاب.
مهتاب از اتاق خوابش که روبه‌رو جایی که نشسته بودم بود. بیرون اومد شال رو سرش و مرتب کرد و با همون لحن دلنشینش گفت:
- سلام داداش، جانم کاری داشتی؟
- ناهار چی داریم، مامان کجاست؟
- کتلت درست کردم داداش.
- باش گرم کن بخورم خسته‌ام. نگفتی مامان کجاست؟
مهتاب به سمت آشپزخونه رفت، در همون حین گفت:
- والا نگفت کجا میره فقط گفتش برای ناهار نمیاد منم منتظرت موندم تا بیایی بعد ناهار بخوریم. الانم پاشو بیا سر میز حاضره.
پوف کلافه‌ای کشیدم و از جام بلند شدم. گفتم:
- برم لباس‌هام و عوض کنم میام.
به طرف اتاقم که ته راهرو بود رفتم. داخل شدم لباس‌هام در آوردم و رو تخت انداختم. یه شلوار راحتی توسی رنگ با یه تیشرت سفید پوشیدم جلو آینه وایستادم و دستی به ته ریشم کشیدم. انگشت‌هام رو لای موهام فرو کردم و به سمت بالا دادمشون، از اتاق بیرون رفتم. مهتاب دستش رو زیر چونش زده بود با انگشت خطوط نامفهوم رو میز می‌کشید معلوم بود حسابی تو فکره. صندلی و عقب کشیدم پشت میز نشستم. با لبخند بهم نگاه کرد. گفت:
- بعد مدتی رفتی اداره چطور بود.
همین‌طور که مشغول خوردن بودم. گفتم:
- عادی مثل همیشه.
مهتاب یه لیوان دوغ برای خودش ریخت، گفت:
- خوبه، خوشحال شدم.
سرم و یه تکون دادم و گفتم:
- تو چه خبرا؟! اوضاع گالری چطوره؟
با ذوق گفت:
- عالی حسابی نقاشی‌هام طرفدار پیدا کرده تو مزایده بهترین فروش مال کار‌های من بود‌.
لبخند محوی زدم و گفتم:
- خیلی هم عالی.
 
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
(آنیسا)
با اخم تصنعی گفتم:
- ترنم یکم صداش رو کم کن.
همین‌طور که خودش و با ریتم آهنگ تکون می‌داد گفت:
- هوف باشه بابا، ولی آنی چه حالی بده امروز.
با خنده گفتم:
- بزار اول یه زنگ به عموم بزنم بهش خبر بدم می‌ریم بیرون، شاید منتظر ماشینش باشه.
گوشیم و برداشتم و شمارش و گرفتم، بعد سه‌چهار بوق جواب داد:
- الو
- سلام عمو خوبی!
- آهان باز چی شده دختر شجاع؟
تک‌ خنده‌ای کردم، گفتم:
- عمو‌جون با دوستم می‌خواییم با ماشینت بریم بیرون یه دوری بزنیم. اجازه میدی؟
عمو با خنده گفت:
- دختر عاقل تو از کی تا حالا اجازه می‌گیری نه از صبح که خیلی ریلکس ماشین و بردی نه از الان فازت چیه عموجون.
قهقه‌ای زدم، گفتم:
- ای‌‌خدا خب حالا که پرسیدم، بریم؟
- برو عزیزدلم من با ماشین حاج‌بابا رفتم تو راحت باش. خوش بگذره.
- وایی عاشقتم عموجون بوس بایی.
- خداحافظ.
گوشی و قطع کردم و سرعتم و بیشتر کردم با ذوق گفتم:
- محکم بشین که امروز روز ماست ترتر.
ترنم دست‌هاش و بهم کوبید با خوشحالی گفت:
- یوهوو.
***
با اخم ظریفی گفتم:
- اینجاست ترنم!
- آره همین بغل پارک کن، یه جای محشریه که نگو.
ماشین رو پارک کردم یه دست به مقنعه‌ام کشیدم و چتری‌هام و مرتب کردم با حرص گفتم:
- تو روحت دختر، کاشکی حداقل می‌رفتیم خونه یه شالی کلاهی سرمون می‌کردیم آخه با مقنعه خیلی ناجوره.
ترنم کمربند و باز کرد. با بی‌خیالی گفت:
- ولش بابا مهم نیست خیلی هم تیپ‌مون خوبه فقط یه مقنعه با فرم ابتدایی که نیومدیم.
از ماشین پیاده شدیم و همراه هم وارد کافی شاپ شدیم. با بازکردن در، زنگوله آویز به صدا در اومد. نگاه بعضی از مشتری‌ها به سمتمون چرخید. با یه اخم ظریف بین ابروهام به طرف میز خالی کنار دیوار رفتم. صندلی و عقب کشیدم و پشت میز نشستم. ترنم روبه‌روم نشست خودش و رو میز جلو کشید. با صدای آرومی پچ زد:
- وایی آنی بمیری الهی چرا اینجا نشستی؟
یه ابروم و بالا انداختم و گفتم:
- چطور چیزی شده؟
- اسگل خانم یه نگاه به میز کناری بنداز.
با گوشه چشم یه نگاه کوتاه به چیزی که ترنم می‌گفت انداختم، چهارتا پسر جوون در حال بگو بخند بودن با تعجب گفتم:
- خب که چی چیزی خاصی ندیدم.
چشم‌هاش و تو کاسه چرخوند و با لبخند گفت:
- خب لعنتی من الان چطور یه چیزی کوفت کنم خود‌به خود معذب میشم‌.
لبخند محوی زدم گفتم:
- کارد بخوره تو شکمت، اونا چیکار به تو دارن آخه.
گارسون که پسر جوونی بود با یه منو تو دستش اومد کنار میز با لحن رسایی گفت:
- خوش اومدید چی میل دارین؟
یه نگاه به ترنم انداختم گفتم:
- تو چی می‌خوری.
- فرقی نداره یه چیزی سفارش بده دیگه.
- دوتا لاته با چیز کیک.
پسره سرش و خم کرد، گفت:
- چشم، الان میارن خدمتتون.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
دستم و زدم زیر چونم، رو به ترنم که با گوشیش مشغول بود گفتم:
- آهای خانم ازم تشکر نکردی.
نگاهش و از گوشی گرفت، با بی خیالی گفت:
- اونوقت بابت چی؟
با شصتم مشغول بازی با ناخن‌های مانیکور شدم، شدم، لب‌هام جمع کردم گفتم:
- بابت اینکه داشتی از فضولی و استرس می‌مردی، نجاتت دادم.
با لبخند گوشی و گذاشت رو میز ، خودش و جلو کشید، گفت:
- آهان قضیه حلقه و اینا دیگه آره.
یه ابروم و بالا انداختم و گفتم:
- هوم.
با اومدن گارسون ساکت شدیم، سفارش‌ها رو، رو میز گذاشت. با گفتن(نوش‌جان) از میز فاصله گرفت. ترنم چشمکی زد از جاش بلند شد با صدای آرومی گفت:
- برم سرویس بیام بعد میدونی الان تحت فشارم نمی‌تونم تصمیم‌گیری کنم.
دماغ و چین دادم و (چندشی) نثارش کردم. تک‌خنده‌ای کرد و با قدم‌های بلند به سمت مخالف رفت. با انگشت رو میز خط‌های فرضی می‌کشیدم که با صدای خنده‌های ظریف و بلندی توجه‌ام جلب شد. یه نگاه به پشت‌سرم انداختم سه‌تا دختر با آرایش غلیظ و لباس‌های ناجور دور میز نشسته بودن، نگاه اکثر پسرها روشون زوم بود. با آرامش مشغول خوردن لاته‌ام شدم.
- مگه کوری ببین چیکار کردی دختره دهاتی.
با صدای که اومد به سمت همون دختر‌ها برگشتم، که در کمال تعجب ترنم کنار میزشون سربه زیر وایستاده بود. یکی از دختر‌ها در مقابلش جبهه گرفته بود و داد میزد:
- دختره گاو تو رو چه به این‌جور جاها، برو همون طویله‌ای که ازش اومدی.
ترنم همین‌طور که اشک می‌ریخت ساکت وایستاده بود. بقیه مشتری‌ها یا با ترحم یا با لبخند به صحنه زل زده بودند.‌ از عصبانیت دست‌هام و مشت کردم و از جام بلند شدم، که دختره دوباره با جیغ گفت:
- یه دستمال بردار کیفم و تمیز کن، زود باش گندی که زدی رو جمع کن.
کنار ترنم وایستادم و از بین دندون‌هام گفتم:
- چی شده؟
ترنم فین‌فین کرد، دختره بی توجه به‌ من کف دستش و زد به شونه ترنم و گفت:
- با توام دختره چلاغ نکنه کری.
زدم زیر دستش و با عصبانیت گفتم:
- هویی، دست خر کوتاه.
با اون چشم‌های آرایش کردش که انگار با زغال سیاه کرده بود بهم زل زد، گفت:
- تورو سننه.
انگشت‌ شصتم و زیر چونم کشیدم و با خونسردی گفتم:
- کی اینطور.
دوستش از جاش بلند شد با صدای تو دماغی گفت:
- نوا ولش کن با آدم‌های بی‌فرهنگ بحث نکن.
- آخی گوگولی بعد تو که همه‌جات و ریختی بیرون با‌فرهنگی.
همون دختر نوا با تشر گفت:
- ببین دختر خانم ایشون با برخوردش به میز باعث شد قهوه بریزه رو کیفم که قیمتش رو حتی نمی‌تونید تلفظ کنید. حالا باید گندی که زده رو تمیز کنه.
یه نگاه به کیفش انداختم پوزخندی زدم، خودم ده مدل از این کیف و دارم دختره عقده‌ای با همون پوزخند گفتم:
- از کجا به این نتیجه رسیدی که قیمتش واسمون باید عجیب باشه، تویی که با پول‌های ددی جونت یا سرکیسه کردن دوست‌پسرات کارتت رو پر کردی اومدی به من تیکه می‌ندازی.
دختره با لحن مسخره‌ای گفت:
- تو با چه جرعتی با من اینطوری حرف میزنی!
پوزخند صداداری زدم با خونسردی گفتم:
- من هرجور دلم بخواد حرف می‌زنم. عروسک ژلی.
با گفتن حرفم صدای خنده بعضی از مشتری‌ها بلند شد. دختره دستش و بالا برد و با خشم داد زد:
- احمق.
مچ دستش و تو هوا گرفتم، پایین آوردم دستش و فشار دادم و پیچوندم پشتش که صدای(آخش) در اومد. ترنم دست رو شونم گذاشت با بغض گفت:
- آنی ولش کن.
بی توجه به ترنم با چشم‌های ریز شده غریدم:
- از مادر زاده نشده، کسی که بخواد رو من دست بلند کنه فهمیدی.
بعد با ضرب هلش دادم، نتونست تعادلش خودش رو حفظ کنه رو صندلی افتاد.
- راه بیوفت.
خودم جلوتر از ترنم به سمت میز رفتم. هنوز نگاه‌ها رومون بود. کیفم و از رو میز برداشتم، صورت‌حساب و رو میز گذاشتم. دستم و برای یه گارسون بالا بردم. به مبلغ اشاره کردم. از اونجا بیرون زدم. باد سردی که تو صورتم خورد که باعث شد لرز کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
پشت رل نشستم، ترنم که کنارم جا گرفت. با تیک‌آفی ماشین از جا کنده شد. پام و رو پدال گذاشته بودم و همین‌طور بی‌هدف خیابون و دور میزدم. از دست ترنم حسابی کفری بودم که مثل بز ساکت شده بود. خودش‌هم می‌دونست چقدر داغ کردم که بدون حرفی نشسته بود. وسط جاده یهو کشیدم کنار و ترمز کردم. ترنم چون تعادل نداشت دستش و به داشبورد گرفت. چرخیدم سمتش با صدای بلندی گفتم:
- چه مرگت شده بود. چرا لال شدی در برابرش چرا؟
لبش و زیر دندون کشید. با چشم‌های سرخش بهم نگاه کرد لب زد:
- آنی من اون لحظه با صدای داد و بیداد فقط اون صحنه‌ها جلو چشمم بود.
چشم‌هام بستم و یه نفس عمیق کشیدم. گفتم:
- یعنی چی ترنم همه عمرت و می‌خوایی با فکر کردن به اون آدم زندگیت و به چوخ بدی واقعاً ارزشش و داره.
بدون حرفی به سمت خیابون چرخید، پوف‌کلافه‌ای کشیدم راه افتادم.
***
دستم و زیر سرم گذاشتم، رو تخت به پهلو شدم. همش ذهنم درگیر اتفاقات امروز بود. ترنم و خونه پدربزرگش گذاشتم، اومدم خونه از عصری تو اتاقم دراز‌به دراز افتادم. گوشیم و از رو پاتختی برداشتم یه نگاه به ساعت انداختم. ساعت شیش بود با خودم فکر کردم که روز‌های زمستون اصلاً جون ندارن الان تقریبا یه دو ساعتی میشه هوا تاریک شده صفحه اینستام و باز کردم، یکم نت گردی رفتم. بی حوصله‌تر از قبل از جام بلند شدم دستی بین موهام که به‌تازگی سوزنی رنگ‌کردمشون کشیدم. اون روز وقتی اومدم خونه عزیز تا موهام دید اخم کرد و تشر زد:
- این چه وضعی دختر، رنگ نبود باید این‌ مدلی کنی؟
آخه موهام تیکه‌ای نقره‌ای مشکی زدم رنگ نقره‌ای خیلی کم و محو بین لایه‌های دیگه‌ست ولی خب من راضی‌ام. داخل اتاق چون تاریک بود یکم نور چشم‌هام اذیت کرد، وارد سالن شدم که عمو رامین با عزیز گپ میزدن. با قدم‌های کش‌دار سمت مبل رفتم. که متوجه‌ام شدن، عمو با خنده گفت:
- سلام دختره دزد، احوالات؟
خودم و رو مبل ولو کردم، با خونسردی گفتم:
- اشتباه نکن فرزندم دزد نه پرو، چون عروسکت الان صحیح و سالم تو پارکینگه.
عزیز با دلخوری گفت:
- چرا بدون گواهینامه پشت فرمون می‌شینی. دیگه نمی‌خوام تکرار شه آنیسا.
چشم‌هام و تو کاسه چرخوندم، گفتم:
- اوکی، حله.
خداشکر دیگه دست از نصیحت برداشتن. ادامه صبحت‌هاشون و از سر گرفتن.
***
جلو آینه مشغول رژ زدن بودم، با سرو صداهای داخل حیاط کلافه سمت پنجره رفتم پرده رو کنار کشیدم با دیدنشون حس و حالم پرید کلاً با ضرب پرده رو انداختم. مژه‌های بلندم به لطف اکستیشن، زیباتر شده بودن. موهام رو بالا دم اسبی بستم یه هودی لش مشکی با شلوار ستش پوشیدم یه شال نازک لاقیدانه رو سرم انداختم. دستم‌هام تو جیب هودیم کردم پایین رفتم که مونا و باران و مینا دوره عمو حلقه زده بودن. عمو نوید و عمو رسول هم کنار هم گپ می‌زدند. عمه با عزیز پچ‌پچ می‌کرد و زن‌عمو با گوشیش یه چیزی و تندتند تایپ می‌کرد، بهشون ملحق شدم با صدای بلندی گفتم:
- سلام‌ به همگی.
بردیا از آشپزخونه بیرون اومد با لبخند گفت:
- سلام خانم،خوبی؟
رو مبل یه نفره ما بین زن‌عمو و عزیز نشستم، در همون حین در جواب بردیا گفتم:
- بخوبیت.
بقیه هم جواب سلامم و دادن دوباره مشغول گفت‌و‌گو ارزشمندشون شدن. عمو همش سربه‌سر باران و مینا می‌ذاشت مونا و بقیه هم به حرکاتشون می‌خندیدن. خم شدم از میوه خوری رو میز عسلی یه پرتقال برداشتم مشغول پوست گرفتنش شدم نمی‌دونم چرا بی‌خودی از عمو دلخور شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
یه پره از پرتقال رو تو دهنم گذاشتم، گوشیم رو از جیب هودیم در آوردم، یه عکسم و که چندوقت پیش تو کافه گرفته بودم و استوری کردم. با صدای بردیا گوشی و قفل کردم با خونسردی بهش چشم دوختم:
- چه خبرا دختر دایی؟
ابرویی بالا انداختم، نمی‌دونم عزیز کجا رفته بود که بردیا جاش نشسته بود:
- خبر خاصی نیست، می‌گذره.
بردیا دستش و رو دسته مبل ستون کرد خودش و به سمت کشید با لحن گرمی گفت:
- آنیسا من یه معذرت خواهی بهت بدهکارم، نتونستم وقتی از بیمارستان مرخص شدی بیام عیادت.
می‌خواستم بگم باید ازت تشکر کنم که نیومدی ولی خب طفلی گناه داشت. با بی‌خیالی شونه‌ای بالا انداختم گفتم:
- مشکلی نیست. یه زخم سطحی بود.
باران با صدای بلندی خطاب بهم گفت:
- آنیسا آرش نمیاد؟
پا رو پا انداختم با لحن طعنه‌داری گفتم:
- نمی‌دونم والا، چرا می‌پرسی کاری باهاش داری؟
باران که خوب تیکه‌مو گرفته بود، لب‌هاش و بهم فشرد برای ماست‌مالی کردن گفت:
- نه همین جوری پرسیدم، من چه کاری با آرش دارم آخه.
با همون لحن گفتم:
- اوهوم درسته.
باران که تیرش به سنگ خورده بود چش‌غره‌ای رفت روش رو برگردوند. پوزخندی زدم بی‌توجه به بردیا که شاهد مکالمه من و خواهرش بود دوباره با گوشیم ور رفتم. آقاجون یه نگاه به همه انداخت بعد با صدای رسایی گفت:
- حالا که امشب همگی اینجا جمع هستین می‌خواستم یه چیزی و بهتون بگم، تا در جریان باشید.
همگی ساکت شدند به آقاجون چشم دوختن، راستش خودمم کنجکاو شدم نگاهم به آقاجون بود.
آقاجون سرفه مصلحتی کرد، گفت:
- خب قراره جمعه شب بریم خواستگاری.
جفت‌ابروهام از تعجب بالا پرید، نگاهم رو عمو رامین ثابت موند نه فقط من، همه به عمو نگاه کردن آخه در حال حاضر فکر کنم عمو رامین تو اولویت باشه. آقاجون ادامه داد:
- جمعه شب می‌ریم خونه حاج‌آقا طهماسبی خواستگاری دخترش.
مونا با لحن لوسی روبه عمو گفت:
- پس زنعمو جدید تو راه داریم. مبارکه رامین جون.
آقاجون تسبیح رو تو دستش جابه‌جا کرد، گفت:
- نه دخترم عموت انتخابش و کرده برای ازدواجش باید بریم شیراز!.
با بهت به عمو زل زدم خب اگه عمو نیست پس برای کی که عمه حرف دلم و زد:
- واع، حاج بابا اگه برای رامین نیست پس برای کیه؟
آقاجون با شعف و لبخند گفت:
- برای شیر پسرم آرش.
دیگه چشم‌هام از این گشاد‌تر نمی‌شد، یعنی چی آخه اگه داداش راضی نباشه جمع تو سکوت فرو رفته بود. نگاهم و بین بقیه چرخوندم که عمو نوید با لبخند گفت:
- به‌به، به سلامتی انشالله.
عمو رسول و عمو رامین هم ابراز خوشحالی کردن، نگاهم به باران افتاد، صورتش از عصبانیت کبود شده بود، به نقطه نامعلومی خیره شده بود. روبه آقاجون با لحن آرومی گفتم:
- آقاجون داداشم از این تصمیم خبر داره؟
آقاجون که مشغول خوردن قهوه‌ش بود، فنجان و رو میز کنار دستش گذاشت با لبخند گفت:
- معلومه خبر داره دخترم. خودش دختر رو دیده و پسندیده حالا وظیفه ما بزرگ‌ترهاست که پیش قدم بشیم.
با ناراحتی سری تکون دادم، یعنی من این‌قدر بی‌ارزش بودم، که داداش حتی یه خبر بهم نداد. دیگه متوجه صحبت‌های بقیه نمی‌شدم، انگار نفس کم‌آورده بودم. از جام بلند شدم روبه عزیز گفتم:
- عزیز جون من یه خورده سرم درد می‌کنه، میرم اتاقم واسه شام صدام نزن میل ندارم. با اجازه همگی.
روبه جمع یه نگاه انداختم و به سمت اتاقم گام برداشتم. همین‌که وارد اتاق شدم گوشیم رو از جیبم درآوردم و شماره آرش و گرفتم که بوق آزاد پیچید تو گوشم، هوف بردار دیگه نا‌امید از جواب دادنش خواستم قطع کنم که صداش پیچید تو گوشم:
- جانم خواهری؟
با حرص و ناراحتی که تو وجودم بیداد می‌کرد گفتم:
- سلام خوبی.
- چاکر آبجی خانم شما چطوری، چه خبرا.
با صدا طعنه‌داری گفتم:
- والا خبرها پیش تو، یعنی من این‌قدر واست بی‌اهمیت بودم که همچین چیز مهمی و بهم نگفتی من باید از زبون آقاجون بشنوم که داداشم داره ازدواج می‌کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
اگه یه کلمه دیگه می‌گفتم، بغضم می‌ترکید. آرش با لحن گرم و بمی گفت:
- آنی والا یهویی شد آبجی، وگرنه مگه من جز تو کسی رو دارم.
آب دهنم و با صدا قورت دادم تا بغضم همراهش خفه بشه. با صدای خش‌داری گفتم:
- ولی داداش این‌که این قضیه رو بهم نگفتی هیچ توجیحی نداره.
پوف بلندی کشید با صدای آرومی گفت:
- آبجی جونم به ولله می‌خواستم فردا بهت خبر بدم که آقاجون قرار مدار گذاشته، نمی‌دونستم امشب به همه میگه. من و ببخش آنی خانم شرمندتم.
با شنیدن صداش که گرفته بود، از رفتار بچه‌گانه و احمقانم پشیمون شدم، با لحن خندونی گفتم:
- باشه بخشیدمت، ولی از این به بعد همه‌ چیز و اول به من میگی داداش. وگرنه دیگه نه من نه تو.
با همون لحن خسته و آرومش گفت:
- به روی چشم شما امر بفرما.
لبخند رو لب‌هام نشست، آخه من چطور از عزیزترین کسم دلخور باشم. با لحن لاتی گفتم:
- یالا برو رد کارت بچه، شب خوش.
تک‌خنده‌ای کرد، گفت:
- مخلص آنی خانم.
لبخندم پر‌رنگ‌تر شد:
- چاکریم داداش.
بعد مسخره بازی‌های من و آرش گوشی رو قطع کردم. لبه تخت نشستم به فکر فرو رفتم تو دلم بهترین‌ها رو برای داداشم از خدا خواستم.
فریب خنده‌هایم را نخور
من سالهاست که در خفا گریه می‌کنم.
***
با خمیازه بلندی از جام بلند شدم، با چشم‌‌های خواب‌آلود به ساعت دیواری روبه‌روم نگاه کردم، هشت صبحه لعنتی همیشه از کلاس‌های صبح بدم می‌اومد. همین‌طور که زیرلب غر می‌زدم، به سمت سرویس رفتم. یه مشت آب به صورتم پاشیدم چشم‌هام قرمز شده بودن از بی‌خوابی. کاشکی دیشب زود می‌خوابیدم. چند مشت دیگه آب سرد پاشیدم به صورتم چشم‌های درشت عسلی رنگم بدجور با اون رگه‌های قرمز تو ذوق می‌زد. از داخل کمد یه مانتو مشکی که قدش تا بالا زانو بود با کمربند پنهی که داشت حالت عروسکی می‌گرفت. با یه شلوار جین زغال سنگی قد نود بیرون کشیدم پوشیدم. جلو آینه میز آرایشم مشغول مرتب کردن مقنعه‌ام شدم. کولم و از کنار میز مطالعه‌ام برداشتم بعد چک کردنش کاپشن سفید کوتاهم و برداشتم از اتاق زدم بیرون. حس آرایش و اینا رو نداشتم پس بی‌خیالش شدم. داخل سالن ساکت بود از عزیزجون این‌جور ناپرهیزها که صبح زود بیدار نشه بعید بود. شونه‌ای بالا انداختم وارد آشپزخونه شدم حتی زینت هم هنوز خواب بود فکر کنم. یه کاغذ کوچیک رنگی از داخل کشو کابینت برداشتم:
- اهالی خونه من امروز ساعت نه‌ و نیم کلاس دارم تا عصری برنمی‌گردم می‌بوسمتون.
لبخندی زدم یادداشت رو، رو میز غذاخوری گذاشتم زدم بیرون. بعد گرفتن اسنپ یه پنج‌دقیقه منتظرش موندم. با اومدنش رو صندلی عقب نشستم یه سلام زیر لبی گفتم راننده که پسر جوونی بود با صدای بلند‌تری جواب سلامم و داد. نگاهم و از شیشه به بیرون دوختم. تصمیم گرفتم امشب برم خونه آرش و اونجا چتر شم. گوشیم و از کیفم در‌ آوردم شماره ترنم و گرفتم بعد دو بوق جواب داد:
- الو.
با صدای آرومی گفتم:
- کجایی تو.
ترنم برعکس من با صدای بلند‌تری جواب داد:
- تازه رسیدم در دانشگاه تو کجایی.
- منم تو راهم تا یه ربع دیگه اونجام.
ترنم که صداش با صدای همهمه اطرافش قاطی شده بود گفت:
- باشه منتظرتم بایی.
تماس و قطع کردم صفحه اینستام و باز کردم استوری دیشبم حسابی کولاک کرده بود، دایرکتم ترکیده بود.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین