جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رز سرکش] اثر «ستایش ملایی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط :) Seta با نام [رز سرکش] اثر «ستایش ملایی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,624 بازدید, 22 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رز سرکش] اثر «ستایش ملایی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع :) Seta
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط :) Seta
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

:) Seta

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
44
1,705
مدال‌ها
2
Negar_1697115791346.png
نام رمان: رز سرکش
نویسنده: ستایش ملایی
ژانر: معمایی، عاشقانه، تریلر
عضو گپ نظارت: (۱٠)S.O.W
خلاصه: گذرگاه بین عقل و قلب یکی از کلیشه‌ای‌ترین گذرگاه‌های جهان خون آگین می‌باشد. حال این گذرگاه برای فردی که هیچ‌کَس توانایی پرداخت احساسات او را نداشت از هرچیزی طاقت فرساتر است. مرگی رخ می‌دهد و باعث می‌شود حقایقی روشن شود... حقایقی که از انسان یک بت متحرک می‌سازد.
 
آخرین ویرایش:

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,741
37,981
مدال‌ها
25
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png

باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

:) Seta

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
44
1,705
مدال‌ها
2
مقدمه: غرور... لعین‌ترین ویژگی یک آدم... . به‌ عنوان یک رز سرکش، حاضر نیستم حتی لحظه‌ای به غرورم خدشه‌ای وارد شود!
من یک رز سرکش‌ام... .
درست همان روزی که فکر می‌کنی نابودش کردی و غرورش را زیر پاهایت له‌اش کردی؛ به تو نیشخندی می‌زنم و می‌گویم:
- سلام!
***
- خانم رستگار، کارهایی که گفتین انجام شد.
همین‌طور که از شیشه روبه‌روم به تهران، یکی از کثیف‌ترین شهرهای دنیا نگاه می‌کردم، سری تکون دادم و با دست‌هام اشاره کردم که بیرون بره. پک دیگه‌ای به سی*گار داخل دستم زدم و ته مونده‌ش رو داخل جاسی*گار‌ی که یک کله عقاب هم روی بدنه‌ش بود و هدیه‌ای از طرف پدر مرحومم بود، گذاشتم. نگاهی به اطراف کردم. همه‌جای اتاق به رنگ قهوه‌ای سوخته بود. از مبل‌ها و پارکت‌ها بگیر تا کمد و میز‌های اتاق همه و همه به همین رنگ بود. روی دیوارها سر عقاب و گوزن‌هایی نصب شده بود که همه اون‌ها رو ‌پدرم شکار کرده بود. علاقه خاصی به شکار رفتن داشت و من هم گاهی آخر هفته همراهیش می‌کردم. این دفتر، دفتر پدر پیرم بود که حدود شیش سال پیش به‌طور مرموزی داخل همین دفتر از دنیا رفت. روزی که وارد این آشغال دونی شدم و با بدن بی‌جون پدرم مواجه شدم رو هرگز از یاد نمی‌برم!
هیچ‌وقت نفهمیدم که چه‌طور پشت و پناهم رو از دست دادم. چه‌طور شد که مردی به اون بزرگی از این دنیا رفت. اون روز بود که فهمیدم این دنیا به‌درد هیچی نمی‌خوره. من طی این چند سال بهترین کارگاه‌های ایران رو گرفتم ولی هیچ کدوم نتونستن حتی کوچیک‌ترین سرنخی به‌دست بیارن. من حتی کارگاه از خارج کشور آورده بودم ولی هیچی به هیچی!
خسته شده بودم. خسته بودم از این‌که قاتل پدرم داشت راست‌راست تو این زمین خاکی برای خودش می‌گشت و احتمالاً به ریش خاندان ما هم می‌خندید! با این فکر دست‌هام مشت شد. نمی‌ذارم! حتی اگه یک روز از عمرم هم مونده باشه باید اون فرد رو پیدا کنم! وگرنه من سلدا رستگار نیستم!
روی صندلی قدیمی اما شیکی که متعلق به پدرم بود نشستم. بعد فوتش همه چیز طبق وصیت‌نامه‌ش به من رسید. با خوندن وصیت‌نامه پدر، همه تو شوک بودن. عمو و پسر عموهام از همه بیشتر شوکه شده بودند. طبق وصیت بابا بعد اون، من همه چیز رو اداره می‌کردم و هیچ‌ک.س حق اعتراض نداشت. بعد خوندن وصیت و عصبانیتی که میشد از چشم‌های عمو و پسراش بهش پی برد بیشتر از قبل بهشون مشکوک شدم. قبلاً هم رفتارهای مشکوکی داشتن ولی به خاطر این‌که پدرم داداشش رو خیلی دوست داشت هیچی بهش نگفته بودم تا خدایی نکرده دلش نشکنه ولی... سرم رو پایین انداختم. ولی اشتباه کردم! باید همون موقع به بابا اطلاع می‌دادم. کوتاهی کردم!
تو همین افکار بودم و سرسری به قراردادهای روی میز نگاه می‌کردم که صدای در اومد.
- بفرمایید.
با وارد شدن پسرعموم نریمان یکی از ابروهام رو دادم بالا. این مارمولک ایران بود؟
- به‌به! دختر عموی گل گلاب. خوبی؟ چه خبر؟ خبر نمی‌گیری‌ ها. نمی‌گی یک پسرعمو دارم که اون ور دنیا فرستادمش. یه خبری بگیرم. ببینم تو غربت مرده یا زنده!
همین‌جور که داشت پاچه‌خواری می‌کرد، روی صندلی قهوه‌ای رنگی که پایه‌هاش از چوب درخت گردو بود، جلوی میزم نشست و شکلاتی از روی میزم برداشت و به حالت چندش‌آوری اون رو داخل دهنش گذاشت و با قرچ‌قرچ‌ اون رو خورد. حالم از این مردک هیز بهم می‌خورد. از همون بچگی اصلاً از نریمان خوشم نمی‌اومد! البته من بچه هم که بودم خیلی تودار و مرموز و ساکت بودم و با هیچ احدی کنار نمی‌اومد درست مثل الآنم.
نگاه بی‌تفاوت و سردی بهش انداختم که دست‌هاش رو گذاشت پشت صندلی کناری و یکی از پاهاش رو انداخت رو پای دیگش و خنده مضحکی زد.
- فکر نمی‌کنم بهت گفته باشم بیای ایران! خبری شده؟
حالت متعجبی به خودش گرفت و شکلاتش رو سریع قورت داد.
- دختر عمو؟ مگه من رو به اسارت گرفتی؟ حق ندارم بیام خانواده‌م و از همه مهم‌تر دختر عموم رو ببینم؟
حالم از این طرز حرف زدنش بهم خورد ولی سعی کردم صورتم همون حالت سرد و خشک رو حفظ کنه. بعد هم خودم رو مشغول وارسی برگه‌های جلوم کردم.
- اگه احوال پرسیت تموم شد پاشو برو خونه، پیش زن‌عمو که بعید می‌دونم برای احوال پرسی اومده باشی!
محکم کف‌دست‌هاش رو بهم زد و آفرین بلندی گفت.
- آفرین دخترعمو! از همین تیز بودنته که خوشم میاد. زود می‌گیری چی به چیه. راستش درست گفتی. فقط برای احوال پرسی نیومدم! اوم... چه‌طور بگم؟! بودجه شرکت آلمان زودتر از موعد تموم شده و منم بدجور گرفتار شدم! اومدم پول بگیرم.
چشم‌هام رو برای لحظه‌ای روی هم فشار دادم. این آدم باعث میشد منی که انقدر آروم و بی‌سر و صدام تا سر حد جنون برم. ورقه‌ها رو روی میز رها کردم و بهش نگاهی انداختم. داشت نیشخند میزد؟ اونم به من؟ آخ! که پسر عمو اگه بابام تو وصیت‌نامه‌ش ننوشته بود از شما مراقبت کنم حتماً اول تو رو گدا می‌کردم بعد تک‌تک خانواده رو‌ی مخت رو.
منم متقابلاً نیشخندی زدم. فکر کردی می‌تونی ازم پول بکنی؟! اونم من؟ کسی که زیر دست آقای رستگار بزرگ شده؟
- که زودتر از موعد تموم شده... .
همین‌طور که نیشخند می‌زدم جلو چهره متعجبش بلند شدم و کنار میز ایستادم و شکلاتی برداشتم و گرفتم سمتش. وقتی دیدم تعلل می‌کنه با دست بهش فهموندم که بگیره. شکلات رو گرفت و این‌بار با چهره‌ای اخمو بهم زل زد.
- پسر عمو می‌دونی؟
سمت صندلیش اومدم و دست‌هام رو روی دسته‌ صندلی شیکی که با اومدن نریمان منظره نحسی رو درست کرده بود گذاشتم و مقابل صورت اخمو اما ترسیده‌ش ادامه دادم.
- خیلی دوست دارم عکس‌هایی که ازت دارم رو به عمو و زن‌عمو نشون بدم. بعدم تو اینترنت پخشش کنم. بعد هم اوم... چه‌ می‌دونم شاید شرکت و زندگیت رو ازت بگیرم. هوم؟! می‌دونی که خیلی خوب بلدم به خاک سیاه بنشونمت!
رسماً رنگ پسر بیچاره پرید و من از این واکنشش قهقهه‌ای سر دادم.
- نترس پسر عمو. تو فکر کردی من این‌کار رو با کسی که هم خون منه انجام میدم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

:) Seta

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
44
1,705
مدال‌ها
2
با تته‌پته لب باز کرد که چیزی بگه اما سریع دستم رو به حالت ساکت روی لب‌هاش گذاشتم و تو چشم‌هاش خیره شدم.
- فک کنم متوجه شدی که چی گفتم! دیگه هم نبینم برای من دم دربیاری؛ خب؟ الانم پاشو که حساب بانکیت مثل روز برام روشنه. پاشو پسر خوب.
بعد هم دوباره رو صندلی‌م جا گرفتم و بدون این‌که به صورت قرمز شده‌ش نگاه کنم با دست اشاره کردم بره و از این بیشتر وقت با ارزشم رو نگیره. بعد مرگ پدرم اون سلدای خشک و سرد به یک سلدای خشک و سردتر از قبل تبدیل شدم. طوری که دیگه کسی حتی لبخندم رو ندیده بود. بعد چند امضای دیگه از پشت میز بلند شدم و از اتاقم خارج شدم. همه به احترام من بلند شدن. این احترام رو دوست داشتم و همه این احترام رو مدیونی پدری بودم که دیگه پیشم نبود؛ سمت ماشینم رفتم و سوارش شدم. نگاهی به برنامه‌ای که منشیم برام فرستاده بود کردم. خب مثل این‌که برای امروز تمومه! می‌تونم برم خونه و روی صندلی راحتیم بشینم و روبه بالکن خونه سیگار بکشم و به پدر عزیزم فکر کنم. به روزهای خوشی که کنار هم بودیم. با این فکر لبخندی نیمه جون روی لبم شکل گرفت که خیلی سریع همون لبخند ریز هم خشک‌ شد. با شنیدن صدای گوشیم هوف کلافه‌ای کشیدم. احتمالاً از خانواده عمو باشه چون این شمارم فقط دست اون‌ها و چند تا از دوست‌های نزدیکمه. گوشی رو از داخل جیب پالتو درآوردم و با دیدن اسم زنعمو چشم‌هام گشاد شد. زنعمو؟ این افریته هر صد سال یک بار هم به من زنگ نمی‌زد. مغرورتر از این حرف‌ها بود! آیکون سبز رو فشار دادم.
- الو سلدا؟
چشم‌هام رو روی هم فشار دادم. هنوز یادم نرفته که این زن باعث شد پدر من یک سکته ناقص رو رد کنه!
- بله زنعمو طهورا؟ چیزی شده؟
- امشب تولد عمو سبحانِ. زنگ زدم که اطلاع بدم... .
از این متعجب‌تر نمی‌شدم! معمولاً من رو به مهمونی‌های خانوادگی‌شون دعوت نمی‌کردن. مخصوصاً که الان نریمان اومده و جمعشون جمع بود. با این حال نتونستم خودم رو کنترل کنم و سوالی که تو ذهنم به وجود اومده بود رو با یک ته خنده پرسیدم
- چی شده که زنعمو طهورا خودش شخصاً منو به مهمونی خونوادگی‌شون دعوت می‌کنه؟
صدای خنده مسخره‌ش از اون طرف گوشی اومد که باعث شد گوشی رو یکم از گوشم فاصله بدم. چرا این زن این‌جوری می‌خندید رو هیچ‌وقت نفهمیدم! تو عالم بچگی هر دفعه می‌دیدمش فکر می‌کردم جادوگر شهر اوز اومده همه رو نابود کنه که البته بد فکری هم نمی‌کردم. دقیقاً شبیه اون می‌خندید و حرف میزد.
- سلدا جان مگه اولین باره دعوتت می‌کنم خونمون؟ این‌جوری نگو دلم می‌شکنه.
تو دلم اوخی‌ای گفتم و نیشخندی زدم. از پنجره ماشین به پارکینگ اختصاصی شرکت نگاه کردم. خالی بود و فقط ماشین من توش بود. بعد بابا، زندگیم هم مثل همین پارکینگ خالی شد و خودم موندم و خودم!
یه جورایی مثل این بود که من تو یک جبهه‌م و بقیه تو جبهه مقابل سعی در نابود کردنم داشتن!
- باشه زنعمو میام. فعلاً.
بعد هم گوشی رو بدون این‌که منتظر حرف دیگه‌ای باشم قطع کردم. حوصله چرت‌ و پرت‌هاش رو نداشتم. ماشین رو روشن کردم و به بیرون شرکت رفتم. نگهبان دم در مثل همیشه خوابش برده بود و تنها دلیلی که اخراجش نمی‌کردم این بود که تازه بچه‌دار شده بود. تقه‌ای به شیشه نگهبانی زدم و بعد این‌که بیدار شد سری به نشانه تاسف تکون دادم و سمت خونه حرکت کردم. تو راه به این فکر کردم که باز این خانواده چه نقشه‌ای برام کشیدن؟! هر چی فکر می‌کردم به نتیجه‌ای نمی‌رسیدم. خیلی وقت بود خانواده عمو رو ندیده بودم. کلاً بعد مرگ بابا زیاد با هم رفت و آمد نمی‌کردیم مگر این‌که تو شرکت هم رو دیده باشیم و به اجبار احوال پرسی کرده باشیم.
ریموت در رو زدم و وارد حیاط شدم. خونه دور تا دور گل‌کاری شده بود و درخت‌ها همه جای حیاط رو دربر گرفته بود. یک آب‌نما به طرح فرشته هم وسط حیاط بود که بیشتر از همه تو چشم بود. همه این‌ها یادگار بابا هستند. تمام گل و درخت‌ها رو اون‌ کاشته بود! تو درست کردن این آب‌نما نقش زیادی داشت. یادمه که برای ساخت این خونه خیلی ذوق داشت. می‌گفت می‌خوام بعد بازنشستگیم این‌جا بشینم و از زندگیم لذت ببرم. به در و پنجره‌ها نگاه می‌کردم و لبخند می‌زدم. درست مثل دیوانه‌ها! پدرم خودش در و پنجره‌های این ویلا رو رنگ کرده بود. شاید از دور فقط یک ویلا لوکس و شیک به نظر برسه ولی برای من خیلی معنی‌ها داشت. تو تک‌تک جاهای این باغ من با بابا نشسته بودم و اون از آدم‌های خطرناک بیرون برام گفته بود. از این دنیا برام گفته بود. تک‌تک اون حرف‌ها یادمه! تک‌تک نصیحت‌هاش! تک‌تک‌شون رو مثل فیلم یادمه... . کاش الان بود. سرم رو می‌ذاشتم رو شونه‌های پهنش و می‌خندیدم. ولی... از تو فکر و خیال دراومدم و به سمت خونه رفتم و کلید رو انداختم و وارد شدم. مارال خانم رفته بود. مارال، خدمتکار این‌جا بود که خیلی وقت بود این‌جا کار می‌کرد و من واقعاً دوسش دارم! خیلی خانم صاف و پاک و خوبیه هم‌چنین بابا می‌گفت هزاران بار پیش اون و مامان امتحان پس داده. اوه یادم رفت بگم.
مامانمم طی یک حادثه از دست دادم. وقتی که بیشتر از پنج سال نداشتم!
تقریباً هیچی از مادر مرحومم یادم نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

:) Seta

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
44
1,705
مدال‌ها
2
برای خودم قهوه‌ای ریختم و سمت بالکن رفتم. نفس عمیقی کشیدم و روی صندلی راک سبز زیتونی‌م جا گرفتم. یه حسی بهم می‌گفت که اون خانواده جز دردسر برات نیست همین‌جا تو مکان امنت بمون و به روزهای خوبت فکر کن. به اون روز کذایی! شاید سرنخی چیزی دست گیرت شد اما از یک طرف هم نمی‌تونم پا رو حرف بابا بذارم. بهم گفته بود ازشون مراقبت کنم و باهاشون راه بیام. پس نمی‌تونستم نرم!
هوفه کلافه‌ای کشیدم و تن بی‌جونم رو سمت اتاق کشوندم و کمدم رو باز کردم. اغلب مانتوهام یا سفید بودن یا مشکی یا کرمی. پس یک مانتو کرم و شلوار و شال کرمی با تناژهای متفاوت برداشتم و با کیف و کفش مشکی استایلم رو تکمیل کردم و به خودم نگاهی انداختم. دختر آن‌چنان زیبایی نبودم ولی تمام اجزای صورتم به مادرم کشیده بود و صورتی معمولی داشتم. کرمی به صورتم زدم و یک رژ صورتی کمرنگ هم به لب‌های نرمم کشیدم و دیگه بیشتر از این آرایش نکردم. زیاد از آرایش کردن خوشم نمیاد و به نظرم ساده و طبیعی بودن خیلی بهتر بود. کلید ماشینم رو برداشتم و خواستم برم بیرون که چشمم به پنسی که بابام وقتی ده سالم بود برام خریده بود، افتاد. روش شکوفه‌های ریز صورتی داشت و خیلی ساده بود! یک روز وقتی داشتم پازل حل می‌کردم، بابا از پشت اومد و این‌ رو روی موهام کاشت و من رو جلو آینه برد و گفت
- دخترم! یک خانم متشخص باید همیشه به خودش برسه و مرتب و شیک باشه اما باید تعادل رو حفظ کنه! همیشه سعی کن ساده باشی اما در عین حال شیک.
لبخندی زدم و پنس رو برداشتم و روی موهام گذاشتم. دقیقا همون‌جایی که بابام گذاشته بود. لبخندی زدم و سمت خونه عمو سبحان راه افتادم. سر راه یک بسته شکلات تلخ از همون‌ها که همیشه تو دفترکار عمو پیدا میشد و یک ساعت شیک و مردونه هم گرفتم. سمت خونه رفتم و نگهبان با دیدن ماشینم از تو دوربین در رو باز کرد. خونه عمو سبحان خیلی بزرگتر و خیلی شیک‌تر از مال ما بود و این هم به این خاطر بود که زنعمو طهورا خیلی تجملاتی زندگی می‌کرد! از نظر من این فقط کمبودش رو نشون می‌داد ولی اون اصلاً این‌طور فکر نمی‌کرد! فقط امیدوارم که نقشه پلیدی نداشته باشن؛ چون نمی‌دونم این دفعه چه‌ واکنشی بدم!
وارد حیاط ویلا شدم و ماشینم رو پیش ماشین‌های مدل بالای پسرعموهام پارک کردم. شیش تا پسرعمو داشتم که یکی از یکی بی‌خاصیت‌تر بودن. نریمان از همشون بزرگ‌تر و رو مخ‌تر بود. مخصوصاً این‌که می‌دونستم یه زمانی بهم چشم داشته! اون موقع که اومد و من رو از بابام خواستگاری کرد با تصور این‌که با نریمان تو‌ یک خونه بودم باعث میشد محتویات معده‌م به سمت دهنم کشیده بشن. مردک هیز هول، هرشب تو پارتی تو یکی از اتاق‌های خصوصی با یکی می‌خوابید بعد انتظار داشت من زنش بشم! زهی خیال باطل! اون با تایپ مورد علاقه‌ام زمین تا آسمون فاصله داشت! من مردی رو می‌خواستم که مثل خودم باشه. با جربزه، تیز ،محکم و قابل اعتماد!
طوری باشه که بتونم همیشه بهش تکیه کنم. نه یکی مثل نریمان که هر شب با یکی می‌خوابید و همش به فکر خوش گذرونی بود. از بین پسر عموهام فقط پسرعمو آخریم یکم عقل تو سرش بود ولی اونم تحت تاثیر حرف‌های زنعمو طهورا کاملاً دیوونه و حریص شده بود!
وارد خونه لوکس و خیلی بزرگ عمو شدم. خدمتکار خونه سریع سمتم اومد و بسته شکلات و هدیه رو از دستم گرفت و رفت. نگاهی به اطراف انداختم که صدای پاشا پسر عموی دومیم‌ توجهم‌ رو به خودش جلب کرد
- به‌به... سلام بر رئیس خاندان رستگار!
از این ورا. فکر نمی‌کردم بیای.
به سمت پاشا برگشتم و کاملاً متعجب شدم. این همون مارمولکی بود که چند وقت پیش داشت از لاغری خشک میشد؟ چه خوشتیپ شده بود! داشت از پله‌ها پایین می‌اومد .منتظر شدم هم سطح خودم بشه بعد جوابش رو بدم. اصلاً خوشم نمی‌اومد کسی از بالا بهم نگاه کنه. وقتی رسید بهم خیلی خشک و سرد و با اعتماد به نفس جوابشو دادم.
- چرا نباید بیام؟
خنده‌ای کرد.
- هنوز هم همون سلدایی. مستبد مغرور و با اعتماد به نفس! آفرین دخترعمو با همین دنده برو جلو که بدجور جذابه!
خونسرد نگاهش می‌کردم که تو همون لحظه صدای بم و کلفت عمو من رو به خودم آورد
- سلدا؟
اعضای این خونه همیشه این‌جور بودن؟ یکی‌یکی بیان و بر*ینن به مودم و بعدشم نوبت نفر بعدی میشه!
احتمالاً بعدش زنعمو طهورا بیاد و این‌جا رو با تیکه‌هاش گلستان کنه! رفتم جلو تا دست عمو رو ببوسم. با این‌که دل خوشی ازش نداشتم ولی این باعث نمیشد که تربیت خانوادگیم رو یادم بره!
نگاهی بهم انداخت و خوش آمد آرومی بهم گفت. من هم در جواب، تشکر کردم و تولدش رو هم تبریک گفتم. سری تکون داد و سمت حیاط پشتی راه افتاد. خودم رو بهش رسوندم تا حداقل از شر این پسرعمو راحت بشم. این یکی خیلی بد تیکه می‌نداخت. به مامانش کشیده بود! وارد حیاط پشتی که شدیم روی نحس همه پسر عمو‌هام رو دیدم! نریمان، ارسلان، نیما، پارسا و مهران.
همون‌طور که قبلاً هم گفتم نریمان از همه بزرگ‌تر بود. بعد اون هم ارسلان و مهران دوقلو بودن. بعد اون‌ها هم زنعمو دست به کار شد و دوقلو بعدی نیما و پاشا رو زایید که دقیقاً به خودش کشیده بودن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

:) Seta

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
44
1,705
مدال‌ها
2
و آخری هم پارسا. از همشون زرنگ‌تر بود و مطمعن بودم اگه تو این خانواده بزرگ نشده بود خیلی موفق‌تر از الانش بود! نیما همین‌جور که روی باربیکیو حیاط پشتی کباب‌ها رو باد میزد نیشخندی زد.
- به‌به دخترعمو مشتاق دیدار!
پاشا هم از پشتم دراومد و به جمع مضحکشون پیوست.
- بچه‌ها! سلدا دقیقاً همون سلداست. یک ذره هم تغییر نکرده... .
نریمان نیشخندی به حرف پاشا زد و با حرص انگشت‌هاش رو بالا آورد و علامت اوکی رو نشون داد.
- تو این زمینه خیلی باهات موافقم! همون سلدا تخس و مستبد قبلی... .
بعد هم همه به شوخی بی‌نمک و بی‌مزه نریمان خندیدن. کجاش خنده‌دار بود؟ اصلاً خودم رو هم سطحشون نمی‌دیدم که بخوام جوابی بدم. پس سکوت کردم و خیلی خشک نگاهشون کردم. با صدای عمو سبحان همه ساکت شدن
- ساکت باشین مفت خورا! مامان طهورا کجاست؟
این دفعه ارسلان به حرف اومد.
- مامان داره خودش رو برای شوهر جونش بزک می‌کنه.
بعد هم دوباره همه خندیدن. عمو نگاهی به نتایج زندگیش انداخت و انگار که ناامید شده باشه سرش رو انداخت و داخل خونه رفت. بین یه مشت دیوونه زنجیری گیر کرده بودم و چاره‌ای جز موندن نداشتم! دنبال جایی برای نشستن می‌گشتم که صدای زنگ خونه دراومد. خب لازم نبود برم چون خدمتکار داشتن! به گشتن ادامه دادم که بازم صدای زنگ دراومد. نگاهی به پسرعموهای کم عقلم انداختم که گرم حرف زدن باهم بودن و جک‌های بی‌مزه تعریف می‌کردن! خدایا از بین هشتاد میلیون آدم باید با این‌ها فامیل می‌شدم؟ هوف کلافه‌ای کشیدم و وقتی صدای زنگ به چهارم و پنجم رسید کلافه‌تر سمت آیفون خونه رفتم.
انگار نگهبان باغ بود! آیفون رو برداشتم و خیلی محکم و سرد گفتم
- بله؟
با این صدا نگهبان بیچاره هول کرد و با تته‌پته گفت
- ب... بخشید خانم یه آقایی اومدن میگن مهمون آقای رستگار هستن در رو باز کنم؟ به من اطلاع ندادین!
چند لحظه به نگهبان نگاه کردم. زنعمو مهمون دعوت کرده؟ فکر کردم مهمونی خانوادگی باشه!
- صبر کن.
بعد آیفون رو گذاشتم و سمت حیاط پشتی و سمت پسرعمو‌هام رفتم.
- مهمون داشتین؟
همه نگاهشون برگشت سمتم بعد نریمان با اخم واضحی به حرف دراومد.
- فک کنم مهمون اختصاصی مامان تشریف آورده باشن!
بعد نگاهی به مهران کرد و زد پس گردنش و گفت.
- مگه به نگهبان نگفتی؟ رئیس خاندان رو تا جای آیفون کشوندی. بی‌ادب!
باز هم همگی باهم شروع کردن به خندیدن. در این بین زنعمو طهورا همین‌طور که از خودش کلی فلز آویزون کرده بود با کفشهای پاشنه بلندش و عشوه خاصی اومد سمتون. از بالا تا پایین عمل بود این زن! دریغ از یک جای عادی و طبیعی داخل بدنش. نگاهی بهم انداخت.
- اومدی پس!
ابرویی بالا انداختم. انگار انتظار نداشتن که بیام! لبخندی زدم تا بیشتر حرصش دربیاد بعد گفتم.
- بله زنعمو. ولی انگار خانوادگی فکر می‌کردین نمیام یا شایدم فکر می‌کردین که ازتون می‌ترسم هوم؟ خیلی خودتون رو مهم و ترسناک می‌دونین نه؟
نگاهی به همشون انداختم و حالا این دفعه من بودم که با صدای بلند می‌خندیدم و طهورا جون و شیش پسر احمقش با اخم بهم نگاه می‌کردن. هیچ وقت نخواستم کسی رو کوچیک کنم ولی این افراد خودشون تحریکم می‌کردن این کار رو بکنم! نریمان از جاش بلند شد و همین‌جور که چیزی زیر لب می‌گفت سمت آیفون رفت.
زنعمو طهورا به حرف اومد
- هنوزم مغروری؛ هنوزم!
نیشخندی زدم و حالت شوکه و متعجبی به خودم گرفتم و سرم رو بهش نزدیک کردم.
- می‌دونی این حرفت خیلی تکراریه. تقریباً این حرف رو روزی صدبار می‌شنوم و با شنیدنش بسیار خشنود و خرسند می‌شم!
بعد هم با همون نیشخند از کنارش رد شدم و رفتم داخل خونه.
هوف! کاش نمی‌اومدم. کاش!
سمت میزی که برای تولد چیده بودن و روش پر میوه و نوشیدنی بود رفتم و یک نوشیدنی برداشتم و سر کشیدم. بعد هم سی*گارم رو درآوردم و خواستم برم سمت حیاط که با دیدن فردی وسط حال خونه چند لحظه متعجب نگاهش کردم. این کی بود؟ این‌جا وسط حال اصلی خونه چی‌کار می‌کرد؟ این همون مهمونشون بود؟
با دقت بیشتری رصدش کردم. یک مرد قد بلند خوش هیکل و چهار شونه بود ولی چون روش اون ور بود نمی‌دیدمش!
انقد مشغول نگاه کردنش شدم که اصلاً متوجه این نشدم که برگشته طرفم و خیلی مشکوک داره نگاهم می‌کنه و اخمی هم بین ابروهاش شکل گرفته.
یکم بعد متوجه سوتی ناجورم شدم و خودم رو جمع کردم. یک دونه سی*گار از تو پاکت درآوردم و مشغول روشن کردنش شدم که دیدم داره با همون اخم میاد سمتم.
- ببخشید اگه رصد کردنتون تموم شده میشه بپرسم آقا سبحان و طهورا خانم کجا هستن؟
متقابلاً اخمی کردم و با همون اعتماد به نفس همیشگی جواب دادم:
- رصد؟
نیشخندی زدم و پک‌ عمیقی از سی*گارم گرفتم و تو صورتش رها کردم.
- می‌دونی با کی داری حرف می‌زنی آقای محترم که این‌جور بلبل زبونی می‌کنی؟
به‌خاطر دود سی*گار سرفه‌ای کرد و نگاهی بهم انداخت.
- خب پس می‌تونم بدونم دارم با کی حرف می‌زنم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

:) Seta

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
44
1,705
مدال‌ها
2
پوزخندی زدم و یکی از ابروهام رو بالا دادم و جوابی بهش ندادم. انگار که کم آورده باشه هوف کلافه‌ای کشید.
- چه‌قدر سرتقین شما. من میکائیل خجسته هستم و شما؟
خجسته؟ انگار فامیل زنعمو بود! کمی فکر کردم و بعد یادم اومد که زنعمو طهورا از دار دنیا فقط یک خواهر داشت که از قضا اونم یک پسر داره. حتماً این خواهرزاده زنعمو طهوراست! ولی چرا امشب دعوت شده؟! تا جایی که یادمه طهورا جان به قدری مغرور بود که با هیچکس جز شوهرش و پسراش حرف نمی‌زد. حالا خواهرزاده‌ش رو دعوت کرده؟ یک جای کار می‌لنگه!
باز خانوادگی ریگی به کفششونِ و من باید بفهمم این‌جا چه‌خبره! نگاه خونسردی بهش انداختم و باز هم دود سی*گارم رو تو صورتش خالی کردم که بیشتر به سرفه افتاد و باعث شد خنده‌ای کنج لبم جا بگیره. نگاهی بهش انداختم تا سرفه‌هاش بند بیاد. وقتی دیدم این بنده خدا خیلی داره سرفه می‌کنه گفتم.
- آب بخور شهید نشی.
بعد هم سی*گار به دست بی‌توجه به فردی که پشتم بود سمت حیاط پشتی رفتم.
طهورا شیطان صفت باز چه نقشه‌ای داری تو ذهن کثیفت؟ ته مونده سی*گار رو انداختم رو چمن‌ها که صدای نحس زنعمو طهورا دراومد. انگار مهمونش رو دیده بود!
- میکائیل؟ پسرم؟ چه‌قدر بزرگ شدی عشق خاله! دورت بگردم. چه‌قدر خوشتیپ شدی ها.
نگاهی بهشون انداختم. الان که فکر می‌کردم من این‌جا جایی نداشتم پس چرا اومده بودم؟ شاید ته مونده امیدی از این‌که منم خانواده‌ای دارم، داشتم. ولی نباید به کسی که انقد بهشون مشکوکم نزدیک بشم! خدا رو چه دیدی یهویی خانوادگی بریزن سرم و من رو تو همین استخر وسط خفه کنن؟ با این فکر خودم رو جمع و جور کردم و رفتم سمت زنعمو طهورا که داشت قربون خواهرزاده‌ش می‌رفت. باید از این‌جا برم! بدون توجه به مرد روبه‌رویی و نگاه‌های خیره‌ش. نگاهی به زنعمو کردم و تمام سعیم رو کردم که لبخندی کنج لبم باشه.
- زنعمو میشه اگه قرارِ شمعی فوت بشه یا کاری کرده بشه سریع‌تر انجام بدیم؟ من امروز خیلی کار داشتم و واقعاً سرم درد می‌کنه!
زنعمو طهورا نگاهی خنثی بهم انداخت و بعد با لبخند برگشت سمت میکائیل. اصلاً من اشتباه می‌کنم به این آدم‌ها احترام می‌ذارم! این آدم‌ها ارزش احترام رو نمی‌دونن! باید مثل سگ پادو باهاشون رفتار کنم که حساب کار دستشون بیاد. هوف کلافه کشیدم که بالاخره حضرت والا طهورا جان خجسته به زبون اومدن.
- میکائیل، خاله جان با سلدا ملاقات کردی؟ این همون سلداییه که تعریفش رو کرده بودم!
طهورا از من جلوی خواهرزاده‌ش تعریف کرده؟ هر چی امشب جلوتر میره بیشتر متعجب و کنجکاو میشم! هیچ‌جوره با این جمله‌ای که گفت کنار نمی‌اومدم.
- اره خاله طهورا باهم آشنا شدیم. البته بیشتر ایشون با من آشنا شدن تا من با ایشون.
بعد هم لبخندی زد و دستش رو جلو آورد. انگار می‌خواست دست بده.
آدم بی‌ادبی نبودم. سریع دستش رو گرفتم و من هم لبخند زورکی‌ای زدم و سریع دستم رو کشیدم که دستش تو هوا موند. لبخند خجالت زده‌ای کرد که باز طهورا جان لب باز کرد.
- میکائیل، خاله جون این اخلاقه سلداست تروخدا ببخشیدش!
بعد هم ایشی کرد و دست میکائیل رو گرفت و رفت. خب‌خب! دیگه نمی‌تونم این خونه کذایی رو تحمل کنم! باید هرچه سریع‌تر از این‌جا خلاص می‌شدم.
کیفم رو برداشتم و سمت در اصلی رفتم. دستم رو روی دستگیره در گذاشتم که با صدای ارسلان متوقف شدم
- از جمعیت بیذاری؟ آگورافوبیا داری؟
به سمت صدا برگشتم و با دیدن ارسلان که کلاه تولدت مبارک گذاشته و یک شرشره صورتی دور گردنش خنده‌ای تو دلم کردم ولی تو ظاهر فقط یک نیشخند تحویلش دادم.
- باربی شدی ارسلان! بهت میاد. کلاه و شرشره!
ارسلان پوف کلافه ای کشید.
- توروخدا نیش و کنایه نزن. همش تقصیر مامان طهوراست! نمی‌تونیم رو حرفش حرف بزنیم. الان گفتم کجا داری میری چرا بحث رو عوض می‌کنی؟!
اصلاً حوصله نداشتم به ارسلان توضیح بدم ولی از اون‌جا که می‌شناختمش و می‌دونستم خیلی آدم کنه و فضولیه و احتمال این‌که بره به همه بگه «سلدا فرار کرد.» زیاده سعی کردم با جملاتم خامش کنم.
- ارسلان جدیدا باشگاه میری؟
چشم‌های ارسلان برقی زد انگار به خوب چیزی اشاره کردم!
- اره میرم. چه‌طور؟
نگاهی به بدن افتاده و شل و ولش کردم.
باید از این بدن تعریف می‌کردم؟ مجبور بودم! با این جمله خودم رو قانع کردم.
- آخه از آخرین دفعه‌ای که دیدمت خیلی رو فرم‌تر اومدی. خوب بدنی داری برای خودت میسازی‌ ها.
چشماش بیشتر برق زد تا جایی که احساس کردم می‌تونم اکلیل‌های داخل چشمش رو ببینم! قیافم رو یکم جمع کردم و نگاهی بهش انداختم. چرا این‌جوری نگاه می‌کرد؟
- داری راست میگی سلدا؟
با همون قیافه درهم سری به نشانه البته تکون دادم و منتظر شدم که محو افق بشه و من رو هم بی‌خیال بشه. اما انگار خانوادگی رو خودشون کار کرده بودن تا نقشه‌هام رو نقش بر آب کنن.
- فکر کردی می‌تونی با این تعریف‌ها قصردر بری؟ کور خوندی دختر عمو! حالا هم بیا منتظر توییم می‌خوایم کیک رو ببریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

:) Seta

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
44
1,705
مدال‌ها
2
با چشم های گشاد شده نگاهی بهش انداختم ... هنوز باورم نشده بود که نقشه‌ام روش جواب نداد ... قبلا زودتر خر می‌شد الان چیشد که یهو تیز بازیش گل کرده بود؟ ... بدون توجه به ارسلان که دستاش رو باز کرده بود به نشونه این که اول خانوم ها سمت حال رفتم و با دیدن دیزانی که طهورا برای تولد پسندیده بود لحظه ای خنده کردم. تم باربی و صورتی؟ شوخی می‌کرد؟ عمو سبحان نزذیک ۶۰ سالشه! این زن می‌خواست آبرو نداشته شوهرش رو ببره؟ نگاهی به عمو انداختم ولی انگار اصلا براش مهم نبود چون داشت کاپ کیک های روی میز رو ناخونک می‌کرد! این خانواده امشب خیلی عجیب و مرموز شدن ... رفتم سمت یکی از صندلی ها که یهو پاشا پرید جلوم و یک کلاه صورتی با طرح باربی گذاشت رو سرم ...
خواستم از رو سرم بردارم که با حرف جناب میکائیل پشیمون شدم
_ سلدا خانم لطفا ضد حال نزنین قراره هممون بذاریم لطفا شما هم بذارین سرتون باشه.
نگاهی بهش کردم و بعد دست از سر کلاه برداشتم ... اصلا دوست نداشتم آدم ضد حال جمع من باشم ... نگاهی زیر زیرکانه به حرکات و رفتار میکائیل کردم ... خیلی محترم و جنتلمن تکون‌ میخورد و این باعث می‌شد اعصابم بهم بریزه..
من مطمعنم این مرد ریگی به کفشش داره ولی به ظاهر اینجوری نشون نمی‌داد و این باعث میشد اعصابم بهم بریزه!
چرا امشب اومده؟ چرا دعوتش کردن؟ این همه مدت کجا بوده که یهو اومده و پیش زنعمو خاله جان خاله جان می‌کنه؟ و هزاران سوال دیگه تو سرم بود که میخواستم سریع تر به جوابش برسم. برای اینکه به جواب سوالاتم برسم سمت میکائیل قدم کردم. مشغول وصل کردن شرشره های صورتی و بنفش بود. نگاهی سرسری بهش انداختم. باید اعتراف کنم خیلی خوش‌چهره و خوشتیپ بود! همه اجزای صورتش میزون بود و چشم و ابرو مشکی‌ای داشت. موهای خوش حالتی هم داشت طوری که آدم دوست داشت داخلش دست بکنه و نوازشش کنه. این مرد از این خانواده چی می‌خواست؟ رفتم جلو؛ ولی متوجه حضورم نشد. سرفه‌ای کردم که توجهش بهم جلب شد
_ سلدا خانم؟ چیزی شده؟
نگاهی از بالا تا پایین بهش انداختم
_ زنعمو شما رو دعوت کرده؟
خنده مصلحتی‌ای کرد؛ چرا میخواست خودشو مظلوم و خوش خنده نشون بده؟ هر حرکتش برام رو اعصاب و رو مخ بود. من آدمی نبودم که به آدمای غیر مهم زیاد توجه نشون بدم ولی اینجا یک چیزی عجیب بود و اون چیز عجیب هم همین مرد اینجا بود!
_ البته ..چه ک.س دیگه ای می‌تونه اینکار رو انجام بده؟.... چطور؟
_ چی چطور؟
_ چرا پرسیدین؟
نگاهی به چشمای مرموز و در عین حال جذابش کردم. این چشما قصد داشتن چیکار کنن؟
_ هیچی همین طور پرسیدم! شما از شهرستان میای؟ یا تهران زندگی می‌کنی؟ آخه تا به حال تو خونه عمو ندیده بودمت!
خندید و همین طور که مشغول وصل کردن بادکنک ها بود جواب داد
_من تهران زندگی می‌کنم! تا به حال فقط دو بار اینجا اومدم. امشب هم خاله طهورا من و مامانم رو دعوت کرده بود. ولی مادرم تازه عمل قلب باز انجام داده برای همون نتونست بیاد ... می‌تونم دلیل سوال پرسیدنتون رو بدونم؟
رو به طرفم کرد و با همون لبخند جذابش نگاهی بهم انداخت. شونه ای بالا انداختم و سعی کردم زیاد به چشم هاش نگاه نکنم. احساس میکردم وقتی به چشماش نگاه میکنم یه جوری میشم. یه حسی که خوب نمی‌شناختمش ... شاید حس ترس؟
_ نمیدونم فقط به نظرم عجیب اومد که خاله طهورا بعد این همه سال خواهرزاده شو فقط برای یک مهمونی کوچیک خانوادگی دعوت کنه! اونا حتی منو هم زیاد دعوت نمیکنن! به نظر تو عجیب نیست؟!
سرم رو خم کردم و یک آلبالو از روی میز برداشتم و منتظر جوابی ازش شدم. باید بفهمم برای چی اومده اینجا و چه نقشه ای دارن! تا یه جایی می‌تونستم حرف بعدیش رو پیش بینی کنم.
_ چرا همه چیز برای شما عجیب و مشکوک میاد؟ حس میکنم خیلی آدم شکاکی هستین!
و بالاخره همون جوابی که انتظارش رو می‌کشیدم رو گفت! پس یک جای کار میلنگه و من به این موضوع ایمان آوردم. فعلا تا همین قدر بس بود. بعدا متوجه نقشه شون میشدم. باید در مورد این آدم تحقیق کنم!
لبخندی زدم و آلبالویی دیگه‌ای برداشتم
_ من آدم شکاکی نیستم ...
مکثی کردم و کمی نزدیکش شدم. آلبالو داخل دستم رو گذاشتم گوشه لبش و کمی بهش خیره شدم. میتونم قسم بخورم این چشم‌ها هم خیلی آشنان هم خیلی سحرآمیز!
_ اما آدما خیلی غیرقابل اعتماد شدن! می‌فهمی که چی میگم؟
چند دقیقه تو چشماش زل زدم و از کنارش رد شدم و رفتم ... آقای میکائیل خجسته، شما هنوز مونده منو بشناسی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

:) Seta

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
44
1,705
مدال‌ها
2
اون شب با هر بدبختی که بود گذشت. نمی‌دونم ولی احساس میکردم که نگاه اون مرد همیشه رومه ولی وقتی چشم برمی گردوندم تا ببینمش داشت به یک جای دیگه نگاه میکرد. شاید من نسبت بهش زیاد حساس شده بودم! هرچی که بود گذشت و هیچ اتفاق خاصی نیفتاد.
امروز یک قرار داشتم و الان هم داشتم سمت شرکت های یکی از شرکام، میرفتم. وقتی به موقعیت مورد نظر رسیدم ماشین رو جلوی ساختمون نگه داشتم... کلید رو به نگهبانی که سمتم اومد،دادم تا ماشین رو سمت پارکینگ ببره. عینک آفتابی مو درآوردم و به آسمون خراشی که آقای حکیمی ساخته بود نگاه کردم. آقای حکیمی دوست و رفیق چندین و چند ساله ی بابا بود. رابطه خیلی نزدیکی داشتن. خیلی جاها بابام هوای آقای حکیمی رو داشته و بابا همیشه بهم یادآوری میکرد که احترامش رو نگه دارم! ولی من به هرکسی تا یک جایی احترام میذاشتم و اگر می‌دیدم داره دم درمیاره اونجا بود که منم پامو میذاشتم رو دمش و میگفتم:«دالی عمویی!»
سری تکون دادم و وارد ساختمونی شدم که ۴۰ درصد سهامش به نامم بود! هر کسی که رد میشد یک جوری سعی داشت که بهم سلام کنه من هم با هر سلام سری تکون میدادم و میرفتم. از نظر من این دنیا مثل یک قم*ار کثیف هستش لحظه ای غفلت کنی سرتو زیر آب میبرن!
این دنیا جاییه که رحمی درش وجود نداشت جاییه که معنی اعتماد دیگه اون معنای قبل رو نمیداد. به سمت اتاق اصلی آقای حکیمی رفتم و منشیش منو به سمت اتاق راهنمایی کرد.
آقای حکیمی تا من رو دید از رو صندلی بلند شد و با دست باز ازم استقبال کرد تا روی صندلی بشینم. خودش هم رو به روی صندلی من نشست
_ به به دختر حاج‌آقا رستگار ... از این ورا ...خوبی دخترم؟
دخترم؟ من دخترش بودم؟ عجب! ...
_ خوبم عمو جان شما خوب هستین؟ خاله شهین خوب هستن؟
_ خوبیم دخترجان زیر سایه تو و پدر خدابیامرزت همه خوبیم! چایی میخوری یا قهوه؟ چی بگم برات بیارن؟
لبخندی زدم.
_ آب ساده بیارین برام لطفا.
حکیمی هم لبخندی زد و با تلفن به منشی گفت که یک لیوان آب خنک بیارن.
_ خب دخترم ... چی شده که خبری هم از عمویه پیرت گرفتی؟ چیزی شده؟
آدمی که گند زده باشه همیشه دنبال اینه که بدونه چرا سر صحبت رو باهاش باز کردی!
یه جورایی ترس داره از اینکه نکنه فهمیده باشه! نکنه به خاک سیاه نشسته باشه!
لبخندی زدم و پاهام رو روی هم انداختم.‌ این حرکتم باعث شد متعجب بشه!
راستش دیگه لازم نبود جلوی آدمی که بهم خ*یانت کرده بود احترام بذارم پس هرجوری که بخوام رفتار میکنم!
_ می‌دونی عمو جون وقتی هشت سالم بود بابام یک حرف قشنگی بهم زد، گفت:«دخترم به هرکس تا زمانی احترام بذار که اون هم متقابلاً بهت احترام بذاره و این احترام فقط نباید ظاهری باشه باید با عمل بهت ثابت کرده باشه!»
سرم رو پایین انداختم و یک نیشخند کوچیک زدم‌.
حتی وقتی سرم پایین بود می‌تونستم ترس تو چشماش رو ببینم. دست هاش رو که نگاه کردم داشت با نوک انگشت هاش ور میرفت... اوخی عمو جون نترس! کاریت ندارم که ...
فقط قراره به خاک سیاه بنشونمت!
_ ولی عمو جون چند وقته آقایی که همیشه بهش احترام میذاشتم داره از پشت بهم خنجر میزنه ... هرشب میرفتم خونه و جای خنجرش رو احساس میکردم ولی نمیدونستم اون کیه و از کجا داره بهم خ*یانت می‌کنه!
دیروز فهمیدم که این آقا کیه ...
سرم رو بالا آوردم و لبخند کجی زدم
_ میخوای بدونی اون کی بود عمو جون؟
سری تکون داد و سعی کرد که لبخندش رو حفظ کنه
_ ن..نه عموجون اون کیه؟
هوف کلافه ای کشیدم
_ ای بابا ...عموجون به تازگی خنگ شدیا! ...
احساس میکنم چون پیر شدی داری کم کم اون‌ جذابیتت رو از دست میدی!
کمی مکث کردم و بعد خیلی تیز تو چشم هاش نگاه کردم طوری که به طور واضح لرزیدن بدنش رو دیدم با صدای بلندی داد زدم:
_ ولی نه پیرمرد! تو هنوزم همون مار افعی قبلی! با این تفاوت که داری زرنگ بازی بیشتری از خودت نشون میدی! فکر کردی متوجه نشدم همه اون مزایده ها رو از عمد به شرکت ققنوس باختی؟ باهاشون دست به یکی کرده بودی نه؟ اونجا بیشتر منفعت داشت پیرمرد؟ ارزش داشت شراکت چندین و چند سالمون رو خراب کنی و خودتو هم بدبخت کنی؟
با این حرف ترس تو چشماش چندین برابر شد و سعی کرد لبخند مسخرش رو حفظ کنه.
_ چی داری میگی دخترم ؟ متوجه نمیشم!
قهقهه بلندی کردم و بعد خیلی خنثی تو چشم هاش نگاه کردم. برگه ای رو که از همون اول تو دستم داشتم رو جلوش روی میز پرت کردم و بلند شدم
_ بقیش رو وکیلم بهت میگه! متاسفم عمو ... میتونستیم شراکت بهتری داشته باشیم.
بعد هم از اتاق خارج شدم و جلوی چشمای متعجب منشیش از ساختمون خارج شدم.
هرک.س بخواد منو بپیچونه بدجور میپیچونمش طوری که صدای قرچ و قروچ شکستن استخون های بدنش تا اون سر دنیا بره!
وقتی به بیرون ساختمون رسیدم نفس عمیقی کشیدم و به آسمون آلوده تهران نگاهی کردم ...
 
موضوع نویسنده

:) Seta

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
44
1,705
مدال‌ها
2
مثل همیشه آلوده و کثیف! ...
آسمون رو نمیگم؛ اون که تقصیر خودش نیست که اینجوری شده! منظور و مقصودم انسان های کثیف دورمونه.
آدم هایی که سعی دارن با لبخند های مسخرشون تو رو زخمی کنن! همین طور که با لبخند سمتت میان سعی در قایم کردن اسلحه پشتشون میکنند!
سری تکون دادم و عینک آفتابیم رو زدم و سوال ماشینم که نگهبان آورده بود شدم.
به شرکت که رسیدم اولین چیزی که به چشمم اومد مردی بود که کل دیشب حس میکردم نگاهش روم بود. میکائیل؟ اون اینجا چیکار میکرد. سمت منشیم که داشت باهاش حرف میزد رفتم.
_ میکائیل؟
با شنیدن صدام به طرفم برگشت
_ خانم رستگار ایشون رو میشناسین؟ اومدن اینجا و اصرار دارن بدون وقت ملاقات قبلی شما رو ببینن!
به سمت منشی برگشتم و سری به نشونه اره نشون دادم و دوباره به سمتش برگشتم
_ میکائیل خجسته اینجا چیکار داره؟
سرش رو پایین انداخت و گل دستش گرفته بود و اومده بود این‌جا چیکار؟ سوالی نگاهش کردم.
که بالاخره سرش رو بالا گرفت
_ میشه چند دقیقه وقتتون رو به من اختصاص بدین؟
چند دقیقه مکث کردم بعد به منشیم اشاره کردم که گل‌رو از دستش بگیره.
سمت اتاقم رفتم؛وقتی دیدم که همون جا وایستاده برگشتم و گفتم.
_ من از اونجا که صداتون رو نمی‌شنوم اگه امکانش هست بیاین تو اتاقم
خنده ای کرد و بعد هر دو وارد اتاق شدیم.وقتی میکائیل وارد اتاقم شد نگاهی به اطراف انداخت و نگاهش روی سر گوزن های گوشه اتاق قفل شد ... نمی‌دونم چرا ولی احساس کردم که چشماش در اشک غوطه‌ور شد
_ خب نمیخوای بشینی؟ چیزی میل داری؟
سری تکون داد
_ نه متشکرم اومدم راجب به چیزی صحبت کنم.
زیر لب باشه ارومی گفتم و وقتی دیدم به حرف نمیاد ،گفتم:
_ آقای محترم انگار منتظر زیر لفظی هستی ... یا شایدم منتظر فرش قرمزی؟ کدومش؟
خنده کوتاهی کرد و بعد سرش رو داد بالا. بالاخره میخواست به حرف بیاد؛ ولی انگار چیزی که میخواست بگه براش سخت بود!
_ خب راستش سلدا خانم من چند وقته که دارم دنبال کار میگردم! ولی متاسفانه الان فصلی نیست که کسی حسابدار بخواد وقتی دیشب بعد رفتن شما از آقا سبحان شنیدم که شرکت شما دنبال حسابدار هستش خیلی خوشحال شدم! راستش برای کار اومدم. اگه پای مادرم وسط نبود اصلا بهتون رو نمی‌زدم ولی الان باید کار داشته باشم تا بتونم قرص هاشو خریداری کنم!
ابرو هامو بالا دادم
_ آهااا ...کار! خب باید بگم ما هر کسی رو استخدام نمی‌کنیم ولی شما انگار سفارش شده عمو سبحانی!
_ ببخشید مجبور شدم بهشون بگم. واقعا به کار نیاز دارم! وگرنه منم از پارتی بازی خوشم نمیاد!
اوهومی گفتم و لب هامو خیس کردم
_اشکال نداره... میتونین برین پیش منشیم تا راهنمایی تون کنه! من سفارش شما رو حتما میکنم تا حتما استخدام بشی.
چشماش برقی زد. ولی نمی‌دونم این برق بخاطر چی بود! منطقیه که بخاطر کار باشه ولی یک حسی بهم می‌گفت نقشه دیگه ای از این کار داره! با این حال دشمن رو هرچی بیشتر نزدیک به خودت نگه داری بهتره ...
_واقعا ممنونم! نمی‌دونم چجوری تشکر کنم. حتما این لطف شما رو جبران میکنم!
به چشم هاش نگاه کردم و لبخندی زدی
_ جبران میکنی ... حتما جبران میکنی
با این حرفم چند دقیقه نگاه های مشکوک هر دومون داخل هم قفل شد و با بلند شدن ناگهانی میکائیل این رابطه چشمی هم سریع قطع شد.
_ خب من خیلی ازتون ممنونم! از این بیشتر وقتتون رو نگیرم... فعلا
بعد هم سریع از اتاق خارج شد ...
راستش من حسابدار داشتم! همین دیروز استخدامش کرده بودم و فردا هم اولین روز کاریش بود! راجبش هم حسابی تحقیق کرده بودم تا مثل حسابدار قبلی آب زیرهکار نباشه .. ولی بدمم نمیومد این آقا میکائیل رو هم به عنوان حسابدار نمایشی داشته باشم!
سریع گوشی رو برداشتم و این موضوع رو با منشیم هم درمیون گذاشتم تا سوتی نده.
***
خب خب خب ...
بالاخره امشب میتونم به آرامشی که دنبالشم برسم.
بشینم رو صندلی روبه رو بالکن و سیگار محبوبم رو بکشم
همین جور که داشتم پک عمیقی از سیگارم میزدم صدای نحس گوشیم دراومد.
خدایا نمیشه یک روز کسی زنگ نزنه؟ باید وقتی میرم خونه هردو گوشی‌هام رو خاموش کنم!
گوشی رو برداشتم و با دیدن اسم زنعمو طهورا احساس کردم گوشی بهم دهن کجی آشکاری کرد. فک کنم زنعمو عزیزم عاشقم شده!
با این فکر خنده ای کردم و سیگارم رو روی میز عسلی کنار دستم گذاشتم ...
_ الو؟
_ الو سلدا؟ خوبی دخترم؟
چرا همه سعی دارن منو دخترشون خطاب کنن؟
_ بله زنعمو ...خوبم شما خوبی؟
_ ممنون عزیزم ...
و سکوت محض ....
خب الان باید یه چیزی بگه! زنگ زده فقط مزاحمت ایجاد کنه؟
_ چرا حرف نمی زنی زنعمو؟ چیشده؟ چرا این وقت شب زنگ زدی؟
_ راستش سلدا میترسم بگم
طهورا و ترس؟ خنده ای کردم و به پشت صندلیم تکیه دادم. حتما موضوع جالبیه که طهورا میترسه بگه
_ برای چی بترسی زنعمو؟ چیزی شده ؟
از اون ور گوشی صدای صاف کردن صداش اومد و بعد یک مکث کوتاه اراجیفی رو پشت هم ردیف کرد
_ راستش سلدا میخوام تو و میکائیل رو باهم بیشتر آشنا کنم. فک کنم بدرد هم بخورین ...
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین