مقدمه: غرور... لعینترین ویژگی یک آدم... . به عنوان یک رز سرکش، حاضر نیستم حتی لحظهای به غرورم خدشهای وارد شود!
من یک رز سرکشام... .
درست همان روزی که فکر میکنی نابودش کردی و غرورش را زیر پاهایت لهاش کردی؛ به تو نیشخندی میزنم و میگویم:
- سلام!
***
- خانم رستگار، کارهایی که گفتین انجام شد.
همینطور که از شیشه روبهروم به تهران، یکی از کثیفترین شهرهای دنیا نگاه میکردم، سری تکون دادم و با دستهام اشاره کردم که بیرون بره. پک دیگهای به سی*گار داخل دستم زدم و ته موندهش رو داخل جاسی*گاری که یک کله عقاب هم روی بدنهش بود و هدیهای از طرف پدر مرحومم بود، گذاشتم. نگاهی به اطراف کردم. همهجای اتاق به رنگ قهوهای سوخته بود. از مبلها و پارکتها بگیر تا کمد و میزهای اتاق همه و همه به همین رنگ بود. روی دیوارها سر عقاب و گوزنهایی نصب شده بود که همه اونها رو پدرم شکار کرده بود. علاقه خاصی به شکار رفتن داشت و من هم گاهی آخر هفته همراهیش میکردم. این دفتر، دفتر پدر پیرم بود که حدود شیش سال پیش بهطور مرموزی داخل همین دفتر از دنیا رفت. روزی که وارد این آشغال دونی شدم و با بدن بیجون پدرم مواجه شدم رو هرگز از یاد نمیبرم!
هیچوقت نفهمیدم که چهطور پشت و پناهم رو از دست دادم. چهطور شد که مردی به اون بزرگی از این دنیا رفت. اون روز بود که فهمیدم این دنیا بهدرد هیچی نمیخوره. من طی این چند سال بهترین کارگاههای ایران رو گرفتم ولی هیچ کدوم نتونستن حتی کوچیکترین سرنخی بهدست بیارن. من حتی کارگاه از خارج کشور آورده بودم ولی هیچی به هیچی!
خسته شده بودم. خسته بودم از اینکه قاتل پدرم داشت راستراست تو این زمین خاکی برای خودش میگشت و احتمالاً به ریش خاندان ما هم میخندید! با این فکر دستهام مشت شد. نمیذارم! حتی اگه یک روز از عمرم هم مونده باشه باید اون فرد رو پیدا کنم! وگرنه من سلدا رستگار نیستم!
روی صندلی قدیمی اما شیکی که متعلق به پدرم بود نشستم. بعد فوتش همه چیز طبق وصیتنامهش به من رسید. با خوندن وصیتنامه پدر، همه تو شوک بودن. عمو و پسر عموهام از همه بیشتر شوکه شده بودند. طبق وصیت بابا بعد اون، من همه چیز رو اداره میکردم و هیچک.س حق اعتراض نداشت. بعد خوندن وصیت و عصبانیتی که میشد از چشمهای عمو و پسراش بهش پی برد بیشتر از قبل بهشون مشکوک شدم. قبلاً هم رفتارهای مشکوکی داشتن ولی به خاطر اینکه پدرم داداشش رو خیلی دوست داشت هیچی بهش نگفته بودم تا خدایی نکرده دلش نشکنه ولی... سرم رو پایین انداختم. ولی اشتباه کردم! باید همون موقع به بابا اطلاع میدادم. کوتاهی کردم!
تو همین افکار بودم و سرسری به قراردادهای روی میز نگاه میکردم که صدای در اومد.
- بفرمایید.
با وارد شدن پسرعموم نریمان یکی از ابروهام رو دادم بالا. این مارمولک ایران بود؟
- بهبه! دختر عموی گل گلاب. خوبی؟ چه خبر؟ خبر نمیگیری ها. نمیگی یک پسرعمو دارم که اون ور دنیا فرستادمش. یه خبری بگیرم. ببینم تو غربت مرده یا زنده!
همینجور که داشت پاچهخواری میکرد، روی صندلی قهوهای رنگی که پایههاش از چوب درخت گردو بود، جلوی میزم نشست و شکلاتی از روی میزم برداشت و به حالت چندشآوری اون رو داخل دهنش گذاشت و با قرچقرچ اون رو خورد. حالم از این مردک هیز بهم میخورد. از همون بچگی اصلاً از نریمان خوشم نمیاومد! البته من بچه هم که بودم خیلی تودار و مرموز و ساکت بودم و با هیچ احدی کنار نمیاومد درست مثل الآنم.
نگاه بیتفاوت و سردی بهش انداختم که دستهاش رو گذاشت پشت صندلی کناری و یکی از پاهاش رو انداخت رو پای دیگش و خنده مضحکی زد.
- فکر نمیکنم بهت گفته باشم بیای ایران! خبری شده؟
حالت متعجبی به خودش گرفت و شکلاتش رو سریع قورت داد.
- دختر عمو؟ مگه من رو به اسارت گرفتی؟ حق ندارم بیام خانوادهم و از همه مهمتر دختر عموم رو ببینم؟
حالم از این طرز حرف زدنش بهم خورد ولی سعی کردم صورتم همون حالت سرد و خشک رو حفظ کنه. بعد هم خودم رو مشغول وارسی برگههای جلوم کردم.
- اگه احوال پرسیت تموم شد پاشو برو خونه، پیش زنعمو که بعید میدونم برای احوال پرسی اومده باشی!
محکم کفدستهاش رو بهم زد و آفرین بلندی گفت.
- آفرین دخترعمو! از همین تیز بودنته که خوشم میاد. زود میگیری چی به چیه. راستش درست گفتی. فقط برای احوال پرسی نیومدم! اوم... چهطور بگم؟! بودجه شرکت آلمان زودتر از موعد تموم شده و منم بدجور گرفتار شدم! اومدم پول بگیرم.
چشمهام رو برای لحظهای روی هم فشار دادم. این آدم باعث میشد منی که انقدر آروم و بیسر و صدام تا سر حد جنون برم. ورقهها رو روی میز رها کردم و بهش نگاهی انداختم. داشت نیشخند میزد؟ اونم به من؟ آخ! که پسر عمو اگه بابام تو وصیتنامهش ننوشته بود از شما مراقبت کنم حتماً اول تو رو گدا میکردم بعد تکتک خانواده روی مخت رو.
منم متقابلاً نیشخندی زدم. فکر کردی میتونی ازم پول بکنی؟! اونم من؟ کسی که زیر دست آقای رستگار بزرگ شده؟
- که زودتر از موعد تموم شده... .
همینطور که نیشخند میزدم جلو چهره متعجبش بلند شدم و کنار میز ایستادم و شکلاتی برداشتم و گرفتم سمتش. وقتی دیدم تعلل میکنه با دست بهش فهموندم که بگیره. شکلات رو گرفت و اینبار با چهرهای اخمو بهم زل زد.
- پسر عمو میدونی؟
سمت صندلیش اومدم و دستهام رو روی دسته صندلی شیکی که با اومدن نریمان منظره نحسی رو درست کرده بود گذاشتم و مقابل صورت اخمو اما ترسیدهش ادامه دادم.
- خیلی دوست دارم عکسهایی که ازت دارم رو به عمو و زنعمو نشون بدم. بعدم تو اینترنت پخشش کنم. بعد هم اوم... چه میدونم شاید شرکت و زندگیت رو ازت بگیرم. هوم؟! میدونی که خیلی خوب بلدم به خاک سیاه بنشونمت!
رسماً رنگ پسر بیچاره پرید و من از این واکنشش قهقههای سر دادم.
- نترس پسر عمو. تو فکر کردی من اینکار رو با کسی که هم خون منه انجام میدم؟