- Aug
- 44
- 1,705
- مدالها
- 2
یه نگاهی به دورم انداختم ولی چیزی نبود که بزنم تو سرم!
پس بگو چرا منو مهمونی مزخرفشون دعوت کردن!
بگو چرا اون مرد رو آوردن گذاشتن وسط زندگیم!
چقدر من خرم که نفهمیدم!
حتما پیش خودشون گفتن بیاین سلدا رو شوهر بدیم و دست و پاهاش رو ببندیم. شوهرش هم از خانواده خودمون انتخاب کنیم که مثلا به حرفمون گوش کنه!
خدایا اینقدر زور زدن فکر کردن همین به ذهنشون خطور کرده؟
_ چی؟چی گفتی؟
دست خودم نبود وقتی یکی منو دست کم میگرفت و فکر میکرد خرم به شدت عصبانی میشدم و شروع میکردم به داد زدن و خنده های هیستریک.
_ سلدا خواهش میکنم کولی بازی از خودت درنیار دخترم خب؟ میدونی تو چند سالته؟ نزدیک به ۳۲ سالته!
نمیخوای برای خودت زندگی تشکیل بدی؟ انقدر از خودت چهره ترسناکی تو کل شهر ساختی که کسی جرات نداره از چند صد کیلومتریت رد بشه چه برسه به اینکه بخواد باهات ازدواج کنه.
خنده بلند و عصبانی ای کردم
_ تموم شد زنعمو؟ خیلی تاثر گذار بود.
بعد هم بدون اینکه جواب دیگه ای بهش بدم گوشی رو روش قطع کردم. زنیکه افریته!
این آخرین نقشته؟! شوهر دادن من؟!
هوف کلافه ای کشیدم. این خنده دار ترین چیزی بود که تا الان شنیده بودم! جرعت کرده بود راجب زندگی شخصیم نظر بده! خدایا خودت صبر بده تا این خانواده رو به تیر بار نبندم!
نگا کن تروخدا تو چند ثانیه چجوری مود خوبمو بهم ریخت ... دستی روی سرم گذاشتم و سمت جعبه کمک های اولیه خونه رفتم.
یک قرص خواب پیدا کردم و با یک لیوان آب به سمت پایین هلش دادم. امشب از اون شب ها بود که تا خود صبح به خودم لعنت میفرستادم! از اون شبای نحس که خوابم نمیبرد.
از داخل آشپزخونه نگاهی به عکس بزرگ بابا که قاب چوبی و طلایی رنگی داشت و نور مخفی های سقف باعث روشن شدن صورت مهربونش شده بود ،نگاه کردم. من بدون اون مرد طاقت نیاوردم. هرچقدر که خودمو به ظاهر قوی تر نشون میدادم از داخل ضعیف تر و خرد تر میشدم.
سمت اتاق رفتم تا کمی بخوابم ولی دقیقا تا ساعت ۵ صبح بیدار بودم و روی تخت قلت میزدم. به همه چیز فکر کردم؛ از قتل بابا تا اتفاق های این یکی دو روزه! همین طور تو افکار خودم غرق بودم که نگاهم به پنجره اتاق افتاد. هوا تقریبا روشن شده بود و ... اون دود آتیش بود بیرون؟ اخمی کردم و از روی تخت بلند شدم اما سرم به شدت تیر کشید...دستم رو روی سرم گذاشتم. همش عوارض قرص های خوابه ... با دستانی که روی سرم گذاشته بودم و چشم هایی کوچیک شده که سعی در عادت به نور خورشید اول صبح داشتن، کشون کشون سمت در بالکن اتاقم رفتم و وقتی در خونهامو در حال آتیش گرفتن دیدم چشمام اندازه یک نبلکی بزرگ شد....
چشم هام داشت درست میدید؟ ...
در خونهام داشت آتیش میگرفت؟
سریع به خودم اومدم و با همون سرگیجه ای که داشتم اول به آتش نشانی و پلیس زنگ زدم و بعد سمت انباری خونه پاتند کردم؛ سریع کپسول آتش نشانی ای که داخل انبار بود رو برداشتم و سمت در رفتم .... سعی در خاموش کردنش داشتم ولی آتیش خیلی بزرگ بود ... کم کم همسایه ها هم بیرون اومده بودن که تو همین حین صدای آژیر آتش نشانی به گوشم رسید ....
خدا رو شکر زود رسیدن! البته اینکه خونم به آتش نشانی نزدیک بود هم بی تاثیر نیست. اگه آتیش به باغ داخل خونه میرسید دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم!
همین طور که نفس نفس میزدم و به در سوخته خونهام نگاه میکردم تازه چشمم به نوشته قرمز رنگ رو دیوار خونه افتاد
«نوبت توام رسیده خودتو آماده کن خانوم کوچولو!»
با دقت به نوشته نگاه میکردم که صدای آژیر پلیس هم دراومد. این دیگه کی بود و منظورش از نوبت توام رسیده چی بود؟
_______
داخل کلانتری بودم ولی انگار نبودم!
فکرم از امروز صبح خیلی درگیر بود و سرمم به شدت درد میکرد طوری که حس میکردم یکی داخل مغزمه و سعی داره اونو متلاشیش کنه ... اینجا چه خبره؟ منظور از نوشته روی دیوار چی بود؟ من دشمن های زیادی دارم ولی مطمئنم هیچکدومشون انقدر جرعت ندارن که بیان و در خونه ام رو آتیش بزنن! ..
هرکی که هست من نمیشناسمش؛ ولی انگار کینه بدی از من یا شایدم بابام داره.
اصلا شاید این موضوع ربطی به بابا داشته باشه! اول اونو به قتل رسوندن و حالا منو میخوان بکشن!
خدا میدونه اینجا چه خبره. ولی من باید بفهمم. وقتی وکیلم اومد همه چیز رو براش تعریف کردم.
_ بقیش رو تو حل کن من باید برم خونه سرم خیلی درد میکنه
این رو گفتم و خودم رو از اون همه سر و صدای کلانتری نجات دادم. هر چی لازم بود رو من انجام داده بودم پس دیگه نیازی نبود اونجا وایستم!
سوار ماشین شدم و سمت خونه عمو سبحان راه افتادم. مطمئنم شنیده بودن چیشده ولی حتی بهم زنگ نزدن! این ها همون خانوادهای بودن که نگران منن تا خدایی نکرده از تنهایی دق نکنم!
خونه عمو سبحان بیشتر شبیه قصر بود تا خونه! من هیچ وقت نمیفهمم که طهورا چرا انقد به تجملات اهمیت میده! ...
ماشین رو داخل پارکینگ نزدیک آبنما پارک کردم و نگاهی به ماشینی که اونجا پارک شده بود انداختم ...
ماشین ۲۰۷ سفید رنگ!
همونی که اون شب مهمونی هم توجهمو جلب کرده بود و احتمال میدادم مال خواهرزاده طهورا باشه. پس میکائیل هم بود. آقای خجسته شما که فقط یکی دو بار اومده بودی اینجا! چیشد که الان هر روز هر روز اینجایی؟
پس بگو چرا منو مهمونی مزخرفشون دعوت کردن!
بگو چرا اون مرد رو آوردن گذاشتن وسط زندگیم!
چقدر من خرم که نفهمیدم!
حتما پیش خودشون گفتن بیاین سلدا رو شوهر بدیم و دست و پاهاش رو ببندیم. شوهرش هم از خانواده خودمون انتخاب کنیم که مثلا به حرفمون گوش کنه!
خدایا اینقدر زور زدن فکر کردن همین به ذهنشون خطور کرده؟
_ چی؟چی گفتی؟
دست خودم نبود وقتی یکی منو دست کم میگرفت و فکر میکرد خرم به شدت عصبانی میشدم و شروع میکردم به داد زدن و خنده های هیستریک.
_ سلدا خواهش میکنم کولی بازی از خودت درنیار دخترم خب؟ میدونی تو چند سالته؟ نزدیک به ۳۲ سالته!
نمیخوای برای خودت زندگی تشکیل بدی؟ انقدر از خودت چهره ترسناکی تو کل شهر ساختی که کسی جرات نداره از چند صد کیلومتریت رد بشه چه برسه به اینکه بخواد باهات ازدواج کنه.
خنده بلند و عصبانی ای کردم
_ تموم شد زنعمو؟ خیلی تاثر گذار بود.
بعد هم بدون اینکه جواب دیگه ای بهش بدم گوشی رو روش قطع کردم. زنیکه افریته!
این آخرین نقشته؟! شوهر دادن من؟!
هوف کلافه ای کشیدم. این خنده دار ترین چیزی بود که تا الان شنیده بودم! جرعت کرده بود راجب زندگی شخصیم نظر بده! خدایا خودت صبر بده تا این خانواده رو به تیر بار نبندم!
نگا کن تروخدا تو چند ثانیه چجوری مود خوبمو بهم ریخت ... دستی روی سرم گذاشتم و سمت جعبه کمک های اولیه خونه رفتم.
یک قرص خواب پیدا کردم و با یک لیوان آب به سمت پایین هلش دادم. امشب از اون شب ها بود که تا خود صبح به خودم لعنت میفرستادم! از اون شبای نحس که خوابم نمیبرد.
از داخل آشپزخونه نگاهی به عکس بزرگ بابا که قاب چوبی و طلایی رنگی داشت و نور مخفی های سقف باعث روشن شدن صورت مهربونش شده بود ،نگاه کردم. من بدون اون مرد طاقت نیاوردم. هرچقدر که خودمو به ظاهر قوی تر نشون میدادم از داخل ضعیف تر و خرد تر میشدم.
سمت اتاق رفتم تا کمی بخوابم ولی دقیقا تا ساعت ۵ صبح بیدار بودم و روی تخت قلت میزدم. به همه چیز فکر کردم؛ از قتل بابا تا اتفاق های این یکی دو روزه! همین طور تو افکار خودم غرق بودم که نگاهم به پنجره اتاق افتاد. هوا تقریبا روشن شده بود و ... اون دود آتیش بود بیرون؟ اخمی کردم و از روی تخت بلند شدم اما سرم به شدت تیر کشید...دستم رو روی سرم گذاشتم. همش عوارض قرص های خوابه ... با دستانی که روی سرم گذاشته بودم و چشم هایی کوچیک شده که سعی در عادت به نور خورشید اول صبح داشتن، کشون کشون سمت در بالکن اتاقم رفتم و وقتی در خونهامو در حال آتیش گرفتن دیدم چشمام اندازه یک نبلکی بزرگ شد....
چشم هام داشت درست میدید؟ ...
در خونهام داشت آتیش میگرفت؟
سریع به خودم اومدم و با همون سرگیجه ای که داشتم اول به آتش نشانی و پلیس زنگ زدم و بعد سمت انباری خونه پاتند کردم؛ سریع کپسول آتش نشانی ای که داخل انبار بود رو برداشتم و سمت در رفتم .... سعی در خاموش کردنش داشتم ولی آتیش خیلی بزرگ بود ... کم کم همسایه ها هم بیرون اومده بودن که تو همین حین صدای آژیر آتش نشانی به گوشم رسید ....
خدا رو شکر زود رسیدن! البته اینکه خونم به آتش نشانی نزدیک بود هم بی تاثیر نیست. اگه آتیش به باغ داخل خونه میرسید دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم!
همین طور که نفس نفس میزدم و به در سوخته خونهام نگاه میکردم تازه چشمم به نوشته قرمز رنگ رو دیوار خونه افتاد
«نوبت توام رسیده خودتو آماده کن خانوم کوچولو!»
با دقت به نوشته نگاه میکردم که صدای آژیر پلیس هم دراومد. این دیگه کی بود و منظورش از نوبت توام رسیده چی بود؟
_______
داخل کلانتری بودم ولی انگار نبودم!
فکرم از امروز صبح خیلی درگیر بود و سرمم به شدت درد میکرد طوری که حس میکردم یکی داخل مغزمه و سعی داره اونو متلاشیش کنه ... اینجا چه خبره؟ منظور از نوشته روی دیوار چی بود؟ من دشمن های زیادی دارم ولی مطمئنم هیچکدومشون انقدر جرعت ندارن که بیان و در خونه ام رو آتیش بزنن! ..
هرکی که هست من نمیشناسمش؛ ولی انگار کینه بدی از من یا شایدم بابام داره.
اصلا شاید این موضوع ربطی به بابا داشته باشه! اول اونو به قتل رسوندن و حالا منو میخوان بکشن!
خدا میدونه اینجا چه خبره. ولی من باید بفهمم. وقتی وکیلم اومد همه چیز رو براش تعریف کردم.
_ بقیش رو تو حل کن من باید برم خونه سرم خیلی درد میکنه
این رو گفتم و خودم رو از اون همه سر و صدای کلانتری نجات دادم. هر چی لازم بود رو من انجام داده بودم پس دیگه نیازی نبود اونجا وایستم!
سوار ماشین شدم و سمت خونه عمو سبحان راه افتادم. مطمئنم شنیده بودن چیشده ولی حتی بهم زنگ نزدن! این ها همون خانوادهای بودن که نگران منن تا خدایی نکرده از تنهایی دق نکنم!
خونه عمو سبحان بیشتر شبیه قصر بود تا خونه! من هیچ وقت نمیفهمم که طهورا چرا انقد به تجملات اهمیت میده! ...
ماشین رو داخل پارکینگ نزدیک آبنما پارک کردم و نگاهی به ماشینی که اونجا پارک شده بود انداختم ...
ماشین ۲۰۷ سفید رنگ!
همونی که اون شب مهمونی هم توجهمو جلب کرده بود و احتمال میدادم مال خواهرزاده طهورا باشه. پس میکائیل هم بود. آقای خجسته شما که فقط یکی دو بار اومده بودی اینجا! چیشد که الان هر روز هر روز اینجایی؟
آخرین ویرایش: