جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رز سرکش] اثر «ستایش ملایی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط :) Seta با نام [رز سرکش] اثر «ستایش ملایی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,625 بازدید, 22 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رز سرکش] اثر «ستایش ملایی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع :) Seta
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط :) Seta
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

:) Seta

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
44
1,705
مدال‌ها
2
یه نگاهی به دورم انداختم ولی چیزی نبود که بزنم تو سرم!
پس بگو چرا منو مهمونی مزخرفشون دعوت کردن!
بگو چرا اون مرد رو آوردن گذاشتن وسط زندگیم!
چقدر من خرم که نفهمیدم!
حتما پیش خودشون گفتن بیاین سلدا رو شوهر بدیم و دست و پاهاش رو ببندیم. شوهرش هم از خانواده خودمون انتخاب کنیم که مثلا به حرفمون گوش کنه!
خدایا اینقدر زور زدن فکر کردن همین به ذهنشون خطور کرده؟
_ چی؟چی گفتی؟
دست خودم نبود وقتی یکی منو دست کم می‌گرفت و فکر میکرد خرم به شدت عصبانی میشدم و شروع میکردم به داد زدن و خنده های هیستریک.
_ سلدا خواهش میکنم کولی بازی از خودت درنیار دخترم خب؟ می‌دونی تو چند سالته؟ نزدیک به ۳۲ سالته!
نمیخوای برای خودت زندگی تشکیل بدی؟ انقدر از خودت چهره ترسناکی تو کل شهر ساختی که کسی جرات نداره از چند صد کیلومتریت رد بشه چه برسه به اینکه بخواد باهات ازدواج کنه.
خنده بلند و عصبانی ای کردم
_ تموم شد زنعمو؟ خیلی تاثر گذار بود.
بعد هم بدون اینکه جواب دیگه ای بهش بدم گوشی رو روش قطع کردم. زنیکه افریته!
این آخرین نقشته؟! شوهر دادن من؟!
هوف کلافه ای کشیدم. این خنده دار ترین چیزی بود که تا الان شنیده بودم! جرعت کرده بود راجب زندگی شخصیم نظر بده! خدایا خودت صبر بده تا این خانواده رو به تیر بار نبندم!
نگا کن تروخدا تو چند ثانیه چجوری مود خوبمو بهم ریخت ... دستی روی سرم گذاشتم و سمت جعبه کمک های اولیه خونه رفتم.
یک قرص خواب پیدا کردم و با یک لیوان آب به سمت پایین هلش دادم. امشب از اون شب ها بود که تا خود صبح به خودم لعنت می‌فرستادم! از اون شبای نحس که خوابم نمی‌برد.
از داخل آشپزخونه نگاهی به عکس بزرگ بابا که قاب چوبی و طلایی رنگی داشت و نور مخفی های سقف باعث روشن شدن صورت مهربونش شده بود ،نگاه کردم. من بدون اون مرد طاقت نیاوردم. هرچقدر که خودمو به ظاهر قوی تر نشون میدادم از داخل ضعیف تر و خرد تر میشدم.
سمت اتاق رفتم تا کمی بخوابم ‌ولی دقیقا تا ساعت ۵ صبح بیدار بودم و روی تخت قلت میزدم. به همه چیز فکر کردم؛ از قتل بابا تا اتفاق های این یکی دو روزه! همین طور تو افکار خودم غرق بودم که نگاهم به پنجره اتاق افتاد. هوا تقریبا روشن شده بود و .‌.. اون دود آتیش بود بیرون؟ اخمی کردم و از روی تخت بلند شدم اما سرم به شدت تیر کشید...دستم رو روی سرم گذاشتم. همش عوارض قرص های خوابه ... با دستانی که روی سرم گذاشته بودم و چشم هایی کوچیک شده که سعی در عادت به نور خورشید اول صبح داشتن، کشون کشون سمت در بالکن اتاقم رفتم و وقتی در خونه‌امو در حال آتیش گرفتن دیدم چشمام اندازه یک نبلکی بزرگ شد....
چشم هام داشت درست میدید؟ ...
در خونه‌ام داشت آتیش میگرفت؟
سریع به خودم اومدم و با همون سرگیجه ای که داشتم اول به آتش نشانی و پلیس زنگ زدم و بعد سمت انباری خونه پاتند کردم؛ سریع کپسول آتش نشانی ای که داخل انبار بود رو برداشتم و سمت در رفتم .... سعی در خاموش کردنش داشتم ولی آتیش خیلی بزرگ بود ... کم کم همسایه ها هم بیرون اومده بودن که تو همین حین صدای آژیر آتش نشانی به گوشم رسید ....
خدا رو شکر زود رسیدن! البته اینکه خونم به آتش نشانی نزدیک بود هم بی تاثیر نیست. اگه آتیش به باغ داخل خونه می‌رسید دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم!
همین طور که نفس نفس میزدم و به در سوخته خونه‌ام نگاه میکردم تازه چشمم به نوشته قرمز رنگ رو دیوار خونه افتاد
«نوبت توام رسیده خودتو آماده کن خانوم کوچولو!»
با دقت به نوشته نگاه میکردم که صدای آژیر پلیس هم دراومد. این دیگه کی بود و منظورش از نوبت توام رسیده چی بود؟
_______
داخل کلانتری بودم ولی انگار نبودم!
فکرم از امروز صبح خیلی درگیر بود و سرمم به شدت درد میکرد طوری که حس میکردم یکی داخل مغزمه و سعی داره اونو متلاشیش کنه ... اینجا چه خبره؟ منظور از نوشته روی دیوار چی‌ بود؟ من دشمن های زیادی دارم ولی مطمئنم هیچکدومشون انقدر جرعت ندارن که بیان و در خونه ام رو آتیش بزنن! ..
هرکی که هست من نمی‌شناسمش؛ ولی انگار کینه بدی از من یا شایدم بابام داره.
اصلا شاید این موضوع ربطی به بابا داشته باشه! اول اونو به قتل رسوندن و حالا منو می‌خوان بکشن!
خدا می‌دونه اینجا چه خبره. ولی من باید بفهمم. وقتی وکیلم اومد همه چیز رو براش تعریف کردم.
_ بقیش رو تو حل کن من باید برم خونه سرم خیلی درد میکنه
این رو گفتم و خودم رو از اون همه سر و صدای کلانتری نجات دادم. هر چی لازم بود رو من انجام داده بودم پس دیگه نیازی نبود اونجا وایستم!
سوار ماشین شدم و سمت خونه عمو سبحان راه افتادم. مطمئنم شنیده بودن چیشده ولی حتی بهم زنگ نزدن! این ها همون خانواده‌ای بودن که نگران منن تا خدایی نکرده از تنهایی دق نکنم!
خونه عمو سبحان بیشتر شبیه قصر بود تا خونه! من هیچ وقت نمیفهمم که طهورا چرا انقد به تجملات اهمیت میده! ...
ماشین رو داخل پارکینگ نزدیک آبنما پارک کردم و نگاهی به ماشینی که اونجا پارک شده بود انداختم ...
ماشین ۲۰۷ سفید رنگ!
همونی که اون شب مهمونی هم توجهمو جلب کرده بود و احتمال میدادم مال خواهرزاده طهورا باشه. پس میکائیل هم بود. آقای خجسته شما که فقط یکی دو بار اومده بودی اینجا! چیشد که الان هر روز هر روز اینجایی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

:) Seta

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
44
1,705
مدال‌ها
2
از در اصلی وارد خونه شدم و به طبقه بالا نگاه کردم و با دیدن اینکه طهورا اونجا وایستاده بود و بهم زل زده بود کمی شوکه شدم!
چرا مثل اجنه اونجا وایستاده؟ نکنه چون جزغاله نشدم ناراحت بود... اوخی... زنعمو بیچارم ... هرچی بیشتر نقشه میکشه بیشتر به در بسته میخوره ...
_ خوش اومدی سلدا جان...چیزی شده که این موقع روز اومدی اینجا؟
پوزخندی زدم و کیفم رو دست خدمتکاری که کنارم وایستاده بود دادم.
_ یعنی شما خبر نداری زن‌عمو؟ یکم خودتو آپدیت کن! الان همه جا پر شده از خبر اتش سوزی در خونه سلدای رستگار ثروتمند ترین زن ایران!
همین جور که استین هامو بالا میدادم از پله های پارکت شده خونه بالا رفتم تا به طهورا رسیدم. قبلا هم گفته بودم دوست نداشتم کسی از بالا بهم نگاه کنه!
وقتی رسیدم با طهورایی که سعی داشت خودشو متعجب و نگران نشون بده مواجه شدم.
_ اتیش سوزی؟ منظورت چیه؟ چیشده؟ من خبر ندارم!
پوزخندی زدم و بی توجه به سوالات مضحکش به حالت نمایشی ادای آدم های کنجکاو رو درآوردم و پرسیدم
_ خواهرزاده‌ات اینجاست؟ قبلا فکر میکردم از روابط فامیلی خوشت نمیاد! شایدم فقط با من مشکل داری زنعمو هوم؟
چشم هاشو روی هم گذاشت و با چهره‌ای ناراحت گفت:«
_ سلدا واقعا داری با این حرف هات ناراحتم میکنی! ما که دشمن خونی نیستیم دخترم! من فقط نگران توام... بالاخره تو هر چقدر هم که قدرتمند باشی هموزم یک زنی! هر زنی به حمایت خانواده اش احتیاج داره
پوزخند صدا داری زدم
_ خانواده ؟ اوه ولی زنعمو جون خانواده ها هرشب دور یک سفره غذا میخورن کاری که ما هر صد سال انجام میدیم. خانواده ها از حال هم باخبرن کاری تو هیچ وقت در حق من انجام ندادی و از همه مهم تر خانواده ها بهم توجه میکنن! اما تو به جز خودت و پسرات کسی رو نمیبینی! پس ما خانواده نیستیم زنعمو ...میشه اسمشو گذاشت پیوند کاری ...پیوندی که به خاطر وصیت نامه بابام پابر جا مونده
الان هم اومدم بگم در خونه ام رو اتیش زدن! تا سه روز دیگه باعث و بانی این اتفاقات رو پیدا میکنم و اگه خدایی نکرده ...
کمی نزدیکش شدم و دستمو به نشانه تهدید بالا آوردم
_ دارم تاکید میکنم زنعمو اگر خدایی نکرده تو یا هر کدوم از اعضای این خانواده ربطی به این قضایا داشته باشین به هیچ کدومتون رحم نمیکنم!
ازش کمی فاصله گرفتم و به حالت نمایشی خاک روی لباسش رو پاک کردم
_ از چه پودر لباس شویی استفاده میکنی زنعمو؟ لباس هات چرا هنوز خاک داره! اگه میخوای برات بتکونمش!
این جمله رو به حالت دو پهلو برای اینکه حواسش رو جمع کنه گفتم و خواستم از همون جایی که اومدم برگردم ولی صدای اشنایی متوقفم کرد
_ سلدا خانم؟ شما هم اینجایین؟
برگشتم و به میکائیلی که انگار از تو پذیرایی بیرون اومده بود نگاه کردم... باید برای بار سوم یا چهارم اعتراف کنم که این مرد با اینکه مشکوکه و من ازش خوشم نمیاد ولی به شدت جذاب و خوشتیپ هستش...الان هم که یک کت و شلوار مشکی پوشیده و کراوات به رنگش رو هم زده بود به شدت خیره کننده شده بود ...دست از فکر و خیال برداشتم...
_ همین طور که میبینی، اره اینجام
اینو گفتم و خواستم برگردم که صدای کلفت و مردونه اش باعث شد سر جام وایستم.
_ خاله طهورا هم به شما راجب به آشنایی ما گفته؟
چقدر یک ادم میتونه پررو و بلند پرواز باشه که اینو بهم بگه! ابرو هامو دادم بالا.
_ آشنایی؟ اوه راستش اره یک چیزایی گفت و جوابش هم گرفت. برای شما هم چیز مهمی نباشه ...
دوباره خواستم برم پایین که ادامه داد
_ سلدا خانم من هم امروز متوجه قضیه شدم ...یعنی امروز خاله طهورا زنگ زد و بهم گفت که بیام اینجا بعد هم پیشنهاد داد که بیشتر شما رو بشناسم ... راستش من فعلا قصد ازدواج ندارم پس لطفا چیز بدی برداشت نکنین و این قضیه رو فراموش کنین!
هه ... داره برام طاقچه بالا میذاره؟ چرا یه جوری رفتار میکنه که اون از این قضیه ناراحت شده. خدای من! یه جوری حرف میزنه انگار من همین الان جلوش با یک باکس حلقه زانو زدم و ازش خواستگاری کردم ...
پوزخندی میزنم و سمتش برمیگردم ... حق نداشت غرور منو زیر پاهاش بذاره!
_ که فراموش کنم؟ هوم؟
سمتش قدم برداشتم و ادامه دادم
_ میکائیل یه چیزی رو میدونی؟
مکثی کردم و فاصله امو باهاش به صفر رسوندم و کراوتش رو به دستم گرفتم. کمی باهاش بازی کردم و بعد خیلی محکم سمت خودم کشوندمش...
کاری که کردم باعث شد صورتش به سمتم خم بشه و دقیقا تو چشم هام نگاه کنه ...
چشم هاش کاملا مشکی بود! چشم هاش بین دو چشم من در حال گردش بود.
_ من اصلا از ادم هایی که خودشون رو بهتر و برتر از من میدونن خوشم نمیاد پس وقتی با من حرف میزنی سعی کن رو حرکات و رفتار هات تمرکز کنی تا باعث نشم کل خاندانت رو به عزات بنشونم. خب؟ افرین پسر خوب! ..
کراوتش رو ول کردم و نگاهی بهش انداختم ...
میتونم بگم سلیقه‌اش تو انتخاب عطر مناسب عالی بود! پوزخندی زدم و گفتم:
_ تو شرکت میبینمت آقای خجسته!
بعد هم راهمو کج کردم و در مقابل چشم های گرد و حرصی طهورا جون کیفمو برداشتم و رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

:) Seta

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
44
1,705
مدال‌ها
2
تلفن روی میز رو برداشتم
_ خانم مطهری چرا وقتی یک چیزی بهتون میگم انقدر طولش میدین؟ سریع پوشه هایی که گفتم رو بیارین!
امروز کار های شرکت کمی بهم ریخته بود و اعصابم بیشتر از همیشه خورد بود. میکائیل هم بعد اون روز اومد شرکت و به عنوان حسابدار مشغول به کار شد. از اون روز خیلی کم پیش میومد که راهمو یکی بشه و همو داخل شرکت ببینیم ولی وقتی هم که همو می دیدیم خودشو به اون راه میزد و یا خیلی سرد و سرسنگین بهم سلام میداد.
شاید هم سعی داشت بعد اون حرفم پسر خوبی باشه و باهام سرسنگین تر رفتار کنه! هرچی که بود رفتارش باعث میشد یه حسی بدی بهم دست بده. حسی که قبلا ازش راضی بودم الان جاشو به یک ناراضی گنده داده بود و این باعث میشد خیلی بیشتر اعصابم بهم بریزه!
هیچکس تو این زندگی برام مهم نبوده جز پدرم و فقط با حرف ها و حرکات اون ناراحت میشدم ولی الان ..
نه .. یک نه یه گنده به افکارم گفتم و سرم رو تکون دادم و سعی کردم با دقت بیشتری برگه های روی میز رو بخونم چون هرچقدر میخوندم انگار هیچی نمیفهمیدم ..همین طور تو فکر و خیال بودم که در اتاق زده شد
_ بفرمایید
دستی که روی سرم گذاشته بودم باعث میشد دیدی نسبت به جلوی در نداشته باشم .. احتمالا خانم مطهری بود ..
_ خانم رستگار وقت دارین؟
با صدای میکائیل سریع سرمو بالا آوردم که باعث شد خودکاری که تو دستم بود پرت زمین بشه ... هل زده نگاهی بهش کردم و طوری که انگار افکارمو از تو اتاقش خونده و اومده اینجا برای اولین بار تو عمرم مضطرب گفتم
_ وقت؟
اونم از رفتار مضطربم متعجب شد! برای همون با لحن آروم تری گفت بله. نگاهی به برگه های روی میز انداختم و وقتی که دیدم تقریبا تمومه گفتم که بشینه. یعنی باهام چیکار داشت؟ چرا اینجا اومده بود؟ اصلا چرا مطهری اجازه ورود داده بود؟ چرا زنگ نزد و خبر نداد؟ باید به خاطر این بی نظمی باهاش حرف بزنم!
روی صندلی جا گرفت و چند دقیقه سکوت کرد. انگار داشت سعی میکرد کلمات رو کنار هم بچینه که بالاخره بعد چند دقیقه معطلی شروع کرد به حرف زدن.
_ خانم رستگار به جز من حسابدار دیگه ای تو شرکته؟
با این حرف نگاه متعجبی بهش انداختم و یکی از ابرو هام خودکار به سمت بالا هدایت شد.
_ حسابدار دیگه؟
سرش رو تکون داد و ورقه هایی که تو دستش بود رو گذاشت رو میزم
_چند روز بود که حس میکردم ارقامی که من میزنم با ارقامی که تو سیستم وارد و ثبت میشه متفاوتند بعد با خودم میگفتم نه احتمال نداره کسی جز خودم پشت این سیستم نمیشینه و من هر روز این رقم‌ها رو چک میکنم حتما متوجه نشدم ولی این موضوع ادامه داشت تا دیروز. دیروز برای اینکه بفهمم قضیه چیه از رقم‌هایی که وارد کردم کپی گرفتم و با چیزی که امروز ثبت شده بود مطابقت دادم و همین طور که داخل برگه ها مشاهده میکنین متوجه متفاوت بودنش میشین.
میشه بدونم ک.س دیگه ای جز من تو این شرکت حسابدار هست یا نه؟
به برگه ها رو میز نگاهی کردم. انتظار نداشتم حسابدار دیگه انقدر واضح سوتی بده ولی خب این مرد رو به رو هم خیلی تیز بود چون ارقام خیلی کم بالا پایین شده بود ..
نگاهم رو از روی برگه ها گرفتم و به میکائیلی که یک اخم کوچیک بین ابرو هاش مهمون شده بود نگاه کردم.نمیشد انکار کرد!
_ اینجا شرکت بزرگیه آقای خجسته انتظار ندارین که فقط یک حسابدار داشته باشه؟
دست به سی*ن*ه نگاهی بهش انداختم..
جلوی چشم های خنثی من برگه های روی میز رو جمع کرد و گفت
_ درست می‌فرمایید ..اما به من راجب حسابدار دیگه چیزی گفته نشده بود و به قول شما اینجا شرکت بزرگیه نباید به کارمند ها چنین چیز هایی رو خبر بدن؟ تا چنین سوءتفاهم هایی پیش نیاد؟ بالاخره شما که وقت ندارین همیشه جوابگو کارمند باشید!
داشت از نحوه اداره من ایراد می‌گرفت؟ باز به خودش اجازه داده بود جلوی من چنین جسارتی انجام بده؟ اگه هم من اشتباه کرده باشم نباید اینجور پررو پررو تو چشم های مدیر شرکت زل بزنه و از نحوه اداره اش ایراد بگیره! خنده ای کردم و روی صندلیم راست نشستم و دست هامو توی هم قفل کردم
_ آقای محترم هرچیزی رو که نباید به یک کارمند ساده گفت.. هوم؟
بعد هم بلند شدم و به حالت نمایشی دست زدم
_ برای هوش و ذکاوت شما هم.. آفرین کارمند خوبی هستی! الان هم میگم خانم مطهری براتون ترفیع بزنه .خوبه؟ راضی هستین؟
بعدم پوزخندی زدم و جلوی چشم های حرصی و نگاه اخموش سمت در رفتم و بازش کردم.
به میز خانم مطهری نگاه کردم ولی نبود. چشمی چرخوندم و وقتی دیدم یک عالمه پوشه با دو تا پا دارن میان خنده ای کردم.
_ خانم رستگار ببخشید طول کشید مجبور شدم که اینا رو چند طبقه با پله بیارم بالا! متاسفانه آسانسور خراب شده ..
نگاهی با خنده بهش انداختم و در رو باز کردم و گفتم که پوشه ها رو روی میزم بذاره.
وقتی پوشه ها رو گذاشت تازه نگاهش به میکائیل افتاد و با چشم های متعجب و منتظر بهم نگاه کرد.
_ خانم رستگار تموم شد کاری مونده؟ اگه نمونده میشه من زودتر برم؟ امروز وقت دکتر دارم!
_ خانم مطهری برای آقای خجسته ترفیع بزنین ... ایشون هوش و ذکاوت بالایی دارن!
 
موضوع نویسنده

:) Seta

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
44
1,705
مدال‌ها
2
میکائیل گیج و سردرگم به من چشم دوخته بود و از من چشم برنمیداشت. نقشه‌ت چیه میکائیل خان خجسته؟ قصد داری چیکار کنی؟ دل سنگی منو آب کنی؟ هه! موفق باشی!
- عاممم پس من ترفیع رو رد میکنم و بعد میرم خانم رستگار.
سری تکون دادم و بعد از خارج شدن مطهری چند دقیقه به در نگاه کردم و بعد با یک پوزخند سمت میکائیل برگشتم ...
- خب؟ چیز دیگه ای مونده آقای خجسته؟
سری تکون داد و بعد یک لبخند وسایلش رو جمع کرد و اومد روبه‌روی من ایستاد.
قدش بلند بود و از این بابت واقعا کلافه میشدم. برای چندمین بار تکرار میکنم از اینکه از بالا بهم نگاه کنن بدم میاد! و این لعنتی دقیقا با همون چشم های گیراش از بالا بهم نگاه میکرد.
- خیلی ممنون خانم رستگار! نیار به زحمت نبود ولی به هر حال ممنونم!
بعد هم سرش رو پایین انداخت که اینکارش مصادف شد با ریختن موهای نرم و ابریشمیش روی صورتش و مقابل چشم های خیره من از در خارج شد.

*** بیست و هشت سال قبل
- بهت گفتم که اینکار رو نکن! ولی کو شنوا ها؟
روی صندلی نشسته بود و همین طور که سرش رو خم کرده بود و پاهاش رو روی صندلی مرد زخمی و نابود شده‌ رو به رو گذاشته بود داشت آخرین حرف هاشو به یکی از قابل اعتماد ترین آدم هاش که بدجور بهش خ*یانت کرده بود، میزد. آهی کشید و کلت داخل دستشو تاب داد و نگاهی بهش کرد. یک قطره خون روی کلت نشسته بود و بدجور خودنمایی میکرد. کلافه شد. دستمال مخصوصش رو درآورد و اون لکه مزاحم رو با ظرافت هر چه تمام تر پاک کرد. دوباره نگاهی به کلت نازنینش انداخت و فوتش کرد.
- می‌دونی فرخ من خیلی به این کلت ارادت دارم. خودتم خوب می‌دونی. ینی می‌دونستی. دیگه بعد از مرگت نمیتونی بدونی که هوم؟
من خیلیا رو با همین کلت از بین بردم خیلیا رو مثل تو نابود کردم. ولی رو تو حساب دیگه ای باز کرده بودم. حیف فرخ حیفف!
نگاهی به مرد بیچاره انداخت. بدبختی و فلاکت از سر و روش می‌بارید. حالش بهم میخورد از هرچی آدم ضعیفه! از روی صندلی بلند شد و سمت صندلیش رفت. تمام تن و بدن مرد پر از زخم بود و مشت هایی که رو صورتش کاشته شده بود بقدری بودند که دیگه صورت مرد با خون اجین شده بود. پشت صندلی مرد بیچاره که سرش رو خم کرده بود ایستاد. بالاترین طبقه‌ی آسمون خراش بیرون شهر ایستاده بودند و هوا تقریبا گرگ و میش بود. نفس عمیقی کشید و دست هاشو روی شونه های بیجونش گذاشت و خم شد کنار گوشش
- همش تقصیر حرص و طمع بیجاته که الان اینجا افتادی و قراره بری به درک!
این رو گفت و همین طور که خم شده بود کلتش رو کنار سر مرد گذاشت و با یک گلوله اون حرومی رو به درک واصل کرد. سر و صورتی که کنار سرش گذاشته بود کامل خونی شده بود. خونی که روی لب هاش جا خوش کرده بود رو تف کرد و به یکی از آدم هاش که اون ور تر وایستاده بود گفت که براش دستمال کاغذی بیارن. نگاهی به جنازه روی صندلی انداخت و سرش رو طرف ماه گرفت. چرا همیشه مثل ماه تک و تنهاست؟ خاندان رستگار به لجن کشیده شده باید نجاتش میداد!
 
موضوع نویسنده

:) Seta

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
44
1,705
مدال‌ها
2
_ خانوم رستگار برای بار های دبی مشکلی پیش اومده! هرچی زنگ می‌زنیم پاسخ درستی به ما نمی‌دن.
چشم هامو رو هم فشار دادم و ماگی که داخل دستم بود رو روی میز ناهارخوری هشت نفره رو‌به‌روم کوبیدم. طوری که احساس کردم ماگ زیر دستم خورد و خاکشیر شد؛ اما در کمال تعجب هیچ چیزیش نشد.
_ اشکالی نداره برام یک بلیط بگیر برای فردا؛ میرم دبی.با آقای شریفی تماس گرفتین؟ چیشد؟
_ با منشی آقای شریفی صحبت کردم گفتن ایشون خودشون شخصا تماس میگیرن خدمتتون.
اوهومی زیر لب گفتم و تماس رو قطع کردم. گوشی رو روی میز گذاشتم و باقی مانده قهوه رو سرکشیدم. نگاهی به آشپزخونه کردم. اوضاعش واقعا داغون بود. ظرف های کثیفی که به خاطر نیومدن و مریض شدن مارال کثیف بودن واقعا تو چشم میومدن ... هوفی کشیدم و سمت سینک رفتم.
آشغال های ظرف هارو گرفتم و دونه به دونه داخل ماشین ظرفشویی گذاشتم.
خواستم روشنش کنم اما هرکار کردم روشن نشد. با اخم دوباره سعی کردم که هیچ پیشرفتی حاصل نشد. مشتی بهش زدم و کمی که فکر کردم این چند وقته مارال رو با دستکش و پیشبند می‌دیدم. هوفی کشیدم. چرا بهم نگفت خب؟ نگاهی به پیشبند و دستکشی که گوشه آشپزخونه بود کردم. تمام عزمم رو جزم کردم و کاری که تا به حال تو عمرم انجام ندادم رو انجام دادم. دستکش ها و پیشبند رو‌ پوشیدم و از داخل اینه بزرگ کابینت به خودم نگاهی انداختم. پوزخندی زدم و خواستم سمت سینک برم که صدای آیفون خونه بلند شد. یک تای ابرو مو بالا دادم. کیه یعنی؟زنگ این خونه رو فقط و فقط مارال میزنه! اونم که الان مریضه. با همون پیشبند و دستکش رفتم سمت آیفون.
خجسته؟ این اینجا چیکار میکرد؟... آیفون رو زدم و سریع دستکش و پیشبند رو درآوردم. نگاهی دوباره به خودم تو آینه انداختم که زنگ در سالن خورد. نفس عمیقی کشیدم و سمت در رفتم و بازش کردم.
قامت میکائیل پشت در نمایان شد. خنثی نگاهی کردم و بعد برگشتم داخل سالن. دیدم از جاش تکون نمیخوره کلافه برگشتم و نگاهی بهش انداختم
_ واقعا مؤدبی یا اداشو درمیاری؟
متعجب پرسید.
_ چی؟
سری تکون دادم
_ چرا نمیای داخل؟
از جاش کنده شد و اشاره کرد که کفش هاشو دربیاره؟
_ دمپایی اونجاست میتونی بپوشی اگه میخوای هم با کفش بیا.
در کمال تعجب کفش هاشو درآورد و یک جفت دمپایی مردانه انتخاب کرد و پوشید.
دیگه تعلل نکردم و داخل آشپزخونه رفتم تا قهوه بریزم.
با دو ماگ قهوه سمت سالن رفتم که دیدم میکائیل رو‌به‌روی عکسای دو نفره منو پدرم ایستاده و با یک نگاه خنثی داره نگاه می‌کنه. نمیتونستم معنی نگاهش رو درک کنم. اخمی بین ابرو هام جا خوش کرد. اهمی کردم که سرش چرخید سمتم.
_ پدرتون هستند؟
_ بله
ماگ قهوه رو سمتش گرفتم و همین طور که هر دو به عکس های دو نفره منو پدرم نگاه میکردیم یک قلوپ از قهوه ام خوردم.
_ چهره مهربونی داشتن! خدا بیامرزدشون.
سری تکون دادم و سمت مبل ها رفتم و روی یکی شون نشستم.
_ خب آقای خجسته. چرا تا اینجا اومدین؟ آدرسمو که احتمالا زن‌عمو طهورا داده پس نمی‌پرسم از کجا آوردی.
منتظر بهش نگاهی انداختم. لعنتی چرا اینجوری نگاه میکنه؟ چرا این چشم‌ها انقد آشنان؟ بالاخره کم آورد.
_ برای بار های دبی اومدم. شنیدم براشون مشکلی پیش اومده.
کمی مکث کردم و نچ بلندی سر دادم
_ آقای خجسته؟ شما جاسوس نفوذی هستی؟ از طرف کدوم هلدینگی؟ هوم؟ زاغ سیاه منشی منو چوب میزنی؟
سری تکون داد و با خنده سمت مبل تک نفره رفت و روش جا گرفت
_ خیر خانم رستگار. اتفاقی شنیدم!
_ اتفاقی جای میز منشی من بودین و اتفاقی این قضیه مهم رو شنیدین؟ برای این امر اتفاقی چرا اینجا هستین؟
انتظار هر چیزی رو داشتم جز چیزی که گفت!
_ منم باهاتون میام دبی!
 
موضوع نویسنده

:) Seta

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
44
1,705
مدال‌ها
2
اخمی کردم و دست به سی*ن*ه نگاهش کردم
_ قهوه ای که تازه گرفتم طعم خوبی نداره خجسته.
مکثی کردم و ماگ داخل دستم رو روی میز گذاشتم. منتظر بهم چشم دوخته بود.
_میدونی خجسته؟ از طعم ها و آدم های جدید که می‌خوان زود صمیمی بشن متنفرم!
بعد هم پوزخندی زدم و سمت پله های داخل خونه رفتم تا به طبقه بالا برم.
_ فکر کنم راه خروجی رو بلدین! درسته؟
به بالای پله ها رسیدم جایی که تقریبا میکائیل دیده نمیشد ایستادم و منتظر شدم که صدای در بیاد. بعد چند دقیقه صدای بلند در، خونه همیشه در سکوتم رو پر کرد.
چی تو فکرته؟ با طهورا چه نقشه‌ای کشیدین؟
هوفی کشیدم و سمت اتاقم راهی شدم بعد بستن یک ساک کوچیک برای فردا خودم رو روی تخت انداختم و به چیزی که میکائیل گفت فکر کردم. میخواد بیاد؟ چرا؟ چرا چنین چیزی گفت؟ اون که میدونست چنین چیزی غیر ممکنه؟ اصلا به چه حقی اومد خونم و چنین چرندیاتی رو گفت؟ به اون چه بار های من به مشکل خورده؟ ذهنم پر از سوال های بی جواب بود که باعث سنگینی سرم شده بودند. یک بار تمام اتفاقات این چند وقت رو مرور کردم .. از جریان دعوت به مهمونی طهورا و آتش سوزی در خونم تا اتفاقات همین امروز. همه چیز به طرز فجیعی عجیب بود اما هیچ پیوندی بین اتفاقات پیدا نمی‌کردم. عوف کلافه ای کشیدم و سعی کردم دیگه به چیزی فکر نکنم. بعد چند دقیقه کم‌کم چشم هام گرم شد و با امید پیدا کردن قاتل بابا به خواب رفتم.
 
موضوع نویسنده

:) Seta

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
44
1,705
مدال‌ها
2
بعد از پیاده شدن از هواپیما و برداشتن چمدون کوچیکم به بیرون فرودگاه راهی شدم.
عینک آفتابیم رو بالای سرم قرار دادم و نگاهی به اطراف کردم.
چرا هیچکس نیومده؟ خوبه بهشون گفتم امروز میام!
تو همین افکار بودم که قامت مردک خپلی که خیلی چهره‌اش آشنا بود، همراه چند تا بادیگارد پشتش، از دور نمایان شد. نزدیک بهم که رسید دست بزرگ و خپلش رو که چند تا انگشتر طلا روی دستش خودنمایی می‌کرد، سمتم دراز کرد.
- به به دختر حاج رستگار! خوش اومدی!
نگاهی به دستش می‌کنم و به اجبار و فقط و فقط به خاطر نگرانی‌م برای بار ها دستش رو میگیرم.
- ممنون
میگم و سریع دستم رو از دستش بیرون می‌کشم. دستش بین هوا و زمین می‌مونه و متعجب خنده‌ای سر میده.
- حقا که از شیش کیلومتری هم داد میزنی که من دختر حاج رستگار مغرورم!
پوزخندی می‌زنم و به حرف درمیام
- خوبه! قراره منو پیاده ببری فرخی؟
دوباره خنده چندشی می‌کنه و سمت لیموزین مشکی رنگی که چند تا بادیگارد کنارش بودن می‌کنه
- نه دختر حاج رستگار! با اون میری...
نگاهی به لیموزین مشکی رنگ می‌کنم و بعد وارسی کردنش، عینک آفتابیم رو روی چشم هام درست میکنم و به سمتش میرم. چیزی به ذهنم میاد سرجام می‌ایستم و سمت مردک خپلی که جد در جد به خاندان ما خدمت کردن برمی‌گردم.
- اسمم سلدا رستگار! یاد بگیرش!
و بعد سمت ماشین میرم و سوارش میشم.
به هتل که می‌رسم همه خدمه ها به احترامم بلند میشن‌. این هتل رو پدرم ساخت تا هروقت اینجا کاری براش پیش اومد به اینجا بیاد و طبقه آخر یا همون پنت هوس هتل رو اختصاصی برای خودش درست کرد.
بعد سلام کردن به خدمه البته فقط با تکون دادن سرم، مدیر هتل سراسیمه خودش رو به من می‌رسونه و شروع به چاپلوسی می‌کنه. بعد از اینکه متوجه شدم همه چیز اینجا خوب پیش می‌ره سمت آسانسور میرم و بعد وارد کردن رمز طبقه آخر به پشت آسانسور تکیه میدم ...
امروز واقعا روز خسته کننده ای بود. فقط یک چیزی خیلی برام عجیبه! یادمه بابا یکی از این فرخی ها رو که بهش خ*یانت کرده بود به درک واصل کرد ولی چرا هنوز این فرخی های نچسب بهمون خدمت میکنن؟ این خیلی عجیبه! عجیب تر اینکه بابا با وجود اون خ*یانت بزرگ بهم گفت میتونم روی فرخی ها حساب باز کنم! با باز شدن در آسانسور خودم رو داخل خونه پرت می‌کنم. هوففف الان فقط و فقط یک دوش آب گرم می‌چسبه! سمت اتاقم رفتم که صدای فجیعی از داخل اتاق های بالا میاد. اخمی میکنم. آروم سمت جعبه موزیکال داخل سالن میرم و کلت کوچیکی که اونجا جاساز کردم رو بیرون می‌کشم. آهسته آهسته سمت طبقه بالا قدم برمی‌دارم و سمت اتاقی که صدا ازش اومد میرم. در اتاق رو با شتاب باز میکنم و کلت رو مستقیم میگیرم.
با دیدن چیزی که جلو رومه چشم هامو روی هم محکم می‌بندم و برای بار صدم به خودم لعنت میفرستم که چرا رمز اینجا رو به دنیا گفتم؟ دنیا دخترخالمه. تنها خانواده‌ه ای که دارم. ولی ایران زندگی نمی‌کنه همراه با پدرش اینجا مستقر هستند. الان هم انگار اون صدای فجیعی که شنیدم صدای افتادن این خانوم از روی تخت بوده. پوفی میکشم و کلت کوچیکی که دستم بود رو روی پاتختی کوچیک کنار تخت میذارم. روی زانو هام میشینم و به چهره دختر کوچولویی که انقدر غرق خوابه که متوجه افتادنش نشده نگاه میکنم. رد اشک روی چهره اش بی‌داد می‌کنه. احتمالا باز با باباش دعواش شده که اومده اینجا خوابیده. با احتیاط سعی می‌کنم که به روی تخت منتقلش کنم و بعد پتو رو روش می‌کشم. با حرفی که تو خواب می‌زنه دلم آتیش میگیره.
- مامان چرا انقدر زود رفتی؟
آهی میکشم و از اتاق خارج میشم. سمت اتاق پایین که مخصوص خودمه میرم و بعد یک دوش آب گرم مشغول درست کردن یک فنجون قهوه میشم. همین جور که منتظرم قهوه ام آماده بشه، صدای دنیا از پشتم میاد.
- سلدا؟
برمی‌گردم و به دختر شلخته ای که معلومه تازه از خواب بلند شده نگاه میکنم. لبخند نیمه جونی می‌زنم
- سلام
همین جمله کافی بود که دخترک به گریه بیفته و منو سخت در بغل بگیره و مخاط بینی‌ش رو به لباس راحتیم بماله. بدون هیچ حرفی موهای ‌ش رو که الان در نامرتب ترین حالتشه ناز می‌کنم. بعد اینکه کمی آروم شد سمت صندلی داخل سالن می‌برمش و روبه روش میشینم.
-چیزی شده دنیا جانم؟
باز هم شروع می‌کنه به گریه کردن که اینبار متوجه میشم قضیه خیلی جدیه‌. صدای گریه بلندش اعصاب نداشته ام رو خط خطی می‌کنه. دوباره سمتش میرم و در آغوش میگیرمش.
- قضیه باباته؟
سرش رو به چپ و راست تکون میده.
- پس قضیه چیه؟
بالاخره از بغلم درمیاد و با چشم های اشکی‌ش لب می‌زنه
- جهان.
اخمی می‌کنم. تمام اطلاعات مغزم رو زیر و رو میکنم ولی یادم نمیاد جهان کدوم دوست پسرشه.
- کدوم دوست پسرت رو میگی؟
اخمی می‌کنه و با دستای کوچیک اما پر قدرتش به بازوم ضربه محکمی می‌زنه
- خیلی بدی سلدا خیلییییی.
خنده‌ای میکنم و همین جور که جای ضربه محکمش رو میمالم میگم:
- خب دختر حسابی چرا می‌زنی؟ دروغ میگم؟ تو هر روز با یکی هستی من که کامپیوتر نیستم اسم همشون رو حفظ کنم!
هوفی می‌کشه
- فک کنم قهوه‌ات آماده شد
با این حرف یادم میاد که من منتظر قهوه خوشمزه‌ام بودم و سراسیمه سمت دستگاه قهوه ساز میرم. دو تا فنجون قهوه می‌ریزم و سمت سالن برمی‌گردم. دنیا داره با ناخن هاش ور می‌ره. سرش پایینه و انگار چشم های خیسش غم سنگینی رو حمل می‌کنند. یادمه هر وقت با دوست پسر هاش کات می‌کرد گودبای پارتی می‌گرفت الان چش شده؟ فنجون قهوه رو سمتش گرفتم؛ سرش رو بالا گرفت و بعد تشکری که زیر لب کرد، فنجون رو گرفت. رو به روش نشستم.
- خب؟ نمیخوای بگی؟
- یادته آخرین باری که تماس تصویری گرفتیم من گفتم احساس میکنم عاشق شدم و تو کلی بهم خندیدی و گفتی دهنم بوی شیر میده؟
خنده‌ای کردم.
- اره یادمه
آهی می‌کشه
- بابا نمی‌ذاره باهم ازدواج کنیم
چشم هام گشاد میشه. ازدواج؟ چی میگه این دختر؟ فنجون رو روی میز میذارم
- چی میگی؟ دنیا حالت خوبه؟ چرا به من نگفتی؟
به تبعیت ازم فنجون رو روی میز می‌ذاره و کامل سمتم برمیگرده
 
موضوع نویسنده

:) Seta

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
44
1,705
مدال‌ها
2
- می‌ترسیدم توام مثل بابام فکر کنی. اینکه هنوز کوچیکم. هنوز نمی‌فهمم معنی زندگی رو ...
با جدیت بیشتری که تو لحن صدام کاملا مشهود بود ادامه دادم
- معلومه منم همین فکر رو میکنم! تو مگه چند سالته؟ ته تهش بیست سالت باشه یا نه! من مثل پدرت با اینکه دوست پسر داشته باشی مشکل ندارم! فقط فکر نمی‌کنی برای ازدواج خیلی زود داری اقدام میکنی بچه؟
آهی می‌کشه.
- این همش نیست سلدا. من عاشقشم و اینکه ...
مکثی می‌کنه و سرش رو پایین میندازه
- اون ۱۳ سال ازم بزرگتره ...
- داری شوخی میکنی؟ دختر تو عقل داری؟ عاشق یکی که ۱۳ سال ازت بزرگتره شدی؟
سری تکون میده و به وضوح اشکی شدن چشم هاشو میبینم و صدای نامفهومی میاد که میگه « هیچکدوم‌تون منو درک نمیکنه! »
- من درکت میکنم دختر! ...
سرش رو با شتاب برمی‌گردونه. انگار انتظار نداشت که صدای نامفهوم‌ش رو بشنوم‌. ولی انگار یادش رفته چقدر گوشام تیزه!
- فقط به نظرم ....
دوباره نگاهی به چشم هاش میکنم و از گفتن جمله ‌ام صرف نظر میکنم و به جاش چیز دیگه‌ای میگم
- آدرس محل کارش رو بده‌.
مقابل چشم های گرد شده‌اش بلند میشم. به صدای بلندش که میگه چیکار به محل کارش داری، توجه نمیکنم و بعد پوشیدن یک کت و شلوار مشکی و برداشتن یک کیف کوچیک که فقط گوشی و کارتم داخلش جا می‌گرفت، بدون توجه به سوال جواب های دنیا سوار آسانسور میشم و براش پیامک میکنم
«ادرس محل کارش هنوز نیومده برام! »
وقتی در آسانسور باز میشه صدای دینگ پیامک گوشیم بلند میشه
« تا نگی برای چی میخوای بهت نمیگم »
لبخندی می‌زنم و بعد فرستادن یکم پیام صفحه گوشی رو خاموش میکنم و به پیامک های دیگه ای که پشت سرهم میاد توجه ای نمیکنم
« اشکال نداره خودم پیدا میکنم »
بعد کلی سر و کله زدن داخل هلدینگ های مختلف و پاسگاه و دادگاه و ..... بالاخره کار های بار هام جفت و جور میشه.
سوار ماشین میشم و گوشیم رو از داخل کیف برمی‌دارم.
- کجا برم خانم؟
نگاهی به راننده میندازم و میگم که چند لحظه صبر کنه.
صفحه گوشی رو باز میکنم و توجه به صد پیامی که از طرف دنیا اومده نمیکنم فقط پیام آخرش باعث میشه که سریع دستم بره سمت شماره‌اش و بعد چند بوق با صدای بلندی که توجه راننده رو هم جلب کرد، فریاد بزنم
- یعنی چی خودکشی میکنم؟
با هق هقی واضحی بعد چند ثانیه با جدیت میگه
- فقط بگو چیکارش داری وگرنه همین الان خودمو از بالاترین طبقه هتل‌‌ت پرت میکنم پایین!
دستی توی موهام می‌کشم و سعی میکنم که خودمو کنترل کنم.
- میخوام مثل آدم حرف بزنم ببینم چجور آدمیه! بدردت میخوره یا نه! اگه دیدم آدم حسابیه خودم با بابات حرف میزنم! فهمیدی؟
چند ثانیه سکوت می‌کنه و بعد دوباره گریه می‌کنه. خدایا! هر چقدر از آدم گر گرو بدم میاد دیقا تنها عضو خانواده‌ام گر گرو دراومد.
- عاشقتم سلدا ... چرا اینو از اول نمیگی؟ فکر کردم مثل بابا میخوای براش خط و نشون بکشی بگی از دخترم دور شو و از این اراجیف. الان برات آدرسش رو میفرستم.
- لازم نکرده دختره لوس ... خودم پیدا کردم.
بعد هم سریع گوشی رو قطع کردم و پیامی که از طرف فرخی اومده بود رو باز میکنم
« پسر آقای فتحی، در حال حاضر مدیر شرکت و هلدینگ پدرشه. ۳۳ سالشه. پسر آروم و ساکت و مرموزی هستش. چند بار به دلیل مشکوک بودن شرکت شون پای پلیس به شرکت باز شده اما هیچی ازشون پیدا نکردند! »
پیام رو خوندم و ابرویی بالا انداختم. نگاهی به لوکیشنی که برام فرستاده بود کردم و برای راننده فرستادم.
- برو به لوکیشنی که برات فرستادم
راننده سری تکون میده و بی سر و صدا حرکت می‌کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

:) Seta

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
44
1,705
مدال‌ها
2
*میکائیل*
رستگار... سلدا رستگار... دختری که مدتی هست روی تک تک سلول های مغزم راه می‌ره و احساس زرنگ و مرموز بودن می‌کنه! با تصور چشم های یاغی‌اش، پوزخندی می‌زنم. چی پیش خودش فکر کرده؟ حیف که بابا وصیت کرده خودم به شخصه حساب این خاندان رو برسم وگرنه در حدی نمی‌بینمش که بخوام به صورت نفوذی وارد شرکت‌ش بشم و تحقیر و تمسخر هاش رو تحمل کنم. سلدا رستگار ... قوی ترین زن دنیا هم باشی خوردت میکنم! طوری که به پام بیفتی و زجه بزنی! ...
بعد مرتب کردن کراوات‌م کلید های ماشینم رو برمی‌دارم و سمت در میرم.
با رسیدن به دبی اول به هلدینگ اونجا سر میزنم و با شنیدن چیزی که از منشی می‌شنوم، سرم داغ میشه. « خانمی اومدن به اسم سلدا رستگار و درخواست دیدار شما رو دارن!»
همین جمله کافی بود که دست و پام رو گم کنم ... یعنی چی؟ اینجا چیکار میکنه؟ یعنی... یعنی متوجه شده؟ سریع به منشیم گفتم که خبر بدن ماشینم رو بیارن. منشی با ظرافت به عربی میگه
- ولی آقای فتحی ایشون منتظر شما هستند.
- فقط چیزی که گفتم رو انجام بده
سریع سمت خروجی هلدینگ رفتم که صداش ... صدای لعنتی فوق العاده جذاب و پر اعتماد به نفسش منو در جا میخکوب می‌کنه.
- خجسته؟ خودتی؟
 
موضوع نویسنده

:) Seta

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
44
1,705
مدال‌ها
2
نفس عمیقی می‌کشم و سمتش برمی‌گردم. لبخندی می‌زنم
- خانم رستگار شما اینجایین؟ چقدر دنبالتون گشتم.
یک تای ابرو هاشو بالا می‌بره و انگار که قانع نشده سمتم میاد و با جدیت لب میزنه
- اینجا چیکار میکنی؟
خب باید اعتراف کنم تا به حال انقدر استرس نداشتم!
- م..من راستش ... خب ... گفتم اینجا تو کشور غریب تنها تون نذارم.
پوزخندی میزنه و بعد چند ثانیه پوزخندش به قه قه ای بلند تبدیل میشه.
- تنها نذاری؟ تو کی هستی؟ چی هستی؟ چرا باید دنبالم پاشی بیای اینجا؟ که تنهام نذاری؟ بذار بهت بگم خجسته من از اول زندگی جوری بار اومدم که خودم تنهای تنهااا کار هامو انجام بدم
یک انگشتش رو محکم به شونه ام زد طوری که یکم به عقب متمایل شد و وقتی دیدم یک قدم به جلو برداشت فهمیدم قصدش هم همینه که من عقب برم
- خودم برای خودم گریه کردم ...
یک قدم جلو تر و یک ضربه محکم دیگه
- خودم برای خودم خوشحالی کردم
باز هم یک قدم و ضربه دیگه.
- پس در نتیجه خودم بودم و خودم!
حرف آخرش به قدری بلند بود که توجه بقیه جلب شد و منشیم سراسیمه اومد و قبل اینکه خرابکاری کنه با دست اشاره کردم که بره و بقیه رو هم پراکنده کنه مشکلی نیست.
- با توام خجسته به کجا نگاه میکنی؟
به عقب نگاهی می‌اندازه و دوباره بهم نگاهی می‌کنه
- بله فهمیدم خانم رستگار ... ولی خب گفتم شاید به عنوان یک دوست و فامیل بتونم بهتون کمک کنم. معذرت میخوام ...
با کمال تعجب چند دقیقه با چشمای نامفهومش بهم زل زد و عقب گرد کرد و سمت منشیم رفت و بعد گفتن چیزی سمت در خروجی رفت ...
انتظار داشتم که بیشتر سوال و جوابم کنه ... چرا انقدر عجیب رفتار کرد؟ چرا نگفت که چجوری فهمیدم اینجاست که اومدم؟ هرچی بود که بخیر گذشت. بعد اینکه مطمئن شدم که از اینجا رفته دوباره سمت منشیم رفتم.
- چی گفت؟
- گفتن بهتون بگم که بعدا میاد دیدنتون... مگه شما همو ندیدین آقای فتحی؟
- چیز اضافه‌ای نگفتی که؟
- نه نگفتم ...
هوفی کشیدم.
- چرا اینجا اومده بود خبر نداری؟
سری تکون داد
- نه نمیدونم ... فقط گفتند از طرف دنیا موسوی هستند می‌خوان شما رو ببینن
دنیا موسوی؟ اون دیگه کیه؟ سری به نشونه اینکه کارت خوب بود کردم و از شرکت زدم بیرون.
سمت خونه ام میرم و بعد شل کردن کراوات‌م به این فکر میکنم که دنیا موسوی کیه؟
سریع گوشی‌م رو برمی‌دارم بعد چند تا بوق صدای نحس رفیق و شریک تمام خرابکاری هان از پست گوشی میاد
- به به ارسلان فتحی! چطوری آقای سگ اخلاق؟
هوفی میکشم و کراواتم رو تو کمد جایی که دکوراسیونی از کراوات‌ های مختلف داشتم می‌ذارم.
- دنیا موسوی کیه سروش؟
- اممممم... معشوقه جدیدت؟ چطور؟
- معشوقه؟
- اره دیگه. همون بنده خدا که شب اخری که اینجا بودی قول ازدواج دادی و با همین قول یک سرویس کامل ازش گرفتی.
من چنین قولی دادم؟ چرا یادم نمیاد خدایا! همین طور که در حال عوض کردن لباس هام با یک دست لباس راحتی بودم، ادامه میدم.
- چرا هیچی یادم نمیاد سروش
- چون مسـ*ـت بودی داداش،مسـ*ـت!
هوفی میکشم.
- ببین اینا اهمیتی نداره ... ببین این دنیا موسوی چه سنخیتی با سلدا رستگار داره.
- رستگار؟ داداش چند بار بهت میگم تو انتخاب دوست دختر دقت کن؟ حتما باز دوست دختر هات آشنا دراومدن اره؟
دیگه داشتم به مرز جنون می‌رسیدم
- سروش کاری که بهت میگم بکن وگرنه نمی‌دونم چند دقیقه دیگه دقیقا میتونم چه واکنشی نشون بدم!
بعد هم سریع گوشی رو قطع میکنم. خدای من!
چرا همه چیز یهو انقدر پیچیده شد؟
سمت یخچال میرم و بعد ناامید شدن از اینکه هیچی توش نیست یک بسته پیتزا سفارش میدم و جلوی تلویزیون لم میدم. بعد دیدن یک قسمت از سریال مورد علاقه ام صدای پیامک گوشیم بلند میشه. سریع برش می‌دارم و به پیامی که از طرف سروش اومده نگاه میکنم
«داداش رفتی با دختر خاله طرف دوست شدی؟»
دختر خالش؟
چیزی که تو ذهنم بود رو تایپ میکنم و میفرستم
« اره سلدا رستگار دختر خاله دنیا موسویه »
اوه خدای من.... چه گیری کردم! پس بگو چرا امروز اومده بود شرکت. چرا این قسمت از دستم در رفته؟ امان از دست سروش و پارتی هاش! گو*ه م*الید به نقشه هام ...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین