- Aug
- 44
- 1,705
- مدالها
- 2
گوشی رو روی مبل پرت میکنم. قبل اینکه دختره مرموز بخواد به خاطر شکی که کرده ته تو قضیه رو دربیاره باید باهاش حرف بزنم!
دوباره گوشیم رو به دست میگیرم.
« سلام خانم رستگار میشه همو ببینیم؟! »
بعد حدود ده دقیقه یک پیام تک کلمه ای میاد
« نه »
هوففف خدایا ... چرا انقد لجبازه؟ چرا آدم رو وادار به التماس میکنه؟
« ازتون خواهش میکنم! ضروریه! »
اینبار هنوز یک دقیقه نشده جواب میده
« کجا؟ »
آدرس ساحلی که همین نزدیک خونمه رو میفرستم و سریع لباسم رو با یک پیرهن سفید که دو دکمه بالاش بازه و یک شلوار راسته و خاکستری عوض میکنم ساعتم رو میبندم و بعد اینکه عطر همیشگیم رو میزنم، کلید ماشین رو برمیدارم ولی بعد دوباره سرجاش میذارم. نمیشه با یک ماشین مدل بالا برم! سریع یک تاکسی میگیرم و سمت ساحل راه میفتم ... دبی شهر قشنگیه ... خیلی قشنگ! همین طور پیشرفته ... اما نمیتونه جای تهران رو برام پر کنه! طی مسیر حرف هایی که میتونم بزنم رو مرور میکنم و بعد حساب کردن تاکسی سمت ساحل راه میفتم ...
ساحل به شدت خلوته و به همین خاطر هم آدرس اینجا رو براش فرستادم ... کمی چشم چرخوندم که بالاخره روی یک صندلی کنار ساحل پیداش میکنم. موهاش رو از پشت بسته بود و یک پیرهن مردونه مشکی پوشیده بود همراه با شلواری که کمی از سفیدی ساق پاش رو به نمایش میذاره یک کفش اسپرت هم پوشیده بود. تا به حال با لباس اسپرت ندیده بودمش ... همیشه خیلی رسمی تیپ میزد. البته اینکه همیشه جاهای رسمی دیدمش هم بی تاثیر نیست ... سمتش قدم میکنم هنوز بهش نرسیدم که ساعت روی دستم توجهمو جلب میکنه ... سریع ساعت گرون قیمتم رو داخل جیبم میذارم و دوباره نگاهی به سر تا پام میندازم ... وقتی به چند قدمیش میرسم سریع سرش رو برمیگردونه.
- سلام!
جواب سلامم رو نمیده و با دست اشاره میکنه که بشینم ... هوفففف این همه اعتماد به نفس رو از کجا آورده؟ کنارش جا میگیرم بدون هیچ حرفی به صدای موج دریا که انگار خیلی آرومه و خبری از هیچ طوفانی نیست گوش میدیم.
- مگه نمیخوای اینکه چجوری پیدا کردیم رو توضیح بدی؟ چرا هیچی نمیگی؟
جا میخورم ... این دختر واقعا زرنگه... البته به من نمیرسه! اگر اون زرنگه منم تو دروغ گفتن و حقه و و کلک ماهرم!
- بعد اون روز که اومدم خونتون و شما گفتین نمیشه بیام راستش به غرورم برخورد!
این قسمت رو کاملا صادق گفتم ... واقعا بهم برخورد اون روز.
- ولی بعد از اون پیش خودم گفتم که باید باهاتون بیام. ازم نپرسین چرا! چون خودمم نمیدونم چرا پاشدم اومدم اینجا...
سرش رو برگردوند طرفم من هم همین کار رو کردم و این باعث شد چند ثانیه کوتاه بهم خیره بمونیم... داری به چی فکر میکنی؟ چرا احساس میکنم وقتی بهم نگاه میکنه در واقع داره ذهنم رو میخونه؟ گاهی با این حس سعی میکنم وقتی پیششم ذهنم رو کنترل کنم ... احمقانه است ولی نمیخوام حتی یک درصد نقشه ام دچار تهدید بشه!
- از کجا فهمیدین که من اونجام؟!
- خب راستش از طریق راننده اتون!
ابرو هاشو بالا داد
- راننده؟
هومی کردم .... تو راه تنها فکری که به ذهنم رسید همین بهانه احمقانه به ذهنم رسید. بعد هم سریع به سروش زنگ زدم و خواستم شماره رانندهای که سلدا رستگار رو امروز جا به جا کرده پیدا کنه و بهش پول هنگفتی بده تا نقشه مون رو خراب نکنه
- بله رانندهاتون ... به هتلی که انگار مال شماست رفتم اونجا با کمی جست و جو و گفتن فامیلیم و هزار جور قسم و آیه شماره راننده اتون رو گرفتم و آدرس جایی که هستین رو فهمیدم
آهانی گفت و دوباره به دریا خیره شد. چیشد؟ الان راضی شد؟ نه انگار واقعا تو دروغ گفتن مهارت دارم .شایدم ... شایدم همه چیز رو میدونه و داره خودش رو به اون راه میزنه؟
دریا طوفانی شد وقتی که گفت
- تو از من خوشت میاد خجسته؟
دوباره گوشیم رو به دست میگیرم.
« سلام خانم رستگار میشه همو ببینیم؟! »
بعد حدود ده دقیقه یک پیام تک کلمه ای میاد
« نه »
هوففف خدایا ... چرا انقد لجبازه؟ چرا آدم رو وادار به التماس میکنه؟
« ازتون خواهش میکنم! ضروریه! »
اینبار هنوز یک دقیقه نشده جواب میده
« کجا؟ »
آدرس ساحلی که همین نزدیک خونمه رو میفرستم و سریع لباسم رو با یک پیرهن سفید که دو دکمه بالاش بازه و یک شلوار راسته و خاکستری عوض میکنم ساعتم رو میبندم و بعد اینکه عطر همیشگیم رو میزنم، کلید ماشین رو برمیدارم ولی بعد دوباره سرجاش میذارم. نمیشه با یک ماشین مدل بالا برم! سریع یک تاکسی میگیرم و سمت ساحل راه میفتم ... دبی شهر قشنگیه ... خیلی قشنگ! همین طور پیشرفته ... اما نمیتونه جای تهران رو برام پر کنه! طی مسیر حرف هایی که میتونم بزنم رو مرور میکنم و بعد حساب کردن تاکسی سمت ساحل راه میفتم ...
ساحل به شدت خلوته و به همین خاطر هم آدرس اینجا رو براش فرستادم ... کمی چشم چرخوندم که بالاخره روی یک صندلی کنار ساحل پیداش میکنم. موهاش رو از پشت بسته بود و یک پیرهن مردونه مشکی پوشیده بود همراه با شلواری که کمی از سفیدی ساق پاش رو به نمایش میذاره یک کفش اسپرت هم پوشیده بود. تا به حال با لباس اسپرت ندیده بودمش ... همیشه خیلی رسمی تیپ میزد. البته اینکه همیشه جاهای رسمی دیدمش هم بی تاثیر نیست ... سمتش قدم میکنم هنوز بهش نرسیدم که ساعت روی دستم توجهمو جلب میکنه ... سریع ساعت گرون قیمتم رو داخل جیبم میذارم و دوباره نگاهی به سر تا پام میندازم ... وقتی به چند قدمیش میرسم سریع سرش رو برمیگردونه.
- سلام!
جواب سلامم رو نمیده و با دست اشاره میکنه که بشینم ... هوفففف این همه اعتماد به نفس رو از کجا آورده؟ کنارش جا میگیرم بدون هیچ حرفی به صدای موج دریا که انگار خیلی آرومه و خبری از هیچ طوفانی نیست گوش میدیم.
- مگه نمیخوای اینکه چجوری پیدا کردیم رو توضیح بدی؟ چرا هیچی نمیگی؟
جا میخورم ... این دختر واقعا زرنگه... البته به من نمیرسه! اگر اون زرنگه منم تو دروغ گفتن و حقه و و کلک ماهرم!
- بعد اون روز که اومدم خونتون و شما گفتین نمیشه بیام راستش به غرورم برخورد!
این قسمت رو کاملا صادق گفتم ... واقعا بهم برخورد اون روز.
- ولی بعد از اون پیش خودم گفتم که باید باهاتون بیام. ازم نپرسین چرا! چون خودمم نمیدونم چرا پاشدم اومدم اینجا...
سرش رو برگردوند طرفم من هم همین کار رو کردم و این باعث شد چند ثانیه کوتاه بهم خیره بمونیم... داری به چی فکر میکنی؟ چرا احساس میکنم وقتی بهم نگاه میکنه در واقع داره ذهنم رو میخونه؟ گاهی با این حس سعی میکنم وقتی پیششم ذهنم رو کنترل کنم ... احمقانه است ولی نمیخوام حتی یک درصد نقشه ام دچار تهدید بشه!
- از کجا فهمیدین که من اونجام؟!
- خب راستش از طریق راننده اتون!
ابرو هاشو بالا داد
- راننده؟
هومی کردم .... تو راه تنها فکری که به ذهنم رسید همین بهانه احمقانه به ذهنم رسید. بعد هم سریع به سروش زنگ زدم و خواستم شماره رانندهای که سلدا رستگار رو امروز جا به جا کرده پیدا کنه و بهش پول هنگفتی بده تا نقشه مون رو خراب نکنه
- بله رانندهاتون ... به هتلی که انگار مال شماست رفتم اونجا با کمی جست و جو و گفتن فامیلیم و هزار جور قسم و آیه شماره راننده اتون رو گرفتم و آدرس جایی که هستین رو فهمیدم
آهانی گفت و دوباره به دریا خیره شد. چیشد؟ الان راضی شد؟ نه انگار واقعا تو دروغ گفتن مهارت دارم .شایدم ... شایدم همه چیز رو میدونه و داره خودش رو به اون راه میزنه؟
دریا طوفانی شد وقتی که گفت
- تو از من خوشت میاد خجسته؟