جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رز سرکش] اثر «ستایش ملایی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط :) Seta با نام [رز سرکش] اثر «ستایش ملایی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,735 بازدید, 22 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رز سرکش] اثر «ستایش ملایی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع :) Seta
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط :) Seta
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

:) Seta

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
44
1,705
مدال‌ها
2
گوشی رو روی مبل پرت می‌کنم. قبل اینکه دختره مرموز بخواد به خاطر شکی که کرده ته تو قضیه رو دربیاره باید باهاش حرف بزنم!
دوباره گوشیم رو به دست می‌گیرم.
« سلام خانم رستگار میشه همو ببینیم؟! »
بعد حدود ده دقیقه یک پیام تک کلمه ای میاد
« نه »
هوففف خدایا ... چرا انقد لجبازه؟ چرا آدم رو وادار به التماس می‌کنه؟
« ازتون خواهش میکنم! ضروریه! »
اینبار هنوز یک دقیقه نشده جواب میده
« کجا؟ »
آدرس ساحلی که همین نزدیک خونمه رو میفرستم و سریع لباسم رو با یک پیرهن سفید که دو دکمه بالاش بازه و یک شلوار راسته و خاکستری عوض میکنم ساعتم رو می‌بندم و بعد اینکه عطر همیشگی‌م رو میزنم، کلید ماشین رو برمی‌دارم ولی بعد دوباره سرجاش میذارم. نمیشه با یک ماشین مدل بالا برم! سریع یک تاکسی میگیرم و سمت ساحل راه میفتم ... دبی شهر قشنگیه ... خیلی قشنگ! همین طور پیشرفته ... اما نمیتونه جای تهران رو برام پر کنه! طی مسیر حرف هایی که میتونم بزنم رو مرور میکنم و بعد حساب کردن تاکسی سمت ساحل راه میفتم ...
ساحل به شدت خلوته و به همین خاطر هم آدرس اینجا رو براش فرستادم ... کمی چشم چرخوندم که بالاخره روی یک صندلی کنار ساحل پیداش می‌کنم. موهاش رو از پشت بسته بود و یک پیرهن مردونه مشکی پوشیده بود همراه با شلواری که کمی از سفیدی ساق پاش رو به نمایش می‌ذاره یک کفش اسپرت هم پوشیده بود. تا به حال با لباس اسپرت ندیده بودمش ... همیشه خیلی رسمی تیپ میزد. البته اینکه همیشه جاهای رسمی دیدمش هم بی تاثیر نیست ... سمتش قدم می‌کنم هنوز بهش نرسیدم که ساعت روی دستم توجهمو جلب می‌کنه ... سریع ساعت گرون قیمت‌م رو داخل جیبم میذارم و دوباره نگاهی به سر تا پام میندازم ... وقتی به چند قدمی‌ش میرسم سریع سرش رو برمیگردونه.
- سلام!
جواب سلامم رو نمی‌ده و با دست اشاره می‌کنه که بشینم ... هوفففف این همه اعتماد به نفس رو از کجا آورده؟ کنارش جا می‌گیرم بدون هیچ حرفی به صدای موج دریا که انگار خیلی آرومه و خبری از هیچ طوفانی نیست گوش می‌دیم.
- مگه نمیخوای اینکه چجوری پیدا کردیم رو توضیح بدی؟ چرا هیچی نمیگی؟
جا میخورم ... این دختر واقعا زرنگه... البته به من نمی‌رسه! اگر اون زرنگه منم تو دروغ گفتن و حقه و و کلک ماهرم!
- بعد اون روز که اومدم خونتون و شما گفتین نمیشه بیام راستش به غرورم برخورد!
این قسمت رو کاملا صادق گفتم ... واقعا بهم برخورد اون روز.
- ولی بعد از اون پیش خودم گفتم که باید باهاتون بیام. ازم نپرسین چرا! چون خودمم نمیدونم چرا پاشدم اومدم اینجا...
سرش رو برگردوند طرفم من هم همین کار رو کردم و این باعث شد چند ثانیه کوتاه بهم خیره بمونیم... داری به چی فکر می‌کنی؟ چرا احساس میکنم وقتی بهم نگاه می‌کنه در واقع داره ذهنم رو میخونه؟ گاهی با این حس سعی میکنم وقتی پیششم ذهنم رو کنترل کنم ... احمقانه است ولی نمی‌خوام حتی یک درصد نقشه ام دچار تهدید بشه!
- از کجا فهمیدین که من اونجام؟!
- خب راستش از طریق راننده اتون!
ابرو هاشو بالا داد
- راننده؟
هومی کردم .... تو راه تنها فکری که به ذهنم رسید همین بهانه احمقانه به ذهنم رسید. بعد هم سریع به سروش زنگ زدم و خواستم شماره راننده‌ای که سلدا رستگار رو امروز جا به جا کرده پیدا کنه و بهش پول هنگفتی بده تا نقشه مون رو خراب نکنه
- بله راننده‌اتون ... به هتلی که انگار مال شماست رفتم اونجا با کمی جست و جو و گفتن فامیلیم و هزار جور قسم و آیه شماره راننده اتون رو گرفتم و آدرس جایی که هستین رو فهمیدم
آهانی گفت و دوباره به دریا خیره شد. چیشد؟ الان راضی شد؟ نه انگار واقعا تو دروغ گفتن مهارت دارم .شایدم ... شایدم همه چیز رو می‌دونه و داره خودش رو به اون راه می‌زنه؟
دریا طوفانی شد وقتی که گفت
- تو از من خوشت میاد خجسته؟
 
موضوع نویسنده

:) Seta

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
44
1,705
مدال‌ها
2
خب باید بگم امشب خیلی حس خوبی دارم. داره نقشه ام جواب میده؟ فکر نمی‌کردم انقدر زود به هدفم نزدیک بشم.
- م...من ... راستش ....
لبخندی می‌زنه
- بگو خجسته راحت باش ... تو چی؟
هوفی می‌کشم... خب الان چی بگم ؟ شاید بهتره عمل کنم هوم؟ یا شایدم برای اینکار زود باشه. تو همین افکار بودم و به چشم های شیطون و نامفهوم و خطرناکش نگاه می‌کنم.
- م ...من ...
حرکتی که انجام میده باعث میشه که جمله ‌ام کامل نشه ... خب باید بگم که این حرکت کوتاهش که خیلی سریع هم عقب می‌کشه باعث میشه سرم به شدت داغ بشه... الان من کاری کردم که سلدا رستگار دختر حاج رستگار با پای خودش بیاد و منو ببو*سه؟ شور و شوق خاصی کل وجودم رو فرا گرفته ... طوری که میتونم کل این شهر رو سور بدم! بهم نگاهی می‌کنه و سریع از جاش بلند میشه و مقابل چشم های خوشحال من تو تاریکی غیب میشه.
یعنی الان... الان تو مشتمه؟ وای خدا! چندین ساعت همونجا می‌شینم و به دریا نگاه می‌کنم.
هزار جور فکر و خیال می‌کنم... یکی از این افکار آزار‌ دهنده اینه که اگه سلدا، دختر دشمن خونی بابا نبود اون رو به عنوان همسر آینده ام انتخاب می‌کردم. همیشه عاشق دخترای زرنگ و قوی بودم و هستم ... اما این دختر فرق می‌کنه. این دختر باید نابود بشه... یعنی نابودش می‌کنم!
کم کم تاریکی شب ناپدید میشه و روشنایی روز به چشم میخوره ... از جام بلند میشم و با سری پر از نقشه سمت خونه‌ام میرم و راحت تر از همیشه سرم رو روی بالشت میذارم.
دارم به چیزی که میخواستی می‌رسم بابا فقط کمی صبر کن ... بعدا کلی بهم افتخار میکنی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

:) Seta

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
44
1,705
مدال‌ها
2
چند روزی میشه که به ایران برگشتیم و من مثل همیشه در نقشم فرو رفتم. نقش یک حسابدار معمولی شرکت. اما چیزی که خیلی اذیتم می‌کنه اینه که سلدا اصلا توجهی بهم نمی‌کنه. امروز واقعا از این رفتار کلافه شدم.
یعنی اونم مثل من دمدمی مزاجه؟ شاید اون شب فقط خواسته منو ببو*سه و بعدشم هیچی!
اگه اینجوریه که باید دوباره روی نقشه بی نظیرم سرمایه گذاری کنم. تو همین افکار بودم که در اتاقم زده شد. تعجب میکنم. کی می‌تونه باشه؟ فقط من تو شرکتم چون چند روز مثلا مرخصی گرفته بودم و کار ها یکم رو هم انبار شده. اجازه ورود رو میدم و با دیدن اینکه سلدا وارد شد متعجب از سر جام بلند میشم.
- سلام
سری تکون میدم و سلام آرومی میگم
- چرا از اتاقت بیرون نمیای؟ کارت تموم نشده؟
نگاهی به ورقه ها و کامپیوتر روی میز می‌اندازم
- نه راستش اون چند روز مرخصی برام سنگین تموم شد.
اهانی میگه و روی صندلی رو به روم میشینه و شکلاتی برمیداره بعد هم متعجب به منی که هنوز سرپا ایستادم‌ نگاه می‌کنه
- چرا هنوز سرپایی؟ بشین کارهاتو تموم کن. بعد باهم می‌ریم.
سریع واکنش میدم و روی صندلی می‌شینم که کارم باعث میشه پوزخندی بزنه. سریع ارقام مونده رو وارد میکنم و بعد جمع و جور کردن میزم رو بهش میکنم. پاهاش رو روی هم انداخته و با اخم ریزی سرش داخل گوشیشه
- خانم رستگار؟
سریع سرش رو بالا میاره و شوکه زده میگه
- تموم شد؟
لبخندی می‌زنم
- بله تموم شد. شما خوبی؟
سری تکون میده و از جاش بلند میشه و سمت در اتاق می‌ره
- اره خوبم. بریم
صندلیم‌ رو مرتب میکنم و پشتش راه می‌افتم. چرا انقدر عجیبه؟ تا همین چند دقیقه پیش فکر میکردم که ... سرم رو تکون میدم و به افکارم اجازه بال و پر گرفتن نمیدم.
مهم اینه که الان داریم باهم می‌ریم بیرون! این یعنی موفقیت آمیز بودن اون بو*سه کوتاه از جانب خودش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین