جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان آدینه‌ی ابری] اثر «عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Asal85 با نام [رمان آدینه‌ی ابری] اثر «عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 809 بازدید, 61 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان آدینه‌ی ابری] اثر «عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع Asal85
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Kosarvalipour
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
Negar_۲۰۲۳۱۲۱۱_۲۲۰۸۱۵.png
رمان: آدینه‌ی ابری
نویسنده: هانی_کا ( عسل کورکور )
ژانر: عاشقانه، طنز
عضوگپ نظارت: (10)S.O.W
خلاصه:

دختری که نقاشِ و عاشق طبیعت. عاشق رقصیدن میان آب کم عمق کنار رود.
شناگری ماهر که می‌دزد لحظاتت را. علاقه‌ای که با برخورد دو چشم با هم پیوند می‌خورد.
کینه‌ای دیرینه، حسادتی بی‌موقعه و بی‌فکر عشق را به آتش می‌کشد.
دور می کند، فاصله می‌اندازد؛ ازدواجی غیر منتظر و دور از باور! زندگی تلخ اما با امید.
پرت شدن به دنیایی دیگر! به آمال‌های دگر. سکوتی که می‌شکند و فریادی که سکوت می‌شود.
دردی که همان درد است و گرم همان مرگ! سرمای سوز دار تابستانی که درس می‌شود. گرگی که هم‌چنان گرگ است و مردی که خود را درم می‌کند، آهی که به دم ختم می‌شود.
***
درم می‌کند: کنایه از بی‌ارزش بودنِ
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,443
مدال‌ها
12
1695191161969.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.


قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.

پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.


درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.


درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.

اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
***
(ستاره)
شاهزاده سوار بر ماشین پیاده میشه.
رد نگاهش رو دنبال کردم. به یه ماشین مدل ساینا سورمه‌ای رسیدم که آتش ازش پیاده شد. یه لحظه‌ای نگاهی به آسمون کرد. کنار ایستاد؛ بعد کمی یه مرد هم سن و سال‌های خان با یه خانم شیک امروزی که حدوداً سن بیشتر از مادرم رو داشت. یه دختر داف تهرانی خوشگل با لباس نه زیاد پوشیده، پیاده شد. ابرویی بالا انداختم و کنجکاو به روبه‌رو خیره شدم. درحالی‌که درونم به جوش‌ و‌ خروش افتاده بود؛ محبوبه سوالی که ذهنم رو درگیر کرده بود رو پرسید.
- به نظرتون دخترِ کیه؟
ستاره هم که انگار با وجود هر روز اون‌جا پلاس بودنش؛ اما دخترِ رو نمی‌شناخت کنجکاو نگاهش کرد و گفت:
- نمی‌دونم، تا حالا ندیدمش. ولی فکر کنم دختر عموش باشه. آخه میگن خیلی ادا و افاده داره.
نمی‌دونم چرا یه دلشوره‌ی عجیبی توی دلم نشست. دختره‌ی داف رفت و تقریباً از گردن آتش آویزون شد. آتش هم کاریش نداشت و با کمی مکث دست پشت کمرش گذاشت. با لبخند به هم نگاه می‌کنن. بعد کمی مکث دخترِ همراه آتشی که بغلش کرده بود داخل رفتن.
توی چشم‌هام یه سوزی هست. حسش می‌کنم! همچنین بینیم یه حالتیِ شبیه گریه نیست ها... خود گریه‌س.
نفس عمیقی کشیدم. برگشتم.
نفس عمیقی کشیدم. اخم کرده رو به خودِ درون تشر زدم.
- گریه نمی‌کنی‌ ها تیکه‌تیکه‌ات می‌کنم. آسی گریه کنی‌ ها! گریه داره؟ دختر خوب فدا سرت دنیا مال این حرف‌ها نیست، خودت رو عشقِ اصلاً! عشق و عاشقی چیه دیگه؟ خودت رو الکی دربند این و اون کردی؛ به خودت بیا لعنتی. بیای پایین من می‌دونم و تو.
کیانا: آسمان.
لعنت به اشکی که بی‌موقعه پایین میاد و آدم رو رسوا می‌کنه. بیخیال شونه‌ای بالا انداختم و با خنده‌ای که تضاد داشت با حال ظاهری و باطنم گفتم:
- بیخیال، گور بابای همشون، سینگلی رو عشقه.
به راهم ادامه دادم. نفسم سخت بالا می‌اومد نفس‌های عمیقی می‌کشیدم.
قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام درد گرفته بود. الان قدرت این رو داشتم که قاتل اون دو نفر بشم. قلبم رو انگار به سوزن کشیدن. مهم نیست، نباید باشه! حالا تکلیفم مشخصِ. یه جا خونده بودم:
" مردها که ازت خسته بشن میرن سراغ یکی دیگه"
ازم خسته شد؟ دیدی دروغ می‌گفت! یعنی همه‌ی حرف‌هاش دروغ بود؟ توی این سه روز چی گذشت که حتی یه سر هم نزد؟ من حالا بهش گفتم اون واقعاً نباید حداقل یه حالی بپرسه؟
اصلا همه‌ش دروغ بود؟ واقعاً منو پس زد رفت سراغ یکی دیگه؟ پس چرا من فکر می‌کردم اون مردِ؟ چرا حس می‌کردم همونیه که می‌خوام؟ با بقیه هم فرق داره!
نمی‌دونم کجا میرم فقط می‌دونم دارم جایی میرم که پاهام من رو به اون سمت می‌کشن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
یه جا دور از این‌جایی که هستم. باید برم. من دیگه این‌جا کاری ندارم.
باید برم دنبال آيندنه،م. تابستون داره تموم میشه. نمی‌دونم اطراف چه‌خبره!
می‌خوام برم‌، برم‌ یه جا که دروغ نباشه. یه جا که خی... حتی نمی‌تونم به زبون بیارمش. من به این کلمه آلرژی دارم.
بچه که بودم می‌گفتم کسی باهام این‌کار رو بکنه برای همیشه کنارش می‌زنم. الان باید به حرفم عمل کنم؟ چرا آدم‌ها که بزرگ میشن حرف‌ها و قول‌های بچگیشون رو یادشون میره؟ مگه ما قول ندادیم شاد باشیم؟ پس چرا غمگینیم؟ ما قول دوستی و محبت دادیم و عشق؟ پس چرا خی... . خدایا بگو این هم یه دروغِ، بگو چیزی که دیدم واقعیت نداره و خطای دید! اصلا توهم زدم. من می‌شنوم این‌ کلمه رو قاطی می‌کنم چه برسه به این‌که بخواد برام اتفاق بیفته. با حس خیسی به خودم اومدم. صورتم غرق اشک‌هایی که نشون میدن از لحظه‌ی خروج از روستا تا الانی که توی یه چشمه‌ی کوچیکم ادامه داشت. شلوارم تا زانو توی آب رفته و خیس شده. آبی که عمق زیادی نداره. اما کم هم نیست. گوشیم رو از توی جیبم درآوردم و به سمت چمن‌های سرسبز کنار دخترها که با نگرانی نگاهم می‌کنن پرت کردم. حس کردم نیاز دارم مثل سریال لیسانس‌ها که مسعود می‌رفت از روی لبه‌ی حوض می‌پرید توی حوض، سرش رو تا نصفه توی آب می‌برد. شمنم نیاز دارم به همچین چیزی.
روی سطح آب دراز کشیدم طوری که آب داخل دهنم می‌شد. اشک‌هایی که حتی حالا هم حسشون می‌کردم. دارین واسه کی می‌بارین؟ واسه اون؟ واسه من؟ یا قلبم؟ آب سردِ ولی آتیش وجودم رو خاموش نمی‌کنه. حس می‌کنم از درون دارم می‌سوزم. انگار که توی یه کوره‌م.
آب توی دهنم، بینیم و گوش‌هام می‌رفت. بدون این‌که واکنشی برای جلوگیری از این‌کار نشون بدم.
حقیقتاً انگار که کل علامات حیاتی از کار افتاده بودن و قرار بود بمیرم.
انگار حالا که روحم داشت به مرگ می‌رفت جسمم دیگه واسه زنده موندن و نفس کشیدن تلاش نمی‌کرد. اونقدر موندم که حس کردم پیش چشم‌هام‌ سیاهی میره و که چند نفر عقب کشیدنم. با سیلی که توی صورتم خورد به خودم اومدم. نفس عمیقی کشیدم و نصف بیشتر آب خورده شده رو بالا آوردم. از سرما داشتم به خودم می‌لرزیدم.
دندون‌هام روی هم می‌لغزیدن.
حالم نسبت به قبل بهتر که نه، حس یه مرده‌ی متحرک رو داشتم. عشق چه کارهایی که به آدم نمی‌کنه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
***
گل قرمز دیگه‌ای چیدم و درون شیشه‌ای که برای جلد سس مایونز بود گذاشتم و از کنار آبشار پر از آبش کردم و کنار آبشار جایی که بهش آسیبی نرسه گذاشتمش.
دوست داشتم پاهام رو توی آب بزارم و راه برم اما از اون جایی که جایی که من وایساده بودم عمقش زیادِ. تصمیم گرفتم برم جایی که عمقش کمه.
پاچه‌ی شلوارم رو بالا دادم و پاهام رو توی آب گذاشتم و از اون‌جایی که اگه پاشنه‌ی شلوارم خیس می‌شد مامانم دعوام می‌کرد تا یکمی از بالای زانوم زدم کلاً کوچیک بودن خیلی بدِ. حالا اگه قدت بلند بود یه چیزی به قول مامان از هیچ چیز شانس نیاوردیم. حس خوبی بود آبش خنکِ‌خنک بود و توی این گرمای تابستون عجیب بهت حال می‌داد و دوست داشتی شنا کنی.
دستم رو پر آب کردم و بالای سرم ریختم. انگار یادم رفته بود که مامانم دعوام می‌کنه. بلند‌بلند می‌خندیدم و دور خودم می‌چرخیدم و موهای بلند قهوه‌ای رنگم که تا کمر می‌رسیدن توی هوا پیچ و تاپ می‌خوردن و با اون نابلدیم در رقص؛ اما موهام فرم قشنگی به رقصم می‌داد. بیخیال از این‌که ممکن کسی بیاد یا کسی ببینه و بعد واسم دردسر درست بشه. اصلاً به قولی به یه ورم هم نبود و مستانه می‌رقصیدم و صدای بلند خنده و آوازم گوش فلک می‌درید.
***
(آترابان)
افسار اسب رو محکم‌تر گرفتم و با پای راستم به پهلوش ضربه‌ای زدم که سریع‌تر بره. به نزدیکی رودخونه که رسیدم ایستاد پیاده شدم. اسب مشکیم رو به حال خودش رها کردم. پیراهن و شلوارم رو درآوردم و شلوارک اسپورتی که همراهم آورده بودم رو پوشیدم و از صخره‌ها بالا رفتم.
حالا درست بالای آبشار سی و پنج متری بودم، شیرجه زدم توی آب، کارم همیشه همین بود. این‌جایی که من هستم عمقش به مراتب بیشتر از جاهای دیگه‌ش بود دلیلش هم نزدیکی به آبشار. امکان غرق شدن در این نقطه زیادِ، البته اگه نابلد باشی. به زیر آب رفتم و دوباره بالا اومدم.
نفسی گرفتم و موهام رو بالا زدم و شنا می‌کردم، مشغول شنا بودم که صدایی اومد. از حرکت ایستادم و خوب گوش سپردم به صدا، صدای خنده بود.
به سمت صدا شنا کردم تا جایی که تونستم توی آب راه برم. پشت سنگی ایستادم و دختری که بالای سرش آب می‌ریخت.
دور خودش می‌چرخید و می‌خندید، خیره شدم. متوجه‌ی من نبود. موهای بلند و قهوه‌ای رنگی داشت.
پوست بدنش هم مشخص بود که گندمیِ؛ اما روشن و قشنگ می‌خندید. ایستاد و خم شد توی آب که چیزی برداره که تعادلش رو از دست داد و افتاد توی آب.
لحظه‌ی خنده‌م گرفت، اصلاً مدل افتادنش جوری بود که بخوای هم نمی‌تونی نخندی. سعی کردم ابهتم رو حفظ کنم. با کمی مکث طی تصمیم ناگهانی به سمتش رفتم و حالا خنده‌هاش دیگه نزدیک بود به گریه تبدیل بشه و از درد آخ و اوخ می‌کرد.
به سمتش رفتم و خیلی ناگهانی و یهویی از پشت زیر بغلش رو گرفتم و بلندش کردم. مشخص بود خیلی بچه‌س. شاید پونزده یا شونزده سالش باشه. جیغی از ترس کشید.
به سمت خروج از رودخونه بردمش. بی‌توجه به تقلاهاش روی سنگی نشوندمش. همین که نگاهش بهم افتاد جیغی کشید و با حرص چشم‌های گستاخ بهم زل داد و شاکی گفت:
- بی‌شعور خر! کی به شما گفت به من دست بزنی؟!
یعنی من رو نمی‌شناخت؟ فکر نکنم.
شونه‌ای بالا انداختم و با اخم گفتم:
- دیدم توی آب افتادی گفتم کمکی کنم.
دست به کمر. شاکی و طلبکار گفت:
- لازم نکرده، مگه من از شما کمک خواستم؟
چشم گرد کردم. اخمم رو بیشتر به رخش کشیدم تا کمی بترسه اما نه انگار واقعاً سر نترس داشت.
- چقدر پررو، عوض تشکرته؟
دخترِ: همینِ که هست، مشکلی داری؟
عجیب بود واسم که به صورتم فقط نگاه می‌کرد و نگاهش به بدنم نمی‌افتاد.
دست بالا بردم و پشیمون از این‌که کمکش کردم، گفتم:
- نه مثل این‌که نباید کمک می‌کردم.
نگاهی به آسمون کردم و ادامه دادم:
- داره شب میشه بهترِ برگردی خونتون دختر خانم.
براق شد توی صورتم و گفت:
- کور که نیستم خودم دارم می‌بینم. درضمن من اسم دارم.
چقدر زبون‌ درازِ این بشر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
دست بالا آوردم و با مکث گفتم:
- خب باشه، حالا من که اسمت رو نمی‌دونم.
دخترِ پررو توی چشم‌هام زل زد و با حرص و عصبانیت گفت:
- نیاز هم نیست بدونی.
عجب!
نگاهی به آسمون که داشت تاریک می‌شد کردم. خورشید تا نیم ساعت دیگه می‌رفت پشت کوه. با اشاره به آسمونی که در حال غروب کردن بود، گفتم:
- بلندشو داره شب میشه این‌جا هم امن نیست برسونم خونه‌تون.
دخترِ: لازم نکرده، خودم می‌تونم برم نیاز به کمک جانب‌عالی هم نیست.
حرصی نگاهش کردم اما راهم رو گرفتم و حینی که به سمت اسبم می‌رفتم بیخیال گفتم:
- خود دانی شب جنگل پر از گرگ و شغالِ.
لرزیدن بدنش رو حس ‌کردم.
بلند شد. فکر کردم دنبالم میاد اما اشتباه کردم، به سمت جایی به عمقش زیاد بود رفت.
حرصی به سمتش برگشتم و چند قدم جلو رفتم و با حرص و کمی عصبانیت غریدم:
- کجا داری میری؟ اون‌جا عمقش زیاده غرق میشی!
دخترِ: تو چیکارِ من داری؟ مگه نمی‌خواستی بری؟ برو پس، من کار دارم.
حرصم گرفت و از جایی غیرتم اجازه نمی‌داد یه دختر رو این‌جا ول کنم و برم.
همش هم تقصیر پدرِ که انقدر این چیزها رو توی گوشمون خوند و یادآوری کرد تا بشه آویزون گوشمون.
غیرتم برای این بود که تا یه ساعت دیگه افراد ده بالا که آدم‌های بی‌بند و باری بودن می‌اومدن و مسلماً به این دختر بچه هم رحم نمی‌کردن.
به سمتش رفتم.
***
(آسمان)
تقریباً اگه یه قدم دیگه جلوتر می‌رفتم غرق می‌شدم و یکم عقب اومدم اما سنگ زیر پام لیز خورد و جیغی کشیدم و توی آب فرو رفتم.
دست و پا می‌زدم که به بالا برسم اما نمی‌تونستم و هرآن ممکن بود بمیرم
که دستی دورم پیچیده شد و منو بالا کشید. از ترس این‌که نیفتم دستم رو دور گردنش حلقه کردم.
همون پسرِ بود. موهای مشکی که جلوی موهاش کمی بلند بود و روی پیشونیش ریخته شده بودن.
بینی متناسب با صورتش داشت و چشم‌های مشکی نافذ که تا عمق وجودت نفوذ می‌کرد و لب‌های قلوه‌ای و گوشتی.
قفسه‌ی س‌ی‌نه‌ای که از نفس‌نفس بالا و پایین میشد و عضلات پیچ در پیچ بدنش نشون از ورزشکاری بودنش میده.
هر دو خیره هم بودیم بدون هیچ حرفی.
به خودم اومدم. خواستم ازش جدا بشم اما نذاشت و به جاش با یه مَن اخم گفت:
- چرا انقدر لجبازی تو! حرف تو کله‌ت نمیره میگم برگرد.
از لحنش ترسیدم اما نه زیاد، منی که توی مظلوم نمایی استاد بودم.
مظلوم گفتم:
- خب شالم نزدیک آبشار بود باید می‌رفتم و می‌آوردمش وگرنه مامانم دعوام می‌کرد.
انگار که دلش به رحم اومده باشه، گفت:
- می‌تونستی از کنار رودخونه بیای‌.
زدم توی پیشونیم و خنگ گفتم:
- خاک. یادم رفت.
لبش به سمت بالا کج خورد، نیشخندی زد و گفت:
- سفت بچسب.
منظورش رو وقتی فهمیدم که دستش رو از دور پاهام برداشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
به سمت آبشار حرکت کرد و پاهام رو غیرارادی دور کمرش حلقه کردم و دستم هم که دور گردنش بود، شنا می‌کرد و خیره به فک استخونیش.
از آب که خارج شدیم، دست‌هاش رو آروم از دور تنم آزاد کرد. پاهام رو از دور کمرش و دست‌هام رو از دور گردنش آزاد کردم و پا روی زمين سبز گذاشتم. با مکث فاصله‌ای گرفت و گفت:
- شالت رو بردار بریم.
سری تکون دادم. لباس‌هام خیس بودن و به بدنم چسبیده بودن و این باعث شد کمی معذب بشم، همین که نگاهم نمی‌کرد خودش خیلی بود.
شال بلندم رو روی موها و شونه‌م طوری که برجستگی‌های بالاتنه‌ام رو بپوشونه، انداختم و همراهش راه افتادم کمی بعد به یه اسب رسیدیم نزدیک اسب شد و گفت:
- روت رو کن اون‌ور.
برگشتم فهمیدم می‌خواد لباس عوض کنه کمی که گذشت صداش از فاصله‌ی نزدیک اومد که گفت:
- می‌تونی برگردی.
برگشتم فاصله‌ی زیادی بینمون نبود. اخمی کردم و یه قدم فاصله گرفتم. دیدم لباس تَنِشه؛ اشاره کرد به سمتش برم و رفتم. کت چرمی که داخلش حالت پشمی داشت، گرم و نرم بود رو روی دوشم انداخت گفت:
- می‌تونی سوار اسب بشی؟
- نه!
سوار اسب شد و دستش رو به سمتم گرفت با تعجب به دستش نگاه کردم که گفت:
- بیا دستم رو بگیر سوار شو داره شب میشه و نمیشه که پیاده رفت.
راست می‌گفت اگه پیاده برم گیر گرگ می‌افتم یا گیر مردم بی بند و بار ده بالا که حتی دخترهاش هم بهت رحم نمی‌کنن.
ناچار دستش رو گرفتم و منو کشوند بالا و پشتش قرار گرفتم و دست‌هام رو جلوی شکمش توی هم قفل کرد و گفت:
- سفت بگیر منو.
انقدر عضله‌ای، چهارشونه و تو پُر بود که دست‌های کوچیکم به زور به هم وصل می‌شدن.
سوالی که ذهنم رو درگیر کرده بود رو پرسیدم.
- تو کی هستی؟
کمی مکث کرد و با صدای بم شده و کمی خش‌دار گفت:
- من آترابانم.
متعجب با مکث پرسیدم:
- یعنی چی؟
آترابان: چی یعنی چی؟
- معنی اسمت!
آترابان لگدی به پهلوی اسب زد و گفت:
- یعنی نگهبان آتش.
- آها، چه جالب.
آترابان: اسم تو چیه؟
با کمی مکث لب گزیدم و آروم گفتم:
- آسمان.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
۷-
. . .
به ده که نزدیک شدیم گفت:
- خب آسمان خانم خونتون کجاست؟
با مکث و کمی ترس البته بیشتر استرس بود نه ترس! اطراف رو زیر نظر گرفتم و گفتم:
- همین‌جا وایسا اگه کسی ما رو ببینه حرف در میاره، بقیه‌اش دیگه راهی نیست خودم میرم.
کمی جلوتر توقف کرد، برگشت طرفم و از زیر بغلم گرفت و منو پایین گذاشت. کتش رو از روی دوشم برداشتم و به سمتش گرفتم، با مکث سعی کردم تا حدی لحنم مهربون باشه، گفتم:
- ممنون!
نگرفت و به جاش گفت:
- فردا کنار رودخانه منتظرم! بیا و بهم پسش بده، فعلا پیشت بمونه.
نذاشت چیزی بگم و راهش رو کشید و رفت.
به سمت خونمون پا تند کردم و از پشت خونه وارد حیاط بزرگ شدم و خداروشکر که پنجره‌ی اتاقم باز بود.
پریدم داخل و عین جت لباس‌هام رو عوض کردم و از همون پنجره بیرون رفتم، لباس‌هام رو روی طنابی که یه سرش به درخت و یه سر دیگه‌ش به خونه متصل بود پهن کردم و برگشتم توی اتاقم.
کت رو توی کمد زیر لباس‌هام قایم کردم که مامان نبینه. از اتاق خارج شدم و به سمت آشپزخونه رفتم. مامان داشت شام درست می‌کرد.
- مامانی داری چی درست می‌کنی؟
مامان که سرگرم کارش بود و حواسش به من و حضورم توی درگاه آشپزخونه نبود با صدام هُل کرد و چاقو از دستش افتاد توی سینک.
مامان: هین! ذلیل مرده نمی‌تونی یه ندایی بدی؟ من آخر از دست تو سکته می‌کنم.
شاکی چشم گرد کردم و گفتم:
- عه خدا نکنه.
به سمتش رفتم و گونه‌اش رو بوسیدم که مامان برگشت سمتم با دیدن موهای خیسم چشم‌ غره‌ای به سمتم رفت و ملاقه‌ی توی دستش رو به کمرم کوبید و با حرص گفت:
- صد بار بهت گفتم میری حموم موهات رو خشک کن سرما نخوری.
- باشه چشم الان میرم خشک می‌کنم، راستی مامان ستاره و کیانا کجان؟
مامان: کجا می‌خوای باشن مثل همیشه رفتن پیش دختر خان.
- پیش سحر؟
مامان زد به گونه‌اش و گفت:
- انقدر اسمش رو نگو مادر مردم می‌شنون بهت بد میگن.
- وا خو خودش گفت اسمش رو بگم راحت‌ترِ.
ستاره خواهرم بود و کیانا دختر عموم که هفت سال پیش پدر و مادرش فوت کردن و با ما زندگی می‌کنه.
- جهان کجاست؟
مامان: پیش پدرش سر زمین پسرم ماشالله هزار ماشالله مردی شده واسه خودش زن هم نمی‌گیره میگه:" بابا دست تنها می‌مونه" قربون پسرم برم انقدر فهمیده‌س.
با حرص پا روی زمین کوبیدم و شاکی گفتم:
- مامان واقعا که توهم که پسرم پسرم می‌‌کنی همش یه وقت نگی دختر گلم عزیزم و قربون صدقه ما بری.
مامان: خوبه خوبه کم مزه بریز شما چیکار می‌کنین واسم که قربون صدقه‌تون هم برم.
وا رفته گفتم:
- وا مامان.
مامان: یامان بیا برو سالاد درست کن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
۸-
با عشق و چشم‌هایی که دو تا قلب قرمز درونشون هویدا بود، گفتم:
- مرسی از این همه ابراز احساساتت مامان جونم.
مامان سرش رو سمت شونه‌ی راستش کج کرد و با دیدنم یه جیغ خوشگل کشید که به جون عمه‌ش دسشویی لازم شدم.
مامان: ورپریده مگه نگفتم برو موهات رو خشک کن ها؟
با حالت گرفته‌ای گفتم:
- مامان خودت الان گفتی بیا سالاد درست کن.
مامان اخم کرد و با حرص نگاهی به من انداخت و دندون روی هم سابید و گفت:
- نمی‌خواد برو موهات رو شونه کن بعد هم زنگ بزن خواهرات زودتر بیان تا داداشت نیومده دوباره داد بزنه که کجان؟!
پوفی کشیدم و از آشپزخونه خارج شدم جهان همیشه هیچ‌وقت دوست نداشت ما بریم خونه‌ی خان دلیلش هم سه تا پسر مجردی که داره البته که من تا حالا نه دیدمشون نه اسمشون رو شنیدم از بس فقط ارباب بهشون میگن.
این رو هم می‌دونم که ستا و کیان واسه دوتا از پسرهای خان میرن و مثل این‌که اون‌ها هم بی‌میل نیستن.
آن‌قدر ازشون تعریف می‌کنن انگار برد پیتی یا تام کروزن. خداروشکر که مامان شک نکرد رفتم رودخونه!
البته که بهش گفتم. به اتاقم میرم و موهام رو خشک می‌کنم. اتاق من جدا بود و اتاق کنار منم مال جهان بود.
کنار اتاق منم اتاق ستاره و بعد ستاره هم اتاق کیانا بود.
روبه‌رویی‌ها هم مال مامان بابا بودن. خونه‌مون نسبتاً بزرگ بود و طرح خونه رو من کشیدم که دو سالی میشه این خونه رو ساختیم.
رشته‌م طراحی بود و پیش خاله‌م درس خوندم و دبستان و راهنمایی رو کلا جهشی خوندم و الان توی سن نوزده سالگی یه طراح ماهر بودم واسه خودم.
اما بدبختی این بود که کار کم بود و هر شرکتی هم که می‌رفتی بیشتر برای زیر شکمشون می‌گفتن تا کار و مجبور شدم برگردم روستا.
البته که سال دیگه برمی‌گردم ‌و دنبال کار می‌گردم فعلا که استراحت دادم به خودم یه جورایی.
بدتر از همه قیافه‌م که با این‌که ساده‌س اما هر کی می‌بینه فکر می‌کنه پونزده سالم بیشتر نیست و البته این یه ژن مادرزادی که از مادربزرگم که میشه مادر مادرم بهم ارث رسیده که چند سال جوون‌تر از سنم دیده میشه.
گوشیم رو برداشتم و به ستاره زنگ زدم بعد دو بوق جواب داد بهش مهلت جواب دادن ندادم و با لحن ترسیده و وحشت‌زده‌ای گفتم:
- ستا جهان داره میاد خونه مامان تیکه‌تیکه می‌کنه تو کیان رو اگه دیرتر برسین جهان هم که می‌دونی واویلا چوب‌هاش هنوز تو آبن و خلاصه این‌که پنج دقیقه دیگه خونه باشین.
قطع کردم. ستاره از جهان حساب می‌بره اما بازم کله شقی می‌کرد و با این‌که حساسیت جهان رو می‌دونه اما می‌ره پیش سحر که البته باید بره بمیره اگر نفهمم داره واسه سردار میره خونه خان و کیانا هم واسه کارن.
من که اسم‌هاشون رو بلد نبودم همین ها رو هم ستاره و کیانا گفتن.
کلاً من از لقب‌هایی مثل ارباب و خان متنفرم و واسه همین رفتم شهر که این یه دلیلش بود فقط.
روستای ما یه روستای به شدت متعصب و غیرتی از این اخلاقشون هم خوشم میاد که حواسشون همه‌جوره به دخترهای روستا هست و البته هم بدم میاد چون زیادی یعنی بیش‌از حد گیر میدن.
غیرت به حد و اندازه‌ش نه زیاد.
روستای ما هم که تنها روستایی که مردمش سر به زیر و محجبه‌ان و به قول مامان اهل این قرتی بازی‌ها نیستن.
پوف کاش کتش رو می‌گرفت. حالا فردا به چه بهونه‌ای برم کنار آبشار ولی عجب اسم عجیب و غریبی داشت. بیخیال اصلا.
سریع موهام رو بستم و شالی سرم انداختم که باز جهان گیر نده که شالت کو.
خیلی گیر میده حرصم ازش می‌گیره ۲۵ سالشه. ستاره و کیانا هم ۱۸ سالشونه که البته چند ماهی مونده تا برن توی این سن‌.
خداروشکر که این روستا رسم‌های عجیب و غریب مثل دختر باید زود ازدواج کنه رو نداره.
این‌جا حتی نمی‌تونی با پسرها هم‌کلام شی جز یه سلام. دخترهای این‌جا هم که همش به دنبال ازدواجن.
اَه حالم بهم می‌خوره که فقط دارن در این مورد حرف می‌زنن اگه به جای فکر کردن به ازدواج کمی به درسشون می‌رسیدن الان واسه خودشون کسی شده بودن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
به کمک مامان رفتم که البته صد تا غر زد هیچ‌وقت دوست نداشت ما کاری انجام بدیم و می‌گفت به موقعه‌ش که رسید خودم یادتون میدم.
آشپزخونه کلاً قلمرو مامانِ. تلویزیون مال بابا و جهان. حیاط جارو کردن هم قلمرو ما. از هچی ما شانس نیاوردیم.
- یکی نیست یه لیوان آب بده دست من.
صدای جهان بود.
مامان با شوقی که با هر بار دیدن جهان توی وجودش می‌نشست، گفت:
- قربون پسرم برم حتما خسته شده، آسمان بلندشو برای برادرت آب ببر.
بلند شدم و یه لیوان آب واسه جهان بردم.
شالم دور گردنم افتاده بود اخم کرد و آب رو ازم گرفت و خورد لیوان رو دستم داد و با اخم و اشاره به شال گفت:
- این چه وضع شال سر کردنه؟
چشم غره‌ای به سمتش رفتم و اخم کرده گفتم:
- وا جهان تو دیگه خیلی گیر میدی؛ بابا برادرمی نامحرم که نیستی انقدر گیر میدی اَه!
جهان پوفی کشید و بلند و خطاب به مامان انگار نه انگار منم هستم والا به دیوار بیشتر توجه کرد تا من، گفت:
- مامان من میرم حموم.
از قصد اینکه حرصش رو دربیارم با صدای بلند و نیشخند روبه جهان ولی خطاب به مامان گفتم:
- مامان راستی شنیدم واسه گلنار دختر عمو حسن خواستگار اومده راسته؟
جهان که داشت به سمت اتاقش می‌رفت ایستاد و برگشت و با یه من اخم نگاهم کرد.
مامان که انگار نقشه‌م رو گرفت واسه اولین بار حرفم رو به دروغ تایید کرد و گفت:
- آره منم شنیدم می خوان بدنش به یکی از مردای ده بالا.
اوه‌اوه کارد میزدی خون جهان درنمی‌اومد، عصبی به سمت در رفت و خارج شد.
اوخی داداشم غیرتی شد رو زن آینده‌ش، می‌خواد ان‌قدر گلنار رو معطل خودش نکنه والا.
سرخوشانه به آشپزخونه رفتم که کیا و ستا هم اومدن.
ستاره اومد توی آشپزخونه و متعجب گفت:
- جهان چش بود؟
کیا: عصبی از خونه زد بیرون.
مامان که صندلی کنارم نشسته بود نیشگونی از بازوم گرفت و با اخم گفت:
- ورپریده چرا بهش دروغ گفتی؟
- آخ مامانم دردم گرفت، خوبه حالا شازده‌ت می‌دونه گلنار وقت ازدواجش و پا پیش نمی‌زاره تا یکی دیگه ببرش بعد هم رگ غیرتش بالا می‌زنه که کی رفته سراغ ناموس من، معلوم نیست با خودش چند چنده، راستی مامان واقعنی قرار برای گلنار خواستگار بیاد.
مامان: منم یه چیزایی شنیدم البته مطمئن نیستم برای گلنار میان یا گلرخ.
نیشخندی زدم و با شیطنت گفتم:
- میگم مامان مگه پسر کوچک خان گلرخ رو نمی خواست.
کیانا که داشت چایی میخورد پرید توی گلوش ستاره هم شوکه ایستاد.
والا سینگلی بد دردیه شما دارین من ندارم خوب معلومه مرض خونم میره بالا.
مامان پشت کمر کیانا زد و گفت:
- وا چت شده یهو؟
با صدایی که از ته چاه دراومد گفت:
- هچی ببخشید.
بلند شدن و رفتن مامان گفت:
- وا این‌ها چشون بود؟
- فکر کنم عاشق پسرهای خان شدن.
مامان زد به بازوم و گفت:
- دهنت رو ببند دختر شگون نداره این حرف‌ها عشقو عاشقی چیه.
- وا مامان مگه دروغ میگم.
مامان با اخم به رفتن اون‌ها نگاه کرد و غر زد:
- پسرهای خان و چه به این‌ها.
غش‌غش خندیدم که یکی زد پست گردنم و با سر رفتم توی ظرف سس آماده شده.
...
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین