- Feb
- 351
- 1,445
- مدالها
- 2
مامان دوباره یکی محکم زد پشت گردنم و گفت:
- بلندشو بلندشو کار به تو نیومده دخترهِ...
- مامان.
مامان با چندشی نگاهم کرد و گفت:
- یامان برو صورتت رو بشور حالم رو بهم زدی.
ایشی گفتم بلند شدم و رفتم توی حیاط، دست و صورتم رو شستم. آخ چه کیفی میده بقیه رو بندازی به جون هم خب مرض خونم رفته بالا چیکار کنم خو.
اوه اوه جهان وارد میشود با دیدنم به سمتم میاد که دوتا پا دارم و دوتای دیگه قرض میگیرم و به سمت خونه میدوئم و صداش رو میشنوم که عصبی میگه:
- دستم بهت برسه میدونم چیکارت کنم آسمان.
وارد اتاق شدم و در رو قفل میکنم از پشت در زبونی براش درآوردم و گفتم:
- اگه میتونی حالا منو بگیر.
با صدای پخ پشت سرم جیغی کشیدم و با سر رفتم توی در و صدای آخم با صدای خندهی جهان بلند شد.
به سمتش برگشتم و در همین حین هم مشغول باز کردن در بودم.
- عه داداشی.
جهان: که سر منو شیره میمالی؟
خودم رو زدم به اون در و به چشمهام حالت ندونستن دادم و گفتم:
- کی؟ من؟ یادم نمیاد.
نزدیکتر شد و قبل اینکه به خودم بیام و بفهمم چیشده؟ موش آب کشیده شدم وا رفته نگاهش کردم، از سردی آب لرزی کردم و به خودم اومدم. جیغی کشیدم و داد زدم:
- جهاننن میکشمتتت.
جهان سرخوشانه خندید و از پنجره قبل از اینکه دست من بهش برسه در رفت.
با حرص لباسهام رو عوض کردم و روی بند پهن کردم و رفتم خونه.
اومدم از کنار ستاره و کیانا رد بشم که از عمد لیوانهای شربتشون رو روی لباسم ریختن و الکی روی گونهشون زدن و گفتن:
- وا آسمان حواست رو جمع کن.
بعد هم نیشخندی زدن و رفتن. نگاهی به لباسم که تازه عوض کردم انداختم جیغ بنفشی کشیدم که یه چی محکم خورد توی صورتم چی میخواستین باشه؟ دمپایی مامان بود.
- مامان ببین دخترهات چیکار کردن!
مامان: تقصیر خودته کم دروغ بگو.
با حالت قهر به اتاقم رفتم و لباسهام رو برای بار سوم در طول روز عوض میکنم و رفتم حیاط تا بشورمون.
اینجا خان بالاترین درجه توی روستا بود بعد هم ارباب و کدخدا و... که گفتمم به بچههای خان میگن ارباب.
تا جایی هم که من میدونم ارباب و اربابزاده بود و خان و خانزاده. ولی خب کلاً میگم که رسم رسوم اینجا خیلی فرق داشت با روستاهای دیگه هم عاشقش میشی فقط بعضیها رو دوست ندارم.
مثل همین که سه تا ارباب یا سه تا پسر از یه خاندان و خانواده نمیتونن با سه تا دختر از یه خاندان و خانواده وصلت کنن. ولی دوتاشون میشه، و اگه رسم رو به جا نیاری نه روستا راهت میدن کلاً طرد میشی از خانواده و روستا.
لباسهام رو میشورم و کنار اون دست لباسهام که قبلاً شستم پهن کردم. لباسهایی که خشک شدن رو برداشتم و طبق عادت از پنجره وارد اتاقم شدم لباسها رو توی کمد گذاشتم و روی میز مطالعه نشستم.
- بلندشو بلندشو کار به تو نیومده دخترهِ...
- مامان.
مامان با چندشی نگاهم کرد و گفت:
- یامان برو صورتت رو بشور حالم رو بهم زدی.
ایشی گفتم بلند شدم و رفتم توی حیاط، دست و صورتم رو شستم. آخ چه کیفی میده بقیه رو بندازی به جون هم خب مرض خونم رفته بالا چیکار کنم خو.
اوه اوه جهان وارد میشود با دیدنم به سمتم میاد که دوتا پا دارم و دوتای دیگه قرض میگیرم و به سمت خونه میدوئم و صداش رو میشنوم که عصبی میگه:
- دستم بهت برسه میدونم چیکارت کنم آسمان.
وارد اتاق شدم و در رو قفل میکنم از پشت در زبونی براش درآوردم و گفتم:
- اگه میتونی حالا منو بگیر.
با صدای پخ پشت سرم جیغی کشیدم و با سر رفتم توی در و صدای آخم با صدای خندهی جهان بلند شد.
به سمتش برگشتم و در همین حین هم مشغول باز کردن در بودم.
- عه داداشی.
جهان: که سر منو شیره میمالی؟
خودم رو زدم به اون در و به چشمهام حالت ندونستن دادم و گفتم:
- کی؟ من؟ یادم نمیاد.
نزدیکتر شد و قبل اینکه به خودم بیام و بفهمم چیشده؟ موش آب کشیده شدم وا رفته نگاهش کردم، از سردی آب لرزی کردم و به خودم اومدم. جیغی کشیدم و داد زدم:
- جهاننن میکشمتتت.
جهان سرخوشانه خندید و از پنجره قبل از اینکه دست من بهش برسه در رفت.
با حرص لباسهام رو عوض کردم و روی بند پهن کردم و رفتم خونه.
اومدم از کنار ستاره و کیانا رد بشم که از عمد لیوانهای شربتشون رو روی لباسم ریختن و الکی روی گونهشون زدن و گفتن:
- وا آسمان حواست رو جمع کن.
بعد هم نیشخندی زدن و رفتن. نگاهی به لباسم که تازه عوض کردم انداختم جیغ بنفشی کشیدم که یه چی محکم خورد توی صورتم چی میخواستین باشه؟ دمپایی مامان بود.
- مامان ببین دخترهات چیکار کردن!
مامان: تقصیر خودته کم دروغ بگو.
با حالت قهر به اتاقم رفتم و لباسهام رو برای بار سوم در طول روز عوض میکنم و رفتم حیاط تا بشورمون.
اینجا خان بالاترین درجه توی روستا بود بعد هم ارباب و کدخدا و... که گفتمم به بچههای خان میگن ارباب.
تا جایی هم که من میدونم ارباب و اربابزاده بود و خان و خانزاده. ولی خب کلاً میگم که رسم رسوم اینجا خیلی فرق داشت با روستاهای دیگه هم عاشقش میشی فقط بعضیها رو دوست ندارم.
مثل همین که سه تا ارباب یا سه تا پسر از یه خاندان و خانواده نمیتونن با سه تا دختر از یه خاندان و خانواده وصلت کنن. ولی دوتاشون میشه، و اگه رسم رو به جا نیاری نه روستا راهت میدن کلاً طرد میشی از خانواده و روستا.
لباسهام رو میشورم و کنار اون دست لباسهام که قبلاً شستم پهن کردم. لباسهایی که خشک شدن رو برداشتم و طبق عادت از پنجره وارد اتاقم شدم لباسها رو توی کمد گذاشتم و روی میز مطالعه نشستم.
آخرین ویرایش: